داستان زیر بر اساس خاطرات قرن شانزدهمی کابتزا دو واچا [1] نوشته شده که پس از غرق شدن کشتی، پای پیاده آمریکای شمالی را پشت سر نهاد. همچنین داستان از فیلم «آگوار، خشم خدا» [2]، ساختهی ورنر هرتزوگ [3] نیز الهام گرفته است.
1.
اوایل عصر، وقتی هنوز مسافت زیادی تا مرغزار مانده بود، به مردی برخوردیم که پوست پشتش تا نیمه از بدن آویزان بود. خودش اجازه داد این قسمت از بدنش را ببینیم؛ زیر پوست، چیزی ارغوانی و چروکیده و در هم پیچیده قرار داشت که حالت مغز انسان را یادآوری میکرد.
خودش تکههای پوست پشتش را خشک کرده و کمربندی ساخته بود که حالا به تن داشت؛ کاپیتان کوشید کمربند مذکور را به هر قیمتی که شده از او بخرد، اما موفق نشد. پزشک گروه در مورد خصوصیات کسی پرسید که این بلا را به سرش آورده است؛ مرد در جواب، ورقهای پوستی از کولهاش در آورد که پینهای درشت و خشک در یک سرش قرار داشت؛ با دقت بیشتر که بررسی کردیم، معلوم شد پینه صورت خشک شده و رنگ باختهی یک انسان است.
2.
کشیش گروه جدیداً به هر چه میرسیم، آن را تطهیر میکند و قبل از کشتن، خصوصیات آنها را بر روی طومارهای پر پیچ و تابی مینویسد. همان طور که راه میرویم، اسامی و عرض حالهایی را بلند بلند میخواند که بعداً به عنوان لیست به آیین در آمدهها به کلیسا تسلیم کرده و در عوض درخواست مقام قدیسی خواهد کرد.
3.
هوا گرفته و خفقانآور است. میانههای روز به مردی برخوردیم که ادعا میکرد میتواند مردهها را زنده کند. کاپیتان شمشیر از غلاف کشید و سر کارگری را زد که از ابتدای سفر با او مشکل داشت؛ بعد مرد را به مبارزه طلبید تا مرده را زنده کند. مردکِ خود-مسیح بیننده، سر مرده را به بدن دوخت و بعد با انگشتانی لرزان، وردهای بی سر و تهی به زبان آورد. بعد از وقفهای نسبتاً طولانی، کاپیتان دستور داد سر او را هم بزنند.
سرها را نوک نیزه زدیم و مسیر را ادامه دادیم. نزدیکیهای مرغزار، سرها به زمزمه و ناله افتادند؛ نیزهها را در شن فرو کردیم و همانجا رهایشان کردیم و رفتیم.
4.
به مرغزار رسیدهایم و گلههای مرده، میان علفهای خشک راه باز میکنند و پیش میروند. یکیشان را گرفتیم که با تقلای کمی تسلیم شد و همین که از زمین بلندش کردیم، بیحال و سست شد. پوست سیاه و بدبویی داشت. لباسهایش را بررسی کردیم و صورتش را که در آن، دهانش را به هم دوخته بودند. پوست سینهاش را که کنار زدیم، دیدیم امعا و احشایش را با ظرافت خارج کردهاند و روزنههای خروجی بدنش را بستهاند. پزشک با ضربهی نه چندان سنگین دست، پوست باقیمانده بر روی جمجمهاش را کنار زد و به کمک یک دیلم، قسمت بالایی کاسهی سرش را بلند کرد. مغزش را قبلاً برداشته بودند و چرک نقش بسته درون فضای خالی سرش، مثل نقش خوشههای آسمانی بود.
پزشک نکاتی چند را یادداشت کرد و بعد برای تکمیل آزمایش، از بقیه خواهش کرد مرده را رها کنند. جسد را روی زمین گذاشتیم و تماشا کردیم که چطور چند لحظه بعد بلند شد و تلوتلو خوران رفت.
5.
در طول شب، لاتور [4] زنی را به دام انداخت؛ چرا که مدتها بود از تمدن به دور بودیم. زن بدون هیچ مقاومتی، در مقابل او تسلیم شد. لاتور با چشمان بسته هم لذتی از تجربه نبرد و کشیش هم حاضر نشد اعترافات او را بپذیرد.
6.
گاهی اوقات میان مردهها، زندهای هم پیدا میشود که از رنگ پوست و هشیاری رفتارش، نسبت به بقیه متمایز میشود. زندهها بیشتر وسط گلهی مردگان قوز میکنند و اجازه میدهند جریان حرکتشان، آنها را با خود ببرد.
موفق شدیم یکیشان را بگیریم. وقتی خودش را به مردن زد، پزشک آن قدر ابزار کارش را به تن مرد فرو کرد تا بالاخره خونین و زخمی، فریادش به هوا رفت.
دست و پاهایش را جدا کردیم و توی ظرف نمک انداختیم. کمی بعد، پلکهای مرد لرزید و آرام چشمانش را باز کرد و باقیماندهی بدنش با حالتی لخت به حرکت افتاد. به تماشا ایستادیم که جسمش چطور تقلاکنان از ما دور شد. دست و پاهای جدا شدهاش خود را به بدنهی ظرف میکوبیدند و نمک را میسابیدند.
7.
آخرین جیرهی غذاییمان هم به پایان رسید. هر وقت زندهای مییابیم، خوراکی از آن میسازیم و اسبهایمان را هم خوردهایم. اما مرغزار همچنان بدون هیچ تغییری ادامه دارد.
مردهها چنان گندیده و آلودهاند که نمیتوان آنها را خورد. در عوض، آنها را به دام انداخته و به عنوان مرکب ازشان بهره میبریم. دو تایشان را جلوی هم قرار داده و به هم میبندیم و سرهایشان را قطع میکنیم. بعد روی شانهها و گردنهای هموار شده مینشینیم و با کشیدن باقیماندهی ریشهی مغزشان، آنها را به حرکت وا میداریم.
8.
مرغزار پوشیده از خاک و شن است و پا در آنها فرو میرود. مردهها کمتر و تازهتر شدهاند؛ بریدگیهایشان دقیقتر و جدیدتر است. هنوز اثری از کسی که آنها را چنین ساخته، دیده نشده است.
امروز صبح در فاصلهی دور پیکری را دیدیم که نزدیک میشد و از اراده و هدفمندی گامهایش، مشخص بود زنده است. وقتی جلوتر آمد، دیدیم بار سنگینی به پشت دارد و از وزن زیاد آن، خمیده گام بر میدارد.
مرد سعی کرد از دست ما بگریزد، ولی مایی که سوار بر مردگان بودیم، خیلی زود اسیرش کردیم. مردک بارش را از شانه انداخت و قبل از این که بکشیمش، لاتور و براچ [5] را کشت.
آتشی روشن کردیم و آن چه را که میشد از زندهی تازه کشته شده کسب کرد، پختیم و خوردیم. بعد سراغ بارش رفتیم و سر آن را باز کردیم. توی بار، دو زن خاکستری و در هم پیچیده قرار داشتند که به محض آزاد شدن، شروع به حرکت کردند. آنها را به دام انداختیم و استفادهشان کردیم. بعد طناب دور گردنشان انداخته و آنها را همراه بردیم. و بعدتر، گوشت باقیماندهی تنشان را خوردیم.
9.
هر چقدر هم که عمق بیشتری را میکنیم، به آب نمیرسیم. تمامی مواد غذایی تمام شدهاند، مردهها هم چنان سمی در وجودشان دارند که بعد از خوردن، باعث مرگ انسان زنده میشوند. کشیش دیوانه شده و این طرف و آن طرف پرسه میزند. پزشک و باقی افراد هم مردهاند و حالا فقط پنج نفر از گروهمان باقی مانده است.
جسد پزشک با چنان سماجتی دنبالمان میآمد که قبلاً در مردگان دیگر ندیده بودیم. صبح دیروز بیدار شدیم و دیدیم روی سینهی کاپیتان نشسته؛ او را کشته بود و صورتش را میجوید. پزشک را به کناری کشیدیم، پاهایش را شکستیم و چشمانش را از کاسه در آوردیم تا دیگر نتواند دنبالمان بیاید. پاهای کاپیتان را هم شکستیم.
افراد باقیمانده دچار تردید شدهاند. با این حال به ادامهی راه تشویقشان کردم و فعلاً، موافقت کردهاند و میآیند.
10.
ظهر امروز درخششی و حرکت پیکرهایی را از دور دیدیم. جلوتر رفتیم و چیزی را پیدا کردیم که به گمان من برای آمادهسازی اجساد به کار میرود؛ وسیله را با عجله رها کرده و رفته بودند و اعضای بیرون کشیدهی روی دستگاه، هنوز از خون تازه میدرخشیدند.
وسیله را با دقت زیاد بررسی کردم، ولی از طرز کار آن سر در نیاوردم؛ در عوض، با سردرگمی باعث شدم کف دست خودم تا عمق استخوان زخمی شود. باقی افراد که وضعیت دستم را دیدند، دستگاه را قبل از آن که موفق به بررسی بیشتر آن شوم، نابود کردند.
11.
کف دست زخمیام باد کرده است. دیگر آب و غذایی برایم نمانده است. به جز من، باقی افراد گروه بازگشتند و امید داشتند قبل از مرگ، خود را به لبهی مرغزار برسانند. من تصمیم دارم ادامه دهم و امید دارم به مرکز مرغزار برسم و اگر مرکزی وجود داشت، ببینم آنجا چه خبر است.
راه دیگری وجود ندارد. حالا میان مردگان راه میروم و منتظر آن لحظهای هستم که بیهیچ آگاهی، در آن از زندهای خمیده تبدیل به مردهای خمیده خواهم شد.
پس به پیش.
پانویسها:
[1] Cabeza de Vaca
[2] Aguirre, the Wrath of God
[3] Werner Herzog
[4] Latour
[5] Broch