از داستانهای راه یافته به دور نهایی مسابقهی بهترین داستان کوتاه علمیتخیلی و فانتزی سال ۱۳۸۷
بخش یکم
ابربرج ۵۳۲۷ که به سوی آن در حرکتیم در ۵۳ درجه، ۴۳ دقیقهی شرقی و ۲۷ درجه، ۳۳ دقیقهی شمالی از سطح دریا حدود سه کیلومتر ارتفاع دارد و از آنجا که پایهی برج خودش در ارتفاع یکهزار و هفتصد متری از سطح دریا روی دامنهی کوه دالون، از چینخوردگیهای دوران تریاسه، بنا شدهاست. این بنا ...
رانندهی ماشین زمینی رادیو را خاموش کرد و گفت: «بذار خودم برات بگم دکتر جون. این همش عدد رقم بلغور میکنه. حتی به درد توریستا هم نمیخوره. البته الان دیگه از این برجها کلی جاها ساختن. دیگه توریست نمییاد اینجا. جادهی کوه دالون قدیمیه و منم نمیدونم چرا برج رو کمی بالاتر نساختن که ای باد داغ کویر بهش نرسه. خر تب میکنه از گرمای اینجا.»
مردک فکر میکند راهنمای تور است. مردم اینجا یاد نمیگیرند مزاحم نشدن یعنی چه! قیافه و سر و وضعش را ببین. بو میدهد. آن پارچهی کثیف قرمز راهراه را ببین که دور گردنش انداخته. این پسرک نادان هم سرش را گذاشته و خوابیده. نمیدانم با مزاحمتهای بدون امان این مردک چطور این کار را میکند.
البته تعجبی هم ندارد. خودش هم دست کمی ندارد. یک آن به خودش آمد. تعصب نژادی دکتر؟ عجبا!
«البته توریستایی که مییان بیشتر میخوان ببینن اولین برج چطوری بوده. میگن مهندسش هم همین جاست...»
البته که همین جاست ابله. وگرنه من چرا باید به اینجا میآمدم و تو را و این جادهی زمینی و اتومبیل مسخرهات و باد گرم و خاک سوزانی که از پنجرهای که باز گذاشتهای تو میآید را تحمل میکردم. فکرش را بکن اینجا قبل از عصر یخبندان چطور بودهاست.
«کولرت را بزن آقا. من ماشین کولردار خواسته بودم. اعتبارش را که اول گرفتند.»
«کولر داره ولی خرابه آقای دکتر. این کولرا اینجا دووم نمییارن. یعنی میگن از قدیم که کولر ماشین اومد هیچ کولری اینجا دووم نمییاره. هر کی گفته کولر هست اینجا دروغ گفته. اونجا رو آقای دکتر اونایی که اون دست میبینی دکلای چاه گازن. فاصلهشون زیاد نیست. همهشون خشک شدن آقای دکتر...»
پیرمرد خودش را روی صندلی بالا کشید. با خودش فکر کرد حماقت هم حدی دارد. چرا فرودگاه باید این قدر از برج دور باشد که مجبور باشند از این اتومبیلهای شناور هوای فشردهی عهد بوقی در این مسیر استفاده کنند؟ البته گویا یکی گفته بود دو چیز نهایت ندارد. یکیاش حماقت بشر بود. چه جای تنگی دارد این اتومبیل. آه! مردک صندلیاش را عقب داده! جا به جا شد و سمت دیگر صندلی نشست. اکنون دیگر چهرهی راننده را درون آیینه میدید. راننده دیدی زد و مطمئنم نمیتواند جلوی خودش را بگیرد و الان اظهار نظر میکند.
راننده از آینه او را نگاه کرد و گفت: «دکتر جون الان این ور آفتاب میشه. سر پیچ بعدی برسیم میافتیم توی آفتاب.» مکثی کرد و بعد گفت: «میگن قدیما اینجا خیلی آباد بوده. اون موقعی که هنوز نفت و گاز بود.»
همهی رنگی که پیرمرد میدید قهوهای و زرد بود. اگر اینقدر آباد بوده پس چرا هیچ چیز به جا نمانده؟ سقف شفاف ماشین آسمان را سفید و زرد نشان میداد. زردِ آسمان کثیف بود. که باورش میشد یخبندان به همین زودی، تا کمتر از یک دههی دیگر، به اینجا هم خواهد رسید؟ عصر یخبندان! و اینجا هنوز اینقدر گرم است! چقدر به یاد یخبندان هستم! انگار دلم تنگ شده باشد.
با اینکه ناراحت بود و عصبانی، اما گرمای هوا به چرتش انداخت. نفت، گاز، یخ، گرما...
* * *
تابستان بود. در اوسلو برف میآمد. خورشید بود. تاریک بود. شمال سفید بود. نور شمال چشم را میزد. اولریک پیر نبود. جوانِ جوان نبود. تازه عمل را تمام کرده بود و داشت دستهایش را میشست. دستهایش را سفت میشست. آب سرد بود. گرم کردن آب این روزها خیلی گران تمام میشد و بیمارستان از عهدهاش برنمیآمد.
دستهایش را با حولهی کاغذی خشک کرد. جلوی پنجره ایستاد. پنجرهها این روزها خیلی کوچک بودند. ولی از همین پنجرهی کوچک هم میتوانست هیولا را ببیند. یخچال بزرگ تمام شمال شهر را در آغوش گرفته بود. اما این وضع موقتی بود. یخچال پیش میآمد. دیر و زود داشت. سوخت و سوز نداشت.
ماشین سر گردنه پیچید و افتاد توی راهی که در سینهکش کوه کشیده بودند. آفتاب، داغ و تیز، روی صورتش افتاد. نور انگار صورتش را میخورد. سوزش امان نداد. چرتش به سرعت پاره شد. ریز ریز میگزید. بیاختیار دستش را بالا آورد. اما بیفایده بود. نور پشت دستش را هم به همان بدی میسوزاند. دوباره جابهجا شد.
جاده پیچ و خم بدی داشت. اتومبیل به سر و صدا افتاده بود. نازلهای هوای فشردهی زیر ماشین خاک به هوا بلند میکردند. راننده گفته بود جاده را شرکتهای نفتی قدیم کشیدهاند. جاده باریک بود و یک طرفش پرتگاهی که هر لحظه عمیقتر میشد. طرف دیگر، کمی با فاصله، کوه بود.
چه کوه برهنهای. تا به حال ندیده بودم کوهی این قدر خالی باشد. فقط جا به جا بوتهای چیزی پیدا میشود.
بخش دوم
سفیدی سقف تنها چیزی بود که می دید، یعنی به این فکر می کرد که دارد می بیند.
وقتی منظره پیش روی شما یکپارچه سفید باشد نمیتوانید از این که واقعا چیزی میبینید مطمئن باشید. وقتی همه چیز یکپارچه و یکنواخت باشد احساس نمی تواند معنی پیدا کند چون همیشه عادت کردهایم که تفاوتها را تشخیص بدهیم. اگر همه چیز مطلق باشد حواس چه کارکردی میتوانند داشته باشند؟ دیدن وقتی تعریف می شود که یک نقطه سیاه وزوز کنان این صفحه یکپارچه سفید را لحظهای لکه دار کند و رد شود و برود. حتا اگر قرار بود لکه سیاه ثابت یک گوشه صفحه بماند و جم نخورد هم دیدن دیدن نمیشد چون هر قدر هم سعی می کردی که به آن نگاه نکنی باز یک گوشه ذهنت میدانستی که لکه هنوز هم آنجاست و تو بی دلیل سعی میکنی حس خودت را ندیده بگیری. باید حداقل دو تا از این لکهها باشد که بشود گاهی به این یکی خیره شد و گاهی زل زد به دیگری. باید بتوانی شک به وجود هر کدام از نقطهها در هر لحظه شک کنی. پس باید گذشت زمان هم معنی داشته باشد تا حس کردن معنی شود. وقتی بتوانی انتخاب کنی که به چه چیزی نگاه کنی دیدن مهم میشود. وقتی دیدن داده جدیدی به تو بدهد دیدن ارزشمند میشود. آخر باید چیزی وجود داشته باشد که ارزش چرخاندن کره لعنتی و کشیدن و رها کردن ماهیچه های عدسی را داشته باشد، چشم را که بی دلیل حرکت نمیدهند. اصلا هیچ چیز را بی خود و بی جهت نباید حرکت داد...
حس کرد که باید به خودش حرکتی بدهد. مثل همه آنهایی که کارهایشان را زیاد فراموش میکنند دلشوره عجیبی وجودش را فراگرفت. چه کاری میتوانست ارزشش را داشته باشد که از جایش بلند شود؟ گشنه نبود و نیازی هم به قضای حاجت نداشت، ولی دلشوره همچنان باقی بود. یادش آمد که هر ماه فراموش میکرد که سر وقت بسته سوختی رآکتور را عوض کند و همیشه یک شب را در سرما به صبح میرساند؛ ولی مسلما یادش نمیآمد که از بار قبلی که بسته سوخت جدید را کار گذاشته چقدر گذشته. چارهای نداشت. مجبور بود تا موتورخانه برود و راکتور را چک کند. درست نمیدانست نیمه شب است یا ظهر ولی هر وقتی بود نور ملایم لعنتی اتاق و دلشوره عجیبی که داشت نمیگذاشتند بخوابد. همین طور که افکار و توهمات فلسفیاش در باب دیدن را قرقره میکرد از جایش بلند شد. یک لحظه فکر کرد که اگر این سفیدی همچنان باقی بماند چه اتفاقی ممکن است بیافتد. و برای یک لحظه دید، یا طبق فلسفه خودش ندید. سفیدی همچنان امتداد داشت تا این که در نهایت سقف و دیوار و کف سفید اتاق دمپاییهای قرمزش را دید. افکارش را تف کرد و بلند شد تا به موتورخانه برود.
نمایشگر راکتور نشان میداد که ده روز پیش بسته سوخت را عوض کرده. فحش آب نکشیدهای به زمین و زمان و راکتور و دلشوره داد. برای اطمینان یک بار دیگر هم فحش را اختصاصا برای زمینی که سرد شده بود و در این زیر زمین دلگیر اسیر راکتور و موتورخانهاش کرده بود بازمصرف کرد. در این قحطی همه چیز را بازمصرف میکرد، فحش که اصلا ساخته شده بود برای بازمصرف کردن! به اتاق که برگشت ساعت تازه هشت شب بود. حتما از وقتی به خانه برگشته بوده روی تخت افتاده بوده و خوابش نبرده. حس کرد به زودی زل زدن به سقف زیر زمین تبدیل به تنها تفریح بعد از کارش خواهد شد و این فکر مثل بدترین شکنجههای قرون وسطی به جانش افتاد و زجرش داد. چه شکنجهای می تواند از یک فکر زجرآور سختتر باشد؟ اگر یک چیز در زندگیاش ارزش حرکت کردن داشت خلاص شدن از این دخمه لعنتی بود.
کارش را برای همین دوست داشت. برای پنج ساعت در سرما و یخ بندان با لباسهایی که چند کیلو وزن داشتند در فضای باز کار میکرد و پولی که میگرفت خیلی بیشتر از آن بود که برای چرخاندن زندگیاش نیاز داشت. اصلا زندگیاش چرخش قابل ملاحظهای نداشت که به حقوق کار روزانه نیاز داشته باشد. با مقرری ناچیزی که از حقوق پدرش به او میرسید هم شکمش سیر میشد. برنامهی خاصی هم برای آینده نداشت که برایش پس انداز کند. حداقل از این مطمئن بود که از برنامههای پرهزینه متنفر است. حتا اگر یک ازدواج پرهزینه باشد. به خصوص اگز یک ازدواج پرهزینه باشد. کارش را فقط برای این دوست داشت که فکرش را آزاد میکرد. میتوانست همه تفکرات و فلسفههایی را که در تنهایی خانه فرفره میکرد تف کند و برود سر کار. شاید بیرون رفتن از خانه، یا همان دخمه، از این هم مهمتر بود. صرف بیرون رفتن از محیط این گرمخانه لعنتی ارزش هر جور حرکتی را داشت. حتا پنج ساعت کار کردن در یخبندان با چندین کیلو لباس مزاحم.
بخش سوم
خودرو در جادهی کوهستانی پیچید و منظرهی وسیعی از درهی پایین و کوههای مجاور در معرض دید قرار داد. روی کوه، درست بالای آن، یک ساختمان سنگی بزرگ ساخته بودند. مثل مخروطی بود که نوکش را بریده باشند. حدود صد متر بالاتر از سقف ساختمان، سازهای استوانهای شکل و عظیم در هوا معلق بود. گرد و خاک موجود در هوا این قدر بود که بین مخروط ناقص و کف سازهی معلق چندین پرتو نورانی برق میزدند.
اما انگار اینجا همیشه گرد و خاک بودهاست. پزشک پیر این منظره را که دید، دوباره از واقعیت کنده شد. هر تصویری که از این برج در رسانهها پخش میشد همین طور بود. همین پرتوهای نور که بین دو قسمت آن برق میزنند. انگار همیشه اینجا این قدر گرد و خاک بودهاست. اوایل فکر میکردم مه است. چرا اولین برج را اینجا ساختند؟ روزرویا که میدید چشمهایش باز بود. بیرون را میدید و نمیدید. چه فکری در سر آن مهندس طراح بوده؟
بیاختیار یاد وقتی افتاد که این پسرک احمقی که الان راحت روی صندلی جلو خوابیده و مثلاً آدم روابط عمومیاش بود ماجرای «کادیمی» را برایش گفته بود.
در دفترش بود. از آن روزهایی بود که مریض نمیدید. از آن روزهایی بود که فقط مطالعه میکرد و غدغن کرده بود مزاحمش شوند. دفترش در برج ۵۰۷۸ بود. یکی از دیوارهای رو به بیرون تنها شیشه بود. یادش بود حرکت روبوت شیشهپاککن و سایهی متحرکش حواسش را پرت کرده بود. سرش را بلند کرده بود و نگاه کرده بود. نگاهش روی افق پوشیده از یخ چرخیده بود. تا چشم کار میکرد یخ بود و یخچال. تمام آثار بشری، هر چه بود و نبود زیر لایهی آبی سفید یخ پنهان شده بود.
نگاهش دوباره به سمت روبات کوچکی که روی سطح خارجی شیشه چسبیده بود. روبات کوچک داشت قندیلهای یخ لبهی بیرونی پنجره را میتراشید. هر کدام را که میتراشید جایش را هوای داغ فشرده پاک میکرد. روبات لولهی خروجی هوای داغ را به درون بدنهاش کشید. روی شیشه چرخید و پیرمرد در میدان بیناییاش قرار گرفت. صدای خوشایند مؤنثی از بلندگوی دور پنجره بلند شد.
«صبح بخیر دکتر ساسترودروم. خواهشمندم در صورتی که کار من مزاحم شماست بفرمایید. خدمت به شما مایهی شادی است قربان.»
اولریک پیر فقط گفت: «ادامه بده.» و فکر کرد پیر شدهام. اگر جوانتر بودم نرمی و گرمی این صدا تکانم میداد. تصویر خودش را در شیشهی دو لایهی پنجره که پاکِ پاک شده بود دید. دستی روی جای زخم روی گونهاش گذاشت. نوک حساس انگشتان پیر اما قدرتمندش ناهمواریهای زخم به همآمدهایی که انگار هزار ساله بود را تک تک حس کرد. چقدر وقتی جوان بودم دلم میخواست مثل تصویری کلیشهای باشم که در آگهیهای بازرگانی چندرسانهای از جوانهای باحال نشان میدهند... ولی اگر به شکل دیگری بودم، اگر جسم دیگری داشتم، هیچ وقت راهم به این صورت نبود. نگاهی به تابلوهای روی دیوار کرد. یکی از قابهای بزرگ جلد مجلههایی بود که تصویر او را نشان میدادند. جلد مجلهی «مردم» تصویر تکچهرهی او بود. تیتر را پیش خودش خواند: بزرگترین و جسورترین معمار جسم انسان...
ناگهان در اتاق با صدا باز شد، رشتهی افکار اولریک پیر قطع شد و ارناوای جوان خودش را به درون اتاق انداخت. پیرمرد آهی کشید و برگشت و نگاه خیرهاش را به جوان دوخت. ارناوا خودش را جمع و جور کرد و گفت: «متأسفم آقای دکتر. نمیتوانستم بدون اجازهی شما در این مورد تصمیم بگیرم.»
پیرمرد آرام به سمت میزش به راه افتاد. سرجایش نشست. جنوبیهای خونگرم. کنار اینها حریم خصوصیای در کار نیست.
ارناوا باز گفت: «متأسفم آقای دکتر. جداً متأسفم. ولی لازم بود.» و دستانش را بالا آورد. انگشتان دست راستش را روی کف دست چپش گذاشت و شروع کرد کلیدهایی نامریی را زدن.
یک مانیتور بزرگ و خیلی نازک در فضای انتهای دفتر از هیچ شکل گرفت. برقی زد و روشن شد. تصویر پیرمردی با هیکل خیلی درشت، غبغب آویزان و شکمی برآمده را نشان میداد. به سبک قدیمی لباس پوشیده بود و چندین نفر دور او را گرفته بودند.
ارناوا گفت: «مهندس کادیمی، طراح و محاسب ابربرجهای معلق ضد عصر یخبندان. میبینید که انسان قدیمی است. و رو به مرگ است. تشخیص متخصصان کلینیک آرامکو این است که "اکساماس" دارد. هنوز به مرحلهی خیلی پیشرفته نرسیده. اما قابل درمان نیست و الان زمینگیر شدهاست...»
چشمان اولریک پیر برقی زد. برقی مثل برق چشمان اریک فاتح وقتی به ایسلند رسید.
«... دولت او را میخواهد...»
لبهای پیرمرد کمی حرکت کردند تا چیزی شبیه پیشدرآمد لبخندی سرد بسازند. دندانهایش سفیدش برقی زند. بالاخره!
«... امروز نمایندهی ادارهی علوم و فناوری با من تماس گرفت، دولت مصر است طرح جدید شما بر روی او پیاده شود. من به آنها گفتم که طرح هنوز عملی نشده و هنوز نمیدانیم چطور سوژه را برگردانیم و اینکه شرایط برای بیمار در طی فرایند چطور خواهد بود...»
«... اما آنها مصر بودند. به سرعت قرارداد را تدوین کن. یادت باشد حتماً بند عدم مسوولیت پزشک را هم اضافه کنی.»
بخش چهارم
به سفیدی مطلق که نگاه میکرد مرز رویا و واقعیت گم می شد. چه برسد به اینکه همه جا و همه چیز سفید باشد. شاید هیچ وقت نمیتوانست به یقین بگوید خواب است یا بیدار، ولی شلوغی مناظر اطراف و حجم دادههایی که از اشیاء دور و بر به مغز میرسد معمولا آنقدر زیاد بوده که این شک در سیلاب مسایل گوناگون گم میشده. به سفیدی مطلق که نگاه میکرد، و یا حتا شاید نمیکرد، شک دوباره به سراغش میآمد. شک خیلی مسخرهای بود چون به این نتیجه رسیده بود که برایش فرقی نمیکند. در دتیا کاری نداشت که در خیال ارزش کمتری داشته باشد. دوست داشت فکر کند، فکر کند و فکر کند. در دنیای کثیف ماده هم فقط همین ایدههای دوستداشتنی بودند که محقق میشدند و زنده نگهاش میداشتند. قسمت تلخ ماجرا اینجا بود که حقیقت پاسخ در هر حال به یک اندازه دستنیافتنی بود و اصلا برای همین بود که خواب و بیداری برایش یکسان شده بود.
چیزی که وجود مطلق سفبدی را لکه دار میکرد سیاهی دستکشهایش بود که جلو صورتش حرکت میداد تا بفهمد که میبیند. شیشهی کلاهش جلوی صورتش را گرفته بود و لباسش آنقدر ضخیم بود که نتواند خودش را نیشگون بگیرد و هوشیاریاش را تست کند. کلاه را هم که از سر بر میداشت سرما به یکباره تنش را لمس می کرد، اگر زنده میماند هم نمیتوانست چیزی حس کند.
چند قدم که جلوتر رفت سایهی گودال عظیم در بوران برف پیدا شد. از فاصلهی بیشتر از سه متر از میان دانههای درشت برف هیچچیز دیده نمیشد، حتا گودال عمیقی که به قطر چهارصد متر کنده بودند تا هفدهمین مجتمع مسکونی-اداری زیرزمینی جهان را در عصر جدید یخبندان در آن بنا کنند. در حاشیهی گودال حرکت کرد تا به پلکان رسید. کمتر کسی جرات میکرد در بوران به گودال نزدیک شود چون هر لحظه ممکن بود با کوچکترین اشتباه و لغزش چند صد متر سقوط کند. ولی حتا در کمترین دید ممکن به راحتی میتوانست گوشه گوشهی کارگاه ساختمانی را پیدا کند. به قدم به قدم سازه ساعتها فکر کرده بود تا طراحیاش کند و در لحظه لحظه مراحل ساخت با سرعتی باور نکردنی از قسمتی به قسمت دیگر میرفت و به اجرای دقیق کار نظارت داشت. ممکن نبود بلوکی بتونی خارج از محدودهی معلوماتش در جایی از کارگاه باشد یا کوچکترین بخشی بدون آگاهیاش خاکبرداری شده باشد. فکر کردن به همین جزییات بود که ساعتهای خالی خانه را برایش پر میکرد، یا شاید هم همه این جزییات زاییدهی ذهن خالی و بیحوصلهای بود که ساعتها و ساعتها موضوعی به جز ساختن برای پرداختن و پروراندن پیدا نمیکرد. عادت کرده بود و هر وقت از کلنجار رفتن با ذهنش خسته میشد سراغ نقشههایش میرفت و سعی میکرد ایدهی جدیدی در آن پیاده کند. مشکلات آن قدر متنوع بودند که همیشه چیزی برای تغییر پیدا شود. چند وقتی بود که حتا نیازی به نقشه هم پیدا نمیکرد. همهی جزییات سیزده بار برایش تکرار شده بودند و در هر بار تکرار هر نکته صدها بار در فکرش چرخ خورده بود. کافی بود روی کاناپه لم بدهد و به سازه فکر کند. حتا پیچیدهترین محاسبات آن قدر برایش تکرار شده بودند که نیازی به شبیهسازها پیدا نمیکرد. خاکشناس خوبی بود. بهترین خاکشناسی که تا به حال دیده بود. کوچکترین تاثیرات هر تغییری را بارها دیده بود و نیازی به تکرارشان نداشت. این گونه بود که به همان شیوهای که ایدهی خام سازهی زیرزمینی در ذهنش شکل گرفته بود به تدریج همهی اطلاعات مربوط به آن برایش درونی شده بود به چیزی جز پیپش برای تغییر نقشهی سازه احتیاجی نمیدید. هر روز صبح پس از چندین ساعت تفکر در بیداری و خواب به سراغ نقشهها میرفت و هر بار تغییرات آنها آن قدر جزیی و ناچیز بود که کسی باور نمیکرد چقدر به آن فکر شده و چقدر میتواند اهمیت داشته باشد.
از پله ها پایین رفت و دوباره از سفیدی وارد سیاهی مطلق شد..
بخش پنجم
بث و شیو را انجام داده بودند. بیمار را روی تخت خوابانده بودند. برهنه بود. به جز روپوش بنددار سبزی که میراث پزشکی قرن بیستم بود چیزی به تن نداشت. شکم بزرگ پیرمرد بندهای دو طرف را تا متنهی کش آورده بود. پزشک پیر، دست به سینه بالای سر بیمار ایستاده بود.
منتظر بود خشمش فرو بنشیند. با دولت قرارداد داشت. اما نمیدانست سرپرست برج چرا کاسهی داغتر از آش شده بود. زن تقریباً همسن خودش بود. اما خیلی بهتر مانده بود. امروز انگار روز «نبرد تایتانها» بود. چهرهی دکتر شایرن شاید به اندازهی خودش مشهور بود. صدایش آرام بود. انگار چندان عادت به حرف زدن نداشت. برای یک سیاستمدار چیز غریبی بود. اما همین صدا را بارها و بارها از شبکههای خبری شنیده بود. نمایندهی همیشه معترض واحد جمعیتی شمال شرق خاورمیانه و یکی از سرمایهگذاران پروژهی برج.
«به شما دارم میگم! به نفعتونه که اینجا عمل نکنید. ما اینجا استطاعت لازم رو نداریم. امکانات نگهداری کافی نیست. دیوانگیه. محافظهکارها همین حالا هم زهرپراکنی رو شروع کردن... این کار شما تبلیغ منفی برای برج حساب میشه. همین الان هم با پخش شدن خبر این عمل، نرخ تقاضاهای ورود متخصصها به برج یک دهم درصد کم شده...»
به سرعت جواب نداده بود. در وهلهی اول چون نمیتوانست و در وهلهی دوم از این بابت که مات مانده بود چطور ممکن است این زن یکی از سرمایهگذاران اولیهی برج بوده باشد؟ و بلاخره وقتی فرصت حرف زدن پیدا کرده بود توضیح داد که چندان انتخابی نداشته است و لابد آرامکو نمیخواهد این کار جایی جز در محدودهی نفوذ خودش صورت بگیرد.
نفس عمیقی کشید. سعی کرد بقیهی «نبرد» را از ذهنش بیرون کند. پنج نفر وکلای نمایندهی آرامکو سر رسیده بودند و او در میان جنگ لفظی آرام از اتاق خارج شده بود.
پیش از بیهوشی با بیمار حرف زده بود. صدای مرد پیر بلند بود و گرم. بیخود نیست توانسته آرامکوی پولدار را راضی کند برای اولین برج، بدون توجیه اقتصادی، سرمایهگذاری کنند. ارناوا گفته بود آرامکو و شایرن مثل کارد و پنیرند. زیر چشمها گود رفته بود و انگار گوشتش هم بوی سیگار میداد. با وجود شستشو و تخلیهی محتویات احشاء هنوز هم میتوانست بوی سیگار را حس کند.
نمیدانست چرا. اما حسش درست مثل وقتی بود که کنار میز تشریح بالای سر جنازهای ایستادهاست. جنازهای که تشریحش قرار بود به کشف رازهایی مخوف منجر شود.
استثناً میخواست خودش این عمل را به صورت فیزیکی هدایت کند. عنکبوت روبوتی هجده بازوی شش مفصله داشت. اشارهای داد و عنکبوت پیش آمد. بازویی را پیش آورد که رویش سامانهی عکسبرداری پژواکی نصب شده بود.
اولریک برگشت و رو به صفحهی تصویر عریض روی دیوار ایستاد و اشارهای داد. صفحه باز ِ باز شد. از میانه دو تا خورد. تصویر در فضای میان دو بالهی صفحه در هوا شکل گرفت. برای بار هزارم بود که تصویر این مغز را به صورت سهبعدی بررسی میکرد. اما برای اولین بار بود که تصویر را زنده میگرفت.
آسیب غیرقابل جبرانی ندیده... ولی گرادیان کند شدن جریانهای یونی به وضوح قابل دیدن است... تا به حال مثل این را ندیده بودم. [نویسنده در اینجا یک متن پزشکی را کپی و پیست میکند. از آنجایی که این متن نه برای نویسنده و نه برای خوانندهی ناآشنا به متون پزشکی قابل درک نیست از این سه پاراگراف در نقل ماجرا صرفنظر میشود و با هم به بخش نتیجهگیری جهش میکنیم. برای آشنایی بیشتر به کتابهای مربوطه مراجعه فرمایید.] ... این طور که از پرونده بر میآید این کار هم فایده نداشته است. به نظر میرسد این کندی جریانهای یونی ریشهای غیرهورمونی داشته باشد.
استفاده از حسگرهای پزشکپا از سی و هفت سال پیش اجباری شده بود. این حسگرها وضع جسمی و روانی پزشک در زمان عملیات تشخیص را ثبت میکردند و در صورت بروز هر حالتی که ممکن بود مشکلزا باشد، عملیات را قطع میکردند.
اولریک ساسترودروم در آن لحظه به صفحه نمایش پزشکپا نگاه نمیکرد. ولی اگر میکرد چشمهای کارآموزدهاش فزونی لحظه به لحظهی هیجان و شادی را تشخیص میدادند. شاید اگر خودش مرجع تصمیمگیری بود، همان لحظه عملیات تشخیص را قطع میکرد. اما پزشک پیر برای تشخیص هیجان خودش نیازی به حسگر و رایانه نداشت.
تنها چاره همین است. فکر نمیکنم کسی بتواند راه دیگری پیش پا بگذارد. تنها چاره استفاده از جداسازی است. برای اولین بار بر روی انسان... ذهن... نه! مغز از بدن جدا میشود و در محفظهی ثبات قرار داده میشود. وضعیت فیزیکی مغز ثابت میماند و تنها ذهن به کارکرد خود ادامه میدهد...
بخش ششم
سفیدی مطلق را میشد این طور تفسیر کرد که چیزی جز سفیدی نمیبینی. ولی اگر ادعا میکرد که سفیدی «همه چیزی» است که آدمیزاد میتواند ببیند هم پر بیراه نمیگفت. وقتی فقط سفیدی جلو چشمانش باشد همه حسگرهای چشم و سلولهای عصبی پیام رسان در بیشترین حد تحریک قرار می گیرند. بعد که کمی به جریان عادت مکرد، مثل وقتی که با گذشت زمان درد اول یکنواخت و بعد فراموش میشد، میتوانست بخشی از این تحریکات عصبی را نادیده بگیرد. میتوانست از سفیدی هر چیزی که میخواست بیرون بکشد. هر صحنهای را می توانست با کنترل کردن شدت تحریک برای خودش تصویر کند. فقط شرطش این بود که لمس و بیحس نشده باشد و هوشیار باشد. دکترها معمولا هوشیاری را بر اساس واکنش به محرکهای خارجی میسنجند. در حالی که محرکهای داخلی میتواند خیلی قویتر و تاثیر گذارتر باشند. همینها هستند که وقتی کسی به ظاهر کاملا بیهوش است خطوط نوار مغزیاش را مدام بالا و پایین میبرند و مشخص میکنند که مرده است یا زنده. فرق بین آدم مرده و زنده را اصلا از همینها می شود فهمید. این که کسی میتواند راه برود و حرف بزند و بخورد و ... در مقابل اینها نمیتواند دلیل خوبی برای زنده بودن باشد. جوان که بود گاهی از همین بابت به زنده بودن خودش شک میکرد. خیلی وقتها میشد که هر قدر میگشت در درونش چیزی پیدا نمیکرد که حرکتش دهد. همه محرک ها خارجی بودند و همه زندگیاش شده بود پاسخ دادن به بعضی از این محرکها که صرفا نشان دهنده زنده بودنش بود. وقتی ایده طراحی برج معلق به ذهنش رسید و از شر سوراخ چهار دیواری سفیدش خلاص شد و به فضای واقعا باز و گرم جنوب رفت، کم کم این افکار مشوش را فراموش کرد و درگیر چیزی شد که میشد واقعا به آن زندگی گفت. عملی کردن یک ایده که ممکن بود در چهارچوب ذهنش مدفون شود تبدیل به مهمترین محرکی شده بود که با آن برخورد کرده بود. هیچ وقت واقعا به این فکر نکرده بود که آیا عملی کردن این ایده ارزش زحمت و از همه مهم تر خطرپذیری سرمایه گذاری بزرگی که نیاز داشت را دارد یا نه. در واقع سرمایه مورد نیاز آن قدر زیاد بود که زندگیاش در مقابل آن واقعا بیارزش بود و هرچند کسی از او نخواسته بود برای موفقیت پروژه از جانش مایه بگذارد یا در صورت شکست پروژه به مرگ تهدید نشده بود، مرگ و زندگیاش در مقابل شکست و موفقیت پروژه واقعا بیارزش مینمود. اگر زمانی پروژه شکست میخورد انگیزه دیگری هم برای زنده ماندن نداشت. به مرور زمان پروژه با همه ابعاد زندگیاش ممزوج شد و شد واقعیت وجودش. حتا الان که واقعا در زنده و مرده بودنش تردید داشت هم پروژه به عنوان یک محرک داخلی جریان ذهنش را فعال نگه میداشت و خاطرات مختلف را نه به عنوان گذشته زندگی یک فرد بلکه به عنوان مراحل شکلگیری یک ایده به تصویر میکشید. تنها چیزی که در میان همه اینها ارتباطی به پروژه نداشت سفیدی مطلق بود که در زمینه همه خاطرات ثابت بود. به این فکر میکرد که چطور در تمام مدت آزارش نمیداده. در زیرزمین، در سایت ساختمانی و در میان بوران برف، در مه اطراف برج معلق، در روشنایی چراغهای اتاق عمل ... شاید همه سفیدی جاری در ذهنش خاطرهای از همین آخرین تصویر حقیقیای بوده که دیده و شاید این همه در زندگیاش وجود نداشته. شاید هنوز نتوانسته با کنترل جریان ذهنیاش تصاویر کامل بسازد و سفیدی از نقایص و خلا این تصویرها بیرون میزند. ولی در هر صورت واقعیت همین چیزی بود که حس میکرد. اگر واقعیت و حقیقت دیگری در مکان و زمان دیگری وجود داشت الان دیگر برایش قابل دسترسی نبود. در طول تاریخ بعضی اعتقاد داشتند که چیزی که از نظر علمی اثبات پذیر نباشد نه حقیقت دارد و نه وجود. بعضی هم بودهاند که با وسواس بیشتری به مسئله نگاه میکردند و تا چیزی را نمیدیدند و یا حتا حس نمیکردند وجودش را نمیپذیرفتند. حالا به این فکر می کرد که چه چیزی ممکن است حقیقت، واقعیت و وجود داشته باشد وقتی حسی در کار نیست. حقیقت این بود که همه چیز برایش واقعیت داشت و این موضوع که کدام موضوعات ذهنیاش قبلا تجسم خارجی داشتهاند و یا حتا قابل تجسم هستند دیگر برایش اهمیت نداشت. همین باعث میشد که حس کند صرف عملی کردن و تجسم بخشیدن به یک ایده نمیتوانسته تا الان زنده نگهش دارد. داشت در میان سفیدی مطلق، وسط همه چیز، دنبال یک دلیل میگشت برای ماندن یا جایی برای رفتن. داشت میگشت تا برای خودش یک انتخاب درست و حسابی دست و پا کند. آدم بدون انتخاب نمیتواند زنده باشد.
بخش هفتم
پیرمرد تنها نشسته بود. پشت سرش یک دیوار تمام صفحهی نمایش بود و چیزهای مختلفی را نشان میداد. یک جور طرحواره روی صفحهی دیواری بود که تمام ساختار داخلی جسم انسان را شبیهسازی میکرد. لای نمودارها هم دستگاه گوارش بود و هم دستگاه گردش خون و هم سیستم لنفاوی و هم سیستم عصبی. روی دیوار چیزی شبیه چشم هم بود. گوش هم بود. دهان و بینی هم بود. درست مثل این که بدن انسانی را از هم باز کرده باشی و روی دیوار پهن کرده باشی.
درست مثل «شهر»، درست دخمهای زیر کفپوش خیابانهای شهر که کاپیتان آنجا مُرد. بدنش تکهتکه شد و روی میزی پهن شد. تمام اعضا بیرون کشیده شدند و روی میز پخش شدند. رگها و اعصاب مثل رشتههای سیم از درون اعضا بیرون کشیده شدند... درست انگار کادیمی الان زیر شهر باشد.
دیوار روبهرو یک دست سفید بود. اتاق مربع شکل بود و بزرگ. چشمهای پیرمرد به زحمت تابلوهای نمایشگر روی دستگاههای آنسوی اتاق را میدید. هر چند نیازی هم نبود. همه را روی نمایشگری که روی میزش داشت میتوانست ببیند. اولریک پیر به صندلیاش تکیه داده بود. پشتی صندلی عقب رفته بود و برای راحتی پیرمرد تکیهگاه زیر سرش بلند شده بود تا پیرمرد بتواند راحتتر صفحهی تصویر را ببیند.
دست به سینه نشسته بود. یک دستش را روی میز گذاشت و با دست دیگرش چانهاش را مالید. صورت ناهموارش زبر شده بود. همیشه متعجبم که چطور تیغ لای این همه چین و چروک گیر نمیکند. به جای زخمش دست زد. جای زخم سفیدی که میدانست الان در اوج خستگی دیگر واضح واضح از روی پیشانیاش روی چشمش را گرفته و تا میانهی گونه پایین آمده است. همیشه وقتی مضطرب بود سفیدی جای زخم خودش را نشان میداد. هیجان نه. فقط اضطراب و حس متعفن اضطراب با این فکر دوباره به ذهنش نیش زد.
نمودار بعدی که روی صفحه نمایان شد دستش را از روی صورتش برداشت. همچنان بیجواب. همچنان بیمعنی. همچنان منفی.
درست وسط اتاق یک محفظهی شیشهای بود که روی پایهای از جنس ماشین کار گذاشته بودند. یک مغز انسان توی شیشه درون مایعی غوطهور بود. دستگاه زیر مایع زرد رنگ را به گردش در میآورد و آن را مرتب تصفیه میکرد. بالای محفظهی شیشهای تا سقف بلند چهارمتری اتاق ستون مانندی کار گذاشته بودند که آن هم ماشینی دیگر بود.
انتهای مخچهی مغز درون مایع به دستهای از تار و سیم و عصبوارهی شبهزنده وصل شده بود و رگهای خونی هم به لولههایی از جنس آلی وصل شده بودند. انتهای دسته تارها و سیمها و عصبوارهها وارد ماشین ستون بالایی میشد و رگهای مصنوعی هم درون ماشین پایین گم میشدند.
تصاویر روی دیوار چشمک میزدند، روش و خاموش میشدند، تغییر میکردند. اولریک خسته بود. توجیهی در کار نبود. و همه چیز باید توجیه داشته باشد. صفحهنمایش ثانویهاش درست کنار صفحهی اصلی روی هوا معلق بود. روی صفحه آخرین گزارشش هنوز باز بود. هنوز دلش نیامده بود کار را رها کند. هنوز نتوانسته بود. اما خسته بود. گرسنه بود و نیاز به استحمام داشت. و از همه مهمتر پیر بود.پیرها نباید مجبور باشند این طور کار کنند. منصفانه نیست. درست مثل آن افسانهی قدیمی آسیای میانه شدهایم. مثل افسانهی مردمی که پیران را میکشتند. اما تجربهها را از دست میدادند. انگار میترسم اگر فشار نیاورم مرا لخت و عور و بیخوراک و بیگرما بیرون، پای برج میگذارند تا تلف شوم... و کسی هم نیست که مرا در کیسهاش مخفی کند و در عوض تجربیاتم مراقبم باشد...
نگاهش دوباره به صفحهی نمایش گزارشش برگشت.
وضع بیمار همچنان ناپایدار است. [باز هم از آن بخشهای پزشکی! دو خط!] عملاً به زبان ساده یعنی سرعت زوال کاهشی نیافته است. علیرغم این که تمام کارکردهای بدن شبیهسازی شدهاند و از دید مغز گویا بدن همچنان بر سر جای خود است، اما تغییری در وضع آن دیده میشود.
هر چند وقتی برخی از سیستمهای شبیهساز بدن برای خودآزمونی و یا گرفتن گزارش از شبکهی کل بدن جدا میشوند روند تغییر میکند.
خطهای آخر را که میخواند انگشتش را هم از زیر کلمات رد میکرد. هیچوقت به گزارش صوتی اعتقاد نداشت. با انگشت دیگرش وسط سرش را خاراند. شانهای بالا انداخت.
روی صندلیش چرخید. انگشتانش را روبروی صفحهی نمایش میانی به شیوهی خاصی چرخاند. صفحهی نمایش سومی روبهروی اولی ظاهر شد. انگشت سبابهاش را رو به صفحه گرفت و آن را بالا و پایین برد. صفحه زنده شد و تصاویرش با حرکت انگشت اولریک تغییر میکردند.
مکثی کرد. سر پا ایستاد. دستهایش را پشت کمرش قلاب کرد و کش و قوسی به بدنش داد. رویش را برگرداند و نگاهی به دیوار مصور انداخت. نگاهی طولانی. بعد آرام به سمت صفحهنمایش معلق روی میزش برگشت. غیر از شستش همهی انگشتانش با هم کار میکردند. کادرهای دور سیستمهای مختلف بدن روی دیوار برق میزدند و قرمز میشدند. بعد یکی یکی خاکستری میشدند و از حرکت میافتادند.
* * *
پاهایش بیحس شده بود. به زحمت آنها را از روی میز پایین آورد. نمیتوانست تکان بخورد. حتا گزگز هم نمیکردند. نگاهی به ساعت بزرگ روی دیوار کرد. سه ساعت خوابیده بود. شروع کرد پاهایش را مالیدن تا جان را به آنها برگرداند. کمی که خون در پاها به جریان افتاد، سرش را بلند کرد و به صفحهنمایش نگاه کرد و در آن چیزی دید که باعث شد به سرعت از جایش بلند شود.
دستش را از مچ چرخاند و صفحه نمایش بزرگی معلق روی فضای بالای میز ظاهر شد. صفحه را که دید چشمهایش گرد شد. به این سرعت؟ انگشتانش را به هم نزدیک کرد و دستش را عقب کشید. نمودارهای درون صفحهی نمایش از آن بیرون آمدند و به صورت سهبعدی بالای میز شکل گرفتند. شیب خطوط بیشتر نمودارها رو به بالا بود. کف دو دستش را روبهروی هم گرفت و آنها را آرام از هم دور کرد. نمودارها از یک طرف گسترش پیدا کردند و محدودهی زمانی بیشتری را پوشاندند.
درست بعد از زمان خاموش کردن شبیهسازها یک افت دیده میشود. بعد روندها رو به رشد بوده. یک افت کوچک نمایی و بعد یک افزایش نمایی با درجهی کمتر تا نزدیک حد اشباع... اخم کرد. حد اشباع؟ چرا نمودار صاف شده؟
با حرکتی دیگر به دست نمودار امواج مغزی را از درون صفحهنمایش بیرون کشید. نمودارها خبر از اضطراب شدیدی میدادند. اما روند زوال متوقف شده. نانوبوتهای بازسازیکننده حتا موفق شدهاند وضعش را بهبود بدهند... آه! با کف دست محکم به پیشانی کوبید. ذهن بدون جسم... مغز بدون بار دایم جسمی که همهاش نیاز است...
روی صندلی نشست. با دو انگشت دست چپ علامتی داد. همیشه با دست چپ علامت میداد. وقتی حلقهی ازدواج طلاییاش برق میزد لذتی ناخودآگاه میبرد که هنوز هم دلیلش را نفهمیده بود. نفهمید چه کسی، چه زمانی برایش قهوه را آورد. اما وقتی دستش را دراز کرد و لیوان دستهدار را برداشت، لیوان پر بود و از آن بخار بلند میشد.
فکرش را بکن، وقتی مغز از باز بدن رها شود. وقتی ذهن نخواهد نیرویش را صرف سنگینی جسم کند. وقتی... ابروهایش را در هم گره کرد. جرعهای از قهوه را سرکشید. آن وقت مغز دیگر هیچ تحریک الکتریکی از بیرون دریافت نمیکند. آن وقت ورودی ندارد. و آن وقت با این همه نیرویی که صرف بدن میکرده چه خواهد کرد؟ با عادت زیر بار بودن، زیر فشار بودن چه خواهد کرد...
* * *
شدت خستگی جایی برای رویا دیدن باقی نگذاشته بود. هر چند اگر هم خواب دیده بود با دارویی که پیش از خواب مصرف کرده بود چیزی یادش نمانده بود. اضطراب هنوز پایهی مغزش را میسوزاند. انگار یک جور خستگی ته ته بدنش تهنشین شده بود.
وقتی بیدار شده بود یادش نمیآمد چطور به تختخواب رسیده است. یادش بود که پای نمودارهای تحلیلی نشسته بود و سعی میکرد تصور کند. چه چیز را؟ خواسته بود خستگی را با حمامی مفصل از تنش بگیرد. درون وان پر از آب کفآلود با عصارهی انار دراز کشیده بود. همیشه بوهای سرد را دوست داشت. اما این بار جداً دلش میخواست بوی گرمی مثل بوی شکلات میداشت.
بخش هشتم
برای رویا دیدن اول باید بتوانی رویا ببینی. بعد چیزی هم باشد که بشود با آن رویا دید. توی سفیدی مطلق این اتاق تاریکی من در آن هستم نه چیزی برای دیدن هست و نه چیزی برای شنیدن و نه چیزی برای بوییدن و نه چیزی برای چشیدن و نه چیزی برای لمس. پس این همه از کجا آمدهاند؟ شاید خاطرات زندگی دیگری باشند... شاید خاطرات چیزی باشد که هنوز پیش نیامده. شاید این سفیدی بومی باشد که باید حقیقت روی آن نقش شود. شاید باید وجود روی این صفحه رسم شود.
* * *
مهم نبود خاطرات از کجا آمدهاند. مهم این بود که باید چیزی میبود. اگر چیزی میباید میبود، شاید خودش قرار بود کاری کند. هنوز نمیتوانست خیلی عمیق فکر کند. مدت زیادی نگذشته بود. خیلی نبود که بود. هنوز نمیتوانست به روشنی مفاهیم را ترکیب کند و از آنها فکر بسازد. تازه خود را از سفیدی بازیافته بود. بازیافته هم حتا نه. تازه خود را از سفیدی یافته بود.
انگار دوران پشت دوره، دوره پشت دوران، عصر در پی هزاره، هزاره در پی عصر، سفیدی بوده و سفیدی و سفیدی و او محو در سفیدی فقط به سفید میاندیشیده. الان چیزی که از اطرافش درمییافت فقط سفیدی بود و سفیدی. به طرز محوی یادش بود که حسهایی هم بود. میشد دید و شنید. یا حتا بویید و چشید. کلمات بودند. اما معنی و جلوه نبود. الان فقط دریافتن را داشت و از روی دریافتش میدانست که هست و سفیدی هم هست و او هم هست و نمیتوانست ذهنش را وادارد بیشتر جلو برود.
سفیدی
سفیدی
سفیدی
زیر همه چیز... سفیدی را که اولین بار واقعاً دید همهی صحنههای دیگر محو شدند. تاریکی هم محو شد. سایهها هم محو شدند. همه چیز بیسر و صدا، بدون آتشبازی و بدون کوچکترین اخطاری محو شد و پاک شد و در سفیدی زایل شد.
گاهی حس میکرد درون اتاقی است. گاهی به نظر میآمد انحنای دیوارها یا خمش گوشهای را دیده است. گاهی هم حتا حس میکرد میتواند جهت بالا و پایین را تشخیص دهد. یادش نمیآمد دقیقاً کی جهتها محو شده بودند. درست چه زمانی حس بالا و پایین را از دست داده بود. و بعد انگار خودش هم لابد آرام آرام در سفیدی بیشکل و محو سفید شده بود. سفید و بیوجود و معلوم نبود چندین دهه و سده و هزاره و دوره و دوران زمینشناختی معلق درون سفیدی غوطه خورده بود و لابد با بقیهی فکرهای زایلشده در سفیدی با جریان ناپیدای بیرنگی جابهجا شده بود.
و حالا یک دفعه دوباره بیدار شده بود. «دوباره» لابد چون از بیداری پیشین چیزهایی به یاد میآورد. و خودش بود، بدون شکل و بدون اندامی که خودش را حس کند و فقط خودش را درمیيافت. پس نخستین چیزی را که به فکرش رسید صورت داد.
نخست
بگذار روشنایی بشود.
بخش نهم
ذهن بود! ذهن مجرد! همین بود. نمودارهای تحلیلی از میدانهای الکتریکی و مغناطیسی با کلی میانیابی و درونیابی با نمودارهای استاندارد حاصل از افکار مختلف استخراج میشوند. همهی نمودارها درگیری شدید ذهنی را نشان میدهند. ترس نه. درگیری. ترس را میتوانستم پیشبینی کنم. وقتی یک دفعه تمام حسهایت محو شود، همه جا تاریک شود، حتا از سکوت مطلق هم ساکتتر شود، نه بویی باشد و نه حتا کوچکترین اثری از لامسه اولین حس باید ترس باشد...
ولی ذهن در غیاب محرک خارجی درگیر چه میتواند باشد؟ باید ترس باشد. اگر من جای او بودم اول میترسیدم. بعد حدس میزدم. نه حدس را من میزدم که خودم را میشناسم. شاید معلق میشدم. شاید بقیهی ذهنی که تا به حال درگیر بوده و الان آزاد شده و میخواهد به شدت قبل کار کند کاری بکند. شاید ذهنم فرصت نکند به ترس برسد...
* * *
بگذار نخست سفیدی از تاریکی بیرون بیاید. و بگذار باد بوزد. و بگذار از میان سرمای سفیدی زندگی بیرون بیاید. و بگذار همهی گمگشتگان تاریکی وارد شوند.
چه نخست خودش هم ذهنی بود گمگشته در تاریکی سفیدی نخستین.
* * *
پاهایش گزگز میکرد. مچ پای راستش را حلقهای از درد در بر گرفته بود. دردی کهنه بود که بیدار شده بود. مفصل انگشتهایش میسوخت و زانوهایش یخ زده بود. مطمئن بود زانوها سرد ِ سرد است. درد زانوهایش سرد ِ سرد بود. دردی بود که مرتب خودش را از ساقها بالا میکشید و به استخوان لگن و مفصل ران و دنبالچهاش نیش میزد. درد زبان سردش را از درون استخوان ران مثل شلاق بالا میفرستاد و انگار زهری سوزآور به درون مفاصل میپاشید. راه که میرفت مفصل ران انگار صدا میکرد. صدایش مثل تختهپارههایی بود که با میخهایی زنگزده به هم متصل شدهاند و با هر تکان جیرجیر میکنند.
نیش سرد درد دنبالچه خودش را تا مهرههای پایین کمر میرساند. دردش سوزش داشت. انگار نوک کاردی فولادی را روی مهرهها میکشند. به زحمت روبهرویش چیزی میدید. صخرهها خاکستری بودند، اما او همه چیز را سفید میدید. سفیدی در زمینهی هر چیزی بود.
کسی او را گرفته بود و تکان تکان میداد...
«دکتر! دکتر!...»
دکتر دیگر کیست؟ اسم من لیف است. تکان تکان میداد. نیش درد هنوز تازه بود. هنوز داشت پابرهنه روی صخرههای سرد و یخزده راه میرفت و رطوبتی که از فشار پایش روی یخ پدید آمده بود را کف پایش حس میکرد. پاهایش بیحس بود، اما درد سرما مثل سوسماری یخی به زانوهایش چنگ زده بود و باز با زبان یخزدهاش مفاصل پیرش را میسوزاند. چشمهایش باز بود. هر چند آنها را به روی منظرهی خاکستری یخزدهی کثیف زیر ابرهای دودهرنگ با آن پسزمینهی سفیدش بسته بود. یک آن تصویری از دفترش را دید. زمینه سفید نبود. آرناوای جوان داشت او را تکان تکان میداد. روی صندلیاش بود. پشت میزش و نمودارها هنوز در هوا معلق بودند. لیفتراسیر کجاست؟ هر دو با هم از درون ریشههای سوختهی ایگدرازیل بیرون آمدیم. او کجاست؟ اما پسزمینه صخرههای یخپوش بود و زوزهی شلاق باد استخوانشکن شمال روی یخچال که از آن هیبت آبیفام عظمای هیولایی هراس تراشههای یخ خاکستری را میبرید و میخراشید و مثل خنجر در مشت نامرییاش میگرفت و با خود میبرد.
هیکل چاق آرناوا خیس عرق شده بود. موهای بلندش که پشت سر میبست روی صورتش ریخته بودند. اولریک سوزش مختصر تزریق زیر جلدی محرک را حس کرد و نکرد. اما آدرنالینی که درون خونش میجوشید...
«زیاد نیست. همین قدر بزن! بزن!»
پردیسی نوست و زمینی نو. شبهای ترنیا عجیب بود. لیف وقتی در ترنیا بود دوست نداشت شب به روز برسد. خانهی سنگی که در آن اقامت میکرد از یکسو به دیوارهی ابدی کوه زبانه میخورد و از سوی دیگر به تالاب مشرف بود. تالاب هم انگار ابدی بود. از یک سو تا چشم کار میکرد همواری قالیمانند نوک نیهای سبز و خردلی بود و از سوی دیگر کنارهی دیوارهی ابدی کوه زبانه بود. خورشید غروب در انتهای مواج سبز نیها محو میشد و وقتی ساعتها بعد از سوی دیگر کوه اولین خورشید بالا میآمد بالای دیواره انگار زبانهای از آتش سفید شعله میکشید که تا دو ساعتی رقص سبز و زردی از نور را به نمایش میگذاشت.
شبهای ترنیا عجیب بود. لیف شبهای اینجا را با هیچ چیز عوض نمیکرد. همیشه ساعتی مانده به غروب باد غرب شروع میکرد به نوازش سر نیها. باد پای کوه که میرسید ضعیف شده بود. اما خنکیاش برای سفت کردن میوهی سرخ سر نیها کفایت میکرد. لبهی پایینی قرص خورشید سفید که افق سبز را لمس میکرد بای پای کوه را میلیسید و همین طور که خورشیدها پایینتر میرفتند زبانش را بالاتر میکشید. بالاتر میکشید. و وقتی خورشید زیر افق ناپدید میشد باد خودش را با سینه روی دیواره میانداخت. همین وقت بود که هر شب لیف روی برآمدگی جلوی خانهی سنگی سینه به سینهی باد میایستاد. باد در لباسهایش، در موهایش میپیچید و چشمهایش را به سوزش میانداخت.
* * *
در ترنیا همیشه باد میوزید. باد پشتِ کوه، سمت کوهستان، آن سوی کوه زبانه، سخت بود و سرد. سرمایش استخوانسوز بود. اما اما لیف جوان که شاید زمانی اسمش اولریک ساسترودروم بود، سرما را دوست داشت. برایش حسی داشت سخت آشناپرورد. هیچ وقت کس دیگری را در ترنیا ندیده بود. اما جای دیگری هم نرفته بود. همان جایی بود که دوست میداشت. مرداب زیر کوه زیباترین چیزی بود که تا به حال دیده بود. هر چند انگار هیچ چیزی دیگری ندیده بود. هر چیزی که تصورش را کرده بود؛ خیلی زود در ترنیا، پای کوه یا میانهی جزیرههای کوچک مرداب پیدا کرده بود.