مرد بلندقامت و اخمو با ترشرويی گفت: «شما میگوييد که اهل آتن هستيد و يونانی نيستيد. اين چه معنی دارد؟ به گمانم میتوانستم از پدرو دکانديا [1] بپرسم شخصی که اهل آتن است و يونانی نيست، چيست! اما او اينجا نيست. شايد شما احمق هستيد؟ يا گمان داريد که من احمقم.»
«من هيچ اطلاعی ندارم که شما چه هستيد. آيا ممکن است که يکی از خدايان باشيد؟»
«يکی از خدايان؟»
سقراط گفت: «آری.» و با خونسردی او را نظاره کرد. چهرهاش عبوس به نظر میرسيد و نگاهش به سردی يخ بود. «شما میتوانيد آرس باشيد. ظاهری عبوس و نظامی داريد و زرهی بر تن کردهايد، هر چند که من هرگز چنين زرهی نديدهام. اين مکان آنچنان عجيب است که ممکن است سرزمين خدايان باشد، و آن چه که بر تن داريد میتواند زره خدایی باشد. اگر شما آرس هستيد، پس مراتب احترام مرا بپذيريد. من سقراط هستم، اهل آتن، پسر يک سنگتراش.»
«شما زياد چرند میگوييد. من آرس شما را نمیشناسم.»
«اوه، اما او خدای جنگ است! هر کسی اين را میداند. البته غير از بربرها [2]. آيا شما بربر هستيد؟ بايد بگويم، گويش شما شبيه بربرهاست – اما خود نيز مانند بربرها سخن میگويم، و من يک عمر به زبان هلنی سخن گفتهام. اين جا واقعاً شگفتآور است.»
*
تانر گفت: «باز هم همون مشکل زبان رو داريم. حتا نتونستی يه کاری کنی که يونانی کلاسيک درست از آب در بياد؟ يا با هم اسپانيايی حرف میزنند؟»
«پيزارو فکر میکنه که اون اسپانيايی حرف میزنه. سقراط فکر میکنه که اون يونانی حرف میزنه. و البته اينجور يونانی ديگه وجود نداره. ما دربارهی هيچ گويشی که قبل از اختراع ضبطصوت بوده، کوچکترين اطلاعی نداريم. فقط میتونيم حدس بزنيم.»
تانر گفت: «اما مگه نمیتونی...»
«هيس...»
*
پيزارو گفت: «ممکن است که من حرامزاده باشم، اما مطمئناً بربر نيستم. شما! مواظب سخنانتان باشيد! و اينچنين کفر نگوييد.»
«اگر اين کار را کردهام، از حضور شما پوزش میطلبم. عمدی نبود. اگر به خطا سخن گفتم، مرا آگاه کنيد و ديگر تکرار نخواهم کرد.»
«اين حرفهای مسخره دربارهی خدايان! که من قرار است خدا باشم! میتوان از بتپرستان انتظار چنين سخنانی را داشت، اما نه از يونانیان. اما شايد شما نوعی بتپرست يونانی هستيد و نمیتوانيد مسئوليت آن را به عهده بگيريد. اين بتپرستان هستند که همه جا را پر از خدايان میبينند. مگر من مانند خدا به نظر میآيم؟ من فرانسيسکو پيزارو اهل تروخيلو [3] در استرمادورا هستم، پسر سرباز نامدار گونزالو پيزارو، سرهنگ پيادهنظام، که در جنگهای گونزالو دکوردواس [4] خدمت کرده بود، که او را کاپيتان کبير میناميدند. خود نيز در چند جنگ شرکت داشتهام.»
«پس شما خدا نيستيد، بلکه سرباز ساده هستيد؟ بسيار خوب. من نيز سرباز بودهام. مصاحبت سربازان را از مصاحبت خدايان خوشتر دارم، گمان کنم که اغلب انسانها چنين حالی دارند.»
«سرباز؟ شما؟» پيزارو لبخند زد. اين مرد ژوليده که ژندهتر از هر شاگرد مهتر آبرودار به نظر میرسید، قرار است سرباز باشد؟ «در کدام جنگها؟»
سقراط گفت: «در جنگهای آتنی. من در پوتيدائهآ جنگيدم، جايی که کورينتها [5] شر به پا کرده بودند، و خراجی را که حق ما بود نمیدادند. آنجا بسيار سرد بود و محاصره طولانی و يأسآور. اما ما وظيفهی خود را انجام داديم. چند سال بعد در دلی [6] عليه بوئوتها [7] جنگيدم. لاخس [8]در آن زمان فرماندهی ما بود، و وضع بدی داشتيم؛ با اين حال سعيمان را میکرديم و از عقبنشينی خود حفاظت به عمل آورديم. و بعد هنگامی که براسيداس [9] در آمفیپوليس [10] بود و آنها کلئون [11] را فرستاده بودند تا او را فراری دهند...»
پيزارو با حرکت بیصبرانهی دست گفت: «بس است. اين جنگها برايم ناشناسند.» سرباز، از قرار معلوم مردی با نام و منصب بود. «بسيار خوب، پس گمان دارم اينجا مکانی است که سربازهای مرده را به آن میفرستند.»
«پس ما مردهايم؟»
«ديرزمانی است. آلفونسویی شاه شده است، و پيوسی پاپ است، و شما باور نمیکنيد که چه اعدادی دارند. به گمانم آن شيطان گفت پيوس شانزدهم. و نيز آمريکايی گفت که ما در سال ۲۱۳۰ به سر میبريم. آخرين سالی که به خاطر دارم ۱۵۳۹ است. و شما؟»
آن که خود را سقراط میناميد، شانهای بالا انداخت. «در آتن ما گاهشماری ديگری داريم. اما محض بحث هم که شده، بگذاريد بگوييم که ما مردهايم. به گمانم اگر در نظر بگيريم که اينجا چگونه مکانی به نظر میآيد و پيکرم چه احساس هواگونهای دارد، اين بسيار محتمل است. پس ما مردهايم، و اين زندگی پس از مرگ است. تنها از خود میپرسم، آيا اين مکانی است که مردان صالح را به آن میفرستند، يا مکانی که محل تبعيد مردمان کمتر صالح است. يا اين که همه پس از مرگ به يک مکان فرستاده میشوند، چه صالح بوده و چه نبوده باشند؟ نظر شما چيست؟»
پيزارو گفت: «اين را هنوز درنيافتهام.»
«خوب، آيا شما در زندگی خود صالح بودهايد يا نه؟»
«منظورتان اين است که آيا گناه کردهام؟»
«بله، میتوانيم آن را با چنين واژگانی نیز بیان کنیم.»
پيزارو حيرت کرد. میخواهد بداند که آيا گناه کردهام. میپرسد که آيا گناهکار بودهام. که آيا زندگانيم نيکو بوده است. اين چه معنی دارد؟
سقراط گفت: «در حقم اين لطف را بکنيد. اگر دوست داريد، محض ادامهی بحث، به من رخصت چند پرسش نامهم را بدهيد...»
*
تانر گفت: «پس ديگه شروع شد. میبينی؟ واقعاً موفق شدهای. سقراط داره اون رو به مناظره میکشونه!»
چشمان ريچاردسن میدرخشيدند: «آره! واقعاً داره همين کارو میکنه. چقدر شاهکاره هری!»
«سقراط مخش رو پياده میکنه.»
ريچاردسن گفت: «چندان مطمئن نيستم.»
*
پيزارو گفت: «من تمام تلاش خود را کردم. اگر زخمی شدم، هميشه سعی داشتم که ديگران را نيز مجروح کنم. اين گناه نيست. اين عقل سالم است. مرد هر آن چه را که برای زنده ماندن و دفاع از مقامش در دنيا لازم است، انجام میدهد. آری، گاهی ممکن بوده که يک روز روزهداری را از ياد برده باشم، يا نام خداوند را به
جسارت برده باشم – گمان دارم که اينها گناهند، پدر ويچنته هميشه بابت چنين چيزهايی در پی من بود –،
اما آيا باعث میشوند که من گناهکار باشم؟ من هميشه به محض يافتن وقت کفاره دادهام. اين جهان پر از گناه است، و من مانند انسانهای ديگر هستم، پس چرا بايد با من چنين رفتار خشنی داشت؟ خداوند مرا همين گونه که هستم آفريده است. من تمثال او هستم. و من به پسر او ايمان دارم.»
«پس شما مردی پرهيزگار هستيد؟»
«من مسلماً گناهکار نيستم. همانطور که به شما گفتم، هر بار که گناه کردم، کفاره دادهام، يعنی انگار که هرگز گناه نکرده باشم.»
سقراط گفت: «متوجهم. پس شما مردی صالحيد، و به همين دليل نيز به مکانی نيکو آمدهايد. اما من میخواهم کاملاً مطمئن باشم. به من بگوييد: آيا وجدان شما کاملاً پاک است؟»
«شما چه هستيد؟ کشيش مسئول اعتراف؟»
«خیر، تنها نادانی که سعی در رسيدن به ادراک دارد. آن چه که شما امکانش را دارید تا در صورت ادامهی اين تحقيق به من بدهيد. اگر من به مکان مردان پرهيزکار آمدهام، به اين معناست که خود نيز در حين زنده بودنم بايد پرهيزکار بوده باشم. پس مرا ياری دهيد و به من بگوييد که آيا يکی از کارهايی که کردهايد بر روحتان سنگينی میکند.»
پيزارو با اضطراب تکان خورد. گفت: «خوب، من پادشاهی را کشتم.»
«پادشاهی بد؟ دشمن شهرتان؟»
«خير. او خردمند و مهربان بود. اما کافر بود.»
«چه؟»
«او خدا را نمیپرستيد.»
سقراط پرسيد: «او به خدای خود باور نداشت؟ پس شايد کشتنش آنچنان خطاآميز نبود.»
«خير، او خدای مرا باور نداشت. خدای خود را ترجيح میداد. و به همين دليل کافر بود. و تمام ملتش کافر بودند، چرا که خدای او را میپرستيدند. نمیشد آنها را به حال خود گذاشت، آنها در خطر نفرين ابدی قرار داشتند، چرا که در باور او شريک بودند. من او را از سر عشق به خدا کشتم.»
«آيا شما باور نداريد که همهی خدايان انعکاس خدایی واحد هستند؟»
پيزارو دربارهاش به فکر فرورفت. «گمان میکنم که اين به نوعی حقيقت دارد.»
«و آيا خدمت به خدا خداپسندانه نيست؟»
«جز خداپسندانه چه میتواند باشد، سقراط؟»
«پس شما تأييد میکنيد که هر کس به خدا طبق فرمان او خدمت کند، مردی باتقواست؟»
پيزاروی چينی بر جبين انداخت. «اين طور که شما میگوييد، بله...»
«پس، گمان میکنم پادشاهی که شما کشتيد مردی پرهيزکار بود و شما با قتل او گناه کردهايد.»
«چه میگوييد!»
«کمی تعمق کنيد: در خدمت به خدای خويش، او بايد به خدای شما نيز خدمت کرده باشد، چرا که هر خدمتکار خدا، خدمتکار خدای راستين است، که شامل هر خدايی میشود که تا به حال توانستهايم تصور کنيم.»
پيزارو عبوسانه گفت: «نه، او چطور میتوانست خدمتکار خدا باشد؟ او از مسيح هيچ نمیدانست. او از اقنوم سهگانه [12] هيچ نمیدانست. هنگامی که کشيشی به او انجيل را داد، آن را با تحقير به زمين پرتاب کرد. او کافر بود، سقراط. و شما هم کافريد. اگر میگوييد که آتاهوآلپا خداپرست بوده است، پس از اين چيزها هيچ نمیدانيد. يا دستکم اين تصوريست که من از شما دارم.»
«من به راستی از هر چيز به اندازهای بسيار ناچيز میدانم. اما شما میگوييد که او مردی خردمند بود، و مهربان؟»
«در روش کافرانهی خويش.»
«آيا او برای کشور خود پادشاه خوبی بود؟»
«اين طور به نظر میآمد. هنگامی که آنجا را پيدا کردم، سرزمين شکوفايی بود.»
«اما با اين حال او خداپرست نبود.»
«من که به شما گفتم. او هرگز آيين عشاء ربانی را به جا نياورده بود. او آن را حتا تا لحظهی مرگ خوار میشمرد، تا اين که بالأخره غسل تعميد را پذيرفت. در اين لحظه او مردی باتقوا شد. اما ديگر به مرگ محکوم بود و برای نجاتش دير شده بود.»
«غسل تعميد؟ به من بگوييد اين چيست، پيزارو.»
«تقديس.»
«و اين چيست؟»
«آيينی مقدس. توسط کشيشی با آب مقدس انجام میشود. راه را برای ورود به کليسای مقدس باز میکند، شما را از گناهانتان پاک میکند، از گناه موروثی و نيز گناهان بعد از آن، و برايتان هديهی روحالقدس را به ارمغان میآورد.»
«بايد در فرصتی ديگر دربارهاش برايم توضيح بيشتری بدهيد. پس شما اين پادشاه نيکوکار را توسط غسل تعميد به مردی باتقوا تبديل کرديد؟ و سپس او را کشتيد؟»
«بله.»
«اما وقتی او را کشتيد، او مردی خداپرست بود. پس مسلماً کشتن او گناه بود.»
«او بايد میمرد، سقراط!»
مرد آتنی پرسيد: «و به چه دليل؟»
*
تانر گفت: «سقراط قصد قتل داره. خوب بپا!»
«حواسم هست. اما نه قتل به پا ميشه نه آدمکشی.»
«طرز فکر پايهايشون خيلی با هم فرق داره.»
«حالا میبينی.»
«میبینم!»
*
پيزارو گفت: «من به شما توضيح دادم که او چرا بايد میمرد. ملتش به راستی از فرمان او اطاعت میکرد. و به همين دليل نيز آفتاب را میپرستيدند، چرا که باور داشتند آفتاب، خداست. اگر به آنها اجازه داده بوديم که به همين روش ادامه بدهند، ارواحشان همه به جهنم رفته بود.»
سقراط گفت: «اما اگر در هر طريقی پيرو او بودند، پس مسلماً در غسل تعميد نيز تابع او بودند و همه ايمان میآوردند و شما و خدايتان را راضی میکردند! همين طور است، مگر نه؟»
پيزارو گفت: «نه» و ريشش را تاب داد.
«چرا نه؟»
«زيرا پادشاه تنها پس از محکوميت به اعدام غسل تعميد را پذيرفت. او سد راه بود، نمیتوانيد بفهميد؟ او مانع قدرت ما بود. به اين دليل بايد از شر او خلاص میشديم. او هرگز داوطلبانه ملتش را به سوی ايمان راستين هدايت نمیکرد. به اين خاطر بايد او را میکشتيم. اما ما نمیخواستيم روح او را نيز نابود کنيم، و به اين دليل به او گفتيم بنگر، آتاهوآلپا، ما تو را اعدام میکنيم. اگر غسل تعميد را بپذيری، تو را به سرعت خفه خواهيم کرد، اما اگر اين کار را انجام ندهی، تو را زنده زنده خواهيم سوزاند، و اين مرگی طولانی خواهد بود. البته او غسل تعميد را پذيرفت و ما او را خفه کرديم. غير از اين چه راهی داشتيم؟ او بايد میمرد. تا آن جايی که میدانيم، او در هر صورت ايمان راستين را نمیپذيرفت. در درون خود همان کافری که بود، میماند. اما دست کم مسيحی شد و مرد.»
«چه شد؟»
«مسيحی شد! مسيحی! کسی که به عيسی مسيح به عنوان پسر خداوند باور دارد!»
سقراط با کمی گيجی تکرار کرد: «پسر خداوند. و مسيحيان خدا را نيز باور دارند، يا تنها پسرش را؟»
«عجب ابلهی هستيد!»
«من اين را انکار نمیکنم.»
«پدر هست، پسر هست و روحالقدس.»
سقراط گفت: «آها. و آتاهوآلپا هنگام رويارويی با جلادش به کدام يک باور داشت؟»
«به هيچ کدام.»
«و با اين حال به عنوان مسيحی مرد؟ بدون اين که به سه خدای شما ايمان داشته باشد؟ اين چگونه ممکن است؟»
پيزارو با خشمی در حال فزون گفت: «به خاطر غسل تعميد. چه فرقی میکند که چه باوری داشته است؟ کشيشان آب را بر او پاشيدند! کشيشان واژهها را بر او خواندند! وقتی آيين به درستی انجام شده باشد، روح نجات میيابد، فرای آن که مرد آن را بفهمد يا باور کند! وگرنه چگونه غسل تعميد کودکان ممکن بود؟ کودک هيچ نمیفهمد و به هيچ باور ندارد – اما به محض تماس آب با او مسيحی میشود!»
سقراط گفت: «اين برايم بسيار رمزآلود است. اما میتوانم درک کنم که چرا شما پادشاهی را که کشتيد باتقوا و خردمند میدانستيد، چرا که او با آبی که خدايان شما از قرار معلوم میخواهند شستشو داده شده بود، و به همين دليل شما پادشاهی را کشتيد که بر اثر غسل تعميد تحت تبرک خدايان شما قرار گرفته بود. اين به نظر من شريرانه است، به همين خاطر نيز اينجا نمیتواند مکانی باشد که مردان صالح پس از مرگ فرستاده میشوند، و به همين خاطر من نيز احتمالاً مرد صالحی نبودهام، وگرنه بايد همه چيز دربارهی اين مکان و علت بودنمان در اين جا را اشتباه فهميده باشم.»
پيزارو فرياد کشيد: «لعنت بر شيطان، سعی داريد که مرا ديوانه کنيد؟» و شمشيرش را بیهدف در هوا تکان داد. آن را از نيام بيرون کشيده بود و با خشمی سهمگين تکانش میداد. «اگر بلافاصله سخن گفتن را بس نکنيد تکه تکهاتان میکنم!»
*
تانر گفت: «وای خدا! اين هم از هنر مامايی [13].»
«چی؟»
«هنر مامايی سقراطی معروف؛ عادت داشت در گفتگو با همصحبتهاش به این روش حقيقت رو با گازانبر ازشون بکشه بيرون.»
*
سقراط به نرمی گفت: «من هرگز قصد خشمگين کردن شما را نداشتم، دوست من. تنها سعی کردم بعضی چيزها را روشن کنم.»
«شما ابلهيد!»
«همان طور که چند بار اعتراف کردم، اين مسلماً حقيقت دارد. پس اگر میخواهيد مرا با شمشيرتان از پا درآوريد، جلوی خود را نگيريد. اما من گمان ندارم که اين چندان فايدهای داشته باشد.»
پيزارو زمزمه کرد: «به درک واصل شويد.» به شمشيرش نگاهی انداخت و سر تکان داد. «نه، نه. چه حاصلی میتواند داشته باشد؟ از ميان شما مانند هوا رد خواهد شد. و شما آن جا خواهيد ايستاد و خواهيد نگريست که
چگونه شما را سلاخی میکنم، و حتی مژه نخواهيد زد. صحيح است؟»
دوباره سر را تکان داد. «و شما احمق نيستيد. شما با من مانند حيلهگرترين کشيشی که تاکنون ديدهام مشاجره میکنيد.»
سقراط گفت: «در حقيقت من احمقم. من چندان چيزی نمیدانم. اما من هرگز از تلاش برای بيشتر دانستن دربارهی جهان دست نمیکشم، يا دست کم دربارهی خويش.»
پيزارو با تغير به او نگاه کرد. گفت: «نه، من شکستهنفسی شما را باور ندارم. من نيز چيزهايی دربارهی انسانها میدانم، پيرمرد. من هم اين بازی را بلدم.»
«اين کدام بازی است، پيزارو؟»
«من تکبر شما را میبينم. میبينم که شما باور داريد خردمندترين مرد زمين هستيد، و وظيفهتان اين است که به اطراف برويد و مردان شمشيربهدستی چون من را تربيت کنيد. شما خود را مانند ابلهی مینمايانيد تا حريف خود را خلع سلاح کرده و سپس او را تحقير کنيد.»
*
ريچاردسن گفت: «يه امتياز به نفع پيزارو. با مهارت به حقههای کوچيک سقراط واکنش نشون میده.»
تانر پيشنهاد کرد: «شايد يه کم از کارهای افلاطون رو خونده.»
«خوندن بلد نبود.»
«اين اون موقع بود. الآن امروزه.»
ريچاردسن گفت:«اين صحت نداره. داره از روی حيلهگری ذاتی خودش عمل ميکنه، و تو اين رو خوب میدونی.»
تانر گفت: «منظورم جدی نبود.» به جلو خم شد و به درون هولوتانک زل زد. «خدا، نگاه کردن به اين مشاجرهاشون عجب چيز حيرتآوريه. واقعاً به نظر واقعی ميان.»
ريچاردسن گفت: «واقعی هم هستند.»
*
سقراط گفت: «نه پيزارو، من اصلاً خردمند نيستم. اما هرچقدر که احمق باشم، ممکن است که کمخردترين مردی که زندگی کرده است نباشم.»
«شما گمان داريد که از من باهوشتريد، مگر نه؟»
«چگونه میتوانم اين را بدانم؟ نخست به من بگوييد که چقدر باهوشيد.»
«آنقدر باهوش بودهام که زندگيم را به عنوان حرامزادهای خوکچران شروع کنم، و به عنوان فرماندهی کل پرو به پايان ببرم.»
«آها، پس بايد بسيار باهوش باشيد.»
«بله، فکر کنم همين طور باشد.»
«و با اين حال پادشاهی خردمند را کشتيد، چون آنقدر خردمند نبود که خدا را آن گونه که شما میخواهيد بپرستد. آيا اين کاری خردمندانه بود، پيزارو؟ هنگامی که مردمش از کشتن او باخبر شدند، چه واکنشی نشان دادند؟»
«آنها بر ضد ما قيام کردند، معابد و کاخهای خود را نابود کردند، طلا و نقرهی خود را از ما پنهان کردند، پلهای خود را سوزاندند و سرسختانه با ما جنگيدند.»
«فکر نمیکنيد که میتوانستيد با او رفتاری بهتر از کشتن داشته باشيد؟»
«در پايان ما فاتح شديم، و آنها را مسيحی کرديم. اين درست همان بود که میخواستيم به آن نايل شويم.»
«اما به همين میتوانستيد با روشی خردمندانهتر نايل شويد؟»
پيزارو با دندانقروچه گفت: «شايد. با اين حال ما موفق شديم. مهم همين است، مگر نه؟ ما آن چه را که برايش آمده بوديم انجام داديم. خوب، شايد راه ديگری نيز وجود داشت. فرشتهها همه کار را بیعيب و نقص انجام میدهند. ما فرشته نبوديم، اما به آن چه که میخواستيم دست يافتيم. و ديگر بس است، سقراط.»
*
تانر گفت: «من باشم به اين ميگم پيروزی.»
«من هم همين طور.»
«اينی که دارن بازی میکنن واقعاً شاهکاره.»
ريچاردسن گفت: «دارم فکر میکنم ديگه میتونيم سراغ کی بريم.»
تانر گفت: «من دارم فکر میکنم غير از بازی کردن ديگه به چه دردی میتونه بخوره.»
*
سقراط گفت: «بگذاريد برايتان داستانی را بازگو کنم. زمانی پيشگوی دلفی [14] به يکی از دوستان من گفت که مردی خردمندتر از سقراط وجود ندارد، اما من به اين بسيار شک داشتم، و غمگين بودم که پيشگو سخنی اينچنين دور از واقعيت بر زبان رانده بود. پس بر آن شدم که به جستجوی مردی واضحاً خردمندتر از خود بروم. سياستمداری بود در آتن که در خرد شهره بود، و من به ملاقات او رفتم و از او دربارهی چيزهای بسياری پرسش کردم. پس از آن که مدتی به او گوش سپردم، به اين نتيجه رسيدم که او، با اين که بسياری از مردمان – و بيش از همه خود او – بر اين باور بودند که خردمند است، چنين نبود. او تنها گمان داشت که خردمند است. پس برايم روشن شد که من میبايست از او خردمندتر باشم. هيچ يک از ما چيز واقعاً مهمی نمیدانست، اما او هيچ نمیدانست و گمان داشت که چيزی میداند، در حالی که من نه چيزی میدانستم و نه گمان داشتم که چيزی میدانم. پس من دست کم از يک جهت از او داناتر بودم. من گمان نداشتم که چيزی را میدانم که آن را نمیدانم.»
« قصد داريد که مرا به سخره بگيريد، سقراط؟»
«من هيچ احساسی جز احترام عميق در برابر شما ندارم، دوست من پيزارو. اما بگذاريد ادامه بدهم. من پيش مردان خردمند ديگری رفتم، و آنها نيز، با اين که به خرد خود چنان اطمينانی داشتند، هرگز نمیتوانستند به من پاسخی در خور بدهند. آنهايی که بيشترين شهرت را در خرد داشتند، به نظر میرسيد که کمترين اندازه از آن را صاحبند. من به ملاقات شاعران بزرگ و نويسندگان رفتم. در آثار آنان نشانههايی از خرد بود، چرا که خدايان به آنها الهام کرده بودند، اما اين آنها را دانا نمیکرد، با اينکه آنها بدان باور داشتند. من پيش سنگتراشان، کوزهگران و ديگر صنعتگران رفتم. در هنر آنها دانش بود، اما بيشترين آنها باور داشتند که اين آنها را در زمينههای ديگر نيز دانا میکند، چيزی که به نظر صحيح نبود. و اين همين طور ادامه داشت. برايم يافتن کسی که خرد حقيقی از خود نشان بدهد، ممکن نبود. پس شايد پيشگو حق داشت و با اين که من مرد ابلهی هستم، خردمندتر از من وجود ندارد. پيشگويان اغلب حق دارند، بدون اين که حرفشان ارزشی واقعی داشته باشد. من گمان دارم هر آنچه گفته بود به اين معنی بود که هيچ انسانی خردمند نيست، بلکه خرد مختص خدايان است. شما در اين باره چه میانديشيد، پيزارو؟»
«من گمان میکنم که شما ابلهی بزرگ هستيد، و علاوه بر اين، بسيار زشترو نيز.»
«شما حقيقت را میگوييد. پس شما نيز خردمنديد. و راستگو.»
«میگوييد راستگو؟ اگر من به جای شما بودم بر اين گمان تکيه نمیکردم. صداقت یک بازی در خور ابلهان است. من هر بار که نياز داشتم دروغ گفتم. من نارو زدم. من به عهد خود پشت پا زدم. میدانيد، به آن کارها افتخار نمیکنم. اما اگر بخواهيد در اين دنيا پيشرفت کنيد، بايد اين کار را بکنيد. فکر میکنيد میخواستم تمام عمرم را به گوسفند چراندن بگذرانم؟ من طلا میخواستم، سقراط! من در برابر مردمان ديگر قدرت میخواستم! من شهرت میخواستم!»
«و به آنها دست يافتيد؟»
«من به همهی آنها دست يافتم.»
«و آنها رضايتبخش بودند؟»
پيزارو به سقراط نگاهی طولانی انداخت. بعد لبانش را جمع کرد و نعره زد: «بیارزش بودند.»
«آيا واقعاً چنين گمانی داريد؟»
«بیارزش بودند. بله. من هيچ توهمی در اين باره ندارم. اما داشتن آنها باز بهتر از نداشتنشان بود. با گذشت زمان هيچ چيز دارای اهميتی راستين نيست. در پايان همه میميريم، صادق و جنايتکار، پادشاه و ابله. زندگی فريب است. میخواهند که ما بميريم، فتح کنيم، پيروز شويم – و اين همه برای چه؟ برای چه؟ برای چند سال خراميدن. و سپس همهاش گرفته میشود، انگار که هرگز وجود نداشته است. میگويم فريب است.» پيزارو مکث کرد. به دستانش نگريست، انگار که آنها را پيش از آن هرگز نديده بود. «آيا من اينها را هماکنون گفتم؟ آيا منظورم همين بود؟» خنديد. «احتمالاً همين بود. و غير از اين، ما تنها اين زندگی را داريم، و بدين سان است که میخواهيم تا جايی که میتوانيم از آن به دست آوريم. که معنيش به دست آوردن طلا، قدرت و شهرت نيز هست.»
«چيزهايی که قبلاً داشتهايد و از قرار معلوم اکنون ديگر نداريد. دوست من پيزارو، ما حالا کجا هستيم؟»
«کاش میدانستم.»
سقراط با لحن خشکی گفت: «من نيز.»
*
ريچاردسن گفت: «اين واقعيه. هر دو واقعين. سيستم الآن داره کار میکنه، و ما اينجا واقعاً چيز خارقالعادهای داريم. اين يارو فقط برای دانشمندا ارزشمند نيست. فکر کنم از نظر تفريحی هم حسابی پرفروش بشه، هری.»
تانر با لحن عجيبی گفت: «خيلی بيشتر از اين هم ميشه.»
«منظورت چيه؟»
تانر گفت: «هنوز درست مطمئن نيستم. اما من کاملاً دنبال چيز بزرگتری از اين حرفا هستم. همين چند دقيقه پيش به ذهنم رسيد، و هنوز هم درست شکل نگرفته. اما چيزيه که تمام اين دنيای لعنتی رو تغيير ميده.»
ريچاردسن متحير و بهتزده به نظر میآمد. «لعنت، داری حرف چی رو میزنی؟»
تانر گفت: «شايد از يه امکان جديد برای حل و فصل مشکلات سياسی. مثلاً نظرت دربارهی يه جور مقايسهی تسليحاتی بين ملتها چيه؟ يه چيزی شبيه دوئل قرون وسطايی؟ که مثلاً هر دو طرف قهرمانانی رو که ما شبيهسازی کردهايم به ميدون میفرستند – بزرگترين ارواح عهد قديم، که باز گردونده شدهاند و به مسابقه فرستاده شدهاند...» سر را تکان داد. «يه همچين چيزی. میدونم، بايد هنوز روش کار بشه، اما همچين امکانی هست.»
«دوئل قرون وسطايی – مقايسهی تسليحاتی با استفاده از رونوشتهای ما؟ منظورت اينه؟»
«دوئل شفاهی. يا عيسی مسيح! نه جنگ واقعی.»
ريچاردسن شروع کرد که بگويد: «من درست نمیدونم که چطور...»
«من هم نمیدونم، هنوز نه. کاش اصلاً حرفش رو نزده بودم.»
«اما...»
«بعداً لو. بعداً. بذار يه خرده بيشتر دربارهاش فکر کنم.»
*
پيزارو پرسيد: «شما اصلاً خبر نداريد که اينجا چه نوع مکانی میتواند باشد؟»
«هيچ نمیدانم. اما کاملاً مطمئنم اين دنيايی نيست که که ما در آن زمانی زندگی کردهايم. پس مردهايم؟ از کجا بدانيم؟ شما به نظرم بسيار زنده میآييد.»
«و شما نيز.»
«و با اين حال باورم اين است که ما اکنون نوع ديگری از هستی را دارا هستيم. بياييد، دستتان را به من بدهيد. میتوانيد آن را احساس کنيد؟»
«خير، هيچ احساس نمیکنم.»
«من هم نمیتوانم. و با اين حال میبينم که چگونه دو دست همديگر را گرفتهاند. دو پيرمرد که روی ابری ايستادهاند و با هم دست میدهند.» سقراط خنديد. «عجب پستفطرتی هستيد، پيزارو!»
«بله البته، اما میدانيد چه، سقراط؟ شما هم از آن پستفطرتها هستيد. پستفطرتی پير و قالتاق. شما را خوش دارم. لحظههايی بودند که در آنها مرا با وراجیهای خود ديوانه کرده بوديد، اما مايهی تفريحم نيز بوديد. آيا به راستی سرباز بودهايد؟»
«بله، اگر شهرم مرا فرا میخواند.»
«بايد بگويم به عنوان سرباز از احوال جهان بسيار کم میدانيد. اما احتمالاً میتوانم به شما بعضی چيزها را بياموزم.»
«آيا اين کار را خواهيد کرد؟»
پيزارو گفت: «مايهی خوشوقتيم خواهد بود.»
سقراط گفت: «مرا مديون خود میکنيد.»
پيزارو گفت: «مثلاً همين آتاهوآلپا. چطور میتوانم به شما بفهمانم که چرا بايد او را میکشتم؟ ما دويست نفر هم نبوديم، و آنها بيست و چهار ميليون بودند، کلام او به مثابه قانون بود، و وقتی که مرد، ديگر هيچکس را نداشتند که آنها را رهبری کند. پس اگر میخواستيم بر آنها پيروز شويم، البته که بايد از شر او خلاص میشديم. و دقيقاً همين کار را کرديم، و آنها مغلوب شدند.»
«آن را چه ساده جلوه میدهيد.»
«ساده دقيقاً همان است که قضيه بود. گوش کنيد، پيرمرد، او به هر حال دير يا زود میمرد، مگر نه؟ به اين طريق مرگ او دست کم سودمند بود، برای خدا، کليسا و اسپانيا. و برای فرانسيسکو پيزارو. میتوانيد اين را بفهميد؟»
سقراط گفت: «چرا، گمان میکنم که بتوانم. اما فکر میکنيد که آتاهوآلپا هم میتوانست؟»
«هر پادشاهی میتواند اين مسائل را بفهمد.»
«پس بايد به محض اين که به خاک کشورش پا گذاشتيد، شما را میکشت.»
«مگر اين که پيروزی ما بر او و درک او خواست خدا بوده است. آری، آری، بايد چنين بوده باشد.»
«شايد او نيز در اين مکان است، در اين صورت میتوانيم از او پرسش کنيم.»
چشمان پيزارو گرد شدند. «مريم مقدس، بله! چه فکر خوبی! و اگر دلايل را نفهميده است، سعی خواهم کرد که آنها را به او توضيح بدهم. شايد شما بتوانيد مرا ياری دهيد. شما روش سخن گفتن و واژهها را پيچاندن نيک میدانيد. نظرتان چيست؟ آيا مرا ياری خواهيد کرد؟»
سقراط گفت: «اگر با او ملاقات کنيم، با او سخن خواهم گفت. بسيار مشتاقم بدانم که آيا دربارهی ارزش مرگش با شما همرأی است.»
پيزارو با نيش باز گفت: «عجب قالتاقی هستيد! اما شما را خوش دارم. من حتا شما را بسيار خوش دارم. بياييد. برويم و آتاهوآلپا را جستجو کنيم.»
پایان
پانویسها:
[1] Pedro de Candia
[2] Barbar: در اصل به کسانی گفته میشود که زبان یونانی را شکسته و با لهجه صحبت میکردند (لغوی: لکنت زبان). رومیان باستان به کسانی که دارای تربیت رومی- یونانی نبودند، بربر میگفتند. بعدتر این اصطلاح در توصیف شخصی به کار برده میشد که دارای رفتاری فارغ از خویشتنداری یا تمدن باشد.
[3] Trujillo
[4] de Cordovas
[5] Corinths: اهالی منطقهی کورینت در یونان.
[6] Deli
[7] Boeots: اهالی منطقهی بوئوتیا در یونان.
[8] Laches: سردار آتنی در جنگهای پلوپونی قرن پنجم پیش از میلاد.
[9] Brasidas: سردار اسپارتی.
[10] Amphipolis: ابرشهر آتنی، بنا شده در سال 437 پیش از میلاد.
[11] Cleon: سردار و سیاستمدار آتنی.
[12] تجلی خداوند در سه عنصر پدر، پسر و روحالقدس در باور مسیحیان.
[13] Maieutics: هنر گفت و شنود سقراط که یکی از بارزترین جنبههای شهرت او است. میگفت من نیز مانند مادرم از هنر مامایی سررشته دارم. مامایی من، مامایی راستی و خرد است. همیشه معتقد بود که خود هیچ نمیداند، اما در حین بحث و مشاجره با مهارت و زیرکی، نقاط قوت و ضعف افکار همصحبتان خود را به آنها نشان میداد و از این راه مانند یک ماما، به زاده شدن حقیقت کمک میکرد.
[14] Delphic Sibyl: معبد پیشگوی یونان باستان در نزدیکی شهر دلفی.