سهشنبه بعدازظهر ماه جولای 1940 در دیترویت است. دوازده سالم است. از اینجایی که نشستهام، یعنی تراس بالایی زمین سمت چپ استادیوم بریگز [1] میتوانم ساختمان جنرال موتورز [2] را ببینم که روی خیابان وودوارد [3] سایه انداخته. ماشینها خیابان میشیگان را بالا و پایین میکنند. فورد، شورلت، بیوک و هر از چند گاهی حتا یک نَش. پشت فرمان خیلیهاشان، همان کسانی نشستهاند که ماشینها را ساختهاند. به دستهایم نگاه میکنم و توی ذهنم تصورشان میکنم که مثل دستهای یک کارگر اتوموبیلسازی، بزرگ و پینهبسته و زخم و زیلی شدهاند و گریس چنان به خورد چروکهاشان رفته که دیگر حتا با صابون لاوا هم نمیشود پاکش کرد.
سایهی پدرم رویم میافتد. سمت راستم مینشیند و سه تا هاتداگ را که تا خرخره خردل توی جانشان فرو رفته، روی پاهایش میگذرد. به دستهایش نگاه میکنم و سعی میکنم جای زخمهای گرد و محو روی دستها و بازویش را بشمارم. پدرم جوشکار است و برای شرکت اتوموبیل فورد کار میکند. سی و یک سالش است و به چشمِ من دوازده ساله، سلطان عالم است. همهی جوابها پیش اوست.
یک هاتداگ بر میدارم و با سه لقمه کارش را میسازم. بعد دست دراز میکنم تا یکی دیگر بردارم. بابام با دهن پر میگوید: «اوهو پسر، چه خبرته؟ اشتهای تو سر بیسبال بالاخره منو ورشکست میکنهها! سر این یکی شیر و خط میندازیم بعد راند هفتم که شد، میرم بازم میخرم. قبول؟»
توی زمین رویی خوشگله [4] دارد خودش را قبل از راند چهارم کش و قوس میدهد و اعضای ردساکس بوستون [5] هم دارند دور و بر ورودیشان خودشان را گرم میکنند. پرتابهای رویی تا حالا خوب بودهاند و بوسوکسیها هم آن طوری که باید بازی نمیکنند. ولی آخر سه راند شاید چهل دقیقه طول بکشد. من دوازده سالم است. تا چهل دقیقهی دیگر ممکن است از گرسنگی بمیرم.
«قبول.»
بابام سکه را میاندازد.
×××
اصل عدم قطعیت هایزنبرگ بیان میکند که وجود ناظر خارجی باعث میشود تعیین موقعیت و جهت یک شئی در یک لحظه غیرممکن باشد. این چیزی بود که توی دبیرستان یادمان دادند.
توی دانشنامهی بیسبال نوشتهاند که مو برگ [6] شش تا هومران [7] طی سیزده فصل داشته. برای چهار تا تیم هم بازی کرده. دربارهاش گفتهاند که به سیزده زبان مسلط بوده، ولی به هیچ کدامشان بلد نبوده درست و حسابی لاس بزند. به عنوان یک بازیکن بیسبال، زیادی اهل مطالعه و تحقیق بوده. وقتی توی جنگ جهانی دوم پای سخنرانی هایزنبرگ مینشسته، کلی دربارهی این موضوع جوک درست کرده که بالاخره من اگر شما رو بکشم شما قطعاً میمیری یا نه. فکر کنم او به عنوان یک انسان تحصیلکرده اگر اینجا بود درک میکرد که این حافظهی هفتاد سالهی لجن گرفتهی من چرا اینقدر سوراخ سمبه دارد.
سال 1940 من بزرگترین طرفدار مو برگ بودم. هرچند که او بعد از فصل سی و نهم استعفا داده بود. مثل او من هم عاشق بیسبال بودم و مطالعه را هم خیلی دوست داشتم. ترکیبی غیرمعمول برای یک طرفدار بیسبال دوازده ساله در آن دوره و زمانه. حتا بعضی از عادتهای عجیب و غریبش را هم به خودم گرفته بودم. وقتی شنیدم که حاضر نیست روزنامهای را که کس دیگری باز کرده باشد بخواند، از پدر و مادرم خواستم که در خانه خودم نفر اولی باشم که روزنامهی مجانی شرکت فورد را میخواند. هیچ کس دیگر حق نداشت قبل از این که من جدول امتیازات را بررسی کرده باشم به بخش ورزشی دست بزند. خلاصه که برای منِ طرفدار پر و پا قرص بیسبال، فقط روزنامهی باز نشده جواب میداد.
مو به عنوان گیرندهی ذخیره و پدر معنوی تیم توی ردساکس باقی ماند. البته بعد از 1939 توی هیچ بازیای شرکت نکرد. بعدش هم که جنگ شروع شد و او شد مأمور او.اس.اس [8]. عکسهایی که در یک تور صلح و دوستی بیسبال در توکیو گرفت، راهنمای هواپیماهای بمبافکن جیمی دولیتل [9] شد و شعور و قضاوت صحیحش جان ورنر هایزنبرگ [10] را نجات داد.
اینها چیزهایی است که در کتابهای تاریخ دربارهاش نوشتهاند. ولی من خاطراتم از او کمی فرق میکند.
مثلاً من شخصاً شاهد هفتمین هومرانش هم بودم.
×××
خط را انتخاب میکنم. سکه بالای دست پدرم شروع به چرخیدن میکند و میدرخشد. درست مثل همهی سکه انداختنهایی که با حرکت آهسته در فیلمهای پنجاه سال اخیر زندگیام دیدهام. بابام با دست راستش سکه را میگیرد و روی دست چپش میکوبد. «مطمئنی پسر؟»
سر تکان میدهم. دستش را بر میدارد. خط است.
«بفرما.» هاتداگ سوم قبل از این که رویی هشتمین دستگرمیاش را بیندازد، تمام میشود.
و بعد، باورتان نمیشود، ولی مو برگ وارد زمین میشود. گویندهی تایگرز [11] هم انگار سردرگم شده و نمیداند چه باید بگوید. مکث میکند و صدایش انگار با پژواک آخرین کلمهاش محو میشود. «ساکس، اوکس، اوکس، اوکس.» مردم هیجانزده شدهاند. از پس کارتهای امتیازشان سرک میکشند تا مطمئن شوند که خود مو برگ است که میخواهد این آخرین ضربهاش را هم بزند و از چوب بیسبالش خاکگیری کند. طرفداران بیسبال همیشه حواسشان به این لحظات خاص و تاریخساز جمع است.
پیدا شدن سر و کلهی برگ برای من از بلیط جامجهانی هم ارزشمندتر است. کلاه تایگرم را از سر بر میدارم و داخلش را نگاه میکنم که امضای کج و معوج مو برگ از آگوست پیش رویش افتاده. باید خودم را به ضرب و زور از میان جمعیتی که دور تد ویلیامز [12] را گرفته بودند رد میکردم تا به مو برسم که روی پلههای خروجی نشسته بود و سکهای را از پشت انگشتانش رد میکرد و جمعیت را برای پیدا کردن دافهای درست و حسابی دید میزد. وقتی از پشت میلهها خم شدم که کلاهم را برایش پرت کنم، نیشش تا بناگوش باز شد. «ببینم آق پسر، میدونی مأمور مخفی چیه؟»
«نه! ولی همین که برسم خونه میرم ببینم چیه.»
خندهاش کمی عریضتر شد. اسمش را روی کلاهم نوشت و کلاه را برایم پرتاب کرد.
حالا او توی جایگاه ایستاده و رویی یکی از آن ضربههای کم ارتفاعش را پرتاب میکند. برگ بیخیالش میشود. سرش را تکان میدهد و منتظر بعدی میشود.
بعدی را از گوشهی چپ شوت میکند آسمان هفتم.
قبل از این که حتا به ذهنم خطور کند که هومران شده، مثل دیوانهها شروع میکنم به بالا و پایین پریدن. توپ به اوج خودش میرسد و بازیکنهای گیرندهی ته زمین تایگر میفهمند که ممکن نیست دستشان به توپ برسد. توپ دارد به سمت فنس میرود. دارد میآید به سمت من. قشنگ یادم است که داشتم به خودم میگفتم توپ برای من است. دستهایم را بالا میگیرم. توپ را نگاه میکنم که حین پایین آمدن کمی انحراف پیدا میکند و میترسم که نکند از بالای سرم رد شود. دستکشهایم همراهم نیست. ولی ثانیه کش میآيد و انگار توی زمین بیسبال لعنتی مدرسهی استابروک [13] باشم، صدای پدرم را میشنوم که فریاد میزند: چشت رو ازش برندار پسر! جف دساتو بالا بیگیر پسر!
صدای برخورد توپ با دستم دقیقاً عین صدای کوبیدن سکه روی دست چپ پدرم است. یکی خودش را به من میکوبد و من از وسط صندلیها میافتم زمین. حین سقوطم سرم به لبهی صندلیای، زانوی کسی کوبیده میشود و مثل مکس اشملینگ توی خودم جمع میشوم. ولی بیهوش نمیشوم. هنوز توپ عین تخممرغی که دخترها باید برای کلاس خانهداریشان با خودشان خرکش کنند، توی مشتم است. پدرم من را سر پا میکند و جمعیت دورم به همان سرعتی که جمع شده بودند، باز پخش میشوند. چند نفری به پشتم میزنند و میگویند: «دریافت خوبی بود پسر.»
بابا میگوید: «نگاش کن این بچه رو. اوری [14]. همهی ساندویچای منو میخوری و یه هومران هم دریافت میکنی! بابا دس مریزاد.»
«اونم هومران مو برگ رو.» به توپ نگاه میِکنم. فرورفتگی بیضوی، بخشی از لوگوی اسپالدینگ [15] را در بر گرفته. چوب مو به اینجا اصابت کرده. برای من از دست دادن باهاش چیزی کم نداشت. نگاهش میکنم که دارد دور سوم را میزند. دو تا شده. جفت موها دارند با دو تا داور دور سوم خندان دست میدهند.
همه چیز مثل یک رویاست. برگ محو میشود و صدای غرشی در گوشم میپیچد و پدرم چیز دیگری میگوید. ولی من که دارم به قلمرو ناهوشیاری سقوط میکنم، حرفش را نمیشنوم.
×××
و بعد همه چیز واقعاً به یک رویا تبدیل میشود. دستکم این که همه چیز تغییر میکند. اوری دیگر توی زمین بیسبال نیست. پدرش هم دیگر کنارش نیست. اصلاً هیچکس آنجا نیست. او تنهای تنها توی اتاقیست که یک سقف دارد و یک زمین و چند تا دیوار. ولی وقتی رویشان دقیق میشود، مطمئن نیست آنجا باشند.
نه. تنها نیست. مردی داخل اتاق است. مثل دیوارها صورت او هم کاملاً قابل تشخیص نیست. اما الیوت حس میکند که مرد تاکسیدویی به تن دارد. درست مثل آنی که در عکس عروسی پدر و مادرش دیده.
«اتفاقی که الان افتاد واقعاً اتفاق نیفتاد.»
اوری دوازده سالش است. «معلومه که اتفاق افتاد. من خودم دیدم. من اونجا بودم.»
«اونجا یعنی کجا؟»
«استادیوم بریگز. بازی بیسبال. این توپ رو اون جا گرفتم.» و مشتش را بالا میگیرد، چون توپ را هنوز توی مشتش می فشارد و اگر توپ هنوز توی مشتش است پس یعنی هومران هم اتفاق افتاده است.
ولی توی مشتش یک سکه است. درست مثل سکهای که پدرش برای شیر یا خط استفاده کرده بود. سال ضربش 1935 بود و سه شکاف موازی روی بال راست عقاب رویش افتاده بود.
«توپ من کو؟» و در جستوجوی توپ سرتاسر اتاق را با نگاهش میکاود.
«توپی در کار نیست. از اولش هم همین رو توی دستت گرفته بودی.»
اوری با لحنی تمسخرآمیز میگوید: «بیخیال! تد ویلیامز هم نمیتونه یه سکه رو بفرسته خارج زمین! هنک گرینبرگ [16] هم نمیتونه! جیمی فاکس [17] هم نمیتونه. مو برگ که اصلاً حرفشم نزن!»
«توی دستت چی داری؟»
«یه سکه.»
«پس حرف حسابت چیه؟»
«ممکن نیست! دزدیدیش نه؟ توپمو دزدیدی!»
«اوری گوش کن. این چیزی که توی مشتته به یه دلیل خاصی یه سکه است.»
«بعله که به یه دلیل خاصی یه سکه است. تو توپمو دزدیدی و جاش یه سکه گذاشتی توی مشتم!» اوری سکه را به سمت مرد پرتاب میکند. ولی سکه بین او و مرد متوقف میشود و شروع میکند به چرخیدن. درست مثل وقتی پدرش آن را در آسمان صاف تابستانی بالا انداخته بو.د.
«نباید این کار رو میکردی.»
×××
دارم کجا میروم؟ کجا بودم؟ چرا هر دوی اینِها را به طور همزمان تجربه میکنم؟ من هفتاد و دو سالم است. بازنشستهی شرکت جنرال موتورز میلفورد میشیگان [18]. در حال حاضر ساکن کلبهای در کنار دریا در سیل هاربور مین [19]. از روزی که من شاهد هومران مو برگ بودم (یا شاید هم نبودم)، تایگرز سه دور برندهی جام جهانی شدهاند. سالهای 45 و 68 و 84. ردساکس هرگز برنده نشد. هر بار که صعود کردند، عدل بازی هفتم را باختند. دفعهی آخری سال 1986 بود که طرفدارانش فکر میکردند نفرین از روی تیمشان برداشته شده. ولی بعد از این که پرتاب کم ارتفاع موکی ویلسون [20] از لای پاهای بیل باکنر [21] رد شد، همه آرزو کردند که کاش آنجلز در همان بازیهای مقدماتی کار ردساکس را ساخته بودند. حداقل در آن صورت... اگر، اگر، اگر... بابام همیشه میگفت اگر جوجه لب داشت که خوب سوت میزد. روی اما و اگر دور زدن که فایده ندارد. طرفدار ردساکس بودن توی شهری مثل دیترویت کار آسانی نبود. ولی من وفاداری واقعیام را با مخفی کردن امضای مو برگ زیر کلاه تایگرم، خوب از نظرها پنهان کرده بودم.
تابستانها با رادیویم توی هشتی خانهام مینشینم و حین تماشای امواجی که از اطلس به سمتم میآیند، به بازی ردساکس گوش میدهم. موجها به همهی ساحلهای عالم برخورد میکنند. بعد با خودم فکر میکنم یعنی نقطهای هست که موجها از آنجا در همه جهت پخش شوند یا نه.یا به قول الیوت [22]، نقطهی ثابت جهان. آنجا که انتخابها به قطعیتها بدل میشوند.
اگر چنین جایی وجود داشته باشد، خیلی مشتاق دیدنش هستم. یا این که حداقل از وجودش مطلع باشم. چون خیلی دوست دارم بدانم آیا این انتخاب من بود که باعث مرگ پدرم شد؟
×××
«مگه چکار کردم؟»
«سکه توی هواست. حالا باید قبل از این که بیاد پایین یه شرط ببندی.»
اوری از مرد که حالا روی صندلی نشسته که تا چند لحظهی پیش آنجا نبود، میپرسد: «چرا؟» سکه همسطح چشمانش در حال گردش است.
«برای اینکه تصمیم بگیری قراره چه اتفاقی بیفته.»
«دربارهی چی دقیقاً باید تصمیمگیری کنم؟»
«باید دو تا انتخاب بکنی که فقط یکیش به سکه ربط داره. پس بذار اول بریم سراغ اونی که به سکه ربطی نداره. بذار داستانش رو برات تعریف کنم.» خودش را روی صندلی صاف و صوف میکند. «تا یک سال و نیم دیگه آمریکا با ژاپن و آلمان وارد جنگ میشه.»
«نخیرم! روزولت گفته جنگ به ما ربطی نداره!»
«درسته. این حرفو زده. ولی در هر حال این اتفاق میافته.»
«تو از کجا میدونی؟»
«چون این کار منه. دونستن. یا اصلاً بذار این جوری واست بگم. من اون آقاهم که همه چیزو میدونه.»
اوری به چشمانش فشار آورد و چپکی به مرد نگاه کرد بلکه بتواند در صورتش دقیق شود.
«پس گفتی که همه چیزو میدونی، ها؟ ببینم، میدونی صورتت چه شکلیه؟»
«این شکل واقعی من نیست اوری. من فقط به این خاطر به این صورت در اومدم که تو راحتتر باشی.»
«ولی اگر صورت داشتی راحتتر بود.»
«خب پس بهم یه صورت بده.»
«به همین سادگی؟» مرد سرش را به نشانهی موافقت تکان میدهد. اوری میگوید: «باشه.» و صورت پدرش را روی چهرهی مرد میگذارد.
«خب حالا راحتتری؟»
«برام توضیح بده منظورت چیه که همه چیزو میدونی؟»
«یعنی تا وقتی که چیز خاصی نیاز به دانسته شدن داشته باشه، من وجود دارم. وقتی نیاز به دونستن اون چیز رفع بشه، من هم از بین میرم.»
حرفهای مرد داشت کمکم در ذهن اوری مینشست. «پس یعنی تو فقط تا وقتی وجود داری که چیزی رو که میخوای بدونی، نمیدونی. درسته؟»
مرد باز سر تکان میدهد.
«پس داستانو برام تعریف کن.»
×××
بازنشسته بودن توی دههی نود خیلی آسان بود. مخصوصاً اگر شغل مرا میداشتید. فقط کافی بود به پشت لم بدهم و پول بیمه و مواجب بازنشستگیام را دریافت کنم. در ساحل مین، گل مینا پرورش دهم و صبحها با زنم برای قدم زدن در پارک ملی آکادیا [23] بروم و حوصلهام که سر میرفت، به مردم در زمینهی اتوموبیل مشاوره بدهم.
راستش ترجیح میدهم حوصلهام سر نرود، چون وقتی حوصلهام سر برود یاد مو برگ و سکه و بعدازظهرهای ماه جولای میافتم که پدرم از جواز مرخصی پزشکی قلابی استفاده میکرد و مرا به بازی بیسبال میبرد.
از کار مشاوره کلی پول درآوردهام.
اسم زنم دونا [24] است. کمی از من قدش بلندتر است و خیلی هم از من لاغرتر است و رنگ موهایش درست مثل ماه کامل شبهای زمستان است. سی و هفت سال است که با هم ازدواج کردهایم و فکر نکنم دیگر بتوانم هیچ زنی جز او را دوست داشته باشم. زنم دوست دارد که این سالهای طلایی ازدواجمان را خوش بگذرانیم. دوست دارد با هم به اروپا برویم. ولی من موافق نیستم. خوشبخت هستیم و بچههای خوبی هم داریم. هیچ کدامشان هم توی تلویزیون غفلتاً از تربیت بد و بیتوجهی پدر و مادرشان ننالیدهاند.
خیلی دوست داشتم به دونا بگویم چرا نمیخواهم به اروپا بروم. اما من این موضوع را به مثابه امضای یک دشمن زیر کلاه لک عرق گرفتهی تایگرم، مخفی کردهام.
مو برگ سال 1972 در نیویورک مرد. بیست و هشت سال بیشتر از پدرم زندگی کرد. وقتی مرد، من و دونا برای اولین بار به نیویورک رفتیم.
×××
مرد که صورت پدر اوری را پوشیده بود، گفت: «دانشمندی هست به نام ورنر هایزنبرگ.»
اوری پرسید: «آلمانیه؟» مرد سری تکان داد. «پس دشمن ماست.»
«بله. هایزنبرگ همین حالا هم دانشمند معروفیه. وقتی جنگ شروع بشه، اون سعی خواهد کرد که اتم رو بشکافه و برای نازیها بمب اتم درست کنه. انتخابی که تو باید بکنی اینه. آیا مو برگ هایزنبرگ رو میکشه یا نه؟»
«مو برگ چرا باید کسی رو بکشه؟ اون که بازیکن بیسباله.»
«در حال حاضر بله، ولی وقتی جنگ شروع بشه به سازمان او.اس.اس میپیونده و مأمور مخفی دولت ایالات متحده میشه. یکی از مأموریتهاش در 1944 این خواهد بود که در یکی از سخنرانیهای هایزنبرگ حاضر بشه و اگر حس کرد که آلمانها واقعاً به ساختن بمب اتمی نزدیک شدن، هایزنبرگ رو ترور کنه.»
«تو دیوونهای. من دربارهی بمبای اتمی توی مجلهی استاندینگ [25] خوندم. اونجا نوشته بود که چنین چیزی وجود نداره.»
«در آینده وجود خواهد داشت.»
اوری که هنوز هم مشکوک است، میپرسد: «حتا اگر فرض کنیم چنین چیزی وجود داشته باشه، اینا چه ربطی به توپ من داره؟»
«اگر مو برگ این هومران رو انجام بده، توی این فصل بیشتر بازی میکنه. بعد هم توی فصل بعد بازی میکنه و چون دیگه پیر شده، او.اس.اس یه نفر دیگه رو به جاش استخدام میکنه. اون کسی که به جای برگ استخدام میکنن، حتماً هایزنبرگ رو میکشه.»
«چه بهتر. اگر بمب اتمی وجود داره، من یکی که ترجیح میدم دست هیتلر نیفته.»
«ولی اگر تواناییها هایزنبرگ در حدی نباشه که قبل از ایالات متحده بتونه بمب اتم رو بسازه چی؟ اونوقت یک نابغه بیهیچ دلیلی کشته شده.»
اوری حرفی نمیزند. مرد ادامه میدهد: «اگر ترور هایزنبرگ موفقیتآمیز باشه، بعدش نوبت بقیهی دانشمندهای آلمانیه. این یعنی مردی که قراره پروژهی فضایی آمریکا رو طراحی کنه، یا میمیره یا بعد از جنگ به روسیه پناهنده میشه.»
«برنامهی فضایی؟» نظر اوری جلب میشود. یک ماه از وقتی کتاب اولین مرد روی ماه اچ. جی. ولز [26] را خوانده نمیگذرد. و خوب اگر بمبهای اتمی ممکن باشند، پس چرا سفر به ماه ممکن نباشد. «قراره به ماه سفر کنیم؟» ذهنش از تصاویر هیجانانگیز موشکهای صاف و براق نقرهای که به فضا پرتاب میشوند پر شد. خودش را به شکل یک فضانورد تصور کرد.
«بستگی داره اوری. احتمالات زیادی وجود داره. ولی یک چیز مسلمه. اگر هایزنبرگ کشته بشه، اولین کسایی که روی ماه قدم میگذارن آمریکایی نخواهند بود. یا اصلاً چنین اتفاقی نمیافته.»
اوری سکوت میکند و به کف اتاق خیره میشود که واقعاً کف اتاق نیست. ترکیب چندین کف اتاق مختلف است که هر یک به نظر می رسد آنجا هستند. ولی هیچ یک بیشتر از چند ثانیه ثابت نمیمانند.
«تو همهی این چیزا رو از کجا میدونی؟»
«نمیدونم. قبل از این که تو بیای اینجا من وجود نداشتم. وقتی هم بری من از بین میرم. ولی تا زمانی که این عدم قطعیت وجود داشته باشه، من هم وجود خواهم داشت.»
«واقعاً خیلی مهمه که کی اول روی ماه قدم بذاره؟»
«شاید نه. ولی این که اولین بمب اتم دست کی باشه خیلی مهمه.»
اوری به سکهی در حال چرخیدن نگاه میکند. اگر کمی به چپ یا راست منحرف شود، میتواند این طور به نظر برسد که جای چشمهای مرد را گرفته. توپ هومران مو برگ. چقدر میتوانست جلوی رفقایش پز بدهد.
فکر میکند.
«باشه... توپ واسه خودت.»
×××
گاهی ماه شبیه یک سکه میشود که امواج مهتابش مثل عقابی در منظره بال میگستراند. شبهای تابستان را بیدار میمانم و منتظر ماه میشوم تا از افق نامتناجس طلوع کند. همانجور توی تختم میمانم و با خودم فکر میکنم که ماه هم مثل آن سکه در حال چرخیدن است. قرص کامل، بعد هلال، بعد ماه نو و باز همین چرخه تکرار میشود. بعد از یک تابستان بیخوابی، تصاویر چرخش ماه توی ذهنم با دور بالا پخش میشوند و گاهی که خواب میبینم، مرد با چهرهی پدرم را میبینم که به جای چشم توی صورتش ماه دارد. مثل پردهای نازک در درخشش هستند. ولی نه آنقدر سریع که به چشم نیایند.
شیر یا خط. احتمالش پنجاه پنجاه است. موقعیت یا سرعت. گربه زنده است. گربه مرده. ولی اگر یک سکه را ده بار بالا بیندازی، از هر کدام پنج تا نصیبت نمیشود. من سکه زیاد میاندازم. مخصوصاً وقتی شبهای تابستان است و ماه هلالی است و دیر کردهام.
ورنر هایزنبرگ. نازی بود یا یک شهروند خوب که فکر میکرد دارد انجام وظیفه میکند. پنجاه پنجاه. بیشتر زندگینامهنویسها و دوستانش میگفتند او صرفاً یک آلمانی بوده که در زمان جنگ، به حکم وظیفه داشته برای کشورش بمب اتمی درست میکرده. نمیدانم اصلاً به این موضوع فکر کرده بوده که هیتلر با یک بمب اتمی چه کارها که نمیتواند بکند.
پانزدهم دسامبر 1944 هایزنبرگ در ای.تی.اچ زوریخ سخنرانیای دربارهی نظریهی اس-ماتریکس انجام داد. مو برگ در سخنرانی حاضر بود. بعضیها گفتهاند خودش را به جای یک دانشجوی سوئیسی جا زده بود. بعضیها هم میگویند جای یک تاجر عرب یا فروشندهی فرانسوی. خب این خودش یک جور عدم قطعیت است. مو برگ آنجا بود، ولی کسی نمیداند به چه صورتی. معلوم نیست که تاجر عرب یا فروشندهی فرانسوی آنجا بوده باشد، ولی همه میدانند که سالن پر از دانشجوی سوئیسی بوده. و البته یک مأمور مخفی که همان برگ باشد.
میتوانم صحنه را تصور کنم. هایزنبرگِ موقرمز کوتوله با سری گر گرفته و چهرهای که او را پیرتر نشان میدهد، جلوی تخته سیاه قرار گرفته. دست چپش را هرگز از توی کتش بیرون نمیآورد. بین جمعیت برگ نشسته که دارد با دقت گوش میکند و یادداشت بر میدارد. برگ دارد چیزهایی مینویسد. شاید دارد مینویسد: نظریهی عدم قطعیت هایزنبرگ. با هایزنبرگ چه باید کرد. دارد برای خودش لطیفه میسازد: میتوانیم با هم دربارهی ریاضیات بحث کنیم و بگذاریم روم در آتش بسوزد. پیستولی در جیب کتش سنگینی میکند. با هربار جابهجا کردن بدنش، کپسول سیانوری در درون ساعت جیبیاش جابهجا میشود.
هایزنبرگ حرف میزند و برگ گوش میدهد و در تمام این مدت سکهای در میان زمین و هوا در حال چرخیدن است.
×××
«اگر توپ رو پس بدم، جنگ متوقف میشه؟»
«نه. جنگ در هر صورت اتفاق میافته. ولی کار تو نتیجهی جنگ رو تغییر میده.»
اوری در این مدت کلی فکر میکند: «یعنی فقط چون من توپ رو گرفتم؟»
مرد کمی خم میشود و سکه همراستای چشم راستش قرار میگیرد: «تا حدودی بله. مثلاً موجها رو در نظر بگیر. وقتی یه سنگ توی آب میافته، امواجش تا کجا میرسن؟»
اوری میگوید: «تا وقتی به یه چیزی برخورد کنن.» به کلبهی پدربزرگش در شمال در نزدیکی ترورس سیتی [27] فکر میکند. برکهای در جنگل نزدیکی کلبه هست. اوری آنجا قورباغه شکار میکند. در ذهنش امواج حاصل از پریدن قورباغهها در آبهای قهوهای رنگ برکه را تصور میکند.
«توپی که تو گرفتی مثل قورباغهای میمونه که توی برکهی تاریخ پریده باشه. البته به خاطر ورود بیاجازه به تصاویر ذهنیت عذرخواهی میکنم. امواج حاصل از افتادن این توپ هم از این قاعده مستثنا نیستن.»
«چطور میتونی ذهن منو بخونی؟»
«به تعبیری، من همون چیزی هستم که تو فکر میکنی. یا به عبارت دیگه اگر اطلاعات کافی داشتی، فکر میکردی.»
اوری مدتی مدید به چرخش سکه خیره میماند و در افکارش غرق میشود. «یعنی تو منی؟»
«متاسفم اوری، اما جواب این سوال رو نمیدونم.» حالت صورتش مثل وقتی بود که از پدرش پرسیده بود مژهها از کجا متوجه میشوند دیگر نباید رشد کنند.
اوری اعتراض کرد: «ولی تو که از جنگی که هنوز اتفاق نیفتاده و بمبای اتمی و سفر به ماه اطلاع داری. چطور این رو نمیدونی؟»
«چون هنوز سرنوشت خیلی چیزا مشخص نشده. انتخاب کن اوری. شیر یا خط؟»
«اول باید بهم بگی کجاییم.»
«ما هیچ جا نیستیم. چون هنوز تصمیمی نگرفتی. وقتی هم که تصمیمت رو بگیری، من دیگه اینجا نیستم. یعنی هیچجا نیستم. من فقط در عدم قطعیت تو وجود دارم.»
«پس آخه تو کی هستی؟ خدایی؟»
مرد سرش را به علامت بیاطلاعی تکان میدهد.
«خدا تو رو فرستاده؟ اصلاً خدا وجود داره؟ چرا به جای این که خودش تصمیم بگیره انداخته گردن من؟»
مرد همچنان سرش را تکان میدهد. «نمیتونم جواب هیچ کدوم از سوالاتت رو بدم. هر چیزی رو که میدونستم بهت گفتم. تو همین حالاش هم مشخص کردی که مو برگ توی اون سخنرانی شرکت میکنه. حالا باید مشخص کنی که بعدش چه اتفاقی میافته.»
«ولی آخه این که انتخاب نیست. این فقط سکه انداختنه. همش به شانس بر میگرده. دادن توپ به تو انتخاب بود. سکه انداختن که انتخاب کردن نیست.»
«درسته. ولی راهی جز این نداریم. حفظ اطلاعات. وقتی نتیجهی انتخاب قبلیت رو بهت گفتم، در واقع از قوانین علت و معلولی تخطی کردم. حالا باید بدون این که بدونی انتخاب کنی. این جوری میتونیم بگیم این به اون در.» حالتی به چهرهاش میدود که اوری میشناسدش. حس گناه است.
«چه چیزی رو باید مشخص کنم؟»
«این که مو برگ هایزنبرگ رو خواهد کشت یا نه.»
«منصفانه نیست. من توپ رو بهت دادم که مو برگ کشته نشه. همهاش به خاطر این آلمانی احمقه. باید توپ رو نگه میداشتم. چرا نمیشد هم توپ رو نگه دارم هم سکه رو بندازم؟»
«من که برات توضیح دادم اوری. حالا تصمیم بگیر. ریزش موج رو آغاز کن. پنجاه پنجاه اوری.»
«خط.»
خط افتاد.
×××
من دوباره به استادیوم بریگز برمیگردم. بابی دوئر [28] راند چهرام را شروع کرده. بابام مرا با دستان زخم و زیلیاش گرفته و میگوید: «اوری خوبی؟»
میگویم: «خوبم بابا.» به پارچههای زهوار دررفتهی سقف استادیوم نگاه میکنم و به پیچهای زنگزدهای که نیمکتهای استادیوم را سر جایشان در بتن محکم کردهاند. من یک کاری کردهام. همه چیز همان است که قبلاً بوده. ولی تغییر از همین حالا حس میشد.
بابا با چشمانی نگران به من خیره میشود. با اصرار تکرار میکنم: «من خوبم. باور کن!»
«باشه رفیق، ولی دیگه از هاتداگ خبری نیس.»
به پس سرم دست میکشم. نه جای جراحتی هست، نه برآمدگیای. هیچی. تیم ردساکس بازی را میبازد. هیچ هومرانی به گوشهی چپ در کار نیست. بار بعدی که دربارهی مو برگ در روزنامه مطلبی میخوانم، دربارهاش نوشتهاند که شش تا هومران در طول زندگی حرفهایاش داشته. زندگیای حرفهای که 1939 به پایان میرسد.
ورنر هایزنبرگ هم در هفتاد و پنج سالگی در مونیخ میمیرد و بمبهای اتمی هم در هیروشیما و ناکازاکی فرود میآیند و نیل آرمسترانگ [29] به جای یک یاروی روسی اوگنی [30] یا سرگئی [31] یا یوری [32] نامی روی ماه فرود میآيد.
پدرم هم 11 دسامبر سال 1944 در جنگ جهانی دوم کشته میشود. او سوار هواپیمایی بود که مدتی قبل مو برگ را در خاک فرانسه پیاده کرده بود.
×××
وقتی صدای نیل آرمسترانگ از ماه پخش میشد، چهل و یک ساله بودم و توی منزل جدیدم در فارمینگتون هیلز [33] نشسته بودم. تایگرها سال پیش قهرمان جام شده بودند. مرهمی برای زخم شورشهای سال 67 که باعث شد خیلی از سفیدپوستها مثل من به حومهی شهر پناه ببرند. خیلی وقت بود که دیگر بیخیال فضانورد شدن شده بودم.
پدرم بیست و پنج سال میشد که مرده بود.
امواج. امواج تا وقتی که به چیزی برخورد کنند به حرکتشان ادامه میدهند. یا تا وقتی که آنتروپی باعث شود انرژیشان را از دست دهند و به سطح صاف آب تبدیل شوند. سال 40 توی استادیوم بریگز یک توپ گرفتم و پدرم بلندم کرد و گفت: «نگاش کن این بچه رو! اوری...»
آره بابا. نگاه کن. الان سی و پنج سال است که استادیوم بریگز اسمش استادیوم تایگر است. پسر جوشکار ساکن غرب دیترویت الان یک مدیر اجرایی شده با یک خانهی ویلایی در حومهی شهر. تازه من جان هایزنبرگ را هم نجات دادم و فکر کنم باعث شدم که تو جانت را از دست بدهی.
روی هشتی خانهام در مین مینشینم و به موجها نگاه میکنم و از خودم میپرسم مبدا حرکتشان کجا بوده. از خودم میپرسم آن نقطهی ساکن کجاست. آنجا که موجها به دنیا میآیند و تصمیمگیریها به شیر یا خط بند هستند.
گاهی با خودم حرف میزنم و گاهی هم خوابم میبرد و نفس سرد دریا رویای آن مرد را در من زنده میکند که شبیه پدرم بود.
وقتی با خودم حرف میزنم، از خودم میپرسم: اگر شیر را انتخاب کرده بودی، یعنی الان پدرت زنده بود؟ یعنی اگر مو برگ که مرگ و زندگی ورنر هایزنبرگ توی دستش بود آن روز به فرانسه نرفته بود، هواپیمای دیگری برای سوار کردن پدرم در فرودگاه لیون اعزام میشد؟
یعنی آن هواپیمای دیگر هم سقوط میکرد؟
دوازده سالم که بیشتر نبود. فکر میکردم کار درست را کردهام.
یعنی ممکن بود هومران هفتم مو برگ، هواپیمای دیگری را به سمت پدرم رهسپار کند؟
گربه زنده است. گربه مرده.
امشب بازی ردساکس دارد از تلویزیون پخش میشود. دونا میآيد و کنار من در صندلی گهوارهای که روز بازنشستگیام برایش درست کردم، فرو میرود. پشت گردنم را لمس میکند و بعد در نور عصرگاهی کتابش را میخواند.
به سایهی شیروانیام خیره میشوم که روی شیب چمنی حیاط پایین میخزد. در این لحظهی کوتاه از این که میدانم کجا هستم خوشحالم. از این که میدانم چه حوادثی بر من گذشته. نقطهی ثابت جهان. امواج مانند حلقههایی از درون دایرههای امواج بزرگتر متولد میشوند و ماه به دور زمین به دور خودش میچرخد و زمین به دور خورشید.
سکه در حال گردش است و منتظر.
شیر؟ یا خط؟
پانویسها:
[1] Briggs
[2] General Motors
[3] Woodward
[4] Schoolboy Rowe
[5] Boston Red Sox
[6] Moe Berg
]7[ Home run: ضربهی نادری در بازی بیسبال که طی آن بازیکنی که ضربه را میزند، توپ را از زمین بازی به خارج پرتاب میکند و موفق میشود کل مسیر مربعی دور زمین را بدود و سر جایش پیش گیرنده برگردد.
]8[ O.S.S. یا office of strategic service: که در زمان جنگ افرادی را برای مأموریتهای استراتژیک که معمولاً به ترور افراد ختم میشدند، ارسال میکرد.
[9 ] Jimmy Doolittle
[10] Werner Heisenberg
[11] Tiger
[12] Ted Williams
[13] Estabrrok
[14] Avery
[15] Spalding
[16] Hank Greenberg
[17] Jimmie Foxx
[18] Milford Michigan
[19] Seal Harbor Maine
[20] Mookie Wilson
[21] Bill Buckner
[22] T. S. Eliot
[23] Acadia
[24] Donna
[25] Astounding
[26] H. G. Wells
[27] Traverse City
[28] Bobby Doerr
[29] Neil Armstrong
[30] Yevgeny
[31] Sergei
[32] Yuri
[33]. Farmington Hills