از قضا روزی ترورل [1] صانع، ماشینی ساخت هشت طبقه و متفکر. وقتی کار ساخت ماشین به پایان رسید، کلش را با رنگ سفید کرد و گوشههایش را هم اسطخدوسی رنگ زد. بعد چند قدم عقب رفت و چشمانش را متفکرانه به تماشای ماشین تنگ کرد و در جلوی ماشین خطی کج کشید و بعد آنجایی را که میشد پیشانی ماشین در نظرش گرفت، چند نقطهی نارنجی انداخت. او که بینهایت از این ساختهاش احساس غرور میکرد، زیر لب سوتی زد و سوال سنتی «دو به علاوهی دو» را از ماشین پرسید.
ماشین بر خود پیچید. لولههایش به درخشیدن افتادند و سیمپیچهایش داغ شدند و برق همچون آبشاری از تمام سیمکشیاش گذشت و مبدلهایش شروع کردند به ورور و ترتر و صدای دانگ دونگ ماشین برخاست و چنان غوغایی بر پا شد که ترورل تصمیم گرفت بعداً یک سیستم افکار خفهکن به ماشین اضافه کند. ماشین چنان مشغول بود که تو گفتی قرار است راز خلقت را کشف کند. زمین به خود لرزید و خورده شنها به زیر ماشین غلتید و سوپاپهای ماشین همچون چوبپنبهی سر شامپاین بیرون پرید و دیگر چیزی نمانده بود ناقلهای الکترونیکیاش وا بدهد. طاقت ترورل طاق شده بود که ماشین متوقف شد و با صدایی مثل رعد پاسخ داد: «هفت!»
«اشتباه نکن. دو به علاوهی دو میشود چهار. حالا ماشین خوبی باش و خودت را تنظیم کن. خب. دوباره میپرسم. دو به علاوهی دو چند میشود؟» ماشین در آمد که: «هفت!» ترورل آهی کشید و روپوشش را بار دیگر به تن کرد و آستینهایش را بالا زد و دریچهی پشتی ماشین را باز کرد و داخل شکم ماشین خزید. مدتی مدید را ترورل به چکش کاری و سفت و شل کردن و بالا پایین رفتن از هشت طبقهی ماشین صرف کرد. اول طبقهی شش را آچارکشی کرد، بعد طبقهی هشت را و بعد هم برگشت طبقهی همکف و دکمهای را فشار داد. همان موقع صدای جرقهای از طبقات وسط به گوش رسید و سر سیمها شروع کردند به جرقهافشانی. دو ساعتی بر همین منوال گذشت تا این که بالاخره ترورل، سر تا پا سیاه از دوده ولی با قلبی سرشار از رضایت، از درون ماشین بیرون آمد. وسایلش را کنار گذاشت، روپوشش را از تن در آورد و صورت و دستانش را با آن پاک کرد. قصدش این بود که از کارگاه خارج شود، اما محض محکمکاری هم که شده برگشت و از ماشین پرسید: «دو به علاوهی دو؟»
ماشین پاسخ داد: «هفت!»
ترورل فحش آبداری نثار ماشین کرد، اما فایدهای نداشت. باز ترورل آستین بالا زد و آچار و چکشش را دست گرفت، دل و رودهی ماشین را زیر و رو کرد. وقتی بار سوم هم ماشین همان پاسخ کذا را داد، ترورل از شدت یأس کنار پای ماشین روی زمین ولو شد و در همان وضعیت باقی ماند تا این که کلاپاسیوس [2] سر رسید. کلاپاسیوس به ترورل گفت که قیافهاش به کسانی می ماند که از مراسم ختم برگشتهاند و از او خواست توضیح دهد که چه بر سرش آمده. ترورل هم ماجرا را برای کلاپاسیوس تعریف کرد. کلاپاسیوس نیز به نوبهی خود به دل ماشین زد و سعی کرد نقصهای احتمالیاش را بر طرف کند، که البته بیفایده بود. چون وقتی از ماشین جمع دو و یک را پرسید پاسخ ماشین شش بود. دربارهی یک به علاوهی یک هم نظر ماشین بر صفر بود. کلاپاسیوس سرش را خاراند و گلویش را صاف کرد و اعلام کرد: «دوست عزیز. بهتر است با هم روراست باشیم. این ماشین با چیزی که قصد ساختش را داشتی تفاوت بسیاری دارد. لیکن همیشه باید نیمهی پر لیوان را نگاه کرد.»
ترورل لگدی حوالهی ماشین کرد و لندید: «کدام نیمهی پر؟»
ماشین گفت: «نزن!»
کلاپاسیوس زیر جلکی گفت: «حساس هم که هست! خب چی میگفتم؟ اوه بله... ماشینی که در برابر ماست به جای این که یک ماشین هوشمند باشد، یک ماشین احمق است! و تا جایی که بنده با بررسیهای کارشناسانه دریافتم، این یک ماشین احمق معمولی هم نیست. بلکه احمقترین ماشین متفکر در تمام دنیاست. و رفیق گرامی، این موضوع را نباید دست کم بگیری! ساخت عامدانهی چنین مصنوعی، عملاً ناممکن است. از قضا این ماشین نه تنها احمقترین ماشین متفکر در عرصهی تاریخ و پهنهی جهان است، که اندازهی یک قاطر چموش است که این موضوع خودش از مشخصههای اظهرمنالشمس حماقت هم هست.»
ترورل گفت: «آخر من از این ماشین چه استفادهای میتوانم بکنم؟» و لگد دیگری حوالهی ماشین کرد.
ماشین گفت: «دارم بهتان اخطار میکنم! لگد نزنید!»
کلاپاسیوس نگاهی به ماشین انداخت: «از قضا اخطار هم میکند! نه تنها حساس و کلهشق و چموش است، که زودرنج هم هست. با این همه شاخصههای منفی چه کارهایی که میشود کرد.»
ترورل پرسید: «مثلاً؟»
«خب همینجوری که میپرسی که چیزی به ذهنم نمیرسد. ولی از نمایش آن در انظار عمومی پول هنگفتی به جیب خواهی زد. مردم دستهدسته از اقصی نقاط جهان برای دیدنش جمع خواهند شد. احمقترین ماشین متفکر جهان! چند طبقه هست؟ ...هشت طبقه؟ اگر مردم برای دیدن بیشعوری به این بزرگی پول ندهند، پس امیدوارم پولهایشان توی حلقشان گیر کند.. نمایش عمومی نه تنها خسارت ساختش را جبران میکند بلکه حتا...»
ترورل گفت: «هرگز! من حاضر نیستم چنین کاری بکنم!» بعد بلند شد و با تمام قوا لگد محکم دیگری نثار ماشین کرد.
ماشین گفت: «سومین باری است که دارم اخطار میدهم.»
ترورل با خشم افسار گسیختهای فریاد کشید: «چی گفتی؟ ای... لعنت... به...» و ماشین را زیر مشت و لگد گرفت. «فقط به درد لگدمال شدن میخوری!»
ماشین گفت: «برای بار چهارم... پنجم... ششم... هشتم به من توهین شده. برای همین از پاسخ به هر گونه سوالات ریاضیاتی تا اطلاع ثانویه معذورم.»
ترورل که دیگر خونش به جوش آماده بود گفت: «شنیدی کلاپاسیوس؟ بعد شش، هشته! تازه حضرت والا از پاسخ به مسائل ریاضیاتی امتناع هم میکنند. بگیر خاک تو سر. این هم بگیر. این هم از این. کافیته یا باز هم بزنم؟»
ماشین لرزید و تکانی خورد و بدون هیچ حرف اضافهای، خودش را از زیربنایش جدا کرد. زیربنا خیلی عمیق بود و برای همین هم شاهتیرهای ماشین زیر وزن ماشین و فشار بالا خم شدند. ولی بالاخره ماشین جدا شد و از عقبش مربعی از بتن کنده شده و تیرآهنهای مضرس برجای ماند. بعد مثل دژی متحرک به سمت ترورل و کلاپاسیوس حمله برد. ترورل به قدری جا خورد که حتا سعی نکرد از جلوی راه ماشین متفکر کنار برود که از همهی شواهد و قرائن این جور برمیآمد که آماده است تا صافش کند. کلاپاسیوس در آخرین لحظه بازویش را گرفت و هر دو پا به فرار گذاشتند. وقتی بالاخره برگشتند تا به ماشین نگاهی بیندازند، آن را دیدند که مثل یک برج که هر لحظه ممکن است سرشان خراب شود از عقبشان دارد میآید و با هر قدم تا طبقهی دوم در شنها فرو میرود. اما از پای نمینشیند.
ترورل که نفسش بند آمده بود نالید: «چنین چیزی در تاریخ سابقه نداشته! حالا چه کار کنیم؟»
کلاپاسیوس گفت: «به نظرم صرفاً تماشا کنیم. شاید از این موقعیت درسی هم بگیریم.»
ولی چیزی برای یاد گرفتن وجود نداشت. ماشین دیگر محوطهی شنی را رد کرده بود و به زمینی سفتتر میرسید و هر آینه سرعتش بیشتر میشد. از درونش صدای غریبی نبود که بیرون نیاید.
ترورل با اعتماد به نفس گفت: «الانه که پردازشگر اصلیش منفجر بشود. بدون پردازشگر از کار خواهد افتاد...»
کلاپاسیوس گفت: «نه این یک مورد خاص محسوب میشود. این ماشین به قدری احمق است که حتا اگر کل واحد پردازشش هم از کار بیفتد به کارش ادامه میدهد. ولی... سرت را بدزد!»
ماشین متفکر داشت سرعت میگرفت و مشخصاً قصد داشت زیرشان بگیرد. دو صانع با نهایت سرعت شروع کردند به دویدن و صدای گامهای سنگین ماشین از پسشان به گامهایشان سرعت میبخشید. دو صانع دویدند و دویدند، چون کار دیگری از دستشان بر نمیآمد. سعی کردند به محلهی خودشان برگردند. ولی ماشین سر راهشان در آمد و آنها را به منطقهای غیرمسکونی راند. کوهستانی خشن و سنگلاخی در برابرشان از میان مه ظاهر میشد. ترورل نفسنفسزنان به رفیقش گفت: «بیا این ماشین جهنمی رو توی درهای تنگ بکشیم که نتونه ازش عبور کنه.»
اما کلاپاسیوس مخالف بود: «بهتر نیست مستقیم بریم...؟ جلوتر یک شهر هست که... اسمش یادم نیست... آخ پایم! اونجا شاید بتوانیم... سرپناه پیدا کنیم!»
پس دو ماشینساز با نهایت سرعت به سمت شهر دویدند. وقتی به شهر رسیدند، همه جا خلوت بود و هیچکس در خیابانها دیده نمیشد. شاید بیشتر از نیم کیلومتر توی شهر دویدند و باز هم هیچکس دیده نمیشد که صدای برخورد عظیمی مثل سقوط یک شهاب با زمین را شنیدند. ماشین خودش را به شهر رسانده بود.
ترورل پشت سرش را نگاه کرد و نالید: «کلاپاسیوس ماشین دارد شهر را ویران میکند!»
بله. ماشین در تعقیب سرسختانهاش به هیچ ساختمانی رحم نمیکرد. خودش را به دل خانهها میزد و از در و دیوار رد میشد و از پیاش تنها خرابی و گرد و خاکی سفید برجای میگذاشت. صدای جیغ و ناله بود که از هر طرف بلند بود. ترورل و کلاپاسیوس که قلبشان دیگر توی دهنشان آمده بود، همچنان دویدند و دویدند تا به ساختمان شهرداری رسیدند. خودشان را به داخل رساندند و پلکانی بیانتها را طی کردند تا به زیرزمین ساختمان رسیدند.
کلاپاسیوس که دیگر نفسی برایش باقی نمانده بود گفت: «حتا اگر همهی این ساختمان را هم روی سرمان خراب کند، ممکن نیست این زیر دستش به ما برسد. واقعاً نمیدانم کدامین روح شیطانی توی گوش من زمزمه کرد که امروز به کارگاه تو سر بزنم. واقعاً میخواستم بدانم کارت چطور پیش میرود. که خب حالا فهمیدم.»
ترورل گفت: «ساکت! صدای پا میشنوم!»
در زیرزمین باز شد و شهردار در معیت بزرگان شهر وارد زیرزمین شدند. ترورل چنان شرمزده بود که نمیتوانست توضیح دهد چطور این حادثهی غریب رخ داده است. برای همین کلاپاسیوس برای شورای شهر توضیح داد.
شهردار در سکوت به توضیحات کلاپاسیوس گوش سپرد. ناگهان دیوارها و زمین زیر پایشان لرزیدن گرفت و صدای قدمهایی سنگفرسا به گوششان رسید.
ترورل نالید: «آن بالاست؟»
شهردار گفت: «بله. و در ضمن درخواست کرده شما رو بهش تحویل بدیم وگرنه شهر رو با خاک یکسان خواهد کرد.»
همان موقع صدایش را از بالای سرشان شنیدند که مثل بوقی بود که با پارچهای خفه شده باشد. میگفت: «ترورل اینجاست... بوی ترورل میآید...»
ترورل مغضوب با صدایی که استغاثه در آن موج میزد نالید: «آقا رحمتان کجا رفته؟ ما را که نمیخواهید تحویل این ماشین جهنمی بدهید؟»
«کسی که نامش ترورل است باید هر چه زودتر این جا را ترک کند. ماندن دیگری بلامانع است، چرا که تحویل او بخشی از توافق با ماشین نبوده.»
«آقا رحم کنید!»
شهردار گفت: «چارهای نداریم! اگر اینجا بمانی ترورل، باید شخصاً مسئولیت پرداخت همهی خرابیهای وارده به شهر و شهروندانش را تقبل کنی. چون به خاطر بیفکری توست که این ماشین شانزده خانه را ویران کرده و بسیاری از بهترین شهروندان ما را زیر آوار خانهها مدفون. تنها به این خاطر که خودت هم در معرض خطر جانی هستی، میگذاریم بدون مجازات از این جا بروی. پس از اینجا برو. و هرگز باز نگرد.»
ترورل به شورای بزرگان شهر نگاهی انداخت و وقتی مجازاتش را در چهرهی لایتغیر آنها نیز دید، دست از امید شست و به سوی در چرخید.
ناگهان کلاپاسیوس فریاد کشید: «صبر کن! من هم همراهت میآیم.»
ترورل با کورسوی امیدی در صدایش گفت: «تو؟ ولی نه... نیا... چه نیازی هست که تو هم همراه من نابود شوی؟»
کلاپاسیوس سرشار از انرژی پاسخ داد: «مزخرف نگو! ممکن نیست ما به دست آن تودهی آهن قراضه کشته شویم! برای کشتن دو تن از بزرگترین صانعان این کره بیش از اینها لازم است. بیا ترورل. چانهات را هم بالا بگیر رفیق!»
ترورل که از حرفهای کلاپاسیوس روحیه گرفته بود، از عقبش پلکان را بالا رفت. هیچ جنبدهای در میدان اصلی به چشم نمیخورد. در میان ابری از غبار آوار و باقیماندههای قلوهکن شدهی اسکلتهای ساختمانی ماشین ایستاده بود. بلندتر از ساختمان شهرداری. نفسهای آتشین بیرون میداد و به خون آجرهای سرخ آغشته و جای جایش سفید از گچ ساختمانی.
کلاپاسیوس زمزمه کرد: «مواظب باش. نمیتواند ما را ببیند. بهتر است همان خیابان اول دست چپمان را بگیریم و بعد بپیچیم به راست و مستقیم به سمت کوهستان برویم. همان جا پناه میگیریم تا یک نقشهای بکشیم که چطور این ماشین دیوانه را یک بار برای همیشه شکست دهیم... بدو!»
کلاپاسیوس فریاد کشید، چون همان موقع ماشین آن ها را دید و به سمتشان سرعت گرفت. آنها با نفسهای بریده به سمت کوهستان دویدند و شاید یک مایل تمام بدون توقف به همان سمت رفتند. از پشت سرشان ماشین همچون غولی خستگیناپذیر همچنان میآمد.
کلاپاسیوس ناگهان فریاد زد: «من این آبکند را میشناسم! این جا قبلاً رودی جاری بود که به غاری منتهی میشد. سریعتر بیا ترورل! آن ماشین دیگر آخر کارش است.»
پس هر دو در آبکند به پیش رفتند و از روی قلوهسنگها جهیدند، ولی ماشین همچنان نزدیکتر میشد.
از سنگلاخ خشکیدهی بستر رود میگذشتند که در برابرشان شکاف صخرهای عمودی ظاهر شد و از فرازش دهنهی غاری عبوس و مرموز پیدا بود. به سویش دیوانهوار دویدند و دیگر حواسشان به سنگهایی که از زیر پایشان سر میخورد و سقوط میکرد نبود. از دهانهی غار سرما و تاریکی به بیرون میتراوید. با نهایت سرعت به درون جهیدند و چند قدمی به جلو برداشتند و بعد متوقف شدند.
ترورل که حالا آرامتر شده بود گفت: «بلاخره رسیدیم. حالا دیگر در امانیم. من یک نگاهی میاندازم که ببینم ماشین کجا گیر افتاده.»
کلاپاسیوس هشدار داد: «مراقب خودت باش.» ترورل به آرامی به دهانهی غار نزدیک شد و نگاهی به بیرون انداخت. بعد بلافاصله با چهرهای سفید به درون برگشت. داد زد: «دارد از صخره بالا میآید!»
کلاپاسیوس با لحنی نامطمئن گفت: «نگران نباش. ممکن نیست بتواند به غار برسد. راستی، چرا یک دفعه هوای اینجا اینقدر تاریک شد؟ نه!»
همان موقع سایهای عظیم آن یک تکه از آسمان را که از دهانهی غار پیدا بود، پوشاند و به جای آن دیواری صیقلی و فلزی پرچ شده نمایان شد. ماشین بود که به دهنهی غار نزدیک میشد.
وقتی تاریکی مطلق فراگیر شد ترورل با نالهای ضعیف گفت: «گیر افتادیم!»
کلاپاسیوس با خشم اضافه کرد: »کار احمقانهای کردیم! بدون هیچ فکری توی غاری پریدیم که ماشین خیلی راحت می تواند مسدودش کند.»
ترورل بعد از مکثی طولانی پرسید: «پس منتظر چیست؟»
«منتظر است که تسلیم شویم. از آن دست نقشههایی که به مغز چندان بزرگی احتیاج ندارد.»
دوباره سکوت برقرار شد. ترورل نوک پا نوک پا در تاریکی با دستانی کشیده به سمت جلو و انگشتانی جستجوگر به پیش رفت. تا این که دستش به سطح صیقلی فلزی برخورد کرد که گویی از آتشی که درونش میجوشید گرم شده بود.
صدای آهنین ماشین غرید: «بوی ترورل میآید!» ترورل به سرعت عقبنشینی کرد و در انتهای دیگر غار کنار دوستش نشست و تا مدتی همگی بیحرکت همانجا نشستند. تا این که طاقت کلاپاسیوس طاق شد و زمزمه کرد: «نشستن ما اینجا هیچ فایدهای ندارد. شاید بتوانیم با بحث منطقی مشکلاتمان را حل کنیم.»
ترورل پاسخ داد: «هر چند به نظر من بیفایده است. ولی امتحانش بیضرر است. شاید حداقل گذاشت تو بروی.»
کلاپاسیوس دستی به پشت رفیق ماشینسازش زد و گفت: «دیگر نشنوم از این حرفها بزنی! با هم از اینجا میرویم.» بعد سمت دهانهی غار رفت و صدا زد: «آهای تو که آن بیرونی! صدای من را میشنوی؟»
ماشین گفت: «بله.»
«راستش ما میخواهیم از شما عذرخواهی کنیم. من آمدهام مراتب پوزش و پشیمانی ترورل را به تو برسانم. باور بفرمایید ماشین عزیز که سوءتفاهم شده! ترورل اصلاً قصد توهین...»
ماشین گفت: «من ترورل را به نانوپودر تبدیل میکنم... ولی قبل از هر چیز باید بگوید دو با دو چند میشود.»
صانع مذاکره کننده با چربزبانی پاسخ داد: «البته! البته! بر منکرش لعنت! حتماً پاسخ خواهد داد و آن هم پاسخ باب طبع شما! مگر نه ترورل؟»
ترورل نیمه لال پاسخ داد: «البته...»
ماشین گفت: «واقعاً؟ پس بگو دو با دو چند میشود؟»
ترورل با صدایی که انگار از انتهای چاه بیرون میآمد پاسخ داد: «خب میشود چهها... منظورم هفت است...»
ماشین با صدای نخراشیدهاش فریاد کشید: «آها! دیدی؟ هفت! نه چهار! بهتان که گفتم!»
کلاپاسیوس با دل و جان اضافه کرد : «البته! معلوم است که میشود هفت! ما اصلاً همیشه میگفتیم دو با دو میشود هفت...! حالا میگذارید ما رفع زحمت کنیم؟»
«نه! قبلش ترورل باید شخصاً از من عذرخواهی کند و در ضمن بگوید دو دو تا چند میشود.»
ترورل گفت: «و اگر این کارها را بکنم میگذاری ما برویم؟»
«شاید. معلوم نیست. در هر حال خیلی به این موضوع امیدوار نباشید.»
باز ترورل گفت: «ولی تهش که میگذارید ما برویم؟» کلاپاسیوس دست ترورل را کشید و توی گوشش زمزمه کرد: «محض رضای خدا با این حماقت مجسم بحث نکن. همان کاری را بکن که میگوید!»
ماشین گفت: «اگر دلم نخواهد نمیگذارم بروید. فعلاً شما بگو دو دو تا چند میشود...»
یک دفعه ترورل کنترل اعصابش را از دست داد و جیغ کشید: «دو دو تا؟ دو دو تا؟ الان حالیت میکنم دو دو تا چند میشود! دو دو تا میشود چهار! دو با دو هم میشود چهار! حتا اگر روی کلهات بایستی و همهی این کوهها را با خاک یکسان کنی و آبهای همهی اقیانوسها را بنوشی و آسمان را غورت بدهی دو با دو میشود چهار! میشنوی؟ چهار!»
کلاپاسیوس سراسیمه سعی کرد دوستش را که از خشم دیوانه شده بود آرام کند و در عین حال رو به ماشین فریاد زد: «ترورل دوست من چه میگویی؟ دو با دو میشود هفت! همه این را میدانند! ماشین جان دو با دو میشود هفت! به شما اطمینان میدهم!»
ترورل که دیگر حتا مرگ هم جلودارش نبود نعره زد: «نخیر آقا! چهار! میشود چهار! چهار و فقط چهار! از ازل تا ابد دو با دو میشود چهار!»
زمین زیر پایشان شروع کرد به لرزیدن. ماشین از جلوی دهنهی غار کنار رفت و نور اندکی وارد غار شد. ماشین با آخزین توانش غرید: «غلط است! دو با دو میشود هفت! بگو میشود هفت! وگرنه خوردت میکنم!»
ترورل هم که دیگر هیچ چیز برایش اهمیت نداشت، باز نعره کشید: «چهار!»
خاک و سنگریزه از سقف غار روی سرشان باریدن گرفت. ماشین داشت بدن هشت طبقهاش را دوباره و دوباره به پیکرهی کوه میزد. سنگهای عظیم از کوه جدا میشدند و به درون دره میغلتیدند. درون غار از دودهای گوگردی پر میشد و از برخورد فلز و سنگ جرقههای آتشین برمیخواست. و در وسط چنین جهنمی همچنان صدای خفهی ترورل به گوش میرسید که هر از چند گاهی میگفت: «دو با دو میشود چهار! دو دو تا میشود چهار!»
کلاپاسیوس سعی کرد دهن دوستش را به زور ببندد. ولی موفق نشد و به کناری پرت شد. پس تسلیم شد و سر جایش نشست و دستانش را سپر سرش کرد. ضربات ماشین قدرتمندتر میشد و هر آینه سقف غار وا میداد و دو ماشینساز تا ابد زیرش مدفون میشدند. ولی وقتی دیگر امیدشان را از دست داده بودند و هوا از دودهای اسیدی و خاک تیره شده بود، صدای برخورد عظیمی به گوش رسید و پشت سرش انفجاری کوچک که قوتش از همهی دنگدنگهای پیشین بیشتر بود. بعد هوا با فشار از غار خارج شد و بدن ماشین که دهانهی غار را مسدود میکرد کنار رفت و تکه صخرهای عظیم از بالا روی آن افتاد. دو دوست که از غار بیرون آمدند، پژواک برخورد آن صخره همچنان در دره میپیچید. بیرون از غار ماشین را دیدند. صاف و پرس شده و تقریباً دو نیم شده از برخورد تکه صخرهای که از وسط بدنش رد شده بود. دو ماشینساز با نهایت احتیاط راه خود را از میان دود و سنگلاخ باز کردند. برای رسیدن به آبکند باید از کنار بقایای ماشین میگذشتند که حالا دیگر به لاشهی کشتی عظیمی شباهت داشت که پس از سالیان دراز به ساحل افتاده باشد. بدون این که کلامی بر زبان برانند، در سایهی آن غول آهنین ایستادند به تماشا. همچنان به خود میپیچید و صدای ترتر جهازی از درونش شنیده میشد.
ترورل که این را دید گفت: «بله... بله... عجب پایان دردناکی. و حالا که به اینجا رسیدیم باید یک بار دیگر اذعان بدارم که دو با دو میشود...»
اما ماشین که دیگر رو به موت بود، با نالهای که به سختی شنیده میشد گفت: «هفت!» این را گفت و چیزی درونش از حرکت ایستاد. چند قلوهسنگ از بالای سرش پایین ریختند و سپس در برابر دو صانع چیزی نبود جز تودهای عظیم فلزی و بیجان.
دو صلنع به یکدیگر نگاهی انداختند و بدون هیچ حرف و بحث دیگری از راهی که آمده بودند بازگشتند.
پینوشتها:
1 . Trurl
2. Clapaucius