ماشین کلیمانجارو؛ برگزیدهی داستانهای ری بردبری
مترجم: پرویز دوایی
ناشر: انتشارات کتاب پنجره
نوبت چاپ: اول ۱۳۸۸
شمارگان: ۱۶۵۰ نسخه
قیمت: ۴۸۰۰ تومان
۲۴۷ صفحه
مبارکت ای صبور شبها به صبح تابان رسیدی آخر/ ز تن پراکندگی گذشتی به مطلق جان رسیدی آخر[۱]
زمانی که بنا بر کار برای ویژهنامهی بردبری شد، میدانستم حدوداً سهم حداقلی و قطعی من از این ویژهنامه چیست. انتخاب یک اثر برای معرفی، هم آسان بود و هم سخت. از آن جهت آسان که جداً چندان برایم فرقی نمیکرد کدامیک را برگزینم. اشتیاقی نسبت به هیچ یک نداشتم. و سخت هم از آن جهت که باید کتابی میخواندم که دیگر مدتهاست از همگونههایش چندان لذتی نمیبرم. اتفاقاً قسمت سختش وقتی بیشتر شد که از چند داستان کوتاهی که بعد شنیدن خبر فوت نویسنده از او خواندم و شنیدم –که بیشتر بازخوانی بود- به جز یکی، باقی به دلم ننشست. اما خب... هر کاری هم که بکنید، باورم نیست ز بد عهدی این ایام هنوز[۲].
کتاب حاضر، مجموعهای از داستانهای برگزیدهی ری بردبری به انتخاب مترجم (جناب دوایی) است. مترجم دربارهی ملاک انتخاب این داستانها در مقدمهی کتاب چنین آورده است:
«در انتخاب قصههای مجموعهی حاضر بیشتر به آنهایی توجه شده که به گفتهی خود نویسنده "بزرگداشت دل و روح آدمی، لذتهای سادهی زیستی بیآلایش، ستایش جلوههای عادی زندگی و طبیعت و شوق زیستن درشان منعکس است." در این انتخاب تکیه بیشتر بر شاعرانگی قصهها بوده است تا قصههایی که به خوف و کابوس میپردازند.»
و به نظرم این اتفاق فرخندهای است. قبل از تهیهی کتاب شنیدم بعضی داستانهای این مجموعه از آثار گمانهزن بردبری نیستند و با خود گفتم پس چرا بخوانمشان، یا اصلاً چرا در شگفتزار هم از نویسندهای به اعتبار آثار غیرگمانهزنش یادی کنیم. اما شکر خدا این واکنشی زودگذر بود و مانع از خواندن مجموعه نشد. در واقع اکثر داستانها گمانهزن نیستند و از ۱۶ داستان این مجموعه، تنها ۴ داستان در این زمره میگنجند. و الان، بعد از یک دور تجربهی خواندن کتاب با خود میگویم اصلاً چه لزومی دارد از یک نویسنده فقط به اعتبار آثار گمانهزنش یادی بکنیم، به خصوص وقتی آثار بهتری هم دارد. اتفاقاً داستانهای گمانهزن مجموعه به نظر در قیاس با دیگر همنشینهای کاغذی این خانهشان (مجموعهی حاضر) ضعیفترند. وانگهی به نظرم خواندن چنین مجموعهای خیلی هم تجربهی خوب و حتا لازمی است. برای چون منی که از کمات قصاری چون علم فلان است، جادو بهمان است یا سوالاتی چون اگر چنین شد چه میشود اشباع (بخوانید خسته) شدهام و از پس مفاهیم عمیق بعض داستانهای گمانهزن به دنبال همان لذتهای قدیمی و ساده و درگیریهای حسی معمولم، این کتاب تا حدی در مقام بهار تازه برای برگ خزان [۳] بود. داستانهای ساده و بیشیلهپیلهای که یادآور حقایقی ریز و بدیهیاند و ادعای چندانی هم ندارند و در عین حال فارغ از موفقیت یا عدم موفقیتشان، بنای پوچ بودن یا صرفاً سرگرمی بودن هم ندارند. در این مجموعه بارها و بارها با اسپالدینگ [۴]ها همراه میشوید. چندین بار شور و شوق و صداقت کودکانه میچشید و چندین بار از پختگی و سنگینی کهنسالی میشنوید. حسن تصادف است که پیرهای داستانها در دههی نهم زندگی خود هستند و اگر حواستان باشد که بردبری هم در سن ۹۱ زندگی دنیاییاش را وداع گفت، شاید مثل من به این بیندیشید که نویسنده دارد زبان حال خودش را مینویسند و خاطرات کودکیاش را تعریف نمیکند [۵].
به کسانی که به نویسنده ارادتی دارند توصیه میکنم اگر تا به حال داستان «ماشین کلیمانجارو» -که آخرین داستان این مجموعه است- را نخواندهاند، حتماً یک دور آن را بخوانند. حس غریبی است وقتی داستان نویسنده را بعد از مرگش میخوانی و با خود فکر میکنی انگار نویسنده داستان را برای مخاطبی چون تو نوشته تا وقتی دیگر در قید حیات نیست، آن را بخوانی. کمی شبیه آن بغضهاست که معمولاً در گلو به کار قفل بستن مشغولند [۶]. در انتهای چند داستان، از جمله همین «ماشین کلیمانجارو» خیال کردم نویسنده را جلوی چشمانم میبینم و دلم میخواست بر پیشانیاش بوسهای بزنم. تازه، من که از طرفداران بردبری هم نیستم.
بردبری به شاعر بودنش هم معروف است و به شاعرانگی نثرش. در این کتاب هم کم و بیش رد پای این اعتبار را میبینید. البته کیفیتی که با نام «شاعرانه» از آن یاد میکنند (از جملهی مترجم مجموعه) و به نثر این داستانها نسبت میدهند، اصلاً غلیظ یا عجیب و غریب نیست. خیلی ساده و روانند و به خوبی به کار گرفته شدهاند. در واقع بیشتر جای گلایه دارد که چرا باقی همقطاران بردبری این گونه نمینویسند یا در جهت عکس پیش میروند. اگر در این حد هم نمیتوانند، که احتمالاً سر سوزن ذوقی هم ندارند و اگر میتوانند و همیشه در جهت خلافش پیش میروند، شاید آن را گناه میپندارند. با خواندن داستانهای بردبری، از جمله همین مجموعه، با خود میگویم وقتی دغدغهی ثوابی در بین نیست، آخر چرا بعضیها همین اندک گناه را هم از خوانندگانشان دریغ میکنند [۷]؟
البته گفتنی است که از این ۱۶ داستان، بعضی در حال و هوای مشترکند و بعضی هم بسیار از هم دورند و هر چند هر کدام دردی و داغی دارند، اما دیدن با همشان خواندنی است. هرچند سادهاند و نویسنده هم خیلی به آب و آتش نمیزند، اما به نظرم بغض و خستگی حنجره را میتواند در پس متنها حس کرد [۸]. نمیدانم چه کس گفت گمانهزن دون است و غیرش والا یا برعکس. اصلاً مطمئن نیستم کسی به این صراحت چنین چیزی گفته باشد. اما اگر به چنین گزارههایی میاندیشید یا اندیشیدهاید (مثل خود من!)، این مجموعه را بخوانید. هرچند شاید با هم دیدار نکنند، اما در معیت بودنشان هم لذتبخش است و شناخت بهتری از بردبری به من داد [۹].
قبل از شروع داستانها بخشی هست با عنوان «از نویسنده» که خلاصهشدهی نوشتهای است از خود بردبری در یکی از مجموعههایش. هرچند ترجمهی این بخش کمی نامطمئن است و بعضی جاها ما را به شک میاندازد که در متن اصلی چه آمده (در چند جای دیگر کتاب هم این گونه است)، اما خواندن این بخش را هم توصیه میکنم. در این بخش نویسنده منشأ الهام بعضی داستانها را شرح میدهد و بخشی از نگاهش به نویسندگی، زندگی، علمیتخیلی و فانتزی و... را توضیح میدهد. به نظر من حداقل بردبری این کتاب را خوب تصویر میکند.
خلاصه آن که هرچند با یک گل بهار نمیشود و نخوت باد دی هم به این سادگیها رفتنی نیست، اما باز هم بابت این کتاب شکر ایزد بایسته است [۱۰]. لزومی هم ندارد مثل من داستانهای این کتاب را یکجا و یک دفعه بخوانید. هر از گاهی هم به یکیشان سری بزنید، احتمالاً همدلش خواهید شد و شاید بدین صورت لذت خوانندگی طولانیمدتتری را تجربه کنید.
قطعهای از متن کتاب
«... آقای ساندرسن، یادتان هست که آخرین بار کی کفش کتانی به پا کردید؟»
ابر تیرهای بر چهرهی آقای ساندرسن گذشت:
«آه، ده، بیست، شاید سی سال پیش. چرا؟»
«آقای ساندرسن، فکر نمیکنید که شما این را به مشتریهای خودتان مدیونید که یک بار هم که شده، کفشهای کتانی را که میفروشید، فقط به مدت یک دقیقه به پای خودتان امتحان کنید که ببینید چه حالی دارد؟ آدم اگر چیزها را مرتب امتحان نکند، یادش میرود. فروشندهی سیگار برگ خودش سیگار میکشد، نمیکشد؟ آبنبات فروش هم حتماً از جنسهای خودش میچشد. این است که...»
پیرمرد گفت:«شاید توجه کرده باشی که من کفش به پا دارم.»
«ولی نه کفش کتانی. اگر خواسته باشید، کفشهای کتانی بفروشید، چهطوری میتوانید بدون امتحان این کفشها در وصفشان داد سخن بدهید؟»
پانویس:
[۱] مطلع غزلی از هادی سعیدی کیاسری
[۲] باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز/ قصهی غصه که در دولت یار آخر شد حافظ
[۳] نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد؟/ بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد؟ رهی معیری
[۴] Spaulding : نام میانی پدر بردبری است که نام فامیل بسیاری از شخصیتهای داستانهای بردبری هم هست.
[۵] بخش عمدهای از داستانهایی که در مورد اسپالدینگهاست، از کودکی خود بردبری یا خاطرات نسل قبل از او الهام گرفته شده است.
[۶] گفتم که لب وا میکنم- با خویشتن گفتم- ولی بغضی/ با دستهایی آشنا در من به کار قفل بستن بود محمد علی بهمنی
[۷] من و تو ره به ثوابی نمیبریم از هم/ چرا مضایغه داری گناه را حتا؟ محمد علی بهمنی
[۸] هر غزل گرچه حود از دردی و داغی میسوخت/ دیدنی داشت ولی سوختن باهمشان
گفتی از خستهترین حنجرهها میآمد/ بغضشان، شیونشان، ضجهی زیر و بمشان محمد علی بهمنی
[۹] گفتند: این دون است و آن والا، تو را اما/ ای لحظهی دیدار جسم و جان، کسی نشناخت حسین منزوی
[۱۰] شکر ایزد که به اقبال کله گوشهی گل/ نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد حافظ