اولین بار داک مورفی (1) را سر کلاس نویسندگی یک فرانسوی دیوانه در دانشگاه یوتای سالتلیک سیتی (2) دیدم. تازگیها شغل ویراستاری را در یک مجلهی خانوادگی جناح راستی، رها کرده بودم و طول میکشید که به بچه دانشجو بودنِ دوباره عادت کنم. داک از آن هفتخطهای روزگار بود. از آن آدمهای پرطمطراقی که هر جا میروند، نظرشان را توی سر و صورت مردم میکوبانند. اولش فکر میکردم میتوانم بیخیالش شوم. اما او کسی نبود که بشود به سادگی نادیدهاش گرفت. اولاً به خاطر کاری که با من کرد. و شاید در وهلهی دوم، به خاطر بلایی که سرش آورده بودند. آنچه بر او گذشته، روی من تاثیر عمیقی گذاشت؛ به طرزی که هر وقت سعی میکنم چیزی بنویسم، کل ماجرا به سراغم میآید.
یک روز داک جلوی کلاس ایستاد و نوشتهی من را در دست گرفت و گفت: «نوشتهی زرد خوبیه. ارزش تجاری داره. بفروشیش پول درست و درمونی ازش در میاری. تهش این که به درد عمهات میخوره.»
آرماند (3)، معلممان، که لهجهی بوستونیاش روی تهلهجهی فرانسویاش پشتک و وارو میزد، از تعجب نتوانست اظهار نظر خاصی کند.
داک مورفی آن روز، پتک در یک دست و میخ در دست دیگر، من و داستانم را جلوی کلاس به صلیب کشید. و با وجود این که تصمیم گرفته بودم بهش محل نگذارم و در ضمن تنها کسی در آن کلاس بودم که کتابی از او به چاپ رسیده بود، متعجبم که چرا نتوانستم در برابر حرفهایش مقاومت کنم. اما در کنار حملهای که به کار من کرده بود، چیز دیگری هم در هوا موج میزد. داک به حقیقت نویسندگی احترام خاصی میگذاشت. و این که شاید حس میکرد جایی در پس نوشتهی مزخرف من، بالاخره یک نویسندهی نسبتاً خوب پنهان شده.
پس به او گوش دادم و خیلی چیزها هم یاد گرفتم. هر چقدر که کلاسهای آرماند دیوانهوارتر میشد، من بیشتر و بیشتر به داک و آموزههایش رجوع میکردم. هر چند سر و قیافهی قابل اعتمادی نداشت، اما از خیلی از آدمهای اتو کشیدهای که در زندگیام دیده بودم، بیشتر حالیاش بود.
شروع کردیم به ولگردی با هم. زنم دو سال بود که ترکم کرده بود. برای همین وقت آزاد زیاد داشتم. یک خانهی اجارهای درندشت هم داشتم که میشد راحت داخلش چرخ خورد. شراب مینوشیدیم و گپ میزدیم و گهگاه چیزی میخواندیم. گاهی جلوی آتش شومینه در نشیمن، گاهی هم سر میز شام (داک غذاهای ایتالیایی نه چندان بدی درست میکرد). و بعضی وقتها هم در حال هرس کردن علفهای هرزی که قصد تصرف جهان را کرده بودند. نقطهی شروع ماموریتشان هم حیاط پشتی خانهی من بود. برای اولین بار پس از رفتن دینا (4)، در خانهی خودم احساس راحتی میکردم. داک خیلی زود یاد گرفت که کدام قسمتهای خانه برای من حاوی خاطرات تلخی هستند و سعی کرد با ایجاد خاطرات تازه، ذهنم را متعادل کند.
گاهی هم ناراحتم میکرد. داک اصولاً آدم رکی بود.
یک بار در آمد که: «حالا متوجه شدم چرا زنت ولت کرده.»
«داری دلم رو میشکنی. یعنی دیشب بهت خوش نگذشت؟» (البته این حرفها همگی شوخی بود. نه من و نه داک، هیچگونه انحراف جنسیای نداشتیم.)
«تو توانایی ایجاد ارتباطاتت در حد یه نئاندرتاله. وقتی کسی باهات مخالف باشه، با چماق میکوبی توی سرش و خرکُشش میکنی.»
حرفهایش آزاردهنده بود. از این که مردم دربارهی همسرم صحبت کنند، خوشم نمیآمد. سه سال با هم ازدواج کرده بودیم و این مدت هم زندگی مشترک خوبی نداشتیم. ولی من خیلی دوستش داشتم و دوست هم نداشتم که ترکم کند. در هر حال خوش نداشتم که کسی این موضوع را به رخم بکشد.
«کسی با چماق تو کلهی تو یکی نکوبیده.»
او لبخند زد. ذهن من بلافاصله شروع به تحلیل مکالمهمان کرد. حق با او بود. از لبخند لعنتیاش نفرت داشتم.
گفتم: «خب، تو که از آخرین بازماندههای بازنشستگی اجباری هستی بگو ببینم چرا از موریس کلهخراب (5) خوشت میاد؟»
«کی گفته من از موریس خوشم میاد؟ موریس یه عوپی پتیاره است که داره به خاطر چارتا رای اضافی، آزادی یه عدهی دیگه رو میفروشه.»
و من در آن لحظه کمی گیج شدم. تمام بعدازظهر را داشتم به موریس بد و بیراه میگفتم. او نمایندهی دیویس کانتی (6) بود. یک یاروی بیسر و پای بیسواد فاشیست و حسابی هم پرطرفدار. این بار قصد داشت سرکتابدار شهر را به خاطر این که کتابهای پورنوگرافی در کتابخانه قرار داده بود، اخراج کند. من شخصاً بدون شک برای مراسم گردنزنیاش بلیت ردیف اول تهیه میکردم. ولی به دلایلی، داک نسبت به حرفهای من اعتراض کرده بود.
«خب تو هم که از موریس بدت میاد. پس چرا ازش دفاع میکردی؟»
«از موریس دفاع نکردم. تو گفتی سانسور کردن در هر شرایطی غلطه.»
«نکنه طرفدار سانسور کردنی؟»
همان لحظه از حالت نیمهجدی به حالتی کاملاً متفاوت تغییر کرد. دیگر حاضر نبود به صورتم نگاه کند. فقط به آتش که در شومینه میرقصید خیره شد و اشک در پلکهای پایینیاش سنگینی میکرد. اینجا بود که یک بار دیگر فهمیدم چقدر از داک هیچی نمیدانم.
دست آخر گفت: «نه... نه خوشم نمیاد.»
و بعد حتا یک کلمهی دیگر هم نگفت. سکوت آزاردهندهای آغاز شد که طی آن داک لیوان شرابش را تا ته سر کشید. بعد بلند شد و سوار ماشینش شد تا به خانهاش برگردد. او در جادهای پرباد و تنگ، آخرهای امیگریشن کانیون (7) زندگی میکرد و من ترسیدم که نکند زیادی خورده باشد و نتواند تا خانهاش رانندگی کند. ولی دم در بهم گفت: «نترس، مست نیستم. نیم گالن شراب نیازه تا آدم بعد از یه ساعت نشست و برخاست با تو، تازه به حالت عادی برگرده. بس که ضدحالی.»
یک بار آخر هفته حتا با هم به محل کارش رفتیم.
داک خرجش را در نوادا (8) در میآورد. جمعه بعدازظهر از سالتلیک سیتی بیرون راندیم و تا وندور (9) رفتیم. اولین شهر آن ور مرز یوتا و نوادا. فکر کردم شاید کارمند کازینویی است که واردش شدیم. ولی ندیدم کارت ورود بزند. فقط اسمش را به یک یارویی داد و بعد آمد و سر میز نشست.
پرسیدم: «قرار نیست کار کنی؟»
گفت: «خب دارم کار میکنم دیگه.»
«اتفاقاً منم مثل تو کار میکردم. آخر سر اخراجم کردن.»
«باید منتظر نوبتم بمونم. بهت گفتم که من خرجم رو از راه پوکر در میارم.»
و تازه آنجا فهمیدم که داک یک بازیکن حرفهای است. یک پوکرباز حرفهای. یکی از آنها که مردم را درست و حسابی سر پوکر تیغ میزنند.
آن شب چهار تا داک آنجا بودند و داک مورفی نفر سومی بود که نوبتش شد. او دو ساعت اول را خیلی سبک بازی کرد و از قصد باخت. بعد در عرض چهار دست، همه را برنده شد و پانصد دلار هم رویش. بعد چند دستی باخت که کسی مشکوک نشود. بعد هم عذرخواهی کرد و از سر میز بلند شد و با هم به سالتلیک سیتی برگشتیم.
برایم توی ماشین توضیح داد: «معمولاً مجبورم یکشنبه شب هم برگردم.» بعد با لبخندی اضافه کرد: «ولی امشب خیلی شانس آوردم. یه بابایی سر میز بود که فکر میکرد خیلی پوکر بارشه.»
من ضربالمثلی قدیمی به خاطرم آمد. هیچ وقت در غذافروشیای که اسمش با مامان شروع میشود، غذا نخور. هرگز با مردی که اسمش داک است، پوکر بازی نکن. هرگز با زنی که بیشتر از تو مشکلات دارد، نباش. همهاش عین حقیقت بود. داک کل میز را در ذهنش حفظ میکرد و همهی دستها را پیشبینی میکرد و کمتر کسی بود که میتوانست فریبش بدهد.
مدتی که گذشت، متوجه شدم که هیچوقت نوشتههایش را به کلاس نمیآورد. او اصلاً هیچ چیز نمینوشت، اما نمرهاش روی تخته همیشه A-- بود.
با آرماند در این مورد صحبت کردم.
او به من اطمینان داد: «داک مینویسه. خیلی هم خوب مینویسه. از تو خیلی بهتر مینویسه. اما نمرهی تو همیشه عالیه. خدا میدونه چرا، چون از نظر من که استعداد خاصی نداری.»
«پس چرا نوشتههاش رو سر کلاس برامون نمیخونه؟»
آرماند شانه بالا انداخت: «چرا باید بخونه؟ زعفرون ریختن جلوی خره.»
اما من قانع نشدم. انصاف نبود که او همهی ما را سر کلاس مسخره میکرد و کارهای خودش هرگز مورد نقد قرار نمیگرفت.
بار بعدی که دیدمش، سر مراسم فارغالتحصیلی بود. ازش سوال کردم. او خندید و گفت فراموشش کنم. من هم خندیدم و گفتم اصلاً اگر نوشتههایت را تقدیمم هم میکردی، نمیخواندمشان. البته خیلی هم دلم میخواست نوشتههایش را بخوانم. هفتهی بعد او نوشتهای سه صفحهای به من داد. یک نوشتهی ناقص بود دربارهی مردی که فکر میکرد زنش ترکش کرده، اما هر شب که به خانه برمیگشت زنش آنجا بود. جزء بهترین نوشتههایی بود که تا آن روز در عمرم خوانده بودم. هر جور که حسابش میکردم، فرقی نمیکرد. نوشته به قدری سرراست و هیجانانگیز بود که حتا خوانندههای هارولد رابینز هم میتوانستند از خواندنش لذت ببرند. ولی استایل نوشتنش به قدری پر بود و موضوعش به حدی عمیق بود که در مقایسه با آن چند صفحه، خیلی از نویسندههای مثلاً بزرگ، سوسک بودند. نوشته را دست کم پنج بار از اول تا آخر خواندم که مبادا چیزی را از قلم انداخته باشم. دفعهی اول فکر کردم داستان استعارهای از زندگی خود من است. بار سوم مطمئن بودم که دربارهی خداست. بار پنجم متوجه شدم که دربارهی همهی چیزهایی است که توی این زندگی اهمیت دارد. باید بقیهاش را هم میخواندم.
از داک پرسیدم: «بقیهاش کجاست؟»
شانه بالا انداخت: «همش همینه.»
«ولی تموم نشده.»
«نه نشده.»
«خب تمومش کن داک! خیلی خوبه. حتا میتونی بفرستیش برای نیویورکر! یعنی در این حد فوقالعاده است!»
«هه. نیویورکر.»
«باورم نمیشه که داری میگی نوشتههات ارزششون بیشتر از چاپ شدن تو نیویورکره. به خاطر من تمومش کن داک. میخوام ببینم تهش چی میشه.»
سرش را تکان داد: «تهش همینه که میبینی. قرار هم نیست بهش چیزی اضافه بشه.»
و این پایان مکالمهمان بود.
ولی هر از چند گاهی یک تکه نوشتهی دیگر دستم میداد. هر بار بهتر از بار قبل. این وسط کلی هم با هم رفیق شدیم. نه صرفاً چون نویسندهی خیلی خوبی بود. البته گناه خودم را نمیشورم. من کلاً از دمخور شدن با نویسندههای درست و حسابی لذت میبرم. ولی دلیل اصلیاش این بود که او داک مورفی بود. با هم به هر مشروبفروشی درست و درمان سالتلیک سیتی سر زدیم. قبول دارم که وقت تلف کردن بود. با هم سینما رفتیم. سه تا فیلم خوب دیدیم و ده دوازده تا فیلم بد که آنقدر بد بودند که بشود برای تفریح تماشایشان کرد. پوکر یادم داد و آنقدری ماهر شدم که هر آخر هفته سری به محل کارش بزنم. او شاهد روابط متعددم بود و حتا پیشگویی هم کرد که بالاخره دوباره ازدواج خواهم کرد. «زیادی ارادهات ضعیفه. خیلی زود باز بند رو آب میدی.»
بالاخره مدتها بعد از این که بیخیال نوشتههای ناتمامش شده بودم، دلیل این ماجرا را برایم تعریف کرد.
من دومین آبجویم را فرو میدادم و او هم داشت گندی را که مخلوطی از آب گوجهفرنگی و آب شیر بود، سر میکشید. یک چیزی بود که هر وقت میخواست به خاطر گناهانش خودش را تنبیه کند، سر میکشید. چون از نظر خودش خیلی قاطعانهتر از تکنیک هندوی نوشیدن شاش بود. آن روز از طرف مجلهای که برایشان داستان فرستاده بودم، جواب مثبت گرفته بودم. ولی برای تمام کردن داستان مثل خر توی گل مانده بودم. داشتم فکر میکردم کلاً نویسندگی را ببوسم و بگذارم کنار. داک کلی مسخرهام کرد.
من گفتم: «به خدا دارم جدی میگم!»
«نویسندهای که سرش به تنش می لرزه، غلط میکنه که نوشتن رو ول کنه!»
«نه بابا؟ از کی تا حالا تو رئیس تعاونی نویسندههای مصمم شدی؟»
عصبانی شد. «توی کور داری من یه چشم رو مسخره میکنی؟»
«اه، خفه شو بابا!»
«به جهنم. هر غلطی میخوای بکن. اصلاً برو و میدون رو واسه زردنویسا باز کن. هرچند تو خودتم زردنویسی بابا.»
مطمئن بودم که چیزی ننوشیده است. پس سر در نمیآوردم چرا به مخش زده. «داک من دارم ازت میخوام که بهم دلگرمی بدی، رفیق!»
«اگر دلگرمی میخوای، بهتره کلاً بیخیال نویسندگی بشی. فقط یه راه برای متوقف کردن یه نویسندهی واقعی وجود داره.»
«الان لابد میخوای بگی که دچار بیانگیزگی انتخابی در برابر پایان بندی شدی.»
«بیانگیزگی؟ یا شلغم مقدس، من در تمام عمرم حتا یه بار هم بیانگیزه نشدم. بیانگیزگی وقتی به آدم دست میده که حال نداره کاری رو که میدونه باید تموم کنه، تموم کنه.»
دیگر داشتم از کوره در میرفتم: «و خب شما هم که کارت خیلی درسته.»
او به جلو خم شد و در چشمانم خیره شد: «من بهترین نویسندهی انگلیسی زبون هستم.»
«نخیر. تو بهترین بین کسایی هستی که هیچوقت هیچی رو تا تهش نمینویسن.»
گفت: «من همه چیزو تا تهش مینویسم. من همه رو تا آخر مینویسم دوست عزیز، و بعد همهاش رو میسوزونم. البته جز سه صفحهی اول رو. گاهی در عرض یه هفته یه داستان کامل مینویسم. تا حالا سه تا کتاب و چهار تا نمایشنامه نوشتهام. حتا یه فیلمنامه هم نوشتم. اگه ساخته میشدن، من میلیونر شده بودم. توی تاریخ جاوید میشدن.»
نمیتوانستم حرفش را باور کنم. «داری جوک میگی.»
«جوکی در کار نیست. همهاش عین حقیقته.»
تا آن روز چهرهاش را آن قدر تلخ و دردناک ندیده بودم. اگر حتا ذرهای داک مورفی را میشناختم، و باید بگویم که خوب میشناختمش، باید میفهمیدم که دروغ نمیگوید. پرسیدم: «پس آخه چرا؟»
«هیئت سانسور.»
«چی؟ ما تو آمریکا یه همچین چیزی نداریم.»
خندید: «دائمیش رو نداریم.»
«هیئت سانسور دیگه چه گندیه؟»
داک برایم تعریف کرد.
*
بیست و دو سالم که بود توی اورگان (10)، توی یه خونهی ویلایی خارج از پورتلند (11)، برِ جاده زندگی میکردم. از آن خونههایی که یه صندوق پستی دم درشون دارن. نمایشنامه مینوشتم. فکر میکردم میشه از این راه نون در آورد. اوایل دورانی بود که رفته بودم سراغ ژانری نوشتن. یک روز صبح بعد از این که پستچی از کنار خونم رد شد، رفتم سراغ صندوق. نم بارون میزد. ولی من برام مهم نبود. توی صندوق یه قرارداد از طرف ایجنت هالیوودم بود. پیشنهاد نبود. قرارداد سرراست فروش بود. صد هزار دلار. داشتم کمکم خیس میشدم و میخواستم برگردم تو، که سر و کلهی دو تا هیکل از بین بوتهها پیدا شد. آره، میدونم چی میخوای بگی. عجب ورود سینماییای. لباس فرم پوشیده بودن. من هم که از لباس فرمپوشها متنفرم. یکی از مردها دستش رو جلو گرفت و فقط گفت: «بدش به من و همین جا خودتت رو از یک عالم دردسر خلاص کن.» بدمش به اون؟ من هم براش روشن کردم که حسم نسبت به پیشنهادش چیه. شبیه افراد مافیا بودن. یا در واقع شبیه کاریکاتور مافیا بودن.
همقد بودن و به حدی شبیه هم بودن که اول فکر کردم دوقلوی همسان هستن. حتا نگاهشون هم شبیه هم بود. ولی خیلی زود متوجه شدم که اشتباه میکنم. یکیشان بلوند بود و دیگری مو مشکی. مرد سیاه مو، مشکل پوستی شدیدی روی گردنش داشت. عین یه درخت کلفت بود و همین باعث میشد خیلی کودن به نظر برسه. صورتش انگار آگهی سگ گمشدهای بود که با میخ روی درخت کوبیده باشن. مافیا نبود. آدم عادی بود.
جز البته برق چشماش. همین برق بود که باعث شد اولش به اشتباه بیفتم. برق چشاشون شوخی نبود. اینا چشمای کسایی بود که مردمی رو که دوست داشتن، شکنجه داده بودن. چشا اصلاً مناسب انسان نبود.
من گفتم: «فقط یه قرارداد ساده است.» ولی سیاهه که مشکل پوستی داشت، فقط حرفش رو تکرار کرد.
تا آن وقت نگرانی اولیهام از بین رفته بود. مسلح نبودن. میشد بدون خشونت اوضاع رو فیصله داد. به سمت خانهام رفتم. دنبالم کردن.
پرسیدم: «قرارداد من به چه درد شما میخوره؟»
سیاهه که چانه نداشت گفت: «اون فیلم هرگز ساخته نمیشه. یعنی ما نمیذاریم که ساخت بشه.»
من توی این فکر بودم که این دیالوگهای مسخرهشون رو کیواسشون مینویسه؟ مثلاً فنیمور کوپر؟ «اینجا نوشته حاضرن واسش صد هزار دلار بدن. منم بدم نمیاد که فیلم رو بسازن.»
«شما هیچوقت این پول رو دریافت نخواهی کرد، آقای مورفی. و تا چهار روز دیگه هم قرارداد و فیلمنامه، از بین خواهند رفت. بهتون قول میدم.»
«تو دیگه کی هستی؟ منتقدی؟»
«تقریباً.»
حالا دیگه رسیده بودم به چارچوب در و اونا هم پشت در ایستاده بودن. شاید بهتر بود که در رو میبستم. ولی من یه قماربازم. باید ادامه میدادم. باید دستشون رو میخوندم. پرسیدم: «اگر پاش بیفته، به زور هم متوسل میشید؟»
درخته گفت: «نیازی نیست. آقای مورفی، شما انسان خطرناکی هستید. شما با اون دستگاه تایپ مدل آیبیام سلکتریک دو که یه کم موقع برگشتن گیر میکنه و باعث میشه چند کلمه از سطر بعد رو ته خط بعد بنویسید، خیلی خطرناکید. و البته پدرتون یه روز بهتون گفت: بیل من اصلاً نمیدونم توی حرومزاده پسر منی یا نه. چون اون موقع که با مادر پتیارهات ازدواج میکردم، با خیلیا برو و بیا داشت. پس اگه نفله هم بشی، ککم هم نمیگزه.»
عین کلمات پدرم بود. دقیقاً همان کلماتی بود که پدرم وقتی چهار سالم بود، بهم گفته بود. تا اون روز به کسی در این باره حرفی نزده بودم. اون وقت این مردک همهاش رو از بر بود.
یعنی مامور سیآیای بودن؟ لعنت به این شانس گند.
نه سیآیای نبودن. فقط میخواستن مطمئن بشن من دیگه چیزی نمینویسم. یا در واقع چیزی چاپ نمیکنم.
من بهشون گفتم که میتونن گورشون رو گم کنن. و حق با من بود. بزن بهادر نبودن. راهشون رو کشیدن و رفتن.
روز بعد که داشتم با گلکسی قدیمیم زیر سرعت قانونی توی جاده می رفتم، یه پسر دوچرخهسوار پیچید جلوم. حتا فرصت نکردم ترمز کنم. یه ثانیه اونجا نبود و یه ثانیهی بعد جلوم بود. پاش توی سپر ماشین گیر کرده بود. دوچرخه زیر ماشین له شد. یک پای پسر پایین مانده بود و بقیهی بدنش بالا رفته بود. باسنش شکافت و کمرش از سه جا پاره شد. برآمدگی روی سقف از توی بدنش بیرون زد و خون بود که همه جا رو گرفت. خون مثل بارون روی شیشهی جلوی ماشین پاشید. هیچ چیزی دیده نمیشد جز صورت پسر که چسبیده بود به شیشه. چشاش کاملاً گشاد شده بود. همونجا کارش تموم شد. خود منم داشتم آرزوی مرگ میکردم.
داشت با بردارش مریخیبازی میکرد. برادره با یه تفنگ لیزری پلاستیکی کنار خیابون ایستاده بود و قیافهاش مثل عقبافتادهها شده بود. مادرش با جیغ و داد از خونشون اومد بیرون. خودمم داشتم جیغ میکشیدم. دو تا از همسایهها کل ماجرا رو دیده بودن. یکیشون زنگ زد به آمبولانس. اون یکی سعی کرد جلوی مادره رو بگیره، وگرنه همونجا من رو کشته بود. یادم نیست داشتم کجا میرفتم. فقط یادم میاد که ماشینم اون روز روشن نمیشد. شاید یک دقیقه و خوردهای طول کشید تا روشنش کنم. اگر طبق روال روشن شده بود، هیچ وقت اون تصادف اتفاق نمیافتاد. همهاش با خودم فکر میکردم عجب تصادفی که من دقیقاً همون موقع باید از جلوی خونهی اینا رد میشدم. یک ثانیه زودتر اون منو میدید و از جاده کنار میکشید. یک ثانیه دیرتر من میتونستم ببینمش و ترمز کنم. فقط یه اتفاق بود. ده دقیقه بعد که پدرش رسید، فقط به خاطر این منو نکشت که داشتم مثل دیوونهها ضجه میزدم. قضیه به دادگاه کشیده نشد، چون همسایهها شهادت دادن که من به هیچ وجه شانس ترمز گرفتن نداشتم. پلیس هم تشخیص داد که من سرعت نمیرفتم. توی پروندهام حتا حواسپرتی هم درج نکردن. همهاش یه حادثه بود.
توی روزنامه مقالهاش رو خوندم. پسره فقط نه سالش بود، ولی کلاسهای فوقبرنامه توی مدرسه بر میداشت. خیلی باهوش بود. یه روزنامهی دانشآموزی چاپ میکرد و همیشه هم مواظب خواهر برادرش بود. واقعاً اشک آدم رو در میآورد. به خودکشی فکر کردم. اونوقت بود که اون مردای لباسفرمپوش برگشتن. چهار تا از کپیهای نمایشنامه باهاشون بود. همان چهار نسخهی کپی که درست کرده بودم. نسخهی اصلی توی کمدم بود.
«میبینید آقای مورفی؟ ما همهی نسخههای کپی رو داریم. حالا نسخهی اصلی رو تحویل ما بدین.»
حوصلهشون رو نداشتم. داشتم در رو میبستم.
گفتم: «خوش به حالت.» اون موقع واسم مهم نبود که چطور کپیها رو به دست آورده. فقط دوست داشتم بخوابم و فرداش بیدار شم و ببینم که پسره هنوز زنده است.
اونا در رو هل دادن و اومدن توی خونه. «آقای مورفی، تا زمانی که ما ماشین شما رو دستکاری نکرده بودیم، شما و پسرک هرگز ممکن نبود به هم بر بخورید. بارها سعی کردیم تا موقعیت مناسب رو بالاخره ایجاد کردیم. خوبی سفر در زمان اینه که اگر بار اول اوضاع رو بهم ریختی، همیشه میتونی برگردی و دوباره همه چیز رو تصحیح کنی.»
باورم نمیشد که کسی بخواهد گناه مرگ پسرک را به عهده بگیرد. پرسیدم: «آخه چرا؟»
برام توضیح دادن. پسره از چیزی که همه فکر میکردن باهوشتر بود. قرار بود وقتی بزرگ شد، یه نویسندهی معروف بشه. یک روزنامهنگار و منتقد. و قرار بود چهل سال دیگه برای یه دولتی مشکلات زیادی ایجاد کنه. مخصوصاً قرار بود سه تا کتاب بنویسه که طرز فکر یه عدهی خیلی زیادی رو تغییر میداد.
درخته بهم گفت: «ما خودمون هم نویسنده هستیم. برای ما نویسندگی و نوشتهها خیلی خیلی اهمیت دارن. چون ارزش حقیقیشون رو درک میکنیم. و تاثیرشون رو. خیلی عمیقتر از شماها. نویسندهها، نویسندههای خوب، میتونن انسانها رو تغییر بدن. و بعضی تغییرات خیلی مناسب نیستن. با کشتن اون پسر، شما از یه جنگ داخلی خونین که شصت سال دیگه اتفاق خواهد افتاد، جلوگیری کردید. ما بررسی کردیم و دیدیم پیآمد کشته شدن پسرک چندان هم سهمگین نیست. در عوض جون هفت میلیون نفر رو نجات دادید. نباید خیلی خودتون رو ناراحت کنید.»
یاد چیزهایی افتادم که دربارهی من میدونستن. چیزایی که هیچ کس نمیتونست بهشون گفته باشه جز خود من. احساس حماقت کردم، چون کمکم داشت حرفاشون باورم میشد. خیلی ترسیده بودم، چون وقتی از مرگ پسره حرف میزدن چهرهشون خیلی بیخیال بود. پرسیدم: «حالا کل این ماجراها چه ربطی به من داره؟»
«ربطش خیلی ساده است. شما نویسندهی بزرگی هستین. قراره بزرگترین نویسندهی عصر خودتون بشین. بهترین نویسندهی ژانری. و این نمایشنامه... سیصد سال دیگه شما رو با شکسپیر مقایسه خواهند کرد و شما پیروز میدون خواهید بود. فقط مشکل اینجاست که شما زیادی منفیگرا و بدبین هستید. و اگر ما نذاریم شما کاری منتشر بکنید، حال و هوای ادبیات به مدت دو قرن مثبت باقی میمونه. از یه خشکسالی در هفتاد سال آینده هم جلوگیری میشه. تاریخ پیچ و تابهای زیادی داره مورفی. و تو در مرکز بدبختیهای زیادی قرار داری. اگر هرگز کاری از شما چاپ نشه، دنیا جای شادتری خواهد بود.»
تو اونجا نبودی. نمیتونی درک کنی. ندیدی که چطور روی مبل من نشسته بودن و با پاهای روی هم، انگار که عادیترین چیز روی زمین خدا رو بگن، داشتن سر تکون میدادن. از نگاه کردن به اونا بود که یاد گرفتم چطور جنون حقیقی رو بنویسم. دو تا مامور دولت عوضی نبودن. دو تا دوست بودن که داشتن وحشتناکترین چیزای دنیا رو میگفتن. حتا میخندین و هیجانزده میشدن. نمیتونی تصور کنی. دیگه داشت کل حرفاشون باورم میشد. چیزایی میدونستن که نمیتونی باور کنی. و دیوونه بودن. ولی حتا یه دیوونه هم میتونه دلایل بهتری برای دروغاش دست و پا کنه. و دارم جوری حرف میزنم که انگار حرفشون رو قبول کردم. ولی نکردم. الانم نمیتونم تو رو متقاعد کنم. چون از نظر منطقی، همه چیزشون با هم میخوند. و چاخان هم نمیکردن. چون من خیلی خوب میتونم دروغگوها رو تشخیص بدم. اینا داشتن عین واقعیت رو میگفتن. یه بچه مرده بود و اینا میدونستن من چند بار سوئیچ رو چرخونده بودم. و وقتی مو مشکی شروع کرد به حرف زدن، حقیقت توی صداش موج میزد. گفت: «اگر قول بدین که چیزی چاپ نکنین، میذاریم زنده بمونید. در غیر این صورت تا سه روز دیگه کشته خواهید شد. البته به صورت خیلی تصادفی. توسط یه نویسندهی دیگه. چون ما فقط با نویسندهها کار میکنیم.»
پرسیدم چرا. جوابشون باعث خندهام شد. گفتن عضو یه جور سندیکای نویسندگان هستن. «ما احساس تعهد میکنیم. اگر شما خودتون مسئولیت اعمالتون و نتایجش رو بر عهده نگیرین، مجبور میشیم این مسئولیت رو به عهدهی شخص دیگهای بگذاریم.»
بعد پرسیدم چرا اصلاً به خودشون زحمت حرف زدن با من رو دادن و بلافاصله منو نکشتن.
درخته جواب داد. حرومزاده داشت گریه میکرد. «چون ما شما رو دوست داریم. ما عاشق نوشتههای شما هستیم. ما هر چیزی رو که از نویسندگی یاد گرفتیم، مدیون شما هستیم. و اگر شما بمیرید، ما نابود میشیم.»
بعد سعی کردن دلداریم بدن. برام تعریف کردن که توماس هاردی هم مجبور شده نویسندگی رو بذاره کنار و شعرهایی بنویسه که هیچکس حاضر نیست بخوندشون. در واقع اینجوری بیخطرش کردن. بعد درخت گفت: «همینگوی تصمیم گرفت خودش خودش رو بکشه تا این که منتظر بمونه ما کارش رو تموم کنیم. و بعضیها هم هستن که تنها نوشتن یک کتاب رو باید کنار میذاشتن. مثلاً فیتزجرالد میتونست بعد از گتسبی کارای بهتری هم بنویسه. ولی اجازه نداشت. ما فقط توی کار نویسندههای بزرگ دخالت میکنیم. نویسندههای خردهپا زندگی کسی رو تهدید نمیکنن.»
به یه جور توافق ضمنی رسیدیم. من میتونستم به نوشتن ادامه بدم. ولی بعد از اتمام هر کار، باید میسوزوندمش. همهاش رو غیر از سه صفحهی اول. درخت گفت: «هر کاری رو که تموم کنید، یک نسخش وارد این کتابخونه میشه. یک جور فضای مجازیه که در خارج از زمان قرار گرفته. بنابراین شما در واقع یک جورایی کارهاتون رو چاپ میکنید. البته نه برای مردم عصر خودتون. تا هشتصد سال اجازهی چاپ نخواهید داشت. حداقل میتونید بنویسید. کسانی هستن که مجبور شدن نوشتن رو به طور کامل کنار بذارن. واقعاً مایهی تاسف ماست. باور کنید.»
تاسف رو خیلی خوب میفهمیدم. بعله رفیق. چون تموم این سالا مجبور بودم همهی نوشتههام رو بسوزونم. البته جز سه صفحهی اولشون رو.
فقط یه دلیل برای توقف نویسندگی وجود داره. اونم وقتیه که هیات سانسور سراغت بیان. هرکس دیگهای که نویسندگی رو ول میکنه، یه عوضی کون گشاده. اون موریس کلهخراب هم نمیدونه سانسور رو با چه سای مینویسن. سانسور توی کتابخونهها اتفاق نمیافته. روی سقف ماشینا اتفاق میوفته. حالا میتونی بری دلال بورس بشی، یا فروشندهی بیمه. یا اصلاً دنبال بابانوئل راه بیفتی و کثافت گوزنای پرندهاش رو جمع کنی. واسه من اهمیتی نداره. ولی اگر میخوای کاری رو ول کنی که من هرگز نمیتونم انجامش بدم، بهتره گورت رو گم کنی. چون من دیگه باهات کاری ندارم.
*
حالا من مینویسم و داک میخواند و پاره میکند. البته این نوشته را هرگز نخواهد خواند. احتمالاً به خاطرش مغزم را داغان میکند، ولی به جهنم. در هر حال این نوشته هرگز چاپ نخواهد شد. نه، چرا مزخرف میگویم. شما دارید این را میخوانید، مگر نه؟ میبینید که چطوری دارم با آبروی خودم بازی میکنم؟ اگر واقعاً نویسندهی خوبی باشم، اگر نوشتههایم تغییری در سرنوشت بشر ایجاد کند، یک روز بالاخره دو نفر در لباس فرم سیاه به سراغم میآیند و پیشنهادی برایم مطرح میکنند. آنوقت من مجبورم پیشنهادشان را بپذیرم و شما هرگز این نوشته را نخواهید خواند. اما دارید میخوانیدش، نه؟ چرا من دارم این کار را با خودم میکنم؟ شاید امیدوارم به سراغم بیایند و مجبورم کنند دست از نوشتن بردارم. چون ترجیح می دهم باور نکنم که هرگز از این بهتر نخواهم نوشت. من با زبان بیرون زده، منتظر این منتقدین جهان آینده نشستهام و لعنتیها برایم حتا تره هم خرد نمیکنند.
شایدم هم نه. شاید کار من خیلی هم خوب است. منتها تاثیر بدی روی آیندگان ندارد. تاثیرش مثبت است. شاید من یکی از آن نویسندههای خوششانسی هستم که محصول تلاشش، به نحوی است که نیازی به سانسور کردنش برای نجات آینده نیست.
شاید اصلاً خوکها بال داشته باشند.
کی میدونه؟
پانویسها:
1. Doc Murphy
2. Utah, Salt Lake City
3. Armand
4. Denae
5. Swamp Morris
6. Davis County
7. Emigration Canyon
8. Nevada
9. Wendover
10. Oregon
11. Portland