ساعت مچيام را مينگرم. عقربههايش ديگر درست كار نميكنند، اما تاريخ نگارش سال 2050 را نشان ميدهد. ساعتهاست كه ميان صدها انسان خسته و وحشتزده كه كنج سفينه كز كردهاند و نميدانند سرنوشتشان چه خواهد شد، نشستهام. ديوارهي سرد سفينه روزهاست تكيهگاه من شده و كل آن سفينه تمام دنيايي كه برايم باقي مانده. از پنجره فيبركربني شفاف، بيرون را مينگرم كه چگونه كهكشانها و ستارههاي پرنور و باعظمت را ميپيماييم و پيش ميرويم.
قرار بود يك سال پيش انسانهاي زنده مانده از حادثهي مرگبار برخورد شهابها با زمين، با اين سفينه به نام شگفت به مريخ منتقل شوند. اما هيچ كس نميداند در كابين كاپيتان چه گذشت كه به جاي مريخ از اين فضاي بيانتها سر در آورديم. اما اينها همه گذشتهاند و فكر نميكنم ديگر بشود به مريخ بازگشت. يا حداقل براي اين كار زمان زيادي لازم است.
روزي ديگر مملو از ترس و اضطراب آغاز شده. در درونم حس كنجكاوي به پي بردن راز گمشدن شگفت غليان ميكند. اين طور كه گفته مي شود كاپيتان يك سال است كه ديده نشده، ولي هر روز از درون بلندگوها صدايش را ميشنويم كه تنها يك چيز را تكرار ميكند: « مسافران عزيز، نترسيد! به زودي همه چيز روبراه ميشود!»
بر ميخيزم و ميان صدها انسان غمزده و درمانده راه باز ميكنم. از راهروهاي دايرهوار سفينه عبور ميكنم و از سالني بزرگ سر در ميآورم. با دهها در ورودي و همچنين دروازهاي عظيم كه رو به پايين و به بيرون از سفينه باز ميشود. از بس روز و شب به اينجا ميآيم، همه جايش را مثل كف دست ميشناسم. هر در به يك دالان پر از قفسههاي فلزي نقرهاي رنگ باز ميشود كه آن قدر زيادند كه حوصلهات نميشود تا آخرش بروي. هر روز كه سعي ميكنم به انتهاي يكي از دالانها برسم، پشیمان ميشوم و باز ميگردم. اما امروز پي به اين بردهام كه وقت در اين سفينه طلا نيست و آن قدر زياد هست كه بتوانم يكي از دالانها را تا آخر بپيمايم.
انتخاب ميان آن همه در برايم چندان دشوار نيست. چرا كه همهشان به يك جور جا باز مي شوند. نزديكترينشان را باز ميكنم و وارد ميشوم. دالاني ششضلعي است كه در ديوارههايش قفسههاي فلزي بدون در كار گذاشته شدهاند. تا چشم كار ميكند دالان ادامه دارد، اما امروز وضع جور ديگري است. حاضرم هر كاري كنم تا انتهاي آن را ببينم. در زندگي نكبتبارم در يك سال گذشته، تنها گوشهاي نشستهام و منتظر رسيدن سفينه به مقصدي نامعلوم ماندهام. اما اگر به اين كار ادامه ميدادم، ميشدم مثل آن آدمهاي درماندهاي كه ديگر روانشان را از دست دادهاند و هر اتفاقي هم بيفتد، انسان نميشوند!
به مسيرم ادامه ميدهم. نزديك به يك ساعت است كه ميدوم، اما به جايي نميرسم. هر از گاهي مينشينم و خستگي در ميكنم، اما دالان هم چنان ادامه دارد. دو ساعت ديگر هم ميدوم. سه ساعت... پاهايم ديگر توان ندارند. به زمين ميافتم و سقف دالان را كه با لامپهاي نئوني سفيدرنگ زينت داده شده، مينگرم. آخر تا كجا ادامه دهم؟ براي بازگشت چه كنم؟ آيا بايد همهي راهي را كه آمدهام، باز گردم؟ از اين فكر سرم سوت ميكشد و پشت سرم را مي نگرم.
خيلي عجيب است. اما مي بينم در ورودي، پشت سرم درست در يك قدمي قرار دارد! آن را باز ميكنم. بله... همان دري است كه چند ساعت پيش از آن وارد دالان شدم. يعني تمام اين راهي را كه دويدهام، پوچ بوده؟ در را ميبندم و دوباره به انتهاي نامشخص دالان مينگرم. اما صبر كن... انتهاي دالان از دور، نزديك ميشود. صحنهاي اعجابانگيز است. تمام مسير طولاني محو ميشود و در ثانيهاي، دري مشكيرنگ مقابلم ظاهر ميشود. تمام اين راه بيپايان توهمي بيش نبوده است. تمام آن عرقهايي كه ريختم. تمام آن دويدنها ... فقط براي نبرد با توهمي پوچ و بيارزش.
در مشكيرنگ را باز ميكنم. با صداي بيرون آمدن گاز با فشار زياد، در باز ميشود و مقابلم تالاري تو در تو و تاريك ميبينم. نه چراغي، نه پنجرهاي. تنها روشنيبخش تالار چند لامپ كوچك ديواريِ كمسو هستند كه لحظات پاياني عمرشان را ميگذرانند. پا به كف توري تالار ميگذارم و ميان يكي از راهروهاي آن پيش ميروم. زير پايم را ميتوانم ببينم كه صدها راهرو ديگر قرار دارند. و هم چنين بالاي سرم هم، چنين است. بيشتر جلو ميروم و انتهاي راهرو را ميبينم كه به سرسرايي كه دهها متر زير پايم قرار گرفته، باز ميشود. از پيشروي دست ميكشم و آن سرسرا را مشاهده ميكنم. در آن صدها مخزن بيضيشكل آبيرنگ نيمهشفاف قرار دارند كه بخار از سطح آنها به اطراف روانه ميشود. هيچكس در آن سرسراي عظيم نيست و تنها من هستم. از راهرويي كه در آن ايستادهام با دست و پا پايين ميآيم و پا به سرسرا ميگذارم. مخازن آبيرنگ از همان ابتدا شروع ميشوند. بخاري كه از آنها ساطع ميشود بسيار سرد است. خودم را ميفشارم بلكه كمي گرم شوم.
از ميان مخازن عبور ميكنم. بسيار عجيب و غريب هستند و صدها لوله و سيم به آنها وصل شده. با قدمهايي نامنظم از روي سيمها و لولههايي كه روي زمين پهن شدهاند و هر كدام به يك مخزن وصل ميشوند، عبور مي كنم. هوا هنوز هم سرد است و هم چنان با دست تلاش ميكنم خودم را گرم نگه دارم. اما همچنان كه بيهدف در حال حركت هستم، پايم به يكي از سيمها گير ميكند و تعادلم را از دست ميدهم. جهان گرداگرد سرم ميچرخد و ناگاه تنهام به يك مخزن برخورد ميكند. بدنهي مخزن كه بسيار انعطافپذير است، به لرزش در ميآيد و اين لرزش متوقف نميشود. به گوشهاي ميخزم و آن را مينگرم كه چگونه لرزه در بدنهاش گسترش مييابد و هر لحظه هم شديدتر ميشود. چيزي نميگذرد كه مخزن پاره ميشود و آبي بسيار سرد از آن بيرون ميزند.
اما مخزن فقط از آب پر نشده است! پسري نوجوان همسن خودم با لباسي چسبان به رنگ سياه درون آن قرار دارد كه با بيرون پاشيدن آب، روي زمين ولو ميشود. آب سرد به سر و صورتم ميخورد و دماي بدنم را بيش از پيش كاهش ميدهد. اما آن چيزي كه در مخزن قرار گرفته، برايم آن قدر اعجابانگيز هست كه سرما را فراموش كنم.
با سرعت به طرف پسر ميدوم و پوستهي مخزن را از او دور ميكنم. احساس ميكنم سرماي بدنش دارد كمكم فروكش ميكند و گرم ميشود. چند سيلي به گوشش ميزنم تا بلكه برخيزد و ثانيهاي بعد چشمانش را تكان ميدهد. اما زير لب سخنان نامفهومي ميگويد كه براي من غريب است.
پسر را كه وزن زيادي هم ندارد، بر روي دوش مي كشم و آن سوي تالار، درست زير راهروهاي تو در تو دري ميبينم و به سمتش ميدوم. زانوان پسر بر روي زمين كشيده ميشود و كمي زور ميزنم و او را بالاتر ميكشم. شانهام كمكم درد ميكند. در را باز ميكنم و وارد راهرويي تنگ و روشن ميشوم. پسر را روي زمين و با تكيه به ديوار ميگذارم و دوباره چند سيلي به گوشش ميزنم تا به هوش بيايد. سرش را كه خيس است، تكان آرامي ميدهد و مرا مينگرد. با صدايي لرزان ميگويد: «اينجا چه مي كني؟ چرا مرا بيرون آوردي؟ ...» من كه فكر ميكردم پسر از من تشكر ميكند كه زندگياش را نجات دادم، ميگويم: «اين سوالات را بگذار براي بعد، بهتر است از اينجا دور شويم.» پسر مي گويد: «احمق... مرا به مخزنم بازگردان! تو نميداني چه كردي. اگر كمي ديگر اينجا بمانم، ميميرم!» از حرفش هيچ سر در نميآورم. ميپرسم چرا؟ ميگويد: «به من مادهاي به نام آلوكوئِلن تزريق كردهاند كه باعث ميشود ريهي انسان در زير آب هم نفس بكشد... بايد تا چند دقيقهي ديگر باز گردم وگرنه...» با نوميدي به او ميگويم: «امكان ندارد. مخزن تو پاره شده و ديگر نميتواني برگردي.» پسر سرش را به ديوار ميكوبد و آرام ميگيرد. انگار كه قبول كرده كه مرگش حتمي است و اين پايان راه است. حس بسيار بدي دارم كه باعث شدهام مرگ كسي فرا برسد و اين از درون مرا ميسوزاند.
پسر سرش را زير انداخته و سعي ميكند خود را براي مرگ آماده سازد. با ناراحتي از او ميپرسم: «اصلاً چرا آن ماده را به تو تزريق كردند؟» پسر پاسخ مي دهد: «چه فكر ميكني؟ آيا قرار نبود اين سفينهي عظيم به مريخ برود تا ما كه آخرين نسل انسان هستيم، نجات پيدا كنيم؟» پاسخ ميدهم: «بله.» ادامه ميدهد: «اين سفينه را در نيمهي راه فضاييها تسخير كردند. آنها كاپيتان را كشتند و كنترل را به دست گرفتند. سپس تعدادي از مسافران سفينه را به آزمايشگاه خود بردند و مادههايي مثل آلوكوئلن را بر رويشان آزمايش كردند و در آن مخزن هاي سرد و وحشتناك گذاشتند.» تنم از شنيدن اين خبر ميلرزد. اميدهاي آن مسافران را به ياد ميآورم كه بيهوده و بيسرانجام است. با تعحب ميپرسم: «پس چرا ما آنها را نميبينيم؟ منظورم فضاييهاست. چگونه آمدند و مسافران را بردند؟» سعي ميكند نفس بكشد. حالش بد شده، اما پاسخ ميدهد: «نميدانم. وقتي خوابيده بودم، مرا به آزمايشگاه بردند. مراقب آنها باش. آنها بدني ماشيني از جنس فولاد و نقره و صورتي شيشهاي دارند و دو برابر تو قدشان است. هر آن ممكن است سر برسند...» پسر سعي ميكند نفسي ديگر بكشد، اما حالش بدتر ميشود و ... ديگر نفسش بالا نميآيد. او را صدا ميزنم و كمي هلش ميدهم. اما نه... او مرده است!
با عجله مسير راهرو را با ترس و وحشت از فضاييها طي ميكنم. از آنجا و چند دالان و تالار ديگر با زانواني لرزان ميگذرم و قبل از اين كه به سالني كه آدمها آنجا هستند برسم، كابين كاپيتان را ميبينم. صداي كاپيتان دوباره از بلندگوها پخش ميشود: «مسافران عزيز، نترسيد! به زودي همه چيز روبراه ميشود!»
با قدمهايي مردد به در ورودي كابين نزديك ميشوم و آن را باز ميكنم. اما چيزي كه ميبينم بسيار عجيب است. كابين در واقع اتاقي است شيشهاي كه هيچ وسيلهاي براي كنترل سفينه ندارد! تنها يك دستگاه پخشكننده بر روي ديوار نصب شده كه مرتب صداي كاپيتان از آن پخش ميشود. اين به چه معناست؟ يعني تمام اين مدت هيچ كاپيتاني وجود نداشته؟ سفينه ي شگفت را چه كسي كنترل ميكند؟
ترسان و لرزان به عقب قدم بر ميدارم. سرنوشت شومي در انتظار من و تمام مسافران است. با عجله از كابين خارج ميشوم، اما ناگاه يك فضايي با بدني فلزي و نقرهايرنگ از دور مرا ميبيند و به طرفم ميآيد. قدمهايش بسيار سنگين اما تند هستند. هيچ راه فراري برايم باقي نمانده. وقتي به يك قدمي من ميرسد، متوقف ميشود و با صورت يكدست شيشهاياش به من مينگرد. با دستانش بزرگش مرا ميگيرد و به سمتي روانه ميشود. جيغ ميكشم، اما چه كسي در اين سفينه است كه صدايم را بشنود.
فضايي مرا به آزمايشگاهشان ميبرد. اتاقي است شيشهاي كه چندين مانيتور و وسايل گوناگون و عجيب بيضيشكل آنجا نصب است. لولههايي پلاستيكيرنگ از سقف آزمايشگاه پايين ميآيند و به آن وسايل عجيب و غريب وصل ميشوند. فضايي مرا بر روي تختي وسط آزمايشگاه ميخواباند و با چند دستبند و پابند مرا به آن قفل ميكند. سپس گوشهاي ميايستد و ميبينم كه پيرمردي كچل با لباسي سفيد و ماسكي كه تنها دهان و بينياش را پوشانده، وارد ميشود. دستكش سفيدي ميپوشد و يك سرنگ حاضر ميكند. ماده اي سبزرنگ را وارد سرنگ كرده و به من نزديك ميشود. از ترس فرياد ميزنم، اما پيرمرد ميگويد: «خودت را به زحمت نينداز. هيچ كس كمكت نميكند.» پيرمرد مادهي سبزرنگ را به رگ دست راستم تزريق ميكند. كار از كار گذشته است. سرم را كج ميكنم و نوميدانه از پنجرهي فيبركربني شفاف بيرون را مينگرم. اما پنجرهي اين آزمايشگاه كهكشانها و ستارههايي را كه از نزديكي ما ميگذرند، نشان نميدهد. آن چيزي كه ميبينم كرهي زمين خودمان است كه داريم در مدارش گردش ميكنيم! اينجا چه خبر است؟
پيرمرد لباسي مشكي و چسبان به من ميپوشاند و از آزمايشگاه خارج ميشود. فضايي هم بلندم مي كند و وارد راهرويي ميشود. اينجا را به خاطر دارم. جسد بيجان پسر را گوشه ي راهرو ميبينم و چند لحظه بعد وارد تالار مخازن ميشويم. ديگر پاها و دستهايم را احساس نميكنم. اين بايد اثر آن مادهي سبزرنگ باشد.
فضايي مرا به سمت يك مخزن خالي ميبرد و مرا داخل آن ميگذارد. سپس همين طور كه در آن معلق قرار دارم، لولههايي را به آن وصل ميكند و كمي بعد آبي از زير مخزن بيرون ميجهد و كمكم بالا ميآيد. من هم به سرنوشت آن پسر دچار خواهم شد. چيزي جز مرگ در انتظار من نخواهد بود. اما قبل از اين كه مخزن كاملاً پر شود، ميبينم كه صورت شيشهاي فضايي كنار ميرود و سر يك انسان مشخص ميشود. خدايا... چگونه امكان دارد؟! او فضايي نيست! بلكه آدمي است كه لباسي شبيه فضاييها پوشيده!
حس ميكنم از ناحيه ي خودمان فريب خوردهام. نه تنها من، بلكه تمام آدمهاي آن سفينه. نابود شدن نسل انسان و ما كه آخرين بازماندگان هستيم... همه و همه دروغي بيش نيست. ما در ميان كهكشانها سير نميكنيم، بلكه تنها به دور زمين ميگرديم! از ابتدا هيچ كاپيتاني هم وجود خارجي نداشته و سفينه كاملاً در اختيار انسانهاست. ما تنها موشهاي آزمايشگاهي هستيم كه با يك داستان تخيلي خندهدار فريب خوردهايم و همنوعانمان ظالمانه از ما براي رسيدن به مقاصدشان استفاده ميكنند. به حال آن آدمهايي كه در آن سالن به انتظار مقصدي امن در فراسوي كهكشانها هستند، تأسف ميخورم. و همين طور به حال خودم كه كه كنجكاويام مرا به كام مرگ كشاند.
چيزي نمانده كه مخزن پر شود. مرد آهني (همان فضايي!) به من مينگرد و ميخندد. و سپس دور ميشود. اطراف را مينگرم و مخازن بيشمار را كه در هر كدامشان يك انسان بيگناه آرميده. انساني كه تنها گناهش سادهلوحي است.
آب مخزن را پر ميكند. حس ميكنم قادرم زير آن نفس بكشم، اما كمكم ديدگانم تار ميشوند و دنيايم تاريك ميشود. حس بسيار نفرتانگيزي است. احساس ميكنم اين مرگ شوم حقم است، چرا كه من هم مثل بقيه سادهلوحي بيش نبودم و اگر چيزي فهميدم،كار از كار گذشته بود. ديدگانم كاملاً تاريك ميشوند و ذهنم از فكر كردن عاجز ميماند. ديگر دنيايي باقي نمانده... اين پايان من است...