از داستانهای راه یافته به دور نهایی مسابقهی بهترین داستان کوتاه علمیتخیلی و فانتزی سال ۱۳۸۷
شب ما سحرگاهان پایان نمیگیرد
بیایید بنگرید
آنگاه که سپیده پرده بر میگیرد
بیایید بنگرید
برآمدن خورشید را
دژم
بر دنیایی سوخته
پل لویی رسی/روشنایی تاریک
اولین بار که پلنگ سیاهی از کنارههای جنگل خزید با پوزهی تیزش، بیرون آمد و کادیلاک سیاهی را دید که کنار قبرستان پارک شده چهقدر ترسید. در کادیلاک باز بود. پلنگ کمین و منتظر ایستاد مبادا کادیلاک یکهو پشمها و مخملهایش را بلند بکند و حملهور بشود. هیچ خبری نشد و دو دقیقه بعد پلنگه تندی حساب کرد که کادیلاک پلنگ مادهی گندهای است که بازوش زخم ناجوری برداشته. بو کشید و چشمهاش را نگرداند. خیره پیش رفت. قصدش این بود که کمکی کرده باشد.
در آن سالهای آزگار تاریکی وقتی اولین بار آربی آوانسیان بیچارهی ما همچو پادشاهی را دید قدر پلنگ ترس برش داشت. شاهی بود روی متورسیکلتاش و آربی آنجا کنار کپرش روی زمین نشسته بود. عینهو دست زخمیای تو کهنه پارههای زیادی خودش را پیچیده بود و برف را زیر رانهایش احساس میکرد و صدایش را میشنید.
موتوری بود که خروسهای گلو بریده تو لولههایش هزار سال زندگی کرده بودند و صدا میدادند؛ چراغ گرد و زردی داشت که چشم آدمها را میزد و خلاصه از آن مدلهای T179 قدیمی بود.
چراغ راست تو صورت آربی روشن است. شاه را میبیند نشسته روی موتور با شنلاش و یک پای روی زمین. پشت سر شاه چهار ملازمش روی موتورهای خودشاناند و چراغها را خاموش کردهاند. همهشان، پنج مرد باریک و بلند و موتورهاشان که استخوانی و لاغر و قوزیاند پشت نور لکههای سیاهی به چشم میآیند، راستههای سوختهی گوشت آویخته رو به روی آربی ِ گرسنه و بینوای ما.
« این کپر ِ ادموند الکتریکیه؟»
یکی از ملازمین بود که میپرسید.
« بله قربون. کپرشه.»
«تو پسرشی؟»
«بله قربون. پسرشم.»
« خب پس صداش کن.»
« چشم قربون. من هر چی که شما بگید میکنم. حالام صداش میکنم منتهاش اونه که نمیشنوه.»
این وقت است که پادشاه عضلههای تو حلقومش را حرکت میدهد. خیلی کند و کشیده میگوید:
« چطو؟ ادموند هم کر شده؟ چه زمونهای چه زمونهای.»
شبح ِشاه بیحرکت بود و صدا انگار از چراغ بیرون میآمد. آربی آوانسیان حاضر بود کور بشود اما چراغ را از تو صورتش بر ندارند و چراغ را از تو صورتش خاموش نکنند. گرمایی که از سیمهای گداخته میآمد یخی را که روی ابروها و مژههایش بسته بود آب میکرد.
«نه آقا. مرده.»
«چطو؟ مرده؟ کی؟»
«موقع طوفان اول مردن آقا. هم اون هم مامان. ایمانوئل و هشولمیت هم حسابی یخ زدن و مردن اعلیحضرت قربان. میبخشید که من بلند نمیشم پیشتون. پاهام خیلی باریک شدن و زورشون نمیرسه.»
«خفه شو خفه شو. اون یکی رفیقش چی؟ اون یارو برقکاره؟»
«آندریاس؟ اون پسرعموشه والا حضرت. اونم مرده. از تب مرد.»
«آها. هوم. خوبه. کم ِ کم گرمش بوده که مرده. خوبه.»
«سرژیک هم مرده. سربازا تیربارونش کردن بعد ازش سنگر ساختن. یه دویست نفری رو هی تیربارون کردن هی سنگر ساختن. خلاصهش همه مردن.»
«هیچ برقکاری، سیمکشی چیزی نمونده؟ اینهمه الکتریکی اینجاها بود.»
«مردا خیلی مردن. فقط مونده استپانیان. سینه پهلو کرده دو هفتهس. حالاس که بمیره.»
«شایدم مرده.»
«بله آقا. شایدم.»
موتورهای ملازمین دوباره روشن میشوند. البته چراغها خاموش میمانند. فقط شخص شاه است که اجازه دارد چراغ روشن بکند.
« قربان برقکار لازمتونه؟»
پادشاه سر ِپیر و آتشین ِهیولایش را میچرخاند و دو بار حسابی گاز را میچرخاند و میگوید آره پسر بیچاره. نرم میرود که جلوی ستون ملازمین قرار بگیرد.
«ارباب من. منو ببرید با خودتون. هر چی که بابا بلد بودو بلدم. همهشو قبل مردنش یادم داده اربابِ من.»
آربی روی برف سینه خیز میرود. آربی مثل یک عالمه زغالسنگ چروک خورده و ضایع شده. یادش میآید که از بروشورهای پدرش آتش درست کرده وگرنه میشد همهچیز را به شاه نشان داد و قانعش کرد.
«قربان من خوبم. منو ببرید از اینجا. به جز یکمی غذا هیچی نمیخوام. همهکاری میکنم. من همهی رازا رو بلدم. فقط منو ببرید از اینجا آقایونا.»
آربی عین مینیاب روی برف میرفت و میخزید. شکاف باریکی رو زمین جا میگذاشت و پاهاش خشک و بیحرکت مثل دو تا بطری خالی پیاش میآمدند.
یکبار موقع جنگ زخم ناجوری برداشتم. پهلویم حسابی شکافته بود و گوشت خوشرنگش افتاده بود بیرون. هیچ یادم نیست چطور همچو زخم عجیبی خوردم. صحنهی نبرد از اطرافم دور شد و خیلی ساعت گذشت. مثل آن پلی که جیمز ویسلر کشیده ناقص همانجا مانده بودم تا اینکه پیدام کردند. بعد همانکاری را باهام کردند که با همه میکردند. به تاخت رفتیم بهداری. البته بهداری دشمن نزدیکتر بود پس به تاخت رفتیم بهداری دشمن.
با دیوارهای سبک و آماده یک اتاقکی بر پا کرده بودند که توش جراحیهای اضطراری میکردند. آن تو روی تخت افتاده بودم. همهچیز سفید بود و بوی بستنی میداد. خیال کردم افتادهام لای یکجور بستنی وانیلی و خیلی سردم شد. چراغ جراحی عین کلاه شاپوی بزرگی آماده بود که روی سر آدم بیفتد. جراحها و بهدارها سوزن را آماده کردند. صدای شکافته شدن پوست و رگم را میشنیدم.
بلندگویی که آنجا تو چادر بزرگ شاه روی میز افتاده بود همان حال ِ مرا داشت. به پهلو افتاده بود و جراحها دورهاش کرده بودند.
پادشاه که صورت ِارمولای شکارچی را دارد و کلاه ایمنیاش را عینهو تاج از سرش در نمیآورد آنجا است و آربی و دو نفر نگهبان. سه زن بودند که پیدا بود از ردهی آن زنهاییاند که چشمهاشان رنگ نوک پستانهاشان است.
«اینه».
پادشاه بلندگو را میگفت. ادامه میدهد که آربی بنا است هر چه میتواند صدایش را تقویت کند. برد حسابی زیادی لازم است.
«سیم سرورم. سیم از همه چیز مهمتره. اگه سیمها خوب باشن، خیلی خوب باشن، میشه صدا رو حتا یه کیلومتری اونورتر فرستاد. عین ناقوس کار میکنه.»
زیر بغلهای آربی را با طنابها به سقف چادر وصل کردهاند بلکه پیش پادشاه سر پا بیستد.
بلندگو پیش خودش فکر کرد او را عوضی گرفتهاند. او خرگوش ِگوشکوتاهی است که وقتی یخبندان آغاز شد بابت کوتاه بودن گوشهاش کمتر گرمای بدنش را فراری میداد و اینطوری زنده ماند. حالا فقط یک کمی گرسنهاش بود چون خیلی سال بود چیزی نداده بودند بخورد. اگر گرسنگی تو کار نبود همین حالا تیز میپرید و از رو همچو میز تشریحی در میرفت. پیش خودش میگفت از غم خود با که بگویم.
شکار سیم
میان دیوانگانی که جنونشان با اوهام بارش مداوم برفی ناپیدا و سرمایی رو به فزونی خود را آشکار میکند دو کس از همه جذابترند:
نیکولای واسیلیویچ گوگول و شارل ادوارد لو کوربوزیه.
همه دربارهی اولی همهچیز را میدانند اما در باب دومی کمتر چیزی گفته شده است.
لو کوربوزیه دچار نوعی کاتاتونیای پیشرفته بود. کاتاتونیا در آن سالهای آخر درون سرش سر میکرد و در گرمای مغز ژلهای بزرگش خود را میشست و تکامل مییافت. هرطور روانگسیختگی دیگر در مقابل آنچه که لو کوربوزیهی معمار در سر داشت بینهایت ساده خواهد نمود. ساده مثل پنگوئنای با آن بوی تند در برابر هواپیمایی که روی شیار مغز شارل ادوارد لمیده بود. چه چشمهایی؛ درشت و سیاه و حیوانی و چه شکمی؛ رنگ و رو رفته و سرد و باریک. هواپیما نوک بُرندهاش را به مغز معمار بزرگ میزد و میچرید.
لو کوربوزیه اوهامش و آنهمه تُن برف و سرمایش را عینهو جعبهسیگاری که بی اطلاع کسی تو جیبش نگه بدارد، مثل پولی که پیدا کرده باشد و مخفیانه پساندازش بکند، عین یکجور چیز خواستنی که دور از همه تو کشوی میزش داشته باشد(یک تپانچهی قدیمی که مثل کوسه برق میزند و سرد است، عکسی از کپلهای لخت دخترانه، کلی تمبرهای قدیمی) پیش خودش نگه میداشت. از کاتاتونیایش مراقبت میکرد و با صابونها تمیز میسابیدش. به هیچکس نشانش نمیداد. به نظرش میرسید اگر کسی گوشش را بینهایت به سر او نزدیک بکند میتواند صدای بم برف و صدای هیسکشیدن یخها را بشوند و از این بابت سخت دلگیر بود.
یک روز صبح سال ۱۹۶۵ از خواب بیدار شد و تو فکر بود که بیشتر از هر چیز در عالم حالا به یک زن احتیاج دارد. زنی که مثل دوش آب سرد لطیف و باریک و بلند باشد. اما بعد ناگهان احساس کرد برف در طول شب زیادی رو هم افتادهاست و حالا تا پیشانی او را گرفته. احساس خفگی کرد و لایههای یخ را احساس کرد که عینهو نان تو دهاناش را پر کرده بودند.
آرزو کرد خیلی بالای زاد و ولد برفها میخوابید. لو کوربوزیه قطار کهنهای بود که واگنهاش ازش بیشتر و بیشتر کنده میشدند و اندامش قطعهقطعه میشد، کمکم فقط لوکوموتیو باقی میماند. خیالاتش عینهو زغال تو سرش میسوختند:
تو اوهامش ساختمانهایی عضلانی را دید با ستونهای فقرات خمنشدنیشان، آنچنان بلند که آسمان را خراش میدادند، برجهایی بالای برفها و بالای گلههای ابر و دخترانی که آنجا تو آلاچیقهای سیمانی نو برهنه شده بودند و تمام وقت مدام نور داشتند دید، آپارتمانهایی با نه هزار پنجره دید و خیابانهایی را دید که از پشتبام برجها میگذشتند و ماشینها را از تو ارتفاع ۱۶۷۳ متری عبور میدادند، ستونهای بینهایت بلندی را دید که گورستانها بودند و مردگان شهر جدید طبقهطبقه، با پیشانیهای کم و براق و سرد داخلش خفته بودند و شهربازیهایی روی پشتبام را دید و سیرکهای معلق را.
روی سطح زمین دیگر چیزی نبود مگر میلیونها تن برف و میلیونها تن تاسیسات. این گذرگاههای پهن و این راههای آسفالته از آن کیست؟ از آن سیمها و لولهها تا روی زمین بخوابند و سوختها و نیروها را از تو خودشان عبور بدهند. این آبشارهای سفت و این گندمزار قهوهای از آن کیست؟ از آن فرزندان دراز، فرزندان لاستیکی، فرزندان فلزی و تولهآبراههها که ساکنان ابدی سطح برفاند. این سایههای کشیده و این سایهها خنک برجها از آن کیست؟ از آن سیمها و لولهها تا بیاسایند و برف بمکند و بالغ شوند.
وقتی سرمای بی ته و برف و یخها از راه برسند، یکقدری بعد هر چیزی تبدیل میشود به یک نوادهی شارل ادوارد لو کوربوزیه. نهنگها، کفشهای تابستانی، آرشیوهای سیدی، چنارها، پسربچهها و شهرها حال لوکوربوزیه را خواهند داشت. به ویژه شهرها.
وقتی سالهای یخ از راه میرسیدند تهران همان حال لو کوربوزیه را داشت.
شهر عینهو لوکوربوزیه لای ملافههاش افتاده بود و با تمامی ۲۷۰۰ پایش و ۵۳۱ سرش و ۶۵۴۸۹ شاخ بلندش که جذام روشنشان کرده بود، همان رویا را به خواب دید.
آربی آوانسیان و باقی یاروها چیزی از شکار نمیدانستند. چرا باید میدانستند؟ اما انبوه سیمها، گلهها و قبیلهها و نژادهای بینهایت از سیمها که همهجای زمین تهران کور و لال روی هم افتاده بودند و نمیجنبیدند شکار سیم را برای یک همچه گروهی ممکن میکردند. یاروهایی با بدنهای کالشان، با دستهاشان که مخروطیشکل در هم رفته و رد سیمها را میجورد، با معاملههایی عینهو خرگوشهای مرده سفید و جمعوجور، میرفتند شکار دستهجمعی سیم.
مردها دارند از زنی حرف میزنند که آربی نمیشناسد.
دو نفرشان بلند بودند و خیلی لاغر و خیلی تازه بالغ و یکیشان تازه بالغ بود و کوتاه و قوزیده. همین. سه نفر.
«لکاته، لکاته، لکاته»
آربی اخم کرده است و با چشمها رد سیم را میزند. تو چین اخمش خیابانی افتاده است و هیچ سیمی چشمش را نمیگیرد. همهی سیمها یکجورند، چه آنهایی که لختند و چه آنهایی که نیستند. حالا مردها دارند از ماه حرف میزنند. آربی بیشتر گوش میکند. هیچچیز از ماه نمیداند مگر یکقدری عکسها و تصویرهای قدیمی و یکقدری تعریفهای قدیمی.
«ماه که پایین میرود، در نور نقرهای میشود زیر تختش را دید و پنجهی مرغی مرده را یافت. اینجوری.»
مردها میخندند. لاغرها تندتر و قوزیه کشیده.
«نه نه. اینجوری: آه ماه که بر آسمان عین دندان چسبیدهای. لثه از روی تو پس میرود و آبرویت خواهد رفت.»
«تو خفه شو یارو. ریدم به اون قوز تخمیت. تو که ماه ندیدی حرومی. چرند نباف.»
«خودت دیدی مگه سگپدر؟ توئم ندیدی آخه سگپدر شماره دو!»
میخندند. صداشان انگار از راه تلفن میآید. ماسکهای ایمنیای که دارند صداشان را از ریخت میاندازد. آربی جلوتر میرود، خم میشود، سیمها را لمس میکند و منتظر است که یکجور سیم نامعمول ببیند. آنوقت است که دستور خواهد داد یاروها یخ و خاک و خلها را حفر بکنند و سیم را بیرون بکشند.
از نواحی پادشاه بیرون آمدهاند. زمینهای وحشی تحت هیچ سلطهای نیستند. عینهو تبرها، عین یک میلیون زنگ هشدار، عین مورچههای سرخ، عین جراثقالهای سیاه و تنبل میان پادشاهیهای کوچک شهر افتادهاند و از هم جداشان کردهاند و دورشان چنبره زندهاند. کیلومترها را اشغال کردهاند. آدم باید ماسک بزند چونکه لازم است از دور به گرگی روی دو پا شبیه بشود و چونکه اینجا بینهایت حشرهی ناجور هست که با همهچیز کنار آمدهاند و اخت شدهاند و بینهایت میکروب لاغر طاعون هست و بینهایت گازهای برخاسته از اجساد متلاشی شده. ستونهای معلقای از مرضهای تنفسی هست و گازهای بهجا مانده از فلزات که سالخورده شدهاند.
آربی از پشت ماسکاش با صدای تلفنهای کهنه میگوید «اینجا» و سه مرد جوان جلو میآیند. بیلچههاشان را از تو اعماق پالتوها میکشند بیرون و دستبه کار میشوند.
آربی آوانسیان همدستاناش را نگاه نمیکند اما ضربههای بیلچه روی یخ را میشمرد. گروه بیوقفه به شمال آمده است و آربی تو فکر است که به آن زمینهای شمال شرقی که هواشان گرم است و اسکلت ساختمانهاش و آوار و زنگارهاش از خودشان نور آبی و نور فسفری منتشر میکنند و سنگهای مذاب عین لبهای تبداری میخندند و روی زمینش میلغزند کی میرسند.
یاروها یکرشتهی کلفت سیم را یکقدری از زمین جدا میکنند و بالا میآورند. هشت نُه کابل هست که به هم بافته شدهاند. قوزیه چاقوی کوچکی تو دست دارد و بنا میگذارد به بریدن کابلها. چاقو خیلی کوچک است اما کارش را خوب انجام میدهد.
بنگ!
از جایی پشتسر گروه صدای شلیک گلوله میآید. بعد یکی دیگر. بنگ!
«ولش کن ولد الزنا. ولش کن گورکن بیپدر. ولش کن و الا میزنمت.»
بنگ!
حالا قوزی رشتهی کابلهای بریده را میاندازد و مچاش را به دست میگیرد. از مشتش خون روان است. قوزیه طوری مچاش را فشار میدهد که انگار دارد مشت را خفه میکند.
آربی پی ضارب میگردد. تو تاریکی سایههایی میجنبند اما تار و گنگ مثل الکل ته لیوان. بعد کمکم قامت کامل یک مرد از تاریکی بیرون میآید و هویدا میشود.
یاروی پیری است که آنقدر عمر کرده، باد صورتش را فرساییده و دباغی کرده است. ماسکی ندارد، چاق است، بشکهی ویسکی است که صدهزار سال با دستهای بسته به صخرهها رو آب موج خورده و الکل انداخته و تخمیر شده. آنقدر پیر است که تو چروکهاش را خزه گرفته و خرچنگها تو قفسهی سینهاش لانه کردهاند.
با کلت کوچکی تو دستاش ایستاده است.
« چیزی نشده دستت. گولههاش دستسازه. تو این سرمام که خون تپی بند میاد.»
شروع میکند به خم کردن آن پیها و استخوانهای عتیق. عین ساز خاکگرفتهای تو خودش جمع میشود. خیلی آرام و طولانی. کابلهای بریده را برمیدارد و دوباره به همان آرامی راست میایستد. کابلها را دور گردنش میاندازد. میچرخد و دور میشود.
« اوی پیری وایسا.»
یکی از یاروهای لاغر و بلند داد زد. صداش را ماسکش خفه میکند.
« وایسا! کجا راتو کشیدی عمو.»
عمو هنوز داشت دور میشد.
« چرا زدیش؟ هوم؟»
یاروی دیلاق سریعتر قدم برداشت.
« اوی سیما رو بده! خودمون درشون اوردیم. چرا زدیش ها؟»
فریادهای تلفنی ضعیفتر میشود. مردها داشتند دور میشدند.
«خوبه بگیریم یه دست سیر ترتیبتو بدیم؟ اوی ننه خراب وایسا بت میگم»
تعقیبکننده دارد میدود تقریبن. یاروی پیر یکهو میایستد و بر میگردد. مرد باریک و بلند هم میایستد. پیرمرد مکث میکند و بعد یکجور داس از پشت شلوارش بیرون میکشد. به طرف حریفش میدود و طرف چند قدمی پس مینشنید.
« چرا زدمش؟ چرا چی؟»
به مرد جوانتر میرسد. بازویش را محکم میچسبد.
«چرا چی؟ یه بار دیگه بگو»
بچه حرفی نمیزند. تو گلوش هیچوقتِ دیگر همچو سکوتی نبوده.
« بگو بیپدر که جوابتو بدم. یادم رفت چی گفتی. بگو تخمحروم.»
ماسک را از سر پسرک بیرون میکشد.
«گفتی چرا زدمش؟ چی گفتی توله؟ بگو بگو تا ماسماسکتو بدم. بگو ده. یادم نیست چی گفتی.»
دیلاقه رو زانوهاش میافتد و نفس نفس میزند.
«هه. گفتم چرا زدیش. هه گفتم سیما رو چرا بردی. بده بده اونو.»
ماسک را میقاپد و میپوشدش. عمیقعمیق نفس میکشد.
«چرا سیما رو؟»
صدای دم و بازدم بچه از پشت ماسک طوری بود که صدای دم و باز دم تو معاینههای پزشکی هست. خیلی واضح و ماشینی.
« اینجا زمین منه. قلمروی منه. میفهمی توله؟ شمام میفهمین بدپوزا؟ زمین منه پس هر چی توش هست مال منه. حتا یخا.»
یکقدری از نفس میافتد. بعد باز از سر:
«شما زدین یخام رو زخمی کردین. این هیچی. بعد در اوردین سیم ببرین با خودتون؟ زپلشک. اینا همه مال منه. سیما و چوبا و سنگا و سوسکا و خونا و همهی کوفتا. به خصوص سیما. سیما از همه مهمتر.»
داس را دوباره تو شلوارش میگذارد.
« برین از اینجا. برین پی کارتون. یه جا دیگه برین دزدی. برین حالا.»
بنگ!
یکجور تیر هوایی در کرد و چرخید و راه افتاد.
خیلی پیش از این کسی را میشناختم. آدم بیچارهای نبود مگر از یک بابت. ناراحتی پوستی عجیبی داشت و همین ناراحتی بود که مجبورش میکرد تمام مدت لخت تو وان حمامش سر کند. تو همان وان حمام بود که به کارش میپرداخت. عجیبترین کارها را داشت. یک تختهی پهن مقابلش داشت که دو سرش را به دو لبهی وان تکیه میداد و روی تخته پر بود از تکههای مختلف تفنگها و هفتتیرها و روولورها و تپانچهها. مشتریهایی داشت که اسلحههاشان را به او میسپردند و این رفیق من از هم بازشان میکرد، حسابی تمیزشان میکرد، برای هر تکه دعای مخصوص تکههه را میخواند، روغن کاری را فراموش نمیکرد و برق جلا را هم و سر آخر دوباره اسلحهها را سر هم میکرد. شگفتانگیز اینکه روزگار اسلحه جداً از آن به بعد منقلب میشد. صداهاشان نرمتر میشد و با خیال راحتتری گلوله را تو خودشان میچرخاندند. گاهی هم پیش میآمد و اسلحهای را تعمیر هم میکرد.
پدرش بینهایت سالخورده بود اما دو تا فیات قدیمی داشت که خیلی خوب بلد بود براندشان. خود پدره با صدهزار بدبختی و یک واکر ضخیم و سنگین راه میرفت اما فیاتها را عین بچهآهو راه میبرد.
پسر یعنی رفیق من گذشته از کارش تو زندگی تنها یک دلبستگی داشت. عاشق رسم قدیمی و منحط دوئل بود. گاهی که از کار فارغ میشد رو اسلحههایی که تازه کارشان را ساخته بود اسم میگذاشت. به هم نزدیکشان میکرد و به همشان میزد. فلزهای تیره به هم میخوردند و صدا میکردند و مراسم معمول را بهجا میآوردند. بعد از هم فاصله میگرفتند و همدیگر را نشانه میرفتند.
اما کیف اصلی وقت دیگری از راه میرسید. هر چند ماه یک مرتبه پیش میآمد که همپالکیای از میان مشتریانش خود را آشکار میکرد. اینطوری بود که رفیق دو زیستم با وجود همهی بیچارگیها از خانه بیرون میرفت. طبق عادت من همراهیش میکردم و شاهدش بود. اسلحهها را حمل میکردم و حریفها را میبردم بیرون شهری جایی. همیشه سشوار شارژیای همراه داشتم تا عرق دستهای بیمارش را خشک بکنم چون کشیدن همچو دستهایی رو پارچه کار درستی نبود.
صحبت که بر سر دوئل میبود، سریعتر و دقیقتر از رفیق من هیچ یارویی تو عالم باقی نمانده بود. یاد ندارم که هرگز زخمخورده از صحنه بازش گردانده باشم مگر یکبار که به زودی شرحش را خواهم داد. اما پیش از آن باید گفت که عادت راهبمنشانهای داشت این رفیق کمپوست من. هر بار که یک بابایی را تو دوئل زخم میزد یک روز کامل تو وانش خودش را تنبیه میکرد. لنگر فولادیای داشت که یکقدری کوچکتر از اندازهِ معمول لنگر بود. لنگره را با طنابی چیزی به گردنش میآویخت و کلی ساعت خودش را تو همچه وضعیتی نگه میداشت. سری روی سینه خمیده و گردنی که زیر بار لنگر دوست داشت بمیرد.
اما شرح زخم خوردنش از این قرار است. آن روزهای اواسط زمستان که سرما آزارش میداد و بیرون رفتن را ناممکن میکرد، چند هفتهای مدام نامههایی دریافت کرد پر از توهین و مبارزهطلبی. نامهها را یارویی میفرستاد که هر دومان میشناختیمش. مرد جوان متمولی بود با صورتی بچهسان و دستهای کوچک و دستهای ظریف. جوان آشکارا تلاش میکرد تا رفیقم را تحریک کند که به دوئل فرا بخواندش، اما جانور بیچارهی من خیال همچو اقدامی را نداشت. نه خوش داشت جوان ناشیای را له و لورده بکند و نه اینکه آن روزها مناسب بیرون رفتن از خانه بود برایش.
بالاخره اما یک روز صبح سر بزرگ شگرفش را دیدم که بالای لباسهای زمستانیاش آمادهی بیرون رفتن بود. توضیح داد که تمام صبح منتظرم بوده و من چقدر دیر کردهام و اینکه طی نامهای طرف را به دوئل دعوت کرده چون حوصلهاش را سر برده و دیگر قابل تحمل نیست. هیچطور مداخلهای نکردم.
بیرون شهر رفتیم. همهی اسباب آماده بود و دو تا تپانچهی قدیمی به هر طرف دادم. طرف برای خودش شاهدی نداشت و همهی زمینهها را من چیدم. رفیقم به خط تیر رسید. رو به آسمان شلیک کرد. جوان کلافه و عصبی اعتراض کرد. شلیک کرد. خطا رفت. بعد باز دوست بیچارهی من شلیک کرد. اینبار نه آشکارا رو به آسمان اما باز هم بیآنکه حریف را نشانه برود. جوانک از زور عصبیت میلرزید. شلیک کرد. خطا رفت.
بار سوم را خوب به یاد دارم. رفیقم دیگر حتا ملاحظهی ظاهرسازی را هم نکرد. آشکارا تیر هوایی در کرد. جوان تفی انداخت به زمین، پا کوبید به زمین و شلیک کرد. پهلوی نحیف حریف را شکافته بود. دویدم و دستم را رو زخمش گذاشتم. بطنش شکافته بود و دست من عین آهنگری مقابل کوره، در دروازهی زخمش ایستاده بود. سوار هیلمن کهنهی من شدیم و تا بیمارستان به تاخت رفتیم.
چهار روز از زمان دوئل اول میگذشت که دوباره به دوئل رفتیم. رفیقم با آن زخم ناجور آنطور که ورلن گفته است سرخ زندگی میکرد. چهار روز تمام. نمیتوانست کامل توی وان بنشیند چون زخم نمیبایست آب میخورد و اینطوری بود که پوست بنا گذاشت به بر آمدن از روی گوشتهاش. ورقههای پوست مرده از رو تنش بیشتر و بیشتر جدا میشدند و راست میایستادند. چهار روز میگذشت و مرد بیچاره را یادم هست که پوستهای مرده عین گلبرگهای بیشمار دورهاش کرده بودند. گل آفریقایی ِ رو به موتی بود.
هر دومان میدانستیم که هلاکش نزدیک است. رفتیم بیرون شهر. هیچ بالاپوشی تن نکرده بود چون کوچکترین برخورد یکجور جسم به آن گلبرگهای هنوز متصل به گوشت، شکنجهاش میداد.
بچه اینبار برای خودش یک ماشین داشت، یک تپانچه و یک شاهد و خلاصه هر چیزی که برای زخم برداشتن تو دوئل لازم آدم میشود. شاهد طاس بود با ماه گرفتگیای کف سرش. رو به روی رفیقم که ایستاد عق ناجوری زد و حسابی قی کرد. ماه گرفتگی عین والی رو سرش کج و راست میشد. بچه راه افتاد و به خط تیر رسید. شلیک کرد. خطا رفت.
حریف از رو به رو نزدیک شد. دستهای پوستهپوسته شده و فلسدارش را یادم هست که عین بال قو دور تپانچه را گرفته بودند. بنگ! سر یارو گشوده شده بود.
دو روز آخر را تو وان سر نکرد. تو کاناپهاش نشسته بود و بنا بود از ملال زودتر از مرض بمیرد چون کاری نداشت که بکند. لنگرش را به گردن آویخته بود و وقتی مرد با گردنی خمیده و آن لنگر زنگار بسته، کشتیای بود که دورانش به سر آمده.
اسماعیل
مردک پیر، پرریخته، با رشتهی کابلها دور گردنش و با داسی تو کمر شلوار و با کلتی تو مشت روی برف شلنگ برمیدارد. آدمی است که از خانهاش فقط به جهت دو چیز خارج میشود. دستچین کردن و جمع آوردن کابلها و سیمها و تختههای چوب ِ هنوز سالم یک انگیزه است و گردش بردن کلتاش یک انگیزه. عین آن رفیق بیچارهی من دلباختهی کلتها است و کلت نحیفاش را مثل حیوان خانگی بیرون از خانه میگرداند و باهاش تیر میاندازد. کلت روی دو پایش پیش پیرمرد میدود.
پیرمرد با رشتهی کابلها دور گردنش و با داسی تو کمر شلوارش و با کلتی که دارد عین آن رفیق من تو کار تنبیه خودش است. هربار که بابایی را با کلتاش زخم میزند خودش را حسابی تنبیه میکند. حدت تنبیه خیلی زیاد است و پیری همین حالا است که رنگپریده بشود و از هوش برود. از زور خوشبنیهگی کمتر سختیِ بدنیای هست که تن پیرمرد را شکنجه بدهد و زورش را ضایع بکند. سالها یعنی تقریبن تمام مدت طوفان اول را تو برنامههای ساختمانی آن روزهای قدیم کار کرده است. برنامههایی بود که تدارک دیده بودند برای یاروهای بیچیز و یاروهای گرسنه. کارگرهای ناشیای بودند با شکمهای به پشت چسبیده و چشمهای فرتوت، با بازوهایی عین کفشهای زنانه نازک و با مصالح اولیهی ناجور. مصالح نخالهی ساختمانهای متلاشی شده بود و کارگرهای روزمزد باهاشان نیمدیوارها، حصارها و راههایی میساختند. نیمدیوارها و حصارها و راهها به هیچکار نمیآمدند. کارگرها بیجان و ناشی بودند و مصالح گندیده. مسأله بر سر این بود که یاروهای صدمهدیده از طوفان را به یک کاری مشغول بکنند تا بشود بهشان مزدی چیزی داد. دیوارهای تکافتاده میساختند و حصارهای بی سر و ته و راههایی میساختند که جایی را به جایی وصل نمیکرد. پولی دستشان را میگرفت و از زور بیچیزی نمیمردند و اینطور بود که پیرمرده تو تمام مدت طوفان و تو تمام سالهای پس از آن زنده ماند و عین آچاری ورزیده شد.
حالا زیر تنبیه رنگش پریده است. روی زانو میافتد. از هوش میرود. به پهلو روی برف سقوط میکند. همچه وقتهایی به ناجورترین چیز ممکن فکر میکند چون ممکن نیست که بشود از طریق تنش خودش را تنبیه بکند.
کمکم پلکهاش را باز میکند. خیلی رنگ پریده است. گردناش را قدری میجنباند و سردی کابلها را حس میکند. همانطور درازکشیده روی برف فکر میکند که بلند خواهد شد و به دهکده خواهد رفت. لبخندی لای لبهاش افتاده است. سر پا شدنش خیلی طول خواهد کشید.
پیری میرود به دهکده چون لازم است سیمهایی که سفارششان را داده تحویل بگیرد. خیلی زود به دهکده میرسد و آنجا یاروهایی که هپاتیت روی کوههای براق جگرشان لم داده است ازش استقبال خواهند کرد. یاروهایی هستند که تو ریههاشان گازهای سیاه جابهجا میشوند و ریهها عینهو جنگل خشخشکنان میلرزند، آنها به استقبالش خواهند آمد. تپههای نرم ماهیچه و تپههای شیرین ماهیچه که جذام از جا کندهاستشان آنجا خواهند بود و یاروهایی که رو استخوانهاشان بادهای قطبی میوزد، حلقهزده کنار آتش جیغ خواهند کشید.
دهکدهنشینها بیشتر از تو ماشینهاشان بیرون خواهند آمد و یکی فریاد خواهد کشید که اسماعیل موعظه موعظه اسماعیل. ما رو بخندون پیرمرد.
اسماعیل کنار آتش آنجا که لاشهای پوستکنده و دریده میسوزد گرم خواهد شد، مست خواهد کرد. دستش را تو گلوش فرو کرده پایین خواهد برد و آن عضلههایی را تکان خواهد داد که کلمات موعظه ازشان بلند میشود.
تو همچه شب بلندی حتماً طوفان تو راهه. درجه حرارت تهرون خیلی پایینه بچهها. طوفان میگیره و هزار روز برف و یخ از آسمون میباره. هیچکس نیس که جلو داره آسمون باشه. خب اسمون بیخیال اما آسمون بیخیال نمیشه. هزار روز تمام برف میباره. اما تو تپههای تهرانپارس زمین دهن وا کرده طفلکیها. اونقدر دهن وا کرده که نگو. آآآآآآ.
(خندهی یاروها. اسماعیل با دو تا انگشت هرقدر که ممکن است دهنش را باز میکند و فریاد میکشد.)
بابت سنگای مذاب و بابت تشعشعا هوا دم کرده اونجا. میفهمین؟ دم کرده اونجا. دم دم دم. برف میباره اما زرتی بالای تهرانپارس آب میشه. چک چک چک چک چک چک چک چک بارون میگیره. سیل راه میافته. از تپه میاد پایین. اینجاها رو هر جا که گودتر از تپههاس رو آب بر میداره. ای به گورپدر تون آب همهجا و همهچی رو برمیداره. برم که داشت شروع میکنه که یخ بزنه. منتهاش من فکرشو کردم ایکبیریا.
(یاروها میخندند و کف میزنند. آفرین اسماعیل، آفرین به اسماعیل کچله. آفرین.)
آنوقت پیری سیمهاش را در عوض همچه نمایشی تحویل خواهد گرفت. سیمهاش عین پستاندارهای رامی کنار هم تو قبیلهشان چسبیدهاند و مال ِ پیری میشوند. پیرمرد راه خواهد افتاد که به خانه برود و همین کار را هم خواهد کرد.
خیلی طول میکشد تا سرپا بشود.
دهکده را ماشینهای اوراقی تشکیل داده و یاروهای مریض. لاشهی ماشینهایی را که از ریخت افتادهاند و همهشان زنگار بستهاند و له شدهاند، دور هم جمع کردهاند و یکجور دهکده بههم رسیده. یاروهایی که تو ماشینها زورگار میگذرانند، یاروهاییاند از اهالی پادشاهیهای مختصر شهر که بابت مرضی که دچارش شدهاند از قلمروها اخراجشان کردهاند. جذام و طاعون و مرضهای تنفسی از همه بیشتر است و مرضهای پوستی هم کم نیست. از آدمهای زمینهای وحشی هم کم نیستند کسانی که به دهکدهها کوچ کردهاند. از این قبیل دهکدهها چنددهتایی تو شهر بودند و تا خیلی بعد طوفان چهارم، هنوز میشد بقایایی ازشان یافت. دهکدهنشینها وحشیهای حسابیای بودند و تو زمین می گشتند. کپرهایی را که صاحبشان موقتاً خالیشان کرده بود اشغال میکردند، از قلمروهای تحت حکومت آذوقه و زن میقاپیدند، مردگان را میدزدیدند و خاک را تا میشد توی توبره میکردند.
پیری به دهکدههای همسایه یاد داده بود که چطور آتش درست بکنند. متان توی لایههای یخ را آزاد میکردند و یکجور جرقه درست میکردند و آتش ِموقتیای به پا میشد. بعد لاشهای را با چوبها و با شعلهی متان میسوزاندند و آتش خوبی به پا میشد. لاشه اگر از مردگان خودشان بود، سینهاش را میشکافتند و قلب را بیرون میآوردند و نمیگذاشتند که بسوزد. اگر از مردگان دزدیده شده میبود لاشه، پوست و پیها را بیرون میارودند و باهاشان یکجور شمع سر هم میکردند.
همچو حالی بود که باعث میشد پیری متحد خوبی باشد و خانهاش را از هجوم در امان نگاه دارند و سیم را که مورد نیازش بود مهیا میکردند.
همچنان که اقیانوس وقتی کف میکند به مغول باستانی و جنگجویی میماند خفته روی بالش تازهش که آب از دهانش جاری است و همچنان که دختربچه زیر آفتاب تابستان، رکاب زنان روی دوچرخه، با گردن اندکی چاق و عرق کرده و ساعدهایی که زرد و سرخ شدهاند و با رانهای تپل که به دو کوالای خوابآلود می مانند، زیباترین چیز جهان است؛ درست به همین راستی و همینقدر به حقیقت نزدیک، اسماعیل با انبوه سیمهایش که پیچیده تو قالی کهنهای از دهکدهنشینها تحویلشان گرفته، در میان دشت پهن و بینهایت برف و یخ، به لاشهی فیلی میماند که در درگاه رود افتاده و گندیده و خرده شده است و پوزیدون را خشمگین کرده.
پیری سیمها را لای قالی تحویل گرفته و حالا به سوی خانه روان است. کمکم احساس سرمای بیشتری میکند. میایستد. زنجیر ظریفی را که به گردن دارد می کشد و گردنبند را از زیر لباسهاش بالا میآورد. آویز زنجیر، دماسنج جیوهای قدیمیای است و پیری میخواندش. دوباره دماسنجش را زیر میلیونها متر پارچه جا میدهد.
«بچه سرد شده. خیلی هم سرد شده. فک کنم باید نزدیکای عصر باشه بچه چون سردم شده. حسابی به جون تو سردم شده.»
لولهی قالی را از هم باز میکند. سیمها روی زمین میغلتند. سیمها عین بار صید روی زمین میافتند. قالی را باز میکند و از عرض دور شانههاش میپیچد.
«بیا بچه! توئم برو اون زیر مبادا بچای. تو بچهی خوبی هستی مگه نه؟»
دست میکند تو جیب کنار پالتو. کلت را بیرون میآورد. کلته را عین خفاشی میفرستاد تو اعماق لباسهاش تا گرم بشود.
خیلی آرام خم میشود و رشتهی سیمها را جمع و جور میکند. یک سر رشته را بین ساعد و بازوش محکم میکند. خیلی آرام راست میایستد و راه میافتد.
همانطور که پشت لاغر و کشیده و عضلانی گرتا گاربوی زیبا، بندرگاهی است که در آن جرثقیلهای بزرگ تندتند میچرخند و کشتیهای نفتکش کنارش پهلو میگیرند و سیمان خاکستری و وسیع همهجا را پوشانده است و خرمنکوبهای پر از نور از کشتیهای باری پایین میسرند؛ همانطور که در ریور استریت، در یورکشایر، در بلفاست، در اوهایو، در منجیل باد روی مرغزاران میوزد و علفها را میلرزاند؛ درست همینقدر راست و همینقدر نزدیک به حقیقت، اسماعیل با قالی روی دوشش و با رشتهی بلند سیمها که پی خودش میکشید به هیولای خزندهای از دوران باستان میماند با آن دم بزرگ سنگین و آن پوست نخراشیده.
خانهاش کمی دورتر، توی گودی واقع است. یک زندان قدیمی است که تو آخرین روزهای پیش از طوفان اول ساخته شد. مخروبه است و یک ساختمان دیدبانی مرکزی دارد به سبک زندانهای اوائل قرن نوزدهم و شش بازوی بلند که از بدنهی دیدبانی منشعب شدهاند و ردیف سلولها را تو خودشان جا دادهاند. میان بازوها شش قطعهی بزرگ نیمساخته هست از الوارها و تکهچوبهایی که با کابلهای رنگ و وارنگ خوب به هم چفت شدهاند. شش کرجی بزرگ برای روز مبادا.
«بچه صدامو میشنفی؟ میخوای یه چیزی بت بگم که خیلی مهمه؟»
پیری یکقدر دور از خانه پوزخند میزند.
«ویرانی محیط خیلی معنویای داره. معنویه.»
بلند بلند میخندد.
«دیدی که چه چیز قصاری گفتم بچه؟ ها ها!»
آقای م.ب همیشه به آدم میگوید که با او به آپارتمان خیلی محقرش بروی. آقای م.ب عینک بیخودی دارد و من دراز زمانی فکر میکردم که مردک حتماً باید ماشیننویسی چیزی باشد. یاروی پیری است به پیری من. هر دوتامان از آن پیرییهایی هستیم که پستانهای چروکیده دارند. ده هزار بار دعوتش را رد کردم تا بالاخره در آن پاییز سرد سال 96 که کرج را تماماً آب برداشته بود پیاش افتادم و رفتم به آن آپارتمان محقر عزیز. سال را خوب بیاد دارم چون بی هیچ تردید همان سال آبگرفتگی بود. همهی شبکهی آبرسانی٬ تمام آن لولههای استخوانی و مفصلهای بیمارشان از بین رفته بودند و ترکیده بودند. کرج خیلی ونیزی شده بود.
موتور تو سینهی گلف استیشناش میتپید. آب تا نزدیک گلگیرها بالا میآمد و ما دوتایی تو آن لاشهی فلزی و زیتونی سواری کردیم. تا به آپارتمان طرف برسیم برایم تعریف کرد که از دار دنیا یک کلت قدیمی دارد با یک تراموا و یک گلف لکنته و البته یک آپارتمان. صدای فشفش آب مداوم بود و حرف زدن او هم. کف ماشین را یکقدری آب گرفته بود و جا حسابی تنگ بود.
آپارتمان آقای م.ب همهاش یک میز غذاخوری بود با چهار تا صندلی، یکجور یخچال که عین پنگوئنی یک گوشه خیلی بوگندو و ساکت ایستاده بود٬ یک سیم رخت با نمیدانم چندتا زیرپوش تازه شسته که آفتاب روشنشان کرده بود و نه تا تلویزیون ۱۴ اینچ کوچولو که همهجای نشیمن پخش و پلا بودند.
نشستیم دور میز. رومیزی مزخرف بود و همهاش را لکههای ته لیوان و لکههای چربی و لکههای الکل یرداشته بود. تندی دو تا کنسرو گذاشت روی میز و مشغول شد.
راجعبه تلویزیون ها پرسیدم و یارو گفت که کارش همین است. پول میگیرد و روزی ۱۶ ساعت تلویزیون نگاه میکند و یک چیز میزهایی هم ضبط میکند که خریدار دارد. اینطوری روزگار میگذارند. البته قبلتر کاراگاه بوده و شاهدش هم اینکه یک کلت قدیمی دارد. کلته خیلی وقت است فشنگ ندارد و گرنه حتماً میداد که باهاش دو سه تایی تیر در کنم تا دستم بییاید که کاراگاه بودن چجوری است. وقتی کلت کاراگاه فشنگ نداشته باشد کسی هم کار بهش پیشنهاد نمیکند.
یکقدری سکوت حکمفرما شد. کاراگاه داشت ته کنسروش را بالا میآورد. من هیچ دل خوشی از کنسرو ندارم. روی صندلی یکبری لمیده بود و پاش را انداخته بود روی پاش. دو تا رانش را که عینهو قایقهای یکنفره بودند روی هم خوابانده بود و میشد دو تا زانوی خشکش را دید. خوب خیرهی زانوهاش شدم چون کار دیگهای نداشتم که بکنم. زل زدم و طرح دو تا صورت بچه را دیدم تو زانوهاش. بعد بالاخره گفت اگر یککمی صبر کنیم حتماً این وروجکها که مال بلوک روبهرویی هستند باز قایق بادیشان را خواهند آورد و زیر پنجره بازی خواهند کرد. خیلی صحنهی بامزهای است و حتماً حسابی سرگرم میشویم و دیگر اینقدر کسل نخواهیم بود. چون پیرمردها خیلی کسلاند. خندید و بعد باز یکفدری سکوت حکمفرما شد.
مشغول کنسروم شدم و تو فکر بودم که کی سراغ تلویزیونها خواهد رفت.
«میخوای راست ِ قضیهی تلویزیونا رو بت بگم؟»
گفتم که آره خیلی دلم میخواد.
بلند شد. استخوانهای بیچارهاش را که به کسی آسیبی نمیرسانند بلند کرد؛ آنهمه چروک را که میشد تو دستههای صدتایی بستهبندیشان کرد و مرتبشان کرد از جا بلند کرد. رفت روی زمین وسط تلویزیونها نشست. لبهی بارانیاش را از هم باز کرد و نهتا کنترل از راه دور تلویزیون نشانم داد که عین کلید آن تو آویزان بودند. یکییکیشان را بیرون آورد. بعد یکییکی تلویزونها را روشن کرد.
نورهای آبی عینهو موشهای صحرایی نرم و گوشتآلود از تو سوراخهاشان بیرون میآمدند و تو نشیمن ولو میشدند. نهتا تلویزیون با هم روشن بودند.
ده دقیقهی تمام همانجا نشست و هر بار که خواستم یکحرفی بزنم دستش را بلند که که ساکتم بکند. مدام از این تلویزیون به آن یکی نگاه میکردم و کنسرو میخوردم. حوصلهام برای اینکه بلند بشوم و قهر بکنم و بروم سر جایش نبود. ملالم بینهایت بود و هیچ تو فکر عصبانی شدن نبودم. بعد بالاخره ده دقیقهای گذشته بود که یارو بنا گذاشت به جوان شدن.
چروکهاش آب شدند. قوزش آب شد. موهاش انبوهتر و انبوهتر شدند. موهاش تیرهتر و تیرهتر شدند. گونههاش برآمد. خلاصه حسابی بیست و سه ساله شد. کنسرو را گذاشتم روی میز. بلند شدم و رفتم نزدیک. گفتم این دیگه چجور کوفتیه. کاراگاه م.ب خیلی نمایشی چهارتا نت حماسی از تو حلقش داد بیرون.
«دا دا دا دام. این راز منه. هه هه هه»
«راز منه چی چیه؟ چطوری همچو جنگولکبازیای در اوردی؟ عجب پیرمرد چرتی هستی.»
«ای بابا. اینجوریه دیگه. جنگولک بازی کدومه؟»
«پس چی کدومه؟»
«اینجوریه که این تنها حالتیه که میشه 9 تا تلویزیون 14 رو یه جوری چید کنار هم که تو چیزشون تو نقطهی تلاقی نورشون یه همچه بلایی سر آدم بیارن. جون. نقشهی گنج منه این.»
بعد من بنا گذاشتم به فحاشی. گفتم که یارو پیرمرد سفلیسی مریضی است. سگپدری است که مخل من شده. عوضیای است که اینهمه وقتم را تلف کرده تا کنسرو تخمیاش را به خوردم بدهد و این لوسبازیها را هم روش. کلی چیز دیگر هم به دهنم آمد.
آقای م.ب حسابی خندید و تو حین خنده گفت حرف دهنم را بفهمم. بعد گفت که چرا خودم امتحان نمیکنم.
«بیا بیا! امتحان کن.»
تلویزیونها را خاموششان کرد. بلند شد. حسابی دست و بالم را کشید و برد همانجا که نشسته بود پهنم کرد.
«روشنشون کن! بدو پیری.»
همهشان را روشن کردم. ده دقیقه منتظر ماندم و بعد احساس کردم که همهی عضلههایم که نمک روشان را گرفته بود، با هم بنا کردهاند به خمیر دندان خوردن. تندی و خنکی ناجوری بود که همهی سوراخ سنبههام را فرا میگرفت. از تو مهرههای پشتم صدای نی میآمد و از تو ساقهام صدای بوق. بعد بیست و سه ساله شده بودم. شروع کردم به خاموش کردن دستگاهها. از لای مرغزار تلویزیونها آمدم بیرون. کاراگاه دوباره رو صندلیاش همانطور نشسته بود. باز همان پیری شده بود که بود و حسابی اخم کرده بود. من هنوز بیست و چند ساله بودم و داشتم سال میخوردم. درآمدم که من هر روز میام همینجا رفیق.
«زپلشک! معلومه که نمیشه. هه هه هه».
«چطو؟ چرا نشه؟»
«چون گنج منه دیگه. من میگم کی بیاد کی نیاد!»
«ای بابا. پیرمرد بابت چارتا لیچار که بارت کردم دلخوری؟ نگو! دلخوری جداً؟»
«نه قربون. کلاً نمیشه.»
مکث.
«منتهاش یه جوری هست که بشه!»
«چجوری هست که بشه؟»
«ها! حالا اینجاش قشنگه. ببین از دلت خبر دارم که چقدر میخوای اینجا باشی. منم میگم باشه، این طیبعیترین چیزیه که یه پیرمرد زپرتی میتونه دلش بخواد. این نظرمه. منتهاش اینم کی میگم که کار! کار واسم جور کن. یه پروندهای چیزی. خیلی لازممه. خیلی کار میخوام. اون وقته که همهچی راس و ریس میشه. ها؟ چی میگی؟»
اینطور بود که از آپارتمان محقر آقای م.ب بیرون زدم. من به چشم خودم تو پاکدشت یاروی پاکستانیای را دیدم که تو فقس آویزان بود و همینکه پسرکان میپرسیدند چی میخوای جیجی؟ جواب میداد که میخواهم بمیرم. اما هیچ وقت چیزی غریبتر از فقرهی اپارتمان آقای کاراگاه م.ب ندیدم.
***
آنجا در پایین دست رودخانه عزیزم را با تیر زدم. دخترک عین سورتمهای که از کوهستان فرود میآید، عین یک میلیون بچه روی سرسرههای بزرگ، عین دلفین٬ چرخید و لغزید و زمین خورد. خون از کنار دست ِ چپ دهانش جاری بود و بوسههایی که تو دهانش خشکیده بودند شسته میشدند و بیرون میآمدند. حالا که میان مردگان افتاده بود میشد خوب روی صورتش قضاوت کرد. بنا گذاشتم به پیچیدنش لای چادر ماشین. صورتش گرم بود و از همهی حفرههاش خون داغ میریخت. بخاری دیواری بزرگی تو انتهای دهانش روشن بود. قوارهش با صندوق عقب جور نبود و خیلی جا دادنش سخت شده بود. بیخیال عزیزکم. هلوی من دست و پاهات را جمع کن و من قول شرف میدهم که زیاد تند نرانم و اذیتت نکنم. رانها و ساعدها متروک و تهی مانده بودند و عینهو خزه میلولیدند. بالاخره تمام شد. همهی فضای صندوق عقب را پر کرد.
تو امتداد رودخانه راندم. ایستادم. دور از جایی که بهش شلیک کرده بودم تو رود انداختمش. سوار شدم و گاز دادم.
بعد تو آپارتمان م.ب بودم.
کاراگاه هیچ خبر داری که چه پروندهای برات جور کردهام؟ حالا برو پولاور قهوهایت را بپوش که عین مه روی تنت خواهد افتاد. چشمهات را باد کن و لاکپشتهایی که توشان زندانی شده بودند را بفرست بیرون کاراگاه. با کاغذ ساندویچ برای خودت جلیقه بباف. یکی از چرخدندههای کلت را بشکن و آماده شو.
«کاراگاه م.ب عزیز! دختری که باهاش زندگی میکردم سه روزه گم شده. میخوام برام پیداش کنین. همهی امیدم به شماس.»
«من دستمزدم کم بالا نیستها»
«هیچ مهم نیست قربونتون برم. هیچ مهم نیس»
فکر کردم چقدر باید آن بیرون پی هلوی بیچارهی من بگردد و چقدر من اینجا لای تلویزیونها لم خواهم داد.
«مشخصات گمشده. اصول کار باهاس درست رعایت شه. من خیلی اصول کار رو رعایت میکنم. حالا میبینین»
«فقط بجنبید. اقدام کنین»
[صدای شکستن فقل در. زن تو آستانه در ظاهر میشود.
دو پیرمرد به سمت در میدوند.
زن بلند قدی تو آستانه ایستاده است. رو به دو پیرمرد دارد و سه جای زخم گلوله روی شکم و سینهاش پیداست. جای زخمها خیلی عادی روی گوشتاش خوابیدهاند؛ عین شیرهای دریایی که رو تپههای قطبی لم میدهند زخمها آنجا دراز به دراز بیخیال افتادهاند.]
زن رو به پیرمرد - «سلام آ»
م.ب(کاراگاه) رو به آ - «طرف اینه پیرمرد؟»
آ(پیرمرد) - «سلام ه. سلام کوچولو. هیچ معلومه کجایی؟»
ما دو تا که حسابی پیرمرد بودیم خیره شده بودیم به جای گلولهها و حیرت همهی عضلههامان را تسخیر کرده بود و سوزانده بود. ترس عینهو سه دکل بلند از چوب اعلا و براق، از عمق زخمهاش نمو میکرد و همهجا را با دیدهبانهاش تماشا میکرد و ما را تحت مراقبتش میگرفت. دختر گندیده و سفید بود و زیر آب شسته شده بود. ما پیر و سفید بودیم و رگ و پیهامان یک گوشه کز کرده بودند و هیچ کاری نمیکردند.
برای گروه شکار آربی آوانسیان و همراهان تازه بالغش هم وضع به همین منوال بود. حیرت تمام عضلههاشان را کشته بود و از ریههاشان دود بلند میشد.
شکار سیم/ بخش دوم
برای گروه شکار آربی آوانسیان و همراهان تازه بالغش هم وضع به همین منوال بود. حیرت تمام عضلههاشان را کشته بود و از ریههاشان دود بلند میشد. اما بیش از همهچیز ترس تو کار بود. یاروها باید میزدند به چاک. باید عین حبههای کوچولوی قند سریع میبودند.
اما از آغاز سالهای یخ کسی زمین تهران به دو طی نکرده است. با چکمههای عادی نمیشد دوید و با چکمههای میخکاری شده نمیشد دوید.
[چهار مرد، سه تا بلند قد و کشیده و استخوانی و اندکی خمیده و یکی کوتاه و قوزی روی پهنهای از یخ ایستادهاند. نور بینهایت کم است. همهچیز مطلقاً باید سفید باشد و تا چشم کار میکند چیزی نباشد مگر هالهای از برف و خردهیخها که با باد بلند میشوند و بعد باز زمین میریزند. هر چهار مرد جوان ماسک تنفسی به صورت دارند. دست یاروی قوزی با پارچهی تیرهای ناشیانه زخمبندی شده. مردها ترسیده و آمدهی حرکت، رو به پشتهی کم ارتفاعی از یخ ایستادهاند.
روی پشتهی یخی یک مرد هست و یک سورتمه و سه سگ. مرد توی سورتمه سر پا ایستاده، دریچهی شیشهای ماسکی که به چهره دارد را گِلکاری کرده و چشمهاش پنهان است. تسمهی چرمی را تو مشت میفشرد. یک کاپشن چرمی پوشیده و روی آن یک پالتوی کهنهی مشکی و باز روی آن یک پالتوی کهنهتر سفید. از سگها دوتاشان سفیدند و آنیکی قهوهای. پوزهبندهای بزرگی دارند و تسمههایی دارند که به سورتمه متصلشان میکند. از لای پشمهاشان بخار بلند میشود و پیدا است که خیلی سریع دویدهاند.]
مرد سورتمهای اگر چه آن سرور امراض که سرنوشت میخوانندش چشمخانههایم را با ناخنهای بیشمارش تخلیه کرده لیکن صدای نفسهاتان میشنوم به همان خوبی که صدای نفسهای مادرم را در رحمش میتوانستم به گوش ناقصم بشنوم. دوستان، سروران مهربانم. بگویید و صداقت را نیز هنگام بازگو کردن پیشه کنید که آیا شما آن چهار دلاور نیستید – زیرا به وضوح میشنوم که چهار تناید- آری آن چهار دلاور برنا نیستید که روزنکرانتس، گیلدسترن، کرنلیوس و ولتیماند نام داشتند؟ سفیران من در نروژ و دیار انگلستان شما چهار تن نیستید؟
جوان بلند قامت اول چی عمو؟ جفنگ...
مرد سورتمهای ای بابا. هیچی بابام جان هیچی. خب چه جالب. مام چهار نفریم عین شما که چهار نفرین.
مکث
مرد سورتمهای آره دیگه چهارتا. البته این سه تا سگن. هیچ لازم نیست بترسین. فقط بلدن بدوئن، باقی دنگ و فنگها سگی رو...
مرد جوان قوزی ما خودمون خوب بلدیم که اینا سگن قربون.
مرد سورتمهای آره؟ حتماً حتماً. آره؟ خب چرا پس اینقدر تندتند هنهن میکنین بزمجهها؟ شما که خوب بلدین سگ چی چیه چه مرگتونه پس؟(میخندد) اما خب ترس به دلتون راه ندین یه وخت. این جوجوها بیآزارن خیلی. کاری به کارتون ندارن که. نه بابا. (با صدای خشدار و آرامی ادامه میدهد) بله البته. منتهاش البته باید بهم یه چیزی رو بگین. بگین بدونم که طغاث همهچی رو کی باید بده؟ تاوان اینا همه به دوش کیه؟ ها؟ وگرنه اگه بلد نیستین، دیگه نمیدونم این سه تا طفل من چی ممکنه ازشون سر بزنه! ها بگین ببینم؟ ( مکث خیلی کوتاهی میکند و زیر خنده میزند. ) ها ها ها. ای بابا بچهها شوخی کردمتون. اینا خیلی بیآزارن. فقط بلدن بدوئن.
[شلاق را تو هوا تکان میدهد. سگها راه میافتند و سورتمه هیسکشان راه میافتد. مرد سورتمهای جیغ میکشد و دور میشود. سورتمه هنوز خارج نشده که یاروی قوزی میافتد روی زمین. خون از گردنش با شدت تمام جاری است و یخ را رنگ میکند. شلاق بیهوا روی رگش خورده و زخم ناجوری درست کرده. سرش پیش پای مرد جوان بلند قد شمارهی ۳ میافتد. صدای زمینخوردنش صدای بمی است که خوب شنیده نمیشود. مدت کوتاهی کسی متوجه او نمیشود. بعد دو مرد جوان بلند قامت ۱و ۲ هم بالای سرش جمع میشوند. خون از دهان و گوشهی چشمهای قوزی بیرون میریزد. مرد جوان بلند قامت شمارهی ۱ پالتوش را از تن بیرون میآورد. روی زمین پهن میکند و ته پالتو را به هم میآورد و گره میزند تا پالتو از ته بسته بشود. قوزیه را تو پالتو میگذارند. کوتاه قامت است و خوب تو پالتو جا میگیرد. پاهاش را تو گره منتهای پالتو جا میدهند و سرش یکجایی نزدیکیهای یقه بیحال میافتد. سرش میدان جنگی است و آستر براق و سیاه زیرش میدرخشد.
۱ و ۲ آستینهای پالتو را میگیرند. نعش پاهاش رو زمین کشیده میشود و سرش روی گردن مردهش لق میخورد و کشانکشان خارج میشود.]
گروه تمام مدت بیوقفه حرکت کرده بود و مدام به شمال و اندکی هم به شرق آمده بود. بعد از آنکه یاروی پیر، اسماعیل با گلوله نشانهشان رفته بود دیگر هیچجا برای برداشت سیم و حفاری توقف نکرده بودند و سرعتشان را زیادتر هم کرده بودند. خسته بودند و همینموقع بود که صدایی شنیدند. صدای مداوم فشفشکنانی بود. صدایی بود که از کانالای که روی برفک مانده باشد بلند میشود. گروه ترس برش داشت. گامهاشان را سریعتر کردند و خمیدهخمیده پیش رفتند. صدا نزدیکتر میشد. گروه سریعتر میرفت. بعد یکهو از دست راستشان از بام ِپشتهی کمارتفاعی ابتدا سه سگ هویدا شدند و بعد سورتمه با مردی که برش ایستاده یود. مرد رشته ی تسمههایی را کشید که سگها را هدایت میکرد. سورتمه روی دامنهی پشته ایستاد.
آربی با چشمهاش خیلی وحشی و حیوانی سگها را میپایید مبادا حملهور بشوند. سگها زبانهاشان را که عینهو لوستری از دهانشان آویزان است و برق میزند نشانش میدهند. آربی رو به پشته ایستاد و یاروهای همراهش هم ایستادند. یک عالمه رادیو ترانزیستوری ِ سوزان و شعلهور آنجا روشن بود. صدای امواج و صدای هنهن آربی و گروه بلند میشد که نامنظم و عمیق بود هاهه هاهه هاهه و صدای امواج سگها به راه بود که منقطع و سریع و منظم بود، لهلهله لهلهله لهلهله. بعد ناگهان صدای یاروی تو سورتمه پیدا شد. صدایی بود که انگار همین حالا حسابی خیسانده بودندش.
« اگر چه آن سرور امراض که سرنوشت میخوانندش چشمخانه را با ناخنهای بیشمارش تخلیه نموده لیکن صدای نفسهاتان را میشنوم به همان خوبی که صدای نفسهای مادرم را در رحمش میتوانستم به گوش ناقص خویش بشنوم. دوستان، سروران مهربانم. بگویید و صداقت را نیز هنگام بازگو کردن پیشه کنید که آیا شما آن چهار دلاور نجیبزاده نیستید – زیرا به وضوح میشنوم که چهار تناید- آری آن چهار دلاور برنا نیستید که روزنکرانتس، گیلدنسترن، کرنلیوس و ولتیماند نام داشتند؟ سفیران من در نروژ و دیار انگلستان شما چهار تن نیستید؟»
آربی تازه توجهاش به سورتمهسوار جلب شده بود. از سگها چشم برداشت و مردک را دید که گل شیشهی ماسکش را پوشانده بود. سه لایه لباس ضخیم ناجوری پوشیده بود و سخت میتوانست خودش را بجنباند. حرکاتش کند و سنگین بود و لباسها مانعش میشدند. آربی پیش خودش فکر کرد آن زیر کاسهی چشمهاش چقدر کریهاند. چه آمفیتئاترها متروک و سوختهای هستند چشمخانهها که سکوهاشان سوخته و به رنگ خاکستر در آمده، و صحنهشان زیر پوست کسل شکسته است.
«چی میگی عمو چرا جفنگیات میگی؟»
یکی از یاروهای همراهش به صدا در آمده. آربی پیش خودش یارو را خیلی شجاع و خیلی کلهخر لقب میدهد.
« آره دیگه چهارتا. البته این سه تا سگن. هیچ لازم نیست بترسین. فقط بلدن بدوئن، باقی دنگ و فنگهای سگی رو...»
« ما خودمون خوب بلدیم که اینا سگن قربون.»
آربی چرخید و به قوزیه خیره شد. با آن پوزهی فلزیاش چه دروغها که نمیگفت. چطور ممکن است سگ را از غیرسگ تشخیص بدهد؟
برای آربی آوانسیان سگ میتوانست نام یک کوه زغالسنگ باشد یا نام نژادی از حیات روی آیو باشد، موجوداتی به هیبت فوارههایی ۲۷۰ متری از نور و یخ که به آسمان بلند میشوند و باز تا ۱۸۵ متری سطح سیاره فرود میآیند و باز فوران میکنند و اینگونه میتپند و نامهای ارمنی روی خودشان میگذارند. پطر، واهیک، سرژیک؛ این فوارههای رخشان. برای آربی سگ میتوانست نام یک شاعر معروف باشد یا اسم تجاری یکجور آرد. آربی آوانسیان بیچارهی ما هرگز به زندگیاش سگ ندیده بود و همهی آنچه از موجودات زنده میشناخت نوع بشر بود و بس. در آن سالهای ظلمت و یخ، وحشهای شهری مدام مردند و مردند. یک میلیون سگ و یک میلیون گربه، دو میلیون موش و هفتاد میلیون کلاغ مردند و روحشان آسمان را ترک انداخت.
آربی با چشمهای دریده هیولاها را میپایید. انبوه مو و گوشت و دندانهایی که ۱۴۰۰ سال تو گلدانهای پنهانی ارباب ِسورتمه زیر پانصد خورشید کهن نور خورده بودند و بالیده بودند. تخمگذاری کرده بودند و بسیار شده بودند. شک نداشت که گروهشان به منتهای کارش رسیده.
حواسش را جمع صدای خیساندهشدهی یارو کرد.
«... کاری به کارتون ندارن که. نه بابا.»
بعد صدایش را تغییر داد. صدایش حالا معبر سوزن بود:
« بله البته. منتهاش البته باید بهم یه چیزی رو بگین. بگین بدونم که طغاث همهچی رو کی باید بده؟ تاوان اینا همه به دوش کیه؟ ها؟ وگرنه اگه بلد نیستین، دیگه نمیدونم این سه تا طفل من چی ممکنه ازشون سر بزنه! ها بگین ببینم؟»
آربی ما دوباره به قوزی خیره شد. منتظر بود که طرف از یک چیزی با خبر باشد. به نظرش رسید که هر سه نفر یاروها بینهایت وحشت کردهاند. پیش خودش فکر کرد عمراً اگه این تخمحرومهام بدونن اینا چیه. هیچ کدومشون نمیدونن سگ و مگ چه کوفتیه.
بعد ارباب کور زیر خنده زد. چیزی گفت که از پشت ماسک و از پشت خنده نامفهوم شده بود. تسمهاش را تو آسمان تکانی داد و شترقشترقی به راه انداخت. وحشها جنبیدند و سورتمه جنبید. آربی مردک را نگاه میکرد که کشیده و بلند و چشمگیر، جیغ میکشید و دور میشد. یکهو احساس کرد پاهاش گرم میشوند. انگشتها آن انگشتهای باستانی که هزارن سال منجمد بودند، آنها که آفتابگردانهایی بودند پلاسیده و با گردنهای خمیده، حالا داشتند میسوختند. بعد کمکم گرما مطبوع شد و آربی رطوبتی را احساس کرد که حامل گرما بود. پسر آوانسیان ابتدا ترسید بعد جریان گرما را لای انگشتهاش احساس کرد. انگشتها عینهو میگوهایی در حال آبپز شدن پوست سفید نور ندیدهشان را برای نخستین منبسط میکردند و پوستشان بر میآمد. آربی پنجههاش را تو دهان فرشتهی لخت درخشانی فرو کرده بود و فرشته با زبان عتیقش و با زبان الهیاش که در آن سه لالایی پنهان بود و سه هزار چشمهی بخارکننده در آن پنهان بود، انگشتهای آربی را میلیسید و بزاقش را لای انگشتها نازل میکرد. آربی چشمهاش را بست و سرش را رو به بالا گرفت. از ته گلو یکقدری نالید. آنوقت چشم انداخت که پاهاش را ببیند. یکه خورد.
سر قوزی روی پوتینهاش افتاده بود، چشمهاش از داخل ماسک به او زل زده بودند و چهار طاق بودند و خون به شدت از جراحتی روی گردنش بیرون میریخت و از لای درزهای پوتین رد میشد و داخل میرفت. کفشهای آربی حوضچههایی از خون بودند. پاهای نحیفش تو آکواریومهای تنگ و تاریکشان، تو آکواریومهای سرخشان گیر کرده بودند و نمیتوانستند که بجنبند. ماهیهای مرکب قطبی، استخوانی و بیشکلی تو پوتینها، گیر افتاده در جریان لذت بخش گرما.
خون را میدید که روی یخ منتشر میشد. حیرت کرده بود اما خوش نداشت گردن دریدهی قوزیه را از روی پاهایش کنار بزند. توی زخم باز ِگردن آفریقا میدرخشید و گرمای سرخ تیرهاش را میتاباند.
رفقای یاروی محتضر یککمی بعد پیش آمدند. آربی را خیره نگاه میکردند و قوزیه را متحیر نگاه میکردند. هرگز میان پسرکان و آربی حرفی جز «این را بکن، این را بکن» رد و بدل نشده بود. آربی شرم را احساس کرد و به قوزیه خیره شده.
از یاروها یکیشان پالتوش را کند. روی زمین پهنش کرد. قوزیه را تو پالتو گذاشتد. کوتاه قامت بود و خوب تو پالتو جا گرفت. پاهاش را تو گره منتهای پالتو جا دادند و سرش یکجایی نزدیکیهای یقه بیحال افتاد.
نعش را رفقایش پی خودشان میکشیدند و اینطور بود که از بابت سنگینی بار و از بابت شرمی که آربی دچارش بود، سرعت پیشوا بیشتر شد و یاروهای همراهش کندتر شدند. پس وقتی آربی به تپهها رسید دو نفر دیلاق و مردهی قوزیه، تو افق دیدش نبودند.
از فاصلهی چند ده متری منطقهای را دید که هشت نهتایی تپهی یخی آنجا شانهبهشانهی هم افتاده بودند. تپهها از یخ شفاف بودند. یخ به تمیزی شیشه بود و روکشی رویش را نپوشانده بود. توی ناحیهی درونی مخروط تپهها را خوب میشد دید. داخل هر تپه را چندتایی حلقهی سیاه سیم پر کرده بود. سیمها عین مارماهیها روی هم افتاده بودند و حسابی خوابشان برده بود. آرام و سیاه و براق، باریک و سیاه و براق، عین انبوهی از موهای بریده شدهی ابرو، عین انبوهی از مژههای ریخته، سیمها تو دل تپههای شفاف یخ افتاده بودند.
آربی تو تاریکی فقط برق کمسوی تپهها را میدید. نزدیک شد. روی سطح سیقلی دست کشید و بعد داخل تپهها را خیرهخیره جست. سیمها را دید. فریاد کشید. گریه کرد. روی کنارهی تپهها افتاد و یخ را به آغوش کشید. فریاد کشید و یاروها را به حفاری فراخواند.
شیرهای دریایی تو قطب، بهار به ساحل میآیند برای جفتگیری. یک گله از این گلولههای نان سوخته کشانکشان روی ساحلهای یخی میآیند و چربیهای سیاهشان را زیر آفتاب قطب پهن میکنند. مادهها تعدادشان خیلی بیشتر است و چشمهایی دارند یکسره سیاه. توی چشمهاشان هشتادتا چشم کبوتر کنار هم زندانیاند و گریه میکنند و چشم شیر ماده را مرطوب و سیاه نگه میدارند. مادهها تنگ کنار هم روی ساحل میخوابند. کربنهای سیاه و ضخیم، سایههای کشیدهای هستند مادهها افتاده روی ساحل انتهای جهان. مادهها از خودشان صدایی تولید میکنند که مثل صدای باز شدن قفلهاست، مثل صدای دریده شدن ِ لایهی رویین ِگل است وقتی پای سرد و برهنهای داخل مرداب میشود، مثل صدای سرخسهاست. آنوقت چندتایی نر که تو گلهاند صدا را خوب میشنوند و بنا میگذارند روی مادهها خزیدن. نرها با شکمهاشان که عینهو کشتی است روی فرشی از مادهها میلغزند. اینجا و آنجا توقف میکنند. جفت میشوند. اسپرم منتشر میکنند و بعد باز به لغزیدن ادامه میدهند تا به جفت بعدی برسند. نرها عینهو سوزن گرامافون رو صفحهی سیاه مادهها میچرخند و صداها و صداها را تولید میکنند.
تو قلمروی پادشاهی موتورسواران، بلندگو عین مادهها تو گلهی شیرهای دریایی صداهای هوسانگیز و نالههای زنانه را مدام تا شعاع یک کیلومتری پخش میکند و نرهای زمینهای وحشی را به جفتگیری فرا میخواند.
از ظاهر شخصیتهایی که کمتر در بابشان میدانیم
آربی آوانسیان
خیلی بلند قامت نبود اما بینهایت لاغر بود و این سبب میشد بلندتر به نظر برسد. ریش کمپشت و تازه روییدهای داشت که سیاه بود و موهاش هم تیره بود و چشمهاش هم. یک کاپشن کلفت و پاره و کرم رنگ میپوشید و یک پولاور بنفش. شلوار جین آبی وصله خوردهای داشت که برایش کوتاه بود و قوزک پاهاش عین دو تا قرص سفید خوابآور پیدا بودند. پوتینهاش سیاه بود و بینیاش یکقدری قوز داشت. لبهاش باریک و کمپیدا بود و چشمهاش درشت.
پادشاه موتورسواران
چهره و ظاهر ارمولای شکارچی را داشت که تورگنیف در بابش یک داستانی نوشته. جز آن یک کلاه ایمنی داشت که تاجش بود و ردای بلند تیرهای که بوی سگمرده میداد. صورتش را اصلاح میکرد و همیشه چندتایی زخم باقی میگذاشت. دندانهاش مرتب نبودند و دستهاش خیلی کهنه شده بودند.
شکارچی سیم شمارهی یک و دو
لاغر و استخوانی و خیلی بلند بودند. پالتوهای سیاهشان از زور کثیفی راست میایستاد و تا مچ پاهاشان پایین میآمد. کفشهاشان از آن کفشهای رسمی بود که نوک تیزی دارند و حسابی کهنه شده بود و جای انگشتهاشان توی جدارهی کفشها پیدا بود. خیلی نامحسوس پشتشان خمیده بود. صورتهاشان هیچ مشخصهای نداشت و اندام صورتهاشان هیچ مشخصهای نداشت به ویژه که آنها را فقط در حالی که ماسک به چهره داشتهاند دیدهایم.
از تواریخ پادشاهی موتور سواران
در حدود سالهای طوفان بزرگ(طوفان دوم) و در نواحی میان خیابانهای جیحون و طوس و آزادی، مردمانی که عمومن مسیحیان ارمنی رانده شده به آن مناطق بودند(زیرا میسیحان ارمنی را در ابتدای جنگ از تمام نواحی تهران فرا خوانده و در دو ناحیهی بهخصوص مجتمع کردند)گرد دلال بزرگ بنزین منطقهی غرب که آخرین انباشتهای بنزین را هنوز در زیرزمینهای وسیعش نگه داشته بود گرد آمدند. دلال بزرگ تنها وسیلهی نقلیهی هنوز برپای آن منطقه از شهر را در اختیار داشت که موتور زرشکی خوشگلی بود از سری T179.
طی سالهای ۱۰ بعد از جنگ دوم تا ۱۴ بعد از جنگ دوم حکومت منطقهای با آخرین بازماندههای ارتش دولتی جنگید و استقلالش را به دست آورد. آنگاه طی سالیان بعد از آن تا هنگام طوفان سوم که تهران را کاملاً تجزیه کرد و زمینهای وحشی و متروک میان پادشاهیها را گسترش داد، انگشتشمار افرادی که هنوز وسایل نقلیهی موتوری با سوخت فسیلی داشتند به تمنای سوخت به آستان پادشاه موتور سوار رسیدند. اینگونه قلمروی موتورسواران نیرو گرفت و مدتی به درخشانترین پادشاهی تهران بدل گشت. بهداشت اولیه در آن بهتر رعایت میشد و وحشیها کمتر فرصت ورود به سرحدات آن را مییافتند.
لیکن تلفات بیشمار دوران جنگهای چهار ساله که طی آن سربازان پادشاهی مجبور بودند از سنگرهای انسانی استفاده کنند و ارمنیهای تبعیدی را در ردیفهای طولانی اعدام کنند و در ردیفها مرتفع بچینند تا از حملههای دشمن دولتی در امان باشند، سبب شد تا جمعیت پادشاهی به ویژه جمعیت ذکور رو به نقصان بگذارد و اینچنین وقتی در سالهای طوفان سوم اهالی بیشتری هلاک شدند و جمعیت پیرتر شد و زاد و ولد کاستی گرفت، قدرت موتور سواران هم زوال یافت و مو سفید کرد.
در چنین روزهایی بود که شاه تصمیم گرفت اقدام عاجلی بکند. تصمیم داشت به طریقی مردان سرزمینهای وحشی را به هوس زن، به قلمروی تحت حاکمیتش ترغیب کند. اینچنین هم طی یک دوران کوتاه زاد و ولد بیرویه ممکن میشد هم مردها را میشد به عنوان اسیر به کار گرفت و ساکنشان کرد.
برای این منظور به نظرش صدای زنانهای که هوسانگیز شیون و ناله بکند و درد بکشد، بهترین طعمهی ممکن بود. کرم طلاییای بود که سر قلاب پیچ و تاب میخورد و آبزیهای لزج را تحریک میکرد. شخص شاه سوار بر مرکبش به سراغ ادموند آوانسیان رفت. اما همانطور که شرحش رفت ادموند در میان مردگان خفته بود و پسرش آربی، بیآنکه از فن برقها و سیمها و آهنرباها و میدانهای نیرو چیزی بداند خودش را به شاه آویخت تا از مواضع ارامنه که مرگ و بیغذایی همهی اهالیاش را تهدید میکرد بگریزد.
شرح پویش آربی و سه نفر همراهش از قصههای عامه است و نه تنها در میان ارمنیهای مناطق غرب بلکه حتا در میان مردان زمینهای وحشی، حکایت بهنامی است.
آربی در سال هشتم بعد از طوفان سوم، آن وقت که نیمهی شمالی زمین در وضعیت تابستان بود، به سودای تپههای تهرانپارس از زمینهای موتورسواران خروج کرد زیرا شنیده بود که در شمال شرق زمین گرم است و نور از میان آهنها و سنگها منتشر میشود. اما گروهش در برابر پادشاه سفید پوش سورتمهسوار تلفات داد. آربی هراسان بود و خطر را هم از سوی زمینهای وحشی هم از سوی افراد همراهش احساس میکرد.
اگر شب و زمستان ابدی حاصل از جنگ به آربی و شکارچیان فرصت میداد، میدیدند که نیمهشب بر فراز تهران از راه رسیده بود که آنان به نواحی امیرآباد رسیدند. آربی آوانسیان جایی که روزگای ساختمانهای دانشگاهی قرار داشت کپههای انبار شدهی حاملهای جریان ابررسانا را دید. سیمها زیر وزن و فشردگی بینهایت یخها شرایط ابررسانایی را حفط کرده بودند و به چنگ آمدند.
گروه بیمعطلی به سوی شاه بازگشت.
آربی از تب میسوخت و بسیار ترسخورده بود. سیمپیچ بلندگو را با سیمها تازه یافته جایگزین کرد. دو روز را در التهاب میسوخت. اما صبح روز سوم بعد از عزیمت بلندگو فریاد کشید و ناله کرد.
از آنچه اسماعیل به وقت شکنجه بدان میاندیشید
به روایت خود پیرمرد
جنگ تازه آغاز شده بود و بیست و سه سال بود که پدرم را ندیده بودم. بیست و سه سال پیش وقتی برای آخرین بار دیدمش، خواب دیدم که مرد بیچاره سوار قطاری شده است. از تو کوپهاش بلند میشود میرود بیرون. دستشویی را پیدا میکند. آنتو زیپش را باز میکند و آب را هم. میخواهد وقتی دارد کارش را میکند از بیرون صدای آب به گوش برسد نه صدای کار او. میشاشد و به صورتش آب میزند. سرش را به دیوار تکیه میدهد و سقف دستشویی قطار را نگاه میکند. قطار توی پیچی میچرخد و او تعادلش را از دست میدهد. به خودش میآید و زیپش را میبندد و بیرون میرود. توی واگن خودش بر میگردد. اما واگن را حالا کوتولههایی تسخیر کردهاند و همهجا میپلکند. توی کوپهاش صد و بیست کوتوله منتظرش هستند و همین که وارد میشود با ریشها و دندانهاشان آرام آرام میخورندش.
حالا بیست و سه سال بعد، با زن کوچولوی تر و فرزم پشت در خانهی پدر ایستادهیم. بلندیهای استخوان و مفصلها پوست سفید کوچولویم را فشار میدهند و پوستش آنقدر سفید است که رگهای سبزش به خوبی دیده میشوند. عین نقشهی مترو رگهاش پخش رو پوستشاند.
در زدیم. از داخل صداهایی بلند شد و بعد ما دوباره در زدیم. در باز شد و صدای مادر خوشآمد گفت. در خیلی ترسناک شده بود. روی لولایش قژقژکنان و آرام باز میشد اما کسی پشتش نبود.
با کفش داخل شدیم. نقشهای بود که کشیده بودیم. با کفش وارد میشدیم و حرص پدر را حسابی در میآوردیم. «ب»ی عزیزم خیلی خجالتی داشت نقشه را جلو میبرد. پاهای کوچک ظریفش، آن قایقهای کوچولو که از نقرهی خام بودند تو کفش خجالت میکشیدند و انگشتهای یخزدهاشان سرخ شده بود.
از آستانه که گذشتیم پشت در را نگاه کردم. مادر را دیدم که دامن سیاه بلندی تا نیمه روی رانهاش را پوشانده بود. دامن عین لاشهی شقهشدهی یکجور گاو، از پاهایش آویزان مانده بود. زن بیچاره خجول بود و همه زورش را میزد که تندتر دامن را از تو رانهای چاقش بالا بکشد. گوشتهای سفیدش عینهو دو تا دستمال کاغذی بزرگ تمیز، با بوی سفیدکننده و مواد ضدعفونی، از دامن زده بودند بیرون. خجالت کشیدم. سرم را برگرداندم.
توی هال بابا روی زمین نشسته بود. پیژامهی نویی پاش را میپوشاند و رکابی نویی تناش را. جز پدر مبلها آنجا بودند که دورهاش کرده بودند و جز مبلها یک پرندهی عظیم آنجا ایستاده بود.
طاووس «ب» را دید و جلو دوید. جیغ کشید و ناله کرد. تو گلوش آهنهای مذاب را شکل میدادند و ورقههای فولاد را پرس میکردند. چه صدایی داشت بیپدر. جیغ طاووس چیز ناجوری است و ما ترسیدیم. «ب» پسپس رفت و باز از در خارج شد.
***
دور میز نشسته بودیم. برنجها کور، عین تک سلولیها روی هم افتاده بودند و می لولیدند و تکههای مردهی مرغ، سوخته با پوست برآمده از جنگ، پراکنده بودند.
پدر قصهای برای «ب» تعریف میکرد. خوب به خاطر ندارم قصه چه بود. بعد در باب اینکه طاووس را به جای سگ – که مادر ازش متنفر است – نگه میدارند گفت و اینکه سه هزار بار مامان را در بارهی عجایب حیوان احمق هشدار داده بود. مادر کز کرده، با لبخندش که به اندازهی بطری آب ساکن بود ما سه تا را خیره نگاه میکرد.
بعد یادم هست که صدای شیهه بلند شد. صدایی بود شبیه شیهه، شبیه زوزه، شبیه بوق آزاد تلفن. صداهه از سقف میآمد. چهار نفری به سقف خیره شده بودیم. لولهای از روی سقف میگذشت. لولههه پوست قدیمیای بود که ماری انداخته بود و ترکش کرده بود. حالا لولهی بینوا هر ۳۵۰ سال یکبار در فراقش ناله و ناله میکرد.
مادر دستپاچه توضیح داد که وقتی طبقهی بالا آب گرم را باز میکنند همیشه همچو صدایی بلند میشود. بعد خندید. «ب» هنوز به سقف خیره بود و ما هیچکدام نخندیدیم.
صدا قطع نمیشد. از اطاق کناری جیغ طاووس بلند شد و بعد صدای تقلا کردنش. بعد صدای در اضافه شد. یککسی آرام روی در میکوبید. بعد صدای هیاهو تو راهپله. بعد صدای ضربههای سریع کفش روی سنگفرش.
مادر بلند شد که در را باز بکند. پشت به ما داشت. در باز شد. صدای لولای در. صدای مادر. سه صدای شلیک.
بعد مادر بامبی روی زمین افتاد. سهتا سوراخ تو تناش بود. چشمهاش عین در بطری بودند و از گوش راستش خون به راه بود. ضارب از روی گوشتهای مامان رد شد. از اسلحهاش بوی گوگرد بلند بود و دماغ ادم را میسوزاند. لوله را به من نشانه رفته بود. یکهو طاووس عین ارتشی از سامورایی با پرچمهای بلند بنفششان، سر رسید. جیغ کشید. ضارب یکقدری جا خورد. لوله را به طرف حیوان وحشی نشانه رفت و سه بار شلیک کرد. بعد باز به ما دور میز خیره شد.
من و «ب» عین دو تا فرشته دو طرف پدر بودیم و او تو خانهاش داشت ازمان پذیرایی میکرد.
من خیلی آرام زمزمه کردم خواهش میکنم. یارو جا خورد. مکث کرد. مادر را نگاه کرد. چرخید و از در خارج شد. تو راهرو مردهای مسلح میدویدند و لولهی آب گرم ناله میکرد.