جک ونس (Jack Vance) را همپالکیهایش «نابغهای نادر» و «بزرگترین نویسندهی علمیتخیلی و فانتزی زنده» میشمارند. ونس مدتهای طولانی، به اندازهی طول سابقهی نویسندگیاش، از دیدهها پنهان بوده که تا به حال میشود شش دهه و خوردهای. بله، هم «هوگو» برده، هم «نبیولا» و هم «جهان فانتزی» و هم SFWA او را «استاد بزرگ» خوانده است. جایزهی «ادگار» MWA را هم جا نیاندازیم! اما همهی این جوایز و افتخارات او را بیش از پیش استتار کردهاند. یعنی جک ونس به عنوان یکی دیگر نویسندهی بزرگ علمیتخیلی و فانتزی شناخته شد و بین آنها گم شد.
اما رسم روزگار چنین است که بسیاری از طرفداران سابق ونس، امروز نویسندگان مشهوری به شمار میآیند. دن سیمونز (خالق «هایپریون») کشف ونس را چنین بازگو میکند: «... مکاشفهوار بود. مثل کشف پروست یا هنری جیمز. انگار یک دفعه درون ژرفا شیرجه زده باشی. ونس با آن زبان بینقصش جلوههایی از جهانهایی تام و تمام نشانت میدهد. اگر ونس در آمریکای جنوبی متولد شده بود، تا به حال نوبل ادبی گرفته بود.»
مایکل کیبن که شهرت ادبی همهگیرش او را قادر کرده تا کلیشهها را بدون خوردن برچسب نویسندهی ژانری به کار بگیرد میگوید: «جک ونس یکی از دردناکترین مواردی است که نویسندهای اعتباری که باید را نمیيابد. اگر روی جلد "آخرین قلعه" یا "اژدرسالاران" اسم ایتالو کالوینو چاپ شده بود، یا هر اسم خارجی دیگری، همه آنها را شرح مراقبهای عمیق به شمار میآورند. اما چون جک ونس است و در مجلهی فلان و بهمان شگفت چاپ شده است، با این سد نفوذناپذیر روبهرو میشود.»
برخی آثار ونس علاوه بر آخرین قلعه و اژدرسالاران، عبارتند از سهگانهی لایونس، زمین محتضر، چشمهای ابرجهان و تعداد بسیار زیاد کتابهای ارزشمند دیگری که خواندنشان به هر کسی توصیه میشود. آثار ونس برخلاف روند رایج دوران نوشته شدن هر یک، همواره رگهای از تازگی و ابتکار به همراه خود داشتهاند. نویسندگان زیادی تحت تأثیر ونس بودهاند که از میان آنها میتوان به مایکل شیا، هیفورد پیرس، دیوید الکساندر، جین ولف، ری آلدریج، دن سیمونز و تیم استرتون اشاره کرد.
کل دنیای بازی «دخمه و اژدها» (D&D) هم از زمین محتضر ونس الهام گرفته است. قصههای زمین محتضر مجموعه داستانهایی است که یکی از شگرفترین دنیاهای کاردست ونس میگذرند. زمین میلیونها سال آینده، زیر خورشیدی تاریک و در دنیایی آن قدر پیر که علم دوباره به جادو دگردیسی یافته است. ونس این دنیا را روی یک تختهشستی، در حال کشتیرانی در جنوب اقیانوس آرام در زمان جنگ دوم جهانی آفرید.
در سال ۲۰۰۹، مجموعهای به نام «نغمههای زمین محتضر: داستانهایی در بزرگداشت جک ونس» منتشر شد. این مجموعه حاوی داستانهایی کوتاه در دنیای ونس و مقالههایی دربارهی کارنامهی ونس و داستانهایش است. در مجموع بیست و دو نویسنده از جمله دن سیمونز، نیل گیمن، تری دولینگ، تنیث لی، جرج آر آر مارتین و دین کونتز در این مجموعه مشارکت کردهاند. جمعآوری مجموعه با جرج آر آر مارتین و گاردنر دوزوس بوده است.
جک ونس اکنون پس از نوشتن زندگینامهاش دست از نویسندگی کشیده است.
مازیرین [1] جادوگر غرق در اندیشه در باغش گام بر میداشت. درختانِ پربار از میوههای زهرآگین بر فراز سرش سایه افکنده بودند و گلها به عبودیت خاکسارانه پیش پایش سر به خاک میساییدند. چشمهای عقیقوار بوتههای مهرگیاه مسیر پاهایش را که در سرپاییهای سیاه پوشیده شده بودند، دنبال میکردند. این چنین بود باغ مازیرین؛ سه ایوان پوشیده از گیاهان غریب و شگرف. رنگهای نورانی روی برخی گیاهان میدرخشیدند و همچون قوسقزح به چشم میآمدند. شکوفههای بعضی دیگر چون شقایق دریایی به رنگهای بنفش و سبز و یاسی و صورتی و زرد میتپیدند. برخی درختان چون سایهبانهای پر طاووس بودند، برخی تنههای شفاف مملو از رگهای سرخ و زرد داشتند، و برخی هم پوشیده در برگهایی همانند سیملولههای فلزی، هر برگی از جنسی متفاوت؛ مس، نقره، تانتال آبی، برنج، ایندیوم سبز. اینجا غنچههای حبابگون در میان برگهای سبز براق شکفتهاند، آنجا بوتهای هزاران گل نیلبکمانند رویانده که صفیر لطیفشان موسیقی زمین کهن را مینوازد؛ موسیقی آفتاب سرخ یاقوتی، موسیقی آبی که به خاک تیره نفوذ میکند، و موسیقی نسیمهای آرام. و آن سوی این پرچین حیوانی درختان جنگل، دیواری برآوردهاند از رمز و راز. در این ساعت افول عمر زمین، هیچ کس نبود که مدعی باشد با همه چیز آشناست، با درهها و نیزارها و راهها و گودیها و فلاتها و عرصهها و ارتفاعات و خلیجها و عمارتهای فرو ریخته و تفرجگاههای آفتابزده و همهی نهرها و جویها و برکهها و مرغزارها و بیشهها و عرصههای سنگی.
مازیرین، دژم و غرقه در اندیشه، در باغش قدم میزد. آرام گام بر میداشت و دستهایش را از پشت در هم گره کرده بود. در جنگل نزدیک باغ کسی بود که مازیرین را آشفته کرده بود. آشفته و مبهوت و مردد و سخت آرزومندِ زنصُنعتی دلانگیز که در جنگل نهان بود. زن با خنده و بیخنده و همیشه محتاط به باغ شبیخون میزد، سوار بر اسبی سیاه با چشمانی چون بلورهای طلایی. مازیرین بارها کوشیده بود او را بگیرد، اما اسب همیشه زن را مصون از هر ترفند و حیلت و دسیسه و وسوسهی مازیرین، از باغ دور میکرد.
جیغی دردناک باغ را شکافت. مازیرین قدم تند کرد و موشی را دید که ساقه یکی از حیوانگیاهانش را میجود. مازیرین متجاوز را کشت و صدای جیغ نفسزنان فرو نشست. مازیرین برگی کرکپوش از این عجیبالخلقه گیاه و حیوان را نوازش کرد و او هم از روی لذت، هیسی از دهان سرخش بیرون داد.
سپس گیاه سخن گفت: «ککککک»، مازیرین خم شد و جوندهی مرده را روبهروی دهان سرخ گرفت. دهان سرخ جسد را به درون مکید و به حفره شکمش در زیر زمین فرستاد. گیاه غرغری کرد، آروغی زد و مازیرین همه اینها را با خرسندی تماشا کرد.
خورشید در آسمان پایین آمده بود. آن قدر کم نور و سرخ بود که ستارهها دیده میشدند. همان موقع بود که مازیرین حس کرد کسی نگاهش میکند. حتماً زن جنگلی بود که قبلاً هم به همین شیوه آرامش او را بر هم زده بود. مازیرین از قدم زدن دست برداشت و کوشید تا دریابد نگاه خیره از کدام سو به او دوخته شده است.
جادوگر یکی از طلسمهای سکون را به فریاد ادا کرد. پشت سرش یکی از گیاهحیوانها در جا خشکید و شبپرهای بزرگ به آرامی در هوا لغزید تا به زمین افتاد. مازیرین چرخید. دخترک آنجا بود. درست در لبهی جنگل. از همیشه نزدیکتر شده بود. برخلاف همیشه با نزدیک شدن مازیرین فرار نکرد. چشمهای پیر-جوان مازیرین برق میزد. با خود اندیشید: «زن را به عمارت میبرم و در زندانی از شیشه سبز حبس خواهم کرد. مغزش را با آتش و سرما و غم و شادی خواهم آزمود.» و در ادامه، دختر را در حالی تصور کرد که به او شراب مینوشاند و در نور زرد چراغ با هجده فن موزون برایش دلبری میکند. شاید زن داشت جاسوسی مازیرین را میکرد. اگر چنین بود، مازیرین فیالفور میفهمید، زیرا هیچ آدمیزادهای را نمیتوانست دوست بداند و ناچار بود که تا ابد نگهبان باغش باشد.
کمتر از بیست گام مانده بود تا به زن برسد که ناگهان زن افسار مرکبش را تکان داد و اسب سمهای سیاهش را بر زمین کوبید و برگشت و به درون جنگل گریخت.
مازیرین ردایش را با خشم به پشت سر انداخت. زن بلاگردانی به همراه داشت، طلسم باطلالسحر یا حرزی برای حفاظت خود، و هر گاه میآمد، مازیرین از قضا برای تعقیب او آماده نبود. مازیرین به اعماق تاریک جنگل نظر دوخت و سپیدی بدن او را دید در حالی که از میان ستونی از نور سرخ گذشت و بعد در سایههای سیاه گم شد... یعنی او یک ساحره بود؟ آیا به ارادهی خود آمده بود یا – به احتمال بیشتر - اجیر و مزدور یکی از دشمنان بیشمار مازیرین بود که میخواست ردی از خود بر جای نگذارد؟
دشمن پنهان شاید شاهزاده کندیو [2] زرّین، پادشاه شهر کایین [3]، بود که مازیرین سِرّ جوانیِ جاودانه را از چنگش به در آورده بود. شاید هم آزوان [4] ستارهشناس، شاید هم تورجان [5]... نه، تورجان نبود. سگرمههای مازیرین با مرور خاطرهای خوشایند از هم باز شد. اما از قضاوت در این باره منصرف شد. در باب آزوان میتوانست آزمایشی انجام دهد. به سوی کارگاهش بازگشت. کنار میزی ایستاد که رویش مکعبی از بلور شفاف بود که با تشعشع سرخ و آبی میدرخشید. از یک گنجه سنجی برنجی و چکشی نقرهای بیرون آورد. ضربهای به سنج زد و صدایی آرام در اتاق و بیرون پیچید و باز کوبید و کوبید. ناگهان چهرهی آزوان درون بلور ظاهر شد، چهرهای که درد و ترسی عظیم بر آن عرق نشانده بود.
آزوان نالید: «نزن مازیرین. بیش از این بر سنج عمر من مکوب.»
مازیرین مکثی کرد. دستش هنوز نزدیک سنج بود.
«آیا جاسوسی مرا میکنی، آزوان؟ زنی را میفرستی تا سنج را باز پس ستانی؟»
«نه سرورم. من نبودهام. آنچنان از تو بیمناکم که چنین نخواهم کرد.»
«باید زن را به من تسلیم کنی آزوان. باید چنین کنی.»
«ناشدنی است سرورم! نه میدانم کیست و نه میدانم چیست!» مازیرین چنین نمود که باز میخواهد بر سنج بکوبد. آزوان چنان عجز و لابه کرد که مازیرین چکش را با انزجار بر زمین انداخت و سنج را به جایش بازگرداند. چهره آزوان به آهستگی محو، و بلور باز هم خالی و شفاف شد.
مازیرین چانهاش را مالید. انگار باید خودش دختر را دستگیر میکرد. سپس، وقتی تاریکی به روی جنگل میلمید، باید از کتابهایش افسونی چند میجست تا در گذر از میان جنگل ناامن محافظش باشند؛ افسونهایی خورنده و سوزان، به نحوی که یک طلسم از آن مغز را مشوش و دو تای آن آدمی را دیوانه میساخت. مازیرین با تلاش زیاد و ممارست بیوقفه توانسته بود چهار نوع از دشوارترین افسونها و شش طلسم پیش و پا افتادهتر را فرا گیرد.
مازیرین این مشغله را از ذهن کنار زد و به سوی خمرهای کشیده رفت که در دریایی از نور سبز غوطهور بود. در زیر لایهای نازک از مایعی شفاف، جسم مردی غنوده بود که در تابش خیرهکننده نور سبز، بیمارگون و سهمناک مینمود، اما زیباییاش انکارناپذیر بود. بالاتنهاش همچون دوکی از شانههای پهن به پهلوهایی لاغر، ران و ساقهایی بلند و نیرومند، و پاهایی هلالی میرسید. صورتش پاک و سرد و خطوط چهرهاش یکنواخت و خشن بود. موهای زرین خاکی از سرش آویخته بود.
مازیرین به این موجود خیره شد، موجودی که خودش از یک و تنها یک سلول کشت کرده بود. این موجود تنها نیازمند هوش بود، اما مازیرین نمیدانست چگونه باید آن را فراهم کند. تنها تورجان، از اهالی میر [6]، دانش آن را داشت ولی مازیرین چشمهایش را با تلخکامی باریک کرد و به دریچه کف زمین نگریست – تورجان هم از فاش گفتن این راز امتناع کرده بود.
مازیرین دربارهی مخلوق درون خمره غور کرد. پیکرش بینقص بود، اما آیا نباید در این صورت مغزش هم سازگار میبود و بر روال؟ مازیرین بالاخره این راز را کشف میکرد. او دستگاهی را به کار انداخت تا سیال را خارج کند. در اندک زمانی، پیکر سرد و بیروح مخلوق در برابر پرتوهای مستقیم قرار گرفت. مازیرین اندکی دارو به گردن مخلوق تزریق کرد. پیکر جنبید. چشمهایش را گشود و در برابر نور چهره در هم کشید. مازیرین نورافکن را به کناری کشید.
مخلوق درون خمره به سستی دستها و پاهایش را تکان داد، گویی نمیداند آنها به چه کار میآیند. مازیرین مشتاقانه تماشا میکرد، شاید این بار دست بر قضا آمایش درست دارو برای مغز را یافته بود.
جادوگر فرمان داد: «بنشین.»
مخلوق چشمهایش را به او دوخت، و واکنشهای غیرارادی، ماهیچههایش را به هم پیوند داد. سپس نعرهای خشن سر داد و از درون خمره به گلوی مازیرین جهید. اگر چه مازیرین نیرومند بود، مخلوق او را گرفت و چون عروسکی تکان داد.
مازیرین به رغم همه نیروی سحر و جادویش ناتوان بود. افسون سکون را به کار برده بود و افسون دیگری هم در ذهن نداشت. اگر هم داشت، اکنون که گلویش این چنین دیوانهوار فشرده میشد نمیتوانست هجاهای گردبادآسا را ادا کند.
دست برد و بر دهانهی قرابهای سربی چنگ زد، چرخی زد، و آن را با قدرت بر سر مخلوق خود کوبید. مخلوق بر زمین تپید.
مازیرین که از این وضعیت ناراضی نبود، به بررسی پیکر پرتلألویی پرداخت که در برابر پایش آرمیده بود. عملکرد ستون مهرهها متناسب بود. در کنار میز، معجونی سفید ساخت و سر طلایی مخلوق را بالا آورد و معجون را در دهان سست او ریخت. مخلوق تکانی خورد، چشمهایش را گشود، و بر آرنجهایش تکیه کرد. دیوانگی از چهرهاش رخت بر بسته بود. اما تلاش مازیرین برای جستجوی برق هوشمندی در چشمهای مخلوق بیهوده بود. چشمها همچون چشم مارمولک تهی بودند.
مازیرین با ناراحتی سرش را تکان داد. کنار پنجره ایستاد. نیمرخ متفکرش در مقابل پنجرههای بیضوی به سیاهی میزد. آیا باز هم باید به سراغ تورجان میرفت؟ تورجان حتا در مقابل شدیدترین بازجوییها لب از لب نگشوده بود. دهان باریک مازیرین در هم پیچید. شاید اگر زاویهای دیگر به راهرو میافزود...
خورشید دیگر در آسمان نبود و باغ مازیرین تاریک بود. شببوهای سفید باز شدند و شبپرههای اسیر در میان آنها از گلی به گل دیگر پر میزدند و باز میگشتند. مازیرین دریچه کف را گشود و از پلههای سنگی پایین رفت، پایین، پایین، و پایینتر، تا بالاخره به راهرویی با دیوارهای قائم رسید که با نور زرد چراغهای همیشه تابنده روشن بود. در سمت چپ، بسترهای کشت قارچ قرار داشت، و در سمت راست، دری مستحکم از چوب بلوط و آهن که با سه قفل بسته شده بود. پایینتر و پیشتر، پلههای سنگی در دل تاریکی ادامه مییافت. مازیرین هر سه قفل را باز کرد و در را شتابزده گشود. اتاق پشت در خالی بود، تنها پایهای سنگی و جعبهای با دربی شیشهای بر روی آن به چشم میخورد. جعبه یک گز طول و یک گز عرض داشت و یک وجب ارتفاع. جعبه در واقع راهرویی مربع شکل بود، مسیری با چهار زاویهی راست. درون راهرو دو موجود کوچک بودند، یکی تعقیب میکرد و دیگری میگریخت. شکارچی اژدهایی بود کوچک با چشمهایی سرخ و خشمناک و دهانی پر از دندانهای عظیم. اژدها بر شش پای گشاده، اردکوار در راهرو میتاخت در حالی که دمش پیچ و تاب میخورد. آن دیگری نصفاژدها بود، مردی برز و برهنه که موهای سیاه بلندش را با نواری مسیرنگ بسته بود. خواسته از خواهان اندکی سریعتر میرفت، اما شکارچی هنوز بیرحمانه، حیلهگرانه، و خستگیناپذیر او را دنبال میکرد. گاه شتابان میرفت، گاه به عقب باز میگشت، و گاهی هم در زاویهای به کمین مینشست تا شاید مرد جانب احتیاط را فراموش کند و به دام بیفتد. اما مرد با زیرکی تمام توانسته بود از چنگ و دندان اژدها دور بماند. این مرد، همان تورجان بود که مازیرین چند هفته پیش با نیرنگ به دام انداخته، کوچک کرده، و در نهایت، در جعبه اسیر کرده بود.
مازیرین با لذت به تماشای لحظهای نشست که خزنده همان دم که مرد قصد داشت نفسی تازه کند بر او جهید، در حالی که مرد ناگهان خود را به کناری پرتاب کرد و به مویی از خطر جست. مازیرین اندیشید که دیگر وقت آن فرا رسیده که به هر دو فراغت دهد و قوتی برایشان فراهم کند. پس دریچههای درون راهرو را بست، آن را به دو نیم تقسیم کرد، و مرد و هیولا را از هم جدا ساخت. به هر دو گوشت و پیالهای آب داد.
تورجان در راهرو نقش بر زمین شد.
مازیرین گفت: «هوم. خستهای. میخواهی استراحت کنی؟»
تورجان ساکت ماند. چشمهایش بسته بود. برای او دیگر زمان و جهان معنایی نداشت. تنها واقعیت موجود، راهرو خاکستری بود و گریز بیپایان. هر از گاهی هم خوراکی میرسید و چند ساعتی استراحت.
مازیرین گفت: «به آسمان آبی فکر کن. به ستارههای سفید، دژت، میر، کنار رود درنا [7]؛ به گشت و گذار آزادانه در مرغزارها فکر کن.»
چانهی تورجان لرزید.
«به این فکر کن که میتوانی اژدهای کوچک را زیر پا له کنی.»
تورجان به بالا نگاه کرد و گفت: «بیشتر دوست دارم که گردن تو را خُرد کنم، مازیرین.»
مازیرین به روی خود نیاورد و گفت: «بگو ببینم، چطور به مخلوقات درون خمره درک و هوش میدهی؟ بگو تا رهایت کنم.»
تورجان خندید و خندهاش دیوانهوار بود.
«بگویم؟ و بعد؟ فاش کردن راز همانا و مردن در روغن داغ همانا.»
لبهای باریک مازیرین از ناراحتی آویزان شد.
«بدبخت مفلوک، میدانم تو را چطور به حرف بیاورم. حتا اگر دهانت مهر و موم شده باشد، کاری میکنم که مثل بلبل حرف بزنی! فردا یکی از اعصاب بازویت را بیرون خواهم کشید و از بالا تا پایین بر آن پارچهای خشن خواهم مالید.»
تورجان کوچک که پاهایش را در عرض راهرو دراز کرده بود، مشغول نوشیدن آب شد و هیچ نگفت.
مازیرین بدسگالانه گفت: «امشب، یک گوشهی دیگر به راهرو خواهم افزود تا ناگزیر از طی کردن مسیر پنجگوش باشی.»
تورجان مکثی کرد، از زیر درپوش شیشهای به دشمنش نگریست، و بعد آب را جرعه جرعه نوشید. با پنج گوشه شدن راهرو، زمان گریختن از هجومهای هیولا کاسته میشد، و از هر زاویه بخش کوچکتری از راهرو در میدان دید قرار میگرفت.
مازیرین گفت: «فردا باید تمام چابکیات را به کار بگیری.» اما چیز دیگری به ذهنش رسید. نگاهی پرسشگرانه به تورجان انداخت و گفت: «اما اگر در مورد دیگری به من کمک کنی به تو تخفیف خواهم داد.»
«مشکلت چیست، جادوگر بینوا؟»
«انگارهی مخلوق زنی وهمزدهام کرد و من او را به دام خواهم انداخت.» مازیرین که چشمهایش با این اندیشه تیره و تار شده بود، ادامه داد: «حوالی غروب میآید و در حاشیهی باغ من میایستد، در حالی که بر اسب سیاه بزرگی سوار است... او را میشناسی، تورجان؟»
تورجان کمی آب نوشید و گفت: «نه مازیرین.»
مازیرین گفت: «جادویش این قدر قوی بود که توانست طلسم دوم هیپنوتیزم فلویون [8] را دفع کند... شاید هم نوعی حرز بلاگردان دارد. وقتی به او نزدیک میشوم به درون جنگل میگریزد.»
تورجان که مشغول گاز زدن بر گوشت شده بود، گفت: «خب بعد؟»
مازیرین از بالای بینی درازش به زندانی کوچک نگاه کرد و گفت: «این زن که میتواند باشد؟»
«من از کجا بدانم؟»
مازیرین با حواسپرتی گفت: «باید بگیرمش. چه افسونی، چه طلسمی به کار ببرم؟»
تورجان به بالا نگاه کرد، هر چند از پشت شیشه درپوش، جادوگر را به سختی میدید.
«مازیرین، مرا آزاد کن. به جان خودم که حاکم برگزیده مارام-اور [9] باشم، زن را به تو تحویل خواهم داد.»
مازیرین مظنونانه پرسید: «چطور این کار را میکنی؟»
«در جنگل تعقیبش میکنم، با بهترین «چکمههای زنده» و سری پر از افسون.»
پاسخ دندانشکن مازیرین چنین بود: «این کار را خود انجام خواهم داد. شانس تو از من بیشتر نیست. وقتی آزادت میکنم که راز ترکیب آفریدههای درون خمرهات را بدانم.»
تورجان سرش را پایین آورد تا جادوگر نتواند از چشمانش چیزی بخواند و پس از مکث کوتاهی پرسید: «تکلیف من چیست، مازیرین؟»
«وقتی بازگشتم خدمتت خواهم رسید.»
«و اگر برنگشتی؟»
مازیرین دستی به چانهاش کشید و با لبخندی که دندانهای سفید نیکویش را نمایان میکرد گفت: «اگر به خاطر راز منحوس تو نبود، اژدها میتوانست همین الان تو را بخورد.»
جادوگر از پلهها بالا رفت و تا نیمهشب در کتابخانهاش مشغول غور در کتابهای قطور جلد چرمی و نوشتههای پراکنده بود. روزی روزگاری بیش از هزار حرز، طلسم، افسون، نفرین، و جادو را میشناختند. در پهنه موثولم بزرگ [10]، که اسکولاییس [11]، آید کاچیک [12]، آلمری [13] در جنوب، و سرزمین فالینگ وال در شرق را در بر میگیرد، جمع کثیری جادوگر و ساحر از هر رستهای وجود داشت که فندال کبیر، یا ساحرالاموات [14]، بزرگترین ایشان بود. خود فندال بیش از صد افسون ساخته بود. هر چند شایعات مبنی بر آن بود که وی وقتی جادو میکرده، اهریمنان در گوشش زمزمه میکردند. پونتسیلای پاکدین [15]، حاکم وقت موثولم بزرگ، فندال را زیر شکنجه گرفت، پس از گذشت شبی دهشتناک او را کشت، و جادوگری را در تمام آن سرزمین ممنوع کرد. جادوگران سرزمین موثولم بزرگ گریختند، درست مانند سوسکهایی که از مقابل نور شدید میگریزند؛ دانش جادوگری پراکنده و فراموش شد، تا به امروز در این زمانهی فسرده، که خورشید سرد شده، اسکولاییس در بیابان برهوت گم شده، نیمی از شهر سفید کایین ویران شده، و تنها یک صد و اندی افسون در حوزهی دانش بشر باقی مانده است. از میان اینها، مازیرین هفتاد و سه افسون را گرد آورده بود و آرام آرام، با نیرنگ و مذاکره زمینه را برای حصول باقی افسونها فراهم کرده بود.
مازیرین چند مجلد از کتابهایش را انتخاب کرد و با تلاش و جهد فراوان پنج افسون را درون ذهنش جای داد: قوهی چرخانندهی فندال، طلسم دوم هیپنوتیزم فلویون، افشانهی منشوری عالی، افسون پرورندهی بیپایان، و افسون کُرهی نفوذناپذیر. مازیرین وقتی از این کار فارغ شد، شراب نوشید و بر تخت غنود.
روز بعد، حوالی غروب، مازیرین رفت تا در باغش قدم بزند. لازم نبود زیاد منتظر بماند. وقتی داشت خاکِ دور و بر ریشهی شمعدانیهای قَمَریاش را شخم میزد، خشخش نرم برگها و صدای آرام سُمها به او فهماند که مطلوبش رخ نشان داده است.
زنی جوان با ترکیبی دلپذیر و رخسارهای فریبا، شق و رق بر زین نشسته بود. مازیرین به آهستگی خم شد تا مبادا زن را بِرَماند. آرام «چکمههای زنده» را به پا کرد و آنها را بالای زانوهایش محکم بست.
قد راست کرد و فریاد زد: «آهای دختر، دوباره آمدی. چرا هر غروب به اینجا میآیی؟ گلهای رز را تماشا میکنی؟ سرخی خونرنگ آنها به خاطر خون سرخ زندهای است که در گلبرگهایشان جریان دارد. اگر امروز فرار نکنی، یکی از آنها را به تو هدیه خواهم داد.»
مازیرین رزی را از بوته لرزان چید و در حالی که با نیروی یورشگر «چکمههای زنده» مبارزه میکرد، آرام به سمت دختر رفت. هنوز چهار قدم به سمت زن برنداشته بود که زن زانوانش را به پهلوی اسب کوبید و به قلب جنگل جهید.
مازیرین میدان را به چکمهها داد. چکمهها پرش بلندی کردند، سپس پرشی دوباره، و باز هم پرشی دیگر، و به این ترتیب، مازیرین با تمام سرعت در تعقیب زن بود.
پس مازیرین وارد جنگل افسانهها شد. تنههای خزهبسته در همه طرف به بالا تاب برداشته بودند تا تکیهگاهی برای حصار برگی مرتفع باشند. هر از گاهی، جابجا شدن پرتوهای آفتاب، لکههای سرخ تیرهای بر چمن میانداخت. در سایهسارها، گلهای ساقهبلند و قارچهای ترد در لابلای برگهای مرده روییده بود. طبیعت در این ساعت زوال زمین آرام بود و خسته.