برای شمایی که شگفتزار را دنبال میکنید، «مونا» دیگر نام آشنایی است. «مونا» دیگر آن رمانی از آرمان سلاحورزی نیست که هنوز نامی نگرفته، که هر بار قسمتی از آن را برایتان میآوریم، مقدمهای توضیحی برای آشنایی با فضای داستان برایتان بگذاریم. «مونا»، داستان خودِ موناست... همهی پویش مونا به جهت خارج کردن فرزندش از مرزهای انزلی است. معشوق سابق مونا به نمایندگی از جریانِ ضدجنگی که در قصه از آن با عنوان «نهضت» یاد شده، از مونا میخواهد که برای کمک به نهضت، فرزندش را از انزلی خارج کرده، به آنها بسپارد.
همهی این فصولِ منتشر شده بر شگفتزار، که هر بار بخشی از یک «پلات» گستردهتر و چندپاره از داستان مونا را با ریختهای متفاوت برای شما آوردهاند، «مکان-زمان»های پرتافتاده از هم و شخصیتهای بسیار که کلیت بزرگتر رمان را تشکیل میدهند، همه حول همین قصهی اصلی -ماجرای سهروزهی مونا- شکل گرفتهاند.
پیش از آنکه به سراغ ادامهی فصل چهارم برویم، اگر میخواهید چیزی در گوش مولف قصهی مونا بگویید، به راحتی میتوانید به آرمان سلاحورزی اعتماد کنید، با او در میانشان بگذارید و مطمئن باشید که در کمال امانتداری، این گفتهها را به دست او خواهد رساند.
[email protected]
در منطقهی ششم شهر تاریخی، در خیابان «حسینآبادی تنها» و در طبقهی منفی یکدومِ یکی از ساختمانها، سلاخخانهای بود که بر دیوارهاش عکسهایی از دوران پیش از جنگ دوم خودنمایی میکردند. عکسها سیاه و سفید بودند، با شکستگیهایی پوسیده، در قابهای سادهی پلاستیکی، عکسهایی متعلق به صحنههای جنایت؛ و عکاس همهشان موکداً یک نفر بود: سرجوخه جیکوب پکرمن، مأمور بخش تشخیص هویت ادارهی پلیس دیترویت ایالت میشیگان و بعدها ریس ژاندارمری در ایالات جنگزدهی شمال ایران. گفتنی است که سرجوخه تمام عکسها را تقریباً به یک شیوه برداشته بود. همهجا مقتول در بستر خواب یا کف زمین یا روی کاشیهای حمام، برای ابد افتاده بود، با پاهای برهنهی رنگپریده و کفشهایی از ریختافتاده، فقیر، شکل پاهای رنجور، که جایی کمی دورتر از قربانی تو عکسها پیدا بودند، و یا گاهی کفشبهپا، با دستهایی که هنوز به چیزی نامعلوم تو هوا چنگ میزدند. پکرمن عکسها را با لنز بسیار عریض گرفته بود و اینطوری پایههای سهپایهاش، پاهاش و گاهی پاهای کاراگاهان ادارهی تشخیص هویت، متصل مقتول را احاطه کرده بودند.
از میان عکسها یکیشان به راستی شاهکار حسابی بود. مرد سیاهپوستی در کت و شلوار راهراه خوش دوخت تبهکارها، در آستانهی در ورودی آپارتمانی افتاده بود. در امتداد راهروی ورودی تیر خورده بود. کلاهش بالای سر طلاساش روی زمین بود، دستهایش و پاهایش در هم تافته بودند و صورتش اما با چینی توی دماغ و چشمهای نیمهباز، حالت کسی را داشت که بیملاحظهکاری به عادت ناشایستِ «خرناس کشیدن در حضور دیگران» مشغول است. همانطور که گفته شد لای چشمها باز بود و پلکهای برجسته و مردمک بیجان عین صدف پخته بودند و کنار کاکا سیاهِ تبهکار میشد چهارچوب در، سهپایهی دوربین و دو پای دو مأمور همراه سرجوخه پکرمن را دید که کفشهایی عین مال هم پوشیده بودند. همهشان در لنز «واید» غولقامت به نظر میرسیدند، کشآمده، انگار تا ارتفاعی بعید بالا رفته بودند. و آن بالاعکاس، فرشتهی خدواند، با دو همکار خوشپوشاش، با پاهای شکسته در اثر هبوط و سه چوبِ زیر بغلْ پنهان در بالاپوشهایشان، با ساندویچ گوشت چرب و حلال در دهان، آخرین تصویر از این بندهی گناهکار خداوند را برداشته بود. خوابیده و خرناسکشان در لباسهای رسمی، مقابل در خانه در حضور فرشتگان خداوند، خیره به آنها، در روز جزا، کمی معذب، نمونهی کامل ابنای بشر.
این تصویرِ بهخصوص برای آقای یوسف پکرمن که مرد مومنی بود و از عکسهای سر صحنهی جنایت هیچ سررشته نداشت و صاحب سلاخخانه و قصابی طبقهی همکف بود، همچو معنای نمادینی داشت. مرد از نوادگان سرجوخه پکرمن بود و عکس مذکور را درست بالای سرش، جایی که پشت میز تخت و بزرگ سلاخی مدام مشغول کار بود، به دیوار زده بود.
در آن عصرگاه اواخر زمستان هیچ حوصلهاش سرجایش نبود. در نوری که گهگاه از پروژکتورهای چرخان خیابان، از لابهلای غبار، به درون اتاقک سلاخی میافتاد، برق استخوان دنده و پیهها را میدید و ساتور میزد. مقابلش در سه ردیف، راستههای گوشت، آویخته از قلابها، عین مانتوهایی تو بوتیک، منظم پشت هم چیده شده بودند و میان ردیف لاشهها، روی دو صندلیِ دور از هم، نوچههایش نشسته بودند. مردان جوان تنومندی بودند، نیمکت و جلیقهی چرمی چسبانی به تن، قلادههایی سیخدار به گردن، طاس و چکمههای سیاه نوکتیز به پا. روی صورتهایشان داغ مخصوص حرا را داشتند و یکیشان حالا چشمبند گندهای متشکل از 720 ال.ای.دی تابان به چشم داشت و با توسل بهش، بیرون، ورودی سلاخخانه را میپایید.
سلاخخانه ورودی حرا بود، باشگاهی، چهار طبقه پایینتر، در دل زمین. و امشب موعد آیین سالانهای بود که یاروها تو حرا برگزار میکردند. نوچه که آقای پکرمن سقراط صدایش میکرد خیابان را در انتظار مهمانها میپایید. آقا اگرچه خودش را آدم معتقدی میدانست؛ اما از این قبیل خودنماییهای حرا دلخون بود. از نوچههایی که برایش گماشته بودند بدش میآمد و به اجداد پکرمناش افتخار میکرد. عکسهای جد بزرگش را طوری گرامی میداشت که دیگران میراث سلطنتی را. پیش از آنکه مسئول سلاخخانه و قصابی حرا بشود، صاحبخانهی شبکهای از اتاقهای کرایهای بود و منزلت خودش را دست بالا میگرفت.
حالا در همهی سلاخخانه جز صدای ساتور زدن و هنهن کردن او صدایی نبود مگر صدای هواکش بزرگی که تو پنجرهای رو به خیابان، بالای یکی از دیوارها میچرخید، هوفهوفهوف، و صدای موشی، جایی تو دیوارهای سلاخخانه، جیرجیرجیر. داده بود برایش یک موش طبیعی بخرند و حیوان را تو سلاخخانه ول کرده بود.
«یوسف خان!»
سقراط صدایش زده بود. رو لبهی میز تشریحش سوییچ کوچکی را باز کرد. روی میز که تا همین حالا لوح فلزیِ مخصوصی به نظر میرسید برای تکه کردن گوشت قربانی، تصویر دیستورتی از بیرون ساختمان پیدا بود. تصویر میپرید و میشکست و دختری را نشان میداد که مقابل در آمادهی ورود بود. یوسف خان پردهی خون و تکههای استخوان را از روی هیبت دخترک پاک کرد. کم لباس پوشیده بود و در نور سفید خیابان بسیار رنگ پریده مینمود.
در خیابان تیمسار حسینآبادی تنها، آسفالت و سوزنهای مخابراتی کف خیابان و کابلهای عتیقه، هنوز از رگبار کمی پیش خیس بودند و مونا طعم گس ماهی و اسید معده را تو دهانش حس میکرد. از بیلبورد بزرگی پاییندست خیابان دوباره دود با سرعت بیرون میآمد. بیلبورد قهوهای رنگی بود از یک ماشین خانوادگی کوچک با سوراخی رو توک اگزوزش که از آن دود سفید بیرون میجهید و پخش و پخش میشد. دختر آنجا تو خیابان، چسبیده به پیادهروی سنگفرششده ایستاده بود. اهالی اینجا قدیمیترین انزلیچیهای زنده بودند و خیابان را در همهی سالهای جنگ به شمایل اولیهاش حفظ کرده بودند؛ ردیف ساختمانهای یک طبقهی سلولی، در مقابلشان خطِ کشیدهی پیادهرو و سرانجام آسفالت باریک خیابان. مونا حالا خیره به نقاشی دیواریای که در دوردست نظرش را جلب کرده بود، بیجان اینجا ایستاده. پشت ردیف خانهها، روی دیواری طرح مرد میانسالی را میدید با کت و شلوار مشکی زیبایش، با دستمال سفیدی در جیب سینهاش، با گردن بسیار کشیدهاش که به سری استخوانی ختم میشد، خندان، با شرارتی که چشمهایش را عین گنجشکهای جهنم در آورده بود، با دهانی یکسره باز، زبان نوکتیز، دندانهای گرد طلایی و اغراق در تمام خطوط اندامش. نرمش گوشتش از این فاصله خوب پیدا بود، پوست ابر و بادطوریاش، پیچشهای نامنتظر گردن بلندش. موهایش روغنخورده و خوابیده بود و گوشهایی بزرگ داشت با گوشوارهای آویزان از یکیشان. هیولا آنجا، نقش شده روی دیوار، تو کاناپهای زرشکی نشسته بود، دستهی ارکستری بالای شانه، پشت سرش، مثلا سرمست، به حال نواختن بود و کنار پایش روی زمین انبوه آدمهای کوتوله، خندان، با لپهای گلانداخته، در چینهای پارچهی اعلای لباس او چنگ زده بودند. تنهی مرد رو به خیابان داشت؛ اما سر هولناکش روی گردنی حیوانی، به نیمرخ چرخیده بود و از کنارهی نقاشی، از بشکهی بزرگی، مایعی طلایی تو هوا پل زده بود و به دهان هیولا میریخت. یکی از دستهایش را بالا آورده و به مثابه تپانچهای کنار شقیقهاش گرفته بود، چشمهایش را گردانده بود و حین نوشیدن، مستقیم، براق، تهدیدکننده، خیابان را تماشا میکرد. بالای نقاشی، نوشتهای با اسپری تپل، به گیلکی، اینطور خوانده میشد: «حضرت تیر که حامی ماست سلام بر او.»
طرف افسانهی محلی منطقهی 6 بود، دیو جهش یافتهای بود که اینجا زندگی میکرد و یاروهای متخاصم، به ویژه گشتهای پلیس شهری را دور نگه میداشت. مونا میتوانست بالای سرش، در ژرفای رو به تاریکی آسمان، اسیدهخورده، ورآمده، گلایدر پلیس را ببیند، با چراغهای آبی و سرخش که هرگز بیش از این به محله نزدیک نمیشد. نورافکنهاشان از منبعی تو ارتفاع نامعلوم، نور سفید کورکنندهای را در خیابان میچرخاند و داخل خانهها را به تناوب روشن میکرد.
خانهها، درست عین جای خودشان، سلولهای یکشکل بتونی بودند، از کمر به هم چسبیده، با سقفی به یک سو شیبدار، یک پنجرهی کشویی در دیوارِ رو به خیابان و دری که در برابر انفجار مقاوم بود. تو دیوارها لامپهای بزرگ سرخی، نور گچی پلیس را تعدیل میکرد و ردیفردیفِ خانهها تا انتهای خیابان پیدا بود، به هم چسبیده، در ستونهای منظم، گاهی به سفیدی رنگ شده، ماکت بتونی کثیفی از سبک خانهسازی اعیان تو جنوب آمریکای در اوج شکوفایی. به حقیقت هم اینجا را پیش از استقرار دولت مستقل شمالی، قشون آمریکایی ساخته بود. شهرکی بود مخصوص کارگرهای شعبهی ایرانی کارخانهی «اورانیوم بدخشان». آن وقتها مردها به کلی در اورانیوم بدخشان مشغول بودند و حالا لاشهی کارخانه را میشد در مرزهای «منطقه» دید. حسینآبادی تنها در مرزهای منطقهی 6 قرار داشت و میشد از اینجا، آنسوی ردیف خانهها، بخشی از فنسی را دید که عین تمساحی، خزیده رو کنارهها، پیر، چشمبسته، سرتاسر منطقهی 6 را در بر گرفته بود. پشت فنس اینجا، محوطهی چمن محافظت شدهای بود زیر یک چادر گلخانهای آبی، محصول چین. چمنها به پای دیوارهی بیرونی ساختمان قدیمی کارخانه میرسیدند و روی همین دیواره بود که حضرت تیر را نقاشی کرده بودند. پادشاهی بود که سوار واگنهای حمل و نقل میشد و فریاد میزد و کانابیس میفروخت و تو سیاهمستی، وقتی هنوز در اندازههای انسانی بود، به زنش شلیک کرده بود.
مونا، ورای دیواره، میتوانست دودکشهای سالمند را ببیند، یکسره سیاه شده، افسرده، از کار افتاده عین ساقهای پیرزنان. میتوانست بدنهی سیلوها را ببیند و اسکلتهای فلزی هنوز پابرجا را. حالا مردها همه بیکار بودند، یا سرباز بودند یا افلیج و زنها در کارخانهی شیلات گیلان کار میکردند، جایی در شهر تاره، با سرویسهای براقی که سوختشان از دیزل بود و زنهای کارگر را عین آبله تو خودشان جا میدادند.
مونا اینجا را بسیار دوست میداشت. منظرهی خیابان را به باقی آنچه در انزلی تاریخی دیده بود ترجیح میداد. کنار هر سلول خانه، پلکانی اضطراری پوشیده تو ضدزنگ خوشرنگی بالا رفته بود، عین ردیف درختهای سوخته، در هم تابیده، عین رقاصهها، عین سگهای لاغر. اینها همهجا دیده میشدند. نظمشان، رنگهای متنوعشان، بوی کربنیشان، صدای تکانهای مختصرشان برای مونا دلپذیر بود و سرگیجهآور بود. پلکان در ارتفاع دو متری سقف خانه به اتاقکی فولادی میرسید و مونا بار اول که اینجا آمده بود تمام مدت به این فکر میکرد که ببینی اتاقه به چه کار چه کسی میآید. این وقت روز که زنها از کار باز میگشتند کامجویی در خیابان روان بود. کارگرها بعضیهاشان باقیمانده در تاریکی، روان تو پیادهروها، عین حفرههایی وزین، مسافران سیارهای دیگر، بیآنکه اندامی دیدنی داشته باشند، با باریکهی نور در لبهی جسمهایشان، بوی عرق و ماشینآلات را تو خیابان رها میکردند. در روشناییها زنهای فربه پیدا بودند، با سینههای تنبل، رانهای بیمضایقه، با کتهای مردانه به تن، با رکابیهای سفید به تن، سرخوش، مست، بوگندو، با هدفونهای بزرگ سیاه روی سرهایشان، با موهای کوتاهشدهشان، سرخ و سبز و بنفش، با برق چشمکزن تقویتکنندهها روی بازوهاشان، با ایمپلنتهای بافت پلاتینیِ ماهیچه پایین کمرها، گاهی آوازخوانان، گاهی تو نوشگاهی که میان صف سلولهای مسکونی خلال ایجاد میکرد، و همهشان روان در خیابان، زیر چشمهای آن بالا، بیاعتنا.
ماشینسواری تا به اینجا خستهاش کرده بود. فاصلهی منطقهی هشت تا شش را از میان برهوت بینمنطقهای طی کرده بودند و بابت ریزش پل مجبور بودند مسیر طولانیتری برانند. ماشینسواری را البته دوست میداشت؛ اما بیکه بداند چرا، مضطرب بود. میخواست زودتر قال قضیه کنده بشود. بیتابی بیحالترش میکرد. حالا که به زودی رشدی را میدید، از سرنوشت بچههه کمی ترسیده بود. مغزش دست خودش نبود و مدام تو سرش چیزی عین آگهی نورانیای، خاموش و روشن میشد. بچه بچه بچه بچه ب چه بچ ه. فکر کرد زیادی وقت تلف کرده. مقابلش ساختمان قصابی بود، یکسره از یکجور پلیمر شفاف. توی قصابی پیدا بود و تابلوی سردرش میگفت گوشت قربانی مجانی اهدا میکند. جلوی بهشت گوشتها چند پله پایین میرفت و آن پایین، درِ زیرزمین قصابی سبز بود و روش مستطیل نئونی چشمک میزد. جلو رفت. پلهها را فرش پوشانده بودند. ازشان پایین رفت. کنار در دوربینی بیمخفیکاری تماشاش میکرد. زنگی نبود. کلونی روی چوب سبزِ در بود، یک سرِ پرندهی برنزی. باهاش در زد. در بلافاصله، با تق الکترونیکی خشکی باز شد.
مونا، تهران که بود، در نوجوانی، چهار ماه تمام در خانهی بانویش زندگی میکرد. یک فورلاین همجنسخواه آلمانی، با انگشتهای چروکیده، مملو از آرتروز، خشکیده و تیز عین چرخدندهی استخوان که در میانشان فندک کتابی نازکی را نگه میداشت، پلاستیکی و بنجل. گیسوهای دخترانهی پرپشتی داشت به رنگ بلوط و مونا را به همراه سه دختر دیگرِ عضو نهضت، چهار ماه در کوشکی اربابی تو منطقهی دربند به شوفاژ میبست. خوب میرقصید و به «عمَرکُشان»ها میرفت و زنهای از خود بیخود را دید میزد. گاهی در اوج شهوت حکمت خودش را با دخترها در میان میگذاشت. کلمات، داغ و شهودی، بهزحمت، تبدار، عفونی، انگار از میان سینوسهای وسیعش جاری میشد. پول خوبی فراهم میکرد و یکبار به مونا گفته بود آدمهایی که به عمرش دیده همهشان عین غرفههایی بودهاند که یک پولی میدهی تا تماشایشان کنی، جلویشان بازی کنی. غرفههای تیراندازی، آزمون تمدد اعصاب و اینجور چیزهای شهرهای بازی. پشت هر غرفه جانِ من موتورهای کوچکی هست که چیزهای آن تو را میجنباند، موتورهایی هست که با میللنگ به اندام و گوشت مردم وصل است. همهجا همینطور است. پدرسوختهها همیشه در حال حرکتاند، یکوقت تزیینات غرفه را عوض میکنند، به سیبلها یکی اضافه میکنند، یک قطار تازه روی ریلهایشان میگذارند؛ اما هرگز واقعاً تغییر نمیکنند. بهشان اعتماد نکن. و از آن بدتر صدای مداوم موتورهایشان است، بیاینکه یک لحظه ساکت بشود، بیاینکه از گوش آدم بیرون بیایند مونا جان. و بعد مونا را بوسیده بود.
وقتی داخل شد نور مقطع از لای پرههای هواکش داخل میآمد و سلاخخانه را عین اتاق بازجویی، دمکرده و پر از گردِ تو هوا، روشن میکرد. و جز این صدای بمِ مداومی بود عین صدای کورهای که زیر یک میلیون پتو افتاده و این مونا را یاد فرولاینش میانداخت. فکر کرد صدای موتورِ یاروهای تو اتاق است. یوسف خان را در رفت و آمدهای نور تشخیص میداد. همچنان مهیب بود، سرپایین، مشغول لاشهی خامی که جلوش داشت. بازوهای کشیدهاش را میدید، دو تکسنگی از آب و خون، قدیمی. و بعد دو مرد جوانتر را دید، هر دو طاس با پوششهای براقشان. آن که نزدیکتر به در ورودی روی صندلیای نشسته بود عینگ بزرگی به چشم داشت و دیگری، طرف دیگر اتاق، به مونا خیره بود؛ با نگاهی مثل باتونهای سرخ الکتریکی، جنبان کنار جاده وقتی که راه در دست مرمت است. نگاهی به همان حالت غمزده، نامتغیر، بیآنکه به دردی بخورد یا به کاری بیاید. نگاهی ناقص بالای رشتهرشتههای قلادهاش، لابهلای پوستی سفید، لابهلای گوشتِ خیس از تب آن زیر که از زور رطوبت به سفیدی زده. نوچههای اینجا همیشه مهاجرانی بودند از سردسیر به انزلی آمده، مدام سوزان در تب، مدام بیمار، بیحوصله، منحرف. استخدام همچو مفلوکهایی عادت حیوانی یوسف خان بود، راه شخصی او بود برای انتقام از دنیای دیگر. همیشه عین کرمهایی از شمال جهان، سفید بودند، زیر چادرهای چرمی مناطق مستعمراتی مخفیشده از آتش خورشید، از پشه، سرپا ایستاده، راهرونده روی دمهایشان. مونا این دو تای تازه را تا به حال ندیده بود، این دو تا را که در نظرش عین دو زن جوانتر یوسف خان بودند و با او تو بازارها در دید عموم ظاهر میشدند.
از آستانهی در دور شد و به دل اتاق رفت. رو به میز یوسف خان داشت. در سایه روشن، دو استخوان کتفش عین بالها تکان میخوردند. همچنان که میگذشت، از مقابل صندلی آن که عینک به چشم داشت رد شد. طرف سر چرخاند و صدای قرچقرچ چرم از یقهیاش بلند شد. مونا نگاهش کرد. با لبخندی آویزان زیر تهیگاه عینک سری به مونا تکان داد. دوباره صدای یقهی چرمی. مونا سر طاسِ یک دستاش را در نظر آورد، در کودکیاش، آنجا که در خلوتیِ صبحِ پاساژهای عظیم، سر را با ریتم موسیقی شرق تکان میداد و رویای انزلی را میبافت. «و نه حتی یکبار صدای گامهایش از مقصد بیصدا طنینی نکرد.»
چندین لیتر خون، همزمان، از آن همه گوشتِ تازه میرفت و ازشان قدیمیترین بویی بلند بود که در جهان باقی مانده. تو همچه جایی مونا سعی میکرد محتاط باشد پس لبخندی تحویل نوچههه داد. از عمق اتاق صدای قصاب را شنید. نور شدید قرمزی از دریچهی بالای دیوار داخل شد و گلایدر پلیس که گذشت دوباره نور عادی شده بود. تو نور سرخ دندانهای یوسف خان زیبا بودند.
«بَه عزیزِ دلِ من. هنوز خودکشی نکردی؟ نرفتی رو قبر فربد خودت رو خلاص کنی؟»
«نه خان. منتظر قبر شمام.»
مدت طولانی بود که حرف نزده بود. صدایش بیروغن بود. خان خندید و فلش آبی رنگی از دهانش بیرون پرید و ریش و گودی چشمخانههاش را روشن کرد. کاری بود که با حنجرهاش کرده بود: وقتی داد میزد نور آبی از خودش متصاعد میکرد؛ اما حالا که دقتِ کار از دست رفته بود، گاهی موقع خنده هم آقای پکرمن با نور یخی نافذش روشن میشد. همیشه با همین زبان با مونا میلاسید.
«دخی جان هنوز اون دندهها رو داری؟ سقراط! خانوم یه دندههایی داره که مرد خدا دلش میخواد خودشو ببنده بهشون که قطار از روش رد شه.»
مونا خندید. قبلتر شیفتهی زبان یوسف خان بود، شیفتهی بلوغ کثیف او بود. اتاق سلاخخانه همیشه خلوت بود. هرگز کسی را موقع ورود اینجا با خودش ندیده بود. بیتفاوتی یک کابین خصوصی. اما خوششانس بود. باید میترسید. آقایان، چهار طبقه پایینتر در دل زمین، با تعمدی از مد افتاده میخواستند تا ورودی حرا «ترس را در دلها برانگیزد» و دیگرانی بودند که میترسیدند. از زبان یوسفخان میترسیدند که با همه، تیز و هجومی به کارش میبرد، همیشه همان زبان بود، تنها زبانی که مرد میدانست، بیکه تغییری درش رخ بدهد. از سقف ناپیدا، متصل در تاریکیِ سلاخخانه میترسیدند، جوری که انگار آن بالا، در کمینشان هزار نفر اسلحههایشان را رو به پایین نشانه رفتهاند، مبادا کسی دست از پا خطا بکند. از راستههای گوشت قربانی میترسیدند و از نوچههای بیرون آمده از هرزهنگاریها. چه بینهایت مهمان حرا که از اینجا داخل نشده بودند و از دو ستونِ بلند «صراط»، از انگشتهای الکترونیکی خداوند، صد و سیزده ولت جهنده میانشان، نترسیده بودند. یاروها با مرضهایشان، با مدارهای کهنه لابهلای بافتهایشان از صراط رد میشدند و صراط جای خالی یک کلیه، چربیهای کبد، چیپهای ضدافسردگی و ورم معدهشان را میدید. مونا بیحال بود، بیاحترامی، شایستهی سلاخخانه در بادگیرهای سرش. طرف دیواری رفت که میدانست کمده آنجا است. کمدی بود که تویش برای یاروهایی مثل او، با لباسِ نامناسبشان، کاور مخصوص آویزان بود. درِ زنانه را جست. بازش کرد. تاریکی آبی اقیانوسی، و کاور خاکستری بلندی که مونا بیرون کشید. پوستِ پلیکربن، باقیمانده از انفجارها و مسمومیت، با کلاهی چسبیده به یقه. از سر پوشیدش. مثلث خاکستری کاور، جز و سر و گردن، همهی تن را بلعید. رو به پیشخوانِ یوسف خان و درِ پشتش راه افتاد. کاور تکان که میخورد عین روغن داغ صدا میکرد.
«نخودی اول باید از تو گیت رد شی آخه.»
نوچههه تا آن وقت ساکت بود. آن که بیعینک بود و تا آن وقت در سکوت گوریلی بود داشت به مونا یادآوری میکرد.
یوسف خان تشرش را عین باتری تو یارو جا داد. گفت میدونه خودش، به صراط اشاره کرد و نوچههه به گریه افتاد. صراط گیتِ الکترومغناطیسیای بود که یاروها از تویش رد میشدند و ایمپلنتها و ترنسپلنتها و بیماریهایشان را نمایش میدادند. حرا بعضی دستکاریها را مجاز نمیدانست و بعضی بیماریها را مجاز نمیدانست. دستکاریهای غیرلازم را مجاز نمیدانست و دستکاریهای بیشاز اندازه را مجاز نمیدانست و اینطوری مشتریهای وارسی میکرد. مونا هزار بار از آن تو رد شده بود، میدانست که باید ازش بگذرد، هر وقت دیگری اهمیت نمیداد که نقشهی الکترومگنتش را بردارند؛ اما اینبار نمیخواست. سکوت کرد، مکث کرد، بیجنبش، بحرالمیتی از بیم بیدلیل.
«اما شما که میدونین دیگه یوسف خان. من باکرهام.»
چیزی مانعش میشد که بگذرد. تمام حواساش میخواست که از توی گیت رفتن حزر کند.
«من چه میدونم جیگر که از دفعهی قبل تا حالا اون تن خوشگل رو دست چی و کی انداختی آخه؟ بدو. بدو.»
«نه دیگه خان. اذیت میکنین.»
بیتاب شده بود. من و شما وقتی تو بچگیهایمان سوزن کزاز میزدیم و بهانه میآوردیم، اینطور بیتاب شدهایم. خان نگاهش کرد. گفت: «پس برو از اون در بیا دختر جون. اینجا اینطوریه... اذیت میکنم؟»
در دیگر آنسوی چال حرا بود. در خیابان شارتر. محلهای بود که یک برج قدیمی، تقریباً ذوبشده، مدام شستهشده، هنوز درش سرپا بود. در دیگر روی دیوار زرد کهنهای بود با شرهی چسب رویش. پیادهروی پودر شدهای در مقابلش، فلزهای تزیینی که میان سیمان زنگار بستهاند، نزدیک یک راه امن شلوغ. در، کرکرهای بود، عین در گاراژ تعمیرگاهی چیزی. مردهایی بودند با رکابیهای کثیف و پشم و پیل مضاعف رو تنهایشان. همهشان اسلحه داشتند و یکیشان مجمر بخوری داشت که موقع تو رفتن، باهاش جلوی آدم را میگرفت و تبرک پخش میکرد.
در دیگر را خوش نمیداشت. علیرغم همهچیز راه افتاد که از صراط بگذرد. گیت تو موضع ناپیدایی از اتاق شانه پهن کرده بود. مونا مفخم بود. سر بالا گرفته. عین شهیدی قدیمی، بیآنکه اعترافی کرده باشد، بیآنکه جرمی توی کارش باشد. بنا داشتند از استخوانهایش کبریت درست بکنند. کسی او را نمیدید، آن بیرون که آسمان را میدانهای زغالی غروب برداشته بود، کسی او را نمیدید که عین قهرمانهای کونسفت، تو خرابهای میرود پر از کیسه پلاستیک و کاپوت ماشین تا خودش بکشد. نوچههه همچنان گریه میکرد.
روی کفِ لاستیکی گیت ایستاد. مرد سفیدِ گریان آمد که همهچیز را آماده کند. از دو ستون گیت، لولههایی آویزان بودند عین صید تازه. لولهها فلزی و منعطف بودند، حلقهحلقه مثل لولهی جاروبرقی، براق و سیاه و خاکستری و تمیز. دوباره صدای ساتور زدن یوسف خان بلند میشد و هنوز دستگاه خاموش بود. نوچه شروع کرد به وصل کردن دهانهی لولهها به جابهجای تن مونا. مونا پاها به عرض شانه باز، دستهای جدا از بدن، آنجا ایستاده بود. از بالا به نوچههه نگاه میکرد و ماهیچههای دو طرف کمرش را زیر صورت پهن و خندان چرم یونیفرمش میدید که چطور هماهنگ با گریه موج برمیداشتند، عین دو تا ماهی مرکب. وظیفهاش را با بیاعتنایی انجام میداد. پرستارطور، وقتی آدم را با زور پهلو به پهلو میکند، گوشت را به پلاستیک ماشین دیالیز وصل میکند و جای پنجههای چفتشده رو پوست باقی میگذارد. بلبل بیکار گریان. لولههای صراط به این کار میآمدند که بعضی اندامِ مخفیکار را بمکند و از هم جدا کنند تا چشمهای گیت راحتتر دستکاریها را ببیند. به مونا میچسبیدند، روی کاور وصل میشدند، کنار شانه، زیر سینه، دو طرف گلو.
بعد صدای پرندهای شنید. خفه، از دور دست. یکهو هول برش داشته بود. ترس شدیدی بود. تندتند فکر میکرد که چرا میترسد. چیزی دهانش را میلرزاند. حس میکرد همهی آنچه که میخواهد بیرون آمدن از دهان صراط است. میخواست جملهای را عین تسمهای، پنهان شده تو حلق مرطوبش، بیرون بکشد و به دست و پای مرد گریان بکوبد. سوزنی به او فرو کند، به آن نیتراتِ انسانی با بوی تندش، میخواست تو پچپچ بهاش بگوید «هییییس». آرام تو گوشش زمزمه کند که گریه نکن و اذیتم نکن. آن تن تخمیرشونده را زانو زده کنار خودش میدید که داشت مکندهها را رام میکرد و وا میداشتشان که تو مونا سر فرو کنند. گریه میکرد. لذت میبرد.
بعدها وقتی کار از کار گذشته بود، هنگامی که میخواست کاری را که با او کرده بودند تمامقد به یاد بیاورد، هر وقت میخواست نفرت روی دور بیافتد، این لحظه را عین قرص ِپیشاجنگیِ سرخوشی تو دهان میگذاشت. آن بیاعتنایی و بعد وحشتِ بیمارگونهی ورودی حرا را به یاد میآورد تا نفرتش را کوک کند.
در اوجِ بیتابیاش درِ پشتِ سرِ یوسف خان باز شد.
روی گیت، پشت به در داشت. با تقهی در سقراط را دید که بالا پرید. چرم سیاه، عین دود از صندلیای که روش نشسته بود بلند شد و سفیدی صندلی، تو تاریکی، عین وال مردهای سرد بود. بالای ران راست، جایی که باید آپاندیس مردک خفته باشد، دهنهی سوکت پهنی، خمیازهکشان، باز، حتی تو تاریکی پیدا بود. با یک دست عینک را از رو صورتش به پیشانی بالا زد و تو دست دیگر حالا نارنجکی داشت عین بچه لاکپشت. مونا سر برگرداند. از در دَد تو میآمد، مستخدم افلیج حرا، پوشیده در تاکسیدوی سبزِ ناجوری، لاغر، با پرندهای روی شانهاش. یوسف خان با اشارهی دست سقراط را آرام کرد. نوچه دوباره نشست، با عینک باز روی چشمهایش و نوچهی دیگر پایین پای مونا گریه نمیکرد؛ اما مشغول لولهها بود. دَد چیزی به گوش یوسف خان گفت. سلاخ اخمی کرد، نوچه را که حالا داشت آمادهی آتش کردن صراط میشد صدا کرد تا دست نگه دارد. مونا میتوانست بی گذشتن از گیت، داخل شود.
نوچه لولهها را از مونا باز میکرد و دَد که چشم انتظار مونا بود لبخند میزد و مونا که آرام گرفته بود حواساش به پرنده بود و آن صدا که کمی پیش شنیده بود و یوسف خان و سقراط در جزر و مدِ نور ساکت و بیحرکت بودند و دلسوزی برای سرنوشت دخترک در سرهایشان بود.