برای شمایی که شگفتزار را دنبال میکنید، «مونا» دیگر نام آشنایی است. «مونا» دیگر آن رمانی از آرمان سلاحورزی نیست که هنوز نامی نگرفته، که هر بار قسمتی از آن را برایتان میآوریم، مقدمهای توضیحی برای آشنایی با فضای داستان برایتان بگذاریم. «مونا»، داستان خودِ موناست... همهی پویش مونا به جهت خارج کردن فرزندش از مرزهای انزلی است. معشوق سابق مونا به نمایندگی از جریانِ ضدجنگی که در قصه از آن با عنوان «نهضت» یاد شده، از مونا میخواهد که برای کمک به نهضت، فرزندش را از انزلی خارج کرده، به آنها بسپارد.
همهی این فصولِ منتشر شده بر شگفتزار، که هر بار بخشی از یک «پلات» گستردهتر و چندپاره از داستان مونا را با ریختهای متفاوت برای شما آوردهاند، «مکان-زمان»های پرتافتاده از هم و شخصیتهای بسیار که کلیت بزرگتر رمان را تشکیل میدهند، همه حول همین قصهی اصلی -ماجرای سهروزهی مونا- شکل گرفتهاند.
پیش از آنکه به سراغ ادامهی فصل چهارم برویم، اگر میخواهید چیزی در گوش مولف قصهی مونا بگویید، به راحتی میتوانید به آرمان سلاحورزی اعتماد کنید، با او در میانشان بگذارید و مطمئن باشید که در کمال امانتداری، این گفتهها را به دست او خواهد رساند.
مونا شانهای را که تحت مراقبت مسکنهای مقاومتطور بود حس نمیکرد. صدای هیاهوی جمعیت را حالا که نزدیک شده بود به وضوح میشنید و کمرهایشان را، همچنان که روی سکوهای آهن داغ نشسته بودند، تیره شده در برابر نور افق میدید. دورتر، دویست متری به خط مستقیم، بنای یادبود روزهای پیروزی ایستاده بود. روی سکویی از بتون بیتزیین، چهار سیستم رادار صوتی پدافند هوایی ژاپن را برای نخستین بار میدید. دو ستون هیولا از فلز سیاه، عمود بر هم، پیچیده لای انبوه سیمها، بعضیشان پاره شده و پران و بعضی دیگر همچنان سالم؛ و از این تنهی به دقت مهندسی شده چهار شیپور عظیم، به شمایل مختلف روییده بود و روی میلههای فلزی ظریفتری، مایل رو به آسمان، دهان گشوده بودند. دو شیپور که بزرگتر و بلندتر بودند با پیچ و تابهایی عین پیچ و تاب ساز برنجی، بالاتر از دو شیپور چاق و کم ارتفاعتر میایستادند. سیمهایی که از بدنهی شیپورها پایین میریخت، پایینتر روی تنهی رادار در هم میگورید و با باد عین گیاه میجنبیدند. سازهها از بالاترین جای شیپورها تا آنجا که ستون عمودی در بتون فرو شده بود، به بلندای قامت سه مرد بودند و ژاپن در سالهای نخست جنگ، وقتی دولت شاهنشاهی هوادار متحدین بود، رادارها را به انزلی هدیه کرده بود.
در فاصلهی میان سکوهای فلزی و آن شانزده بوق عظیم کهن، آن گلهی فیلها، پیست بیضیشکل آسفالتهای بود و مونا از آنجا که ایستاده بود به سختی میتوانست ببیندش. مونا روی باقیماندهی یک راه قدیمی بود و پیست و بنای یادبود، در گودی مختصری تو پهلوی راه خوابیده بودند. جلوتر به سمت سکوها رفت تا شاید بهتر ببیند که روی پیست اوضاع از چه قرار است. یاروهایی پای سکوها، تو حاشیهی آنچه که رو پیست میگذشت، ادای جمعیت دلواپسِ بازارهای سیاه را در میآوردند. یکجایی روی زمین نشسته بودند، ایستاده بودند با دستهای به هم چفت شده و چشمهای مخفی زیر سایهی پیشانی، تو گروههای دو سه نفره مدام راه میرفتند، سربلند و جویندهی باقی بیرونماندگان از گود، خداهایی پهن بودند که رو پیادهروی بلوکهای ساختمانی در میان بندگانشان الافی میکردند. همهشان از قانونشکنها بودند یا از بستگان نزدیک آنها، مغرور بودند و بسیار مراقب. مونا از میانشان گذشت. حالا از فاصلهی بین سکوها، از خلال پاهای تماشاگران میتوانست پیست را ببیند. تو پیست مردهایی بودند که میدویدند، با کمک ماشینهایی که به کمرهایشان متصل بود، با لباسهای معمول روزانه، بیآنکه اندام دوندگان را داشته باشند. خیلی سریع بودند و جمعیت خیلی هیجانزده شده بود.
آنچه که تو پیست میگذشت مسابقهی دوی سالانهای بود که قاچاقچیهای مرزی تدارک میدیدند. حالا سالها بود که از هر جایی به انزلی میآمدند. در سالهای ابتدایی اشغال، وقتی ورود کالاها ممنوع شد و الکل غیرقانونی بود، قاچاقچیهای سنتی دو چیز دست و پا کردند که کمکشان میکرد از مأموران مرزی جیم بشوند. یک آمپول روغنی از تریاک دستکاری شده که بدنهای دستکاری شدهشان را بینهایت تقویت میکرد و یک ماشین کنترل متابولیزم که از آمریکای جنوبی تا اینجا رسیده بود. سریع دویدنشان در کورهراههای مرزیای که خوب میشناختند باعث شد که کمتر گیر یاروهای محافظ مرزها بیفتند و پول کلانی که از فروش اجناس ممنوعه به جیب میزدند به قدرت اقتصادی غولسانی بدلشان کرده بود. سالها پول کلانشان را اینجا و آنجا خرج مبارزه با ارتشهای اشغالگر میکردند. تو انزلی تاریخی با تمام قوا رادارهای صوتی اهدایی ژاپن را محافظتکردند و هر سال یک بار پای بنای یادبودش، تو پیست مخصوصشان با تریاک و ماشین مخصوصشان میدویدند و سرعتشان را به رخ هم میکشیدند.
مونا که از دور صدای جمعیت را شنیده توجهاش جلب شده بود، حالا هیچ از معنای همچو نمایشی سر در نمیآورد. پایین پایش صدای چرقچرق جا خوردن خشاب شنید. پسر جوانی پایین پایش روی زمین بود. نیمنشسته نیمخوابیده، به پایههای سکو تکیه داده بود. روی پایهی کنارش پوستر نیمخوردهای بود و دستهایش بیحال کنارش روی زمین رها شده بودند. تویشان اسلحهای نبود. پیش از اینکه مونا متوجهاش بشود به دختر خیره شده بود. سرش را تیغ زده بود و مونا عینکش را میدید که شیشههای تابهتا داشت. بالای شانهی راستش دوربین فیلمبرداری گندهای بود. روی تیشرت سفید نازکی که تنش بود یک نیمجلیقهی فلزی پوشیده بود و دوربینه به این نیمجلیقه سوار بود. دماغش استخوانی و درشت بود، تو صورتش هیچمویی نداشت و رو یکی از شیشههای عینک که گرد بود، یکجور مگسک نشانهگیری کنده بودند. مونا دوباره صدای خشاب شنید. گیرهی فلزی سنگینی دور مچ پای چپش نگاه مونا را جلب کرد. روش الایدی سبزی چشمک میزد. صدا از گیرههه میآمد. پاچهی جین گشادش زیر گیره چین برداشته بود. دوباره توی صورت نگاهش کرد. پسره سیگاری رو به مونا گرفت. مونا سر تکان داد. یارو بیکه سیگار را کنار بکشد، زبانش را از تو دهنش خارج کرد. رو زبانش بابت مرض کبد، زرد و سفید بود و از دید باقی یاروها داشت با مونا لاسِ تلویزیونیِ بیخطری میزد، اما مونا خالکوبی شده رو زبانش، تو ستونی از جوهر آبی، سه عدد چینی دید. 496. نه چینی میدانست و نه علمالاعداد اما علامته را میشناخت. اسم شاخهی ایرانی سازمان بود و بعد پسره سیگار را تو جیبش گذاشت و بلند شد. از مونا دور شد. مونا چشم ازش بر نمیداشت. بیاینکه بایستد، برگشت و دوباره نگاهی به مونا انداخت. سر برگرداند و به دور شدن ادامه داد. مونا مکث کرد بعد پیاش راه افتاد. نمیدانست چطور اینجا پیدایش کردهاند؛ اما مطمئن بود پیغامی تو کار است.
از میان جمعیت گذشتند. کمی بعد در مقابلشان گوهای بتونی بود، نیمی بیرون زده از زمین، نیمی در دل آن. حالا تو ضلع شمال شرقی پیست بودند و از پلههای مختصری رفتند پایین تا در مقابل در ضدزنگخوردهای ایستادند. پسر با کنارهی مشتش دو بار به در کوبید. خبری نشد. دوباره تلاش کرد و اینبار کسی دریچهای کشویی را روی در باز کرد. دو چشم، بیمار و درشت لابهلای چینهای سنگین و استخوان بینی و اندکی از برآمدگی پیشانی. برش انسانی به پسر سر تکان داد و در باز شد. هیچ نوری از داخل بیرون نمیریخت. از در گذشتند و تو اتاق مستطیلی بزرگی بودند. نیمهی پایینی دیوارها کاشی کاشته شده بود و نیمهی بالا از بتون لخت بود. تاریکی ضخیم بود و تک چراغ اتاق، یک لامپ آفتابی 100 که از وسط سقف آویزان بود تو محاصره بود و بخار عرق همهجا را برداشته. عرق، عرق سالیان. چون تنها کاری که در انزلی تاریخی میشود کرد عرق ریختن است، در سراسر سرزمینهای شمالی عرق ریختن تنها کاری است که از همه بر میآید آنچنان که نمکهای دفن شده از پوستها، بیشکل، سر آخر همهجا را خواهد پوشاند. قیامت اینجا پوشیده از عرق است و از پوست مرده.
تو گرگ و میش مصنوعی، مونا میتوانست در نیمهی بتونی دیوارها شبکهی در هم پیچیدهی لوله و کابل را تشخیص دهد، میتوانست جعبه تقسیمهای گرد بزرگ را ببیند، ژنراتورهای کوچک دیواری پوشیده در لاکی از فلز خیس. میتوانست علائم هشدار را تشخیص دهد و نوشتههای اسپری شده را ببیند. تو فضای اتاق اما راحتتر میشد یاروهایی را دید که ساکن بودند. سه نفر در گوشه و کنار، نشسته رو زمین زیر پایشان، تکیه داده به دیوار. یکیشان تو کنج دو دیوار تقریباً بیهوش بود و ناله میکرد. روی سر همهشان شبکلاه فلزیای بود با عینکی متصل بهش که بالای دهانهای باز مانده، به رنگ کورکنندهای، سبز فسفری سخت، میتابید. اما در مقابلش، تقریباً جلوی در ورودی مبل تک نفرهی پاکوتاهی بود نزدیک دیوار و کسی روش ولو شده بود. مونا بوی تنش را حس میکرد، سوخته در عرق، و میدید که از جعبه تقسیمی عقب مبل روی دیوار، دستهی بافتهشدهی کابلها بیرون آمده و به پشت سر و ستون مهرههای پشت او چنگ زده. دانست که کجا آمده. خودش را دو روز پیش از این، همینطوری به شبکهشان وصل کرده بودند. تو سردابی بود، احتمالا اتاق تأسیساتی قدیمی پیست، و در اشغال نهضت. مرد روی مبل کاری گرانت فرسودهای بود، سرش رو به طاسی میرفت و پوست صورتی آفتاب ندیدهای از لای موها پیدا بود. کت و شلوار پیچازی قدیمی به تن داشت با دکمههای بسته و پاهایی برهنه از کفش، با ناخنهای کشیده، روی هم افتاده. مونا فکر کرد ببینی چند سال است تو حال جکاین مانده. دستهای بلند پادشاهان را داشت که از مبل افتاده بودند پایین و سایهشان نزدیک زمین پیدا بود.
هر روز به مدت دو سال اینجا از خانه بیرون آمده و اما تنها تو همین سه روز اخیر بود که از استحکامات زیرزمینی، شبکهی نهضت، از اتاقهایی مثل این که جماعت توش جکاین میکردند، از پناهگاههای موقتی سازمان و باقی قضایا با خبر شده بود. صدای موسیقی از جایی بلند شد؛ دورتر از آنکه منبعش تو اتاق باشد. مونا به کاری گرانت روی مبل فکر کرد، به اینکه چطور اگر همینحالا کسی سراغش را آن بالا بگیرد ماشین پیامگیر نتظیم نشده چیزی به ژاپنی خواهد گفت و یارو در دسترس نخواهد بود. چند وقت است که در دسترس نبوده؟ یاروهایی تو اتاق بودند که اشباح روندهشان را مونا میدید، احتمالاً به انتظار نوبتشان. اینجا پناه میگرفتند. فکر کرد این اتاقها مقصد فرار بود، رها شده از فشار آن بالا، برای همیش شانه خالی کرده از زیر چشمهای مغناطیسی، بیرون آمده از شهر خزنده که بازوهایش را هر روز بیشتر به برهوت میکشاند و در مقابل خدای بعل زانو میزد و بچههایش را دفع میکرد، کوتولههای جهان که به ]...[ کسی نبودند، عروسکهای برقیای که مدارهای تنکشان پوسیده، برای ابد کشدار میخندند. ازشان سواستفاده میشد؟ اهمیتی نمیدادند. عرق میریختند و هوش از سرشان میپرید.
به خودش که آمد پسر را نمیدید. ازش دور افتاده بود. یک کمی بلندتر از چیزی که انتظار داشت گفت «آقا!» و یاروها تو اتاق سریع به سمتش سرگرداندند، سرزنشآمیز، تهدیدکننده. صدای موسیقی محو میشد که کسی دورتر از سرحدات اتاق صدایش کرد. «بیا! مونا! بیا این ور.» یارویی که در را برایشان باز کرده بود جلو آمد. بازویش را گرفت و با سر بهش اشاره کرد که چه راهی را پیش بگیرد. چشمهایش درخشانتر از چیزی بود که میبایست. تو انتهای دیگر اتاق در فلزی دیگری پیدا کرد. باز بود و مونا ازش گذشت. حالا تو راهرویی تنگی بود که از سمت راست به درهایی چوبی و از سمت چپ به دهلیزهایی دهن باز میکرد. از داخل بعضی دهلیزها نور سو میزد و هوا تازهتر بود و پیدا بود که به بیرون راه دارند. صدای یارو را میشنید. «بیا اینور» و دوبار کسی دست زد تا مونا صدای بههم خوردن پوست و گوشت را دنبال کند. به سختی جلوی پایش را میدید و در مقابل دهلیزهای روشنتر کمی میایستاد تا مسیر را وارسی کند. پایش روی زمین به چیزی گرفت. ترسید. عقب پرید. نگاه کرد. یارویی بود با همان شبکلاه که بیرون تو اتاق دیده بود. عینک خاموش بود و سر یارو به شانهاش افتاده بود. آرام با پا دوباره لگدش کرد. یارو تکانی خورد. به بالا نگاه کرد، مونا جا خورد و از جایش کند تا سریعتر حرکت کند؛ اما خیلی زود دوباره عینکه شعله کشید و طرف که برانگیخته شده بود، بیخود، مدهوش، سرش را به دیوار تکیه داد.
تندتر تو راهرو میرفت. دیگر هیچجا نمیایستاد. فکر کرد خیلی راه آمده. دوباره داد زد و یارو را صدا کرد.
«اینور اینور. مستقیم بیا. در بازه.»
و دوباره صدای دست زدن. این بار نزدیکتر بود. بعد صدای فریادی شنید. بعد صدای انبوه تنهای پوشیده در برزنت و نخ و چرم که روی هم میخوردند و در هم میلولیدند. صدای گرومب پاها رو کف تو پوتینها. بعد یک صدای شلیک. کر کنندهی کرکننده. کی تو تنگی همچو تونلی شلیک میکند. یک استمیز و بارنز کالیبر 69 را در کرده بودند. مونا فکر کرد همین حالا سرش از هم باز خواهد شد. درد شدیدی توی گوش چپش بود و گرمی خون را که از گوشه بیرون میریخت حس میکرد. حلزونی را تو گوشاش کشته بودند. تکان نخورد. دوباره صدای پسر:
«بدو دختر جون. یالا!»
صدا از نفس افتاده بود. فکر کرد چرا باید دنبال یارو برود اما بعد دوباره به راه افتاد. باز صدای زد و خورد شنید. هرم هوای هزار سال ساکن را حس میکرد که با تکانهای شدید تنهای یاروهای دیگر، جزر و مد میکرد. درِ اتاقی درست کنار دستش باز شد. هیبت تیرهای تو چهارچوب در ایستاده بود و جایی نزدیک شکمش چیزی به سرخی میدرخشید. نور چشم مونا را زد. ترسید. منتظر نشد شلیک دیگری بشنود. گوشهایش را گرفته بود. تو دهلیزی دوید که زبان نور را بیرون زده از دهانهاش میدید، منقبضشده. توی دهلیز دوید. فکر کرد از پشت سر اسم خودش را میشنود و فریادهایی از درد، و صدای کوبیده شدن استخوان، صدای لرزیدن گوشت ناچیز زیر بافت دستکشهایی که عین پیستونهای خدا فرود میآمدند.
بیرون که آمد باد شدت گرفته بود و مونا حریصانه تنفس کرد. باد تو دهانش زوزه میکشید. نگاه کرد که کجا بیرون آمده. عرض پیست را آن زیر تو طول دهلیز طی کرده بود و حالا بر زمین مردهای میان پیست و یک پارک بازی وایستاده بود. پارکه را میدید که جلوتر، به موازات راه قدیمی تو گودی مختصری لمیده. باد به گوش کر شدهاش میدمید، تا مغزش بالا میرفت و خنکش میکرد. مونا متعجب بود که چطور دردی ندارد و حس کردن باد، اما نشنیدنش، دلانگیز بود. باد گرد کنار جاده را بلند میکرد و کمیدورتر از آنجا که مونا ایستاده بود روی چالهی آبی میوزید و دخترک شگفتزده تماشا میکرد. تاریکی فراجهانی آب تیره، مجتمع تو یک چاله، باقیمانده از مردابی که زمانی نه خیلی دورتر از اینجا موجود بود. چاله چیز نادری بود، جان به در برده از آفتاب دستکاری شدهی انزلی، احتمالا پیشترها وسیعتر و در پناه برج بزرگ «نفت ایران و انگلیس» که مقصد راههای حومهی شهر بود، که حالا فرو ریخته، ناپدید شده بود، که سایهی متالیک تمیزش را مستدام، پیش از این، اینجا میگستراند و زیرش وزغها دور آبهای نجاتیافته گرد میآمدند و خواب چاههای قدیمی آب را میدیدند و میمردند.
از شیب زمین که دوباره به جاده متصل میشد بالا رفت. تصمیم گرفته بود که پسره مرده و تصمیم گرفته بود که داخل برنگردد. یک کمی پول تو جیبهایش تا کرده بود و خیلیها را دیده بود که مردهاند، تو زیرزمینهایی عین این، تو شهرهای بزرگتر، در زد و خوردها، جلوی ماشینآلات شب، بسته به سیم برق، با چشمهای براق تو سالنهای اشغالشدهی شرکتهای کاریابی، تو درگیری با پلیس مناطق جنگی، مثله، تبدیلشده به پیکرههای نیمتنه. به او یاد داده بودند که بهترین آدمهای نسل او از اینها مردهاند. پسره را به چیزی حساب نمیکرد. فکر کرد شاید به کل اشتباه کرده. عاقلانه بود؟ اگر پیامی در کار بود و موضوع جدی بود و اگر اینجا پیدایش کرده بودند، باز سراغش میآمدند. به علاوه به زودی رشدی را میدید و چه مطلبی بود که نمیتوانست تا آن وقت منتظر بماند؟ بعد به یارو فکر کرد، به زبان دلبرانه، چینیطور، دردآلودْ خالکوبی شدهاش. به احترام زیر لب چیزی زمزمه میکرد، اما تصمیمگرفته بود که آن تو برنگردد و حالا دوباره روی راه میرفت.
[یادداشت: پروفسور نیکوس زیموپولو، عضو شاخهی یونانی نهضت که بعدها در کتابی به حوادث قصهی ما پرداخت (سه روزِ یک رویابین: خود انتقادی در باب یک مأموریت پارسی- انتشارات پاترا – ماه مه 1998 – آتن) این روز اواخر زمستان یعنی نخستین روز از ماجرای سه روزهی مونا را روز «ابرقهرمانها و دخترک اسیر» مینامد. او به سه حادثه از حوادثی اشاره دارد که مونا در این روز از سر گذراند و مطلب را به گونهای شرح میدهد که گویی سه مرد جوانی که با مونا برخورد داشتهاند –و پروفسور زیموپولو زحمت معرفی جز به جز آنها را با دقت تمام بر خود هموار کرده، جوری که آدم آشنا با مسأله به واسطهی این توصیفات استادانه میتواند سه سردیس سه بعدی و چرخان را از سه مرد جوان در نظر آورد، با شرح تواناییها و زندگینامههایشان زیر هر سردیس- هر سه شخصیتهای افسانهای یکجور بازیاند که مونا با جویاستیک ظریف دخترانه، عین گربهی ملوس و مردهای تو دستش، از میانشان به تناوب گزینش کرده و با آنها داخل هزارتوهای انزلی شده:
حتی مکانها = دخمهها، مرز گتوها، خود سرگشتگی 9348-a-lib را به خوبی نمایندگی میکنند. طی طریقهایی که اگر چه در ظاهر به منظور پیشبرد عملیات صورت گرفتهاند؛ اما طبیعت گاه منفعلانه و گاه سرخوشانهشان به روشنی موکد مطالبی است که در این جستار در زمرهی دلایل شکست آمدهاند = خرگوش در رقابت با سنگپشت. چه نیازی به داخل شدن در سردابهای فرعون هست وقتی مأموریت خطیر رهایی قوم خداوند به دوشتان گذاشته شده؟ (همانجا – بخش دوم – ص93)
اما علیرغم خودانتقادی شاهانهی پروفسور نیکوس زیموپولو، از آنچه گفته شده و در ادامه خواهد آمد پیداست که نه سرخوشی، نه انفعال و نه سرگشتگی، هیچکدام عامل آنچه بعدتر رخ داد نبودهاند. و همینطور هیچکدام از آقایان مزبور نجاتدهنده/ابرقهرمان مونا نبودهاند. نه در فقرههای زیرزمین پیست و دخمههای حرا، که حالا به یقین میدانیم هر دو، دو چهرهی یک دسیسهی واحد بودهاند و نه حتی در آن مورد که دخترک با من، در لباس رستهی امنیتی/پیشهوری برخورد کرد و در آستانهی دستگیری بود و شرحش به زودی خواهد آمد. در هر سهی این سه بزنگاه –مگر در مورد آخر- این خودِ دخترک بود که گریخت و با وجود همهی موانع در آنچه به او محول شده بود کوشید.
اما به هر روی باید تأکید کرد که شباهت این سه حادثه (مونا، یک تهدید و یک مرد جوان که او را از تهدید میرهاند یا با او مشارکت میکند) میتواند هر ذهن دانشآموختهای را به تردید وادارد. تکرار شوندگیِ نامتغیر ماجرا و جابهجایی مکانها و آدمها، آنچنان به منطق داستانهای مصور نزدیک است که پروفسور زیموپولو را عصبی کرده و به داستان ما اوج و فرودهایی غیر طبیعی بخشیده اما همهی آنچه که آمده و در ادامه خواهد آمد واگویی حقیقت ماجرای دخترک است.]
سراسر هوای اطرافش در سورمهای ژاپنی ملایمی فرو رفته بود. روی باقیماندهی یک راه آسفالتهی قدیمی از تپهای بالا میرفت. پیست را پشت سر گذاشته بود و از پارک بازی گذشته بود. چیز کوچولوی داغی محکم به پشتش خورد. صورتش لحظهای تو هم رفت. برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. سمت راست راه، پاییندست تپه، زمین بازی را میدید. چرخ و فلکی روی یک گاری، سرسرهای کاشته شده و ستونچهای فلزی با درجهبندی روی تنهاش و کلهی یک دلقک بالای ستونچه. سایههایشان در پسزمینهی خالی برهوت زیبا بود. میان اینهمه مونا بچهای را دید که آنجا ایستاده. کلاه ایمنی زردی به سرش بود که خوب دیده میشد و بطری شیشهایِ خالی به دستش. لابد بچه چیزی به سمتش پرتاب کرده. برگشت و به راهش ادامه داد. از دکتر خواسته بود نشانش بدهد کجا میشود به مقصد حرا یکجور تاکسی دست و پا کرد. همهی راه را تا اینجا پایین آمده بود. حالا تقریباً دو کیلومتر از آخرین زاغهطوری که ازش گذشته بود دور شده، در تمام طول این مسیر دو کیلومتری، بالای سرش، پلی را که به همراهیاش امتداد داشت پاییده بود. پل از نزدیکیهای زاغه بلند شده بود، با کمترین حد پایههای ممکن و با انبوه پرچها که عین دشت توتفرنگی همهی بدنهاش را میپوشاند. دوباره چیزی به کمرش خورد، داغ. و اینبار پیش از برخورد صدای وزوز شنید. محکم به پشت کتفش سیلی زد. دستش را جلوی رویش گرفت. روی یک انگشت حشرهی قهوهای مردهای بود، هنوز داغ. دستش را که با شلوارک پاک میکرد صدای شکستن شیشه شنید. دوباره برگشت. بچه نزدیک سرسره ایستاده بود. رنگ سرسره رفته بود و گوشت فلزی، طوسیرنگ و بیبو بیرون افتاده بود. نصف بطری شکستهای تو دست بچه بود و داشت مونا را تماشا میکرد. مونا نگاهش کرد. بچه دوباره باقیماندهی بطری را رو سرسره کوبید. کسی که آنجا سرسره میکرد رانهای کوچک بچهگانهاش پاره میشد. مونا فکر کرد حالا بهش حسابی تشر خواهد زد. همان وقت کنارش روی زمین قرصی از نور دید و متصل به آن، تا آسمان بالا رفته، ستونی از نور، شبح یک هتل روشن. قرصها کنارش به چهارتا افزایش یافتند. از بالای سر صدای مداومی میشنید عین صدای متهی دندانپزشکی. و جریان در هم ریختهی هوا، و طوفانی که در برش میگرفت. خاک از کنارههای راه بلند میشد و میچرخید. تو فرهای کمرنگ خاک پیچیده میشد و بالای سرش هاورکرافتی ایستاده بود. یکدست به رنگ سورمهای عصرگاه بود و تا آن وقت از دید مونا استتار کرده بود. بچه را دید که از جاش تکان نمیخورد. بالای صدای کوران، صدای نفسنفسزدن کشیدهای از ماشین پرنده میشنید. تو انزلی هیچوقت گیر نیفتاده بود. فکر کرد کارش به همین زودی تمام است. ماجرای داخل زیرزمین پیست به کلی حواساش را مخدوش کرده بود. هیچ نپاییده بود، آنهم اینجا، در مرزهای شهر تاریخی. هم میتوانستند بابت آرایش جلبش کنند هم بابت آمفتامین. صدای نفسزنان آن بالا، از خلال کمپرسورهایی که غیر قابل تشخیصش میکرد، فرمان داد که لطفاً بالا را نگاه کنید. مونا بالا را نگاه کرد. لامپ تختی زیر شکم هاورکرافته روشن شد. میچرخید و آبی و قرمز چشمک میزد.
«نمیتونی از اینجا رد بشی خانوم. همونجا که هستی بمون. اگه اسلحه حمل میکنی بذارش زمین و ازش فاصله بگیر. دستات رو پشت سرت ببر.»
ذهن مونا هوشیار بود اما سر میخورد. به قدر کافی، حتی برای بالا بردن دستهاش تمرکز نداشت. چهرهی یارویی جلوی چشمهایش بود که تو خاطرهی مطب دکتر دیده بود. آلمانی را کشته بود و حالا مونا به شباهتش با مهندسِ تو واگن فکر میکرد. گردن درشتش، دستهایش که ظریف بودند.
آقای خلیلی، از آنهایش بود که میدانیم. روی خط تقارن صورتش، درست بین ابروهایش، درست بین لپهای چانهاش، روی تیرهی دماغش، یک ردیف نقطهچین خالکوبی کبود داشت. چهل و هفت ساله بود اما بدنش بیست و سه سال داشت. روی موتورش سواری میکرد. سیاهی پوتینهای فلزیاش در برابر سفیدی برهوت عین اسکیموی مردهای بود. عضو یک صنف قدیمی بود. اسلافش کلاهخود آلومینومی خوشتراشی روی سرشان میگذاشتند و از مهرههای گردنشان کابلها بیرون میآمد. کلاهخود به یک دستگاه پخش وصل بود که نوارهای مغناطیسی پخش میکرد و کابلهای گردن به الکترودهایی در اعماق دستگاه عصبی حیوان دستآموزی میچسبید. مینیکاستها مغز اسلاف […]ونی خلیلی را به واکنش وا میداشتند، واکنشها به حیوان منتقل میشد. حیوان در اختیار یاروها قرار میگرفت. چشمهایشان را عین در جاسیگاری باز میکردند، تویش برق صورتی بستنی بود. حیوان را میراندند، برای جاسوسی، برای دزدیدن گوشت، برای لیسیدن زن. به ازای هر حیوانِ معمول یک مینیکاست به خصوص. مینیکاستها را تو جعبهای زنجیر شده دور گردنشان همهجا میبردند.
خلیلی بعد از بزنگاه سوم، وقتی حیوان کمیاب شده بود به دنیا آمد، تو گتو. از بچگی کاست گذاشته بود و از گتوی انزلی تاریخی فرار کرده بود. تو هند به پیروان مهندس پرسی لوبارون اسپنسر پیوست. مهندس معظم هنوز زنده بود و فرهای مایکروویو مخصوصی برای صنفه سر هم میکرد. صنف حالا مینیکاستهایی مخصوص تومورها داشت و کابلها به فرهای مایکروویو فرو میرفت. واکنشها امواج شفا دهنده تولید میکرد. سرطانها توی مایکروفرها درمان میشد. در بمبئی یک عالمه موتور بود، موتورها عین شاخههای دوزخ زیر آفتاب حاره. خلیلی با یک موتور و یک مایکروویو مخصوص شمنی برگشته بود انزلی. دستگیر شده بود. باز داخل گتو شده بود. دو ماه یاروها را درمان کرده بود. دستگاهش را ضبط کرده بودند. حالا شبها سوسککش به خانههای مردم میریخت تا سوسکهای تکامل یافتهی گتو را بکشد. روزها روی موتورش با یک شعلهافکن دستساز، دور مرزهای گتو میچرخید. افسرده بود. دُز مختصری از سوسککش قاطی آب میخورد و بالا میرفت. در آن روز اواخر زمستان روی موتورش داشت به زنی فکر میکرد که دیشب تو خانهی مشتری دیده بود. چهارزانو روی مبل سیاه، پولیور مرد مشتری دور شانههایش، دو دستی یک ماگ گندهی شیر داغ را نزدیک دماغش گرفته بود. خلیلی خوب تماشایش کرده بود. حالا داشت تو سرش به زنه توضیح میداد که از چه صنفی است. عین خواجهها بیمو بود. بارانیاش سیاه بود و در برابر سفیدی برهوت عین اسکیموی مرده. دید که هاورکرافت دستهی امنیتی/پیشهوری، آن بالا روی تپه، از ابر پایین آمد. وقتش بود.
هاورکرافت حالا رو به روی مونا، عین گراز رو زمین نشسته بود. مأموره پیاده نشد. بعد از پشت سر صدای یک موتور سیکلت شنید. از پایین تپه، جایی که بچه ایستاده بود، موتور سیکلتی پیش میآمد. ندیده بود مأمورها اینطور تیمی کار بکنند، یکی تو ماشین پرنده یکی روی موتور. سوار موتور مأمور دیلاقی بود با بارانیای که تو حرکت موتور، عین بال چرمی به هوا بلند شده بود. سریع پیش میآمد. حالا مونا میدید که تو دستش یکجور اسلحهی تیره دارد. جلوتر که آمد زنگزدگی فلز از اسلحههه پیدا بود و مأموره با یک دست چسبیده بودش. از کنار او گذشت و رو به هاورکرافت رفت که رو زمین لمیده بود. اهرمی را رو اسلحهاش کشید. قنداق کمحجم اسلحه رعد آبی ناچیزی زد. بعد شعلهای رنگ عسل در پسزمینهی تیرهی «سطح» به پیشانی هاورکرافت شلیک شد. زبان ده متری آتش به ماشینه رسید. لیسیدش. بعد ترتر متوقف شد. سوار روی وسیلهاش ایستاد و پاهایش را تو چکمههای فلزی روی آسفالت مرده گذاشت. به فریاد چیزی به مونا گفت که متوجهاش نشد. بعد کمی سکوت بود. شیشهی سمت خلبان تو هاورکرافت درز وا کرد. دستی بیرون آمد، عین تمساح مهیب بود و دستکش سیاه براقی بهش بود با آرم فلزی نیروی شهری. به کلت کشیدهای چنگ زده بود. کلت عین تن پرنده لای انگشتها بود و موتور سواره را نشانه رفت. یارو شلیک نکرد. منقار کلتش را سمت مونا چرخاند. مکث کرد. سوار روی موتورش، با تنش که انگار یک عالمه چسب زخم بود، تلو خورد. تعادلش را به زور حفظ میکرد. دستپاچه یک بار دیگر اهرم روی شعلهافکن را کشید. این بار رعد ناچیز بود. شعله پتهای کرد. دهان خلافکار سوار، کیفر چشیده، هیجانزده، عین سینکِ بیتهای هوای رو به تاریکی را هورت میکشید. مونا آماده بود که سرب داغ از راه برسد و گوشتش را چرخ بکند. هاورکرافت بلند شد. باد باز به بارانی سیاه و خاک و دهان خشک مونا وزید و ماشین تو عمق آسمان رفت و مستور شد. چراغ آبی و سرخش هنوز چشمک میزد و بعدآن هم دیگر دیده نمیشد.
«به نظرت اون واقعیه؟»
موتور سوار بود که میپرسید. جکهای موتور را یکبری روی آسفالت تکیه داده بود. با سر به بچهی کنار راه اشاره کرد. وجناتش مثل حرکت بدن زیر آب بود، مقطع و آرام. مونا فکر کرد نشئه است. چکشهای هوا و پاروهای بخار اندامش را میلرزاند. پیشانیاش متورم بود و براق با رگ بزرگی در میانش، بسیار انباشته. رد خالکوبی وسط صورتش پیدا بود و فکش حیوانی بود، استخوان و پوست، لخت شده از گوشت. مفصل انگشتهایش را با صدا شکست. شعلهافکن را به تسمهای آویزان از پهلوی موتور انداخته بود. مونا به او و بعد به بچه نگاه کرد. بچه مات آنها بود. تازه میدید که چه برنزه است.
«چطور مگه؟»
«نمیدونم همیشه اینجاست. نخایی شاگت؟»
مونا چشم دوخت به مرد جوان. نمیفهمید چه میگوید. دستش را تکان داد یعنی که نمیفهمم چه میگویی.
«عبری بلند نیستی؟ عجب! به نظر باید بلد باشی.»
«نه نیستم.»
«عجب.»
کنار مونا ایستاده بود. بوی عرق کهنه شده میداد. مونا آرام پلک زد، چنان آرام که انگار پلکش را تا زانو پایین میکشد. سیاهی داخل چشمهاش به بنفش میزد.
«کمکم دارم فک میکنم آنتنی چیزیه تخم سگ.»
مونا چشم باز کرد. یارو هنوز کنارش ایستاده بود. سر چرخانده بود سمت بچه. گردنش عین شیرینی تو هم تابیده بود. نبضش پیدا بود، انگار تو گردنش تخم گذاشتهاند. دور گردنش زنجیر هویت طلایی داشت و از شیار زیر گوشهایش پیدا بود که جوانیاش مال جراحی است.
مونا گفت: «مرسی.»
یارو برگشت سمتش و بی ملاحظه شانهی تحت مراقبتش را تماشا کرد.
«واسه چی؟»
«مأموره دیگه.»
«اینجا چی میخوای؟ اگه عبری بلد نیستی اینجا نباید چیزی بخوای خواهرک.»
مونا احساس هوشیاری میکرد. تو تن آدامس نعنا شکوفه میکرد. خنکش بود. بیتوجه به گرمای مرطوب عصرگاهی حالش خوب بود. میدانست که تأثیر آمفتامین است.
«دکتر میگه میتونم یه ماشین بگیرم برای حرا.» مکث کوتاهی کرد. سعی کرد شکوفا و دخترانه به نظر برسد. باید میرفت داخل. «میتونم؟»
مرد براندازش نکرد. عینک جیوهای بزرگی به چشم داشت و مونا دو تا از خودش را آن تو میدید. بلافاصله لبخند زد. سری تکان داد. سمت موتورش برگشت. با سر به مونا فرمان داد که ترکش بنشیند. روی صندلی جلوتر رفت. موتور نینسهئی 1200 بود. سرخ، با باکی کوچک، چهار دندهی سبک، ترمزهای هوا و نشیمن سه نفره. مونا ترک نشست. پاهاش را رو گلگیرهای عقب سفت کرد. مرد سوییچ را باز کرد. صفحههای رنگی روی فرمان باز شدند. موتور با صدایی زنانه چیزی گفت که مونا نفهمید. سوار به همان زبان جواب داد. راه افتادند. شعلهافکن، عین دماغهی کشتی، کنارههای ساحلیِ پای مونا را خراش میداد. موتور جیرجیر میکرد و خودش را میراند. باد بهشان میوزید و مونا دستهایش را خجل گذاشته بود روی کمر یارو که بارانی تو صورتش نخورد. پل کنارشان به سرعت میگذشت. هوا رنگ نفت میشد و تو سرازیری که افتادند مونا فکر کرد عین چیز ترشی، تند از گلوی هوا میگذرد. طرف لولهی کاغذیِ چروکی تو دهنش گذاشت. از فندکش یک سانتیمتر شعلهی آبی برنده بلند شد.
«این پله چیه؟ نمیفهمم قضیهش رو واقعاً.»
مجبور بود تقریباً داد بزند. از زیر زخمی تو سپر گذشتند. جایی از سپر بود که خوب مراقبت نشده بود. از ارتفاع بعیدی بالای سر، جرقههای سفید، عین مال ذوبآهن پایین میریخت. جرقهها لوستر قدیمی کوچکی بودند و یککمی همهجا را روشن میکردند. نینسهئی مجبور بود ویراژ مختصری بدهد که از کنار ریختههای سپر بگذرند.
«... پرتی؟ حتا نمیدونی که این گورستونی که اومدی کجاس؟»
کلمههایش، عین بخار، آرام بالا میآمدند. مونا، گوش کر شده را سمت دهان مرد گرفته بود که کمی به عقب برگشته بود تا تو کوران صداش شنیده بشود. پیدا نبود مردک چه میگوید. گره کوچکی از خشم را تو گلوش حس کرد. بعد بلافاصله گرههه رفته بود. گوش دیگر را پیش آورد.
«اینجای شهر نبودم تا حالا آخه.»
«هه. اینجا گتوئه. قبلاً لااقل بوده. هنوزم ایزولهس. ما حق نداریم از خیابون رد بشیم. شما باهاست رد بشین. ما از رو پل رد میشیم. فقط تا بهمن خان میشه رفت و برگشت. هه. ناجوره. ها؟»
نمیفهمید تو بیغولهای مثل این همچو لوسبازی آلمانی مابانهای به چه کاری میآید.
نینسهئی سرعت گرفت. برقی در آسمان دوید. راه به سرعت ارتفاع کم میکرد. ناخن کمرنگ آسفالت، تیره و کثیف میان چشمزنندگی برهوت. سرانجام مونا بازماندهی شهرکی را در گودی بسیار عظیم مقابلش میدید. پیش از همهچیز اما بوی خرابه را حس کرد، بوی د.د.ت، بوی نفتالین، بوی عفونت، لوبیا و دود کهنه و بوی ظرف یخ. باد با خودش هرم بالای ویرانه را میآورد. کسی باید تو گوش مونا میگفت خانم لطفاً پایین دامنتان را جمع کنید داریم وارد میشویم. اینجا پچپچ میکردند، فریاد میزدند، در نوبتهای روزانه بالا میآوردند، کرهی چشمها به کناره لگد میزد، سر از درد عین لوکوموتیو سوت میکشد، بیمارستانهای سرپایی سیگار میفروختند و جماعت، بهایی، یهودی، زرتشتی، جذامی، سفلیسی، پنجشنبهها بعد از ظهر از امواشان دیدن میکردند، فحش میدادند و میخندیدند. حتا در صدای لغزیدن شیشههای کوبیده، در شلاق بادی که میان مخروبهها میگذشت، در باز و بسته شدن در ماشینها، در چرقِ کفش روی بتون میشد این صدای فحشها و سپس خنده را شنید، صدای تیغهی قمهها را و صدای ذغال میرا را و صدای هیدروژن مایع را، زیر زمین.
سمت راست راه از بالای زمین مسطح، سکوی هیولاجثهای از سیمان چند صدمتری صاف تو گودی گتو پیش رفته بود و در طرف دیگر، به تقارن آن ویرانههای سکوی خواهرش به پهلو خوابیده بود. در دوردست سایهی خطکشی شدهشان، مرتفع، روی گتو افتاده بود و در میان پایههای بسیار و چاق سکو، در طاقهایی منظم، تاریکی دکریکو-وار مضاعف شده بود و زیر سکو هیچ دیده نمیشد. باد خنکی از تاریکی آن زیر به دو سوار ما میوزید. چرخهای نینسهئی روی تهماندهی آسفالت صدای له شدن انگور میداد و همزمان با جهش رعد مونا فکر کرد آن زیر، لای پایههای سکو، گورستان شهر است و دلش شور باحالی زد. راه آسفالته در ابتدای گودی محو میشد و جایش را به بتون میداد. زمین بتون ترک خورده بود، فلسهای لویاتان که اینجا بسیار سال پیش از این پوست انداخته بود. در اوان جنگ، در سالهای دههی هزار و سیصد و بیست، بعد از بمبباران انزلی تاریخی اینجا را که پیشتر مرداب بزرگی بود با لایهی سه متری بتون پوشاندند و آب راکد را با مکندههای عظیم اژدهاطور، بار کامیونهای نخالهجات هستهای کردند. تو دل کامیونها سوپ غلیظ آبزیان و تشعشعات و گل و نیلوفر آبی عین مریضی بود. بعدها گتو روی زمین خالی اینجا بنا شد. مساحتش ترسناک بود، به کلی فرو ریخته، مخروبه و قلوه سنگ و مرمر و آهن همهجا. ریزریز شده، عین کپهمادهی پختی، برای غذایی، بیاستفاده مانده، در ضیافت پایان جهان، سفت شده برای ابد. این ساختمانها که فرو ریخته بودند، این ساختمانها و میزهای ناهارخوری در میانشان، و مبلهای راحتی و اتوها و تلویزیونهای چهل ساله در میانشان که فرو ریخته بودند. از ورای دست گودی میشد کوچههایی را دید که درشان شیاری کنده بودند، عین سنگرهای گود، و جماعت در پناه زمین، آنتو میخوابیدند. در هم رفتگی ارگانیک کوچهها را میدید و گاهی چشمش به بقایای ساختمانی میافتاد که نیمهسرپا بود. فکر کرد دیوانه شده، میتوانست سحرِ اینجا را تصور کند، سحری عین محوطهی چمن خشکیده، سحرِ آگهی تلویزیونی مرسدس بنز در صحراها، گاهی صبحگاهی حیاطخلوتطور، و ظهر با آفتاب و ماه لرزان در زمستانهای بُرنده، لایه لایه.
نزدیکتر به راه ساختمانهای بیشتری سرپا بودند، از بعضیهایشان فقط نمایی مانده بود، با شیشههای فرو ریخته، بیتعداد، عین بینهایت تیغ اصلاح توخالی، با لکههای زردِ شرهی آب زیر ناودانهای سرخ فلز، و شورههای سفید روی بتون. و در میانشان سلولهای مسکونی بیسقفِ تازه ساز. در ابتدای خیابان اصلی گتو بودند، آن بالا در ارتفاع ویرانهی ساختمانها نور بود و کلاغهای زنده بودند و باد میوزید؛ اما آنها رو گردهی استایروفومی نینسهئی از آن پایین میگذشتند، در دمکردگی هوای توی گودی، سایههای عمیق بیشکل، و فرکانسشان را پرندهی کور که بالای سرشان میپرید برای اوباش تو ژرفای گتو میفرستاد. و پل همچنان از بالای سرشان، گودی را میشکافت و پیش میآمد. جلوتر سایهی پلکانهای فلزی منهتنیای پیدا بود که از جا به جای گتو به پل بالا میرفتند. به پایهها پارچهها بسته بودند و رنگرنگش کرده بودند و پایش آتش روشن کرده بودند و زیرش از آفتاب پناه میگرفتند.
دورتر، به نظر بایرتر بود. کناره گرفته از خیابان اصلی مساحت ویرانی بیشتر به چشم میآمد. بیرونزدگی بقایای برجها، عین دندههای فسیل، عین دندان روی لثه، نامعمول بودند. تنها اندام بر جای مانده برج آب عظیمی بود به شکل قارچ وسط ناحیهی گستردهی گتو. روی بدنهاش چراغهایی میپرید، جزجزکنان عین حشراتی تو باغ بتون. مونا یکسره ساکت بود. حالا نگاه میکرد و چیزی تو سرش نمیگذشت. نزدیکتر که شدند صدای نینسهئی روی دیوارها میشکست و او تازه میتوانست رنگها را تشخیص دهد. این جا و آنجا در ارتفاعات ساختمانهای به جا مانده بالکنهایی را میدید از الواح رنگشدهی فلز که پیدا بود سردستی و پس از ویرانی ساخته شدهاند، سرخ و زرد و قهوهای. همهجا تابلوهای تبلیغاتی پر بود، تابلوی سلمانیها، کفشفروشیها، مریضخانه، شرکتهای کرایهی ماشین، شرکتهای مراسم تدفین مذهبی، دعوتنامههای بزرگ مراسم ازدواج، با گلهای به زحمت رنگ شده، ناشیانه، بیشترشان در مایهی زرد و سرخ و رد اسپری رنگها و نقاشیهای هرزهنگارانه روی خرابهها و روی پل. اشکال نامنتظر بدنهای انسانی یاروهای ساکن، پوشیده تو تیشرتهای درخشان که میان خاکستری ویرانه فلاش میزدند و پدیدار میشدند. نشسته کنار راه اصلی، روی جعبههای بزرگ موز و کاندوم و تنباکو، تاجگذاری شده با شعلههای آتش شهری، زل زده به عابران، حراف، ساکت، پر اخم، جنبان. جای زخم نامطبوع تخلیهی ترنسپلنتها روی پوستشان، زنبورک در دهانشان، سلاح سرد تو دستها، کتابهای عقدیتی تو دستها، نمایشنامههای کابوکی قاچاقی تو دستها، موسیقی بد در دهانشان زیر آسمانِ باکتریهای شناور، کباب رودهی گوسفند، دود مقدس کندر. اما رنگینتر از همه ماشینها بودند. متنوع، پارک شده همهجای گتو. ماشینهای فیروزهای کشتیوار آمریکایی دوران اوائل جنگ بود و مینیماینرهای ژاپنی که سرخ بودند و کوپههای سیاه آلمانی.
از کنار اتوبوسی گذشتند که متلاشی شده، از اسکلتش، دود هنوز بلند بود و عین دستهی اجنهی کوچک، پران تو هوا میرفت. مردم کنار اتوبوس مجتمع بودند و همچنان که گذشتند آن دو را تماشا کردند، با صورتهایشان عین بریدهی شکلات و اجساد پیچیده در ملافههایی کنار اتوبوس بودند. یک ویرانهی تک افتاده، باقیمانده از مجتمع آپارتمانی بزرگی، کنار اتوبوس بود با ستونچههای بتونی در هم رفته، با رشتههای بسیار تیرآهن و لاشهی آرمیچر عظیمی تو دلش، همه در هم تابیده، عین لانهی بزرگ پرندهای، افتاده کنار راهشان. جمعیت را میدید که کنار گذرگاه، در میان ویرانهها، بالای شیارهای عمیق در اعماق گتو، از ماشینها پیاده میشدند و باز سوار ماشینها میشدند. همهجا پارک بودند، هیچکدامشان نمیجنبیدند، گاهی لاستیک زیرشان مرده بود و مونا تصمیم گرفت که مردم داخلشان زندگی میکنند. جلوتر جایی به چپ پیچیدند و داخل کوچهای شدند که پاساژ روبازی بود از دکانهایی سرهم شده با نخالهجات فلزی گتو. سوتِ بخار تو سر مونا میپیچید. زیر پایشان لولهی شکستهی عظیمی بود جا به جا از بتون بیرون آمده و دو طرف پر از مغازههایی بود که ازشان بخار بلند میشد و مغازهدارها کلاههای مخروطی آیینی داشتند که حال مونا را به هم میزد.
نینسهئی را کنار مغازهای وایستاندند که اغذیهفروشی بود. یک نیم طبقه روی مغازه بود، با پنجرهای میان دیوارش. مونا فکر کرد کسی را میبیند که از آن پشت رسیدنشان را تماشا میکند. از پنجره پارچهی سرخی آویزان بود، با نقش طاووسی رویش. ته پارچه را گره زده بودند و تو باد مرد جوان مایل شد، جکها را زیر پایش کشید و موتور را خاموش کرد. پیاده شد و به مونا اشاره کرد که پیاده بشود. باران دوباره آغاز میشد. فکر خیس شدن آزارش میداد. روی زمین لای ترکای تو بتون یک لایهی نازکِ جلبک دید. جلو رفتند. صاحب مغازه پیرزن ریشویی بود با همان کلاه مخروطی مردم بازار. پیشخوان مغازه یک کانتر کشیده بود از آلومینیومِ کدر. جلوی زن تو سوراخی داخل کانتر، از طرف بزرگ لوبیای پخته بخار بلند میشد و صورتش را، برافراشته، مرطوب عین ماهیِ خردسالی، عین دماغهی کشتی تو مه، در بر میگرفت و کنار دستش یک مانیتور وزوزکن، خاکستری و چاقِ قدیمی داشت که به جایی از لباس پرنقش زنک نور یخی میپاشید. پارچه عین روح شکارگاهی تو نور پیدا بود و با تن حداقلی پیرزن جابهجا میشد. مرد جلو رفت. به زبانی که مونا نمیفهمید چیزی به پیرزن گفت. پیرزنه مونا را برانداز کرد و به همان زبان پاسخی داد. به سمت مانیتوره سرید. دستش را به سمت مونا دراز کرد.
«دستات رو بده بهش.»
مرد بود که توضیح میداد. ریش تنک پیرزن صورتش را تیره میکرد. مونا پیش رفت. پشت مغازه به غایت تاریک بود. تلویزیون هفت اینچ باستانیای پشت مغازه بود با تصاویر درهم و برهمی از پاساژ توش. تصویرها پشت فیلتر صورتی و بنفشِ فسفری فرو بودند. لحظهای سقف مغازهها پیدا بود، بعد کله و کلاه عابران، بعد افق دوردست، بعد دیوار خرپشتهی مغازهای که در برابرش ایستاده بودند. مونا آنی هیبت شامپانزهطوری نینسهئی را دید و خودش را و مرد همراهش را. تلویزیون وصل به دوربینی بود که به گره پرچم بالای مغازه بسته بودند، در اهتزاز پارچه تکان میخورد و نور توکیو-مابانهی تصویرها ستونهای کوچک بخار را که از ظرفهای انتهای مغازه بلند میشد قابل رویت میکرد. مونا دستش را پیش برد و پیرزن سفت چسبیدش. عصبی بود و از زور سالخوردگی میلرزید. آستینش چرب و براق بود و ناخنهایش را لاک تیرهی نامرتبی زده بود. استخوانهای پنجهی مونا را لمس کرد. دست دیگرش را از زیر پیشوان بیرون آورد. قیچی گندهای تو دستش بود. از تیغهی قیچی روغن زردی میچکید. مونا ترسید. قبل از اینکه فرصت بکند خودش را پس بکشد، زن قیچی را روی نوک انگشت سبابهاش بست. یک قطرهی درشت خون فرو افتاد. نوک انگشتش میسوخت و لکهی سرخ زخم لحظهای ظاهر شد و بعد زیر روغن باقیمانده از تیغه ناپدید شد؛ انگار کسی به انگشتش پوک زده بود و حالا پوست دوباره روی زخم را میگرفت. هنوز ته ماندهی سوزش را حس میکرد. بلند فحش داد. بافت بریده شده کف دست زن بود. ناخن و گوشت و پوست را روی لامی گذاشت. تو پایهی مانیتور داخل حفرهای که از دید مونا پنهان بود فرویش کرد. رو پایههه یک تنظیمکنندهی لنز را به این طرف و آن طرف چرخاند. مونا دستهایش را میدید که چقدر زشتاند. به صفحهی مانیتور اشاره کرد. با صدای لولای در چیزی به مرد گفت و مردک صفحه را سمت خودش چرخاند. سایههای عمیق روی صورتش دویدند و مونا حالا تصویر سیاه و سفیدی از بافتهای مولکولی را تو انعکاس شیشهی عینک یارو میدید. باکتریهای پشمالو، گلولههای ریز زیر ناخنش در طیفی از سفید تا خاکستری تیره، عین منظرهی ویترین بستنیفروشی، تو چشمهای مرد بودند.
مرد به فارسی تشکر کرد و باران آغاز شد. پنچ دقیقهی بعد را صرف روشن کردن نینسهئی کردند. موتور نیماستارت میخورد، صدای زنانهاش کشآمده چیزی میگفت و باز خاموش میشد. خیسی و صدای باران روی بتون نفرتانگیز بود و پیرزن صاحب مغازه دعوتشان نکرد که تو بروند؛ اما دو تا کلاه مخروطی بهشان داد تا از باران پناه بگیرند. همراه مونا ملتمسانه چیزی به پیرزن گفت. مونا فکر کرده بود کلاهها از حصیرند؛ اما حالا میدید که یکدست از پلاستیک مندرسی سر هم شدهاند. زاویهی لبهها به راحتی عرض شانههای مونا را پوشش میداد. مرد که کنارش ایستاد عصبی بود. ازش پرسید:
«این چه کاری بود؟ که چی بشه؟ الان من مشرف شدم؟»
«اینقدر پپه نباش خواهر.»
کلاه را روی سرش نگذاشته بود. به مونا نگاه نمیکرد. مونا کوتاه قامتتر بود و از پایین نگاهش میکرد.
«نه پس واقعاً. چرا؟»
«نمیباست میفهمیدم چه کارهای، کی هستی؟» مکث کرد. بعد: «همینطوری کشکی میآوردمت تو بعدم میفرستادمت بری؟»
«الان یعنی فهمیدی کیام؟»
سر برگرداند، عینکش را برداشت و به مونا خیره شد. ابروها و خط چشمهاش سیاه خالکوبی شده بودند. یکقدری سکوت کرد.
«نه. ولی میدونم چهجوریای خواهر.»
باران از لبهی کلاه مونا نو از رشتههای موی یارو شره میکرد و گرم بود.
«میشه دیگه ساکت باشی تا ماشینت بیاد؟»
مونا ساکت بود و بعد ماشینش از انتهای دیگر کوچه تو آمد. یک گورکی عدسی بود با چراغهای نئونی روشن و نوار چسبی حمل و نقل عمومی رو کاپوتش، جای سوراخ و پریدهگی رنگ گلوله روی بدنهاش بود. مرد از کنارهی دیوار کند و تو راه ماشین ایستاد. گورکی متوقف شد. یارو کنار پنجرهی راننده ایستاد. شیشه پایین آمد. تو تاریکی ماشین، راننده پیدا نبود. مرد دستش را تو برد و تکان داد. سرش را داخل برد و چیزی به راننده گفت. دوباره سمت مونا آمد. نگاهش نمیکرد و تند حرف میزد.
«خودت بهش بگو کجا میری خواهر. من یادم رفته. کرایه لازم نیست بدی. اما پل شکسته باید یه راه طولانیتری بره. حالا یه کاریش میکنه.»
مبلمان ماشین جیر طوسی بود و بوی روغن جلا و ساندویچ میداد. از آینه یکجور طلسم آویزان بود، سبز و آبی و راننده بلوچ غولاندامی بود با ریش و موی بلند سیاه. فارسی را با لهجهی غلیظی حرف میزد. ضبطش عین دهن قورباغه روشن بود و از بلندگوها صدای آژیری بلند بود. دو نت که سینتیسایزری بینشان نامتناهی گلیساندو میکرد و صدای دوردست ساکسِ آلتو. همچنان از میان خیابان اصلی گتو میگذشتند. حالا در اعماق شرقی بودند، پل اینجا پهنتر میشد و سایهاش در آفتاب مایل عصر زمستان همهی خیابان را در بر میگرفت. بافت آن بیرون تاریکتر و غلیظتر بود. تو خیابان از پیرترها خبری نبود، فقط پسرهای لاغر، گرد هم، اسنیفکنان، درگیر فوتبال جلوی در زرد اتاقکها برق. شب که فرا میرسید مهمانهای قاچاق گتو از راه میرسیدند و لامپهای زرد کم نور پشت پنجرههای پلاستیکشدهی ویرانهها روشن میشد.
راننده برای مونا تعریف میکرد که چطور اعضای والامقامتر دادگاه از زنش استفاده میکنند و مدام او را پی نخود سیاه پشت ماشین مینشانند، تعریف میکرد که چطور زنه خودش بند را آب داده و کاری نبود که او بتواند بکند. و همهاش را با قاف و کافهایی بیرون میریخت، سختبیان شده، محکم، انگار از تو دریاچهی مذاب بیرونشان میکشید و سنگ بلافاصله رویشان سرد و جامد میشد. مونا گوشاش بدهکار نبود. شیشهی سمت خودش را تو صندلی عقب پایین کشیده بود. خوشحال بود که یک گوش بیشتر ندارد چون موسیقی آزارش میداد، اشکال خودتکرار شوندهی نارنجی تو سرش مقابل چشمانش میشکفتند. فکر کرد سوسمار صحرایی را میبیند که از کنارشان میدود. پلک زد. خبری نبود. عرق کرده بود.
دادگاه یک دستگاه قضایی زیرزمینی بود. بعد از تخلیهی شهر تاریخی تو گتو تشکیلش داده بودند. اعضایش، تمام کارمندانش، قضات و پادوها و رانندههایش، تو پنجاه و سه سوییت قابل اسکان بیست و هفت متری تو یک برج لوکوربوزیهطوری مینشستند. آنجا بچههایشان تو راهروهای تنگ دنبال کون هم میدویدند و بزرگ میشدند و اهداف دادگاه را میآموختند. زنها همهجا را جارو میکردند و کتابهای هرزه، کتابهای ممنوعه، کتابهای قانون را گردگیری میکردند. شوهرهایشان یونیفرم نمیپوشیدند و هرطور فنآوری پیشرفته کفر محسوب میشد. هفت سال پیش به بایگانی ادارهی ضداطلاعات ارتش بریتانیا که شهر را تخلیه کرد بود دست پیدا کردند. دوازده ساعت در روز سندها را وارسی میکردند، دادستان اعظم یک نفر اسماعیلیِ اهل مالزی بود، کوتاه قامت، قهوهای، با موهای روغنزده و سبیل کوچک هیتلری. دشمنانشان را شناسایی میکردند، فرا میخواندندشان و محاکمه بر پا میکردند. محاکمهها را هر بار تو یک سوییت برقرار میکردند، چون اتاق بزرگی برای دادگاه موجود نبود. تو پلههای تنگ از کنار هم که میگذشتند، رو میپوشاندند و تنهایشان به هم میمالید و حرفی نمیزدند و صدای هر یک دانه سیفون تو تمام ساختمان میپیچید و برای مخفی نگاه داشتن فقر دستگاه، متهمها را از شهر شکار میکردند. رانندهها را با دو مأمور دونپایهی تحقیق بیرون میفرستاندند تا حرامزادهها را از تختخوابهایشان بیرون بکشند. پدر رانندهی مونا از اولین دانشجوهای حقوق گتو بود، فاسد بود و پسرش از اینکه زنش در اختیارش نبود ذله شده بود، وقتی پیاده بود تو گتو فقط از میان شیارها میرفت و میامد و ورق تاروت به شهر تاریخی قاچاق میکرد.
داشت برای مونا تعریف میکرد که چطور یکبار کتکش زده بودند و صدای شکستن استخوانش عین صدای هولهی خیس بود. برای اولین بار راه مستقیم را رها کردند و به چپ پیچیدند. اینجا ساختمانها تکافتاده بودند. پل در مسیر مستقیم، پیش میرفت و جلوتر بالاخره فرود میآمد؛ اما حالا آنها در مسیر خروجی دیگری بودند. از مقابل دکهی حلبی کوچکی کنار راه گذشتند. حالا که پل نبود، خورشید غروبکننده در خیسی حلب دکه نور صورتی حل میکرد و مونا توجهاش به نوار چسبی حمل و نقل عمومی روی کاپوت جلب شد. نوک نوار نزدیک انتهای کاپوت از چسب جدا شده بود و تو جریان باد میجنبید. به نظر مونا پرندهای رسید، دو رنگ و تکیده، چسبیده، ذوب شده روی داغی کاپوت روسی، دست و پازنان، بلکه از آهن جدا بشود؛ اما ناتوان، در حال جان کندن، دیوانهوار تن و بالهاش را تکان میداد باز به جای اول باز میگشت.
«خب تا اینجا که حله خواهرم. فرمودین حرا ده؟»
حلق خشن یارو به خود آوردش. به آینه نگاه کرد و دید مرد با چشمهای قهوهایِ اسب تازی به خیره شده. افق وسیع و خالی بود و چرخهایشان خاک را بلند میکرد و از گتو بیرون آمده بودند.
***