برای «فرزاد فربد» که «جک ونس» رابه من معرفی کرد.
به روزگاری که میلیونها سال از حکومت انسان بر گیتی میگذشت و رسیدن به منتهای علوم بشر را باز مبتدی کرده بود و بندی خاک دنیاهایی که نیاکان قدر قدرتش فتح کرده بودند و خورشید پیر محتضر پرتوهای سرخش را بر زمین سترون هبه میکرد و بازماندههای بشر که عمرش به سال به شماره نمیرفت در شهرها و قصبهها و عمارتهای بازمانده از دوران باستان گذران عمر میکردند، در نزدیکی شهر لکدون مردی بود ثوریم نام که از تواناترین پیشهوران بود. که جدیتش زبانزد مردمان و مایهی ریشخند خود وی بود و همواره پوزخندی عاقل اندر سفیه به احوال دنیا بر صورتش منقوش.
پیشهی ثوریم صناعتورزی بود و نامش شهره به مهارتی بینظیر در بازبرآوری کردههای گذشتگان و بازیادآوری فراموششدههای دورانهای دوردستی که حکم انسان بر زمین قادر متعال بود. دشمنانش ترسان و دوستانش ناموجود. عمارت ثوریم یکی از باستانیترین ساختمانهای عصر هشتم بوده و شش دوران بر روی صخرهای مرتفع مشرف بر دریای نور پنهان حکمرانی کرده بود. هنوز صناعت زمین و خاک باستانیان دیوارهایش را استوار نگاه داشته بود و برای مردمان کوهستان و مرداب و دریا و صحرا به یک اندازه هراسانگیز بود و نامیمون. عمارت آن قدر بلند بود که همهی روز نور سرخ خورشید پیر بر آن میتابید. شبها هم آینههای باستانی از یاد رفته به فرمان ثوریم از کائنات نور خورشید ناپیدا را بر عمارت میانداختند.
حکایتی که بین مردمان لکدون میگشت چنین بود که در سرداب هزارتوی زیر عمارت ثوریم، سکویی سنگی هست و نقشی بر آن حک شده که تمام جهان را زنده و پویا به چشم میآورد و به همین خاطر است که چیزی از چشم ثوریم پنهان نمیماند. حکایت میگفت عمارت ثوریم روی نقش سنگ بر حاشیهی چهار ورطه نقش شده است. دریا و تالاب، سنگ کوه، ماسه و صحرا و طرف چهارم بنا هم به جهانهای دیگر مشرف است. مردمان میگفتند هر طبقهی عمارت به زمانی مسلط است و ثوریم حاکم تمام زمانهاست. ثوریم وقتی هر صد سال سعدون پیلهور را به عمارتش راه میداد آخرین داستانها را از او میشنید. داستانهای فنای بشریت و شهرهایی که هر روز تاریکتر میشدند و شعلههایی که سال به سال فرو میمردند.
در چند هزارهای اخیر ثوریم جز پیلهور مهمان نداشت و دیگر به شهر هم سر نمیزد و چه نیکو بود که کسی مانع مطالعه و غور وی در امور گذشتگان نمیشد. کتابخانهاش هنوز هم پس از سیزده هزار سال و اندی هنوز پر از کتابهای ناخوانده بود. پر از کتابهای که میشد آنها را خواند و یا خودشان را میخواندند یا خواننده را میخواندند و یا حتی وی را بازمینوشتند.
و این گونه بود که سرانجام ثوریم پس از مداقهی بسیار، پس از چند قرن تشریح جسم هر بینوایی که اسیرش میشد و پس از مطالعه در احوال گذشتگان بر آن شد تا هموندی برای خود بسازد به سان مردمان اعصار کهن تا همراه او باشد و بگشاید عقدههای درون و بیرون را، زیرا که هیچ کس مانندهاش نبود و همسانی نداشت.مانند آن زمانی که جز روی زمین جوان آن دوران پیش از اعصار چهارده گانه؛ هنوز هیچ جای دیگری انسان خانه نکرده بود. ثوریم کتابها و طومارها و حلقهها و خودخوانهای علوم جلیه و خفیه و غریبه و مشبهه و جداول کیمیا و سیمیا و هیمیا و لیمیا و جفر و رمل را کنار بطریها و مکینهها و لولهها گذاشت و خود را به اوراد و ادعیه و طلسم و افسون مجهز ساخت و کارش را آغاز کرد.
به سیصد و اندی سال کوشید. یک صد و هجده سال اول بیثمر و بیمایه گذشت. سه سال تمام ثوریم خواند و خواند و خواند تا سال یک صد و بیست و یکم که دوباره به کارگاهش بازگشت. و دویست سال مخلوقاتی ساخت همه چشم، بیاستخوان، مخلوقی که مغزش بیرون بدن بود، صورتی زیبا که درون محلول غذاساز عمل آمده بود، مخلوقاتی که انگار پشت و رو شده بودند و هیبتی شفاف که انگار تخم مرغی بود عظیم با شش عضو لوله مانند.
سال سیصد و سی و سوم بود که روزی ثوریم در کارگاهش روی چهارپایهای نشست و به میز کار تکیه داده و آهی از سر درماندگی کشید. آن سوی اتاق قفسی بود و ثوریم به آن نگاهی انداخت. هیولای درون قفس نگاه جویندهی ثوریم را با نگاهی پاسخ داد که از آن نفرت سرریز میکرد. موجودی بود رقتانگیز با سری بزرگ روی بدنی دراز و باریک. بینی گلوله مانند و چشمهای بیحال قیگرفته که سیاهیشان با سفیدی مخلوط شده بود. دهانش باز مانده بود و پوستش از رطوبت همیشگی خیومانند برق میزد. همین موجود ناقصالخلقه تا به حال بهترین محصول کار ثوریم بود و هفت روز را بدون غذا گذرانده و تمام تلاش ثوریم برای سیر کردنش را نافرجام گذاشته بود. همین طور که ثوریم نگاه میکرد سر رو شانه خم شد و چشمها بسته شدند. بدن آرام گرفت.
ثوریم ناراحت و افسرده و خسته آهی کشید. به خطا بود. چیزی بزرگ و مهم و الزامی کم بود. ثوریم به تفحص و تجسس پرداخت و کتابخانه را کاوید و کاوید تا نام ساحری ابدی را یافت که دانندهی همه چیزهای دانستنی بود و آن بود که تنها آثار بازماندهی قدمایی را داشت که آخرینشان دو دوران پیش ناپدید گشته بود و نامش پاندلومه بود. ثوریم به طلب پاندلومهی ساحر به سفر رفت و نوزده سال و اندی به جای جای زمین باستانی سرکشید و شهرهای برآمده به آسمان و شهرهای فرو رفته در دریا و شهرهای عمود و گسترده در افق را کاوید و از مردمان هیچ کس نام پاندلومه را نشنیده بود تا ثوریم به لکدون بازگشت و از روی کلافگی و ملالت و ناامیدی مساله را به حکیم گوشهگیر حواله کرد. حکیم گفت: «اینک سه دینار برای دیدار من در کشکول بگذار و پاسخ پرسشت و نتیجهی پویشت هم بیست دینار ارزش دارد.»
پس ثوریم به اولین دروازهی میاندنیاها رفت و به وردی تازه به قیمت هزار سال از عمرش به سرزمین پاندلومه رفت که در فراسوی زمان در دنیایی مجاور قلبالاسد به محاذات حلقههایی سنگی زندگی میکرد و ریش سفید سحره بود.
ثوریم به جستجوی پاندلومه در سرزمین بیزمان به فحص پرداخت و از عجایب زمین و آسمان همهرنگ آن دیار و سکنهی شگرف آن انگشت شگفتی به دندان خایید تا به برج پاندلومه رسید و آواز درداد و او را خواند. ثوریم گفت: «درود بر تو پاندلومه، پرآوازهترین شگفتیبرآوران، ای که من دیدنت را ندانسته چشم داشتم در بیخبری، ای که زیارتت را من آرزومند در فراسوی امید!» و با خود گفت: « خاک بر سر چاپلوسی کنن که این درود رو اختراع کرد!»
صدایی گفت: «کیستی و چه طلب داری؟ بدان و آگاه باش که چشم هیچ ذیجودی تا به حال به پاندلومه نیافتاده و نخواهد افتاد و اگر یاری مرا خواهانی بگو کیستی.»
ثوریم سر به ادب خم کرد و گفت: «دیری است انسانی، آدمی، ذیشعوری میخواهم در کارگاهم در بطریهایم بسازم. اما هر بار شکستی خوردهام سختتر و چیزی در این میان از من پنهان است. به محضر تو آمدهام تا راهنمایم باشی.»
پاندلومه گفت: «خوشدلانه یاریات خواهم کرد، اما حقیقت جلوهای دیگر هم دارد. یکی از اصول بنیادی کیهان در تمام دورانهایی که آدمی وجود داشته اصل تعادل نام دارد. برابری، تعادل، حتی به نظرم زمانی به آن میگفتند اصل "عدم ناهار رایگان". جهان پر از توازن و تعادل است. به وضوح در تمام وجوه هستی تعادلی وجود دارد و حتی باستانیان واژگان را طوری چیدهاند که اگر چه خود خاک شده و شهرهاشان در گذر چهارده دوران هزار هزار سالهفراموش شده و چهرهی جهان از آن زمان بسی دگرگون شده؛ اما هنوز هم "بده" و "بستان" کنار هم میآیند. از این رو و بنابراین و بدین روی حتی در این بده بستان ناچیز من و تو هم باید تعادلی برقرار شود. در قبال یاری من، بپذیر که خدمتی برای من به انجام برسانی. وقتی این کار را انجام دادی، آن وقت است که نه تنها پاسخت را خواهم داد، بلکه راهنمایت هم خواهم بود و دستانت را برای آنچه میخواهی انجام دهی استوار خواهم ساخت.»
ثوریم که در تمام مدت خطابهی پاندلومه بر روی خودداری از قطع حرف مرد نامریی تمرکز کرده بود تا میان حرفش نپرد و نپرسد: «بگو چی میخوای!»از چند و چون مطلوب پاندلومه جست و ثوریم به طلب مکتوب «فاضل و جامع» به پویشی رفت در اقصای زمین کهنه و جنگید با اجنه و پری و دوالپا و بیمایه و چذاب و خبیث و پیرزن تا پس از سیزده سال به وادی ایمن پاندلومه بازگشت و او پرسید: «اینک بازگو ازمن چه میخواهی.»
ثوریم خودش روجمع وجورکرد وفحشهایی که به زبان حال داشت به پاندلومه میداد را ازروی ذهنش جمع کرد وبااحترام گفت: «ای پاندلومهی کبیر وای اکبرساحران جمله اعصار بدان وآگاه باش که همان طوریکه قبلاًخدمت تان عرض کردم میخواهم هیبتی بسازم تاخود به خود راه برود و فکرکند وحرف بزند. هیبتی که دیدنش مایهی خوشی باشد وصدایش گوشنواز ولمسش روحبخش. انسانی میخواهم بسازم تا همراهم نباشد وبرایم نباشد و ....»
پاندلومه ازمیان تاریکی گوشهی اتاق گفت: «زنی مخواهی. بگذارآزمایشی بکنیم. کنار درورودی دولابی هست که درونش صندوقیه است. صندوق رابیاب وبازکن.»
ثوریم کمد را پیداکرد وصندوق راکه بازکرد سه جسم لوله مانند چینی دیدکه رویشان تصویرسه چهره کشیده بودند. به دستورپاندلومه، ثوریم حوض کنا راتاقکار را ازپوستهایی که خیس میخوردند خالی کرد ولولهها رادرون آب انداخت. لولهها باوجود وزن زیا دروی آب ایستادند و ساعتی بعد سه هیبت زن مانند از آب بیرون آمدند و ساکت و صامت کنار ایستادند.
پاندلومه گفت: «هین! آیا این است مطلوب تو؟ انسان کامل بدون نیاز به خوراک و خواب. دانندهی دانش از ایجاد. زنانی که صدایشان برای پاسخ است.» و ثوریم گفت: «هیأت ایشان که به مطلوب من میماند، به خصوص آن توزان حجم و وزنی که داستانها بر آن سراییدهاند.» و ثوریم با ایشان سخن گفت و پاسخی نشنید و لمسش تنها از سوی او بود واز بازی و لعبت با ایشان ملول گشت. پس سر تکان داد و صد اازحنجرهی نامریی پاندلومه کلمات رابدین سان شکل دادکه اینک بخوان این را و کذا و کذا و این است هنر صناعتی که ریاضیاش نامند و بخوان از جمع و تفریق و ضرب و تقسیم و جذر و کعب و فاضله و جامعه و این است علم پیشگویی برای قلاده نهادن بر شانس و افسار گذاردن بر بخت که آن را آمار بخوانند و احتمالات.پسثوریممجاهدتبسیارکردو بیاموخت اعظم علوم جهان را و دانست که آن نه حرفه بلکه دانش است. اندیشهاش به زبان حال این بود که ندانستم که این دریا چه موج خونفشان دارد.
سرانجام ثوریم پس از یک سال و اندی حوض کاشت را در خانهی پاندلومه پر از آب کرد و به دست یاری کارآمد دخترکان بیصدا و اشارت پاندلومه کارش را بیاغازید. زنی شکل داد از مثال آخرین نوشتهای که از ترکیب انسان به جا مانده بود. موهایش را سبز ساخت و پوستش را روشن و صاف و چشمانش را سبزی زمردین و چهرهای برایش ترکیب کرد به مثال نگارههای کهن. وقتی ثوریم وی را از حوض بیرون آورد و کاملش یافت از شادی در پوست خود نمیگنجید. الاما چابک بود در حرکت و در آموختن و به زودی به زیبایی سخن میگفت. دیدارش برای ثوریم دلپذیر بود و شادیآور. اما ثوریم دلتنگ خانه بود و به پاندلومه چنین گفت: «اکنون که به من آموختی آن چه را میخواستم تو را ترک میکنم و به خانه و کاشانهی خویش بازخواهم گشت.»
به یاری پاندلومه روی زمین کهن فرود آمدند و آن گاه که نور مرکب پاندلومه محو شد سرما بر وجود الاما نشست و صورتش رو به سرخی نهاد و از سرخی سیاه شد و پوستش برآمد و صدایش خرخری شد نامفهوم و بر زمین افتاد و مرد. ثوریم به سوگ نشست و الاما را برداشت و به عمارتش برد و باز او را از درون حوض کاشت خویش زنده کرد و باز وقتی پای الاما به زمین رسید پوستش برآمد و صدایش خرخری شد نامفهوم و بر زمین افتاد و مرد و باز چنین شد تا بار سیزدهم که صدایش خرخری شد نامفهوم و بر زمین افتاد و مرد.
ثوریم این بار خود را الگو قرار داد و جسم خود را گشود و اعضایش و جوارحش را یک به یک بازرسی کرد و با مقایسه با جسم بیجان الاما پرداخت و در شگفت شد. همان جا روی زمین نشست. بعد خشم آرام آرام درون وجودش شعله کشید. زبانههای کوچک به هم پیوستند و سرانجام از تمام وجودش شعلهی خشم فوران کرد. شعلهها از درونش بیرون زد و جسد الاما و اطرافش را خاکستر کرد. نیروی صناعت زمین عمارت روشن شد و مرد شعلهور را در خود گرفت. درون کرهای که از حلقهی محافظ قدرت شکل گرفت، شعلهها پوست ثوریم را سوزاندند. گوشت ثوریم را سوزاندند. استخوان ثوریم را سوزاندند و ثوریم در میان شعلهها به اقلیم پررنگ و نقش و بیزمان پاندلومه بازگشت و در محضر او قرار گرفت. شعلهها ناگهان ناپدید شدند و ثوریم برهنه و سرد روی سکوی روبهروی صورت ناپیدای پاندلومه ایستاد. صدایی نداشت تا آواز در دهد و دهانی نداشت و میباید فریاد میکشید.
ثوریم افگار غرقهی افکار بود. همه از خودش نبود و از پاندلومه بود. صدا پاندلومه برخواست و ثوریم این بار میدانست که صدا نیست، زیرا گوشی نداشت تا بشنود.
افکارش را بازیافت و پاندلومه پاسخش را باز گفت.
زمین سترون بود و بیهوا و خورشید سرد و سرخ و نورهای افلاک زمین را به قدرت خود میکاوید و پرتوهایش هر دم زمین را در سرمای هوای رقیق مانده میپخت و میتفت و پوست میکند و دیگر هزار هزار هزار سال بود که انسانی پا بر روی زمین کهنه نگذاشته بود.