در هوای جلوی او چند موج، حرکت، چرخش به وجود آمد؛ مانند گردبادی کوچک. پيزارو مکث کرد، لحظهای آن را تحت نظر داشت و از خود پرسيد که پيامد بعدی چه میتواند باشد. شايد شيطانی ظاهر میشد که او را رنج بدهد، يا فرشتهای. هر چه که میخواست باشد، او آماده بود.
و بعد صدايی از ميان گردباد حرف زد؛ به همان لهجهی اسپانيايی مضحک و مبالغهآميز کاستيلی، که او نيز حالا همان طور که چندی پيش دريافته بود، با آن سخن میگفت: «آيا اکنون قادريد صدايم را بشنويد؟»
«آری، صدايتان را میشنوم. اما نمیتوانم شما را ببينم. کجاييد؟»
«من درست در برابر شما ايستادهام. لحظهای درنگ کنيد، به شما نشان خواهم داد.» از درون گردباد چهرهای شکل گرفت که به نظر میآمد در ميان هيچ شناور است؛ چهرهای بدون پيکر، چهرهای لاغر، اصلاح شده، بدون ريش، حتا بدون سبيل، با موهای بسيار کوتاه، با چشمان تيره که نزديک به هم قرار داشتند.
پيزارو پرسيد: «شما چه هستيد؟ شيطان يا فرشته؟»
«هيچکدام.» صدايش واقعاً چندان شيطانی به نظر نمیآمد. «من هم انسانی هستم مانند شما.»
«گمان نمیکنم که شما مانند من باشيد. آيا فقط دارای چهره هستيد، يا پيکری نيز از آن شماست؟»
«اوه، شما تنها میتوانيد صورتم را ببينيد؟»
«بلی.»
«لحظهای صبر کنيد.»
«هر اندازه که به درازا بکشد صبر خواهم کرد. من وقت فراوانی دارم.»
چهره ناپديد شد. سپس دوباره ظاهر شد و اين بار به بدن مردی بلندقامت و چهارشانه وصل بود که ردايی بلند و خاکستری به تن داشت؛ کمی شبيه به ردای کشيشان، اما بسيار مجللتر، پر از نقطههای نورانی چشمکزن.
«شما بسيار عجيبيد. آيا ممکن است که انگليسی باشيد؟»
«من آمريکايی هستم.»
«آها.» پيزارو اين را با لحنی گفت که انگار وضعيت به نوعی روشن شده باشد. «آمريکايی. ببخشيد، اين يعنی چه؟»
چهره لحظهای لرزيدن آغاز کرد و تار شد. حرکات رمزآلود تازهای در ابرهای سپيد کلفت اطراف پيکر جريان داشتند. بعد چهره دوباره آرام گرفت و گفت: «آمريکا سرزمينی است که در شمال پرو قرار دارد. سرزمين بسيار پهناوري است که در آن مردم زيادی زندگی میکنند.»
«اوه، منظورتان اسپانيای جديد است، که قبلاً مکزيکو نام داشت، و در آن هموطن من کورتز [1] فرمان میراند؟»
«خير، در شمال مکزيکوست. بسيار بالاتر از آن.»
پيزارو شانه بالا انداخت: «من اين نقاط را نمیشناسم، يا دست کم نه بسيار خوب. آنجا جزيرهای است که فلوريدا ناميده میشود، اينطور نيست؟ و داستانهايی دربارهی شهرهای زرين، اما گمان میکنم که همه تنها افسانه هستند. من زر پيدا کردهام، در پرو. آن قدر زر دارم که در آن خفه میشوم. به من بگوييد، آيا اکنون در بهشت هستم؟»
«نه.»
«پس اينجا جهنم است؟»
«خير، جهنم نيست. توضيح اين که کجا به سر میبريد، بسيار دشوار است.»
«من در آمريکا هستم.»
«بله، در آمريکا، بله.»
«و من مردهام؟»
لحظهای سکوت برقرار شد.
«نه، نمردهايد.»
«گمان میکنم که به من دروغ میگوييد.»
«اگر مرده بوديد، چگونه میتوانستيم با هم سخن بگوييم؟»
پيزارو با صدای خشداری خنديد. «اين را از من میپرسيد؟ من از وضع اين مکان هيچ نمیدانم. کشيشانم کجايند؟ پادويم کجاست؟ برادرم را سوی من بفرستيد!» کلمات ناگهان با خشم از او بيرون ريخته بودند. «خوب، چرا آنها را برايم نمیآوريد؟»
«آنها اينجا نيستند. شما اينجا کاملاً تنهاييد، دن فرانسيسکو.»
«در آمريکا. کاملاً تنها. پس به من آمريکايتان را نشان بدهيد. آيا اين مکان اصلاً وجود دارد؟ آيا آمريکا تنها از ابر و
چرخش نورها تشکيل شده است؟ کجاست آمريکا؟ بگذاريد آمريکايتان را ببينم. به من ثابت کنيد که در آمريکا هستم.»
باز سکوت برقرار شد، و اين بار طولانیتر بود. سپس چهره ناپديد شد و آن ديوار ابرهای سپيد دوباره جوشيدن و چرخيدن را از سر گرفت، اما بسيار شديدتر از سابق. پيزارو به ميانش خيره شده بود و احساسی بين خشم و کنجکاوی داشت. چهره دوباره پديدار نشد. ديگر هيچ نمیديد. کسی با او بازی میکرد. او در اين مکان عجيب اسير شده بود و با او مثل کودک رفتار میکردند، مثل سگ، يا مثل... مثل سرخپوست. شايد در پايان جزای بلايی بود که بر سر شاه آتاهوآلپا [2] آورده بود، بر سر آن مرد خوب و نجيب و احمق، که خود را در نهايت معصوميت تسليم کرده بود تا او بتواند بر تمام طلای سرزمين آتاهوآلپا چنگ بيندازد.
پيزارو با خود گفت، بسيار خوب، پس چنين باد. آتاهوآلپا هر چه که در حقش شده بود پذيرا شد، بدون شکوه و ترس، و من هم به همان خوبی میتوانم. مسيح همراهم خواهد بود، و اگر مسيح وجود نداشته باشد، خوب، همراهی نخواهم داشت، فرقی نمیکند. هر چه بادا باد، من آن را پذيرا خواهم بود.
صدای پيشين از ميان گردباد ناگهان گفت: «بنگريد، دن فرانسيسکو، اين آمريکاست.»
در ديوار ابر تصويری پديدار شد. نوعی تصوير بود که پيزارو تا به حال هرگز نديده بود و محال بود که بتواند آن را مجسم کند، تصويری که به نظر میآمد در پيش او باز میشود، او را به درون خود میکشد و در ميان سيلی از صحنههای گوناگون میراند که در نوری درخشان و سرشار از زندگی غرق شده بودند. انگار که در ارتفاعی گيجکننده بر روی سرزمينی پرواز میکرد و به منظرهای بیپايان و پر از معجزه مینگريست. شهرهای عظيمی را ديد که به دورشان حصاری کشيده نشده بود، خيابانهايی که مانند شبکهای از نوارهای سپيد بودند، درياهای بیکران، رودخانههای خروشان، کوههای بلند، و همه آنچنان سريع از پيش او رد شد که به زحمت میتوانست آنها را دريابد. کاملاً گيج شده بود. ساختمانها بلندتر از بلندترين نقطهی هر کليسای جامع بودند، اين تودهی درهم مردم، ارابههای آهنين براق، که توسط حيوانات کشيده نمیشدند، اين منظرههای شگرف، اين هرج و مرج. هنگامی که اين همه را ديد، احساس کرد که چگونه آن اشتياق خوب و قديمی در او جان میگيرد و بر او چيره میشود: میخواست به اين مکان عجيب و عظيم دست بيندازد، آن را اشغال کند و در چنگ بگيرد، و آن را غارت کند، با تمام ارزشش. تصورش حيرتآور بود. چشمانش تار شدند، و قلبش آنچنان هولناک تپيدن گرفت که گمان کرد اگر دست روی زرهش بگذارد، قادر به احساسش خواهد بود. رويش را برگرداند و زمزمه کرد: «بس است. همين بس است.»
تصوير ترسآور ناپديد شد. به تدريج تپش بلند قلبش آرام گرفت.
بعد خنده سر داد.
فرياد زد: «پرو! پرو هيچ نبود، در مقايسه با آمريکا! پرو سرزمين محنتباری بود! پرو مرداب بود! چقدر احمق بودم! به پرو رفتم، با اين که آمريکا هست، آمريکا، که ده هزار بار بزرگتر است! از خود میپرسم، در آمريکا چه میتوانستم پيدا کنم.» ملچملچی کرد و دستهايش را تکان داد. بعد با خنده گفت: «نترسيد! من سعی نخواهم کرد که آمريکا را فتح کنم. حالا ديگر پير شدهام. شايد آمريکا برای من زياد باشد، شايد حتا پيشتر هم برای من زياد بود.» با بدجنسی در صورت مرد مو کوتاه و بیريش خنديد که اکنون بسيار نگران به نظر میرسيد. «آيا اين که مردهام حقيقت ندارد؟ حال کسی را دارم که آرميده است و خواب میبيند. اما اين رويا نيست. آيا من روحم؟»
«نه، نه کاملاً...»
«نه کاملاً! نه کاملاً! تنها کسی اينگونه سخن میگويد که نيمی از شعور خوک را داشته باشد. اين همه چه معنی دارد؟»
«توضيحش با واژههايی که شما قادر به درک آن باشيد آسان نيست، دن فرانسيسکو.»
«نه، البته که نه. همان طور که همه میدانند، من احمق هستم، و دقيقاً به همين دليل نيز پرو را فتح کردهام، آری، چون احمقم. اما بگذريم. من واقعاً روح نيستم، اما مردهام، آيا اين را درست فهميدم؟»
«اوه، راستش...»
«پس من مردهام. اما به طريقی نه در جهنم افتادهام و نه در برزخ، بلکه هنوز روی زمين هستم، با اين تفاوت که اکنون زمانی بسيار ديرتر است. پس من غنودهام، مانند ديگر مردگان، و حالا دوباره برخاستهام، در سالی که بسيار ديرتر از زمان من است، و اين زمان آمريکاست. درست است؟ چه کسی سلطنت میکند؟ چه کسی پاپ اعظم است؟ حالا چه ساليست؟ ۱۷۵۰؟ ۱۸۰۰؟»
بعد از مدتی ترديد چهره گفت: «حالا سال ۲۱۳۰ است.»
«آها.» پيزارو لب پايينش را میجويد. «و پادشاه؟ پادشاه چه کسی است؟»
سکوتی طولانی. «نامش آلفونسو [3] است.»
«آلفونسو؟ پادشاهان آراگون [4]خود را آلفونسو میناميدند. پدر فرديناند [5]. آلفونسو بود. آلفونسوی پنجم بود.»
«حالا آلفونسوی نوزدهم پادشاه اسپانيا است.»
«آها. آها. و پاپ اعظم؟ چه کسی پاپ شده است؟»
باز سکوت. کسی که بلافاصله پس از پرسش، نام پاپ را نمیدانست؟ عجب. اين مرد احمق بود، چه شيطان باشد و چه غير آن.
بعد از مدتی صدا گفت: «پيوس [6]. پيوس شانزدهم.»
پيزارو با لحنی جدی گفت: «پيوس شانزدهم. مسيح و مريم، پيوس شانزدهم! چه بر سرم آمده است؟ از مرگم مدتی گذشته است، مسأله اينجاست. هنوز نتوانستهام خود را از گناهانم پاک کنم. هنوز احساس میکنم که به من چسبيدهاند، مانند پليدی بر پوست. و تو، آمريکايی، تو جادوگری هستی که مرا دوباره جان بخشيده است. هه. هه. همين طور است، مگر نه؟»
چهره اقرار کرد: «چيزی شبيه به اين، دن فرانسيسکو.»
«پس شما اسپانيايی را با اين روش عجيب صحبت میکنيد، چون نمیدانيد صحيح آن چگونه است؟ بلی؟ حتا من حالا به نوعی اسپانيايی عجيب و غريب سخن میگويم، که مانند زبان خودم نيست. ديگر هيچکس نيست که به اسپانيايی سخن بگويد، مگر نه؟ مگر نه؟ شما اکنون همه به آمريکايی صحبت میکنيد، مگر نه؟ اما تلاش داريد که به اسپانيايی سخن بگوييد، فقط به نظر احمقانه میآيد. و شما بوديد که باعث شديد من نيز اين چنين سخن بگويم، چرا که گمان میکرديد اين روش متداول گفتار من است، اما اين گمانی نادرست است. بسيار خوب، شما میتوانيد معجزه کنيد، اما شک دارم که بتوانيد کاری را واقعاً بینقص انجام دهيد، حتا در اين سال معجزهها، ۲۱۳۰. همين طور است، مگر نه؟» پيزارو با هشياری به جلو خم شد. «چه گفتيد؟ گمان داشتيد که من ابله هستم، تنها چون نمیتوانم بخوانم و بنويسم؟ من کودن نيستم، فهميديد؟ من قادرم تازهها را به سرعت فراگيرم.»
« به راستی که شما بسيار سريع فرا میگيريد.»
«اما شما دانش چيزهای بسياری را داريد که برای من ناآشنايند. مثلاً شما بايد دربارهی چگونگی مرگم بدانيد. چه عجيب است با غريبهای دربارهی مرگم سخن راندن، اما شما از آن خبر داريد، مگر نه؟ کی اتفاق افتاد؟ و چگونه؟ آيا در خواب مردم؟ نه، نه، اين ممکن نيست. در اسپانيا میتوان در خواب مرد، اما نه در پرو. پس چگونه اتفاق افتاد؟ آيا بزدلانی به من خيانت کردند؟ يکی از برادران آتاهوآلپا بود که به من هنگامی که از خانه خارج میشدم حمله کرد؟ بردهای که از سوی اينکا مانکو [7] فرستاده شده بود، يا يکی از ديگران؟ نه، نه، بعد از آن همه نيکی که در حق سرخپوستان کرده بودم، به من آسيبی نمیرساندند. آلماگروی [8] جوان بود که مرا کشت، مگر نه، به انتقام پدرش، يا خوان دهرادا [9] بود؟ يا حتا شايد پيکادو [10] بود، محرر خود من – نه، پيکادو نه، هميشه جانب مرا داشت –، اما شايد آلوارادوی [11] جوان، ديهگو – بسيار خوب، يکی از آنها، و بايد به سرعت اتفاق افتاده باشد، حتا بسيار سريع، وگرنه میتوانستم جلوی آن را بگيرم – درست است، آيا راست میگويم؟ به من بگوييد. شما دربارهاش میدانيد. به من بگوييد چگونه مردم.» جوابی نيامد. پيزارو دستش را جلوی چشمان گرفت و به سپيد درخشان مرواريدگون خيره شد. ديگر نمیتوانست صورت آمريکايی را ببيند. پيزارو پرسيد: «اينجاييد؟ کجا رفتيد؟ آيا تنها رويا بوديد؟ آمريکايی! آمريکايی! کجاييد؟»
*
قطع تماس او را تکان داد. تانر شق و رق آنجا نشسته بود، دستهايش میلرزيدند، و لبانش را محکم به هم میفشرد. پيزارو در هولوتانک حالا ديگر چيزی بيش از نوار رنگ کوچکی نبود، به اندازهی انگشت شصتش، که در ميان ابرهای متلاطم حرکت میکرد. زندهدلی او، تکبر او، اين کنجکاوی مبارزطلبانه، اين نفرت بسيار عميق و اين حسد، اين نيرو، که در ماجراهای پيشينش بیباکانه به آن دست يافته و او را در نهايت استيصال به پيروزی نهايی رسانده بود، تمام اينها فرانسيسکو پيزارو بود، و تانر آن را اکنون لحظهای پيش حس کرده بود – و تمام اينها با بشکنی ناپديد شده بودند.
بعد از چند ثانيه تانر احساس کرد که شوک ضعيفتر میشود. به سوی ريچاردسن چرخيد.
«چی شد؟»
«بايد خاموشش میکردم. نميخواستم که تو بهش چيزی دربارهی طرز مردنش بگی.»
«من که اصلاً نمیدونم چطور مرده.»
«باشه، اون هم نمیدونه، و من نمیخواستم ريسک کنم که تو شايد بدونی. ما امکان اين رو نداريم که پيشگويی کنيم اين جور اطلاعات چه اثر روانیی میتونه روش بذاره.»
«يه جوری دربارهاش حرف میزنی که انگار زنده است.»
ريچاردسن پرسيد: «نيست؟»
«اگه من همچين چيزی بگم، اونوقت میگی که من نادون و غير علمی هستم.»
ريچاردسن با حجب لبخند زد: «حق داری. من خودم هم وقتی میگم زنده است، به خودم درست اعتماد ندارم. میدونم که منظورم لغوی نيست، و مطمئن نيستم که نظر تو چيه. اصلاً دربارهاش چه فکری میکنی؟»
تانر گفت: «باورکردنی نيست. واقعاً شگفتآوره. قدرتش – قشنگ میتونستم حس کنم که امواجش من رو تسخير کردند. و روحش! چنان زنده، اون جور که همه چيز رو درک میکنه. حدس میزنه که بايد در زمان آينده باشه. میخواست بدونه کدوم پاپ چندم سر کاره. میخواست بدونه آمريکا چه شکليه. و اين گستاخيش! به من ميگه خيال نداره که آمريکا رو فتح کنه، که چند سال پيش اين کار رو با پرو کرده، اما الآن ديگه نه، الآن يه خرده برای اين کارها پير شده. قابل باور نيست! هيچ چيز نمیتونه برای مدت طولانی عصبانيش کنه، حتا وقتی فهميد که بايستی مدتها پيش مرده باشه. حتا میخواست بدونه چطوری مرده!» تانر به پيشانيش چين انداخت. «وقتی اين برنامه رو طراحی کردی بهش چه سنی دادی؟»
«تقريباً شصت. پنج شيش سال بعد از فتح، و يکی دو سال قبل از اين که بميره. در نقطهی اوج قدرتش. بله، درسته.»
«احتمالاً درست ميگم که تو بايد شرايط مرگش رو ازش پنهان کنی. اگه اين کار رو نکنی ديگه خيلی شبيه يه جور روح ميشه.»
«اين دقيقاً همون چيزيه که ما هم بهش فکر کرديم. ما مرحلهای از زندگيش رو انتخاب کرديم که همهی کارهايی رو که میخواست بکنه انجام داده بود، زمانی که پيزاروی کامل بود. اما قبل از پايانش. نبايد دربارهاش چيزی بدونه. هيچکس اين رو نمیدونه. اين هم چيزيه که به خاطرش بايد ازت تشکر کنم، متوجهی؟ که اگه میدونستی و شروع کرده بودی بهش بگی...»
تانر سر را به نشانهی نفی تکان داد. «اگر هم زمانی میدونستم، خيلی وقته که فراموشش کردهام. خوب حالا اصلاً جريانش چی بود؟»
«کاملاً همون طور که خودش حدس زده بود: به دست ياران خودش.»
«پس از قبل پيشگويی کرده بود.»
«تو اين سنی که ما شبيهسازيش کردهايم، میدونست که جنگ داخلی در آمريکای جنوبی شروع شده و فاتحان سر تقسيم غنائم نزاع میکنند. تا اين جاش رو بهش اطلاع دادهايم. میدونه که شريکش آلماگرو باهاش چپ افتاده بوده و در جنگی عليهاش شکست خورده و اعدام شده بوده. چيزی که نمیدونه، اما از قرار معلوم حدس میزنه، اينه که دوستان آلماگرو به خونهاش شبيخون میزنند و سعی میکنند به قتلش برسونند. خيلی خوب حدس زده که بعدش چه اتفاقی ميفته. شايد بهتر باشه بگم درست همون جور که در حقيقت اتفاق افتاد.»
«باورکردنی نيست، اين همه زبلی.»
«آره واقعاً آدم پدرسوختهای بوده. اما نابغه هم بوده.»
«جدی اين طور بوده؟ يا موقعی که برنامه رو ساختی اينجوريش کردی؟»
«هر چيزی که ما بهش داديم، اطلاعات بیطرفانهی زندگيش بودهاند، طرح اتفاقات و واکنشها. به علاوهی نظر ديگران، آدمهای همدورهاش يا کسانی که بعدتر زندگی کردهاند، اما داستانش رو میشناختهاند، که شخصيتش رو کاملتر کنيم. اگه اينجور مواد رو به اندازهی کافی وارد کنی، آخرش يه شخصيت جامع و کامل رو پيش رو داری. هری، اين شخصيت من يا کس ديگهای که روی اين پروژه کار کرده نبوده. اگه همهی اتفاقات و واکنشهای مربوط به پيزارو رو جمع کنی، آخرش پيزارو رو به دست مياری. هم بیرحميش رو به دست مياری، هم نبوغش رو. يه چيز ديگه به کامپيوتر بده، تا يه آدم کاملاً متفاوت رو به دست بياری. چيزی که ما تا به حال ديدهايم، اينه که کارمون رو درست انجام میديم، چيزی از کامپيوتر بيرون مياد که بيشتر از مجموع اونيه که بهش دادهايم.»
«کاملاً مطمئنی؟»
ريچاردسن گفت: «نديدی که بابت زبان اسپانيايی که به نظرش داره باهاش حرف میزنه شکايت میکنه؟»
«آره، گفت که به نظرش عجيب مياد، و انگار امروزه هيچکس نمیدونه که اسپانيايی درست و حسابی چطوريه. اين رو نتونستم دقيق بفهمم. مگه اين اينترفيسی که طراحی کردهای اسپانياييش اينقدر بده؟»
ريچاردسن پاسخ داد: «اينجور که معلومه اسپانيايی قرن شونزدهمش افتضاحه. هيچکس نمیدونه که اسپانيايی قرن شونزدهم واقعاً چطور بوده. ما فقط میتونيم حدس بزنيم. و از قرار معلوم چندان موفق نبودهايم.»
«اما آخه اون از کجا میدونه؟ مگه تو طراحيش نکردهای؟ وقتی تو نمیدونی که در اون عصر چطور اسپانيايی حرف میزدهاند، اون از کجا میتونه بدونه؟ هر چيزی که دربارهی اسپانيايی يا هر چی میدونه همونيه که تو بهشدادهای.»
ريچاردسن گفت: «دقيقاً.»
«اما اين منطقی نيست، لو!»
«غير از اين، گفته بود که اون اسپانيايی خودش هم که داره میشنوه افتضاحه و صدای خودش به نظرش غريب مياد. که اين ما بودهايم که وادارش کردهايم اينطوری حرف بزنه، چون فکر کردهايم که اين روش متداول حرف زدنشه، اما اشتباه کردهايم.»
«اگه فقط رونوشته، ساخته شده توسط کسانی که کوچکترين اطلاعی از آهنگ صدای اصليش نداشتهاند، از کجا میتونه بدونه که صداش چطور بوده؟»
ريچاردسن آهسته گفت: «من اصلاً خبر ندارم، اما انگار اون داره.»
«فکر میکنی؟ يا اين که اين فقط يه بازی به روش پيزاروست، که داره بازی میکنه تا تعادل ما رو به هم بزنه، چون اين دقيقاً از شخصيتی که تو ازش ساختهای برمياد؟»
ريچاردسن گفت: «من فکر میکنم خودش میدونه.»
«اما آخه از کجا میتونه فهميده باشه؟»
«اون اينجاست. ما نمیدونيم کجا، اما اون میدونه. يه جايی در دادههايی که توی شبکهی تراديسی فرستاديم مخفيه. حتا اگه هيچی ازش ندونيم، و حتا اگه قرار باشه دنبالش بگرديم و نتونيم پيداش کنيم، اون میتونه پيداش کنه. اون اينجور اطلاعات رو با جادو و جنبل به دست نمياره، اما میتونه چيزهايی رو تخمين بزنه که به نظر ما نامربوط هستند، و اطلاعات جديدی به دست بياره که به نظرش منطقی ميان. اين همون چيزيه که ما ازش به عنوان هوش مصنوعی ياد میکنيم، هری. ما آخرش موفق شديم برنامهای بسازيم که شبيه مغز انسان کار میکنه: يه کم شهود، چنان بلاواسطه و نبوغآميز که آدم نمیتونه توضيحش بده يا درکش کنه، حتا موقعی که واقعاً وجود نداشته باشه. ما به اندازهی کافی بهش اطلاعات دادهايم که بتونه تمام اين آش شلهقلمکار دادههای ظاهراً بیربط به همديگه رو هضم کنه و اطلاعات جديدی بيرون بده. مسئله همينه که ما فقط عروسک خيمهشببازی توی هولوتانک نداريم. ما چيزی داريم که فکر میکنه پيزاروست، و چيزهايی رو میدونه که فقط و فقط خود پيزارو میتونه بدونه. معنيش اينه که ما اون جهش کيفی رو، تکامل هوش مصنوعی رو که از اول هدف اين پروژه بود به دست آوردهايم. وحشتناکه. وقتی بهش فکر میکنم مورمورم ميشه.»
تانر گفت: «من هم درست همين حال رو دارم. اما بيشتر از ترس تا از ناراحتی.»
«ترس؟»
«حالا که میدونم قدرتهايی داره که از اونی که براش طراحی شده بوده فراتر میره، از کجا میخوای اينقدر مطمئن باشی که نمیتونه کنترل شبکهات رو به دست بگيره و کاملاً جور ديگهای گسترش پيدا بکنه؟»
«از نظر تکنيکی کاملاً غيرممکنه. هر چی که هست، محرکهای الکترومغناطيسيه. من میتونم هر لحظه جريان برق رو قطع کنم. هيچی وجود نداره که بخوايم به خاطرش دستپاچه بشيم. باور کن، هری.»
«سعی میکنم.»
«من میتونم بهت طرحها رو نشون بدم. بله، چيزی که ما در کامپيوتر داريم، يه رونوشت خارقالعاده است، اما حقيقتاً چيزی نيست جز رونوشت. نه خونآشامه، نه گرگينه، نه چيز ماوراءالطبيعه. فقط بهترين شبيهسازی کامپيوتريه که تا به حال ساخته شده.»
«من احساس بدی دارم. من واقعاً احساس بدی دارم.»
«قابل درکه. قدرت اين مرد، طبيعت شکستناپذيرش ― فکر میکنی چرا عدل اون رو روی صفحه آوردم، هری؟ يه چيزی داره که در کشورش ديگه نيست، و دلم میخواد هر طور شده باهاش آشنا بشم. من واقعاً میخوام که ما ياد بگيريم اين نوع خاص انگيزه و اقتضا چی میتونه باشه. حالا که تو باهاش صحبت کردهای، روحش رو لمس کردهای، مسلماً ترسيدهای. اعتماد به نفس فوقالعادهای ازش جاريه. باور شگفتآوری به خودش ازش جاريه. اينجور مردها میتونند به هر چيزی که خوابش رو میبينند برسند – حتا با صد و پنجاه نفر، يا هر چند تا که بودند، تمام امپراتوری اينکا رو به زانو در بيارند. اما چيزی که ما اينجا خلق کردهايم من رو نمیترسونه. و تو هم لازم نيست بترسی. ما همهامون بايد واقعاً بهش افتخار کنيم. هم تو، هم بر و بچههای بخش تکنيک. و بهت میگم، تو بهش افتخار خواهی کرد.»
«اميدوارم که حق با تو باشه.»
«حالا میبينی.»
تانر مدتی طولانی در سکوت به هولوتانک خيره بود که در آن تصوير پيزارو ظاهر شده بود.
«باشه، شايد دارم واکنش مبالغهآميزی نشون میدم، مثل يه آدم معمولی، که در واقع هستم. من بهت اعتماد میکنم که قادری ارواحت رو تحت کنترل نگه داری.»
ريچاردسن گفت: «فکر میکنم بتونم.»
تانر گفت: «کاشکی. باشه، خيله خب، حالا خيال داری بعدش چيکار کنی؟»
ريچاردسن شگفتزده به نظر میآمد: «بعدش چيکار کنم؟»
«با اين پروژه. ادامهاش چيه؟»
ريچاردسن مردد جواب داد: «ما تا به حال نقشهی رسمی نداشتيم، فکر کرديم صبر کنيم تا تو موافقتت رو با فاز اول پروژه اعلام کنی. و بعد...»
تانر پرسيد: «اين چطوره؟ من میخوام که تو بلافاصله شروع کنی به کار روی يه شخصيت جديد.»
«خوب، بله. آره، مسلمه...»
«و همين که خلقش کردی، لو، فکر میکنی ممکنه که بذاريش توی همين هولوتانک پيزارو؟»
ريچاردسن کمی متعجب به نظر میآمد: «منظورت اينه که يه جور ديالوگ بينشون به وجود بياريم؟»
«آره.»
ريچاردسن با احتياط گفت: «گمون کنم که بتونيم اين کار رو بکنيم. شايد حتا لازم باشه که اين کار رو بکنيم. آره، آره، اين واقعاً پيشنهاد جالبيه.» به زور لبخندی به لب آورد. تا به حال تانر در اين پروژه در پس پرده مانده بود، شاهد و نامحرم. اين دخالت او در مرحلهی برنامهريزی وضع جديدی بود، و به راستی هم ريچاردسن هيچ نمیدانست که سرانجام همهی اينها چه خواهد شد. تانر با نگرانی او را مینگريست.
بعد از مدتی ريچاردسن گفت: «آدم مشخصی در نظر داری که به عنوان نفر بعدی امتحان کنيم؟»
تانر پرسيد: «اون ياروی تطبيق منظرت [12] حاضره که امتحانش کنيم؟ میدونی که کدوم رو میگم، همون چيزی که قراره تحريف زمانی و آميختگی با اساطير رو جبران کنه؟»
«بگی نگی. اما هنوز آزمايشش نکردهايم.»
تانر گفت: «خوب، پس وقتشه. چرا سقراط رو امتحان نکنيم؟»
*
زير پا و در هر سو سپيدی مواج، انگار که تمام جهان از جنس پارچهی پشمی باشد. از خود میپرسيد که شايد برف باشد. همه چيز برايش غريب بود. بله، گاهی، بسيار به ندرت، در آتن برف میباريد، اما تنها زمانی کوتاه، و با آفتاب صبحگاهی برف آنجا اغلب دوباره آب شده بود. البته او انبوه برف را ديده بود، آن زمانها، که در جنگ شمال به سر میبرد، در پوتيدائهآ [13]، در زمان پريکلس [14]، اما آن در زمان بسيار قديم بود، و تا جايی که به ياد میآورد، برف آنجا با چيزی که اينجا بود تفاوت داشت. اين سپيدی اينجا سرد هم نبود. میتوانست در واقع ابرهايی عظيم باشد.
اما چطور ممکن بود که ابر زير پايش باشد؟ با خود انديشيد، ابرها تنها بخار و هوا و آب هستند، بدون جرم. معمولاً در بالای سر معلقند. ابرهايی که در زير پا پيدا میشدند، کيفيت واقعی ابر را نداشتند.
برفی که سرد نبود؟ ابرهايی که ابر واقعی نبودند؟ به نظر میرسيد که هيچ چيز در اين مکان کيفيت متعلق به خود را ندارد، خود او نيز. به نظر میآمد که گام برمیدارد، اما پاهايش با زمين تماس نداشتند. انگار که در هوا حرکت کند. اما چطور حرکت در هوا ممکن بود؟ آريستوفانس [15] او را در نمايش بیاندازه طعنهآميز خود فرستاده بود که آويزان در سبدی در هوا پرواز کند، و او را واداشته بود که چيزهايی بگويد مانند «من در هوا پرواز میکنم و خورشيد را نظاره میکنم.» اين دقيقاً روشی بود که آريستوفانس با او بازی میکرد، و اين او را در واقع هرگز نيازرده بود، هرچند که دوستانش به اين خاطر بسيار رنجيده بودند. به هر حال، تنها نمايش بود.
چيزی که اينجا بود به نظر واقعی میآمد، هر آن چه که میشد گفت به نظر میآيد.
شايد خواب میديد و در خواب باور داشت آن چه را که در نمايش آريستوفانس انجام داده است، اکنون واقعاً انجام میدهد. اينجا چه خبر بود؟ «من بايد شعور خود را دوباره پيدا کنم و بخشهای ظريفتر مغزم را با اين هوا که مرا دربرگرفته است، تطبيق بدهم – ما به هر حال از يک جنس ساخته شدهايم – تا در آخر رازهای اين آسمان را دريابيم.» ياد آريستوفانس خوب و پير به خير! از هيچ پروا نداشت! البته به جز چيزهايی مانند خرد، حقيقت و پاکی. «اگر روی زمين مانده بودم و از آن پايين دربارهی آن چه که در واقع در هواست میانديشيدم، هرگز به کشفی نائل نمیشدم: اما اين زمين است که شعور ما را تغذيه میکند. درست مانند آبتره.» و در اينجا سقراط شروع به خنديدن کرد.
به دستانش نگريست، آنها را معاينه کرد، اين انگشتهای کوتاه و قوی، اين مفاصل نيرومند. بله، اينها دستان او بودند. دستان خوب قديمی او، که در تمام زندگيش چنان به خوبی به او خدمت کرده بودند، زمانی که مانند پدرش سنگتراشی میکرد، زمانی که در جنگهای بينشهری شرکت کرده بود، يا زمانی که در مدرسهی ورزش تمرين میکرد. اما اکنون وقتی که چهرهاش را با آنها لمس کرد، احساسی نداشت. آنجا میبايست چانهای باشد، پيشانی، بله، و آن بينی کوتاه و کوفته، آن لبهای کلفت؛ اما آنجا چيزی نبود. تنها هوا را احساس میکرد. میتوانست دستش را در جايی که در واقع قرار بود چهرهاش باشد، تکان بدهد. میتوانست دستها را بر هم بگذارد، آنها را با تمام قوا به هم فشار بدهد، و هيچ احساس نمیکرد.
با خود انديشيد، به راستی که اينجا مکانی عجيب است.
شايد اين جايی است که افلاطون جوان دربارهاش به عنوان مکان اشکال خالص گمانهايی اظهار کرده بود، جايی که همه چيز کامل است و هيچ چيز کاملاً واقعی نيست. اين هوای انگارههاست که در آن حرکت میکنم. من خود انگارهی سقراطم، رها از جسم متعارفم با همهی نيروی جاذبهاش. آيا ممکن است؟ بله، شايد. لحظهای مکث کرد و دربارهاش به فکر فرو رفت. به ذهنش رسيد که اين شايد بتواند زندگی پس از مرگ باشد، و در اين صورت مسلماً با بعضی از خدايان ملاقات میکرد، اگر اصلاً خدايانی وجود داشتند و او میتوانست با آنها روياروی شود. شايد بخواهند با من سخن بگويند. آتنا [16] بخواهد با من دربارهی خرد بحث کند، هرمس [17] دربارهی سرعت، آرس [18] دربارهی ماهيت شجاعت، يا زئوس [19] دربارهی ... خوب، دربارهی هر آن چه که زئوس بخواهد دربارهاش سخن بگويد. مسلماً من در نگاه آنها مانند احمقی تمامعيار خواهم بود، اما از اين باکی ندارم: هرکس که باور داشته باشد میتواند با خدايان بر پايهای همطراز روبهرو شود، احمقی تمامعيار است. من در اين باره دچار هيچ توهمی نمیشوم. اگر اصلاً خدايان وجود داشته باشند، در هر زمينهای از من برترند، وگرنه چرا خدا باشند؟
البته به جد دربارهی وجود خدايان ترديد داشت. اما اگر وجود داشتند، پس منطقی بود که در مکانی شبيه به اين به سر برند.
به اطراف نگاهی انداخت. آسمان پر از نوری درخشان و زرين بود. نفس عميقی کشيد، لبخندی زد و در ميان اين هيچ پشممانند شروع به حرکت کرد، در جستجوی خدايان.
*
تانر گفت: «الآن نظرت چيه؟ هنوز هم همونجوری بدبينی؟»
ريچاردسن گفت: «نمیتونم درست بگم» و بيشتر به نظر مغموم میرسيد.
«قيافهاش درست مثل سقراطه، مگه نه؟»
«اين قسمت آسونترش بود. ما يک عالم توصيف دربارهی ظاهر سقراط داريم، از کسانی که اون رو ميشناختهاند. اين دماغ پهن مسطح، کلهی طاس، لبهای کلفت، گردن کوتاه. اين قيافهی استاندارد سقراطه که هر کسی میتونه بازبشناسه، درست همون طوری که با شرلوک هولمز يا دن کيشوت کار کرديم. اين جوری ظاهرش رو درست کرديم. اين اونقدرها هم مهم نيست. مهم اينه که توی کلهاش چه خبره، و اينه که به ما نشون میده آيا واقعاً سقراط رو جلومون داريم.»
«به نظر آروم و سرحال مياد، اون جوری که اون تو رژه میره. درست همون طور که يه فيلسوف بايد باشه.»
«وقتی پيزارو رو توی هولوتانک زنده کرديم هم همينقدر فيلسوفانه به نظر ميومد.»
تانر گفت: «پيزارو هم میتونه فيلسوف باشه. هيچکدومشون آدمی نيستند که اگه ببينند جای غريبی هستند دستپاچه بشند.»
بدبينی ريچاردسن داشت او را نگران میکرد. انگار که دو مرد جای خود را با يکديگر عوض کرده بودند: ريچاردسن که از وضع کار برنامهاش اطمينان نداشت و تانر که هنوز میخواست ادامه بدهد.
ريچاردسن با ناميدی گفت: «من هنوز هم خيلی بدبينم. بله، ما فيلتر تطبيق منظر رو وصل کردهايم. اما میترسم همون مشکلی رو پيدا کنيم که فرانسویها با دن کيشوت داشتند و ما با هولمز، موسی و سزار. اطلاعاتی که دربارهی اساطير و شخصيتهای خيالی داريم، زيادی با چرت و پرت قاطی شدهاند. سقراطی که الآن طراحی کردهايم همونقدر خياله که واقعيت هم هست، يا شايد فقط توهم باشه. همهی چيزی که میدونيم توصيفيه که افلاطون به دست داده، درست همونطور که کانن دويل، هولمز رو توصيف کرده. ترسم از اينه که چيزی که به دست خواهيم آورد يه جوری درجهی دو باشه، بیروح، و بدون يه ذره هوش مستقل که ما دنبالش هستيم.»
«اما اون فيلترهای جديد...»
«شايد. آره، شايد.»
تانر با لجاجت سر تکان داد. «هولمز و دن کيشوت پرسوناژهای کاملاً خيالی هستند. فقط از طريق اختراع نويسندهاشون زنده شدهاند. اگه به نظرها و خيالات خوانندههای بعدی نگاه کنی، میبينی که فقط شخصيتهای تخيلی هستند. ممکنه که افلاطون خيلی از اطلاعاتی که ما دربارهی سقراط داريم از خودش درآورده باشه، اما قسمت اعظمش اينطور نيست. واقعاً وجود داشته. شخصاً در جنگهای داخلی آتن در قرن پنجم شرکت کرده. غير از ديالوگهای افلاطون در کتابهای ديگه هم حضور داشته. اين به ما درست همون تطبيقی رو میده که لازم داريم، مگه نه – بستگی داره که از کدوم منظر بهش نگاه کنيم.»
«شايد اينطور باشه. شايد هم نه. ما با موسی به جايی نرسيديم. مگه اون شخصيت مصنوعی بود؟»
«از کجا میخوای بدونی؟ تنها چيزی که به عنوان الگو داشتيم، انجيل عهد عتيق بود. و يک عالم تفسير از انجيل که معلوم نيست چه ارزشی دارند. از قرار معلوم نه چندان زياد.»
ريچاردسن گفت: «و سزار؟ اميدوارم نخوای ادعا کنی که سزار وجود نداشته. اما هر چی که ازش داريم مسلماً در اسطوره پيچيده شده. وقتی طراحيش کرديم، فقط کاريکاتور ازش به دست آورديم، و گمون نکنم لازم باشه يادت بندازم که اين چقدر سريع میتونه به چرت و پرتهای بیمعنی بکشه.»
تانر گفت: «اين اونقدرها هم درست نيست. ما سزار رو در فاز اوليهی پروژه داشتيم. الآن خيلی دقيقتر میدونی که داری چي کار میکنی. من فکر میکنم که درست بشه.»
تانر با خود گفت، بدبينی عجيب ريچاردسن میبايست نوعی مکانيسم تدافعی باشد، که به منظور حفظ او در برابر امکان شکستی دوباره طراحی شده است. و به هر حال سقراط انتخاب خود ريچاردسن نبود. و نيز اين اولين باری بود که آنها اين متدهای جديد و تصحيحشده را آزمايش میکردند، اين برنامههای تطبيق نظر، که جديدترين دستاورد پروژه بودند.
تانر به او نگاه کرد. اما ريچاردسن ساکت ماند.
تانر گفت: «ادامه بده. پيزارو رو بيار تو و بذار با همديگه حرف بزنند. بعد میفهميم سقراطی که طراحی کردهای واقعاً چطوره.»
*
و دوباره حرکتی در دوردست پديد آمد، سايهای کوچک در افق روشن، لکهای، خطايی در روشنايی درخشان. پيزارو با خود انديشيد، پس حالا شيطانی ديگر میآيد. يا شايد همان قبلی باشد، آن آمريکايی که نمیخواست چيزی جز چهرهی خود را نشان بدهد، آن کوسهی مو کوتاه.
اما زمانی که اين يکی نزديکتر آمد، پيزارو ديد که که کسی ديگر است. اين يکی کوتاهقامت بود و فربه، با شانههايی پهن و سينهای ستبر. سرش تقريباً عاری از مو بود و ريش پرپشتش ناآراسته. غير از اين هم ظاهری ژوليده داشت. به نظر مسن میآمد، دست کم شصت ساله، شايد شصت و پنج ساله. ظاهری بسيار زشت هم داشت، با چشمان برآمده و دماغی مسطح با پرههای پهن و برجسته، و گردنی آن چنان کوتاه که به نظر میآمد سرش مستقيم از بدنش بيرون زده است. همهی آن چه که بر تن داشت ردايی بود ژنده و کهنه و قهوهایرنگ. پابرهنه بود.
پيزارو صدا زد: «تو! ای شيطان! تو هم آمريکايی هستی، هه، شيطان؟»
«چه میگوييد؟ گفتيد آتنی؟»
«آن چه که من گفتم، آمريکايی بود. به هر روی اين آخرين فردی بود که اينجا پديدار شد. آيا تو هم از آنجا میآيی، شيطان؟ از آمريکا؟»
تکانی به شانه. «خير، گمان نمیکنم. من اهل آتن هستم.» در چشمان شيطان سوسوی عجيبی نمودار بود.
«يونانی؟ اين شيطان يونانی است؟»
مرد زشترو گفت: «من اهل آتن هستم، نامم سقراط است، پسر سوفرونيسکوس [20]. من نمیتوانم به شما توضيح بدهم که يونانی چيست، با اين که احتمالاً خود يونانی هستم، اما گمان نمیکنم، مگر اين که شما کسی را که اهل آتن است يونانی بناميد.»
او به روشی آرام و کاهلانه سخن میگفت، مانند کسی که بسيار کندذهن است. پيزارو پيشتر مردانی مانند او را ملاقات کرده بود، و طبق تجربهاش اغلب آنقدرها هم که تظاهر میکردند احمق نبودند. تصميم گرفت که احتياط کند.
«من شيطان نيستم، بلکه مردی عادی هستم، همانطور که میبينيد، مردی کاملاً عادی.»
پيزارو غرشی کرد. «آه، شما خوشتان میآيد که حرف را در دهان بچرخانيد، نه؟»
ديگری گفت: «اين بدترين نوع سرگرمی نيست، دوست من.» و دستان را در حرکتی بسيار آسوده در پشت به هم گرفت. سپس با خونسردی آنجا ايستاد، لبخند زد، به دوردست چشم دوخت و شروع کرد به جلو و عقب تاب خوردن.
*
تانر گفت: «خوب؟ سقراط رو داريم يا نداريم؟ گمون کنم که اين بابا واقعی باشه.»
ريچاردسن به بالا نگاه کرد و سر تکان داد. به نظر میآمد که همزمان دلآسوده و سرشار از دودلی است. «فکر کنم تا اينجاش که خوبه. به نظر مياد که حقيقی و واقعی باشه.»
«آره.»
«از قرار معلوم مشکل خدشهدار شدن اطلاعات رو که تلاشهای قبلی رو خراب کرده بود، حل کردهايم. سيگنال هيچ ضعفی نداره، بر خلاف آزمايشهای قبلی.»
تانر گفت: «آدم باحاليه، نه؟ خوشم اومد که چه جوری مستقيم رفت طرف پيزارو، بدون کوچکترين نشونهای از ترس. اصلاً ازش نمیترسه.»
ريچاردسن گفت: «چرا بترسه؟»
«تو بودی نمیترسيدی؟ اگه میديدی يه جايی هستی که خدا میدونه کجاست، نمیدونستی کجايی، يا چطور اومدهای اينجا، و يهو حرومزادهی بدعنقی مثل پيزارو سر راهت سبز میشد که جلوت با زره کامل و مسلح به شمشير وايساده...»
تانر سر را به نشانهی نفی تکان داد. «خوب، شايد. شايد هم نه. هر چی باشه سقراطه، و سقراط از هيچ چيز نمیترسيد جز ملال.»
«و پيزارو فقط شبيهسازيه، هيچی نيست جز نرمافزار.»
«دست کم اين چيزيه که تو تمام مدت به من توضيح دادی. اما سقراط اين رو نمیدونه.»
ريچاردسن گفت: «درسته.» به نظر میآمد که لحظهای در افکارش غرق شده است. «شايد اين جا يه ريسکی هم باشه.»
«چطور مگه؟»
«اگه سقراط ما کوچکترين شباهتی با اونی داشته باشه که افلاطون توصيف کرده، حتماً قادره يه معرکهی درست و حسابی راه بندازه. ممکنه که پيزارو از بازیهای کوچيک سقراط با کلمات چندان خوشش نياد. اگه حوصلهی بازی نداشته باشه، گمون کنم امکانش باشه که يه جوری واکنش تهاجمی نشون بده.»
اين تانر را غافلگير کرد. برگشت و گفت: «میخوای بگی ممکنه بلايی سر سقراط بياره؟»
ريچاردسن پاسخ داد: «من از کجا بدونم؟ در دنيای واقعی مسلماً ممکنه که يه برنامه اون يکی رو نابود کنه. شايد يه رونوشت بتونه برای اون يکی خطرناک باشه. اين همهاش برای ما تازگی داره، هری. آدمهای توی هولوتانک هم.»
*
پانوشتها:
[1] Cortez
[2] Atahualpa
[3] Alfonso
[4] Aragon
[5] Ferdinand
[6] Pius
[7] Manco Inka
[8] Almagro
[9] Herada de Juan
[10] Picado
[11] Alvarado
[12] Parallax
[13] Potidaea: منطقهای در یونان.
[14] Pericles: ژنرال و سیاستمدار آتنی در یونان باستان، قرن پنجم پیش از میلاد.
[15] Aristophanes: نمایشنامهنویس مشهور اهل آتن در قرن چهارم و پنجم پیش از میلاد. در نمایشنامههای کمدی-انتقادی خود کسانی مانند سقراط و کلئون را به سخره میگرفت.
[16] Athena: ایزدبانوی جنگ، خرد و شهرها، حامی هنر و دانش و صنعت در یونان باستان.
[17] Hermes: پیک خدایان یونان باستان؛ خدای جادهها و حمل و نقل، حامی رهگذران، تاجران و چوپانان.
[18] Ares: پسر زئوس (خدای خدایان) و هرا (ایزدبانوی زناشویی و وضع حمل)؛ خدای جنگ و خونریزی و قتل عام.
[19] Zeus: (ژوپیتر در روم باستان) خدای خدایان در اساطیر یونانی.
[20] Sophroniscus