من کنت ِ لوترهآمون بودم و در به در پی ِ زن ایدهآل. چه ماجراها که آدم تو جستوجوی زن ِ ایدهآل باهاشان برخورد نمیکند. سه زن را دیده بودم که روی ماه راه میرفتند. ماه بابت ِنقش ِ رد ِپاهاشان کاغذ دیواری ِ گردی بود. اما حالا از گرسنگی به حال مرگ بودم. آدم پی ِ زن که میرود بیش از هر چیزی معدهاش را به خطر میاندازد. معدهام نهنگ ِ بیچارهای بود. با معدهام اسکلهی شمالی ِجهان را گز میکردیم. اسکله همهی دیوارهی شمالی ِ جهان را میپوشاند. و اما اقیانوس ِ بزرگ ِ انتهای جهان! تصور بکنید که اسکله زنی بود لمیده روی مبل، و اقیانوس سگ ِ بزرگ ِ خوابآلودش بود که پای مبل «خوابیده بود» و پاهای ظریف ِ زن را میلیسید و میلیسید.
فرمانروای ظلمات راسادور پیشاپیش سپاهش میراند. این که یک فرمانروای ظلمات پیشاپیش سپاهش اسب براند چیز ِ غریبی است. راسادور ِ کبیر زره زنگزدهای داشت. زرهاش را از صفحههای کوچک ِ فولاد ِ سیاه به هم بافته بودند. صفحههای فولاد مثل بالکنهای دلگیری بودند و راستش به نظرم آهنگرها و خیاطهای سرزمین سایه ایدهشان این بوده که به نظر برسد فرمانروا راسادور یک برج ِ مسکونی ِ سیاه تنش کرده.
اسبش نقاب ِ فلزی ِ هولناکی دارد با دو تا شاخ ِ بلند و صدای جرنگ جرنگ ِ صفحههای زرهاش ناقوس ِ جنگ است. اگر چه فرمانروایان ظلمات اصولاً نیازی به خورد و خوراک احساس نمیکنند و معدهشان دژ ِ سیاه ِ مخروبهای است؛ اما فرمانروا راسادور عادتش بود که برای ایجاد هراس تو دل ِ دیدهبانهای دشمن هم شده، موقع لشکرکشی غذای حسابی بخورد. بابت ِهمین است که تو سپاه ِ سایه همیشه گلهای از تانگورودها را همراه میبرَند. تانگورود یکجور آبزی است. قضیهاش این است که تانگورود جای پوست و فلس، مزرعهای از خوراکهای مختلف و متنوع دارد. یعنی پوستی دارد از صدفهای آبپز با سس ِ قارچ یا پوستی با طعم ِ ران ِ بوقلمون با لیموی تازه و سبزیجات و یا پوستی که عین مرتعی از دندهکباب است. لابد حدس زدهاید که طعمشان البته بسته به ژنتیک و نژادشان است. تانگورود قوطی ِ کنسرو ِ زندهای است و تو لشکرکشیها خوراک ِ ارباب ِ تاریکی میشود.
تو ملوان ِ زبلی. ساعدهات دو تا دامن ِ مجلسی است که تو کمد ِ دوشسی، کنتسی چیزی آویزان است. چهل روز پیش یک مرغ ِ آلباتراس شکار کردی. شمشیر ِ بلندی داری که بیغلاف به کمرت آویخته و خالکوبیهات متحرکاند.
همین که تو آلباتراس ِ لعنتی را میزنی، پرنده روی عرشه میافتد. فردای قضیهی شکار، آسمان را ابرهای تیره میگیرد و «بانوی بیسر و پا» - که کشتی ِ کاپیتان آنخ ِ افسانهای است – آمادهی طوفان میشود. کاپیتان آنخ کیسههایش را باز میکند تا طوفان را ببلعند. بانوی بیسر و پا با کیسههای کاپیتان آنخ که بادها را هورت میکشند غرق نخواهد شد. ملوانها دستهجمعی میخوانند. بعد، از آسمان آلباتراس میبارد. از ابرها پرنده است که میریزد و عرشهی بانوی بیسر و پا را آلباتراسهای مرده بر میدارد و سینهی اقیانوس ِ انتهای جهان را لاشههای مرغ ِدریایی بر میدارد.
کثافت و بیماری بانوی ِ بیسر و پا را لیس میزند و ملوانها لثههاشان آکواریوم میکروب شده. توی لعنتی خوانندهی عزیز، توی لعنتی بودی که آلباتراس را زدی. سر ِآلباتراسه را میبرند و میبندند دور گردنت. تو ملوان ِ زبلی و تو کشتی ِبلا زدهی کاپیتان آنخ داری به جنگ میروی!
و بعد...
مدتها «و بعد» ِ من مثل ِ لوستر ِ فلزیای تو هوا معلق بود. ناگهان ادامهی ماجرا دود شد. کنت ِ لوترهآمون برای سیر کردن ِ معدهاش که نهنگ ِ پلاسیدهای بود، اهریمنی را از سپاه ِ ارباب راسادور شکار میکند. اما اینکه چطور باید شکار اتفاق بیفتد مسأله بود. یکجور شکار ِ شایسته یا همچو چیزی. شکار مثل ِ بقیه نشسته تو صندلیهای زرشکی ِ کنار ِ مدیرعامل ِ بارسلونا و دستهایش عرق کرده. یعنی منظورم این است شکار خیلی دور از دسترس بود. تا اینکه با آقایی ملاقات کردم.
آقا مثل ِ باجهی راهنمای نارنجیای ایستاده بود. شکمش تاقچهی استیل بود. خیلی نزدیک به من ایستاده بود و فکر میکنم منظورش این بود که: «هی! یالا! دستات رو میتونی بذاری رو این تاقچههه. فک کن اومدی جلوی باجه! یالا!»
به نظرم یکی از اینها رو انتخاب کن. جواب میده همیشه:
« - استفاده از سوزنهای بیهوش کننده که از یه دستگاه پرت میشه شبیه ِ دستگاهی که نیویورکتایمز ِ یکشنبهها رو پرتاب میکنه.- استفاده از شطرنج.
- استفاده از افسونی که از جدهی آدم ، به آدم ارث میرسه.
- استفاده از هر نوع بیماری.
- استفاده از نورافکن با نور ِ مستقیم
- استفاده از کمند با چرخش ِ هفتاد دور در دقیقه.
- استفاده از جانیواکر.»
از آقا اگر بپرسی که اینها را از کجا آورده چه خواهد گفت؟ به نظرم بگوید «هاه! غصهش رو نخور! نقلِ قوله! بزن تنگش! همیشه جواب میده! »
آقای نارنجی عیسا مسیح ِ شخصی ِ من است اما من حالا ترجیح میدهم که فقط بگوییم کنت ِ لوترهآمون یکی از آن اهریمنهای عقب ِ سپاه را که روی مَرکب اش تلوتلو میخورد، شکار کرد. از خیر ِ ماجرای شکار میگذریم!
«ازم یه تصویر بکش! التماس میکنم!»
قبلتر از این که اهریمن همچو جملهی کوچکی را ادا بکند، خنجرم را بالا برده بودم که سینهاش را بشکافم و بخورمش. چه شکمی که سیر نمیکردم از قلب ِ داغش. خنجرم را برده بودم بالا چون لابد فکر میکردم خنجرم از دور برق میزند و شبیه ِ سوزن ِ گرامافون است. اهریمن صفحهی سی و سه دور ِ «همذات پنداری با شیطان» بود.
«من هرگز خودم رو ندیدم! خواهش میکنم قبل ِ این که برم تو رودههات ازم یه چیزی بکش آقا! »
اهریمن دو تا بال ِ چرمی داشت و پوست ِ کلفتی هم داشت که به خاکستری میزد. دملهای روی پوستش را میدیدم و چروکهای روی پوستش را. بعد از او بیست و دو تا پرتره کشیدم. پترهها را با نوک ِ خنجرم رو برف میکشیدم. تو تمام ِ مدت اهریمن زیر ِ آفتاب ِ شمالی چرت میزد.
«اوه! یعنی من همه ی این سال ها اینقد کریه و مزخرف بودم؟ اوه! »
و بالهای چرمیاش را تا کرد تا دردش بیاید.
من با خودم خروارها شلوار آوردهام تا وقتی به زن ِ ایدهآل برخوردم به قد ِ کافی متنوع و خوش لباس باشم. خروار شلوارها را روی پشت حمل کردهام تا اینجا. کوهی از شلوارهای در هم پیچیده چیز ِ اروتیکای است. گاهی البته!
تصمیمم را داشتم میگرفتم. او در تمام ِ این سالها همانقدر زشت بوده و چه کسی دل میکرد همچو چیزی را با پوست و دملش بخورد؟ حتا کنت ِ لوترهآمون هم دل نمیکند. نه نمیکند!
من کنت ِ لوترهآمون و چارلی چاپلینم. هر دو تا با هم. چون که همین حالا تصمیم گرفتم مثل ِ جویندگان طلا باشم. جویندگان طلا دورش بخار دارد و حسابی برق میزند.
حالا تو شمال ِ جهان ِ مسطح خودمان چرم میخورم. بالهای اهریمن ِ بد قیافهی عزیز را با خنجرم جدا میکنم. اهریمنه شیون میکند و من بالها را لوله میکنم. چرم ِ خام ِ لقمه شده میخورم و اهریمن ِبیچاره رو به اقیانوس میدود و ناله میکند. روی پشتش از زخم ِ جای بالها بخار بلند میشود بس که سرمای هوا زیاد است. مگر کسی بهش نگفته بالهای لقمه شدهاش حالا شده کفشهای چرمی ِپخته تو جویندگان طلا؟ از همه چیز بخار بلند میشود. «آتش» دور ِ دهان ِ کاپیتان آنخ مثل ِ رد ِ شیر، خشک شده بود و کبره بسته بود.
کاپیتان آنخ خدای خواندن ِ فرمان ِ «آتش آتش» بود. صد و سی فرمان آتش تو صد و سی تا لایه دور ِ دهانش خشک شدهاند.
«آتش آتش!»
گلولهها از سوراخهای تن ِ بانوی بیسر و پا میپرند بیرون. توپ ها دود میکنند. توپها فنجانهایی هستند تو یک مهمانی عصرانه و ازشان بخار بلند میشود. بانوی بیسر و پا روی اقیانوس شمالی به پهلو خوابیده عین خرچنگ. کشتیها برای ِ جنگ باید عین خرچنگ بخوابند و این قضیهاش مثل قوانین ِ خوابیدن زنها موقع سکس است که باید اینطوری یا آنطوری بخوابند، یا مثل قوانین ِخوابیدن ِ دروازبانها وقت ِ گرفتن توپهای زمینی محکم است یا مثل ِ این قضیه است که سربازها وقت ِ بمبباران باید توی گودی و روی شکم بخوابند.
تو فتیلهی توپها را روشن میکنی! بنگ بنگ!
«آتش آتش!»
و از ملوانها یکی هست که هر بار وقت ِ آتش کردن شمشیرش را میکشد. بعد رو به دستهی گلولهها که تو هوا هستند میخواند:
«آی گلولهها! گلولههای گداخته!
چگونه است که هیچ سرما نمیشناسید شما
در جدارهی دندان ِ یخی ِجهان؟
آیا قلب ِ پلنگهای سیاهاید شما؟
آه! شما آری دستهی قورباغههای آهنی هستید
که بسیار بالا پریدهاند
تو خوشت آمده. ادامهاش میدهی:
«چگونه است که هیچ سرما نمیشناسید شما
و چگونه از برکهی باروت میروید؟»
طرف خنجرش را بیرون میآورد و رو به تو تکانش میدهد. طوری خنجر را میچرخاند که تو عقب بروی. عقبتر که میروی خیالش راحت میشود. انگار تکه شعرش طناب ِ حلقه شدهای بود رو کف ِ عرشه و تو دوپایی روش ایستاده بودی. رشتههای شعره توی خودشان جمع شده بودند. حالا تو عقب نشستهای و شعرش دوباره منبسط شده:
آه گلولهها گلولهها
از هزاران آلت ِ تابان ِ زنانه
که در افق طلوع میکنند
داغترید شما.
آی گلولهها
که میرقصید
روی میزهای کثیف
خالکوبی کنید
نقش ِ کالیپسو را
بر دشمن
بنگ بنگ! دستهی گلولهها همهی راه را تا سپاه ِ به صف شدهی فرمانروا راسادور بپر بپر میکند. دستهی گلوله ها، بادبان ِ کنده شدهای است که تو صورت ِ ارتش ِ سایه میخورد.
در سپاه ِ راسادور ِ کبیر کمان دار ها به کارند و خردهساحرها به کارند. گلولههای ِ کاپیتان آنخ ِ افسانهای اندام ِاز بیخ کنده شده و تکههای یخ و خون را برمیخیزاند. دور ِ هر گلولهای را دست و پاها و رشتههای خون میگیرد. هر گلولهای یکجور خورشید سیاه است. سپاه به حال ِ شکست افتاده که فرمانروای ظلمات راسادور، شخص ِ راسادور ِ بالابلند، به میدان میآید. مثل ِ بلندگوی یک جور گرامافون پیش میآید. عصاش را بلند میکند و هولناکترین جادویش را میخواند.
توی اقیانوس که حالا از زور ِ جادوی راسادور سیاه شده، گردابی به راه میافتد. گرداب درست زیر ِ پای بانوی بیسر و پا است. گرداب کفشهای بانو است که باهاشان روی زمینهای خیس لیز میخورد. تو توی دردسر افتادهای و اسفناج مثل ِ پیرمرد ِ توی یک شعر است که از ریشاش آب میچکد. همانقدر بیفایده و دور از دست و چیزهایی مثل این. ملوان زبل دارد غرق میشود و کاپیتان آنخ مفقود شده.
اینجا اوج ِ نبرد است و ما از اینجا یکهو وارد نبرد شدیم. راسادور! راسادور ِ بزرگ! فکر میکنی درستاش چی است؟ اینجور وقتها فلشبک کار آمد است. درست موقعی که قرار است اتفاق ِ مهمای بیفتد ناگهان کشتی ِ آنخ را، در وضعیتی که پنج ثانیه مانده به نبرد داشته، پیش میکشیم وسط ِ کار. ملوان زبل با چکمههای سیاهش بالای لاشهی ملوانهای مرده از بیماری، راه میرود. ملوانهای بیمار روی عرشه چادر زدهاند. عرشه متن ِ بریل است. یا مثلن میتوانیم تو را نشان بدهیم قبل از فرمان ِ شروع ِ جنگ. روی ساحل جلوی سپاهت هستی . داری سوار رو اسب رژه میروی. تو شیر ِآتشفشانهای جهان را باز کردهای. آچار ِ بلندی دستت گرفتهای و آنقدر چرخاندهایش که تمام ِ شیرهای تمام ِآتشفشانها باز شده است. شیر آتشفشانها مثل ِ شیرهای آتشنشانی است که سرخ و کپلاند و البته تفاوتشان این است که تو شهرهای جهنم ردیف شدهاند. اینطوری است که اهریمنها سردشان نمیشود.
به نظرت کار ِدرست چیست؟ فلشبک کار ِ درست است؟ میشود جای فلش بک درست در لحظهی حساس توی ذهن ِ یکی از آدمهای اصلی قصه برویم. کلی خاطره آن جا هست که از کمر به هم چسبیدهاند و دور ِ آتش میچرخند. خاطرهها عین بادکنکهای فروشیاند که نخشان به یک نقطهی مشترک گره خورده.
از زنهایی که خمیازه میکشند هیچ خوشم نمیآید. و زنهایی را خوش ندارم که خیاطها خوش دارندشان. همیشه دوست داشتهام با زنهای قطبی بخوابم. لباسهای پوستیشان به گشادی ِ خانههاشان است و زیر ِ یک لایه پوست هیچ چیز نمیپوشند. تصویر مورد ِ علاقهام این است که لای لباس را مثل ِ دری چیزی باز میکنم و داخل ِ لباس میشوم. زن ِ قطبی خیلی جثهاش بزرگ است. وقتی روی یخ نشسته باشد سر ِ من به سینههاش میرسد. توی لباس مقیم میشوم و رو به رویم سینههای او مثل ِدو تا لژ ِمخصوص تو سالن اپرا، آویزان است.
توی اقیانوس کشتی سیاه ِ بینوایی است که دارد در هم میِشکند و فرو میرود و توپ ِ آژیرش مدام شلیک میکند. صدایی بلند میشود که آخرین جیغ ِکشتی است و رزمناو ِ بینوا به کلی توی گرداب میغلتد. کشتی رختی است توی ماشینلباسشویی و بوی عرق میدهد. یاروهایی که غرق میشوند چه میدانند که وقتی کشتی پایین میرود موج ِ بزرگی از اعماق، گل و لای ِ تیرهای با خودش بالا میآورد؟ ملوانهای غریق هیچ پدر و نیایی میان ِماهیها ندارند. توی این فکرند که کسی را آن زیر نمیشناسند.
حالا گرداب به اوج که میرسد دو سر ِ بزرگ ِ ژولیده از آب بالا میآیند. دو ساعد ِ بزرگ بالا میآید. دستی بالا میآید. کنت ِ لوترهآمون تپانچهش را بیرون میآورد و شلیک میکند. اول به سرها شلیک میکنی که شروع کردهاند رو به ساحل شنا کردن. بعد سر و کلهی دو تا کوسهی نر پیدا میشود. بالهاشان دو تا کروکموسیوی کالباس و کاهو است روی آب. کوسهها مشغول ِ ملوانهای مرده و ملوانهایی میشوند که دارند فرار میکنند. کنت ِ لوترهآمون ساعدهای ملوان زبل را نشانه میرود! بنگ بنگ!
حالا سر و کلهی کوسهی سوم پیدا میشود. کوسهی ماده است و با دو تا کوسهی نر درگیر میشود.
کوسهی ماده یکی از نرها را به دندان گرفته. کوسه نره پستانی شده توی دهنش. من تپانچه را روی آن یکی کوسه نره نشانه میروم. بنگ بنگ! سوراخ سوراخش میکنم. خون ملوانها روی آب است و خون ِ کوسههای نر. حالا فقط مانده کوسهی ماده. چه کوسهای. چه شکارچیای. خوراک ِ آبگوشت ِ سردی رو اقیانوس چیدهاند مادهکوسهی دلبند!
کنت ِ لوترهآمون به هیجان آمده و ایستاده دریا را تماشا میکند. بعد دو کوسهی نر، زخمی، برمیگردند. دور ِ مادهکوسه را میگیرند و تو دایرهای میچرخند. مادهکوسه گرد شنا میکند تا غافلگیر نشود. تو حالا توی دریا خواهی پرید کنت ِ گرامی! از بالای صخرهها شیرجه میروی تو اقیانوس ِ یخ. کوسهی ماده دندانهاش را تو یکی از خصمها فرو میکند. تو به کوسهی دوم میرسی و خنجرت را تو شکمش فرو میکنی. او بدنهی آسیاب بادی است و تو پرههایش هستی.
دو کوسهی نر که از میدان به در میشوند سمت ِمادهکوسه شنا میکنی. به او میچسبی و بالههایش گردنت را میلیسد. روی پوزهش را لیس میزنی. کمرش را محکم به آغوش میکشی. تو اینطور خواهی بود. روی ساحل خداوندگار راسادور، ظلمات ِ غالب، پیش خودش خواهد گفت: «تا امروز اشتباه میکردم! این دو از من شریرترند!»
و بعد کنت ِ لوترهآمون برای معشوقهش ترانهای خواند:
گوشهای تلخ
با درخشش ِ زرد ِ جرم
روشن میکنند شهری را که از تو آویزان است.
زنگار روی پیچهای تن!
زنگار روی زانوهای تو را گرفته است.
پاکیزگی صورت!
از کپل های همه خاکستر میریزد
امروز دلتنگ ِ تو بودم که دندانهایت را بلیسم
از پیشانی همه نمک میبارید.
یک میلیون برگ ِ روزنامه بر من چیره شدند
ستون ِ فقراتم تمامی ِ پایین ِ تنهی من بوده است
اما شکم ِ تو که باز بشود
تمامی شهرکها را غارت میکنیم
انبار میکنیم
از تو گلهی حیوان پرتاب میشود
غدههای جنسیات چوبهای از هم گسیختهاند
که از نوح و نوح به ارث بردهای
آن رانهای کیفر کشیده؛ لاشههای دو شهید ِ آویخته از تو با مفصلهای سفیدت
دو لاشه که از پهلوهات آویختهای با مفصلهای سفید!