سپردن نوشتن مقدمهای بر این داستان به من اشتباه بود. این داستان نخستین داستانی است که از «ری بردبری» خواندم و تا مدتها، تنها داستان. مدتی، یکی از معدود مواردی بود که در اختیارم بود و ناچار چندین و چندبار خواندمش. برای همین هم هر چه بنویسم، شخصی میشود. به هر روی حالا که چنین شده است! و بله، اسم کار عذر آوردن هم هست!
مجبور شدم اندکی بگردم، تا توانستم داستان را پیدا کنم. هفتهی بردبری بود به نظرم نمیشد بدون این یکی برگزارش کرد. به نظرم این تک داستان برای خود به تنهایی دنیایی آفریده است که میتواند همنهشت بسیاری گیتیهای کارْدست نویسنده باشد. اما این یکی را من منحصر به فرد دیدهام. به لحن داستان دقت کنید و آن را با دیگر متنهای بردبری، حتا مصاحبههایش مقایسه کنید! بیش از به قول دوستان spoiler (!) است و ناصلاح.
این داستان نخستین بار حدود سال 1369 به دست آقای محسن سلیمانی به فارسی برگردانده شده و در مجموعهی داستانی به نام «عابر پیاده، داستانهایی از نویسندگان امریکای شمالی» به چاپ رسیده است. ترجمهی پیشین جدا از آنکه امروز در دسترس نبود، از حال و هوای امروز به دور بود و تا جایی که یادم هست، در داستان موارد و مفاهیمی بودند که آن روزها در جامعه چندان معنی نداشتند. اما امروز میشود به راحتی در مورد آنها صحبت کرد و حتا کلمه هم برای آنها وجود دارد. همین لازم میداشت که این اثر، امروز، به زبان امروز و با تفکر امروز و به دست امروز برگردانده شود.
پنج بهمن 1385
مهدی بنواری
***
با دستهایی در جیب، بیرون زدن در سکوتی که خود شهری در شامگاه مهآلود ماه نوامبر بود، قدم نهادن بر پیادهروی سخت بتونی، گام زدن روی شکافهایی که ازمیانشان علف روییده و رفتن از میان سکوتها، کاری بود که آقای لئونارد مید1 بیش از هر چیزی در دنیا عاشق انجام دادنش بود. او گوشهی یک چهارراه میایستاد و در امتداد هر چهار مسیر ممکن، به پیادهروهای روشن از مهتاب، چشم میدوخت تا تصمیم بگیرد از کدام طرف برود، اما واقعاً فرقی هم نمیکرد. او در سال 2053 بعد از میلاد مسیح تنها بود یا طوری بود که فرقی با تنهایی نداشت. وقتی هم تصمیم آخرش را میگرفت و یک مسیر را انتخاب میکرد، پیش میرفت و بازدمش در هوای یخزده اشکالی در مقابلش میساخت، اشکالی مثل دود سیگار.
گاهی اوقات، ساعتها و مایلها راه میرفت و تازه نیمهشب به خانهاش بازمیگشت. در راهش هم ساختمانها و خانههایی را میدید که پنجرههایشان تاریک بود و این با قدم زدن میان گورستان فرقی نداشت آخر از پشت پنجرهها فقط درخشش محو نور کرمشتاب سوسو میزد. وقتی هنوز پردهای در مقابل شب نکشیده مانده بود، به نظر میرسید اشباح خاکستری در میان دیوارهای اتاقهای داخلی ظاهر میشوند، یا اینکه از پنجرهای باز مانده از یک ساختمان گور مانند، زمزمهها و صداهای مبهمی شنیده میشد.
آقای لئونارد مید، اینجور وقتها توقف میکرد، سرش را میچرخاند، گوش میکرد، نگاه میکرد و بعد به راه خودش میرفت، قدمهایش روی پیادهروی ناصاف هیچ صدایی نداشتند. زیرا مدتها قبل تصمیمی عاقلانه گرفته بود و در راهپیماییهای شبانه کفش کتانی به پا میکرد، زیرا اگر کفش سنگین میپوشید، سگها دستهدسته واقواقکنان، او را در مسیرش همراهی میکردند و گاه ممکن بود چراغها روشن شوند، چهرههایی پشت پنجرهها ظاهر شوند و یک خیابان کامل در یک شامگاه اوایل ماه نوامبر، به خاطر عبور یک پیکر تنها، یعنی خود او، وحشتزده شود.
در این شامگاه بهخصوص، سفرش را به سمت غرب، رو به دریای پنهان، آغاز کرد. هوا پر بود از بلور شبنم که بینی را میسوزاند و باعث میشد ریهها طوری آتش بگیرند که انگار درخت کریسمس درونشان باشد، میتوانستی نور سرد را حس کنی که روشن و خاموش میشود و تمام شاخهها با برفی نادیدنی پر میشوند. با خشنودی به صدای ملایم کفشهای نرمش روی برگهای پاییزی گوش داد و سوتی آهسته و گرفته از میان دندانهایش بیرون داد، گاهی اوقات همانطور که رد میشد یک برگ از زمین برمیداشت و همانطور که میرفت الگوی آوندهایش را در نور چراغهای خیابان بررسی میکرد و بوی ماندگیاش را تنفس میکرد.
در همان حال که راه میرفت به تمام خانهها در هر سوی زمزمه میکرد: «سلام. امشب کانال 4 چه پخش میکند؟ کانال 7 چطور؟ کانال 9 چطور؟ کابویها به کجا حمله میکنند و آیا ممکن است سواره نظام آمریکا را روی تپهی بعدی ببینم که برای نجات آمده؟»
خیابان ساکت بود و طولانی بود و خالی بود و تنها چیزی که تکان میخورد، سایهاش بود که همچون سایهی شاهین در بیابانهای مرکزی بود. اگر چشمانش را میبست و ساکت و بیحرکت میایستاد، میتوانست خودش را درست وسط یک بیابان، بیابانی یخزده در صحرای ساکت آریزونا تصور کند که تا هزاران مایل هیچ خانهای در آن نیست و تنها همراهش بستر خشک رودخانهها، خیابانها، هستند.
به ساعت مچیاش نگاهی کرد و از خانهها پرسید: «حالا چه دارد؟ هشت و نیم شب. وقت چند دوجین قتل درست و حسابی؟ مسابقهی تلفنی؟ جُنگ شبانه؟ کمدینی که از صحنهی نمایش پایین میافتد؟»
آیا زمزمهی محو یک خنده بود از که از آپارتمانی به سفیدی ماه شنید؟ کمی درنگ کرد، اما وقتی اتفاق دیگری نیافتاد به راهش ادامه داد. روی یک قسمت پیادهرو که یکجور ناهمواری وجود داشت، سکندری خورد. سیمان داشت زیر گلها و علفها از نظر محو میشد. ده سال بود که شب و روز پیادهروی کرده بود، هزاران مایل راه رفته بود و در تمام این مدت هرگز، حتا یک بار هم، کس دیگری را ندیده بود که مشغول قدم زدن باشد.
به یک تقاطع غیرهمسطح رسید که بیحرکت در جایی که دو اتوبان اصلی شهر را قطع میکردند، قرار گرفته بود. در طول روز این تقاطع رودخانهای خروشان از ماشینها بود، پمپ بنزینها باز بودند، حشرات بزرگ خشخش میکردند، یک مسابقهی اسبدوانی بیانتها برای به دست آوردن جا، درست مثل یک مشت سوسک سرگین غلتان بزرگ، رایحهای محو از اگزوزهایشان خارج میشد و روی سطح تا دوردستها میرفت. اما حالا این بزرگراهها نیز مانند رودخانههایی در فصل خشک بودند؛ یکسره سنگ و ساکت و خفته و درخشان از پرتو ماه.
به یک خیابان فرعی داخل شد و به سمت خانهاش چرخید تا راه آمده را برگردد. یک چهارراه با مقصدش فاصله داشت که ناگهان یک اتومبیل از گوشهای پیچید و شعاعی از نور سفید خشمگین را به رویش تاباند. وحشتزده بر جای ایستاد، شبیه به شبپرهای بود که نور گیجش بکند و بعد به سمتش کشیده شود. صدایی آهنین او را خواند:
«بیحرکت همانجایی که هستی بایست. تکان نخور.»
او ایستاد.
«دستهایت را بالا بیاور.»
او گفت: «اما...!»
«دستها بالا! وگرنه شلیک میکنیم!»
پلیس بود، اما عجب چیز غریب و نایابی بود. یک شهر سه میلیون نفری که فقط یک ماشین پلیس در آن باقی مانده بود. عجیب نبود؟ همین سال قبل، یعنی 2052 بود که نیروها کاهش یافتند و از سه ماشین به یکی رسیدند. جرم و جنایت کاهش یافته بود، اکنون دیگر نیازی به پلیس نبود، فقط یک ماشینِ تنها مانده بود که خیابانهای خالی را هی میگشت و میگشت.
خودروی پلیس با زمزمهای فلزگون گفت: «اسم؟» به خاطر نور شدید که در چشمانش افتاده بود، نمیتوانست کسی را داخل ماشین ببیند.
او گفت: «لئونارد مید.»
«بلند صحبت کن!»
«لئونارد مید.»
«شغل یا حرفه؟»
«حدس میزنم شما به من میگویید نویسنده.»
ماشین پلیس طوری که انگار با خودش حرف میزد گفت: «بیکار.» نور او را بیحرکت نگاه داشته بود، مثل یک نمونه در موزه شده بود، سوزن به سینهاش فشار میآورد.
آقای مید گفت: «اینطور هم میشود گفت.» سالها بود چیزی ننوشته بود. دیگر کتاب و مجلهای فروش نمیرفت. به خیالبافی ادامه داد، او فکر کرد حالا دیگر همهچیز در شب داخل این خانههای گورمانند اتفاق میافتد. مثل گور هستند، با روشنایی بیمارگونهی نور تلویزیون، جایی که مردم مانند مردهها مینشینند و نور خاکستری یا رنگین چهرههایشان را لمس میکند، اما هرگز واقعاً آنها را لمس نمیکند.
صدا، خشخشکنان گفت: «بدون شغل. بیرون چه کار میکنید؟»
لئونارد مید گفت: «قدم میزنم.»
«قِدم میزنید؟»
راحت گفت: «فقط قدم میزدم.» اما چهرهاش یخ زده بود.
«قدم میزدید؟ پس فقط قدم میزدید؟»
«بله قربان.»
«قدم میزدید که کجا بروید؟ قدم میزدید که چه بشود؟»
«قدم میزدم برای هوا، برای تماشا.»
«آدرستان چیست؟»
«پلاک یازده خیابان سینت جیمز جنوبی.»
«و لابد داخل خانهتان هم هوا هست. دستگاه تهویهی هوا دارید آقای مید؟»
«بله.»
« و یک صفحهی نمایش هم در خانه دارید که تماشا کنید؟»
«نه.»
«نه؟» سکوتی شکننده برقرار شد که به خودی خود اتهام بود.
«آیا ازدواج کردهاید آقای مید؟»
«نه.»
پلیس از پشت نورافکن خشمگین گفت :«مجرد.» ماه در آسمان بالا بود و میان ستارگان روشن بود و خانهها خاکستری و خاموش بودند.
لئونارد مید با لبخند گفت: «هیچکس مرا نخواست.»
«تا با شما حرف نزدهاند، چیزی نگویید.»
لئونارد مید در آن شب سرد منتظر ایستاد.
«فقط راه میرفتید آقای مید؟»
«بله.»
«اما نگفتید برای چه.»
«توضیح دادم، برای هوا و برای دیدن و فقط برای قدم زدن.»
«آیا اغلب اینکار را میکنید؟»
«سالهاست که هر شب قدم میزنم.»
ماشین پلیس در وسط خیابان ایستاده بود و گلوی رادیویش آرام خرخر میکرد. او گفت: «خوب آقای مید.»
آقای مید مؤدبانه پرسید: «تمام شد؟»
صدا گفت: «بله. بیایید اینجا.» صدای فســـــی شنیده شد، صدای باز شدن چیزی. در عقب ماشین پلیس کاملاً باز شد. «سوار شوید.»
«یک دقیقه صبر کنید. من که کاری نکردهام.»
«سوار شوید.»
«من اعتراض دارم.»
«آقای مید.»
او مثل کسی که ناگهان مست شده باشد، به راه افتاد. وقتی از کنار شیشهی جلویی ماشین رد میشد، داخل را نگاه کرد. همانطور که انتظار داشت کسی در صندلی جلوی ماشین نبود، در واقع هیچکس داخل ماشین نبود.
«سوار شوید.»
او دستانش را روی در گذاشت و به صندلی عقب چشم دوخت که در واقع یک سلول کوچک بود، یک زندان سیاه کوچک با میله. بوی آهنِ پرچ شده میداد. بوی مایع ضدعفونی قوی میداد، بویش بیش از حد تمیز، سرد و آهنین بود. هیچچیز نرمی اینجا وجود نداشت.
صدای آهنین گفت: «اگر همسری داشتید میتوانست بیرون بودنتان را توجیه کند... اما...»
«مرا به کجا میبرید؟»
ماشین درنگ کرد، یا در واقع صدای محو یک کلیک آمد، مثل این بود که اطلاعات از جایی داشت از یک کارت داخل شکاف کارت پانچ که زیر چشم الکتریک بود، بارگذاری میشد.
«به مرکز تحقیقات رواندرمانی تمایلات واپسماندگی.»
آقای مید سوار شد. در با صدای خفهای بسته شد. ماشین پلیس در حالی که نور ماتش در پیش رو چشمک میزد، خیابانهای شب را در نوردید.
لحظهای بعد از کنار خانهای در یک خیابان گذشتند، تنها خانه در میان تمام خانههای شهر که تاریک بودند، اما این خانهی به خصوص، تمام چراغهای الکتریکیاش را روشن نگاه داشته بود، هر پنجره، در آن ظلمات سرد، مانند آتشبازی زرد درخشان چهارگوش و گرمی بود.
لئونارد مید گفت: «این خانهی من است.»
کسی پاسخ نداد.
ماشین در امتداد بستر خشک رودخانههای خیابانها پایین رفت، خیابانها و پیادهروهای خالی را پشت سر گذاشت و هیچ صدا یا حرکتی در مابقی شب سرد ماه نوامبر وجود نداشت.
1.Leonard Mead