بعضی بخشها هستند که هیچ وقت بازدید نشدهاند. شاید سازنده همان روز اول تولید آنها را دیده باشد، ولی بعد دیگر همهی این نقاط به دست فراموشی سپرده شدند و حالا که ماهیتشان نیست، خودشان هم دارند نیست میشوند. کامپیوتر سفینه اخطار داده بود که باید هر چه سریعتر روی بخشهای در معرض خطر و انقراض تمرکز کنم و تصمیم بگیرم آیا به موجودیتشان نیازی هست یا نه. اگر بود که هیچ، اگر نه کامپیوتر خودش را از آن بخشها بیرون میکشید و میگذاشت به زبالهدان تاریخ بپیوندند. و اگر کامپیوتر از این بخشها بیرون میکشید، دیگر هیچ راه دسترسی به آنها وجود نداشت. همهی در و پیکرهای این سفینهی لعنتی و بو گرفته به دست کامپیوتر باز میشدند.
برای همین نشسته بودم و از روی لیست به اسمهایی فکر میکردم که برایم هیچ معنا و مفهومی نداشتند. لیست طولانی بود و کلمات هیچی از ماهیت خودشان را مشخص نمیکردند. معلوم نبود پشت جایی به اسم «همکف روی سوم» چیست. و اصلاً معلوم نبود من روی چه حسابی باید انتخاب کنم که مثلاً بخش «ریشهبلند» بماند و «دو به اضافهی دو» حذف شود.
کامپیوتر سفینه هم حوصلهی جواب دادن نداشت. نشسته بود شطرنجی طراحی کرده بود و حالا یک بند با بازی ساخت خودش سر و کله میزد و هنوز نتوانسته بود حتا یک دست برنده شود. از غرورش بود که هر از گاهی میگفت برنامهای نوشته که حتا خودش هم از پس آن بر نمیآید؛ اما حدس میزدم بیشتر شبیه پدری است که از ناخلفی فرزندش – هرچند فرزند سربلندی، اما در مقابل پدر نافرمان – رنجیده است و بدش نمیآید این شطرنج لعنتی از سر احترام هم که شده، یک بار ببازد.
اسم بخشها از روی صفحه رد میشدند؛ «الف-دال-33»، «کفشداری»، «جیم چ.خ»، «سکوت ممنوع». معلوم نبود در این سفینهی خراب شده چه خبر است. آدمها خیلی وقت بود که دیگر جز بخشهای مسکونی بیرنگ و رو و مراکز آموزشی و فرهنگی بدترکیب و آهنی، به بخش دیگری از شگفت دسترسی نداشتند. کامپیوتر میگفت خیلی از بخشها از همان روز اول پرتاب ممنوعالورود بودهاند.
این طوری نمیشد تصمیمگیری کرد؛ بدم نمیآمد یکی از این بخشها را به چشم خودم ببینم. از کامپیوتر نظرسنجی کردم، شش دقیقه و چهل و سه ثانیه سکوت کرد، بعد فیلش را حرکت داد و گفت: «به شکل تصادفی... مورد شمارهی یازده، نه، چهل و سه را بازبینی کن. «آرشیو». ایدهی خاصی ندارم که توش چه خبره. فقط میدونم سه طبقه زیر موتورخونه است، از روز پرتاب هیچ کس گذارش به اون اطراف نیفتاده و البته کنارش یه توالته که چاهش از چهل و هشت سال پیش که یه شهابسنگ بدنه رو سوارخ کرد و اومد تو، گرفته.»
اطلاعات دندانگیری نبود. فقط فهمیدم که قبل از رفتن به سه طبقه زیر موتورخانه، بد نیست سری به دستشویی بزنم.
*
شهرها روشن بودند. دورشان آتشهای بیپایان میسوخت و بعد دامن میگرفت به شهرهای کناری و جنگل و رودخانه و کوه و سنگ؛ و آن وقت کشورها یکپارچه میسوختند. آسمان بیشتر اوقات سیاه بود. دوده همه جا را پوشانده بود و بوی سوختن چوب و آهن و گوشت و استخوان، دماغها را خیلی وقت پیش از کار انداخته بود. هیچ چیز کار نمیکرد. نه برق و آبی مانده بود، نه بنزین و گازی. باقیماندهها راهی برای رفت و آمد نداشتند و گروه گروه، گوشه و کنار زمینهای سوخته و با خاک یکسان شده را اشغال کرده بودند. اما خطر بزرگتری در کار بود.
جایی میان این روز عدم، شهری وجود داشت که هنوز کامل نسوخته بود. داشت خاکستر میشد، اما هنوز ساختمانهای بلندی داشت که شب و نصفهشب، فرو میریختند و خواب را از چشم لشکر تازه بیدار شدهها میگرفتند.
بیدار شدهها شبزی بودند. و آسمان چنان سیاه بود که شب انگار روی دور تکراری جهنمی افتاده باشد، تا بینهایت ادامه داشت. بیشتر توی سطح خیابانها پراکنده بودند. نمیتوانستند خوب از پلههای ساختمانهای باقیمانده بالا بروند و اگر هم به هر جان کندنی خودشان را بالا میرساندند، دیگر نمیتوانستند برگردند پایین. بیدار شده بودند، اما سیستم مدیریت ارتفاعشان کار نمیکرد.
برای همین باقیماندهها بالای بلندترین ساختمانهای رو به ریزش پناه گرفته بودند و از آن بالا سنگ و کلوخ و میز و صندلی نیمسوز روی سر تک و توک بیدار شدههایی میریختند که گاهی اوقات هوس پلهنوردی و مزه کردن باقیماندهها به سرشان میزد.
توی این اوضاع بود که نه نفر باقیمانده به طبقهی دهم برجی احضار شدند که حروف اسم عظیم روی سقفش همه ریخته بودند و تنها یک کلمهی «انجمن» را هنوز میشد خواند.
*
آسانسورهای سفینه کند کار میکردند. دیگر برایشان اهمیتی نداشت که بالا میروند یا پایین. آنهایی که طبقات زوج میایستادند در حسرت توقف در طبقات فرد بودند و آنهایی که در فردها متوقف میشدند، میخواستند کابلهایشان قطع شود و بروند ته چاهشان بپوسند و دیگر جم نخورند. کامپیوتر سفینه که آرم «روانشناس دستگاههای هوشمند زیرمجموعه» روی در ورودی اتاق فرمانش خورده بود، چند سال پیش، قبل از اختراع شطرنج جهنمیاش، به سرش زده بود تا به آسانسورها شخصیت بدهد. چند تا از آدمهای بدبخت توی برنامههای عملی مثل رسیدگی به محصولات کشاورزی و پرورش گوسفند مینیاتوری را گرفته بود و شخصیت نکبت آنها را شبیهسازی کرده و روی آسانسورها پیاده کرده بود.
حالا همگیشان افسردگی حاد داشتند. میل به حرکت و پیشرفت در وجودشان مرده بود و از چند تاییشان بروز خشونت هم دیده شده بود. صبر میکردند آدمها که میخواستند پیاده شوند، درها را میبستند و آنها را گیر میانداختند و سعی میکردند راه بیفتند؛ و البته اگر سیستم عدم امکان حرکت با درهای باز وجود نداشت، تا الان چند تایی کشته داده بودیم. چند تاییشان هم ابراز علاقه کرده بودند که یک طبقه برای همیشه متوقف شوند و گوسفند پرورش دهند.
پای شطرنج که پیش آمد، کامپیوتر کلاً بیخیال آسانسورهای بیچارهای شد که تا دو روز پیش موش آزمایشگاهیاش بودند و حالا قیافهشان درست مثل آدمکی با دهانهای رو به پایین بود و هر وقت سوارشان میشدی، میانههای راه صدای هقهقشان بلند میشد و وضعیت گاهی آنقدر دستپاچه کننده میشد که مجبور میشدی وسط راه پیاده شوی و آسانسور بعدی را امتحان کنی. گرچه آسانسور بعدی هم قاتل از آب در میآمد و چون میدانست نمیتواند لای درها گیرت بیندازد، تا خود مقصد نفرینت میکرد و تو را مسبب تمام بدبختیها کائنات از روز ازل میشمرد.
سه طبقه زیر موتورخانه جای جالبی نبود. هیچ چیز چشمگیر و متفاوتی نسبت به باقی طبقات شگفت نداشت. مثل همیشه فقط یک راهروی دراز و بی پنجره بود که لامپهای سقفیاش چند تا در میان یا خاموش بودند یا چشمک میزدند و رو به موت بودند. مستقیم ته راهرو، دری یک لنگه دیده میشد که تابلوی کدر رویش اعلام میکرد: «آرشیو». بغل در هم، دریچهی کوچکتری بود که ظاهراً به دستشویی مشکلدار منتهی میشد. باید از کامپیوتر فلسفهی وجود این دستشویی را، آن هم در یک راهرو که از همان اول رفت و آمد انسان به آن قدغن بوده، میپرسیدم.
در ساده بود. قفل و شمارهگیر رمز و دستگاه تشخیص اثر انگشت و شناسایی تخم چشم نداشت. کافی بود دستگیرهاش را رو به پایین فشار دهی و وارد شوی. من هم همین کار را کردم. در را باز کردم و وارد «آرشیو» شدم.
***
تقصیر خودش بود. نباید جلوی یکی از شوالیههای شورای عالی میایستاد. البته بدبخت، نمیتوانست فرق باقیماندهها را با آن چشمهای تار و خشک شده ببیند. شمشیرم را که حالا غرق در خون سیاهش شده بود، با گوشهی لباسم تمیز کردم و به آندروید اشاره کردم که راه باز است. آندروید از سر پیچ بعدی با دست اشارهای به من کرد که یعنی حرکتم را فهمیده. با گامهایی حساب شده و تفنگ دوربیندار لیزری در دست، به سمت ورودی بنبست رفت و منتظر ماند تا من هم سر برسم.
جسد بیدار شده را همانجا رها کردم. چیز غیرمعمولی نبود. از سر تا ته خیابان حداقل سه جسد جز این یکی مثل گونی سیبزمینی روی زمین ولو شده بود. یک نگاه به دو سر خیابان انداختم و از بین چالههای حاصل از بمباران، خودم را به ورودی در هم شکستهی برج رساندم.
آندروید تفنگش را جلوی چشمش گرفت و به چیزی در انتهای خیابان ویران نگاه کرد. با قرارگاه مقاومت جنوبشهریها فاصلهی زیادی نداشتیم و میدانستم اعضای مقاومت یک مشت کلهخراب هستند که هر جنبندهای توی خیابان ببینند، به رگبارش میبندند و شوالیه و آندروید و بیدار شده برایشان یکی است. برای همین وقت تلف نکردم و دستکش محافظم را در آوردم و با خنجری که به کمرم بسته بودم، خراشی روی نوک انگشت اشارهی دست چپم ایجاد کردم. خون سرخ مثل روغن ضداصطکاک زره متحرک روسی، از انگشتم جاری شد. قبل از این که خون گرانبهایم هدر برود یا دستگاه ایمنیام راه خروجش را ببندد، دستم را روی نقشپیکر دری کشیدم که پشت تخته سنگهای فرو ریخته، از چشم پنهان بود. خون همچون خطخطی بیظرافت بوزینهها روی بوم نقاشی، کلفت و پرحاشیه، روی طرح اسب تکشاخ روی در نشست. تکشاخ. یکی از نشانهای چهارگانهی گروه.
شاخ اسب، تشعشعی پلاسمایی به رنگ آبی فیروزهای به خود گرفت و به ترتیبی جادووار، خون را در خود مکید و با هر قطره که مکید، سرختر شد. دست آخر وقتی هیچ خونی روی نقش نمانده بود، با بیمیلی خشخشی سر داد و زاویهاش تغییر کرد و نود درجه از وسط چرخید و بعد بالا رفت.
در باز شد.
خودم را به داخل امن تاریک و سرپوشیدهی پشت در کشاندم. آندروید از عقبم وارد شد. لحظهای در باریکهی نور حاصل از خورشیدی که امروز به نحوی غریب تصمیم گرفته بود گردی کدر و سرد خود را نمایش دهد، ایستادیم و بیرون را برانداز کردیم. جز سه چهار تایی بیدار شده در ته خیابان که صدای پای ما روی خرده سنگهای پخش کف خیابان نظرشان را جلب کرده بود، چیزی دیده نمیشد. بعد در با صدای غرش دیومانندی بسته شد.
راهرو مثل روز روشن بود. قانون روشنایی شدید و فلورسانت در تمامی ساختمان برقرار بود. اگر بر فرض محال گذر یک بیدار شده به اینجا میافتاد، روشنایی باعث میشد باقیماندهها بیشترین امتیاز برای عکسالعمل را در دست داشته باشند. و ثابت شده بود که نور شدید، سرعت پیشروی بیدار شدهها را کند میکند.
بعد از چند ورودی پشت سر هم، به اتاقک تخلیهی فشار رسیدیم. لباسهای بیرونی را توی محفظهها انداختیم و سر تا پایمان غرق در دوش مادهی ضدعفونی کننده شد. با این نرخ قربانی بالا، معلوم نبود این ویروس اصلاً به مرحلهی هوازی برسد یا نه. ولی کار از محکمکاری عیب نمیکرد.
بعد از خروج نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم. چهار و نیم بود. هنوز تا شروع کار خیلی وقت داشتیم. در اتاق جلسه را باز کردم و وارد شدم.
***
با باز شدن در، چراغهای داخل یکییکی شروع به چشمک زدن کردند و بعد انگار از خوابی طولانی بیدار شده باشند، خمیازهی درازی کشیدند و روشنایی ثابتی روی اتاق انداختند. اتاق چندان بزرگی نبود. قد و اندازهی یک سالن غذاخوری خانوادگی را داشت و اسباب و اثاثیهاش هم همان طور به چشم میخوردند. چند تا صندلی چوبی و میزی که رویش کاغذ و لیوان و قندان و خودکار پراکنده بود. چند تا قفسهی کتاب و چند عکس که به دیوار آویزان بودند و آدمهایی را نشان میدادند که معلوم نبود کی هستند و چه کارهاند.
پنجرهای روی دیوار توجهم را به خودش جلب کرد. پنجره آنقدر بزرگ بود که از یک سر دیوار تا سر دیگرش را میپوشاند و یک جورهایی قدی محسوب میشد، منتهی ضلع افقیاش بلندتر بود و میشد گفت قدی است، برای یک آدم درازکش. پشت پنجره طبیعتاً سیاهی بود. چیزی جز فضای خالی آن بیرون وجود نداشت. اما سمت چپ منظره کمی روشن بود که عجیب به نظر میرسید. منبع نوری در فضای اطرافمان وجود نداشت که بخواهد روشنایی تولید کند. محیط خارجی سفینه هم جز در مواقع اضطراری، چراغی روشن نداشت.
از میان خرت و پرتهای وسط اتاق به سمت پنجره رفتم. حین عبور، دستی روی میز وسط اتاق کشیدم که غبار رویش نشسته بود. غبار بلای جان سفینههاست. هر جا انسان وجود داشته باشد، غبار هم هست. و هیچ وقت راه کاملی برای خلاصی از دست آن وجود ندارد. خلاء هم غبار را یک راست تف میکند توی صورتت و نمیتوانی توی سیارهای چیزی جایش بگذاری و بروی به سلامت. سرنوشت آدم و غبار را برای با هم بودن ابدی نوشتهاند.
میز را ول کردم و به دیوار نگاهی انداختم. عکسهای روی دیوارها هم چندان دندانگیر نبودند. یک مشت آدم که ناشناس بودند و رخت و لباس بشر چند صد سال پیش را به تن داشتند و از سر و وضع بیخیال و منظرههای دست و دلباز پشت سرشان معلوم بود همهی عکسها روی زمین گرفته شدهاند. چند تا از عکسها توجهم را جلب کردند، چون عین میز و صندلیهای توی اتاق را میشد بین و پشت و کنار آدمهای تویش دید. وسط راه متوقف شدم و نگاهم چند بار بین عکسها و میز و صندلی سفر کرد. خوب البته بعید هم نبود. انسان به عنوان یک حیوان احساسی، در آخرین لحظات ترک زمین تا توانسته بود آت و آشغال و تیر و تخته بار سفینههایش کرده بود تا هر وقت دلش تنگ شد، برود خودش را وسطشان غرق کند و بوی زمین را به مشام بکشد. حالا البته این تو بویی جز کهنگی نکبت و غبار لعنتی نمیآمد.
جلوتر که رفتم و از پنجره به بیرون خیره شدم، برای چند لحظه مغزم قفل کرد. مثل آن وقتهایی شده بود که بیدارم، اما حس میکنم منطقاً باید خواب باشم. در این مواقع اتفاقات بیرونی چنان مسخره و مضحک پیش میروند و واکنشهای ذهنی خودم به آنها چنان کند و ناآشنا و غیرمنطقی است که اگر خواب نباشم عجیب است. ولی البته آخر سر میفهمم که بیدارم، اما همان چند دقیقه آدم را حسابی دستپاچه میکند. احساس میکنی یک دفعه جایت با یک نفر دیگر عوض شده و توی شرایطی وارد شدهای که اصولاً هیچ ربطی به تو ندارد و اگر دست به هر کاری بزنی، مطمئناً نتیجهاش چیزی جز خرابی و افتضاح و آبروریزی نخواهد بود. و بله، بزرگترین اشتباهات زندگی آدمها معمولاً در همین لحظات رخ میدهند که غیرقابل برگشت هم هستند.
این دفعه جایی برای اشتباه از طرف من نبود. اشتباه قبلاً اتفاق افتاده بود و حالا من داشتم نتایج کار یک یا چند نفر را تماشا میکردم که دچار جابجایی روح و جسم شده بودند و بزرگترین اشتباه عمرشان، افتضاحترین نتیجهی ممکن را برای ما به دنبال داشت. پشت پنجره، توی فضا، یک سیاره میدیدم. قیافهی سیاره بیش از حد آشنا و تکراری بود. انگار صحنهی تمامی مستندهایی که به عمرم دیده بودم و تمام کتابها و نوارهای علومی که توی اتاقهای درس سه در چهار، روباتها و کامپیوترها به خوردم داده بودند، جلوی چشمانم تکرار میشد. سیاره زمین بود؛ همان کره با فلان تن وزن و فلان مقدار جاذبه و بهمان مقدار فشار اتمسفر و امثالهم که زیر پایمان برای خودش میچرخید و خیالش هم نبود که ما این بالاییم، در صورتی که باید چند صد سال نوری آنطرفتر، در راه رسیدن به مقصد نهایی باشیم.
مزخرف بود، چرند بود، خندهدار بود، احمقانه بود و از همه مهمتر، راست بود. به چشمهایم اعتماد داشتم و البته به این حس که همیشه کاسهای زیر نیمکاسه هست. این شگفت، این سفینهی لعنتی که مثل یک ساعت جادویی ساختِ دست یک شعبدهباز مرتب کار میکرد و سرویس و تعمیر نمیخواست و کامپیوتر هدایت کنندهاش جنون شطرنج بازی کردن با خودش را داشت، این مرکب لعنتی که چند صد سال اسیرش بودیم و دیوارهای آهنی و در و پیکر غیرقابل تغییر و مرزهای محدودش حتا آسانسورها را هم دیوانه کرده بود، اصلاً حرکت نمیکرد. سر همگیمان کلاه رفته بود و چند نسلی میشد که آرزوهای مسافران برای رسیدن به سرمنزل رویایی و البته مبهمشان، به هدر رفته بود.
سر و صدایی پشت سرم بلند شد که برایم آشنا بود. جایی در اتاق، یک دستگاه پروژکتور به کار افتاده بود. برگشتم و اتاق را پر از آدم دیدم. چند نفر پشت میز نشسته بودند، چند نفری به دیوارها تکیه داشتند و حتا یک نفر کنار در روی زمین نشسته بود.
مردی عینکی که بالای میز نشسته بود، گلویش را صاف کرد و گفت: «ام... فکر کنم سلام...»
×××
بالاخره حدودهای شش، بعد از تاخیرهای فراوان، همهی اعضا جمع شدند. همهی اعضای شورای عالی شگفت. گروهی که طراحی بزرگترین پروژهی فضایی تاریخ را بر عهده داشتند. و به احتمال بسیار زیاد آخرین پروژهای که به دست بشر انجام میشد.
به دور تا دور میز دراز وسط اتاق نگاهی انداختم. همه حاضر بودند. کنار من آندروید، بانک اطلاعاتی و ناظر پروژه نشسته بود. ساکت بود. یک دفترچه داشت که در مواقع معدودی بیرون میکشید و تویش چیزهایی خطخطی میکرد. هنوز هیچکس نتوانسته بود محتویات دفترچهاش را ببیند و اصلاً عجیب بود موجود که حافظهی بینقص و بینهایتی دارد، اصلاً دفترچه به چه کارش میآید.
در رأس میز رئیس، که به شوخی به او اوجوساما یا بابابزرگ هم میگفتیم، نشسته بود. خیلی پیر بود و هیچکس نمیدانست از کجا آمده یا چند سالش است. یا اصلاً اینکه همیشه همینقدر پیر بوده؟ چون او خاطراتی از روزگاری در سر داشت که ما حتا جرات فکر کردن به آن را نداشتیم.
آن طرف مشاور اعظم نشسته بود. مردی عصبی و بیش از حد منطقی که گاهی منطق بیش از حدش، سد راه ارتباطش با جهان خارج یا حداقل ما میشد. گاهی دوست داشتم فکر کنم دوست ماست. اما خوب می دانستم که مثل هر کس دیگری سر این میز، او هم رویای شخصی خودش برای شرکت در این پروژه را دارد.
و در کنارش مدیر فنی نشسته بود و مثل همیشه پوزخندی مخفیانه بر لب داشت. شاید مرموزترین فرد گروه خود او بود. گاهی فراموش میکردم چرا کنار ماست. جز سمتش چیزی از او نمیدانستم. البته اسم بین اعضای شورای عالی شگفت، کمترین کاربردی نداشت. ما اینجا صرفاً سمتهایمان بودیم. ارزش هر کس به کاری بود که انجام میداد.
کنارش منشی نشسته بود. او هم شاید به اندازهی رئیس پیر بود. البته به ظاهر چیزی نشان نمیداد. او و سردبیر، تنها اعضای مونث شورای عالی بودند. سردبیر آدمی جدی بود. سلاح مورد علاقهاش برخلاف بیشتر ما که شمشیرهای برقی داشتیم، شلاق بود که به ندرت آن را بیرون میکشید، اما وقتی این کار را میکرد، صحنه تماشایی میشد.
آن طرف میز هم دو نفر دیگر نشسته بودند. دیوانه، مرد لاغر و پرمویی بود که شخصیتی غیرقابل درک داشت و هر حرفی که میزد، با واکنش منفی تمامی جمع روبهرو میشد. شاید بزرگترین دستاورد او هم همین متحد کردن گروهی چنین متفاوتالسلیقه بود.کنار او هم برنامهریز نشسته بود و کاغذهای جلویش را ریز ریز میکرد و کوه میساخت.
به ساعت نگاه کردم. شش و ده دقیقه بود، در حالی که جلسه قرار بود ساعت شش برگزار شود. تاخیری که انگار تا ابد گریبانگیرمان میماند. گلویم را صاف کردم و گفتم: «لطفاً اگر ممکن است سکوت را رعایت کنید تا هر چه زودتر این کار لعنتی را تمام کنیم. مطمئنم همهی شما کارهای مهمتری از نشستن دور این میز دارید.»
و واقعیتش هم همین بود. هیچ کدام از ما حداقل در آن لحظهی خاص از سر میل و علاقه آنجا ننشسته بودیم. شاید در زمانی خیلی دور که خودمان هم خاطرهای محو از آن داشتیم، به هدفمان ایمان داشتیم و از این رو برای نشستن دور این میز و حرف زدن دربارهی پیشرفت کار ساخت سفینهای که حالا دقیقاً بالای سرمان جاخوش کرده بود، شور و شوق بسیاری داشتیم.
آقای رئیس گلویی صاف کرد و با صدایی خسته و بیجان گفت: «بسیار خوب. منشی، لطفاً دستور جلسهی امروز را برای جمع یادآوری کنید.»
منشی کمی با دفتر براق و رنگارنگش ور رفت و صفحهی مورد نظرش را پیدا کرد: «امروز دو تا دستور کار بیشتر نداریم. اولاً مدیر فنی باید کامپیوتر سفینه رو وارد حافظهی مرکزی سفینه کنه و کلید شروع رو بزنه. در ضمن، باید پیاممون رو برای آینده ضبط کنیم.»
پیامی برای آینده. به نظرم زیادی علمیتخیلی میآمد. کل این پروژه از اولش هم بودار بود. من و آندروید به طور کلی نظر مساعدی در این باره نداشتیم. من چون هنوز خیلی جوان بودم و در نتیجه نمیتوانستم ادعا کنم خیر و صلاح بشر را بیشتر از هر کس دیگری میدانم. آندروید به این دلیل که معتقد بود در جهانی مثل این جهان، چیزی که ارزش نجات دادن داشته باشد وجود ندارد. اما تقریباً بقیه در نجات نوع بشر متحد بودند. و چون جز مردمی که دور این میز نشسته بودند، خانوادهای نداشتم و نمیشناختم، کوتاه آمدم. نظر من و آندروید اهمیتی نداشت. نظر جمع همیشه مهمتر بود.
رئیس که کمی عرق کرده بود، سری تکان داد و رو به مدیر فنی پرسید: «وضعیت هوش مصنوعی سفینه در چه حاله؟»
مدیر فنی که اصلاً سر جایش بند نبود و پوزخند طعنهآمیزی بر لبانش نقش بسته بود، بدون این که در چشمان کسی نگاه کند گفت: «حاضره و الیالحساب مشکلی هم نداره. ولی این که اون بالا بخواد چطور عمل کنه... منتهی برای موردی که قبلاً اشاره کردیم، فکر جالبی به سرم زده. در آیندهی کامپیوتر زمانی رو پیشبینی کردم که برای سرگرم نگه داشتن خودش و بقیه، یک بازی شطرنج ناممکن درست کنه.»
منشی پرسید: «اینی که گفتید چی هست؟»
مدیر فنی با خندهای زیرزیرکی گفت: «حالا! تنها راه فهمیدنش اینه که یک ماشین زمان بسازیم و باهاش به آیندهی شگفت سفر کنیم.»
من گفتم: «گفتید ماشین زمان! ام... فکر کنم بد نیست ضبط پیام رو شروع کنیم. هوا داره تاریک میشه و اگر زود نجنبیم، به دستهی بیدار شدهها بر میخوریم.»
از آن طرف میز، مشاور اعظم با تمسخر گفت: «باز شما پارانویای زامبیات رو شروع کردی!»
رئیس یک قلپ کوچک از لیوان آب جلوی رویش نوشید و گفت: «نه نه حق با دبیر اجراییه. آندروید، لطفاً جلوی پنجرهی قدی بایست و ضبط پیام رو شروع کن. حداقل امروز حوصلهی زامبی کشتن ندارم!»
آندروید بلند شد و سمت دیگر میز، در برابر مدیر ایستاد. بعد پوست روی پیشانیاش کنار رفت و چشمانش به داخل کاسهی برگشتند و دو دوربین فلزی از جایگاه چشمانش بیرون خزیدند. صدای آهنین آندروید طنین انداز شد که: «آغاز ضبط پیام.»
آقای مدیر با حالتی عصبی و هیجان زده رو به دوربینهای چشمی آندروید گفت: « ام... فکر کنم سلام...»
×××
چند نفر از حاضران نگاهی به او انداختند که باعث شد چند بار دیگر گلویش را صاف کند، نصف لیوان آب مجازی روبرویش را سر بکشد و بعد از پاک کردن عرق روی پیشانیاش، بگویید: «الان باید توی اتاق آرشیو شگفت باشیم. نمیدونم چه سالیه یا این که چطور اینجا رو پیدا کردی...» مکث کرد و توضیح داد: «از فعل مفرد استفاده میکنم. شاید چند نفر باشید، اما بالاخره یکی باید بالادست بقیه باشه. صحبت من با همین بالادست هست و قبل از هر چیزی، میخوام که بقیه اتاق رو ترک کنند.»
صحنه درست مثل یک ویدیو پروژکتور متوقف شد که مسخره بود. تصویر آدمها آن قدر واقعی بود که یک دفعه خشک شدن همزمانشان حس عجیبی به آدم میداد؛ انگار یک مشت آدم گنده خواسته باشند تو را دست بیندازند.
تصویر دوباره به راه افتاد و همان مرد ادامه داد: «کامپیوتر اتاق ادامهی ویدیو رو در حالی پخش میکنه که فقط یک نفر در اتاق حضور داشته باشه. شنونده، به نفع خودت و اهالی سفینه است که یک فضول رده پایین نباشی و محض شوخی و خنده از اینجا سر در نیاورده باشی...»
مردی که سمت دیگر میز نشسته بود و از اول پخش ویدیو با بیقراری، کاغذ روبرویش را ریزریز کرده و کوه کوچکی درست کرده بود، دستی بالا برد و با حالتی عذرخواهانه گفت: «البته منطقاً چنین چیزی غیرممکنه. سیستم ناوبر سفینه رو طوری طراحی کردهام که حضور آرشیو رو برای هر کسی رو نکنه. به علاوه، از ایدهی یه بازی شطرنج ناممکن هم خوشم نیومد. چطور با من هماهنگی...»
مرد اولی دستش را بالا برد و گفت: «بله بله، ممنون. باقی موضوعات باشه برای بعد. بهتره از اول شروع کنیم. میتونی ما رو شورای عالی شگفت صدا کنی. افرادی که در ساخت سفینه و تمام این ماموریت همکاری داشتند. اوضاع خیلی ساده است و احتمالاً خودت هم تا الان حدس زدی. سفینه حرکت نمیکنه. همین بالا ثابت مونده و دور زمین میچرخه. اگر حساب کنی، بعد از ماه، ما دومین قمر زمین محسوب میشیم که البته از نظر ابعاد هم بیشتر یک قمر هستیم تا یک سفینه. و البته در کل منظومه، بزرگترین قمر مصنوعی همین شگفتی است که میبینی.»
چند تایی از حاضران لبخند غرورآمیزی زدند و آن یکی که روی زمین نشسته بود، پاهایش را دراز کرد و روی هم انداخت. همان مرد اول ادامه داد: «اما مهمتر از هر چیزی، اینه که بفهمی چرا این کار رو کردیم و چطور شده که شماها به جای فضای دوردست، هنوز دور زمین میگردید. در حقیقت... گفتنش البته سخته... اما هیچ مقصدی در کار نیست. تمام چیزهایی که همیشه شنیدهاید، این که شگفت به سمت سیارهای زمینگونه میره و امثالهم، همگی... به کلام ساده... خرعبله و البته، ما هم شرمندهایم که این همه مدت با این دروغ زندگی کردهاید و حالا این طوری انتظاراتتون نقش بر آب میشه. اما این چیزها در زندگی خیلی پیش میآد و هدف بزرگتر، همیشه مهمتره. در حالت کلی، وضعتون باید از الان ما خیلی بهتر باشه و همین جای گله و شکایت رو کم میکنه. خوب... فکر کنم بهتره باقی ماجرا رو یه نفر دیگر تعریف کنه.»
بعد به سمت زنی که آن سوی میز نشسته بود و خودکار و دفترچهای جلوی دستش بود، اشاره کرد. زن بعد از چند لحظه مکث گفت: «بله، هدف بزرگتر. خلاصهاش میشه این که زمین دیگر جای باقی موندن نیست؛ بعد از بحران پشت بحران، آتشسوزی، سیل، زلزلهی مرگبار، حالا هم این بیدار شدههای لعنتی و پشت سرشون، اخوتهایی که به اسم نابودی اونا به وجود اومدن و حالا بلای جون همهی باقیماندهها شدن... اگر شگفت رو پرتاب نکنیم، دیر یا زود همه چیز از دست میره. به فکر پیدا کردن یه خونهی تازه توی یه سیارهی دیگه افتادیم؛ آره، اون قدرها هم سادهلوح نیستیم که به نظر میرسه. ولی راهی برای سفرهای بین ستارهای نداریم. اگر هم زمانی راهی وجود داشته، حالا با این اوضاع شیر تو شیر دیگه نمیشه حتا فکرش رو کرد. اصلاً سفر از اینجا تا مریخ اونقدر سخت و گرون تموم میشه که بهتره بگیم غیرممکن و خیال خودمون رو راحت کنیم. بنابراین شگفت رو ساختیم که به جای یک سفینه، یک ایستگاه فضایی و مدارگرده و مناسب برای اسکان جمعیت زیادی از انسانها. میدونیم که فوقالعاده از آب در نیومده و مشکلاتش زیاده؛ میدونیم که زندگی توش سخته و شاید اصلاً نشه اسمش رو زندگی گذاشت...»
مردی که کنار در روی زمین نشسته بود، وسط حرف او پرید و همان طور که به دیوار روبرویش زل زده بود، گفت: «ولی اگه بیرون این اتاق رو ببینی، ببینی تو دنیا چه خبره، ببینی آدما به کجا رسیدن، اون موقت مطمئن باش شگفت برات بهشت میشه.»
زن که از قطع صبحتش اصلاً خوشحال به نظر نمیرسید، اخمهایش را در هم کشید و ادامه داد: «در هر حال. خلاصهاش این که چارهی دیگهای وجود نداشت. زمین دیگه جای موندن نیست. اما همین که حالا تو توی آیندهات به اینجا رسیدی، یعنی اوضاع فرق کرده. یعنی اوضاع زمین بهبود پیدا کرده و میتونید خیلی زود به خونه برگردید. اصلاً فکر کنید اینجا همان سرزمین موعودیه که این همه سال دنبالش بودید. تبریک میگم، بالاخره به مقصد رسیدید!»
بعد لبخند بزرگی به من زد و بقیه هم به نشانهی تایید سری تکان دادند. مرد بالای میز گفت: «سوالی نداری؟ کامپیوتر میتونه یه مجموعه کلمات کلیدی رو شناسایی کنه. خودت امتحان کن.»
و تصویر دوباره مکث کرد. همگیشان در آن حال، همان طور که پیروزمندانه لبخند میزدند و از خودشان حسابی راضی بودند، خشک شدند. از پنجره بیرون را نگاه کردم. کرهی آبی و سفید زیر پایم بود و حتماً داشتیم دورش میچرخیدیم. بزرگ و زیبا و آرام به نظر میرسید. از این بالا نمیشد آتش و سیل و زلزلهای را دید. آن پایین درست همان طوری بود که سرزمین موعود را برایمان تعریف کرده بودند. جایی که میشد در آن خانه ساخت و زندگی کرد و دیگر اسیر اتاقکهای فلزی و خفه و کارگرها و آشپزها و معلمهای روباتی نبود. میشد چمن را به جای تماشا از پشت شیشه، لمس کرد و رویش دوید.
ولی سوال مهم این بود که خوب، مگر دیوانه بودند؟ چرا از اول راستش را نگفتند؟ گیرم که زمین موقع پرتاب شگفت هزار عیب و ایراد داشت. بر فرض که امکانات سفرهای فضایی را نداشتیم. ولی چرا این همه دروغ و جفنگ؟ چه میشد اگر راست میگفتند: «مردمان عزیز، سیارهتان تا اطلاع ثانوی از دسترس خارج است و فعلاً باید در مدار منتظر تماس بعدی بمانید. سفر خوشی را برایتان آرزومندیم.»
دهانم را باز کردم و گفتم: «چرا...»
ولی قبل از این که کلمهای دیگر بگویم، تصویر دوباره به راه افتاد و این بار پسرکی که سوی دیگر میز نشسته بود و لباس قرمزی به تن داشت، به حرف در آمد: «چرا؟ چرا این همه بازی؟ چرا این همه دروغ؟ چرا پنهان کردن حقیقت؟ هووم... شاید الان درک نکنی. اما باور کن اگه میدونستید توی فضای بی سر و ته نیستید و با زمین تنها یه شاتل فرودی و یه کم تحمل سختی ورود به جو فاصله دارید، هیچ کس حتا یه روز هم این بالا دوام نمیآورد. شما باید به این باور میرسیدید که جز شگفت، جای دیگری برای رفتن ندارید. که شگفت تنها پناهگاه و تنها نگهدارندهتونه و البته امید به یک مقصد بهتر و جادویی، اونقدر سر پا نگهتون میداشت که امروز، روز اعتراف ما سر برسه. و اعتراف میکنیم... که شاید کارمون اشتباه بود؛ شاید راههای دیگه و بهتری هم وجود داشت. اما ما پشیمون نیستیم و افتخار میکنیم از این که بالاخره به هدفمون رسیدیم. همین که تو اینجایی و داری این ویدیوی لعنتی رو میبینی، یعنی ما موفق شدهایم.»
همگی دوباره لبخند قهرمانانهای به هم زدند. زن دیگری از آن طرف میز گفت: «کامپیوتر سفینه طوری برنامهریزی شده که بعد از پخش این ویدیوی سه بعدی، راه خروج از شگفت و بازگشت به سطح سیاره رو به بالاترین مقام اجرایی نشون بده. گفتن حقیقت به مسافرها سخته، اما شاید بهتر باشه تا روی زمین صبر کنی و بعد خبرشون کنی. شاید نفس کشیدن در هوای آزاد، اون قدر خلقشون رو باز کنه که زیادی ناراحت نشوند و شورش نکنند.»
بعد از این حرف، پسرک لباس قرمز بلند شد و با اشارهی او، همه شروع به جمع کردن وسایل روی میز کردند. خودکارهایشان را توی کیفهایشان ریختند، دفترهایشان را بستند و لیوانها را دست به دست چرخاندند که جایی پشت دامنهی تصویر از نظر محو شدند. من هنوز در سکوت ایستاده بودم و نگاه میکردم.
همه چیز که تمام شد، دستهجمعی ته تصویر ایستادند. زاویهی ایستادنشان آشنا بود. چرخیدم و عکسی را روی دیوار دیدم که انگار از همین لحظه در زمان گرفته شده بود. مردی که اول از همه حرف زده بود و به نظر رهبرشان به نظر میرسید، یک قدم جلو آمد و گفت: «ماموریت ما تکمیل شد. باید حداقل چند صد سالی از زمان ضبط این ویدیو بگذره تا شرایط بازگشت آدمها محقق بشه. اما ما که گلهای نداریم. برعکس، خوشحالیم که ما بودیم که موفق شدیم. میتونید هر طور که دوست دارید در مورد ما قضاوت کنین. این میز... این خودکارهایی که روش مونده و عکسهایی که توی اتاق آرشیو میبینی، همه ثابت میکنن که ما بودیم و همین جمع نسل بشر را نجات داد. به زمین برگردید و خوب زندگی کنید و موفق باشید. روز خوش.»
آدمهای توی ویدیو لبخند زدند و بعد تصویر خشک شد. حالا عیناً همان عکس روی دیوار بود. عکس آدمهایی که ادعا کرده بودند بشریت را نجات دادهاند و حالا از پشت چند قرن، عکسشان به من نگاه میکرد. پس از چند لحظه، پروژکتور خاموش شد و اتاق دوباره در سکوت فرو رفت. حالا میز و صندلیها بزرگتر و بیشتر و خالیتر به نظر میرسیدند. کمی دیگر زمین را نگاه کردم و بعد چرخیدم تا بروم. اما قبل از هر چیز، دوباره نگاهی به عکس روی دیوار انداختم. زیرش پلاکی چسبانده بودند که میگفت: «گروه ادبی گمانهزن، 2880».
*
از آسمان شهر آتش میبارید. جایی گوشهی شهر، یکی از برجهای قدیمی تجاری روی سر ساختمانهای کوتاه پایینی میریخت و انگار آبشاری از سنگ باشد، سر و صدایش گوشها را میخراشید. هشت نفر انسان و یک آندروید روی سقف یک برج هنوز پا بر جا، پشت به کلمهی «انجمن» ایستاده بودند و به سمت شرق نگاه میکردند. جایی در دوردستِ شرق، غوغایی بر پا بود. انگار فشفشهی تازهای در این حمام آتش روشن کرده باشند. چیزی سفید درخشید و به سمت بالا اوج گرفت. سر راهش ابرهای سیاه را میسوزاند و پشت سر تودههای دود سفیدی باقی میگذاشت که شاید تا چند ساعت بعد هنوز قابل مشاهده بودند. مثل خورشید تازهای بود که دیروقت شب هوس طلوع به سرش زده باشد.
از گوشه و کنار شهر صدای تیراندازی میآمد. جنوبشهریها روی برجهایشان رفته بودند و تیر هوایی در میکردند. بازاریها قراضههای آهنی را به هم میکوبیدند و مقیمان هتل شهر، رو به آسمان زوزه میکشیدند. بیدار شدهها کور و بیهدف، در خیابانها میچرخیدند و دنبال دماغشان میرفتند.
سفینه در شرق بالا میرفت و از نظر دور میشد. هشت انسان و یک آندروید روی برجی ایستاده بودند و رفتن شگفت را تماشا میکردند.
شاید این میتوانست پایان کار باشد. شاید بعد از این میتوانستند بیخیال و راحت از رفع مسئولیتی که هرگز نباید به گردنشان میافتاد، به پناهگاههای ضدبمباران هستهایشان برگردند. اما سرنوشت بیرحمتر از این حرفها بود. هنوز چند دقیقه از پرتاب شگفت نگذشته بود که آندروید به واسطهی حسگرهای حراراتیاش چیزی را حس کرد.
آندروید رو به هشت انسان کرد و گفت: «سه موشک حاوی کلاهک هستهای در یک کیلومتری سکوی پرتاب، شناسایی شد. کلاهک ها روی شگفت قفل شدهاند.»
چشمان هشت انسان گرد شد. هرچند غیرممکن مینمود، اما هر لحظه امکان داشت دسترنج ده سال تلاش مداومشان جلوی چشمشان سقوط کند.
مسنترینشان که فرمانده گروه نیز بود، شمشیر دراز الکتریکیاش را از پشت کمرش بیرون کشید و به سمت شرق سکوی پرتاب شگفت اشاره کرد. قرارگاه مقاومت جنوبشهریها. فرمانده نمیدانست چه در سر جهشیافتهی آنها میگذرد. شاید خشم و ویروس چنان ذهنشان را مغشوش کرده بود که دیگر به هر چیز متحرکی شلیک میکردند. باید متوقفشان میکرد. اما خوب میدانست حملهی مستقیم به قرارگاه آنها با مرگ یکی است. به چهرهی دوستانش نگاه کرد. مردان و زنانی که میشناخت و شاید حتا در اعماق قلبش، جایی که گاهی فراموش میکرد وجود دارد، دوستشان داشت. آنها هم خوب میدانستند که چه باید بکنند. و این که از این یکی دیگر راه برگشتی نبود.
فرمانده شمشیرش را بالا برد و گفت: «برای شگفت!»
جوانترینشان نیز به پیروی از او شمشیرش را بالا گرفت و گفت: «امشب شام مهمون من!»
و مثل گذر توفان، به سمت قرارگاه مقاومت شتافتند. تا ده دقیقهی بعد صدای انفجار تمام آن قسمت را فرا میگرفت و دروغ چرا، ده دقیقهی بعد از آن هم همگی کشته شدند و هیچکس هرگز از سرنوشتشان مطلع نشد. برای هیچکس هم اهمیتی نداشت.
بعد سکوت همه جا را فرا گرفت. صدای زوزهها و آهنپارهها خوابید و آبشار سنگ هم بالاخره متوقف شد. حالا فقط باد بود که آن بالا میوزید و بوی گوشت سوخته و موی کز خورده و خاکستر با خود میآورد...
×
وقتی بالاخره شگفت در جایگاهش فرود آمد، انتظار هر چیزی را داشتیم، جز چیزی که دیدیم. کامپیوتر سفینه مراحل فرود را به صورت خودکار انجام داد و اصلاً شگفتزده نشدم وقتی فهمیدم باید از طریق اتاق آرشیو خارج شویم. یعنی بخشی که هزار سال تمام بر جمعیت انسانی ساکن سفینه بسته شده بود. نمیدانستم باید انتظار چه چیزی را داشته باشم. در کلاسهای فرهنگی و آموزشی به ما آموخته بودند در هر سیارهای که فرود بیاییم، شرایطی مشابه زمین خواهد داشت. اما از زمین چیزی در خاطر کسی نبود. و درستش هم همین بود. هزار سال از روزی که اجداد ما سوار بر شگفت از مدار زمین خارج شدند، میگذشت و تنها چیزی که در دست داشتیم، آرشیوهای ویدیویی باستانی بود که از زمین میآمد. جهانی خاکستری و آبی که در حال نابودی بود و ساکنان خطرناکی داشت.
خیلیها را میشناختم که ترجیح میدادند در شگفت باقی بمانند. اما شوق حاصل از فرود سفینه بر سطح یک سیاره، چنان شوک روانی شدیدی بود که هیچکس، حتا پیرترین و محافظهکارترین ساکنان سفینه هم نتوانستند در برابر وسوسهی گذاشتن قدمهایشان بر زمین سفت، مقاومت کنند.
اما هیچ کدام توقع دیدن چیزی را نداشتیم که در برابرمان بود. من جزء گروه اکتشافی اولی بودم که از سفینه خارج شد. گروهمان متشکل از سه مرد و دو زن از جمله شخص ناخدا بود. یادم هست که راهروهای نورانی بسیاری را پشت سر گذاشتیم تا بالاخره به دری رسیدیم که نقشی باستانی بر آن خورده بود. همان موقع یادم هست که به نظر م غریب آمد که ورودی یک سفینه، تا آن حد غیر طبیعی و غیرکاربردی باشد. ولی وقتی در باز شد، ذهن همگی چنان آشفته شد که غیرطبیعی و غیرکاربردی از یادمان رفت.
شاید کلمات هرگز نتوانند تعجبم یا آن تصویر بینظیر را توصیف کنند. یا وحشتم از مکالمهای که پس از آن با ناخدا داشتیم. در برابرمان خاکسترهای تمدنی بود، چنان باستانی که دیدنش رعشه بر تن میانداخت. آبی روشن و شفاف که تا مچ چکمههایمان میرسید، همه جا را فرا گرفته بود. ساختمانها، یا حداقل اسکلتشان از دل آب بیرون زده بود و از میانشان همچون رگهایی که بدنی پولادین را خونرسانی کند، ساقههای کلفت و وحشی درختانی پیچنده از هر طرف پخش شده بود. گیاهان مثل تودههای سرطان، تا چشم کار میکرد، بر داربستهای فلزی تنیده بودند. و آسمان برخلاف آن چه از فیلمهای آموزشی به یاد داشتیم، خاکستری نبود. آبی روشن بود و خورشیدی به رنگ طلا در وسطش میدرخشید.
از ناخدا پرسیدم: «عجیب نیست ناخدا؟ این بقایای تمدن پیشین را میگویم. اگر کمی چشمانت را تنگ کنی، درست مثل تصاویر فیلمهای آموزشی است. البته اگر از این گیاهای هیولایی صرف نظر کنیم.»
ناخدا که تا قبل از این داشت با حالتی شگفتزده اطراف را نگاه میکرد، ناگهان در جایش خشکش زد. بعد با حالتی گناهکارانه گفت: «اوه... یک موردی هست که شاید بد نباشد شما هم بدانید... خودم هم دو روز پیش خبردار شدم... موضوع این است که...»
و چنین شد که شگفت به زمین باز گشت.