برای گفتگو پیرامون این مطلب کلیک کنید.
ترجمه از روسی به انگلیسی: مایکل ام. نایدن، اسلاوا ای. یاسترمسکی
شهر مثل مرد سرگردانی میان زمین و آسمان، بین دریا و کوه گم شده بود.
قطار تمام طول شب امتداد ساحل را پیش میرفت و صدای تلقتلق چرخهایش با صدای موجهای دریا ترکیب شده و ملودی بیپایانی میساخت. دنیس در واگن باری بود و خوابش نمیبرد. روی تختههای کف دراز کشیده بود که بوی کاه و کود اسبی میداد و حرکت ستارهها را از میان سوراخهای سقف شیاردار واگن تماشا میکرد. اسبی در واگن وجود نداشت – تمامی آغلها خالی بودند – ولی هنوز کمی کاه بود که دنیس آن را زیر سرش بالش کرده بود. قبل از خواب لباسهایش را در آورده بود و حالا تنها زیرشلواری به تن داشت. چکمههایش کنار پاهایش بودند و شلوار جین و پیراهن چهارخانه و کت مخمل کنار دستش روی لبهی یکی از آغلها آویزان شده بودند. دست چپش را روی رولور سنگینی میان یک جلد چرمی کهنه و فرسوده تکیه داده بود.
چرخهای قطار آواز خودشان را میخواندند. دنیس کمی جابجا شد و زیرلبی گفت:
«قطار میرود / چه قشنگ
چرخها میلرزند / دینگ دنگ دنگ!»
بعد برای مدتی چرت زد.
وقتی سرمای سپیدهدم واگن را در خود پیچید، دنیس برخاست. بلند شد، اسلحهاش را برداشت و از انتهای واگن به سمت سکوی کارگران رفت. توی یکی از آغلها ولگردی بیحرکت میان سایهها دراز کشیده بود. دنیس نگاهش را برگرداند.
سپیده زد. در واگن باز بود و دیشب از همین راه وارد قطار شده بود. بیرون و روی سکو سر فرصت ادرار کرد و بعد نشست و پاهایش را از لبهی سکو آویزان کرد. نردبان بیپایانی زیرش کشیده شده بود؛ ریلها مثل دو کمان دوقلو میمانستند و میلههای اتصالدهنده از شدت قطران سیاه شده بودند. اگر سرت را به عقب خم میکردی، درست مثل این بود که قطار دارد روی خود آسمان میسرد.
دنیس تکرار کرد: «چرخها میلرزند – دینگ دنگ دنگ.»
یک ربع بعد، وقتی قطار مشغول توقف در شهر کوچکی بود، دنیس میان درهای باز واگن باری ایستاد و سیگارش را تمام کرد. قطار وارد ریل شمارهی یک شد؛ روی ریل شمارهی دو قطاری با تانکر و واگنهای باری با سر و صدا و آواز روی جهت مخالف به حرکت در آمد. دنیس بدون این که منتظر توقف کامل قطار شود، پایین پرید و گرچه کمی تلوتلو خورد، اما نیفتاد.
رییس ایستگاه که کنار ریلها ایستاده بود و پرچم قرمزی به دست داشت، گفت: «توقف فقط برای یک دقیقه است.»
مرد نگاه مشکوکی به واگن خالی انداخت. جز او کس دیگری در ایستگاه نبود و یونیفرم مرد – درست مثل چهرهاش – پیر و شکسته و چشمانش مات و مرده بودند.
دنیس گفت: «من به مقصدم رسیدهام.»
جرقهای از کنجکاوی در چشمان رییس ایستگاه ظاهر شد. مرد دنیس را برانداز کرد و پرسید: «تفنگ داری؟»
«رولور دارم.»
«با مجوز؟»
«نه.»
لوکوموتیو سوتی کشید و به راه افتاد. رییس ایستگاه پرچم علامتدهنده را پیچاند و توی لولهای فرو کرد. بعد نگاهی به قطار رونده انداخت و اشارهای کرد و گفت: «همسفرت چی؟»
دنیس متوجه شد که پای ولگرد از میان در باز واگن باری دیده میشود.
مرد سوال را خودکار پرسیده بود؛ درست همانطور که هر روز برای دیدن قطار میآمد و درست همانطور که پرچم را لوله میکرد. او بارها چنین وضعیتی را دیده بود. خیلی زیاد.
دنیس جواب داد: «هنوز از مسیرش مانده. شهرتان بزرگ است؟»
رییس ایستگاه جواب داد: «دویست و سی نفر جمعیت. به اضافهی یک نوزاد، دختر معلم مدرسه. ولی از اولش مریض به دنیا آمده.» مرد شانهای بالا انداخت و ادامه داد: «نمیدانم این بچه هم حساب است یا نه.»
تلقتلق چرخهای قطار در دوردست محو شد و حالا فقط زمزمهی دریا باقی مانده بود.
«من دنیس هستم.»
رییس ایستگاه گفت: «پیوتر.»
و بعد دستش را – کاملاً مکانیکی و خالی از احساس، دراز کرد. دنیس دستش را – محکم و با اراده فشرد.
پیوتر که عاقبت اندکی احساس در صورت و صدایش پیدا شده بود، گفت: «اوه، تو که داری یخ میزنی. بیا برویم تو. برایت چای درست میکنم.»
دنیس سری تکان داد و به دنبال او وارد ایستگاه شد – ساختمانی کوچک و یک طبقه که از آجر قرمز و سقف سفالی ساخته شده بود.
در دفتر سرد و نیمهویران ایستگاه چای نوشیدند. در گوشهای از اتاق پرچمهای کهنه و قرمزی با کلمات طلایی خاک جمع میکردند – ظاهراً نشانهی پیروزی در نوعی رقابت کارگری سوسیالیستی از قرون گذشته بودند. روی میز یک تلفن پلاستیکی سیاه قرار داشت؛ تلفنی که اصلاً با محیط اطرافش سازش و همخوانی نداشت – یادگار دورانی که هنوز همه چیز به گند کشیده نشده بود.
دنیس جرعهای از چای داغ فرو داد و گفت: «این کار میکند؟»
پیوتر حتا لبخند هم نزد و گفت: «حتماً شوخیات گرفته. ولی باید یک خط تلفن داشته باشیم. هنوز این قانون لغو نشده.»
«شهر برق دارد؟»
رییس ایستگاه محتاطانه جواب داد: «بیمارستان یک ژنراتور دارد. کم و بیش نفت هم میآورند. ماهیگیرها هم یک توربین بادی دارند. یکی از آن قدیمیها.»
«چطور امرار معاش میکنید؟»
پیوتر با رگهای از تنفر در صدایش گفت: «مثل همه. هر کاری لازم باشد میکنیم. به خاک سیخونک میزنیم، اما خاک این اطراف مرغوب نیست. ماهی میگیریم. روزها قطار باری میآید و روزی ده بشکه ماهی به شهر میفرستیم.»
«نمکسود؟»
«تازه. بینشان علف خیس – یعنی جلبک دریایی میگذاریم. اینطوری تمام روز تازه میمانند.»
«دیگر چی؟»
رییس ایستگاه اهماهمی کرد و جواب داد: «خوب به طور کلی هیچی. کاری وجود ندارد. اینجا پیاده شدنت بیفایده بود.»
دنیس گفت: «من همیشه کار پیدا میکنم.»
بعد از کتری نیکلی برای خودش دوباره چای ریخت. کتری تنها وسیلهی تمیز و مرتب درون دفتر بود. چای دم کشیده هم واقعی بود، انگار از دوران گذشته رسیده باشد.
پیوتر گفت: «متأسفانه شکری باقی نمانده. هیچوقت شکر به اندازهی کافی نداریم.»
«من چایم را شیرین نمیخورم.»
رییس ایستگاه نگاه خسته و چشمان ملتمسش را بالا آورد و گفت: «بهتر است بروی. قطار باری بعدازظهر راه میافتد – من سوارت میکنم. با مهندسش حرف میزنم و او توی کابین بهت جا میدهد، میتوانی بروی و ...»
اما جملهاش نیمهتمام ماند، چون همان لحظه ضربهای به در خورد و کسی وارد اتاق شد.
پیوتر ایستاد و زیر لب گفت: «خوب خوب.»
دنیس چایاش را تمام کرد و بعد رویش را برگرداند.
مرد جوانی میان چارچوب در ایستاده بود – لاغر، مومشکی، با چشمانی تیز و زنده و لبانی سرخ، انگار که آنها را رنگ کرده باشد. کت چرمی سیاهی با گلمیخهای نقرهای درخشان به تن و شلوار چرم تنگی به پاهای لاغر و درازش داشت. با دست چپ یک تفنگ اتوماتیک را نگه داشته بود – آن هم خیلی بیخیال، درست به خودسری یک پسرک نابالغ.
مرد جوان پرسید: «این کیه؟»
رییس ایستگاه گفت: «فقط یک مسافر گذری. امروز صبح از قطار پیاده شد. سوار واگن باری بود؛ داشت یخ میزد. بعدازظهر میرود.»
مرد جوان جوابی نداد و لبش را به دندان گرفت.
دنیس از رییس ایستگاه پرسید: «این کیه؟ یک بچه مزلف؟»
چای به گلوی پیوتر پرید و تندتند سرش را تکان داد.
چشمان جوانک با شنیدن این توهین درشت و گرد شد. کلامی حرف نزد – که دنیس از این بابت توی دل تحسینش کرد – فقط خیلی سریع اسلحهاش را بالا آورد. رییس ایستگاه زیر میز شیرجه رفت.
رولور دنیس تنها یک گلوله شلیک کرد. سوراخی روی کت چرمی سیاه جوانک ظاهر شد و بوی تند باروت در اتاق پیچید. جوانک نگاهی به دنیس انداخت – نگاهی رنجیده، درست مثل بچهای که جلوی بازی مورد علاقهاش را گرفته باشند – و بعد به سنگینی روی زمین افتاد.
دنیس به پیوتر گفت: «تو برو. من اینجا را تر و تمیز میکنم.»
رییس ایستگاه همانطور که از زیر میز بیرون میخزید گفت: «چی کار کردی؟ چی کار کردی؟ بهتر بود بعدازظهر بیسر و صدا میرفتی ...»
«از این مدل زندگی خسته نشدی؟»
«همه این مدلی زندگی میکنند، حالا بدیاش برای همه است!»
دنیس مصمم گفت: »نه، همه اینطوری زندگی نمیکنند. برو.»
رییس ایستگاه با قوس بزرگی به طرف در رفت، اما چکمههای جوانک – چکمههایی سنگین و نظامی و بنددار – درست میان چارچوب را گرفته بودند و پیرمرد عاقبت مجبور شد از روی جنازه رد شود.
دنیس پرسید: «این یکی خارجی بود یا از اهالی خودتان؟»
رییس ایستگاه ایستاد و دستپاچه از سر جنازه خم شد. روی لبهای خشکش زبان کشید و کلاه خدمتش با قیطاندوزی ارغوانی را برداشت و آن را میان دستهایش مچاله کرد.
«از خودمان. این پسر دکتر است.»
«کجا میتوانم پیدایش کنم؟»
«دکتر را؟ این خیابان را بگیر ...» و طوری دستش را تکان داد که نشان دهد شهر فقط یک خیابان دارد که از ایستگاه به طرف دریا کشیده شده است. «وسط راه یک بیمارستان کوچک هست. البته یک کلینیک است، نه بیمارستان. ولی ما اینجوری صدایش میکنیم.»
دنیس گفت: «تو برو خانه. برو. برو. من اینجا را تر و تمیز میکنم.»
بیمارستان خیلی کوچک، ولی حداقل از ایستگاه قطار بزرگتر بود. دو طبقه داشت و در طبقهی دوم پشتپنجرهایهای شکسته را ناشیانه با پلاستیک پوشانده بودند. دنیس توی حیاط قدم زد و سیگارش را تمام کرد. عاقبت تصمیمش را گرفت و ضربهی کوتاهی به در زد و بدون این که منتظر جوابی شود، داخل شد.
احتمالاً دکتر در همان بیمارستان زندگی میکرد – وگرنه چرا باید صبح به این زودی سر کار آمده باشد؟ دکتر پیر و چاق پشت میزش نشسته بود. یک گوشی طبی که نشانهی حرفهی دکتر بود، گوشهای از میز قرار داشت. دکتر داشت هندوانه میخورد.
مرد بشقابی به طرف دنیس هل داد و گفت: «بنشین. بخور. خاک اینجا شنی است و هندوانههای محشری بار میآید. برای کلیه هم مفید است.»
دنیس گفت: «من نگران کلیههایم نیستم. پسرتان ...»
دکتر بدون این که سرش را بالا بیاورد و او را نگاه کند، گفت: «میدانم. پیوتر کمی قبل اینجا بود.»
دنیس چیزی نگفت.
دکتر پرسید: «خوب چه انتظاری داشتی؟ من که نمیتوانم ازت تشکر کنم. ولی به چیزی هم متهمت نمیکنم. بله، واقعاً خوشحالم که این عذاب تمام شد. این که ببینی پسر خودت تبدیل به یک هیولا شده ... واقعاً زجرکشت میکند.»
دنیس گفت: «درکتان میکنم.»
دکتر پوستهی سبز هندوانه را کنار گذاشت و تکهی دیگری برداشت. زیرلبی گفت: «اما حالا مثلاً به چی رسیدی؟ حالا میآیند میکشندت. ما را هم چون خودمان نکشتیمت، تنبیه میکنند.»
دنیس پرسید: «چند تا هستند؟»
«حدوداً بیست تا.»
«میشود دقیقتر بگویید؟»
دکتر که آب قرمز از لب و لوچهاش روان شده بود گفت: «هیجده تا. البته به جز پسر خودم.»
دنیس با لحن قاطعی گفت: «دیگر لازم نیست او را حساب کنید. این شهر صد تایی مرد دارد، نمیتوانید خودتان ترتیبشان را بدهید؟»
دکتر سرش را تکان داد و گفت: «صد تا نیستیم. اگر فقط بزرگسالها را حساب کنی، هفتاد تاییم.»
«خوب؟ آنها که فقط هیجده نفرند.»
دکتر شانههایش را بالا انداخت و گفت: «گفتنش برای تو راحت است. هیجده تا که پانزده تایشان بچههای خودمان هستند.»
«پس از اول فقط سه تا بودند؟»
«آره. آمدند اینجا و همه چیز آرامآرام شروع شد. قول دادند ازمان محافظت کنند و برای مدتی هم همین کار را میکردند. بعد یکی از پسرهایمان رفت پیششان و بعد یکی دیگر و بعد سومی و ...»
دنیس گفت: «باید قبل از این که بروند سراغشان کاری میکردید. چند تا مرد، چند تا زن؟»
دکتر صورتش را در هم کشید و گفت: »دو تا زن دارند. ولی این برایشان مسئلهای نیست. اگر حوصلهشان سر برود، میآیند زنهای ما را میبرند.»
دنیس پرسید: «اسم گروهشان چیست؟»
«به خودشان میگویند «خونآشامهای نیمروز». چون هر روز از روی ساعت دقیقاً سر ظهر میآیند که زجرمان بدهند.»
«و رییسشان؟»
«اسمش آنتون پاولویچ است.»
دنیس بلند شد و به طرف در رفت. «من هیچوقت این جریان را درک نمیکنم. این که یک مشت زالوی خونخوار کل مردم یک شهر را به زانو در میآورند ... و همه مثل گوسفند یک گوشه مینشینند و نگاه میکنند.» لحظهای ساکت ماند و بعد ادامه داد: «کجا میتوانم چیزی برای خوردن پیدا کنم؟»
«یک کافه آن طرف خیابان هست.» دکتر یک برش دیگر هندوانه تمام کرده بود و حالا با پریشان خیالی به پوست سبزش دندان میکشید. «اینجا یک کافه بیشتر نداریم.»
صاحب کافه اولین آدم شهر بود که چشمانی زنده داشت. وقتی دنیس وارد شد، سه نفر پشت میزهای غذاخوری نشسته بودند؛ اما هر سه ناگهان بلند شدند و بیرون رفتند؛ انگار که بوی ناخوشایندی حضور دنیس را همراهی کند.
زنی که چندان هم پیر نبود، با این حال رگههایی خاکستری در میان موهایش به چشم میخورد، به طرف دنیس آمد و برای چند لحظه به چشمان او خیره شد و بعد سری تکان داد. گفت: «هر چند تاییشان را که میتوانی بکش. التماست میکنم.»
دنیس خیلی راحت گفت: «همهشان را میکشم. چیزی برای نوشیدن دارید؟»
«چیزی برای نوشیدن یا چیز خاصی برای نوشیدن؟»
«فقط یک نوشیدنی. الکل به من نمیسازد.»
«قهوه؟»
دنیس فقط لبخند زد؛ انگار زن جوک گفته باشد.
ولی زن رفت پشت پیشخوان، صدای جیرینگ جیرینگ یک دسته کلید بلند شد و بعد کشویی را بیرون کشید. بستهای کوچک را بیرون آورد، با گشادهدستی دانههای قهوه را درون یک آسیاب دستی ریخت و بعد با تمرکز فراوان مشغول چرخاندن دستهی آسیاب شد؛ انگار که مراسمی سنتی و مقدس را انجام دهد. که البته تا اندازهای هم همینطور بود.
دنیس با نگاه خیره، انگار جادو شده باشد، منتظر باقی ماند.
قهوهای که زن درون یک فنجان بزرگ و قرمز برایش آورد، داغ و لبسوز بود. اما مهمتر این که بوی قهوهی واقعی میداد.
دنیس بعد از یک جرعه گفت: «این گنج دیگر از کجا آمد؟»
«از دوران گذشته. همیشه یادگارهایی از دوران گذشته باقی میماند.»
دنیس در سکوت سری تکان داد.
زن پرسید: «چیزی برای خوردن میخواهی؟ چیز چندانی ندارم که برایت بیاورم – با شکم پر هم که نمیتوانی بجنگی. ولی آنها سر ظهر میآیند شهر؛ تا آن موقع وقت برای یک خوردنی ساده را داری.»
دنیس با این که سیر بود، اما گفت: «باشد. پیشنهادت چیست؟»
زن گفت: «من از ماهی متنفرم. ولی استیکهای خوبی دارم. راست میگویم.»
«پس یکی درست کن – حسابی پخته و خیلی هم بزرگ نباشد.»
دختر جوانی از میان در آشپزخانه به درون سالن غذاخوری سرک میکشید. صورت رنگپریدهای داشت و لبهای باریکش را به هم میفشرد. دنیس پرسید: «از من میترسد؟»
زن بدون این که سرش را برگرداند جواب داد: «از همه میترسد. از همان پارسال که به زور بردندش. سه روز نگهش داشتند.»
دختر حدود چهارده یا پانزده سال داشت. دنیس با این که میدانست حرفش برای او غیرقابل باور است، اما گفت: «نگران نباش. همهشان را میکشم.»
زن گفت: «هیجده تا هستند.»
دنیس از دقت و صراحت زن خوشش آمد. «میدانم. زیاد نیستند.»
نگاه زن کمی تغییر کرد، انگار کمکم داشت باورش میکرد.
زن دستی به گردنش برد و زنجیری بیرون کشید. «این را بگیر. سمبل مریم مقدس است. مطمئنم همین جان دخترم را نجات داد.»
دنیس با ملایمت اما صراحت دست زن را پس راند و گفت: «نه. نمیتوانم قبولش کنم. ولی اگر نیم ساعت دیگر یک فنجان قهوهی دیگر برایم بیاوری، حسابی ممنون میشوم.»
صاحب کافه گفت: «اگر همهشان را بکشی برایت کاپوچینو درست میکنم. با خامه.»
از سمت دریا آمدند؛ از سمت اسکله و سر راهشان و از روی بیحوصلگی، چند تایی آغل کهنه را آتش زدند. ماهیگیرها خیلی وقت پیش با زن و بچه و تمامی اشیای ارزشمندشان به دریا زده بودند.
پنج تایشان سوار اسب و بقیه توی دو گاری اسبی چمباتمه زده بودند. توی یکی از گاریها یک مسلسل اتوماتیک را سوار پایه کرده و پشتش زن جوانی روی یک صندلی اداری نشسته بود – همگی چرم سیاه با دکمههای نقرهای به تن داشتند که زیر نور آفتاب درخشش کور کنندهای داشت. دنیس با شگفتی زن پشت مسلسل را تماشا کرد. صدالبته که خونآشامها از خورشید یا نقره نمیترسیدند. آدمها هم میتوانستند بکشندشان – فقط کمی سختجانتر بودند.
شهر خالی شده بود. اهالی حتا آنقدر جرأت نداشتند که از گوشهی چشم ماجرا را تماشا کنند. با این حال گوشهی پردهی یکی از پنجرههای کافه تکان میخورد. دنیس به آن سمت لبخندی زد و بعد توجههاش را به طرف پنج سوار و دو گاری برگرداند.
وقتی دنیس را دیدند که وسط خیابان ایستاده، سرعتشان را کم کرده و با احتیاط بیشتری پیش آمدند؛ نگاهی به دور و بر انداختند، سر تفنگهایشان را بلند کردند و ضامن رولور و اسلحههای خودکارشان را آزاد کردند. دنیس صبورانه انتظار کشید تا کاملاً محاصرهاش کردند. دختری که پشت مسلسل نشسته بود آدامس میجوید و با اخم، اما بدون کینه و دشمنی براندازش میکرد.
رهبرشان – که دنیس یادش آمد اسمش آنتون پاولویچ است – گفت: «و این ... مثلاً یه کابوی کوفتیه ...»
مرد میانسالی بود، اما پیر نبود – بدنی قوی و چشمانی هوشمند و تیز داشت. تفنگش توی جلدی چرمی و سر باز بود و بهترین اسب را زیر پا داشت. از آنجایی که حرفش را به صورت سؤالی نپرسیده بود، دنیس ترجیح داد ساکت باقی بماند.
پاولویچ گفت: «پس تو آندری رو کشتی.»
دنیس گفت: «من بودم.»
پاولویچ متفکرانه سری تکان داد و گفت: «خوب، اگر اینجوری میخواستی بگی دوست داری عضو گروه ما باشی، پس قبول شدی. راستش از دست اون عوضی خسته شده بودم.»
دنیس پرسید: «تو اربابی؟»
«چی؟»
«ارباب تویی؟ به رییس یک گروه خونآشام میگویند «ارباب». نکند حتا همینقدر هم سرت نمیشود؟»
مرد چاقی کنار دست پاولویچ زد زیر خنده. دختر پشت مسلسل هم لبخند زد.
پاولویچ آهی کشید و گفت: «بکشیدش.»
اولین گلوله درست وسط دو ابروی دختر پشت مسلسل نشست.
دنیس قدمی به راست برداشت و آدم دست راست پاولویچ را از اسب به زیر کشید و به طرف گاری پرتابش کرد؛ مردک در برخورد با گاری مسافران آن را درست مثل میلههای بولینگ پخش و پلا کرد. خودش با گردن شکسته، شل و ول ته گاری فرود آمد.
دومین گلوله قلب مردی که تفنگ اتوماتیک به دست داشت، سوراخ کرد.
گلولهی سوم به طرف صورت دختری که شاتگان به دست داشت، شلیک شد. اما دختر در آخرین لحظه سرش را کنار کشید و گلوله تنها بخشی از گوشش را با خود برد و دنیس مجبور شد گلولهی چهارم را هم همانطرفی بفرستد.
گلولههای پنجم و ششم دو جوانک تفنگ به دست را به زیر کشید که با همدیگر مو نمیزدند (برادر بودند؟ دوقلو بودند؟).
هفتمین و آخرین گلوله وارد شکم مردی شد که میخواست روی سر دنیس بپرد – یک آسیایی با موهای کوتاه و چشمان بیاحساس و سرد.
یکی شلیک کرد و تیرش به خطا رفت.
اسبها شیهه کشیده و رم کردند.
دنیس میان دشمنان باقی مانده به رقص در آمد و گردن دو تایشان را با یک ضربهی دست شکست و قلب سومی را از سینه بیرون کشید. نوجوانی که سوار گاری دوم بود، صحنه را تماشا کرد و دهانهی رولورش را به دهان برد و مغز خودش را منفجر کرد.
بدن شل و ول دختر شاتگان به دست از یک طرف گاری آویزان بود و تفنگ داشت از میان انگشتان مردهاش به زمین میافتاد. دنیس آن را قاپ زد و یک گلوله توی سر یکی از اسبسوارها خالی کرد؛ سر مرد به شکل ابری سرخ در هوا منتشر شد.
دنیس مثل ریتم یک فاکسترات «دینگ دنگ دنگ ... دینگ دنگ دنگ ... دنگ دنگ» زمزمه میکرد و دشمنان مردهاش را میشمرد. تصمیم گرفت جوانکی که خودش را خلاص کرده بود، به حساب نیاورد. رییسشان هم با آهنگش جور در نمیآمد و سرنوشت بهتری برایش سراغ داشت.
باقیماندهی خونآشامان نیمروز در تمامی جهات رو به فرار گذاشتند.
ولی رقص هنوز به پایان نرسیده بود.
دومین گلولهی شاتگان به مردی برخورد کرد که یک تفنگ شکاری به پشت بسته بود. مرد افتاد و روی گرد و خاک خیابان به خود پیچید. بعد دنیس قنداق تفنگ را توی پیشانی مرد لاغری با چشمان دیوانه کوبید که داشت عقبعقب میرفت و طوری پا میکشید و ریزریز میخندید انگار چیز فوقالعاده جالبی دیده باشد.
دنیس زمزمه کرد: «دینگ دنگ ...»
سه تا از اسبها به طرف دریا فرار کردند. دنیس رولور را به دست دیگر داد و فشنگهای خالی را بیرون ریخت و سه گلوله جا انداخت.
«دینگ دنگ ...»
زمزمهاش را به پایان برد و شلیک کرد. دو تا از اسبها سرعتشان را بیشتر کردند و سواران مردهشان را زمین انداختند. پای سوار سوم توی رکاب گیر افتاد و چند متری روی زمین کشیده شد؛ تا جایی که چکمهاش از پا در آمد و خودش همانطور مرده و بیحرکت روی سطح خیابان باقی ماند.
حالا فقط رییس مانده بود. دنیس با افسوس گلولهای توی پای اسبش خالی کرد. پاولویچ با سرعتی شگفتانگیز پایین پرید، اما سعی نکرد بلافاصله سر پا شود – بلکه فقط روش را برگرداند و به دنیس که جلو میآمد، چشمغره رفت.
دنیس به آرامی به طرف او پیش رفت.
پاولویچ تفنگی بیرون کشید و یک گلوله شلیک کرد، اما دنیس با لگد تفنگ را از دستش بیرون انداخت و یقهی پاولویچ را گرفت و سر پایش کرد.
«تیرت به خطا رفت.»
دست پاولویچ را با کمربند خودش بست و با دستمالی توی دهانش فرو کرد تا سر و صدا نکند و بعد او را کشانکشان به طرف ایستگاه راهآهن برد.
وقتی از جلوی کافه رد میشدند، صاحب آن بیرون آمد؛ فنجانی قهوه میان دستان لرزانش گرفته بود.
دنیس توی فنجان را نگاه کرد. کاپوچینو بود.
«عجب سرعتی داری.»
زن گفت: «تو سریعتر بودی.»
دختر زن پشت سرش ایستاده بود و لبخند میزد.
دنیس گفت: «باید اسب را خلاص کنیم. شماها از پسش بر میآیید؟ آنجا پر از تفنگ است.»
زن گفت: «مرگ دیگر بس است. حتا یک اسب لنگ زنده هم زنده است.»
دنیس کاپوچینویش را سر کشید. پاولویچ از پشت دهانبند چیز نامفهومی گفت.
زن فریاد کشید: «خواهش میکنم برو. به خاطر خدا برو!» انگار دیگر تحملش را نداشت.
دنیس گفت: «به نفع خودت است که به کسی نگویی امروز دقیقاً اینجا چی دیدی.»
بعد فنجان نیمخورده را به دست زن داد و رییس را به طرف ایستگاه قطار کشید.
بشکههای ماهی روی سکو بودند، اما کسی آن اطراف به چشم نمیخورد. دنیس خودش به قطار در حال نزدیک شدن علامت داد و خودش بشکهها را توی واگن باری آخر قطار جا داد. بعد رییس را هم توی واگن انداخت و خودش هم سوار شد.
قطار سوت کشید و به راه افتاد.
دنیس برای مدتی کنار در باز واگن ایستاد و به شهر که در دوردست محو میشد، چشم دوخت. بدون این که حتا سرش را برگرداند، یقهی پاولویچ که بلند شده بود و میخواست خودش را از قطار بیرون بیندازد، گرفت و دوباره ته واگن انداختش. عاقبت در را بست و به طرف مرد رفت و دستمال را از توی دهانش بیرون کشید.
پاولویچ فریاد زد: «احمق کلهخراب!» آنقدر وحشتزده بود که دیگر از هیچ چیز نمیترسید. «کلهخراب! ما خونآشام نیستیم! فقط اسم خودمان را «خونآشامهای نیمروز» گذاشته بودیم! ما یه گروه معمولی هستیم، میفهمی؟ یه گروه معمولی!»
دنیس سری تکان داد و گفت: «میفهمم.»
«اینجا هم شهر ماست!»
دنیس گفت: «شهرت بود.»
پاولویچ ساکت شد. لحظهای به صورت دنیس چشم دوخت و بعد نگاهش به طرف سینهاش سُر خورد. «تیرم به خطا نرفت. امکان ندارد به خطا رفته باشد!»
دنیس کتش را درآورد و سوراخی را نمایان کرد که آرامآرام خون سیاهی از آن بیرون میریخت – خونی که همان روز صبح در رگهای پسر دکتر جریان داشت. حاشیهی سرد و خاکستری زخم کمکم داشت بهبود مییافت.
دنیس گفت: «تیرت به خطا نرفت، ولی کشتن ما کار خیلی سختی است. آنهایی که یک بار مردهاند، دیگر دلشان نمیخواهد دوباره بمیرند.»
لحظهای ساکت شد و به گردن پاولویچ چشم دوخت. بعد ادامه داد: «اربابم خوشش نمیآید یک گروه شارلاتان اسم خودشان را خونآشام بگذارند. ما از کشتن خوشمان نمیآید. ولی بعضی اوقات مجبوریم؛ چون ما همینیم. ولی اگر حق انتخاب داشته باشیم، همیشه آنهایی را برای کشتن انتخاب میکنیم که از خودمان بدتر باشند.»
چرخهای قطار میلرزیدند – دینگ دنگ دنگ، دینگ دنگ دنگ – و از دوردست ملودی برخورد امواج به ساحل به گوش میرسید.
ماهیهای اسیر میان جلبک توی بشکهها، تقلا میکردند.
البته برعکس پاولویچ، آنها تا خود شهر زنده میماندند.
پینوشتها:
فاکسترات: نوعی رقص گروهی آمریکایی.