سلاخ خانه شماره پنج یا جنگ صلیبی كودكان: رقص اجباری با مرگ
(Slaughterhouse-five: or the children’s Crusade : a duty-dance with death)
نویسنده : كورت فونهگات جونیور (Kurt Vonnegut JR)
مترجم : علی اصغر بهرامی
ناشر: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان
اولین چاپ: 1969
یکی از آثار نویسندهی پر فروش، کورت فونهگات. در این اثر، المانهای ژانر علمی-تخیلی به همراه تجزیه و تحلیلی از وضعیت انسان از منظری غیر عادی با هم ترکیب شده، از سفر در زمان و از واقعهی بمباران شهر درسدن[1] آلمان در طی جنگ جهانی دوم که فونهگات خود شاهد آن بود، به عنوان نقطهی سرآغاز استفاده شده است تا داستان «جنگ صلیبی کودکان» نوشته شود.
سلاخ خانه شماره پنج، كتابی است دربارهی حقایق و زشتیهای جنگ. نویسنده در این كتاب با دیدی چندگانه و غیر متعارف داستانی از جنگ جهانی دوم را بیان میكند. حقایق تكان دهنده ای كه شاید خیلیها چیزی از آن نشنیده و یا هرگز از این زاویه دید به آن نگاه نكرده باشند.
زمانی که این کتاب منتشر شد، هنوز خبر واقعهی درسدن پخش نشده بود. این کتاب آگاهی نسبت به بمباران شهرها در طول جنگ جهانی دوم را افزایش داد و بمباران هوایی شهرها را این بار از دید متحدین (آلمان–اتریش، مجارستان–ایتالیا) به نمایش گذاشت.
سلاخ خانه شماره پنج، داستان بیلی پیل گریم[2] را در میان دورههای گوناگون زمانی، به خصوص مشاهدات او در جنگ جهانی دوم و روابط خانوادگی او را به هم میبافد. این کتاب مجموعهای از اتفاقات ظاهراً تصادفی را در کنار هم قرار میدهد که از ترکیب آنها، المانهای ریشهای این رمان سر بر میآورند.
نام رمان، «سلاخ خانه شماره پنج» از یک سلاخ خانه که بیلی پیل گریم به عنوان یک اسیر جنگی در شهر درسدن و در طی بمباران شهر، آنجا زندانی میشود، برگرفته شده است. (فونهگات خود خاطرهای موازی این روایت را به عنوان یک اسیر در شهر درسدن بیان میکند.)
فونهگات به مانند چند اثر دیگر خود مثل Breakfast of Champions ، عنوانی چندگانه را برای این کتاب برگزیده است که این بار، «جنگ صلیبی کودکان» است. در فصل آغازین کتاب، او این عنوان را با برگرداندن آن به جنگ صلیبی کودکان در قرن سیزدهم میلادی، زمانی که کودکان به عنوان برده به فروش میرفتند توضیح میدهد. (بر سر حقیقت این کلمه، هنوز مشاجراتی وجود دارد. اما در استفاده ادبیاتی، جنگ صلیبی کودکان همان فروش آنها بعنوان برده دانسته شده است.) او از این موضوع به عنوان آینهی تمامنمای جنگ استفاده میکند، چه فونهگات اعتقاد دارد این واقعیت با فروش کودکان به عنوان برده، قابل قیاس است.
خلاصهای کوتاه از داستان:
در اواخر جنگ جهانی دوم، بیلی پیل گریم، به عنوان دستیار كشیش ارتش از آمریكا به صحنه نبرد اروپا میرود. عدم تجانس ظاهر، روحیه و رفتار بیلی با كاری كه وارد آن شده است در سرتاسر داستان نمود دارد. در تمام میدان نبرد حتی دست او به اسلحه نمیرسد و تنها با پایان یافتن جنگ و در میان ویرانهها است كه میتواند هفت تیری به دست آورد: «از مشخصههای پایان جنگ یكی همین بود، بی بروبرگرد هر كس میخواست صاحب اسلحه شود امكان آن را داشت.»
به دلایلی که روشن نمیشود، بیلی استحکام خود در زمان را از دست میدهد (گرچه در آخر کتاب مشخص میشود که او از سقوط یک هواپیما نجات پیدا میکند، اما دچار آسیب مغزی میشود.) و به همین دلیل او دائم بخشهای متفاوتی از زندگیاش را میبیند، حتی مرگ خود را.
بیلی پیل گریم مسافر زمان است. در طول داستان، خواننده با او و سفرهای زمانیاش همراه میشود و هر لحظه گوشهای از ماجرا را میبیند. در واقع داستان چندین خط زمانی مختلف دارد كه همگی با هم و به صورت موازی پیش میروند.
او توسط بیگانگانی از سیاره ترالفامادور[3] دزدیده شده و در باغ وحشی به نمایش در میآید. ترالفامادوریها تصاویر را چهار بعدی میبینند و بعد چهارم دید آنها، زمان است. آنها تمامی لحظات زندگی خود را در آن واحد میبینند، ولی تغییری در سرنوشت خود نمیدهند. در عین حال میتوانند در لحظهای از زندگی خود که دوست دارند، متمرکز شوند.
در این كتاب همهی رویدادها خواه مرگ یك سرباز باشد، خواه كشته شدن صد و سی و چهار هزار نفر غیر نظامی، با بیانی كاملا سهل و ساده و با این دلیل جبرگونه كه «بله، رسم روزگار چنین است.» بیان میشوند. در واقع این نحوهی دید به مسائل زندگی از سبك زندگی ترالفامادوریها گرفته شده است. برای آنها زمان نیز به همان اندازه فضا ملموس و قابل تغییر است. هر حادثهای كه در این لحظه رخ میدهد، رخ داده است و همیشه در همین لحظه رخ خواهد داد. مرگ حادثهای وابسته به این لحظه خاص است و فرد مرده در بسیاری لحظههای دیگر زنده است.
در طول داستان، بیلی در میان زمان جست و خیز میکند و بخشهای متفاوتی از زندگی خود را دوباره از سر میگذراند؛ به همین دلیل دچار وحشتی دائمی میشود، چون نمیداند موقعیت بعدی که در زمان به سمت او هجوم میآورد، چیست. او در ترالفامادور زندگی میکند، در درسدن دوباره بمباران را میبیند، قبل از دستگیری خود توسط آلمانها، با کرختی در میان برف و سرما به پیش میرود، بعد از جنگ در حالی در آمریکا زندگی میکند که ازدواج کرده است، سالها بعد به نقطهای میرود که کشته میشود و دوباره و دوباره زندگی خود را از نقطهای بی اهمیت از سر میگیرد.
در زمان کشته شدنش، او اعتقاد بی چون و چرای ترالفامادوریها به سرنوشت را درک میکند و به آرامش میرسد. سپس این اعتقاد را در سراسر زمین گسترش داده و تبدیل به شخصیتی با هواخواهان بسیار بر روی زمین میشود.
آنگاه اعتقاد به سرنوشت بیلی در دنیای واقعی نمود پیدا میکند، حداقل در واقعیتی که بیلی آن را درک میکند، و بعد از این راوی داستان میگوید: «در میان چیزهایی که بیلی پیل گریم قادر به تغییر دادن آنها نبود گذشته، حال و آینده هم وجود داشت.»
یکی از اسیر کنندگان ترالفامادوری او که به نظر میرسد از حس دلسوزی نسبت به نوع بشر برخوردار است، میگوید در میان 31 سیاره مسکونی که تا آن زمان دیده، «تنها روی زمین حرف از ارادهی آزاد است.»
مرگ بیلی حاصل رشتهای غیر عادی از حوادث است. در طول جنگ، او یک جنگجوی بی عرضه و نالایق است که به نظر رولند ویری[4] باعث گیر افتادن هر دوی آنها میشود. به دلیل این سرزنش ویری و سپس مرگ او که ویری در آخرین لحظهی عمر خود به خاطر آن بیلی را سرزنش میکند، دوست ویری، لازارو[5] عهد میبندد بیلی را بکشد. چون اعتقاد دارد: «انتقام شیرینترین بخش زندگی است.»
بیلی که در زمان سفر میکند، میداند کی و چطور به قتل میرسد: لازارو، بعد از یک سخنرانی عمومی در آیندهای که ایالات متحده در آن تقسیم شده است، به او شلیک میکند. قبل از سخنرانی، او اعلام میدارد که با پایان حرفهایش کشته خواهد شد. سپس از آخرین فرصت استفاده کرده و میگوید زمان هم یک بعد در کنار سه بعد دیگر است. بنابراین، هر کسی همواره زنده است و مرگ اتفاقی ناگوار نیست.
از پیشگفتار صفدر تقی زاده:
فونهگات در سال 1969 كتاب سلاخ خانه شماره پنج را نوشت كه هیاهویی برانگیخت و منتقدان دربارهی آن اظهارنظرهای گوناگونی كردند. بعضی آن را سخت ستودند و گروهی آن را نكوهیدند. اما همهی نسخههای كتاب به زودی به فروش رفت و فیلم بسیار موفقی هم بر اساس آن ساخته شد كه نام فونهگات را بیش از پیش برسر زبانها انداخت. از آن پس، محافل هنری و دانشگاهها و مراكز آموزشی پی در پی برای ایراد سخنرانی از او دعوت به عمل آوردند و كار به جایی كشید كه در دانشگاه هاروارد سرگرم تدریس رشته ادبیات داستانی شد و به دریافت جوایز گوناگونی از جمله جایزهی ادبی انستیتوی ملی هنر و ادبیات نائل آمد.
سلاخ خانه شماره پنج فصلهای كوتاهی دارد. در این كتاب زمانها در هم آمیختهاند و پایان ماجرا را ما در اول رمان در مییابیم، اما در میان این دو نقطه، از جملگی رخدادهای زندگی قهرمانان آگاه میشویم. وقایع زندگی قهرمان اول، یك خطی و مستقیم نیست و همین دور بودن از توالی زمانی، نمایانگر این واقعیت است كه او فقط یك موجود شناخته شده و معمولی نیست كه تحولات مختلفی را از سر میگذراند، بلكه معجونی از چیزهای گوناگون و زمانهای گوناگون است. جنگ و فجایع جنگ هم به صورت استعارههای مهمتری از سرگردانی و وحشت بشری ارائه میشود.
فونهگات در این كتاب، ماجرا را از زاویهی دید چندگانه روایت میكند. قصه او تنها تاكید بر تجربه شخصی خویش به ویژه در بمباران شهر درسدن نیست. او میخواهد معنای سمبولیك درسدن را به همه بشریت تعمیم دهد. از این رو، علاوه بر زاویهی دید اول شخص (راوی) كه یقینا میدان دید و معنای رمان را به نوعی خاطرهی شخصی محدود میكند، از زاویهی دید سوم شخص و راوی دانای كل نیز برای توصیف و تحلیل وقایع اجتماعی و وضع و موقعیت بشری سود میجوید. او درسدن را با وقایع مرگبار دیگری چون سدوم و هیروشیما و حتی با مرگهای شخصی دیگر پیوند میزند و به آنها بعدی جهانی میبخشد. وقایع شخصی و زندگینامهای و رویدادهای واقعی را با مسائل جهانی و اسطورهای درهم میتند. همین نوع تكامل در شخصیت اصلی رمان، بیلی پیل گریم هم آشكارا دیده میشود.
نویسنده و راوی و قهرمان داستان همه به هم پیوستهاند و وقایع تاریخی و تخیلی پیرامون شهر درسدن، آن نماد مركزی رمان، حلقه بستهاند تا پیام اجتماعی نویسنده را بهتر به خواننده القا كنند. چگونه است كه در رمانی با شالوده تاریخی و هدفی جدی ناگهان ما با بشقابهای پرنده و سفر در بی زمانی روبه رو میشویم؟ در واقع با تكنیك همین آمیزش مستند و فانتزی یا واقعیت و تخیل است كه فونهگات توانسته است ماهیت و طبیعت واقعیت را دریابد و شكل بدیعی در داستان نویسی پدید آورد كه در آن واقعیت به شكل فانتزی غریبی جلوهگر میشود و همین عناصر فانتزی است كه رمان را طنزآمیز میكند و آن را در اوج هیجان و جدی بودن، پركرشمه و طناز و خندهدار میسازد.
قسمتی از كتاب:
بیلی به ساعت روی اجاق نگاه كرد، تا آمدن بشقاب پرنده هنوز یك ساعت وقت مانده بود، وارد سالن شد، گردن یك بطری را مثل گرز در دست گرفته بود و حركت میداد؛ تلویزیون را روشن كرد. كمی در بعد زمان چند پاره شد؛ بیلی فیلم آخر شب تلویزیون را یك بار از آخر به اول و بار دوم به طور عادی از اول به آخر تماشا كرد. فیلم درباره بمب افكنهای آمریكا در جنگ جهانی دوم بود و درباره مردان شجاعی كه آنها را به پرواز درمی آوردند. از چشم بیلی كه فیلم را برعكس تماشا میكرد داستان آن چنین بود:
هواپیماهای آمریكایی، كه پر از سوراخ و مردهای زخمی و جنازه بودند، از فرودگاهی در انگلستان، پس پسكی از زمین بلند میشدند. در آسمان فرانسه، چند جنگنده آلمانی پس پسكی پرواز میكردند و تركش خمپارهها و گلولهها را از بدنه هواپیماها و تن خدمه آنها میمكیدند.
گروه هواپیماها پس پسكی از روی یكی از شهرهای آلمان كه در شعلههای آتش میسوخت پرواز میكردند. بمب افكنها دریچه مخزن بمبهایشان را باز كردند، با استفاده از یك سیستم مغناطیسی معجزه آسا شعلههای آتش را كوچك كردند، آنها را به درون ظرفهای فولادی استوانهای مكیدند و ظرفهای استوانهای را به درون شكم خود بالا كشیدند. ظرفها با نظم و ترتیب در جای خود انبار شدند.
وقتی هواپیماها به پایگاه خود بازگشتند، استوانههای فولادی از جای خود پیاده شدند و با كشتی به ایالات متحده آمریكا بازگردانده شدند. این استوانهها را در كارخانههایی كه شبانه روز كار میكردند، پیاده كردند و محتویات خطرناك آنها را به مواد معدنی مختلف تجزیه نمودند. دردناك این كه بیشتر این كارها را زنان انجام میدادند. مواد معدنی را برای عدهای متخصص در مناطق دورافتاده حمل كردند. این متخصصان كارشان این بود كه مواد معدنی را به داخل زمین برگردانند، با زیركی آنها را پنهان كنند تا دیگر هرگز این مواد معدنی نتوانند به كسی آسیبی وارد كنند...
[1]Dresden
[2]Billy Pilgrim
[3]Tralfamadore
[4]Roland Weary
[5]Lazzaro