از داستانکهای برگزیدهی مسابقهی داستانکنویسی یلدا
«شب رفتن سفینه همیشه طولانی میشود...»
داخل گنبد اصلی، باقی خدمه دور هم جمع شدهاند و نگاه همهشان روی مانیتور ارتباطی پایگاه پرتاب قفل شده است... از اینجا مانیتور معلوم نیست، تازه اگر هم که بود، از پشت آن همه آدم نمیشد چیزی را دید. صدایش را ولی میشنوم. آنهایی که حواسشان به مانیتور است، لبخند میزنند... شاید هم میخندند و شاید هم قهقهه میزنند... به هر حال گریه نمیکنند... البته همهشان حواسشان به آن صفحهی کوچک است، به جز فرمانده که در اتاق فرماندهی –لابد مشغول نوشتن گزارش روزانه- در را روی خودش بسته است.
من این طرف جلوی راهروی سکوی پرتاب نشستهام و پاهایم را توی شکمم جمع کردهام. دور تا دور را ترکیب فلز و فایبرگلاس پر کرده، که همهاش به خاطر استانداردهای روانی اجباری است... اگر به سرمایهگذارها بود، امکان نداشت یک مترمربع هم فایبرگلاس خرج کنند، یک قفس فلزی میساختند و مثل بردهها –نه که الان آزاد هستیم- داخل سیاهی کورکنندهی همیشگی شبهای این سیارهی یخزده، که تنها فایدهاش منابع غنی زیر سطحش بود، ولمان میکردند تا آن قدر جان بکنیم که بمیریم. بعد جسدمان را بگذارند وسط یک مشت محصول استخراج شده و با همان سفینهی باری به زمین پس بفرستند. اگر باز هم مجبور نبودند، همان یک وجب قبر فلزی درون سفینهی باربری را هم با آشغالهایی که ما در میآوردیم پر میکردند و جسدمان را همان جا ول میکردند تا بپوسد. به دیواره فلزی پشت بچهها زل زدهام و به تکتک صحنههایی فکر میکنم که در تمام این سالها، وقتی به این شب میرسیم، از تکتک آنها یادم مانده است.
میم شیشههای چشمیاش روی صورتش را جابهجا میکند، بعد برش میدارد، ولش میکند روی هوا، که با این جاذبه کم –همهاش مشکل بودجه است، تولید جاذبه مصنوعی خیلی گران درمیآید- در همان حوالی معلق میشود، پارچهای از یکی از جیبهایش در میآورد، شیشهها را میگیرد و با پارچه تمیزشان میکند، دوباره آن را به صورتش میزند و اخم میکند... حتما خوب پاک نشده است... ولی چارهای نیست... چیز غریبی است، میگوید اسمش عینک است و برای این میزند که به نظرش بامزه است... درک نمیکنم... دوباره سرش را پایین میاندازد و به دستورالعملهای بارگیری خیره میشود. ولی من همیشه میدانستم که فقط سرش در کاغذ است و دارد فکر میکند... دارد به الف فکر میکند...
الف همین طور که از راهروی اصلی شماره 17 بالا میآید، سرش را برای من تکان میدهد، شانه ای بالا میاندازد و با حسرت میگوید: «متهی اصلی هم دیگر در مدار نمیچرخد... یا ای کاش نچرخد تا شاید تمام شود...» بعد میرود مثل هر سال از فرمانده بخواهد همراه سفینه، درخواست متهی جدید را هم بفرستد. من فقط نگاهش میکنم و پکی به سیگارم میزنم... جوابش را نمیدهم، میدانم ظرفیت اش را ندارد... دلم برای هر دو تای آنها میسوزد. ب که بازرسی تجهیزات را تمام کرده، از راهروی منتهی به عرشهی سفینه بیرون میآید.
بلند شدهام و رفتهام... میدانم که الف و ب میتوانند با هم حرف بزنند، همان طور که میم با الف حرف میزند... به هر حال همهشان با هم حرف میزنند و یادم میآید که هر وقت از کنارشان رد میشدم، یا یک جایی یکی از تونلها ریخته یا یکی از متهها شکسته و یا هوابندی خراب شده بود. حوصلهشان را ندارم... من فرق میکنم و خودم هم میدانم.. فقط از این دلم میگیرد که نمیدانند چه فرقی دارم.
ب به طرفم میآید.. دستش را دراز میکند ولی آن را پس میزنم. یعنی پس که نمیزنم، فقط نگاهش میکنم. خودش خسته میشود و کنارم مینشیند. میخواهد حرف بزند؛ دود سیگار را بیرون میدهم و میگویم: «چرا نمیروید همان بلند شدن و رفتن سفینه را نگاه کنید؟ چرا فکر میکنید نداشتن نفری یک تخمه برای شکستن زیاد هم بد نیست؟ هنوز نفهمیدی از این تکرارهای خاکستری بدم میآید؟» نگاهم میکند. شاید با چشم هایش میگوید همین خلبازیهایت باعث شده به اینجا برسی... چیزی نمیگوید، جایی هم نمیرود. میگویم: «لام این اطراف نیست؟» حداقل چشمهایش نمیپرسد چرا برنمیگردم زمین، ولی حتا این هم کمکی نمیکند حالم بهتر شود.
بیسیم خرخر میکند و بعد از آن طرف خط صدایی میآید... لام است. میخواهد خبر دهد که دارد شمارش معکوس را شروع میکند و هر کس حواسش به مانیتور نیست –چه فکر احمقانهای- وقت زیادی ندارد که خودش را به آن برساند. سری تکان میدهم... یاد چهرهاش میافتم و موهایی که چقدر لخت بود. او هم این سالهای اخیر آمده و چه زود جاگیر شده بود. انگار نه که این جا همیشه شب است و همیشه طولانی... بدون حتا سالی یک تخمه برای شکستن... و پر از میوههای یخزدهای که هیچ کدامشان انار نیست... حتما او هم بیخیال بوده است و کار کردن در سیارهها را دوست داشته... اصلا همهشان خوب هستند؛ همهشان قبول کردهاند بدون داشتن تخصص، جایی به جز معادن کانیپروری در انتظارشان نیست. نمیدانم چرا خوبیها و بیخیالیهایشان برای خودشان است و هیچ وقت نشده موقع بار زدن سفینه، همین طور بیخیال باشند... چنان به تکاپو میافتند، انگار هدیههای کهکشانی را بار می زنند و برای عزیزترین کسانشان میفرستند. لام و ر با هم آمدند، ولی ر زیاد دوام نیاورد و بعد از چند روز مریض شدن، دیگر بلند نشد.
هیکل ر در مقابل چشمانم میآید... چقدر سادگیاش خوب بود... به معادن هنوز به همان سادگی کودکی نگاه میکرد که به اسباببازیاش خیره شده. همه دوستش داشتند، حتا خود من که زیاد کاری به کار بقیه نداشتم. سیگارم تا نصفه خاکستر شده و دوباره به یاد الف میافتم و نمیدانم که چرا برخورد متفاوت او است که ناراحتم میکند... مگر او با بقیه چه فرقی دارد؟ آهان... خیلی خودخواه است، هیچ چیز در دنیا برایش از مته مهمتر نیست! ولی خودخواهی هایش را دیگران همیشه تحمل میکنند و من هیچ وقت خودخواهی بیش از حد را تحمل نمیکنم...
همهشان اطراف مانیتور نشستهاند... ب میگوید: «این چهاش شده است؟» الف در بین حرفهایش با کنایه میگوید: «سیگار کشیدن ممنوع... تصفیهها به خرخر افتادهاند.» و بعد ساکت میشود. نگاهشان میکنم، انگار که از سر لطف سیگارم را خاموش میکنم؛ ولی خاموش نمیکنم و داد میزنم: «پس چی که میترسم!»
همهشان نگاهم میکنند... انگار که باید مشترکاتمان را پیدا کنم و به آنها پیوند بخورم. ولی من خودم هستم؛ البته حاضر هستم عوض شوم، فقط وقتی که آنها حداقل فکر داشتن انار را بکنند، نه این که حتا بخواهند داشته باشند، فکر این که داشتن انار چه حسی دارد، حتا شده متنفر شوند و دیگر فکرش را نکنند. کاش حداقل یک بار به این فکر میافتادند، فقط یک بار، آن وقت خیالم راحت میشد که دیوانه نشدهام. برایم دل میسوزانند و داد زدنهایم را حساب نمیکنند. سرشان به مانیتور گرم است. یا شاید هم من نمیفهمم... نگاهم از این منظرهی دهشتناک سر میخورد و کنج صفحههای فلزی دیوار ثابت میشود. سیگار دیگری آتش میزنم. میگویم: «نه. نمیترسم...»
این شب را هیچ وقت یادشان نمیرود... سالی یک بار باید سفینه باربری را به سمت زمین بفرستند؛ و هر سال اگر بخواهند، یک نفرشان میرود و تا به یک سیاره دیگر برود... همین است که برایشان مهم کرده، هیچ وقت هیچ کدامشان برای این شب انار و آجیل نداشتهاند که جشن بگیرند... فرستادن این چیزها خرج برمیدارد و شرکت حاضر نیست حتا به خرج خودمان، بخشی از انبار آذوقه سفینه تدارکات را با این چیزها پر کند...
خیلیهایشان این سالها رفتهاند و در تمام این سالها هیچ وقت نشد من بروم... نخواستم که بروم، چه فرقی میکند، همه جا همین تونلها است و همین متهها است و همین آدمهای بدون انار. هیچ وقت جشن نگرفتهایم. هیچ وقت یادمان نمیرود بین این صخرهها و تونلها، در دالانها تودرتوی سیارههای کانیپروری غیرمسکونی، این شب معنایی جز بار زدن سفینهی باربری ندارد...
دارند مانیتور را نگاه میکنند.... پاهایم را دراز میکنم و داد میزنم: «کثافتها! یلدا همیشه طولانی میشود...»