برای شمایی که شگفتزار را دنبال میکنید، «مونا» دیگر نام آشنایی است. «مونا» دیگر آن رمانی از آرمان سلاحورزی نیست که هنوز نامی نگرفته، که هر بار قسمتی از آن را برایتان میآوریم، مقدمهای توضیحی برای آشنایی با فضای داستان برایتان بگذاریم. «مونا»، داستان خودِ موناست... همهی پویش مونا به جهت خارج کردن فرزندش از مرزهای انزلی است. معشوق سابق مونا به نمایندگی از جریانِ ضدجنگی که در قصه از آن با عنوان «نهضت» یاد شده، از مونا میخواهد که برای کمک به نهضت، فرزندش را از انزلی خارج کرده، به آنها بسپارد.
همهی این فصولِ منتشر شده بر شگفتزار، که هر بار بخشی از یک «پلات» گستردهتر و چندپاره از داستان مونا را با ریختهای متفاوت برای شما آوردهاند، «مکان-زمان»های پرتافتاده از هم و شخصیتهای بسیار که کلیت بزرگتر رمان را تشکیل میدهند، همه حول همین قصهی اصلی -ماجرای سهروزهی مونا- شکل گرفتهاند.
پیش از آنکه به سراغ ادامهی فصل چهارم برویم، اگر میخواهید چیزی در گوش مولف قصهی مونا بگویید، به راحتی میتوانید به آرمان سلاحورزی اعتماد کنید، با او در میانشان بگذارید و مطمئن باشید که در کمال امانتداری، این گفتهها را به دست او خواهد رساند.
چسبیده پشت در، پلکان هیدرولیک لهستانی آغاز میشد و پایین میرفت. تو مکعب بتونیای بودند و در وجه مقابلشان، که رو به بیرون انحنای کاملی داشت، دمب پلکان به طبقات حرا و به آسانسور لخت و استخوانی در بالاترین طبقه از چهار طبقهی باشگاه میرسید. حبابهای سفید ال.ای.دی عین لامپهای استخر از بتون تک زده بودند بیرون. داخل یک جواهر ریاضیوار عطاردی بودند، پنهان از جواهرشناس با تکچشمی و عدسیاش، آن بیرون.
حالا گاهی عصرهای دوشنبه که کار نیست، به اینجا سر میزنم. یک اتاقک موزهطور اینجا هست و بی داخلِ باشگاه شدن، میشود ازش دیدن کرد. در یادبود مونا و امثال او، ستون بلندی اینجا برآوردهاند، از کف پایینترین طبقه تا سقف؛ و آن بالا چسبیده به سقف، سلول رنگشدهای هست که پلکانی مخصوص خودش دارد. در نور فرابنفش، نقششده روی دیوارهای سلول، فرشتههای مسلمان، مذکر، بلند قامت، اخمآلوده، پیدا میشوند، با اشراق در پیشانیهایشان، که سقف بتون را بغل کردهاند. داخل، یادگارهایی هست از مونا و دیگرانی مثل او. دستهکلیدها، لباسهای روز عروسی یا روز تشرف، داروهای کهنه، آمپولهای نیترو، واکرها، غدههای تخلیهشدهی تیروئید، ظرفهایی از آمینو اسیدهایشان، دستنوشتهها، طرههای مو، اندام کمکی از پلاتین و کربن که قابل بازیافت نبودهاند، کاستهای اوراد، کهنهپارچههایی با لکههای عرق و خون رویش، تکهای از پوست با خالکوبی. زنهای متمول، معتقد، رنگ و رو رفته، پوشیده در کرمپودرهای تاریخمصرف گذشته همراه شوهرهایشان، با دمپاییهای چرمی داغ، پوشیده در زرههای مسی با هواکشهای سیاه، پشت بافت فلز، زیر بغل و پایین کمر، از سلول دیدن میکنند: «قاسم عزیزم این چیه؟ میدونی شما؟» «این به نظرم قلب خشکشدهس فخری جان. ایناها. اینجا نوشته قلبِ...». مینیبوسهای مدرسه، با تزیینات جگری، ریشریش، پشمیِ پالان روی فلز بیبو، بچههای فرقه را اینجا میآورند. آفتاب روپوشهای تیرهشان را داغ کرده و ازشان بوی پتو بلند است و پچپچ میکنند. سه شبیهساز سهبعدی آموزشی که یاروها را موقع یاری به فرقه نشان میدهد اینجا هست و یکیشان متقلع به موناست. از همهی لحظههای ماجرای سه روزهاش، همین لحظه، همین پایین رفتن از پلکان را انتخاب کردهاند. با سر خمیده، مغاکی در دهانِ بیسلیقه بازسازی شدهاش، پیرامونش نیمدقیقه سکوت رادیویی و بعد صدای خودش که آنچه در آن روز اواخر زمستان وقت پایین رفتن به حرا در ذهن میگذشت را بلند بلند برای بازدیدکنندهها آشکار میکند. پلاکی پای شبیهساز هست که توضیح میدهد چطور افکار دخترک را از جعبهسیاهی ترمیم کردهاند که فرقه درش جا گذاشته بود. هر پندارهی ترمیمشده یک عنوان پرطمطراق دارد (موتاسیونِ به اریکه نشسته، سیاهسوختهگان در باروهای خرمدین و غیره) و من حالا عصر بعضی دوشنبهها را اینجا میگذرانم. بهترین چیزهایی که دارم را میپوشم و خوشبو هستم.
دَد از مقابل او روی پلکان پایین میرفت. مونا پایین پایش را نگاه کرد و چشم چرخاند تا لوحه را ببیند. هنوز آنجا بود. صفحهای برنجی بود روی پاگرد کوچک بالای پلکان. سیاه، چنان قدیمی که شر و ورهای حکاکی شده روش خورده شده بودند و باقی مانده بود اشکالی ناخواندنی، عنکبوتی، هیروگلیفطور، روی برنج و مونا تماشایشان میکرد. از وقتی به یاد میآورد لوحه غیرقابل خواندن بود و حالا باعث میشد تا حواس مونا از ترس آن بیرون، توی سلاخخانه، پرتتر بشود. هیبت پارازیتی دَد روی پلههای پیش پایش سایه میانداخت. پشت سرش موهای چرب به دقت شانهشده، بسیار کشآمده بودند. زانوی پای چپ را نمیتوانست خم کند، ستون پشتش به راست انحنا داشت و نمیتوانست تنش را، تاریکی حیوانی چسبیده حول فقرات را، جور دیگری، جز آنطور خمیده که بود، نگاه دارد. روی یک پا میلنگید و مونا حالا نور آزارندهی صفحهنمایشی را تو دستهایش میدید، یک بُرد ِجهتیابِ مخصوص قرارگاههای جنگی. دَد صدایش میکردند، لیکن مَلِک نام مناسبتری میبود. تا سرحد استفراغآوری بچهی خوبی بود. در خوابگاهاش گرسنه و سرما زده بود. نه چندان نور و نه چندان گرما و میلیونها سوسک. خوشخلق بود و اگرچه لولههای تنش بسیار در هم تابیده بودند، چنان آرام نفس میکشید که پیدا نبود زنده است. فایلی که تو ادارهی اطلاعات، از زمان آخرین بازرسیِ املاک و نفوسِ فرقه، در بابش باقیمانده، عنوان راسپوتین را دارد. افلیجی بود که هنر شاد کردن خانمهای حامی فرقه را به حد کمال میدانست.
مونا به پرندهی روی شانهی دد نگاه کرد. خیلی زنده به نظر میرسید و گلویش منبع صدایی بود که یککمی پیش آنطور ترسانده بودش. فکر کرد که ببینی واقعا زنده است؟ پایین میرفت و چیزی زیر لب زمزمه میکرد. وقتی از پلکانهای بسیار کشیده پایین میرفت یا وقتی توی تاکسی ولو میشد چیزی زیر لب زمزمه میکرد و خیال، عین بخاری، عین هوای منخرین اسب مسابقه، تو سرش را پر میکرد.
موتاسیونِ بر اریکه نشسته با دریا در همشکسته، زیر نور شهری: پرندههه را که نگاه میکنم یاد عکسم میافتم تو کاتالوگِ هفتصد صفحهایِ فرقه: زیستشناسی و کفر. تو عکسه یازده سالم است، با بابا که کنارم خم نشده تا کاملاً تو قاب پیدا نباشد. آن وقتها خیلی موهایم را دوست میداشتم. عکس سیاه و سفید است با نقطهنقطههای حاصل از ظهور. فکر میکنم که چطور حالا حیوان دستآموز خادم باشگاه یکی از ماهاست، حاصل کفر و بیولوژی. عکس پرنده را هم تو کاتالوگ آوردهاند؟ این پرنده یا آن یکی که دکتر سر هم کرده بود، عکس همهشان را آن تو، توی بخش وحوش آوردهاند؟
همچنان روی پلکان پایین میرفتند. بسیار آرام. نزول برای ابد طول میکشید. سه مسلسل خودکار از جایی تو دیوارهها، شاخکهای سرخ لیزریشان را روی مونا مالیدند. رد لیزر را به روشنی تو هوا میدید. همیشه آنجا بودند و مهمانها را نشانه میرفتند. ساز وکار تشخیص هویتی بود، عین مال دولت مستقل، که قشر پوستی را میکاوید و نفوذیها را اعدام میکرد. دد چند پله پایینتر سرش را از صفحهی رهیاب بلند کرد. به آنجا که مسلسلها، عین جانورهای کمیاب کاراییبی کمین کرده بودند، اشارهای کرد و شعاع لیزرها محو شدند. ایستاد. مثل یخچالی روی یک پاشنهی پا سمت مونا چرخید. چشمهاش سبز تیره بود، حیوانی، درشت. صورتش از نور نقشهی رهیاب روشن بود، نشئه روی یکهوا آرامبخش و مهپریدین، صورتیِ درخشانِ مرده، عین مانکنهای پلاستیکی. لبخند زد.
«اصلاً قابل شما رو نداره خانوم.» دوباره لبخند. «خانوم اصلاً حرفشم نزنید خانوم. آقا آشتیانی حواساش بهتون هس.»
سر پرنده عین نوار قلب میپرید، لحظهای به درخشش صفحهنمایش تو دست دد و لحظهای به مونا خیره میشد. مونا در جواب سری تکان داد. دد راضی رو برگرداند و پایین رفت. عین سربازی، در مزرع سیاه یک اتوبان، سوخته زیر پلاستیکهای حرارتی، رو به شمال در شب، با یک منور سیلیکونی تو دست، ساکت، محتاط، در آرزوی همسری که تو حمام پناهگاهها، با زنهای مردنی آبتنی میکند و میخندد. و مونا زیر لب چیزی زمزمه میکرد و پشت او پایین میرفت.
ا الموت: خوابگاه جونان بینالملل III یک ساختمان قدیمی نیروگاه بود. توش هفت طبقه و دویست و نود و دو تا سوییت در آورده بودند. کاملاً چهارگوش بود، بالای تپهای بیرون جنوب شرقی شهر، نزدیک ری، و از هر چهار گوشهاش ستون فولادی دودکش کهنهای هوا بود. اتوبان هیولایی قد نیل از کنارش رد میشد که متروک مانده بود. اتوبان و خوابگاه درخشان بودند، عین خانههای تختِ تازهساز، بدون نما، با آجرهای گهی درخشان بودند، عین چشم نهنگ درخشان بودند. همهمان یازده تا پانزده ساله بودیم. یک راهنمایی شبانهروزی بود و آشپزخانه و دستشوییِ هر طبقه، اتاقک مشترک دلبازی بود با کاغذ دیواریهای سفید نو. روش نهضت خیلی بهخصوص بود: اگر یادگیری یعنی به حافظه سپردن و توانایی یادآوری، پس ما شما بچهها را به خاطرههای تجربی وصل میکنیم تا بهتر یاد بگیرید و راحتتر به یاد بیاورید. سوکتهای اتصال شخصی داشتیم که ضدعفونی میشدند و خودمان جمعهها الکلشوییشان میکردیم. از تو صندلیهایمان بیرون زده بودند و رو همهشان هر کسی، اسمش را نوشته بود. مالِ آرمان را روی اسمش خط کشیده بودند و به جاش نوشته بودند چا...ال چون همه انگشتش میکردند. خیلی عصبانی میشد؛ اما کاری ازش بر نمیآمد. داد زیاد میکشید. راهپلهها تاریک بودند و تویشان باد میپیچید. چقدر از راهپلهها میترسیدم. مطمئن بودیم که فرقه اسکنرهای مخفیاش را تو راهپله کار گذاشته. من تازه اولین کاشتم را کرده بودم. چیز مسخرهای بود که تا مدتها داشتمش. کاردستیِ دانشآموزی بود و فقط ساعت را نشان میداد. میترسیدم معلمهای اهل فرقه متوجهاش بشوند. بابت همین زمانسنج آماتوریست که حالا ساعت افتادن مدرسه را اینقدر دقیق یادم هست و این را به همه هم گفتهام. از تو پلکانهای باریک بتونی، تو سه ستون و بینهایت ردیف ما را میبردند پایین. عین تخمهای ماهی مرتب، چسبیده تنگ هم بودیم. یک پله یک پله با شمارش پایین میرفتیم و تو هر طبقه از دو سه پلهی وسطی که رد میشدیم خون میریخت رو سر و صورتمان. دونباگیهای ارتش استقلال رو پهلوی تپهی نیروگاه عین گورکن بودند و بالا آمدند و همه داشتند ناهارشان را میپختند. بعد از تسخیر، تو طبقهی بالا، با ستون FVPهایشان سهواً زده بودند به یک نفر معلمِ اهل فرقه و یارو مرده بود. نیکو خیلی گریه میکرد چون یکسال از من بزرگتر بود. گلوی معلمش از روی یک چروک، یککم بریده بود و با اینکه مرده بود، از طبقهی هفتم خونش عین مال گاو میریخت پایین و ما مجبور بودیم از زیرش بگذریم تا خوابگاهها تخلیه بشوند.
پایین میرفتند. مونا شنید که پشت و بالای سرشان در باز شد. برگشت. لکهی تازهوارد را دید که از در سلاخخانه میگذرد. ایستاد. صدای چشم پلکان را شنید، فیس و هیس عین صدای جاروی کاهی، اما مداوم، زنگزده، زیر پایش. چشم روی ساقهی ظریف هیدرولیکی زیر پلکان چسبیده بود. به خاطر دد برای مونا باز نشده بود؛ اما حالا زیر پای تازه وارد پلک میزد. با هر بار پلکزدن، نور سرخ فوران میکرد و یارو را یکسره روشن میکرد. نحیف بود، پوشیده در لباس کلفت ارتشی، احتمالا از مناطق زمستانیتر تو غرب انزلی، شاید از راینرهوفن یا میرزای سیاهکل که ماهها زیر برف میکپیدند، شبها مدام شیشههایشان میشکست و سقفهای فلزی زنگ زده بودند و فاحشهها تو کارخانههای کوچک بلااستفادهمانده میخوابیدند و دستفروشها همهجور پروب تعمیر شده داشتند. صورتش را از نورِ چشم چین انداخته بود. عین راکتی سرپا ایستاده بود و سایهاش رو سقف میافتاد و مونا تو نور چشم، پاهای غولآسای یک پرنده را، به رنگ نان، نقاشی شده رو سقف دید. بعد چشم فرو بسته شد و یارو عین قطرههای جیوه تو تاریکی رفت. مونا حالا تو نور تعمدا کم ال.ای.دیها، به سقف کمارتفاع بالای سر خیره بود. از پرندههه چیزی پیدا نبود. زیر پاهایشان، سقف شیشهای استخر خوب دیده میشد. در ارتفاع دو طبقهی پایینی کشیده شده بود. سطحش را سرتاسر چهل و دو باتری پوشانده بودند، تا نیمه فرو رفته در شیشه، عین اسبهای آبی تو ظهر آفریقا به حال آبتنی. کابلهای فشار قوی، سنگین، با «فیچیتا»ی چاپ شده رویشان، اهدایی امپراطوری سیم جهان، روی شیشه افتاده، به تبدیلکنندههایی رو دیوار رو به رو میرسیدند. استخرِ آن زیر را از لابهلای باتریها نمیشد دید؛ اما مونا میدانست که آنجاست. در فضای رو به روی آخرین طبقه، استخر قرار داشت. گودیای به شکل یک گنبد واران، فیروزهای، به دقت کاشیکاری شده، منقوش به کلام مقدس، بازمانده از یک خرابهی قدسی. استخر بازسازی رویایی بود که یکوقتی پدر آقا آشتیانی که روحانی اعظم فرقه بود، موقع اولین «جکاین»اش تجربه کرده بود. پیرمرد روی ساحلی افتاده بود، تو دور دست شهر خداوند دیده میشد که از برجهایش موشکهای براق به همهی جهان مسکون پرواز میکردند و در مقابلش بهعوض دریا گنبد بزرگ آبیای خوابیده بود با تمام آب جهان تویش.
از استخر به قصد تفریح استفاده میکردند و برای غسل در موقعیتهای ویژه و برای تبرک آنها که از هند به مهمانی حرا میآمدند. گنبده اهدایی بود و ماشینی که آب را تصفیه میکرد و تازه نگاه میداشت هم. دد آرام پایین میرفت. صدای کفِ پیچدارِ کفشهایش روی پلهها به دیوار روبهرو میخورد و میشکست. دریچههای روشن مسیر آسانسور روی دیوار پیدا بودند. دنگ. دد پایین میرفت. آرام. بازوهای بزرگ بندر، خیلی دور به هم میخوردند و صدای باد مداومی را قطع میکردند که تو دخمهها میپیچید، صدای نفس تهویهکنندهها را، از گلوی آهن گذشته و دنگ یک پلهی دیگر پایین میرفتند. با موسیقی بندرهای ویرانشدهی تحت حفاظت مونا چیزی زمزمه میکرد.
آزبستوز، آگلوتینین سرد،کوریوکارسینوما، هموکروماتوز، واسکولیت: تنها وقتی که بچه پیش من و بابا آرام است، وقتی است که جلوی فر مینشانیمش. داخل فر را تماشا میکند. خیلی با دقت است و ساکت میشود. صدای انبساط شیشهی فر مجذوبش میکند، طوری داخلش را تماشا میکند که آدم ممکن است تلویزیون را تماشا کند، واگن پر از طلا را تماشا کند. نمیتواند دست و پاهایش را از هم باز کند. چیزی نمانده که کاملاً فلج بشود و این کثافتکاری تقصیر کیست؟ قبلاً اینقدر موضوع حاد نبود، بود؟ یک عالمه قرص جوشان میخورد، بهش تزریق میکنند و کلی از روز را تو کپسولش خوابیده. اما همهاش بینتیجه است و به جهنم که بابا فکر میکند مقصر منام که با شکم کثیف، به کثیفی رختکن، بچه به دنیا آوردم. مقصر آن حرامزادهای است که صبح تا شب وصل بود و متابولیزمهایش از ریخت افتاده بودند اما مصر بود که توله پس بیندازد. اگر یارو رشدی بخواهد که ببردش، باید یادم باشد که راهنماها را به بدهم و ببمرش پیش نگار. باید یادم باشد بپرسم که کجا میورد. هیچجا تو اروپای شرقی بچه زنده نمیماند، تو رادیاسیون بالای سی و یکدهم نانوکوری زنده نمیماند، تو سرمای زیر منفی نه درجه زنده نمیماند. چقدر تو بغل رشدی گریه خواهد کرد.
یاروی تازه وارد که از پشت سر میآمد بهشان رسیده بود. دد آرام پایین میرفت و سرعت همه را میگرفت.
«چطوری خرچنگ خدا؟ این طرفایی چرا؟»
طرف صدای مولینکسِ سنگاپوری میداد و به خنده افتاد. دد داخل آدم حسابش نکرد. اگر طومار گندهای از اسم هزار جور مرض را با صدای بلند بخوانید سرودی خواهد بود در رثای دد. چیزی به پایان پلکان باقی نمانده بود و میشد حکاکیهای بزرگ «سونی» روی بتونِ دیوارهای طبقهی بالاتر را، آن روبهرو به وضوح دید. دد هنوز سر تو صفحهی رهیاب داشت. راههای حرا سرخ بودند. دد هیچ مسیری را نمیتوانست به خاطر بسپارد. سندروم ههنهپین داشت، تودههای درهم گوریدهی اجزای زندهاش باعث میشد تا مودم فوقالعادهای باشد. تو سلولهای جکاین با آدمهای مهم داخل میشد. یاروها از خلال او وصل میشدند. او دچار هجمهی شدید تشنج میشد و موجهای بلند را کدگذاری میکرد. عضلات صورتش عین خندهی کزاز میخشکید و تنش محکم به کنج دیوار میچسبید، معلق میماند، درد میکشید. فرقه سه بار ازش رو نوشت کرده بود. دد کهنه نمیشد. با هر نسخه هزار بار بیمارتر و بهتر میشد و نمیمرد. برای هر دد دورهی چرخش شش سال بود و از شغلی که داشت سرمست بود.
تو یکی از اتاقهای طبقهي چهارم کسی تلویزیونش را روشن کرد. رو کانال برفک بود و صداش خیلی زیاد. پوفِ جکسن پولاکی بر دیوارها منعکس میشد. عین لالایی بود و مونا زیر لب چیزی زمزمه میکرد.
دستهی موزیک گروهبان فلفلی در باشگاه تنهایان: وقتی تازه برگشته بودم انزلی پیش بابا همیشه رو تريمپرامين بودم. خیلی کم از روزهای گه آن وقتها یادم هست و همهاش را جابهجا به یاد میآورم. آن موقع بود که اینجا زیاد میآمدم. عزیزترین خاطرهم از اینجا مال یک روتین پنجشنبه شبهاست. یک ماهی هر پنجشنبه اینجا اجراش میکردند. موزیکال افتضاحی بود. زن نمایش یادم هست که مارلن دیتریش بود. وانمایی هلوگرافیک خوبی بود از او و البته ارزان. مرد یک فراری بلوچ بود، سر تا پا آمپلیفای شده، خیلی زشت. یک قیف سفید دور گردنش میپوشید عین آنها که دور گردن سگها میاندازند. اینجوری صورتش را، زشتی بدویاش را بیشتر به رخ میکشید. اما چه صدایی، چه صدایی. اگر نغمهای چیزی تو دهنم بیفتد، همیشه یک تکه از آن روتین پنجشنبههای اوست. بعدتر وقتی هنوز بعضی تونلهای زیر شهر قدیمی باز بودند، بالاخره مهاجرت کرد. اینجا هیچوقت کسی به خوبی او نداشته.
برایم نخود برشته میپزی جونی؟
ناخنهات را عوض میکنی؟
تو تابوت کوکم میکنی؟
بیا بیرون حالا از راهروها
از گوشهی چراغهای مهتابی
با لباسای محتاط
که تو وضعیت انتشار گاز
داخلشان خیلی زیبایی
عینهو ستارهای که ترکیده باشه!
بیا برقص با من
حسابی
جیگرم!
خوب گوش کن
حالا وایستا!
حالا برقص!
این زردپیهای لرزون مال کیه؟
این دندههای افتاده یک گوشهای
مثل پیت خالی، لهیده
آز آن کیست؟
پاهات را بجنبون جیگرم
و الا عقاب میشم
چشمهات رو در میارم
دو تا چاقوی باریک جاش میذارم!
من میگم
قلب تو ساعتی چهارده هزار بار میزند
کی اهمیت میدهد
که تو زرد پوستی
و از پنجهی پرندهها میترسی
و تو الیافت یککمی شیشه قاطی کردهاند.
برایم نخود برشته میپزی جونی؟
ناخنهات را عوض میکنی؟
تو تابوت کوکم میکنی؟
از آخرین پله مونا، دد و یارو با لباس ارتشی پایین آمدند.
برج استوانهای حرا در سه طبقهي فوقانیاش یک سراسربینِ مسکونی است. واقع شده در بتون، زنجیرهی درهای شیشهای در دایرهای که به شکافی مقابل پلکان میانجامد. سیلندر بزرگ آسانسور را از لبهی بیرونی جدا کردهاند و شکاف حاصل همین است. استخوانهای سیلندر قدیمی هنوز سرپا هستند، واشرهای لاستیکی سیاه میانشان، عین میوهی خشکشده، مثل دروازهای، رو به سراسربین. خانمی که در اتاق چهارصد و دو است یکشنبهها شیر کافی برای داغ کردن دارد. مردم سرشان را روی گردنهای کوتاه، کرمطور، رو به تلویزیونها بلند میکنند. تلویزیونها رو به در استند و لهجهي بعضی بچهها با پدر و مادرهایشان فرق میکند چون خیلی وقت است اینجا پناهندهاند. دیوارکوبهای زیاد، ورقهورقه، پرچ شده به بتون، با پیامهای اخلاقی، دیوان فلزیهی آقا آشتیانی، در اندازههای مختلف، دستگیرهی براق درها، شیشه، آینهی اتاقها که از بیرون پیداست، همهچیز نور میشکند، از همان بدو ورود عین رقص کردها سر را به دوار میاندازند. مثلِ تو هتلهای قدیمی کفشها را دم درها میگذارند تا کسی واکسشان بزند. سوییت چهارصد و یازده خالی است و دختر بچههایی هستند که بلدند خوب ماساژ بدهند و کفِ سفت طبقه حشرههایش را تو خودش کشته.
یاروی همراهشان حالا که راه باز شده بود از کنار دد و مونا گذشت. به سرعت رو به آسانسور تازه میرفت، آنسوی فضای گرد محصور بین اتاقها، در قطر شکافی که از آن داخل شده بودند. سرش را مختصری برگرداند و مونا را دید زد. سقف بالای سر را یکسره کابلها پوشانده بودند. باریک و رنگرنگ بودند عین آناتومی عضلات و محکم، کشیده، شل، آویزان، سالم، از هم گسیخته. از لابهلایشان شاخههای کرومی نورافکنها بیرون آمده بود، کلهی سیکلوپها، لولهی پوسیدهی اکسیژن. در روزهای عادی، نورافکنها با توان سی میلیون شمع به اتاقها نور میدهند، کورکننده، زخمزنندهی ژلههای توی سر. در روزهای عادی نور به کلی از خلال در شیشهای وارد میشود، اتاق از بیرون عین روزِ روشن به چشم میآید، به چشم سیکلوپها و به چشم مراقبهای فرقه. جزییترین جنبش اجازهنشینها در روزهای عادی از بیرون پیدا است؛ اما نور نمیگذارد آنها بیرون را ببینند، نمیدانند کی مراقبت میشوند، کی اجازه دارند بخوابند و چه کسی تماشایشان میکند. در روزهای عادی نور دیوانهکننده است، در اجارهنشینها، تازه مشرفشدهگان، توابین، بلغم و جنون تولید میکند، هزار تجلی بلغم در ریه و دهان و هزار تجلی جنون در آلت تناسلی و سر. در روزهای عادی اما نه امروز. سراسربین به احترام آیین امروز سهلگیر است. نور از منبعهایش، کمسو، بر دیوارها، روی مونا و دد میافتاد. مونا زنی را دید که از اتاقی بیرون آمد. عین سایهای که بر کوهستان میافتد، شبحش پیدا بود، پشت بدانها، چادر سیاه کدری پوشیده بود با سردیس نارنجی مردی چاپشده رویش. مونا مرد را نمیشناخت، روی کمر زن بود و موهای ژولیده داشت. سپس از اتاقه مردی بیرون آمد، پدر خانواده، سلانه. از در باز اتاق نوری به راهرو نمیپرید. مرد، چهار شانه بود و بلند قامت، تب روستایی، ریش انبوه، سر تراشیده، جین کهنهای به پا، پا برهنه، بالاتنه لخت با خالکوبیهای ریز 235U + n à 95Sr + 139Xe + 2n + 180 MeV، برافروخته، سرخ، پوشیده در عرق. بالاخره به بهانهای از اتاق خارج شده بود و حلقههای نقرهای نوک سینههایش چشمک میزدند و خیلی سرخوش بود و تو دهنش خنده ترکیده بود و دور گردنش حلقهی پهن طلایی میپوشید. همراهاش پسر نوجوانی خارج شد، نیمتنهاش مثل مرد برهنه بود، بیخالکوبی، لاغر با دندههای بیرون زده، باتون سیاه ضد شورش در یک دست در راستای بدنش کمین کرده بود. جایی نمیرفتند، تو محوطهی گرد میان اتاقها همینطور ایستاده بودند، خندان، در پناه تاریکی، بیرون خزیده از سوراخشان. منتظر بودند، منحرف، فراری از جهان بالا، پناهنده در اتاقهای حرا، زیر نظر تا بلکه فرقه عضویتشان را بپذیرد و از پس روزها شکنجهی نورافکنها، حالا بیرون آمده بودند. گهای به چه گندگی خورده بودند که حتی آن بالا در بندر، در شکم نهنگ، واکسخورده، مخفیگاه و مقصد فرار پینوکیوهای بزهکاری، حتی در شب انزلی تاریخی جایی برایشان نبود، دم بر چیده بودند، خزندههایی منقرض، بی حتی فسیلی آن بالا، اینجا در آستانهی زندان تازهشان سرخوش بودند از اینکه به مراسم سالانهی حرا میروند، منتظر تا کسی از در بیرون بیاید و دستهشان را تکمیل کند، صدای خندهشان میرفت و میآمد و توی اتاق آن داخل سردسته هنوز آمادهی ظهور میشد، راندهتر از آن بقیه، منحرفتر، هولانگیزتر، بیدستوپاتر، شاه قاجار که کوسه بود، با چشمهاش ورقلنبیده، آن تو داشت آلت لاستیکیاش را به کمر میبست تا خارج شود؛ اما یکی از تسمههاش مدام باز میشد، همه را معطل گذاشته بود.
بهشان رسیدند. بوی تنهایشان تو هوا بود. از کنارشان که میگذشتند مرد به دد چشم انداخت و ساکت شد. حالا نمیخندید و به تبع او آن دیگران هم ساکت بودند. دد سعی کرد قدم تند کند. مونا سمت خانوادههه سر برگرداند. مرد را دید که جلو میدود. کف پاهایش رو بتون صدای تیزی میکرد و به مونا شانه زد و بازوی دد را چسبید. مرد افلیج را سمت خودش برگرداند. عین درختی بالای سر دد بود. جلوی صورتش خم شد. دد سرش را پایین نگه میداشت. یارو که برهنه بود، بازوی مملو از بیماری تکانی داد. ناگهان دوباره سر مست بود. گفت:
«پرندگان به جلال آسمان میگریزند حالآنکه ماهیان به قعر بحر. مگه نه؟ هاهاها.»
مونا فکر کرد دو صدا شنیده. مرد صدای پرتابه را داشت و خندهاش مهیب بود. همانطور خمیده و تو خنده مدام سرش را سمت پسرش میچرخاند و باز دد را نگاه میکرد. پسر بلند میخندید و صداش دورگه بود. مونا کمی دورتر، زن را میدید که پسر به او شباهت داشت و چشمهایش روشن بودند و دور گردنش حلقهی طلایی داشت عین مال مرد.
«دد! بیشرف. آقا جان. آمدی که منو بکشی بالاخره؟ هاهاها»
مونا باز دو صدا را تشخیص میداد، در هماهنگی کامل. اینبار زن را دیده بود که همزمان با شوهره با دد حرف میزند. به مونا خیره شده بود، بی کنجکاوی توی صورتش، با چشمهایش عین در بطری و صورتش عین تن موش، هر صدایی که از گلوی مرد خارج میشد را بی لحظهای تأخیر باز میساخت، میخندید، گلو صاف میکرد. مرد راست ایستاد و عمیق نفس کشید. مونا گوشاش به زن بود. هااااه. شوهره پشت دد زد و کناری رفت. مونا و دد گذشتند. مقابل در نردهای آسانسور رسیدند. آسانسور بالا میآمد. صدای دلفین میداد. اتاقک فولادی جلوشان ایستادو دد نردهها را به کناری جمع کرد. سوار شدند. باز دد در را بست و اهرمی را کشید. حالا پایین میرفتند. سرهایشان سنگین بود و ساکت بودند.
رهیاب تو دست خدمتکار خاموش شده بود. بین طبقات گوشت تاریک بتون بود و مقابل هیچ طبقهای نمیایستادند. از فضای گرد بین اتاقهای هر طبقه، نور زرد، عین سگ شعلهوری سمتشان میدوید، ترسیده، لرزان. آسانسور کند بود و در نظر مونا خیلی بعد بالاخره ایستاد. پیاده شدند. در آخرین طبقه بودند، کهنهتر، متروکتر از سه طبقهی بالایی، با راهرویی باریک که از مقابل آسانسور دور میشد. درها اینجا از چوب سرخ پیری بودند، ریسریس شده، با رنگ برآمده و بعضیهایشان رو به تاریکی باز میشدند، با زبان زباله و آهن که ازشان بیرون افتاده بود. طول بسیار راهرو را طی کردند. در مقابلشان زیر نور موضعیِ انتهای راهرو، در گرد فلزیای پیدا بود به بزرگی همهی دیواری که برش قرار داشت، با یک اهرم صلیبی روش. از کنار مجسمهای گذشتند که تو تاریکی راهرو برهنه ایستاده بود. روی پایهای برنزی، تندیس یونانیطوری بود از خدایی چیزی، کنده شده در مرمر سفید، خیلی نو. ربالنوع با موهای مجعد روی سر و شرمگاهش، جلیقهی ضدگلوله پوشیده بود و کمربندی از بمبها دور شکمش داشت و یک دستش را کنار شانهاش مشت کرده بود. سربندی داشت با یک نام مقدس حک شده روش.
مقابل در که رسیدند دد سعی کرد اهرمه را بچرخاند. بسیار ناتوان بود و اعوجاج ستون فقراتش مانعش میشد. مونا کمکش کرد. اهرم تا به انتها که چرخید لشِ غولآسای در را کشیدند و در هیسکشان، سنگین، گاوصندوقطور روی لولا چرخید.