چندین دهه است که نگران بیکاری ناشی از تکنولوژی هستیم، اما حالا همانطور که بلیک و داستان بینظیر ذیل اشاره میکنند، ممکن است مشکل دیگری هم امنیت شغلی شما را تهدید کند. مُردهها. آنها از قبرهایشان برخاستهاند و دنبال کار میگردند.
نام مایکل سوانویک اولین بار در سال 1980 مطرح شد و از آن پس، او به یکی از محبوبترین و ستودهترین نویسندگان جدید دهه تبدیل شد. او چندین بار به مرحلهی نهایی جایزهی نبیولا، همینطور به مراحل نهایی جوایز «جایزهی جهانی فانتزی» و «جایزهی جان دبلیو کمبل» راه یافته و جوایز «یادبود تئودور استورجن» و «خوانندگان نشریهی آسیموف» را برنده شده است. در سال 1991، داستان «ایستگاههای مد» او برندهی جایزهی نبیولا شد و سال گذشته داستان «امواج رادیویی» نیز برندهی جایزهی جهانی فانتزی شد. از دیگر کتابهای او میتوان به این عناوین اشاره کرد: نخستین رمانش به نام «the drift » که در سال 1985 منتشر شد، کتابی به قطر یک نوولا به نام «تخم گریفین» و رمان محبوبِ سال 1987 اش به نام «گلهای خلاء».
داستانهای کوتاه سوانویک که منتقدان بسیار آنها را ستودهاند، در کتابی به نام «فرشتگان جاذبه» و همچنین در مجموعهای به همراهِ آثار دیگر نویسندگان به نام «رقصی آرام در امتداد زمان» جمعآوری شدهاند. جدیدترین رمان او، «دختر اژدهای آهنین» نام دارد که به مرحلهی نهایی جایزهی جهانی فانتزی و جایزهی آرتور سی کلارک راه یافت. او به تازگی رمان دیگری را به پایان رسانده که «جک فاوست» نام دارد. سوانویک به همراه همسرش ماریانا پورتر و پسرشان شِن در فیلادلفیا زندگی میکند.
سه پسر زامبی که کتهای یک شکل قرمز به تن داشتند میزمان را چیدند، آب آوردند، شمعها را روشن کردند و بعد بین غذاها میز را تمیز میکردند. چشمهایشان تیره، هشیار و بیروح بود، دستها و چهرههایشان آن قدر سفید بود که در نور ملایم آنجا میدرخشید. به مذاق من که خوش نیامد، اما کورتنی [1] گفت: «اینجا منهتنه، واسه همین یک کمی بیادبیِ حساب شده معمولیه.» یکیشان با موهای بور منو را آورد و منتظر سفارش شد.
هر دویمان قرقاول سفارش دادیم. پسرک با صدایی رسا و بیاحساس گفت: «انتخاب محشریه.» یک دقیقه بعد با پرندههای تازه سلاخی شده برگشت و بالا گرفتشان تا ما تایید کنیم. ظاهرا پسرک هنگام مرگ بیش از یازده سال نداشته؛ پوستش از آن نوعها بود که خبرهها «سفید مثل شیر» مینامند، صاف، بدون لک و پیس و شفاف. قیمتش سر به جهنم میزد.
در همان لحظه که پسرک برگشت که برود، بی اختیار شانهاش را لمس کردم. به طرفم چرخید. پرسیدم: «اسمت چیه پسرم؟»
«تیموتی.» لحنش طوری بود انگار بگوید غذای ویژهی آن شب چیست. یک لحظه صبر کرد ببیند سوال دیگری هست یا نه و بعد رفت. کورتنی همینطور خیره نگاهش کرد. زیرلبی گفت: «اگر برهنه زیر نور ماه کنار یک صخره، همان صخرهای که کنارش با مرگ ملاقات کرده، وایسه، چه محشر به نظر میشه.»
«اگر از صخره افتاده باشه، دیگه اصلاً محشر به نظر نمیرسه.»
«اه مسخره نشو.»
پیشکار شراب، بطریمان را آورد.
«شاتو لاتوق، سال 1917.»
ابرویم را بالا انداختم. خدمتکار از آن قیافههای سالخورده و پیچیده داشت که رامبرانت عاشق نقاشی کردنشان بود. او با آسودگیِ بینظیری لیوانها را پر کرد و در تاریکی از نظر پنهان شد.
«خدای بزرگ، کورتنی تو با ارزونتر از اینهاش هم من رو گول زدی.»
با ناراحتی سرخ شد. کار و بار کورتنی از مال من بهتر بود. او قدرت بیشتری از من داشت. هر دویمان میدانستیم کداممان باهوشتر است و روابط قویتری دارد و احتمالش هست کارش به یک دفتر کار با یک میز عتیقهی تاریخی ختم شود. من فقط یک فروشندهی مرد در یک مغازه بودم. و البته همین کافی بود.
گفت: «دونالد این یک شام کاریه. فقط همین.»
با حالتی حاکی از ناباوری براندازش کردم؛ بنا به تجربه میدانستم خیلی از این نگاه بدش میآید. بعد در حالی که مشغول قرقاولم شده بودم، گفتم: «صد البته.» دیگر تا وقت دسر چیزی نگفتیم، تا این که بالاخره من پرسیدم: «خب بگو ببینم، این روزا «لوئب سافنر» [2] چی کارا میکنه؟»
«در حال توسعهی شرکته. جیم داره جنبههای مالیاش رو بررسی میکنه، من هم تو کار استخدام پرسنل هستم. دونالد، تو رو هم نشون کردهاند.»
یک نظر دندانهایش را نشانم داد؛ وقتی چیزی مطابق خواستش را برانداز میکرد، این طوری لبخند میزد. کورتنی زن زیبایی نبود، در واقع با زیبایی فاصلهی زیادی داشت. اما چیزی آتیشن در او وجود داشت، گویی چیزی بدوی را سفت و سخت تحت کنترل نگه داشته باشد و همان هم او را به نظر من بدجوری جذاب میکرد.
«تو با استعدادی، جنگندهای و به موقعیت فعلیت وابستگی چندانی نداری. مادنبال همین خصوصیات هستیم.»
کیفش را روی میز انداخت و یک کاغذ تا شده از آن بیرون آورد. کاغذ را روی بشقاب من گذاشت و گفت: «اینها شرایط من هستند.»
و با لذت به تارتش حمله کرد.
تای کاغذ را باز کردم.
با دهان پر گفت: «این انتقال سمت شغلیه؛ اگه شرایطش رو داشته باشی، فرصتِ بینظیری برای پیشرفته.»
مزایا را خط به خط خواندم، تمامش با درآمد فعلی و حقوقم به دلار قابل مقایسه بود. سافنر داشت بازارگرمی میکرد. گزینههایی هم در رابطه با سهام وجود داشت.
«امم..محاله واقعی باشه، اون هم فقط برای یک تغییر موقعیت.»
دوباره همان نیشخند را تحویلم داد که مثل برق دندانهای کوسه در آبهای تیره بود.
با خوشحالی گفت: «میدونستم خوشت میآد. ما بالاترین گزینهها رو پیشنهاد دادیم، چون خیلی زود به پاسخت احتیاج داریم، ترجیحاً امشب و نهایتاً تا فردا. مذاکرهای هم در کار نیست. باید خیلی زود همه چیز رو نهایی کنیم. وقتی ماجرا علنی بشه، یه سر و صدای حسابی راه میافته. میخواهیم همه چیز قرص و محکم سر جاش باشه، سرمایهگذارها باید حاضر باشند و همه تو عمل انجام شده قرار بگیرن.»
«خدای من، کورتنی، چه هیولایی رو تور کردین؟»
«بزرگترین غولِ دنیا رو. بزرگتر از اپل، بزرگتر از هُم ویرژوال [3] ، بزرگتر از HIVac-IV [4]. تا حالا اسم کوستلر بایولاجیکال [5] رو شنیدی؟»
چنگالم را پایین آوردم.
«کوستلر؟ حالا افتادی به جون جنازهها؟»
به آرامی و با لحنی که ردی از کنایه داشت، گفت: «خواهش میکنم بهشون بگو منابع زیستیِ پسا انسانی.» با اینحال فهمیدم از ماهیت محصول چندان راضی نیست.
اشارهای به خدمتکارمان کردم و گفتم: «تو این کار هیچ پولی نیست. به این بچهها یک چیزی معادل دو درصد درآمد سالیانه پرداخت میکنند. زامبیها یک جور کالای لوکس هستند، خدمتکار، نظافتچی راکتور، بدلهای مرگ هالیوود، خدمات خاص.»
هردویمان میدانستیم منظور من از خاص چیست.
«نهایتاً چند صد دلار در سال ازشون در میآد. تقاضایی در کار نیست. عامل بیزاری خیلی بالاست.»
کورتنی به جلو خم شد. «یک پیشرفت بزرگ در فناوری به وجود اومده؛ حالا میتونند کنترلکنندهها و زیرسیستمها رو نصب کنند و محصول رو با کفِ قیمت کارخونه ارائه کنند. این زیر نرخ تجاری یه کارگر ساده در میاد. حالا از زاویهی دید یه کارخونهدار معمولی بهش نگاه کن. همین الانش هم رُستش کشیده شده و هزینهها کمرش رو شکستهاند. چطوری میتونه تو بازار عرضه و تقاضا شرکت کنه؟» دستیار الکترونیکش را بیرون آورد و شروع کرد به نوشتن و ترسیم چیزهایی روی آن.
«هیچ مزایای اضافی، پیگرد قانونی، هزینهی بیمه و دلهدزدی در کار نیست. این یعنی کاهش هزینهی کار به میزان دو سوم. تازه این حداقلشه! خیلی وسوسهانگیزه. هیچ اهمیتی نمیدم عامل بیزاری تو چقدر باشه. ما انتظار داریم در سال اول پنج میلیون تا راه بندازیم.»
گفتم: «چی؟ پنج میلیون تا؟ دیوانهواره. از کجا میخواین این همه مادهی اولیه گیر بیارید؟»
«آفریقا.»
«خدای من! کورتنی!» از فکر به شرارتی که به ذهنش رسیده بود قتل عام و تراژدی بیابان را تبدیل به منفعت کند، این شیطانصفتی وحشیانه که میخواست به جیب مدیران کمپها پول سرازیر کند، زبانم بند آمد. کورتنی لبخندی زد و سرش را تکان سریعی داد؛ مشخص بود دارد زمان را از روی یک چیپ نوری میخواند. گفت: «فکر کنم حاضر باشی با کوستلر صحبت کنی.»
با یک اشارهی او، پسرهای زامبی پروژکتورها را اطراف ما علم کرده، تنظیمشان کرده و روشنشان کردند. الگوهای تداخلی کمی موج برداشته، با هم برخورد کرده و در هم پیچیدند. دیوارهای تاریک اطرافمان قد بر افراشتند. کورتنی تبلتاش را بیرون آورد و روی میز گذاشت. با ناخنهای بلندش سه ضربه زد و چهرهی بیمو و گرد ماروین کوستلر روی پرده ظاهر شد. با صدایی خوشایند گفت: «آه کورتنی. الان نیویورک هستی، درسته؟ تو سان مورتیز [6]، با دونالد.»
دسترسی به هر بیت از اطلاعات منجر به یک مکث کوتاه میشد. «خوراک بز کوهی خوردین؟» سرمان را تکان دادیم و او نوک انگشتهایش را بوسید. «عالیه! با آتیش ملایم اونها رو میپزند و بعد تو موزارلای شیر بوفالو میخوابونند. هیچکس بهتر از اونا درستش نمیکنه. یک روز توی فلورانس همین غذا رو خوردم و باید بگم که اصلاً قابل مقایسه نبود.»
گلویم را صاف کردم و پرسیدم: «یعنی الان ایتالیا هستی؟»
دستش را به نشانهی کنار گذاشتن موضوع تکان داد، انگار که مساله بیاهمیت باشد و گفت: «بیخیالِ جایی که من هستم.» اما چهرهی کورتنی درهم شد. این روزها دیگر آدم دزدی شکل و شمایل قانونی به خود گرفته بود. «سوال اینه که نظرت دربارهی پیشنهاد من چیه؟»
«برای یک تغییر موقعیت جالبه.»
«تازه این نرخ شروعه، نسبت بدهی به درآمد خالصمون افتضاحه، اما این جوری توی طولانی مدت سود میکنی.» لبخندی ناگهانی به من زد که قدری شرور به نظر میرسید. راهزنی در لباس حسابدار. بعد به جلو خم شد، صدایش را پایین آورد و ارتباط چشمی برقرار کرد. آدمهای قدیمی این طوری از پس فناوری بر میآیند. «قیمت کمی برات پیشنهاد نشده، میدونی که میتونی به کورتنی بابت بررسی جنبههای مالیش اعتماد کنی. با این حال، حتماً خیال میکنی که نشدنیه. برای این که شدنی باشه، محصول باید وسوسهانگیز باشه و این طوری هم هست. نمیتونه نباشه.»
گفتم: «بله قربان. خیلی خوب گفتید.»
با سر اشارهای به کورتنی کرد. «بیا این جوانک را مال خودمان کنیم.» و خطاب به من گفت: «ماشین من پایینه.»
بعد از نظر محو شد.
*
کوستلر در لیموزینش منتظر ما بود. یک جور حضور روحوار صورتی داشت. تصویر سهبعدیاش یک جورهایی خوشمشرب هم به نظر میرسید. شبیه به روحی با بافت دانهدانه بود که در نور طلایی معلق شده باشد. دستش را باز کرد و تکان داد تا فضای داخلی ماشین هم در تصویر قرار بگیرد. «فکر کنید خونهی خودتونه.»
راننده لباس رزمی از جنس افزایندهی نور داشت. لباس حالتی سوسکمانند و غیرانسانی به او میبخشید. مطمئن نبودم مُرده است یا نه. کوستلر گفت: «ببرمان بهشت.»
دربان قدم به خیابان گذاشت، هر دو طرف را نگاه کرد و به طرف راننده سری تکان داد. روباتهای مسلح دنبالمان به راه افتادند.
«کورتنی به من گفت قراره مواد خام رو از آفریقا بیارید.»
«ناخوشاینده، ولی برای شروع لازمه. اول باید ایدهمون را جا بندازیم، دلیلی نداره به خودمون سخت بگیریم. اما در نهایت دلیلی نداره کار رو به صورت داخلی انجام ندیم. شاید یک چیزی در امتداد خطوطِ یک رهننامهی معکوس، مثل بیمههای عمر که وقتی هنوز زندهای بهت پرداخت میشن. حداقل یه قدم به طرف کم کردن شر فقرا از سر خودمون بر میداریم. همهشون برن به درک. خیلی وقته که دارن سواری مجانی میگیرن. حداقل کاری که میتونن بکنن اینه که بمیرن و برامون خدمت کنند.»
مطمئن بودم کوستلر دارد شوخی میکند. اما لبخند زدم و سرم را پایین انداختم که حتا اگر هم جدی گفته باشد، خودم را لو نداده باشم. برای این که سمت و سوی مکالمه را به جهتی امنتر منحرف کنم، پرسیدم : «بهشت دیگه چیه؟»
کوستلر با خوشحالیِ نمایانی گفت: «یه جور مدرک اثباته. تا حالا مشتزنی با دستهای برهنه رو دیدی؟»
«نه.»
«آه، این ورزش برای نجیبزادهها است! یعنی همون علم عزیز در عزیزترین کاربردش. هیچ راندی در کار نیست، هیچ قانونی وجود نداره، حتا گارد محافظ هم نداره. اینجا از حد و حدود واقعی یک مرد باخبر میشی؛ نه فقط قدرتش، بلکه شخصیتش. این که چطوری خودش رو جمع و جور میکنه، آیا تحت فشار خونسرد باقی میمونه یا نه و این که چطوری در مقابل درد ایستادگی میکنه. مسائل امنیتی بهم اجازه نمیده خودم به شخصه به کلوپها برم، اما یک کارایی تو این زمینه کردهام.»
بهشت یک سینما در محلهی کویینز بود که آن را تغییر کاربری داده بودند. راننده چند لحظه پشت ماشین غیب شد و بعد با دو زامبی محافظ بازگشت. بعد در را مثل تردستها برایمان باز کرد. پرسیدم: «اینا رو توی صندوق عقب گذاشته بودین؟»
کورتنی گفت: «دنیا عوض شده، بهش عادت کن.»
ساختمان مملو از جمعیت بود. شاید دویست سیصد صندلی وجود داشت و با این حال، فقط جا برای ایستادن مانده بود. جمعیت مخلوطی از همهی نژادها بود؛ سیاه، ایرلندی، کرهای و برخی از مشتریهای بالا شهری. لازم نیست حتماً فقیر باشی تا هر از گاهی نیاز به نمایش قدرت بدنی داشته باشی. کسی توجهی به ما نکرد. درست همان موقع که مبارزها معرفی شدند، وارد شدیم.
گزارشگر داشت فریاد میکشید: «وزن دویست و پنجاه، بالاتنهی مشکی با نوارهای قرمز. گنگ بنگ گانگستر، مبارزی با مشتهای برهنه. مردی با...»
من و کورتنی از یک ردیف پلهی کثیف بالا رفتیم. بادیگاردها طوری همراهمان آمدند، انگار ما یک گروهان جنگی از مبارزان جنگلی قرن بیستم باشیم. یک پیرمرد استخوانی با شکم برآمده و سیگاری خیس در دهان، در لژ را برایمان باز کرد. کفپوش چسبناک بود و صندلیها ناراحت، اما دید خوبی به میدان مبارزه داشتیم. سیگارهای نمناک توی زیرسیگاریهای پلاستیکی دود میکردند.
کوستلر با یک هولوگرام درخشان جدید، آنجا منتظر بود. من را یاد مجسمههای گچی مریم مقدس در حین استحمام میانداخت که کاتولیکها در باغهایشان میگذاشتند.
پرسیدم: «این لژ همیشگی شماست؟»
«همهی اینها به خاطر توست دونالد، تو و چند نفر دیگه. داریم محصولمون رو به مبارزهی تن به تن با برخی استعدادهای محلی میفرستیم. با مدیریت هماهنگ کردیم. چیزی که خواهی دید، شک و تردیدت رو برای همیشه برطرف میکنه.»
کورتنی گفت:«خوشت میآد. امشب میشه پنجمین شبی که پشت سر هم اینجا اومدم.»
زنگ به صدا درآمد و نبرد شروع شد. کورتنی با اشتیاق به جلو خم شد و آرنجهایش را روی نرده تکیه داد. پوست زامبی خاکستری بود و عضلاتش نحیفتر از حد معمول یک مبارز بودند. اما دستهایش را با هشیاری بالا نگه داشته و روی پاهایش سبک بود و چشمهایش به طرز غریبی آرام و هوشیار بودند.
اما حریفش یک بزن بهادر درست و حسابی بود، یک سیاهپوست با مشخصات کلاسیک آفریقایی که قدری هم در آنها اغراق شده بود؛ برای مثال دهانش طوری تاب برداشته بود، انگار دارد پوزخند میزند. روی سینهاش پر از زخم بود و زخمهای زشتتری هم روی پشتش بود که به نظر ساختگی نمیآمدند. معلوم بود از جنگ و دعوای خیابانی حاصل شدهاند. برق چشمهایش نشان میداد که تنها یک قدم با جنون فاصله دارد.
با احتیاط، ولی نه با ترس گامی به جلو برداشت؛ چند ضربهی سریع زد تا ببیند حریفش چه کاره است. همهی ضربههایش بلوکه شدند.
برای شروع، در یک دایره دور هم چرخیدند.
به مدت یک دقیقه اتفاق خاصی رخ نداد. بعد گانگستر حملهای دروغین به سمت سر زامبی انجام داد تا گاردش را بالا ببرد. بعد از شکافی که باز شده بود چنان ضربهای به دندههای زامبی زد که من از جا پریدم.
هیچ واکنشی در کار نبود.
مبارز مرده ناگهان با بارانی از مشتها پاسخ داد و در حرکتی برقآسا، مشتی به گونهی حریفش زد.
هر دو از هم جدا شدند، با هم گلاویز شدند و دور هم چرخیدند. مشتزن گنده چنان ضربات مرگباری میکوبید که به نظر میرسید ممکن است تک به تک دندههای جنگجوی مُرده از هم باز شوند. جمعیت روی پا بلند شدند و فریادی از سر شادی کشیدند. زامبی حتا تلوتلو هم نخورد. نگاهی غریب در چشمان گانگستر جای گرفت و بعد زامبی حملهی متقابلی انجام داد و او را به سمت طنابهای محافظ عقب راند.
حال و روز مردی که با زور بازویش و تواناییاش در تحمل شکنجههای مخوف، روزگار گذرانده و حالا مقابل رقیبی قرار گرفته که اصلاً درد برایش معنا ندارد، فقط به طرزی محو برایم قابل تصور بود. برد و باخت در نبردها را جا خالی دادنها و درنگ کردنها رقم میزدند. سرت را نگاه داری برنده میشوی، خُرد شوی بازندهای.
علیرغم ضربات کوبندهی گانگستر، زامبی خونسرد، آرام و مسلط بر خود باقی ماند. ماهیتش این طور بود. ویران کننده بود.
جنگ همینطور ادامه پیدا کرد. برای من تجربهای غریب و باور نکردنی بود. پس از مدتی دیگر نمیتوانستم تماشا کنم. افکارم به سمت و سویی دیگر کشیده شدند و ناگهان دیدم دارم خط آروارهی کورتنی را بررسی میکنم و به چند ساعت بعدتر این شب فکر میکنم. او از رفتارهای دیوانهوار خوشش می آمد. همیشه نوعی احساس ناجور دربارهی او وجود داشت، این جور که تو میدانستی از صمیم قلب دلش میخواهد آن کار را انجام بدهد، ولی شهامت ندارد خودش مطرحش کند.
بنابراین طرف مقابل همیشه خیال میکرد دارد او را زورکی به کاری وا میدارد. او مقاومت میکرد. هر بار فقط یک چیز را امتحان میکردم. اما همیشه میتوانستم با حرف به همان یک چیز راضیاش کنم. وقتی تحریک میشد، خلق و خویش نرم میشد. با حرف میشد به هر کاری راضیاش کرد. حتا می شد راضیاش کرد التماس کند.
اگر کورتنی میفهمید از این بازیها با او خوشم نمیآید، حتما شگفتزده میشد. اما من همانقدر درباره ی او دچار وسواس ذهنی بودم که او دربارهی هر چیز دیگر.
ناگهان کورتنی بلند شد و شروع کرد به فریاد کشیدن. هولوگرام کوستلر هم روی پا بلند شده بود. مرد گنده روی طنابها افتاده بود و همینطور داشت میخورد. خون و کف با هر ضربه از چهرهاش جاری میشد. بعد افتاد، هیچ شانسی نداشت. حتماً زودتر از این حرفها فهمیده بود که هیچ امیدی نیست و برنده نخواهد شد، اما شکست را نپذیرفته بود. باید به زور مشت به زمین کوبیده میشد. مغرور، در هم شکسته و بی آه و ناله فرو افتاد. تحسینش کردم. اما به هرحال باخته بود.
آنوقت بود که فهمیدم این همان پیغامی است که قرار است از این ماجرا بگیرم. نه تنها این محصول قابل اعتماد بود، بلکه تنها حامیان آن در نهایت پیروز میشدند. من شاهد پایان یک دوران بودم و هر چند که تماشاچیها حواسشان نبود. بدن یک انسان دیگر یک پول سیاه هم نمیارزید. کاری نبود که فناوری نتواند بهتر از انسان انجامش دهد. تعداد بازندههای دنیا ناگهان دو و سه برابر شده و به بیشینهی خود رسیده بود. آن پایین احمقها برای مرگ آیندهی خودشان هورا میکشیدند.
من هم بلند شدم و هورا کشیدم.
در زمان استراحت بعد از مبارزه، کوستلر گفت: «تو روشنایی را دیدی و حالا دیگر از پیروان مایی.»
«من هنوز هم تصمیم نگرفتهام.»
کوستلر گفت: «مزخرف تحویل من نده. من درسامو خوب بلدم، آقای نیکولز [7]. موقعیت فعلیات چندان هم مطمئن نیست. مورتون-وسترن [8] داره به متروها منتقل میشه. کل بخش سرویسدهیاش زیر متروئه. قبول کن، اقتصاد قدیمی دیگه به باد فنا رفته. البته که پیشنهاد منو قبول میکنی. چارهای نداری.»
تعدادی قرارداد از دستگاه فکس خارج شد. جا به جایش نوشته بود: «یک محصول مطمئن.» جایی اسمی از جسدها برده نشده بود. اما وقتی داشتم خودکارم را از جیبم بیرون میآوردم، کوستلر گفت: «صبر کن! بیا فرض کن من یک کارخونه دارم. سه هزار موقعیت شغلی زیر دستمه. من یک نیروی کار با انگیزه دارم. اونا از وسط آتیش هم رد میشن که موقعیتشون رو حفظ کنند. میزان دلهدزدی صفره. زمان مریضی هم همینطور. سی ثانیه بهت فرصت میدم یکی از مزیتهای محصول خودت نسبت به نیروی کار من رو بگی. یالا، به من بفروشش.»
من خواهان چندانی نداشتم و حالا این کار را از پیش به من وعده داده بودند. اما وقتی دستم را به طرف خودکار میبردم، پذیرفتم که موقعیت پیشنهادیِ کوستلر را میخواهم. و همه میدانستیم چه کسی همهکاره است.
گفتم: «می شه بهشون سوند وصل کرد، دیگه برای دستشویی رفتن وقت تلف نمیکنند.»
کوستلر زمانی طولانی بیاحساس به من خیره ماند، بعد ناگهان از خنده منفجر شد و گفت: «خدای من، این یکی دیگه جدیده! دونالد تو یک آیندهی درخشان مقابل روت داری، به جمع ما خوش اومدی.»
بعد هولوگرامش از نظر ناپدید شد.
مدتی در سکوت، بدون هدف و مسیر همینطوری رانندگی کردیم. بالاخره کورتنی خم شد و شانهی شوفر را لمس کرد و گفت: «من را به خانه ببر.»
وقتی از منهتن عبور میکردیم، یک کابوس بیداری به جانم افتاد. خیال میکردم داریم از میان شهر مردهها عبور میکنیم. چهرهها خاکستری و حرکات بیاحساس بودند. همه در نور چراغهای بالا و بخار چراغهای خیابان مرده به نظر میرسیدند. از مقابل موزهی کودکان که عبور میکردیم، از میان درهای شیشهای مادری را با یک کالسکه دیدم. دو بچهی کوچک هم کنارش بودند. هر سه بیحرکت ایستاده و به تهی مقابل زل زده بودند. از کنار یک دکهی اغذیهفروشی گذشتیم، آنجا زامبیها کنار پیادهرو ایستاده بودند و توی لیوانهای کاغذی نوشیدنی سر میکشیدند. از میان پنجرههای بالایی میتوانستم رد رنگینکمان غمگین دنیای مجازی را ببینم که مقابل چشمان خالی در رقص بودند. زامبیها در پارک بودند، زامبیها سیگار میکشیدند، زامبیها تاکسی میراندند، زامبیها کنار جدول نشسته بودند و گوشههای خیابانها ایستاده بودند، همهشان منتظر گذر سالیان بودند تا این که بالاخره گوشت از تنشان بیفتد.
احساس میکردم آخرین مرد زنده هستم.
کورتنی هنوز از هیجان مبارزه خیس عرق بود. همانطور که در راهروی آپارتمان به دنبالش میرفتم، فرومونها را حس میکردم که در امواج بزرگی از بدنش ساطع میشدند. بوی گند شهوت میداد. ناگهان دیدم دارم تصورش میکنم که درست پیش از به اوج رسیدن چه طوری است، درمانده و مشتاق. بعدش متفاوت بود، به یک مرحلهی اطمینان و خونسردی میرسید. همان خونسردی که در زندگی شغلی از خودش نشان میداد، همان اعتماد به نفسی که وحشیانه به دنبالش بود.
و من همان موقع در آن حس درماندگی، ترکش میکردم. چون حتا من هم میفهمیدم درماندگی اوست که من را به سویش جذب میکند و وادارم میکند کارهایی که او میخواهد، انجام دهم. در تمام سالهایی که همدیگر را میشناختیم، حتا یک بار با هم صبحانه نخورده بودیم.
کاش راهی بود که او را از معادله بیرون بگذارم. کاش درماندگیاش دارویی بود که میشد یک بار تا ته سر بکشم. کاش میشد او را در یک آبمیوهگیری بیاندازم و رُستش را بکشم.
وقتی به آپارتمانش رسیدیم، قفل در را باز کرد و بعد در با حرکت پیچیدهای از لای در داخل شد و روبهرویم ایستاد و گفت: «خب، بعد از ظهر مفیدی بود. شب به خیر دونالد.»
«شب به خیر؟ نمیخواهی دعوتم کنی بیام تو؟»
«نه.»
«منظورت چیه؟» دیگر داشت کفرم را در میآورد. یک مرد کور هم میتوانست از آن طرف خیابان حس کند او چقدر مشتاق است. الان یک شامپانزه هم میتوانست مخش را بزند.
«این دیگه چه بازی احمقانهایه؟»
«دونالد خودت بهتر میدونی. تو احمق نیستی.»
«نه نیستم. تو هم نیستی. هر دومون میدونیم اوضاع از چه قراره، حالا بذار بیام تو.»
گفت: «با کادوت حال کن.» و در را بست.
کادوی کورتنی را در اتاقم پیدا کردم. هنوز هم از رفتاری که با من کرده بود، خشمگین بودم. داخل اتاق رفتم و در را پشت سرم کوبیدم و در تاریکی تقریباً مطلق ایستادم. تنها باریکهای نور از میان کرکرههای بسته در انتهای اتاق داخل میشد. داشتم دستم را به طرف کلید برق میبردم که احساس کردم چیزی در تاریکی حرکت میکند. فکر کردم دلهدزدها هستند و در نهایت وحشت دنبال کلید برق گشتم. اصلاً نمیدانم انتظار چه چیزی داشتم.
دزدهای کارت اعتباری همیشه سه نفری کار میکنند، یک نفر به زور و شکنجه کدها را از شخص بیرون میکشد، دیگری با تلفن حسابت را به یک حساب واسط خالی میکند و سومی نگهبانی میدهد. یعنی روشن کردن چراغ آنها را مثل سوسک دستپاچه میکرد؟ مهم نیست، چیزی نمانده بود در تلاش برای رسیدن به کلید برق، برای خودم جفتپا بگیرم. اما البته ماجرا اصلاً آنچه ازش میترسیدم نبود.
یک زن بود.
کنار پنجره ایستاد بود، لباسی از ابریشم سفید به تن داشت که درخشش به پای زیبایی اثیری و پوست بینظیرش نمیرسید و بدنش را چندان از نظر پنهان نمیکرد. وقتی چراغ روشن شد، به سمت من چرخید و چشمهایش باز شدند و لبهایش قدری از هم فاصله گرفتند. دستش را با شکوه بلند کرد که نیلوفری را به من تقدیم کند و لباسش موج برداشت.
با خشونت گفت: «سلام دونالد. من امشب مال تو هستم.»
بی برو برگرد زیبا بود.
و البته مرده.
بیست دقیقه نگذشته بود که داشتم با مشت به در کورتنی میکوبیدم. وقتی پشت در آمد، یک لباس خواب پیر کاردین تنش بود و آنطور که او داشت با بیخیالی کمربندش را سفت میکرد و از به هم ریختگی موهایش، فهمیدم انتظار من را نداشته.
گفت: «من تنها نیستم.»
«من واسه این حرفها نیومدم اینجا.»
به زور داخل اتاق شدم. (اما نمیتوانستم جلوی افکارم را بگیرم. کورتنی را در ذهن برانداز کردم که البته به شکوه آن زنک مرده نبود. حالا مرگ و کورتنی، عشق و جسد، گرهای شده بود که به این راحتیها نمیشد بازش کنم.)
لبخندی از سر علاقهمندی زد: «از سورپرایز من خوشت نیومد؟»
«نه، خوشم نیومد!»
یک قدم به طرف او برداشتم. داشتم میلرزیدم. دستهایم را همین طور مشت میکردم و مشتم را باز میکردم، دست خودم نبود.
یک قدم عقب رفت. اما آن نگاه منتظر و مطمئن هنوز روی چهرهاش بود. به آرامی گفت: «برونو، یک لحظه میایی اینجا؟»
از گوشهی چشمم حرکتی دیدم. برونو از سایههای اتاق خوابش بیرون آمد. عضلانی، خشن و شهوانی بود، و درست به همان سیاهیِ مشتزنی که عصرهنگام شاهد شکستش بودم. پشت سر کورتنی ایستاد، کمرش باریک و شانههایش پهن بود و بهترین پوستی را داشت که در تمام عمرم دیده بودم.
و مُرده بود.
از سر تا پایش معلوم بود.
با انزجار گفتم:«خدای من کورتنی! باورم نمیشه که راست راستی داری همچون کاری میکنی. اون چیز فقط یک جسم مطیعه. هیچی نداره، نه اشتیاقی، نه ارتباطی. نه حتا یک حضور فیزیکی!»
کورتنی حین لبخند زدن ادای جویدن درآورد؛ داشت چیزی را که میخواست بگوید، سبک و سنگین میکرد. عاقبت بدجنسیاش برنده شد و گفت: «اما با هم برابریم.»
کنترل خودم را از دست دادم. قدمی به جلو برداشتم، مشتم را بالا بردم و به خدا سوگند میخواستم سر پتیاره را به دیوار بکوبم. اما او جا خالی نداد. حتا به نظر نمیرسید ترسیده باشد. فقط قدری کنار رفت و گفت: «به بدنش بکوب برونو، باید قیافهاش تو لباس رسمی خوب به نظر بیاد.»
یک مشت مرده به دندههایم کوبیده شد، چنان ضربهی محکمی بود که یک لحظه خیال کردم قلبم از کار ایستاد. بعد برونو یک مشت به شکمم زد، تا شدم و به نفس نفس افتادم، ضربهی بعدی و بعدی و بعدی. چهار ضربه زد. روی زمین افتاده بودم، بیپناه به خودم میپیچیدم و با درماندگی هق هق گریه میکردم.
«بسشه دیگه عزیزم. آشغالو بذار دم در.»
برونو به راهرو پرتم کرد.
با اشک به کورتنی نگاه کردم. حالا دیگر اصلاً زیبا به نظر نمیرسید. حتا یک ذره. میخواستم به او بگویم، داری پیر میشوی، اما صدای عصبانی و حیرتزدهی خودم را شنیدم که داشت میگفت: «مُردهپرست لعنتی!»
کورتنی گفت: «سعی کن سلیقهات رو عوض کنی.» فکر کنم هیچوقت این قدر بهش خوش نگذشته بود. «به زودی نیم میلیون برونو به بازار میان. دیگه خیلی سخت بتونی یک زن زنده گیر بیاری.»
زنک مرده را مرخص کردم برود پی کارش. بعد یک دوش طولانی گرفتم، اما حالم اصلاً بهتر نشد. در اتاقم راه افتادم و پردهها را بالا زدم. مدتی طولانی به شکوه و تاریکی منهتن نگاه کردم.
ترسیده بودم، هرگز در زندگیام این قدر نترسیده بودم.
زاغهها پایین پایم تا بینهایت امتداد یافته بودند. انگار یک نکروپولیس [9] بیپایان بود، شهری بیانتها از مُردگان. به میلیونها نفری فکر کردم که دیگر امکان نداشت کار گیر بیاورند. فکر کردم چقدر از من و امثال من بیزار میشدند و چقدر در مقابل ما بیپناه بودند. و با اینحال، تعدادِ آنها بسیار بود و تعدادِ ما کم. اگر همه با هم قیام میکردند، مثل یک سونامی میشد. و اگر شعلهی زندگانی واقعاً در وجودشان روشن بود، باید همین کار را هم میکردند.
این یک احتمال بود، احتمال دیگر این بود که هیچ اتفاقی رخ نمیداد. هیچ چیزِ هیچ چیز. خدا به دادم برسد، نمیدانم از کدام احتمال بیشتر هراس داشتم.
پینوشتها:
[1] Courtney
[2] Leob-Soffner
[3] Home Virtual
[4]HIVac-IV
[5] Koestler Biological
[6] San Moritz
[7] Nichols
[8] Morton Western
[9] Necropolis