مشخصات فیلم
نام فیلم: درخشش ابدی یک ذهن پاک
کارگردان: میشل گوندری
فیلمنامه: چارلی کافمن
تهیه کننده: آنتونی برگمن
موسیقی: جان برایون
بازیگران: جیم کری، کیت وینسلت، کریستن دانست
توزیع کننده: Focus Features
تاریخ انتشار: 19 مارس 2004
زمان: 108 دقیقه
بودجه: 20 میلیون دلار
فروش: 72 میلیون دلار
خلاصهی داستان
جوئل بریش انسانی است که از نظر معاشرتی چندان استعدادی ندارد و گرچه با دخترهای زیادی آشنایی داشته، اما به هیچ کدام جذب نشده است. تا این که با کلمنتاین آشنا میشود؛ دختری که طبیعی کاملاً برعکس جوئل دارد. اما این دو با وجود عدم اشتراک، به سوی یکدیگر کشیده میشوند. پس از مدتی رابطهی این دو به تلخی قطع میشود و کلمنتاین با استفاده از تکنولوژی روز، خاطرات جوئل را از ذهن پاک میکند. جوئل هم برای تلافی، تصمیم به همین کار میگیرد. بخش اعظم فیلم نمایش فرآیند پاکسازی ذهن جوئل و بازخورد او به خاطرات قدیمیاش است. او هر چه در خاطراتش جلوتر میرود، به لحظات شیرینی که با کلمنتاین داشته بیشتر بر میخورد و از پاکسازی ذهنش پشیمان میشود. بنابراین جوئل میکوشد در مقابل فرآیند پاکسازی مقاومت کرده و خاطراتی از کلمنتاین را پنهانی در گوشههای ذهنش مخفی کند.
خاموشی و فراموشی
فراموش کردن و به یاد آوردن هنرهایی هستند که تنها نوابغ و دیوانگان به درستی از عهدهی آنها بر میآیند.
داستان کلی فیلم «درخشش ابدی یک ذهن پاک» دربارهی حافظهی انسان و چگونگی دستیابی یا عدمدستیابی به خاطرات حک شده در حافظه است. کاراکتر «جوئل بریش» با بازی جیم کری که برای عموم بیشتر به عنوان یک هنرپیشهی طنز و کمدی شناخته می شود، آن چنان شخصیت جدی و شاید غمانگیزی دارد که بیاختیار تصور مجدد یک فرضیه را به ذهن تداعی میکند که: «متضادها در بینهایت مترادف میشوند.»
به عبارت بهتر شادی و افسردگی و طنز و جدیت در بینهایت با هم یکی هستند یا به شکل صحیحتر، نهایت شادی و غم یکی است. نهایت عشق و نفرت و زیبایی و زشتی هم. لذا تنها یک کمدین حرفهای مانند جیم کری توان ایفای نقشهای جدی و غمانگیزی مانند جوئل بریش در فیلم درخشش ابدی یک ذهن پاک یا «ترومن بربنک» در فیلم «نمایش ترومن»، یا «والتر اسپارو» در فیلم «23» یا «پیتر اپلتون» در فیلم «مجستیک» را دارد.
همین گونه، به یاد آوردن و فراموش کردن هم در بینهایت با هم یکی هستند و دیوانگان و نوابغ هم.
اما وقتی صحبت از انسانهایی عادی است که نه نابغهاند و نه دیوانه و زمانی که در جایگاهی بسیار دور از بینهایت صحبت میکنیم، تفاوت این مقولههای متضاد از زمین است تا آسمان.
فضای فیلم درخشش ابدی یک ذهن پاک هم در حرکتی دورانی بین متضادهای غیرمترادف جریان دارد که البته در لحظاتی از فیلم که کارگردان گریزی به مرز بینهایت میزند، خط تفکیک بین تضادها کمرنگ و کمرنگتر شده، به گونهای که نهایت نفرت معادل میشود با نهایت عشق و برعکس.
این فیلم بر مبنای یک نگاه خاص به حافظه بنا شده است: هر خاطره یعنی یک نقطهی نورانی در مغز. با این حساب، خاموشی نقطهی نورانی یعنی فراموشی.
اما سوال مهم اینجا است که: آیا در عالم واقعی، فراموشی نوعی خاموشی است؟ جالب اینجا است که در خود فیلم هم شواهدی بر رد فرضیهی «فراموشی معادل خاموشی» وجود دارد و طی این مقاله هم در جای خود در این باره بحث خواهد شد.
از نگاه دیگر یک سوال بنیادین فلسفه در قالب داستان این فیلم مجدداً بازنگری میشود. «هویت فردی چیست؟» به عبارت خودمانیتر، چه چیزی هویت شخصی به نام آقای ایکس را از اشخاص دیگر جدا میکند؟ و چرا آقای ایکس که در بدو تولد چنین نامی بر او گذارده شده است، در سی سالگی هم به همان نام شناخته میشود و در شصت سالگی و پس از مرگ هم به همچنین؟ آیا آقای ایکس سی ساله حتا یک سلول مشترک با آقای ایکس ده ساله دارد؟ قطعاً خیر؟ پس چرا در پنجاه سالگی باید برای نیکیهای بیست سالگیاش تقدیر و برای خطاهای سی سالگیاش تنبیه شود؟ آن چه در این گذر زمان مشترک است و بر آن نام هویت را میگذارند، چیست و چگونه است؟
پاسخی که این فیلم برای این پرسش ارائه کرده است، متفاوت و شاید متضاد با بسیاری از فیلمهای مرتبط و نظریههای فلسفی متداول باشد. اگر در فیلمهایی مانند «بلید رانر» (ساختهی 1982 ریدلی اسکات)، «یادآوری کامل» (ساختهی 1990 پل ورهوفن)، «پلیس آهنی» (ساختهی 1987 پل ورهوفن)، «شهر تاریک» (ساختهی 1998 آلکس پرویاس) و ... جواب این پرسش عبارت است از «خاطرات»، در فیلم درخشش ابدی یک ذهن پاک چیزی ورای خاطرات به عنوان هویت فردی تعریف میشود.
در فیلم پلیس آهنی، از بقایای متلاشی شدهی بدن یک پلیس وظیفهشناس به نام مورفی که به دست تبهکاران بیرحم و بانفوذ شهر دیترویت کشته شده است، یک سایبورگ توانمند ساخته میشود که مقتدرانه امپراتوری تبهکارانهی دیترویت را از بیخ و بن سرنگون میکند. پرسش اینجاست که آیا این سایبورگ مقتدر همان پلیس وظیفهشناس است؟ یا با دو موجود متفاوت روبرو هستیم؟ در نگاه اول با توجه به این که پلیسی به نام آلکس مورفی کشته و بدنش متلاشی شده است، در مییابیم که هویت پلیس آهنی نمیتواند همان هویت مورفی باشد؛ زیرا که مورفی مرده و ما با یک مخلوق جدید روبرو هستیم. اما کارگردان هلندی، پل ورهوفن، نظر دیگری دارد. او از مجرای درخشش مجدد خاطرات مورفی در ذهن پلیس آهنی، هویت این دو موجود را به هم پیوند میزند و در صحنهی پایانی فیلم، پلیس آهنی که ویرانگر دستگاه تبهکاری است، خود را با نام مورفی معرفی میکند. به عبارت سادهتر آن چه هویت پلیس آهنی و آلکس مورفی را یکسان میکند، خاطرات مشترک آن دو است.
پل ورهوفن در فیلم دیگرش به نام یادآوری کامل، یک اتریشی هرکولگونه به نام آرنولد شوارتزنگر را که این اواخر چند سالی هم بر صندلی فرمانداری کالیفرنیا مستقر شده، در نقش یک مامور مخفی در سال 2084 میلادی به میدان میآورد. ماموری که بر اثر پاک شدن خاطراتش و جایگزینی خاطرات جدید، هویتی متفاوت پیدا میکند. از هویت یک مامور مخفی دستگاه جاسوسی تبدیل به یک کارگر معدن شده و از جایگاه یک کارگر معدن، با تعویض خاطراتش مبدل میشود به یک شورشی انقلابی. در اینجا خاطرات یک بار دیگر زیربنای هویت معرفی شده است.
کارگردان صاحب نام دیگر، ریدلی اسکات که او را بیشتر با «گلادیاتور» میشناسند، در سال 1982 در فیلم بلید رانر داستان انساننماهایی را روایت میکند که در حقیقت «روباتهایی» با خاطرات ساختگی هستند. آنها دارای هویتی بر مبنای خاطرات مصنوعی خود هستند که هرگز وجود نداشته و خود را انسان میپندارند. خاطرات مجازی سازندهی هویت حقیقی.
فیلم شهر تاریک نیز روایتگر زندگی انسانهایی است که توسط یک تمدن فضایی رو به انقراض ربوده شده و در یک تخته سنگ فضایی که به خیال خودشان شهری بر روی سیارهی زمین است، زندگی میکنند. آنها هر نیمهشب به خوابی مصنوعی میروند و به وسیلهی عوامل آن تمدن فضایی بیگانه، حافظه و خاطراتشان دستکاری میشود. پس از بیداری، انسانهای شهر هویت جدیدی دارند. در حقیقت داستان این فیلم بیانگر تقلای یک تمدن غیرزمینی در حال انقراض برای یافتن روش جدیدی به منظور تمدید بقای خود است. آنها فکر میکنند علت بقای انسانها در حافظه و خاطراتشان است، لذا با آزمایشاتی بر حافظهی انسان سعی در یافتن راهی برای بقای خود دارند.
اما در فیلم درخشش ابدی یک ذهن پاک، پاسخ بخ سوال چیستی هویت انسان، چیزی به جز خاطرات است. شخصیتهای کلیدی فیلم یعنی جوئل و کلمنتاین و همچنین سایرین، بر اثر پاک شدن خاطرات هویت خود را از دست نمیدهند. آنها دوباره عاشق همان کسی میشوند که اندکی قبل او را از خاطرهی خود پاک کرده بودند. دوباره در مسیری گام بر میدارند که سعی در پاک کردنش از خاطرات خود داشتهاند. این فیلم چیز دیگری به جز خاطرات انسان را معرف هویت او قرار میدهد. اما سعی در معرفی روشن و واضح آن چیز ندارد.
محبوب من: کلمنتاین
به عنوان یک سوال مهم، اگر خاطرات و با مفهوم کلیتر، کل یا بخشی از حافظهی یک انسان غیرقابل دسترسی شود، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ نمونهاش را تا حدودی در بیماران دچار آلزایمر میتوان دید. (بر خلاف تصور متداول مبنی بر بروز اختلال در سلولهای مغزی به عنوان عامل اصلی آلزایمر، ژنها و پروتئینهای خونی هستند که وضعیت حافظه را به هم میریزند.)
اما هدف من بیش از بررسی یک عارضه یا اختلال مغزی است. پرسش صحیحتر این است که هویت شخصی یک فرد چه اندازه با خاطرات و حافظهاش مترادف است؟
البته قبل از بررسی چنین پرسشی یک سوال جدیتر مطرح است. آیا حافظهی انسانی قابل پاک شدن بدون بازیافت است؟ خاطرم هست که بعضی از دوستان با دانلود بعضی از فایلها بر کامپیوتر خود مخالف بودند. چون اعتقاد داشتند حتا در صورت پاک شدن، این فایلها قابل بازیافت خواهند بود. البته بعدها دریافتم که این ایده کاملاً صحیح است و تمام اطلاعات حافظههای سختافزاری امروزی را حتا پس از پاک شدن، با تکنیکهایی میتوان بازیابی کرد.
در مورد حافظهی انسان هم این تکنیکها در موارد فراموشیهای عادی وجود دارد که نمونهی متداول آن، هیپنوتیزم است که در آن میتوان خاطرات آزاردهنده را بلوکه کرد یا خاطرات از یاد رفتهای را مجدداً بارگذاری نمود. بنابراین به نظر میرسد پاک کردن غیرقابل بازیافت حافظهی انسان حداقل فعلاً امکانپذیر نیست مگر با وارد کردن آسیبهای سختافزاری. هر چند که شخصاً معتقدم آسیبهای سختافزاری هم حافظهی انسانی را که به اعتقاد من جنبهی هولوگرافیک و آشوبی دارد، پاک نمیکند؛ بلکه تنها دسترسی شخص به خاطراتش را محدود یا ناممکن میسازد.
حالا بیایید پیام فیلم درخشش ابدی یک ذهن پاک را در حوزهی حافظه و هویت به شکلی ساده بازبینی کنیم: در نظر بگیرید که شما پسری هستید و دختری به نام کلمنتاین را دوست دارد؛ بنا به هزار و یک دلیل این علاقهی شما بینتیجه میماند و تنها خاطرات آزاردهندهی یک عشق شکست خورده در ادامهی زندگی آزارتان میدهد. شما تصمیم میگیرید آن قسمت از حافظه و خاطراتی را که متعلق به کلمنتاین است، کلاً پاک کنید. از خود بپرسید: پس از این پاکسازی، اگر با کلمنتاین یا دختر دیگری با مشخصات او روبرو شوید، چه عکسالعملی نشان خواهید داد؟ قطعاً چیزی از او به یاد نخواهید داشت، اما حدس من این است که قسمتی از ابعاد وجودی شما که جدا از حافظه و خاطراتتان است و قبلاً سبب شده به دختری با چنین مشخصاتی علاقمند شوید، مجدداً در حرکات و احساسات شما بارگذاری شده و دوباره عکسالعملی ناشی از علاقه به آن دختر در شما بروز میکند. اگر با این ایده موافق هستید، پس به این نتیجهی مشترک رسیدهایم که هویت صرفاً مترادف با حافظه و خاطرات نیست.
بگذارید از زاویهی دیگری سراغ مطلب برویم. شما فردی به نام آقای ایکس را میشناسید که متولد سال 1980 است و در دههی 80 میلادی بزرگ شده و خوب یا بد، به آثار هنری و محصولات فرهنگی دههی 80 علاقهی فراوان دارد. به اعتقاد شما این علاقه که تشکیل دهندهی بخشی از هویت شخصی آقای ایکس است، با پاک شدن حافظه و از دست رفتن خاطرات او، نابود میشود؟ اگر حافظهی آقای ایکس را پاک کنیم، ممکن است او از موسیقی راک یا الکترونیک دههی 80 دل بکند و ناگهان به موسیقی رپ اوایل قرن بیست و یکم علاقمند شود؟ خلاصه این که، آیا با فرمت کردن حافظهی آقای ایکس میتوان او را نسبت به ژان میشل جار بیتفاوت و نسبت به امینم علاقمند کرد؟ من که بعید میدانم. نهایتاً شما ممکن است کاری کنید که او احساس کند آن چه قبلاً برای صدها بار شنیده، حالا برای اولین بار است که میشنود. اما فکر نمیکنم در ساختار علاقمندیاش تغییری ناگهانی ایجاد شود. از این رو بر خلاف پل ورفوهن، به نظر میرسد هویت را نه فقط در خاطرات و حافظه، بلکه باید در مجموعهای بزرگتر که البته بخشی از آن هم به خاطرات تعلق دارد، جستجو کرد.
درخشش
بحث هویت شخصی از دیرباز مورد توجه بسیاری از فیلسوفان بوده است. افلاطون خود یا نفس را نه تنها غیرمادی، بلکه فناناپذیر و غیرقابل تباهی میدانست. او معتقد بود که نفس یا خود مرکب از سه جز عقل، شهوت و اراده است که تضاد این اجزا دلیل اصلی تعارضات درونی انسانها است. عقل جز محاسبهگر و تصمیمگیرنده، شهوت جز غیرعقلی و متشکل از امیال و غرایز، و اراده خاستگاه جرات و اعتماد به نفس است. طبق نظر افلاطون، سلامت روحی یا روانی زمانی به دست میآید که همهی این اجزا با هم در تعادلی هماهنگ باشند. دیدگاه افلاطون بیشتر بر پیروی شهوت و اراده از عقل تاکید دارد. آیین مسیحیت نگاه رهبانیت ناشی از مهار کردن شهوات با مدیریت عقلی را از دیدگاه افلاطون به ارث برده است.
زیگموند فروید به گونهای نسبتاً شبیه به افلاطون اجزا نفس را تفسیر میکند: خود (ego)، نهاد (id) و فرامن (super ego). خود جزء عقلانی با دغدغهی در نظر گرفتن واقعیت، نهاد خاستگاه امیال غریزی و فرامن مجموعهای از قواعد اخلاقی نهادینه شده توسط جامعه و والدین است. فروید بر خلاف افلاطون معتقد بود که سرکوب نهاد سبب خواهد شد که ناخودآگاه انسان طغیان کند و عارضهای روانی به بار آورد و بنابراین تعادل روانی در دیدگاه او با تعادل روانی افلاطون و مسیحیت تفاوت عمدهای داشت.
کارل گوستاو یونگ با تغییراتی در این تعاریف، این سه جزء را ذهن بالغ، ذهن کودک و ذهن والد مینامد. فیلسوف آلمانی، فردریش نیچه که از این سه جزء با تمیل شیر، کودک و شتر نام میبرد، بر خلاف دیدگاه عام که ذهن بالغ (شیر) را برتر و نمایندهی خرد انسان در مصاف با ذهن والد مقلد (شتر) و ذهن کودک (کودک) مسخرهگونه میپنداشتند، معتقد بود برای ابرانسان شدن باید ذهن کودک بر دو ذهن دیگر مسلط گردد:
«سه دگردیسی جان را بهر شما نام میبرم: چگونه جان شتر میشود و شتر شیر و سرانجام شیر، کودک ... چیست آن چه کودک تواند و شیر نتواند؟ ... کودک بیگناهی است و فراموشی، آغازی نو، یک بازی، چرخی خودچرخ، جنبشی نخستین، آری گفتنی مقدس. آری برادران، برای بازی آفریدن به آری گفتن مقدس نیاز هست.»
آرتور شوپنهاور، فیلسوف آلمانی دیگر، از اجزای سهگانهی افلاطونی (عقل، امیال و اراده)، اراده را برتر میپنداشت و معتقد بود باید در نفس انسان، اراده برتر و مسلط باشد. او جهان را نتیجهی اراده میدانست.
دکارت در کتاب تاملات خود دیدگاه ثنویاش را مبنی بر وجود اجزای دوگانه در انسان، شامل جوهر روحانی یا روان (ذهن: mind) و جوهر جسمانی یا مادی (بدن: body) بیان کرده است.
ناگفته نماند که طرفداران فرقهی ساینتولوژی (Scientology)، اجزای انسان را سه عدد میدانند: body، mind و tetan. در این تقسیمبندی جسم همان جزء مادی انسان، تتان جزء روحانی و ذهن، قسمت ارتباطی جزء روحانی با محیط و به نوعی بانک اطلاعاتی تصاویر ذهنی و جاوی دانش و تجربهی جزء روحانی است.
همچنین زرتشتیان این اجزا را پنج عدد میدانند: تن، جان، روان، ادونگ و فروهر. تن جزء مادی، جان پیوسته با باد و مانند آن گریزنده، روان نیرویی در تن که میتواند ببیند و بشنود، ادونگ تصویر و شکل و فروهر نیرویی است که از جانب خدا (اورمزد) آمده و به سوی او بر میگردد.
در دیدگاه دکارتی، جزء مادی فیزیکی است و وزن و حجم دارد و نوعی ماشین است. اما ذهن دارای ذات غیرفیزیکی و روحانی است. در دیدگاه دکارت، من یعنی همان ذهن و نه بدن. لذا در صورت جدایی ذهن از بدن یا حلول ذهن در بدن دیگر، من همچنان همان من خواهد بود. مهمترین ایراداتی که بر دیدگاه دوگانهانگاری دکارتی وارد میشود، یکی توضیح چگونگی تعامل (interaction) متقابل یک جزء غیرمادی به نام ذهن و یک جزء مادی به نام بدن و دیگری تشخیص تفاوت هویت اشخاص بر مبنای مشخصههای فیزیکی است. به طور واضحتر: اگر انسان دارای دو جزء مستقل مادی و غیرمادی است و هویت اصلی یک انسان همان ذهن اوست، پس: 1) ذهن غیرمادی چگونه بر تن مادی اثر میگذارد و برعکس؟ 2) چگونه میتوان از روی مشخصههای فیزیکی یک شخص هویت او را شناخت در حالی که هویت معادل ذهن اوست، نه تن او؟ در تشریح پرسش دوم فرض کنید که به طریقی ذهن شخصی به نام حافظیمطلق از تن او جدا شده و در یک تن دیگر حلول میکند. حالا چگونه میتوان تشخیص داد کدام حافظی هست و کدام نیست؟یا یک سوال کلیتر این است که اشخاصی که هر روز میبینیم، چگونه مطمئن باشیم همان اشخاص دیروز هستند؟
در مقابل نگاه دوگانهانگار، نگاه مادیگرایانه نیز وجود دارد که تمام وجود و هویت انسان را صرفاً ماده میپندارد. مادیگرایان معتقدند انسان فقط یک جزء دارد: ماده و نه هیچ چیز دیگر. از جمله طرفداران این نگاه، توماس هابز انگلیسی و معاصر دکارت است. در عین حال، جدا از مزایای نگاه مادی در توصیف برخی پدیدهها، ایراداتی هم به این نگاه وارد است. از جمله چگونگی تبیین پدیدههای روانی (هرچند که امروزه روانپزشکی بنا شده بر روانشناسی فیزیولوژیک در مصاف با روانشناسی شناختی تا حدود زیادی از پس این ایرادها بر آمده است). اما ایراد مهمتر این است که یک انسان به مرور زمان دچار دگردیسیهای مادی میشود، به گونهای که پس از مدتی حتا یک سلول مشترک با خود قبلیش ندارد. پس اگر انسانی در بیست سالگی دست به قتل زد، چگونه میتوان در شصت سالگیاش او را همان انسان دانست و مجازاتش کرد، در حالی که هیچ جزء مادی مشترکی ندارند؟
جان لاک، فیلسوف انگلیسی سدهی هفده، معتقد بود که مفاهیم شخص و انسان با هم تفاوت دارند. به نظر لاک، آن چه یک شخص را در طول زمان یک شخص میسازد، همان چیزی نیست که یک انسان را در طول زمان یک انسان میسازد. انسان یعنی یک سیستم ارگانیک تعریف شده با تعاملات سایبرنتیکی و نظاممند مشخص. اما شخص یعنی موجودی هوشمند و دارای اندیشه که دارای سه عنصر عقل، آگاهی و خودآگاهی است. با این توصیف هویت انسانی یعنی یک سیستم خود سازمانده با تعاملات درونی نظاممند و بعد مادی دارای تغییر. اما هویت شخصی یعنی آگاهی و حافظه. از این رو هر انسانی یک شخص نیست (مانند انسانهای دچار مرگ مغزی که زندگی گیاهی دارند) و هر شخص الزاماً انسان نیست (به عنوان مثال روبات معروف فیلم «2001: یک اودیسهی فضایی» به نام هال که یک شخص است، اما انسان نیست.) اما به دیدگاه لاک نیز ایراداتی وارد میشود که در مورد آنها صحبت شد؛ نظیر مقولهی فراموشی. آیا فراموشی یعنی تغییر هویت شخص؟ آیا یک قاتل زنجیرهای را که در انتهای عمر آلزایمر گرفته و هیچ از قتلهایش به یاد ندارد، میتوان بر اساس دیدگاه لاک تبرئه کرد؟
امانوئل کانت، فیلسوف سدهی هجده، بر مبنای دیدگاه لاک اصولی اخلاقی را وضع میکند. در دیدگاه کانت، اشخاص (و نه صرفاً انسانها) کرامت دارند، یعنی دارای ارزشی درونی هستند و نباید با آنها مانند اشیای صرف رفتار کرد. این مقولهای است که در فیلمهای «ماتریکس» و «نابودگر» نه توسط انسانها رعایت میشود و نه توسط ماشینها.
تعاملات سایبرنتیکی، تاملات آشوبکی و تالمات هولوگرافیکی
تشکیل حافظهی اکتسابی شامل سه مرحله است:
1- دریافت: رسیدن اطلاعات به قشر حسی- حرکتی مغز. قشر حسی- حرکتی برای بیشتر از چند ثانیه نمیتواند آن چه را دریافت نموده، نگهداری کند. این حالت، «حافظهی اولیه» نامیده میشود.
2- ضبط: گذشتن از دستگاه ضبط مغز. این قسمت از حافظه را «حافظهی نزدیک» مینامند.
3- ذخیره: حفظ اطلاعات در قشر ارتباطی مغز، اطلاعات جدید پس از گذشتن از مرحلهی ضبط، با اطلاعات مشابه قبلی مقایسه، طبقهبندی و در نهایت ذخیره میشوند. اطلاعات ذخیره شده در این مرحله شامل مجموعه اطلاعاتی است که انسان از زمان تولد تا حال حاضر دریافت کرده است. این قسمت «حافظهی دور» نامیده میشود.
نحوهی ضبط و ذخیرهی حافظه هنوز به صورت کامل مشخص نشده است و فرضیههیا گوناگونی در مورد آن وجود دارد. در مورد «حافظهی اولیه»، فرضیهای تحت عنوان «مدار نوسانی» بیش از سایر فرضیهها معتبر است. بر اساس این فرضیه، پتانسیل عمل عصبی در یک مدار عصبی چند مرحلهای دوران میکند. با ورود پتانسیل عصبی جدید یا با خسته شدن مدار نوسانی، این حافظه پاک میشود. فرضیهی دیگر در مورد حافظهی اولیه، فرضیهی «تقویت بعد از کزازی» است. طبق این فرضیه پس از تحریکات پشت سر هم یک مدار، یک مرحلهی چند ثانیهای خستگی سیناپسی و سپس یک مرحلهی افزایش تحریکپذیری وجود دارد که اگر در این زمان مدار تحریک شود، شدیدتر از حالت طبیعی پاسخ میدهد. این مکانیسم میتواند مبنای یک حافظهی کوتاه مدت باشد.
در مورد مکانیسم حافظهی دور یا حافظهی ثانویه نیز فرضیههای متفاوتی وجود دارد که مهمترین آنها عبارتند از:
1- تشکیل سیناپسهای جدید: طبق این فرضیه تشکیل و تثبیت خاطرات در مغز، ناشی از تغییرات تشریحی در سیناپسها و تشکیل دائمی یا نیمهدائمی سیناپسهای جدید است.
2- انهدام سیناپسهای زائد: بر اساس این فرضیه، از هنگام تولد تا دو سالگی تعداد سیناپسهای بین نورونها بسیار زیاد شده و تا هشت برابر تعداد سیناپسهای یک انسان بالغ میرسد. تعداد این سیناپسها تا ده سالگی تقریباً ثابت میماند، اما پس از آن به تدریج سیناپسهای بدون استفاده تحلیل میروند و بقیه باقی میمانند. این فرضیه، مکانیسم حافظهی ثانویه را شبیه ادوات الکترونیکی دارای قابلیت تغییر اطلاعات و قابل برنامهریزی توصیف میکند.
3- تغییرات فیزیکی یا شیمیایی در پایانههای پیشسیناپسی: بر اساس این فرضیه، تغییرات فیزیکی یا شیمیایی در غشای سلولهای عصبی بر اثر تسهیل انتقال سیناپسی به واسطهی تحریک، علت اصلی شکلگیری حافظه است.
4- فرضیهی مولکولی: بر اساس این فرضیه، حافظه به صورت مولکولهای RNA در سلولهای عصبی باقی میماند. طرفداران این فرضیه محل این مولکولها را در نورونها یا سلولهای گلیال میدانند.
5- میدان شکلساز: بر اساس این فرضیه، مکانیسم تشکیل حافظه یک فرآیند فیزیکی یا شیمیایی نیست و محل حافظه نیز در مغز نمیباشد. بلکه در میدانی است که میدان شکلساز (morphogenetic field) نامیده میشود. کاربردهای فرضیهی میدان شکلساز بسیار فراتر از حافظه و مکانیسم ثبت خاطرات است. طبق این فرضیه، تمام موجودات نه فقط از ماده و انرژی بلکه از یک میدان سازماندهندهی نامرئی تشکیل شدهاند که گسترش تاثیرش نامحدود است. این میدان علاوه بر شکل، در رفتار موجودات نیز موثر است. از مثالهای جالبی که در این مورد میتواند به میان آورد، عبارتند از:
بر مبنای فرضیهی میدان شکلساز تعریف جدیدی از هویت شخصی را میتوان ارائه داد:
«چون میدانهای شکلساز تداخل دارند، و اثر تداخل دو میدان بسته به بیشتر بودن شباهت آن دو بیشتر میشود. پس بیشترین تداخل یا خودتشدیدی متعلق به یک میدان و خودش است (خود همتواتری: self resonance). لذا در طول زمان شخص هویت شخصی خود را در قالب خودآگاهی ناشی از خودهمبستگی میدان شکلساز خود حفظ میکند. من اسم این پدیده را خودتعاملی یا تعامل با خویشتن میگذارم.»
پس اگر فرضیهی حافظهی ناشی از میدان شکلساز را بپذیریم، آن گاه میتوانیم هویت را معادل با حافظه و خودآگاهی توجیه کنیم. با این توصیف فرآیندی به نام فراموشی تغییری جدی در هویت شخص ایجاد نمیکند.
در مورد میدان شکلساز این نکته را هم اضافه کنم که شاید خود همانندی (self similarity) موجود در سیستمهای واقعی بر اساس نظریهی سیستمها، یعنی آن چه باعث میشود یک جزء اطلاعات کل را در بر داشته باشد، تعبیری سیستماتیک از میدان شکلساز باشد.
6- حافظهی هولوگرافیک: بر خلاف تصور بسیاری از فیزیولوژیستهای نیمهی اول قرن بیستم که به دنبال موقعیت مکانی حافظه در مغز بودند و نام چنین قسمتی در مغز را انگرام (Engram) گذاشته بودند، شواهد و آزمایشاتی مبنی بر عدم وجود چنین جایگاهی به دست آمد؛ از جمله آزمایشاتی بر حیواناتی نظیر موش و گربه که حتا با خارج کردن درصد بسیاری از مغز آنها یا تغییرات فیزیکی قابل توجه در مغزشان، هنوز عملکرد حافظهشان آسیب چندانی ندیده بود. بر این مبنا یکی از زیباترین فرضیاتی که در توجیه مکانیسم حافظه بیان شد، فرضیهی «حافظهی هولوگرافیک» بود. این فرضیه ذخیرهی اطلاعات در حافظهی انسان را مشابه ذخیرهی تصویر بر فیلم نگاتیو یک هولوگرام با نور لیزر میداند.
بر مبنای این فرضیه، حافظهی انسان نظیر نگاتیو هولوگرام خاصیت خودهمانندی دارد، یعنی همان گونه که با تکه کردن نگاتیو هولوگرام تصویر اصلی دست نخورده میماند و تنها ممکن است کمی مبهم شود، اجزای مغز انسان نیز هر کدام به تنهایی اطلاعات کل حافظه را در بر دارند؛ فقط کمی مبهمتر. لازم به ذکر است که ادعا میشود با تغییر زاویهی تابش نور لیزر بر نگاتیو هولوگرام، میتوان معادل پنجاه انجیل را بر نگاتیوی به طول و عرض یک اینچ ثبت کرد. آزمایشات نقض کنندهی وجود انگرام و ظرفیت بالای ذخیرهی نگاتیو هولوگرام به خوبی توانستهاند توجیه قابل پذیرشی از فرضیهی «حافظهی هولوگرافیک» ارائه دهند.ناگفته نماند که طبق فرضیهی «جهان هولوگرافیک» تمام جهان هستی دارای ساختار و ماهیتی هولوگرافیک است.
7- حافظهی آشوبی: این فرضیه جدیدترین مورد در زمینهی عملکرد نورونهای مغزی و فرآیند حافظه است. بر اساس این فرضیه، مغز بر لبهی آشوب حرکت میکند؛ لذا امکان این را دارد که ناگهان به سویی دیگر تغییر جهت دهد. از لحاظ تکنیکی سیستمهایی که در لبهی آشوب هستند، سیستمهایی با حالت «بحرانی خودسازمان یافته» (self-organized criticality: SOC) نامیده میشوند. مثال آشنای این نوع سیستمها زمینلرزه، بهمن و حریق خودبخودی هستند که در آنها سیستم در یک حالت پایدار از یک بازهی ناپایدار عبور کرده و دوباره پایدار میشود.
مطابق فرضیهی حافظهی آشوبی، شبکههای سلولی مغز میان بازههایی از پایداری و بازههایی از ناپایداری در حال نوسان است. تحریک هر نورون میتواند به طور متوسط باعث تحریک نورون دیگر شود. نتیجه مانند یک بهمن است. در صورتی که این عدد از یک بیشتر شود، پدیدهای نظیر صرع رخ میدهد؛ اما زمانی که از یک کمتر است، بهمن مربوطه سریعاً محو خواهد شد. خاطرات ممکن است ناگهانی به ذهن برسند، چون نورونها ممکن است ناگهانی شلیک کنند. اگر حالت نورونها از لبهی آشوب کمی به سمت پایداری بیشتر یا کمی به سمت آشوب بیشتر حرکت کند، نتیجه عارضهای روانی خواهد بود. بر اساس این فرضیه، به طور خلاصه زنجیرهای از بهمنهای عصبی میتواند مادهی اصلی حافظه باشد.
جدا از بحث ساختار تشکیل حافظه، ضایعات حافظه را نیز میتوان به سه دسته تقسیم کرد:
الف) «ضایعهی حافظهی بلافاصله» که در آن صدمات وارد به قشر حسی- حرکتی مغز سبب مختل شدن یا انهدام حافظهی اولیه میشود.
ب) «ضایعهی حافظهی نزدیک» که در آن عملکرد ضبط حافظه مختل شده و لذا شخص با آن که حوادث گذشته را به یاد دارد، اما از زمان بروز حادثه توانایی تشکیل حافظهاش مختل میشود.
پ) «ضایعهی حافظهی دور» که حافظهی ثانویه را مختل میکند؛ مانند بیماری آلزایمر و به تناسب ضایعه، دسترسی شخص به کل یا بخشی از خاطراتش ناممکن میشود.
در فیلم درخشش ابدی یک ذهن پاک، فرآیندن پاک کردن حافظه توسط سوزاندن نقاطی نورانی در مغز تنها با پذیرش فرضیهی «انهدام سیناپسهای زائد» امکانپذیر است؛ حتا اگر فرضیاتی مانند «میدان شکلساز»، «حافظهی هولوگرافیک» و «حافظهی آشوبی» را بیشتر ترجیح دهید. بر مبنای سه فرضیهی اخیر حافظه یک متغیر گلوبال (global) است، یعنی نقطه یا نقاط مشخصی در مغز یا بدن را نمیتوان با آن متناظر کرد.
بازگشت ابدی
کریستوفر نولان، کارگردان معروف فیلم «Memento»، در این فیلم پریشانحالی مردی با حافظهی به هم ریخته را به تصویر میکشد که مدام از ترس فراموش کردن، به نوشتن بر کاغذ و خالکوبی کردن اطلاعات مهم بر بدنش مشغول است. او با همین روش تمام سرنخهای قاتل همسرش را که در از بین رفتن حافظهی کوتاهمدت او هم نقش داته، دنبال میکند و نهایتاً قاتل را از میان میبرد. گویا نولان هم منظورش این است که فراتر از حافظه، چیز دیگری برای حفظ هویت شخصی موجود است. نیرویی که این آگاهی را به قهرمان فیلم داده که بداند برای مبارزه با فراموشی چه تکنیکی را باید به کار گیرد.
عملکرد کاراکتر «لئونارد سلبی» با بازی گای پیرس در فیلم Memento، به نوعی یادآور پیشنهاد غلبهی ذهن کودک فردریش نیچه و تئوری «بازگشت ابدی» او است. طبق ایدهی نیچه، چون در چارچوب زمان بیکرانه تمامی عملکردهای ممکن چارهای جز تکرار ندارند، از این رو که اعمال ممکن محدود است و زمان نامحدود، لذا چون قرار است آن چه را که انجام میدهیم بینهایت بار دیگر هم تکرار شود، آن هم بی آن که به یاد آوریم، پس بهتر است به سراغ عملکردی برویم که ارزش بینهایت تکرار شدن را داشته باشید.
فیلم درخشش ابدی یک ذهن پاک به شکلی ظریف این بحث را در مقیاس کوچکی از زمان نشان میدهد. جوئل و کلمنتاین بینهایت بار دیگر هم که یکدیگر را از حافظهی خود پاک کنند، باز به سوی هم بر میگردند. پس به عنوان یک نصیحت همواره باید طوری اندیشید که انتخابها ابدی باشند. البته انتخابهای احمقانه و بیارزش این مزیت را دارند که حداقل به واسطهی فراموشی بشری قابل تحمل خواهند بود.
تجسم اعمال
به عنوان نکتهی پایانی در باب فیلم درخشش ابدی یک ذهن پاک، لذتها و رنجهای به یاد آوردن جای بحث دارد. شخصاً احساس میکنم برای پاداش و عذاب نیکوکاران و گناهکاران کافی است هر کس را در سالن نمایشی نشاند و حافظهی کامل زندگیاش را مجدداً برایش به نمایش گذاشت. پاداشها و عذابهای به یاد آوردن آن اندازه قدرتمند هست که نیکوکاران و گناهکاران جزای خود را منصفانه دریافت کنند.
اثر خاطرات تا اندازهای است که امروزه یکی از تکنیکهای رواندرمانی بر مبنای بازیابی یا بلوکه کردن خاطرات در فرآیند هیپنوتیزم بنا شده است. اثر برخی از خاطرات آزار دهنده در انسانها به حدی است که برای درمان راهی جز بلوکه کردن آن خاطره در ذهن توسط هیپنوتیزم وجود ندارد.
در فیلم صحنههایی از به یاد آوردن حقارتها، کجرویها و عذاب وجدان ناشی از این به یاد آوردن و همین گونه بازیابی دوبارهی خاطرات زیبا و لذتهای برآمده از آن وجود دارد. شاید پس فرستادن نوار خاطرات پاک شده از حافظه برای اشخاص توسط «مری» در انتهای فیلم، نمادی از آغاز روز رستاخیز باشد. جایی که پردهها فرو میافتد و نهانها آشکار میشود.
مراجع:
1- Robert C. Hilborn, Chaos and Nonlinear Dynamics: An Introduction for Scientists and Engineers; New York, Cambridge University Press, 2000.
2- Mark Rowlands, The Philosopher at the End of the Universe; Ebury, 2003.
3- کریستوفر فالزن، فلسفه به روایت سینما، برگردان به فارسی: ناصرالدینعلی تقویان، نشر قصیدهسرا، تهران، 1382.
4- آدام مورتون، فلسفه در عمل، برگردان به فارسی: فریبرز مجیدی، انتشارات مازیار، تهران، 1381.
5- افلاطون، جمهوری، برگردان به فارسی: فواد روحانی، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، تهران، 1335.
6- فصلنامهی فلسفی ادبی فرهنگی ارغنون، شمارهی 23: نظریهی فیلم (مجموعه مقالات)، سازمان چاپ و انتشارات، تهران، 1388.
7- مایکل تالبوت، جهان هولوگرافیک، برگردان به فارسی: داریوش مهرجویی، نشر هرمس، تهران، 1385.
8- فردریش نیچه، فراسوی نیک و بد، برگردان به فارسی: داریوش آشوری، انتشارات خوارزمی، تهران، 1362.
9- ماهنامهی دانشمند، شمارهی پیاپی 553، آبان 1388.
10- ماهنامهی دانشمند، شمارهی پیاپی 556، بهمن 1388.
11- ماهنامهی سینمایی فیلم، شمارهی پیاپی 377، اردیبهشت 1387.
12- فردریش نیچه، چنین گفت زرتشت، برگردان به فارسی: داریوش آشوری، انتشارات آگاه، تهران، 1349.
13- اس. ای. فراست، درسهای اساسی فلاسفهی بزرگ، برگردان به فارسی: منوچهر شادان، انتشارات بهجت، تهران، 1384.
14- دکتر سیدمحمدرضا گلپایگانی، مهندسی سیداحسان تهامی، مبانی سیستمها و مهندسی سایبرنتیک (مفاهیم و کاربردها)، انتشارات سخنگستر، مشهد، 1386.
15- داود معظمی، مقدمات نوروسایکولوژی، سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاهها (سمت)، تهران، 1384.