خیلی وقت میشود که این کابوسهای لعنتی آرامش شبهایم را از من گرفتهاند، با اینحال میخواهم همینطور کابوس ببینم. فکر کنید! میخواهم کابوس ببینم. کابوسها به بیستسال قبل بر میگردند، به ویتنام، به قبرها.
اجساد کشته شدهها در جنگل خیلی سریعتر از حالت عادی به یک تودهی افتضاح تبدیل میشوند، پیش از این که جمود سفتشان کند، فقط چند ساعت وقت دارید. بعدش سر و کله زدن با جسد و جا دادنش در کیسههای پلاستیکی حمل جسد کمی سخت میشود. به مرور زمان رنگ جسد به سبز تغییر پیدا میکند. وقتی زرد یا سفید میشوند یعنی کرمها و حشرات دارند ترتیبش را میدهند و بهخصوص مورچهها که خیلی سریع وارد عمل میشوند، بعد رنگشان سیاه میشود و آن وقت است که بوی گندشان همه جا را بر میدارد. آخرش هم باد میکنند و متلاشی میشوند!
شاید پیش خودتان فکر میکنید خوب، با وجود حشرات و سوسکها و هزارپاها این فرآیند خیلی سریعتر است؛ اما اصلاً این طور نیست. وقتی جسد شروع میکند به تغییر شکل دادن و بو گرفتن، این دوستان تمام علاقهشان را به جسد از دست میدهند و بعد برای خودشان پیتزا سفارش میدهند. البته ماجرای حشرات بالداری مثل مگس فرق میکند، چون توی جسد تخم میگذارند.
نکتهی بامزه اینجا است که اگر حیوانات وحشی به جسد حمله نکنند و تکهتکهاش نکنند، حتا تا یک هفته یا بیشتر باز چیزی به جز یک اسکلت باقی است؛ حتا میشود گفت صورت هم دارد، البته بدون چشم. هر از گاهی یک جسدِ این مدلی به تورمان میخورد؛ البته زیاد نه، چون سربازها تنهایی نمیمیرند و بعد هم مدت طولانی به حالِ خود نمیمانند که جسدشان به این وضعیت بیفتد. ولی خوب، گاهی هم میشد که این وضعیت پیش میآمد و همچون اجسادی داشتیم. ما اصطلاحاً بهشان میگفتیم «خشکه»؛ ولی اینطورها هم نبودند، چون بالاخره زیر پوستشان هنوز کمی مرطوب بود و توی بدنشان که دیگر خیلی رطوبت داشت و عملاً خیس بود... ولی در کل بیشتر شبیه به یک مومیایی لعنتی آفتاب سوخته میشدند!
وقتی به دیگران در مورد کارتان توی دستهی جسدیابها بگویید، حتماً با خودشان میگویند اوه پسر، عجب کار مزخرفی و فکر میکنند وحشتناکترین کاری است که یک بدبخت میتواند در ارتش داشته باشد. ولی در حقیقت این طورها هم نیست؛ کل روز فقط باید یک جا بایستید و کیسههای پلاستیکی حمل جسد را باز کنید و با خودتان فکر کنید خوب، تکههای بدن بابایی که صاحبِ این پلاک است کدامها است (حالا نه که آنقدرها مهم باشد) و آنها را جدا کنید و به هم بدوزید، جواهرات و کیف پول و این جور چیزها را تحویل بدهید، جیبهایشان را خالی کنید، بعد جسدها را در تابوت بگذارید، تابوت را مهرو موم کنید و کارهای اداری و کاغذبازیهای مسخره را انجام بدهید. وقتی به اندازهی کافی تابوت جمع کردید، سوار کامیونشان کنید و بفرستید منطقهی پروازهای نظامی. خوب البته امکان دارد هفتهی اول خیلی سخت باشد، اما بعد از چند صدتایی جسد، کمکم به آن بوی همیشگی و به آن حس چندشآوری که دارند، عادت میکنید. بعد با خودتان فکر میکنید باز کردن کیسهی جسد خیلی خیلی بهتر از این است که خودتان تویش دراز بکشید!
من چند سالی به کالج آمادگی برای پزشکی رفته بودم، به همین دلیل انواع کارهای جالب این جوری سر من ریخته میشد. کاپیتان فرنچ یک آسیبشناس درجهدار و فرمانده ما بود. او همیشه من را به عنوان دستیار خودش به میادین نبرد میبرد تا با هم یک بررسی در محل انجام دهیم؛ البته این اتفاق یکی دو بار در طول ماه بیشتر اتفاق نمیافتاد. من هم همیشه یه A45 میانداختم روی دوشم و سعی میکردم عین یک آدم جدی و سنگدل به نظر برسم. البته هیچوقت باهاش شلیک نکردم و هیچوقت هم کسی به طرف من شلیک نکرد، به جز یک دفعه.
خدایا عجب دوران مزخرفی بود و این دوران مزخرف به من چسبیده و از من جدا نمیشود. خاطرات لعنتی آن دوران را هیچوقت فراموش نمیکنم.
وقتی بحث «موقعیت ویژه» پیش میآمد، یعنی موردی غیرقانونی اتفاق افتاده است؛ مثلاً افسری که برایش پاپوش دوخته باشند یا چند تایی سرباز که سر افسر مافوقشان را زیر آب کرده باشند. ما میرفتیم یک سری عکس از محل حادثه و جسد میگرفتیم، با ملت مصاحبه میکردیم و فرنچی جسد را برای کالبدشکافی به کمپ میآورد تا ببیند گلولهای که به یارو خورده مال خودمان است یا مال ویتنامیها است (البته نمیشد به طور قطعی تصمیم گرفت. ویتنامیها اسلحههای ما را میدزدیدند و ما هم همین کار را در مورد اسلحههای آنها میکردیم. افراد ما اگر دستشان به ویتنامیهای شمالی میرسید، AK-47هاشان را میدزدیدند که خیلی بهتر و تمیزتر از M-16های خودمان آدم میکشت. این قضیه از طرف هر دو گروه بارها و بارها ثابت شده بود.) بعد فرنچی یک گزارش تهیه میکرد و میفرستاد ستاد فرماندهی کل و همین. یکبار هم مجبور شد در دادگاه نظامی شهادت بدهد. بچهی متهم به قتل گناهکار شناخته شد، اما جان سالم به در برد؛ چون افسرش یک عوضی به تمام معنی بود.
یک روز طرفهای ساعت ۵ عصر بود که تماس گرفتند و گفتند موقعیت ویژه داریم و لازم است یک سری بهش بزنیم. فرنچی سعی کرد بندازدش برای فردا، چون هوا داشت تاریک میشد و اصلاً دلمان نمیخواست شب بیرون بمانیم. ولی یارویی که پشت خط بود، مافوق او بود و کاملاً مشخص بود دارد با این قضیهی زور گفتن حال میکند، بنابراین بحث کردن حاصلی نداشت. من چندتایی اسلحه و آبجو و مقداری غذای کنسروی توی ۲ تا کولهپشتی جا دادم که کیسههای خواب و پتو از قبل به پایینشان وصل بود. یک جعبه فشنگ ۴۵ و یک سری هم نارنجک دستی برداشتم و بعد رفتم یه جیپ پیدا کنم. فرنچی هم داشت چیزهایی که خودش میخواست جمع میکرد و در ضمن به آن یارو دکتر کارتر سفارش میکرد که مست نکند و حواسش به جسدهایی که برای شمارش میآوردند باشد. (در اصل آنی که قرار بود فرمانده باشد همین دکتر کارتر بود، ولی اصلاً برای خودش مهم نبود.)
جیپ ما را تا جاده رساند و با کمال تعجب دیدیم یک هلیکوپتر توی باند پرواز منتظر ما است. بوهای بدی به مشام میرسید. هیچوقت این قدر برایمان مایه نمیگذاشتند و مخصوصاً که الان نزدیک غروب بود و اصلاً امکان نداشت توی تاریکی به یک هلیکوپتر اجازهی پرواز بدهند. حتا کمک کردند لوازممان را بار بزنیم. هلیکوپتر بالا و بالاتر رفت.
هیچوقت این قدر با هلیکوپتر پرواز نکرده بودم که بهش عادت کنم و برایم عادی شود. منطقهای که داشتیم بالایش پرواز میکردیم، در نور غروب واقعاً زیبا بود؛ ترکیبی از رنگهای نارنجی و سرخ و طلایی. من بین دو تا اسلحهي شعله افکن نشسته بودم که اصلاً حس امنیت به من نمیداد. به خصوص که یاروی توپچی هم داشت سیگار میکشید و روی کپسولهای گازی اسلحهها نوشته بود سیگار کشیدن ممنوع!
با سرعت زیادی در ارتفاع کم به سمت کوهستانهای غربی پرواز کردیم. امیدوار بودم توی یکی از آن کمپهای گرم و نرمی که آن پایین هست فرود بیاییم. با خودم فکر میکردم اگر دور و برم پر از سرباز باشد با خیال راحتتری میخوابم. اما انگار در این زمینه اصلاً شانسی نداشتم، چون هلیکوپتر دقیقاً جایی ایستاد و شروع به فرود آمدن کرد که هیچ منطقهی بازی دیده نمیشد. برگهای درختان جنگلی در همه سو گسترده بودند و تنها یک باریکه دود بنفشرنگ محل فرود هلیکوپتر ما را مشخص میکرد. خلبان سانتیمتر به سانتیمتر پایین میآمد و برگها را کنار میزد. من داشتم از ترس این شعله افکنهای لعنتی میمردم، چون اگر کمی این طرف و آن طرفتر میشدند امکان داشت یک سوخاری درست حسابی از همهمان درست کند!
وقتی فرود آمدیم چهار نفر خیلی سریع تمام لوازم و اسلحهها و شعلهافکنهای لعنتی را خالی کردند و دو تا مجروح و یکی از مشتریهای ما را سریع سوار کردند و هلیکوپتر ر فرستادند دنبال کار خودش. بله، اینجوری بود که ما توی محل پیاده شدیم... یکی از مردها گفت که منتظر باشیم و رفت که مافوش را خبر کند.
فرنچی گفت: «من اصلاً از اینجا خوشم نمیاد»
گفتم: «من هم همین طور. اصلاً بیا برگردیم.»
گفت: «وقتی جایی هستی که یه سرگردی هست و این همه اسلحه و ۲ تا شعلهافکن، پس حتماً اونا دارن نقشه یه جنگ حسابی رو میکشن.»
بعد اسلحهاش را بیرون آورد و جور خاصی بهش نگاه کرد، انگار تا به حال اسلحه ندیده باشد؛ بعد گفت :«فکر میکنی گلوله از کدوم سرش میآد بیرون؟»
«لعنتی.»
یک آبجو از توی کوله پشتیام بیرون کشیدم و دادم دستش، او هم گذاشت توی جیبش.
یک دفعه از سمت راستمان یک مسلسل شروع به شلیک کرد و ما سریع روی زمین پخش شدیم. سه تا نارنجک دستی نزدیکمان منفجر شد. یکی خطاب به آن ابلهی که داشت شلیک میکرد نعره کشید که دست بردارد و بعد یکی دیگر نعره کشید چیزی دیده و دوباره مسلسل شروع به شلیک کرد و ما در همین حین سعی میکردیم بیشتر توی زمین فرو برویم.
در همین اوصاف بودیم که یارویی حدوداً۳۰ساله که اصلاً خوشحال به نظر نمیرسید، به طرفمان آمد. از درجههایش معلوم بود سرگرد است: «چه مرگتونه روی زمین دراز کشیدید؟ پاشید وایسید ببینم.»
ابله، سر کارمان گذاشته بود، سریع بلند شدیم و فرنچی گرد و خاک را از خودش تکاند، با این حال سر و وضع هیچ کداممان ذرهای به آدمیزاد نمیبرد.
«کاپیتان فرنچ از گروهانِ قبرها.»
سرگرد ظاهراً تحت تأثیر قرار نگرفت و گفت: «که این طور! حواستان به وسایلتان باشد و دنبال من بیاید.»
بعد مثل یک کشتی بزرگ، با شکوه و وقار به سمت جنگل رفت. فرنچی چشمانش را توی حدقه چرخاند و کولهاش را پشتش انداخت و به راه افتاد. من دقیقاً متوجه نشدم منظورش این بود که باید وسایلمان را ببریم یا بگذاریم همانجا بمانند. ولی از آنجایی که این آبجوها وسط ناکجا آباد درست مثل گنج بودند و مسلماً اینجا پر از جویندهی گنج بود، پس ترجیح دادم خودمان حملشان کنیم.
خیلی راه رفتیم. چندصد یاردی راه رفتیم، معلوم بود که گروهان خیلی پخش شده است. من اصلاً دوست نداشتم شب را وسط این ناکجا آباد سپری کنم. مسلسل لعنتی دوباره شروع به شلیک کرد. سرگرد که دیگر اعصابش حسابی خرد شده بود، سرِ گروهبانش فریاد کشید که :«میشه این افرادت رو کنترل کنی گروهبان؟!»
بعد گروهبان به مسلسلچی گفت خفهخون بگیرد و یارو گفت که یک ویتنامی لعنتی را توی جنگل دیده و بعد کسی یک چیز گُنده منفجر کرد و این بار همه با هم شروع کردند به شلیک کردن در تمامی جهات. من و فرنچی واقعاً دراز به دراز روی زمین افتاده بودیم. یک گلوله دقیقاً از کنار سر من رد شد، سرگرد با حالت خیلی بیحوصلهای به یک درخت تکیه داده بود و فریاد میزد: «بس کنید، شلیک نکنید.»
صدای مسلسلها مثل ذرت که دارد بوداده میشود، کم و کمتر شد تا بالاخره به کل خفه شد. سرگرد نگاهی به اطراف کرد و دوباره راه افتاد، خطاب به ما گفت: «قبل این که هوا تاریک بشه باید برسیم.»
ما را به سمت محوطهی بازی هدایت کرد که جنگل اطرافش را محاصره کرده بود و علفهای خیلی بلندی تویش رشد کرده بودند.
و بعد جسد را دیدیم.
همچین جسد وحشتناکی هم نبود؛ البته بیشتر جسدها اصلاً وحشتناک نیستند و این یکی هم مثل بقیه بود. ولی چیز عجیبی در موردش وجود داشت. خشک خشک شده بود، ولی باز هم عجیب بود. انگار یکی رویش آرد سپید پاشیده باشد. مذکر بود و کاملاً برهنه و البته نصفهنیمه شده بود؛ خیلی از قسمتهای نرمتر بدنش غیب شده بودند. قد بلند بود و مشخصاً یکی از آن بومیهایی بود که تقریباً همپیمان خودمان بودند. لاغر بود و پوست روی دندههایش خشک شده بود .احتمالاً سن بالایی داشت، البته این مردمان معمولاً زود پیر میشوند. جسد به پشت افتاده بود و چشمهایش کاملاً باز بودند؛ همان وضعیت آشنا و معمول بیشتر جسدها را داشت. حدقهی خالیِ چشمها خیره به آسمان دوخته شده بودند. دستها کشیده به نشانهی التماس به طرفین افتاده بودند و مدتها بود که دچار جمود شده بود.
دندانهای عجیب و کنگره مانندی داشت؛ نتیجهی یکی از آن رسوم عجیب و غریب قبیلهای بود. در تمام طول عمرم این جوریاش را دیگر ندیده بودم، ولی خوب ما بومیهای زیادی را کالبدشکافی نکرده بودیم.
فرنچی داشت خم میشد جسد را بررسی کند که ناگهان ایستاد و برگشت به سرگرد خیره شد. بعد گفت: «چک کردین ببینین این یارو تلهای چیزی نباشه؟»
سرگرد گفت:«نه. فکر کردم این کار شماست.» فرنچی نگاهی به من انداخت که معنایش این بود که کار تو است.
هر دو افسر در فاصلهای مطمئن ایستادند تا من زیر جسد را بگردم. چون بعضی وقتها پیش میآمد که ضامن نارنجک را میکشیدند و زیر جسد میگذاشتند تا وزن جسد اهرم انفجار را در محل نگاه دارد؛ بعد همین که جسد را برمیگرداندی، منفجر میشد.
البته من همیشه بیشتر نگران مارها و حشرات عجیبی بودم که زیر یک جسدِ در حال پوسیدن عشق و حال میکنند تا یک نارنجک دستی آمادهی انفجار. ویتنام یک عالم مار و عقرب و هزارپا دارد.
خوب البته این بار خیلی خوششانس بودم، چون چیزی به جز تعدادی کرم آنجا نبود و وقتی دوباره صاف ایستادم، از روی بدنم تکاندمشان. سرگرد عملاً سبز شده بود. مردم واقعاً جالبند، فکر میکند وقتی خودشان بمیرند چه بلایی سرشان میآید؟ همه باید بخورند دیگر، و این یارو هم اگر یاد نمیگرفت سرش را پایین نگه دارد، بی برو و برگرد کارش ساخته بود. حالا بهش این جوری فکر میکنم، ولی آن موقع این موضوع به شکل یک اصل برایم مطرح نبود.
هر دو نفر به طرفم آمدند.
«دکتر ازش چی فهمیدی؟»
فرنچی اصلاً از این بامزه بازی یارو خوشش نیامد و خیلی خشک گفت: «هیچ امیدی به نجاتش نیست... دقیقاً میخوای چی بدونی؟»
«یه کمی عجیب نیست همچین چیزی رو وسط این ناکجا آباد پیدا کنی؟»
«نخیر... این کشور پر از انواع و اقسام جسده!»
بعد کنار جسد زانو زد و مشغول بررسی بیشتر شد. سرش را این طرف و آن طرف چرخاند تا دقیقتر معاینهاش کند. «اگر همینطوری جنگ رو ادامه بدیم، میتونی از «مکانگ» تا «دیامزد» بری و پاتو روی هیچی نذاری جز جسد.»
«آخه اختهاش کرده بودند.»
«پرنده ها ترتیبش رو دادند.»
فرنچی بدن یارو را چرخاند و کرمهای سپید با دیدن نور فرار کردند.
«فقط یه آدم دیوونهی پیر و تنها همین جوری لخت مادرزاد توی جنگل راه میفته و آخرش هم میمیره. همه جای دنیا امکان داره این اتفاق بیفته. آدمهای پیر کارهای عجیب و غریب زیاد میکنند.»
«اما من فکر کردم ویتکُنگها شکنجهاش دادهاند یا همچین چیزی.»
«خدا میدونه اصلاً شاید همین جوری که تو میگی باشه.»
جسد با صدایی مثل چرم کشیده به وضعیت اول خودش برگشت. دهانش که اول کاملاً باز بود، حالا تقریباً بسته شده بود.
«اگر بخوای میتونی توی گزارشت دلیل مرگ رو شکنجه به دست ویتکُنگها بنویسی، ولی مسئولش خودتی. من تایید میکنم.»
«منظورت چیه کاپیتان؟»
«دقیقاً همونی که شنیدی.»
فرنچی همانطور که سیگاری به لب میگذاشت و آتش میزد، به سرگرد چشم دوخته بود. کمل بدون فیلتر. لابد پیش خودتان فکر میکنید کسی که صبح تا شب سر و کارش با جسدهاست، باید تمایل کمتری برای تبدیل شدن به یکی از آنها داشته باشد.
«من دارم سعی میکنم با شرایطت راه بیام.»
«یعنی تو فکر میکنی من ازت میخوام که گزارشت رو تحریف...»
«تحریف کردن» برای این که آخرین کلامِ کسی پیش از مرگ باشد، کلمهی غریبی است. دشمن در آن سوی دیگر محوطه یک مسلسل کار گذاشته بود و ما نزدیکترین هدفها بودیم. یک دور کامل گلوله به پشت سرگرد برخورد کرد و البته این نکته را در بررسیهای بعدی متوجه شدیم. آن موقع فقط انفجاری از خون و دل و روده دیدیم، سرگرد با پاهایی باز به طرفین به زمین خورد و بعدش هم تقلای شدید مرگش را شاهد بودیم. فرنچی روی زمین افتاده و دست چپش را چسبیده بود و دائم میگفت: «لعنت، لعنت، لعنت!» آخرین بند انگشت کوچکش پریده بود. دردناک است، اما کُشنده هم نیست، توانستیم به زندگی برش گردانیم.
من خودم روی زمین دراز کشیده بودم و بدجوری دلم میخواست توی زمین فرو بروم. به سختی اسلحهام را بیرون کشیدم و خواستم شلیک کنم، ولی بعد با خودم گفتم چرا جلب توجه کنم؟ مسلسل داشت همینطور شلیک میکرد و گلولهها در ارتفاع زانو بودند. شاید نمیتوانستند ما را ببینند؟ یا شاید فکر کرده بودند ما هم تیر خوردیم و مردیم؟! تا سرحد مرگ ترسیده بودم.
«فرنچی باید از اینجا بریم، باید بریم بین درختها»
خیلی آرام با او حرف میزدم، سخت مشغول بستن دست مجروحش بود و اصلاً گوشش بدهکار من نبود.
«آره جون خودت، اول خودت برو، من هم دنبالت میام... گاگول، تا نیمهی راه هم نمیرسیم.»
بعد اسلحهاش را بیرون کشید و سعی کرد ضامنش را خلاص کند. دستش از شدت خون لیز شده بود و اسلحه از دستش لیز میخورد. اسلحهاش را گرفتم و پر کردم و دادم دستش.
گفت: «این لعنتی ها الان اینجا رو به یه جهنم واقعی تبدیل میکنند. میتونی نارنجک پرت کنی؟»
گفتم: «عوضی، فکر میکنی دلیل این که من رو توی این دستهی مزخرف گذاشتن چیه؟ توی تمرینهای ابتدایی ارتش، من سرباز آشپزخونه میشدم، بهخصوص مواقعی که تمرین پرت کردن نارنجکهای واقعی رو داشتیم و توی مدرسه هم همیشه آخرین نفری بودم که برای پرتاب توپ توی بیسبال انتخابم میکردن. دلیلش هم خیلی واضح و مبرهن بود، پرتابهای من افتضاح بودن. البته توی بیسبال اگر توپ رو نزدیک پرت کنی کسی منفجر نمیشه، ولی خوب توی ارتش فرق میکرد. پرتاب من تا وسط این فاصله هم نمیرسه.»
فاصلهی درختها از ما حدود ۶۰یاردی میشد.
«من هم با این دستم هیچ غلطی نمیتونم بکنم.» فرنچی چپ دست بود.
بعد یکدفعه از پشت سر ما صدایی مثل یک خمپاره انداز ۶۰میلیمتری آمد و در عرض چند ثانیه ابری خاکستری ناشی از انفجار بین ما و ردیف درختهای رو بهرو به هوا بلند شد. بعد صدا قطع شد و یکی از پشت سر ما نعره کشید که یک ۲۰تایی دیگر اضافه کنند. آن طرف درختها هم صدای ویتنامیها میآمد و تلق تولوق یک چیز فلزی.
فرنچی گفت: «دارن میان. بیا، باید بریم.»
ما بلند شدیم و فرار کردیم. کسی با یک اسلحهی AK-47 به سمت ما شلیک کرد، ولی خوشبختانه هیچ کدام از گلولههایش به ما نخورد. بعد صدای یک سری انفجار و ترکیدن نزدیک به جای قرارگیری همین تفنگ آمد.
ما با عجله به سمت منطقهی امن دویدیم و با یک گروه پشتیبانی مواجه شدیم و درست همان موقع هم تیراندازی دوباره شروع شد. فرماندهی گروهان یک ستوان بود. وقتی اوضاع کمی آرام شد، برایش ماجرا را شرح دادیم و طرف وقتی شنید چه بلایی سر سرگرد آمده، نه ناراحت شد و نه تعجب کرد. او یکی از دیدهبانهای گردان بود که از ابتدای صبح که کاپیتانشان کشته شده بود، فرماندهی را به عهده گرفته بود. او حرف ما راجع به سرگرد را باور کرد و گفت تا وقتی اوضاع مساعد نشده، نمیتواند کسی را برای بردن جسدش بفرستد. عجب آن که دیدهبانها برای بررسی همین مسائل تعلیم دیدهاند.
سوراخ محل زندگی سرگرد مرحوم به ما رسید. عمیق و دنج بود و یه کمد داشت که تویش همه چیزی پیدا میشد؛ کنسروها و شیشههای غذای واقعی و از همه بهتر یه فلاسک ویسکی اسکاتلندی. پس همان موقع که نبرد تمام شب ادامه داشت، ما روی بیسکوئیت مارمالاد میمالیدیم و میبلعیدیم، ماهی شور با سس خامهی ترش میخوردیم و سوسیس لهستانی عالی با نان چاوادار و خردل فرانسوی واقعی بالا میانداختیم. کل ویسکی را هم بلعیدیم و آبجوها را برای صبحانه نگاه داشتیم.
تا چند ساعت ستوان بیچاره داشت تلاش میکرد نیروی پشتیبانی هوایی و توپخانه را به کمک بطلبد، ولی ثمری نداشت. بعداً فهمیدیم دشمن حملهی بسیار سنگینی به خیلی از کمپهای نیروی هوای و نیروهای ویژه و حتا کمپ اُسرا ترتیب داده و آنها را نابود کرده. الویتِ ما وسط همهی اینها خیلی پایین بود.
طرفهای سه صبح بود که اسنوپی سر رسید؛ یک هواپیمای C-103 گنده بود که فقط مهمات و سلاحهای خودکار حمل میکرد. راجع بهش این طور میگفتند که اگر بالای یک زمین فوتبال پرواز کند، میتواند تمام زوایا را اینچ به اینچ هدف بگیرد و سوراخ سوراخ بکند. به هرحال، اسنوپی آمد و آن منطقاً را با آتش سترون کرد. دشمن دیگر شلیک نکرد و ما هم خوابیدیم.
به محض طلوع آفتاب رفتیم تا به اوضاع زخمیها و کشته شدهها رسیدگی کنیم. چهار نفر بیشتر تلفات جانی نداده بودیم، البته با احتساب سرگرد که ظاهر واقعاً وحشتناک و عجیبی داشت.
شبیه جسدی شده بود که بعد از کلاس تشریح توی دانشکده پزشکی باقی میماند. دکمههای لباسش باز شده بودند و شلوارش را پایین کشیده بودند، تمام قفسهی سینه و حفرهی شکمش باز شده بود و هرچیز نرمی که در بدنش بود تخلیه شده بود؛ یعنی هر چیزی از مری گرفته تا بیضههایش. قفسهی سینه و دندههایش مثل یک سری انگشت خون آلود از بین پوستش زده بودند بیرون و خبری از ریههایش نبود. در واقع امعا و احشایش هیچکجا نبودند، فقط مقداری خون خشک شده روی زمین ریخته بود.
هیچکس چیزی نشنیده بود. یک مسلسل درست در فاصلهی بیست یاردی قرار داشت که تمام شب آتش کرده بود. همه فقط صدای وز وز آتشبار را شنیده بودند.
شاید حیوانها خیلی سریع خدمتش رسیده بودند، چون بدنش با هیچ چیز تیزی مثل چاقو یا حتا سرنیزه پاره نشده بود؛ این وضعیت کار چنگال و دندانهای تیز بود، ولی خیلی هوشمندانه تکه پاره شده بود، دقیقاً از بالا به پایین.
و یارو خشکیده که دندانهای کنگرهای و نوک تیز سوهان زده داشت هم غیب شده بود.
فقط یک توضیح این وسط وجود داشت. جنگهای مدرن امروزی مغز و ذهن آدم را به فنا میدهند و ما تنها افرادی نبودیم که دچار این بدبختی بودیم، ما تنها افرادی نبودیم که توی بازی سعی میکردیم کارتهای بدشگون را رد کنیم برود یا جادو و جنبل کنیم که در امان باشیم. ویتنامیهای عوضی هم میدانستند سربازهای آمریکایی چقدر نازک نارنجی هستند و راههای خیلی هوشمندانهای برای حملات روانیشان به کار میبردند. میتوانستند بدن را خیلی هوشمندانه مثله کنند و خیلی هم بیسر و صدا حرکت کنند. خشیکدهه؟ ممکن بود خودشان آن را بُرده باشند که گند بزنند توی اعصابِ ما و نشانمان بدهند که درست زیر دماغ ما چه کارها که نمیتوانند بکنند.
و برای ظاهر مومیایی شکل آن جسد هم میشد یک توضیح منطقی تراشید. آن بومیها بر اساس رسوم خودشان بدن مرده هایشان را دفن نمیکنند، بلکه توی تنهی خالیِ یک درخت میگذارند و همین جوری به امان خدا رها میکنند. شاید او قربانی یک قبر دزدی شده بود. فکر کنم نزدیکترین روستا به ما حدود چند مایل فاصله داشت ، مثلاً بیست مایل یا همین حدودها، البته مطمئن نیستم. یا شاید هم او را به یک دلیل دیگری این همه راه آورده بودند و درست نزدیک ما انداخته بودند. شاید ویتکُنگها او را سر راه انداخته بودند که بتوانند کمین کنند.
احتمالاً باید همین باشد؛ ولی حالا بعد از بیست سال، چند شب در هفته عرقریزان با آن تصویر وحشتناک در ذهنم از خواب میپرم. کابوس این طوری است که من با چراغ قوه بیرون رفتهام و خشکیدهه دارد رشتههای بلند و خونآلود از بدن سرگرد بیرون میکشد و با دندانهای تیزش پارهاش میکند و با حدقههای خالی چشمانش به من خیره شده است. من دستم را به طرف تفنگم میبرم، ولی پیدایش نمیکنم. جانور میایستد، از خون میدرخشد، بعد یک قدم به سمت من بر میدارد. یک سال یا همین حدود کابوس در همین حد بود و بیدار میشدم. بعد نزدیک شدن خشکیدهه شد دو قدم، بعد شد سه قدم. بعد از بیست سال، نصف فاصله را آمده و دستهایش که از آنها خون میچکند دو طرف بدنش آویختهاند.
دکترها به من آرامبخش دادهاند که آرام شوم؛ اما قرصها را نمیخورم، چون آنها هست که باعث میشوند بخوابم و... خواب ببینم.