سریال مردهی متحرک درامی پساآخرالزمانی در ژانر وحشت است ساختهی فرانک دارابونت ، در شبکهی AMC امریکا و بر اساس سری کتابهای کمیکی به همین نام به قلم رابرت کیرکمن، تونی مور و چارلی آلدارد. البته سریال تفاوتهایی با کمیک دارد که در ادامه به آنها خواهیم پرداخت. این سریال از سال 2010 در دو فصل 6 و 13 قسمتی پخش شده و تاریخ پخش فصل سوم آن 14 اکتبر امسال، مشتمل بر 9 قسمت اعلام شده است.
مهمترین نقطهی قوت این سریال، بیشک طراحی گریم زامبیهای آن است. به جرات میتوان گفت در هیچ فیلم دیگری چنین زامبیهای خارقالعادهای ندیدهام. وسعت به کارگیری آنها هم بسیار زیاد است و زحمتی که برای به تصویر کشیدن آن متحمل شدهاند، در ذهن نمیگنجد. بازیگران نقش زامبیها برای هر چه بهتر ایفا کردن نقششان، به کلاسهای آموزشی میرفتند تا نحوهی راه رفتن مثل زامبیها را بیاموزند. بیجهت نیست که این سریال، اولین در نوع خود در تاریخ زیرژانر زامبی است. حرکتی متهورانه که جسارت امثال دارابونت را نیاز داشت.
داستان حول محور یک کلانتر ایالتی به نام ریک گریمز و در ادامه خانوادهاش میگذرد و اینکه که چطور میتواند با دیگر همراهانش در رستاخیز مردگان جان به در بردند. در خلال روایت داستان به سیاق اکثر فیلمهای زیرژانر زامبی و روایت فاجعه، اخلاقیات و التزام عملی برای وفاداری به آن مهمترین چالشی است که شخصیتهای داستان با آن دست به گریبان میشوند. در چنین شرایط بحرانی که خطر مرگی قریبالوقوع در سرتاسر داستان بر سر شخصیتها سایه افکنده، پایبند بودن به اصول اخلاقی و عدم تخطی از ارزشهایی که باعث تفاوت زندهها از «آن زامبیهای بیرون» شده است، میتواند مهمترین دلیل روایت چندین و چند بارهی داستانهایی از این دست باشد. یکی از برتریهای این سریال به فیلمهای دیگر ژانر زامبی این است که پیغامهای اخلاقیش را خیلی رو به بیننده تحمیل نمیکند. در فیلمهای مشابه، خطاکاران خیلی زود به مکافات عملشان میرسند. مثلاً در آخرین فیلم «رزیدنت اویل»، مردی که دارد مخفیانه به حمام کردن آلیس نگاه میکند، بلافاصله طعمهی زامبیها میشود. یا در «طلوع مردگان» (2004)، آنا وعدهای را که به استیو داده بود محقق میکند. اما این سریال مملو از جنایات بیمکافات است. مرل (برادر دریل) جان به در میبرد، اما در میان زامبیها میتوانیم کودکان را هم ببینیم، یا کالسکهی خونآلود نوزادها را.
از مشکلات این سریال میتوان به این نکته اشاره کرد که زنها هیچ کدام نه شخصیت جذابی داشتهاند و نه امیدی به جذاب شدن شخصیت بیشترشان میرود. البته احتمالاً آندرهآ در این میان یک استثنا باشد. تیداگ تنها سیاهپوست داستان است و احتمالاً دلیلش این باشد که برای ساخت سریالی در ژانر وحشت یا سایفای، باید با حضور سفیدپوستان کلاسبالا بتوان جلوههای بصری به سریال افزود. اما بزرگترین اشکالی که به این سریال وارد است، بیش از حد دوستداشتنی بودن شخصیتهای آن است. شخصیتهایی پیچیدهتر، خاکستریتر یا حتا سیاه، خونسرد و تمامیتخواه که حضورشان مستلزم ورود بازیگرانی حرفهای به جمع بازیگران است، میتواند برای بهبود یکنواختی و این طیف وسیع شخصیتهای قابل به همذاتپنداری موثر باشد. برای حفظ تعادل سریال در مقابل ریک، تنها شین را داریم و شین هم یک ضدقهرمان به تمام معنا نیست و سیر تصمیماتش در فازی سینوسی حرکت میکند. تا حدود زیادی علاقهاش به همقطار سابقش –ریک- مانعی محکم در برابر او ایجاد کرده، گرچه جزء معدود کاراکترهای داستان است و سیر تغییرات شخصیتیش را از همه بهتر میتوان دنبال کرد. امید است با ورود باشلقپوش مرموزی که در لحظات آخر قسمت نهایی فصل گذشته مقابل آندرهآ ظاهر شد، داستان جذابتری را شاهد باشیم.
فرانک دارابونت نویسنده، کارگردان و تهیهکنندهی با سابقه و نسبتاً کمکار تلوزیون و سینماست که بیشتر او را با فیلمهای شبهروشنفکریش «رستگاری در شاوشنگ» (1994)، «مسیر سبز» (1999) و فیلم ضعیف «مه» (2007) میشناسیم. بازیگران سریال بهجز جفری دمان، ایفا کنندهی شخصیت «دیل» که نقش پیرمردی خردمند و مرشد را بازی میکند و تقریباً در تمام کارهای دارابونت همراه او بوده، اکثراً برای من ناشناسند و به نظرم بازی قابل توجهی ارائه نمیدهند. آنها حرفهای هستند، اما توان جذابکردن شخصیتها را ندارند. تاثیر فیلم «مه» بر این سریال غیرقابل انکار است. بهنظرم دارابونت علاقهاش به ساخت سریال در فضای فاجعه را از همین فیلم بهدست آورد. او لوری هولدن (آندرهآ)، جفری دمان (دیل) خوآن گابریل پرهآ (مورالز) همسر کارول که در مه هم همین نام را داشت و در نهایت شخصیت ملیسا مکبراید (کارول)، مادری در جستجوی فرزندان جدا افتادهاش را عیناً با خود از فیلم مه به سریال آورده است. در میان 20 نفری که در کمپ اول سریال حضور داشتند، تنها ده نفرشان در کمیک بودند. ریک، لوری، کارل، شین، کارول، سوفیا، جیم، آندرهآ، ایمی، دیل و گلن. اگر دقت کرده باشید، برادران دریل و مرل به همراه تیداگ مهمترین شخصیتهایی هستند که دارامونت به سریال اضافه کرده است. اما عجیبترین نکته برای من در این سریال این است که با وجود مدت زمان نمایش طولانی آن، شخصیتپردازی نسبت به فیلمهایی چون «28 روز بعد»، «طلوع مردگان»، «سرزمین مردگان»، «28 هفته بعد»، «مردگان زنده»، «شانِ مرده» و «زامبیآباد» ضعیفتر و ناپختهتر است. مثلاً کمبود شخصیتی طعنهزن، تنبل، پوچگرا و در یک کلام عوضی مثل استیو در طلوع مردگان، شخصیتهایی ترسو، فلج شده از ترس، دوستهای صمیمی، متهور و به اصطلاح کلهخر، در این سریال شدیداً احساس میشود. بسیاری از شخصیتها در این سریال کپی یکدیگر هستند. در ادامه، نظری کوتاه بر شخصیتهای مهم و نقششان در پیشبرد داستان خواهیم داشت.
شخصیتها
ریک، کلانتر ایالتی: شخصیت اصلی داستان. پس از مجروح شدن در تعقیب چند مجرم، همکارش شین او را به بیمارستان منتقل میکند. وقتی به هوش میآید، خود را بر تخت بیمارستان تنها میبیند. دیری نمیگذرد که متوجه میشود جهانی که میشناخته دستخوش تغییرات وسیعی شده و مردگان حاکمان آن شدهاند. به هر زحمتی که هست، راه خود را از میان خیابانهای مملو از مردگان آدمخوار به سوی خانه پیدا میکند؛ اما همسر و پسرش را آنجا نمییابد. در نهایت در پی شایعهی وجود اردوگاه نجات یافتگان در آتلانتا، رهسپار آنجا میشود که در نهایت همسر، پسر و همکارش شین را در یک کمپ مییابد و رفتهرفته رهبری آن گروه بازماندگان را بر عهده میگیرد.
لوری: همسرحاملهی ریک. نقشش چیزی فراتر از یک مادر نگران نرفته و در برابر اکثر اتفاقات منفعل است. تنها وظیفهاش حفظ پسرش، فرزند بهدنیا نیامدهاش و در آخر این صف، همسرش است و بس. از مهمترین فعالیتهایش میتوان به شستشوی لباسها و پخت و پز اشاره کرد. البته اگر از مواردی که خودش را به دردسر میاندازد تا شوهرش و البته شین به نجاتش بشتابند، صرفنظر کنیم!
کارل: پسر کمسن و سال و شیرین ریک و لوری. انتظار یک پسربچهی ترسو را نداشته باشید. مشتاق یاد گرفتن تیراندازی است و در غیاب پدرش ارتباطی عاطفی با شین برقرار کرده.
شین: همکار سابق ریک که در غیاب او برای نجات خانوادهاش به خانهی آنها میرود و در راه آتلانتا به گروهی از نجاتیافتگان میپیوندند. قصد دارد برای لوری و کارل جایگزین ریک شود که گمان میرود از دست رفته باشد؛ اما با بازگشت او شرایط کمی بغرنج میشود.
کارول، سوفیا، مورالز: خانوادهای در جمع نجاتیافتگان. مورالز با همسرش بدرفتار است و چند باری اقدام به ضرب و جرح او میکند که باعث واکنش شین میشود. سوفیا، دخترشان، همسن و سال کارل است.
جیم: مرد جوانی که همسر و دو پسرش را از دست داده است.
آندرهآ و ایمی: دو خواهر که همدیگر را حمایت میکنند. ایمی دختری وحشتزده است و آندرهآ تنها زنی است که علاقهای به یاد گرفتن تیراندازی دارد. همین باعث نزدیک شدنش به شین میشود. او بیشک بهترین کاراکتر زن داستان است.
دیل: پیرمردی که از مکانیکی سررشته دارد و البته وظیفهی اصلیش این است که ناظری خاموش بر اعمال اعضای گروه باشد و در تمام صحنهها به عنوان سنجهی اخلاقی ایفای نقش کند. از او جز اعمال درست و انسانی انتظار نمیرود.
گلن: پسر جوان کرهایالاصل که چابکترین عضو گروه است. متخصص ورود به شهر و مناطق زامبیزده. برای آوردن آذوقه و مهمات به او وابستهاند و هم اوست که برای اولین بار ریک را پیدا کرده و به گروه میآورد.
دریل و مرل: دو برادر که هر کدام به نحوی سهم خود را از خشونت بردهاند. البته مرل سرکشتر است که منجر به آزار دیگران میشود و در قبال تیداگ که سیاهپوست است، رفتاری نژادپرستانه دارد؛ ولی عصیان دریل مخرب نیست و در بسیاری از موارد به کمک گروه هم میآید. دریل متخصص تیراندازی با کمان است و دوست دارد گردنبندی از گوش زامبیهایی که میکشد درست کند. تا حالا محبوبترین شخصیت داستان برای من بوده است، گرچه در فصل دوم آنچه را از او انتظار داشتم برآورده نکرد. شرایط دارد او را نرمتر از گذشته میکند.
تیداگ: سیاهپوست عظیمالجثهای که بهراحتی میتوانید حضورش را فراموش کنید، چون بود و نبودش چندان در داستان فرقی ندارد.
امید است در فصل جدید شاهد سیر تحول بهتری برای ریک، آندرهآ و دریل باشیم و شخصیتهای جدید و جذابتری به تیم مردهی متحرک اضافه شوند. امیدی که با حضور رابرت کیرکمن در جمع نویسندگان سریال، چندان دور از ذهن بهنظر نمیرسد.