جرج اندرو رومرو (کارگردان، فیلمنامهنویس، تدوینگر و تهیهکننده) سال 1940 در نیویورک متولد شد و تا سال 1960 که از دانشگاه کارنگی ملون پیتزبورگ در رشتههای هنر و طراحی و درام فارغالتحصیل شد، کار خاصی با زامبیها و موجودات هولناک نداشت. بعد از فارغالتحصیلی تا سال 1968 درگیر ساخت فیلمهای تبلیغاتی و کوتاه بود و در آن سال اولین فیلم بلندش «شب مردگان زنده» را ساخت و پا به دنیای هراس و مخلوقات هولناک گذاشت. رومرو تا سال 2009 غرایب بیهمتایی خلق کرده، در فیلمهایی چون «مارتین»، «Knightrider»، «میمون جلوه میکند»، «دیوانگان»، «موسم ساحره»، «نیمهی تاریک» و شاید از همه مهمتر، زامبیهای کندروی آدمخوار در ششگانهی «مردگان».
به رومرو «پدرخواندهی تمام زامبیها» لقب دادهاند. آقای «مردگان» را نمیشود «پدر تمام زامبیها» نامید، چون پیش از او چه در سینما و چه در افسانهها و اساطیر، زامبیها وجود داشتهاند. حتا خود رومرو در فیلم اولش هیولاهای آدمخوار را «غول» نامیده، چرا که زامبیهای افسانهای بردههایی بودهاند فرمانبر اربابی جادوگر؛ فقط در اواخر دومین فیلم، «طلوع مردگان» است که «آن چیزها» یک بار زامبی خطاب میشوند. با این حال زامبیهای رومرو امروز افسانههایی مدرن شدهاند، شاید بسیار معروفتر از پیشینیان همنامشان.
جرج رومرو در هر فیلم این ششگانه به گوشهیی از جهانِ آخرالزمانیِ زامبیزدهاش سرک کشیده، داستانی نو پدید آورده و بسیاری از قواعدی را که امروز در فیلمهای زیرگونهی زامبی رعایت میشوند بنیاد گذاشته است. صدالبته رومرو نه فقط بر زیرگونهی زامبی، که بر کل سینمای وحشت اثر گذاشته است و یکی از فیلمسازان پیشروی این ژانر است که نگاه منتقدانهی اجتماعی/سیاسی را در سینمای وحشت قوام بخشید. او در مصاحبهیی گفته از زامبیها نه فقط بهخاطر هولناک بودنشان، که بهعنوان محملی برای نقد بیماریهای اجتماعی جهان واقعی استفاده میکند، بیماریهایی چون ناکارآمدی و بیلیاقتی سیاستمداران، بهرهکشی، طمعکاری و استثمار و...
سوال اینجاست که آیا تمام اینها واقعیت دارد؟ واقعاً پشت آن همه خون و بدنهای تکهتکه و پوسیده، پیامی نهفته؟
*
«شب مردگان زنده» (1968) اولین فیلم سری مردگان است. داستان گروهی نجاتیافته از فاجعهیی ناشناخته -برخاستن مردگان- که به کلبهیی تکافتاده پناه بردهاند. رومرو در این فیلم از غول/زامبیها استفاده کرده تا وضعیت جامعهیی نمونه را در شرایط بحرانی نمایش دهد. در تمام فیلم اطلاعات کمی دربارهی منشاء فاجعه داده میشود (احتمالاً تشعشاتی سوغات کاوشگر سیارهی زهره) و صحنههای حملهی غولها هم، هرچند خشن، چندان پرتعداد نیست. موضوع اصلی شخصیتها هستند.
باربارا اولین کسی است که به خانه میرسد؛ وامانده از شوک مرگ برادرش بهدست یکی از غولها. تام و جودی زوج جوانی هستند که بعد از شنیدن گزارش اولین حملهها به آن کلبه رسیدهاند؛ آدمهایی آرام و اهل همکاری. میشود گفت قهرمان اصلی داستان بن سیاهپوست است که میخواهد راهی برای جان به در بردن از فاجعه پیدا کند و در برابر او هری کوپر قرار میگیرد: سفیدپوستی سلطهجو؛ همراه همسرش هلن و دخترشان کارن، که غولها زخمی و مبتلایش کردهاند.
شرایط بحرانی نظم سنتی را در این جامعهی کوچک کاملاً تغییر داده: هری، مرد میانسال سفیدپوست، دیگر رهبر نیست. بن ِ جوانِ سیاهپوست نقش رهبر را به عهده گرفته و دو جوان سفیدپوست دیگر هم ترجیح میدهند با بن همکاری کنند. حتا همسر هری تحمل سلطهجویی شوهرش را ندارد. نمایش این فروپاشی نظام سنتی خانوادهی مردسالار تا جایی پیش میرود که کارنِ غولشده پدرش را میخورد و مادرش را به قتل میرساند. با تمام اینها، بیانصافی است اگر «شب...» را فیلمی سادیستیک بدانیم، چرا که تمام این رفتارهای خشونتبار استعارهای است از آنچه در جهان واقعی میگذرد؛ شاید فرزندی که پدر و مادرش را میخورد نمایش کابوس همان پدر و مادری است که در ترانهی «او خانه را ترک میکند» گروه بیتلز، در اندوه فرار کردن دخترشان، ناله سر دادهاند. از سوی دیگر، این فیلم را نمیشود بیانیهای خوشبینانه دربارهی طغیان و تغییر هم دانست. پایان تراژیک داستان جدای از به رخ کشیدن بدبینی رومرو، شاید زهرآگینترین کنایهی او به قدرتمداران باشد؛ جاییکه گروههای نظامی سر میرسند و بن، تنها نجاتیافتهی شب فاجعه را با شلیک گلولهیی در سرش میکشند، چون از دور بن سیاهپوست را با یکی از غولها اشتباه گرفتهاند.
فراموش نکنیم که «شب...» محصول دههی شصت میلادی است. زمانهای که در یک سو جوشش راکنرول و هیپیگری و خیزش جوانان صلحطلب و تظاهرات ضدجنگ سال 68 را داشت و در سوی دیگر جنگ ویتنام، جنگ سرد و نژادپرستی. استادکاری رومرو در همین گام نخست آنجا دیده میشود که بدون اشارات خودنمایانهی مستقیم، این درگیریها را در داستانی استعاری به نمایش در میآورد.
ده سال بعد رومرو با فیلم «طلوع مردگان» دوباره زامبیها را به میدان میفرستد. حالا فاجعه گستردهتر شده و شرایط آخرالزمانی از همان آغاز به چشم میآید؛ البته نه در نماهایی از خیابانهای مملو از زامبیها، که با نمایش یک برنامهی تلویزیونی آشوبزده. سه مرد و یک زن به امید یافتن جایی امنتر با هلیکوپتر از مهلکه میگریزند و به فروشگاهی بزرگ و مجهز میرسند و تصمیم میگیرند تا بهتر شدن اوضاع همانجا بمانند. در همین فروشگاه است که رومرو «مصرفگرایی» را هدف میگیرد. جایی فرانسین، تنها زن گروه، میپرسد: «اونا [زامبیها] چه کار میکنن؟ برای چی اومدن اینجا [فروشگاه]؟» و استفن، دوستپسر خلبانش، جواب میدهد: «یه جور غریزه. خاطرهی کاری که عادت داشتن انجام بدن. این محل توی زندگیشون جای مهمی بوده.» و بعدتر پیتر، نظامی سیاهپوست، میگوید: «اونا دنبال اینجا هستن [نه دنبال ما]. نمیدونن چرا؛ فقط... به یاد میآرن که میخوان اینجا باشن.» فرانسین میپرسد: «آخه اونا چه کوفتیان؟» و پیتر پاسخ میدهد: «اونها ما هستند».
در پایان داستان، موجوداتی خطرناکتر از زامبیها سر میرسند: موتورسوارهای مسلح «سالم» به فروشگاه حمله میبرند و غارتی وحشیانه را سر میگیرند. این صحنه شاید یکی از جذابترین بخشهای فیلم باشد؛ نمایشی گروتسک با مایههای اسلپاستیک (غارتگران ظرفهای کیک را توی صورت زامبیها میکوبند) که زامبیها را موجوداتی معصوم جلوه میدهد.
یکی دیگر از نکات قابل توجه این فیلم، و البته دیگر فیلمهای این ششگانه، شخصیتپردازی زنان داستانهاست. زنان مجموعهی «مردگان» نه فقط تکرار شخصیتهای وابسته و شکنندهی هالیوودِ کلاسیک نیستند، که بسیار مستقل و محکم ظاهر میشوند. در همین فیلم فرانسین به این که بهخاطر بارداری و زن بودن از تصمیمگیریها کنار گذاشته شود، اعتراض میکند و در حوادث پیشرو همپای مردان پیش میرود و بارها به رفتار مردسالارانهی همراهانش طعنه میزند. در فیلم «روز مردگان» (1985) هم میبینیم که یکی از مردها، میگل نظامی، دلخورانه میگوید که سارا، یکی از دانشمندان و تنها زن گروه، تنها کسی است که دچار اضطراب و فروپاشی نشده و محکم باقی مانده است.
«روز مردگان» آخرین فیلم از سهگانهی اولیهی رومرو، محل درگیری علم و نظامیگری است. گروهی از دانشمندان در پناهگاهی زیرزمینی مامور شدهاند تا روی زامبیها تحقیق کنند و راهی برای مقابله با فاجعه بیابند و تعدادی نظامی هم مامور محافظت از این گروه هستند. درگیری از جایی آغاز میشود که رودز، فرماندهی نظامیها، قدرت را بهدست میگیرد و از دانشمندان میخواهد هرچه زودتر به نتیجه برسند یا آزمایشات را تعطیل کنند.
هیولاهای واقعی «روز...» نه زامبیها، که نظامیها هستند. جایی رودز جوری سارا را تهدید میکنند که فیشر، همکارش، به او میگوید: «بهتره مراقب خودت باشی... منظورم اینه که بدنی مراقب خودت باشی.» و کمی بعد هم او سارا را تهدید به مرگ میکند. بعد از این قدرتنماییهاست که جان، خلبان سیاهپوست، دربارهی رودز میگوید: «اون انسانه، و همین من رو میترسونه».
این فیلم را شاید بشود نوعی ادای دین و روایتی متفاوت از داستان «فرانکنشتاین» هم دانست. دکتر لوگانِ نیمهدیوانه و نابغه، دکتر فرانکنشتاین خطاب میشود و مخلوقش هم یک زامبی تربیتشده است به نام «باب».
جورج رومرو در وصف «روز مردگان» گفته: «یک تراژدی دربارهی این که چگونه حتا در تکهی بسیاربسیار کوچکی از جامعه، فقدان ارتباط انسانی باعث به وجود آمدن آشوب و فروپاشی میشود.»
«زمین مردگان» (2005) بازگشت دوبارهی زامبیهای رومرو است. پیشگویی کشیش «طلوع...» که گفته بود: «وقتی مردهها راه میرن... باید کشتن رو متوقف کنیم، وگرنه جنگ رو میبازیم» به حقیقت پیوسته: زامبیها همهجا هستند. گروهی از نجاتیافتهگان در شهری حصاربندیشده پناه گرفتهاند. قدرت و امکانات رفاهی در دست اقلیت ثروتمند است و باقی مردم در شرایطی سخت زندگی میکنند، هرچند به قول کافمن -رئیس شهر که جملهی «ما با تروریستها مذاکره نمیکنیم»اش آشنا به نظر میآید- چیزهایی برای سرگرمی و سر جای خود نگهداشتنشان وجود دارد؛ مثلاً مبارزهی گلادیاتوری زامبیها حتا با آدمی زنده. در آنسو زامبیها هم کم و بیش باهوشتر شدهاند و میتوانند با یکدیگر ارتباط برقرار کنند.
در «زمین...» میشود شباهتهایی بین وضعیت زامبیها و مردم فرودست دید: گروههای مسلح هم که برای جمعآوری مواد مورد نیاز وارد منطقهی خطر میشوند، برای پرت کردن حواس زامبیها آتشبازی راه میاندازند؛ این آتشبازی نهتنها شبیه جشنهایی ملی چون «چهارم جولای»، که یادآور تمام آتشبازیهای بزرگ و کوچکی است که به قصد پرت کردن حواس جماعت از حوادث اطرافشان راه انداخته میشود (البته راجر ابرت این آتشبازیهای خیرهکننده را یادآور تاکتیک «شوک و وحشت» در جنگ عراق میداند). ناگفته نماند تنها زامبیای که توجهی به آتشبازی نمیکند و حتا سعی میکند دیگر زامبیها را به خود بیاورد، سیاهپوستی است در لباس کارگری؛ و تنها آدمی که جذب آتشبازیها میشود، چارلی وفادار اما سادهلوح است که به بهشت اعتقاد دارد.
بیدلیل نیست که رومرو در مصاحبهیی میگوید: «شاید من مایکل مور سینمای وحشت باشم.»
فیلم بعدی، «روزنگار مردگان» (2007) را میشود آغازی دوباره و مستقل در این مجموعه دانست. فیلمی مستندنما که رومرو در آن بر مسالهی رسانههای نوین و اخلاق رسانهیی تمرکز کرده. این داستانِ جادهای دربارهی گروهی از دانشجویان سینماست که میخواهند از میان فاجعهی نوخاسته جان به در برند و به خانه یا محلی امن برسند. جیسون، کارگردان گروه، تصمیم میگیرد ماجراهای پیش آمده را با دوربیناش ثبت کند و دبرا، دوستش، مخالف سرسخت اوست. گفتگوی کوتاهی بین این دو شاید به بهترین شکل بتواند وضعیت را توصیف کند؛ وقتی در بیمارستان دنبال پزشکی برای نجات دوستشان مری که خودکشی کرده، میگردند و جیسون میگوید: «دوربین مهمترین چیزه» و دبرا پاسخ میدهد: «کمک پیدا کردن مهمترین چیزه».
«روزنگار...» در واقع نمایش فیلم مستندی است به نام «زوال مرگ»؛ فیلمی که جیسون کرید، بهرغم اعتراض دوستانش، از تجربههایشان در گریز از حملهی زامبیها ساخته، و در دفاع از آن -بعد از دیدن اخبار تلویزیونی تحریفشدهای دربارهی فاجعه- به دبرا میگوید: «مردم با دیدن این که ما چطوری تونستیم نجات پیدا کنیم، یاد میگیرن که چطور خودشون رو نجات بدن». سرانجام دبرا هم تصمیم میگیرد فیلم او را، با اضافه کردن صحنههایی که جیسون در اینترنت بهدست آورده و همینطور تکگوییهای خودش، کامل و در اینترنت پخش کند. در یکی از این تکگوییهاست که دبرا شاید کلیدیترین سوال فیلم را میپرسد: «چی تو سر ما میگذره وقتی چیزی هولناک رو میبینیم؟ یه تصادف هولناک توی بزرگراه... یهچیزی ما رو نگه میداره. ما نمیایستیم برای کمک کردن. برای تماشا کردنه که توقف میکنیم.»
و در پایان فیلم، بعد از نمایش صحنهای مخوف از کشتار سادیستی زامبیها، سوالی مهمتر را مطرح میکند: «ما ارزش نجات پیدا کردن رو داریم؟»
«بقای مردگان» (2009) تا امروز آخرین فیلمی است که رومرو ساخته، و راوی آن گروهبان کراکت است که در «روزنگار...» کاروان شخصیتهای اصلی را غارت کرده بود. «بقا...» که حال و هوایی وسترن هم دارد، حول درگیریهای عقیدتی و قومی میگردد. مکاوفلینها و مالدونها، دو خاندان بزرگ ساکن جزیرهیی آرام، در مورد مسالهی برخورد با زامبیها اختلافنظر دارند. پاتریک مکاوفلین معتقد است مردهها باید مرده باقی بمانند و میخواهد تمام زامبیها را بکشد. در مقابل او شیموس مالدون متعصب، در پی نگه داشتن مردهگان و مُصر بر این عقیده است که میتواند به زامبیها یاد بدهد چیزی غیر از انسان بخورند، هر چند این رفتارش بیش از آنکه دغدغهای انسانی باشد برخاسته از اعتقادات متعصبانهاش است. در گیر و دار همین اختلافات است که کراکت و همقطاراناش وارد جزیره و در نتیجه درگیر جنگ بین دو خانواده میشوند. در پایان فیلم، و بعد از قتل عام افراد جزیره و زامبیها، گروهبان میگوید: «در دنیای ما علیه اونها، یکی پرچمی رو بلند میکنه و یکی دیگه اون پرچم رو پایین میکشه و پرچم خودش رو جاش میذاره... خیلی زود، هیچکس بهخاطر نمیآره اصلاً از اول جنگ بهخاطر چی شروع شده بود و نبرد تماماً تبدیل میشه به جنگی سر اون پرچمهای احمقانه.»
این جمله را میشود چکیدهی اندیشهی پشت ششگانهی «مردگان» دانست. داستانهای هولناک جهانی آخرالزمانی که در آن زامبیها باعث شدهاند نیمهی تاریک و خردستیز انسانها بیشتر به چشم بیاید. جهانی که در آن حتا زامبیها هم از شکنجه و آزار قلدرهای مسلح و سطلهجو در امان نمیمانند.
*
رومرو گفته: « من شبیه زامبیهایم هستم. مرده باقی نمیمانم». او و زامبیهایش بیرحمانه به قربانیانشان حمله میبرند. زامبیها به زندگانی نهچندان لایقتر و خردمندتر از خودشان، و رومرو به تابوها، تعصبات و قدرت. از یک شباهت دیگر هم نمیشود گذشت: فیلمهای رومرو هم شبیه اپیدمی مرگبارشان هستند. رومرو واقعاً پدرخواندهی تمام زامبیهاست، چرا که تقریباً تمام فیلمهای قابلتوجه ساختهشده در این زیرگونه به نوعی وامدار ایدههای او در «مردگان» و «دیوانگان» هستند؛ فیلمهایی چون «بیست و هشت روز بعد»، «شان مردگان»، «فایدو» و...
مهمترین نکته ادامه یافتن سنت رومرو در استفاده از آخرالزمان زامبیزده بهعنوان محملی برای نقد اجتماعی است؛ او هیولاهای بدمنظر را به حاشیه راند تا نگاهی بیرحمانه به هیولاهایی بیندازد که پشت نقاب انسان مخفی شدهاند. گمان نمیکنم بیانصافی باشد اگر بگوییم رومرو چنان زیرگونهی زامبی را ساخت و گسترش داد که هنوز تمام زامبیها در زمین مردگان اوست که بازی میکنند.