وقتی بابا رفت، خاله به خانهی ما آمد و قناریاش را هم با خودش آورد. آن روزهای اول، مامان و خاله به سد میرفتند تا شاید نشانی از بابا بیابند؛ اما کمکم حوصلهشان سر رفت و امیدشان مثل برفهایی که از زمستان مانده باشد، آب شد و به زمین فرو رفت. از آن پس هر روز در خانه میماندند و بدون آن که به روی یکدیگر بیاورند، منتظر زنگ تلفن میشدند. سرکارگر سد بهشان گفته بود در صورت یافتن نشانی از او، خبرشان میکند. مامان هم تلفن را به آشپزخانه برد تا مجبور نباشد با صدای زنگش دواندوان به اتاق پذیرایی بیاید. آخرین بار پایش به لبهی فرش گیر کرد و زمین خورد. هنوز که هنوز است زانویش ورم دارد. خاله هر روز صبح و شبها پیش از خواب پایش را با روغن زیتون مالش میدهد تا ورمش بخوابد. مامان میگوید نباید پولمان را حرام این چیزها کنیم. مگر بابا چقدر پسانداز داشته که نیمی از آن خرج روغن زیتون شود! اما خاله فکر میکند سلامتی مامان از هر چیزی مهمتر است و مدام میگوید که اگر سالم باشند، کار میکنند و پول در میآورند. مامان میگوید این روزها برای جوانها کار نیست، چه برسد به ما. بعد خاله میگوید که از هر جوانی جوانترند و دوتایی از هم تعریف میکنند و میخندند. من هم گاهی به آشپزخانه میروم و بیصدا کنارشان مینشینم. مامان از همان اول هم میگفت که باید دختر میشدم. شاید به این دلیل پیش پا افتاده که از پسرهای همسن و سالم آرامتر بودم و از نشستن کنار زنها و گوش دادن به حرفهاشان خوشم میآمد. البته این موضوع کمی خانواده را نگران کرده بود. برای همین هم مامان مرا همراه بابا به خانههای مردم میفرستاد تا کارهای مردانه یاد بگیرم. تعمیر تلویزیون، نصب آنتن، هواگیری شوفاژ، راهاندازی کولر آبی، سیمکشی و نصب لوستر. بابا از پس همهی این کارها بر میآمد و هر چند اسماً نه، ولی رسماً مهندس کاربلدی بود. پس از انفجار سد، چند باری برای کمک در کارهای مهندسی داوطلب شد، اما قبولش نکردند، چون مدرک درست و حسابی نداشت. مامان به این کار راضی نبود، اما سرانجام بابا فرم کارگری دواطلبانه را پر کرد و به سد رفت. آن روزها همه آرزو داشتند در سد کار کنند. کشف این راز مخوف هر کسی را به هیجان میآورد. بعضیها میگفتند توطئهی خودیهاست و بعضی دیگر آن را کار اجنبی میدانستند. البته این تنها دلیلش نبود. بعد از انفجار سد، آب شهر قطع و لولهها خشک شدند. هر روز صبح عدهای سطل به دست به حواشی غربی شهر می رفتند و از چاههای بزرگ آب میآوردند. همین آبها بودند که مردم را مریض و بچهها را ناقصالخلقه کردند. مردهای شهر هم که خونشان به جوش آمده و صبرشان لبریز شده بود، تصمیم گرفتند سد را از نو بسازند. من هم در گیر و دار نبود آب و بعدش هم مصرف آب آلوده، مشکلی پیدا کردم که هنوز هم گریبانگیرم است. مامان اولش متوجه این موضوع نشده بود، تا این که یک شب با شلواری نمناک و در حالی که پاهایم را به هم میفشردم، از اتاقم بیرون آمدم. نرسیده به دستشویی کارم تمام شده بود. صبح روز بعد مامان خط باریکی را دید که از اتاق من تا حوالی دستشویی دراز شده بود. تعجب کرد. آخر من بچهتر هم که بودم خودم را خیس نمیکردم. مامان با خودش فکر کرد این میتواند از آن دسته واکنشهای روانی بچهها به نبود پدر و مادرشان باشد. بارها برایم تعریف کرده بود که هر وقت پدرش به سفر میرفت و برای مدتی از خانه دور میشد، مامان تب میکرد و در رختخواب میافتاد. خاله البته منکر این مساله میشد و آن را زادهی تخیلات مامان میدانست. خاله حتا میگفت مامان دوست داشت بابابزرگ به سفر برود تا آزادتر باشند و عصرها با بچههای محل در کوچه بازی کنند. نمیشد حدس زد که کدامشان راست میگوید. به هر حال آن روز صبح مامان حسابی جا خورد و البته عصبانی هم شد. مامان از خیسی خوشش نمیآید. در واقع حساسیت زیادی به نجسی دارد. اما خاله راهحل درستی برای پاک کردن آن اندیشید. مامان همهی ملافههایش را آورد و خاله آنها را در هم تنید و دو طرف خط باریک چید. بعد مامان آفتابه آفتابه آب آورد و خاله به آرامی آن را میان ملافهها روان کرد. جوی باریکی از اتاق من تا دستشویی کشیده شده بود. کار پاکسازی خط باریک ساعتی به طول انجامید. پس از آن مامان ملافهها را در ماشین لباسشویی تپاند و خاله دو استکان چای ریخت. بعد هر دو در حالی که زانوهایشان را مالش میدادند، در آشپزخانه نشستند. من هم هر چند مجبور بودم هر چند دقیقه یک بار به دستشویی بروم، اما برای مدتی کنارشان لم دادم. در واقع آن دو هیچوقت خسته نمیشدند، چون مدام برای هم حرف میزدند. مامان از همسایهها میگفت و خاله از بچههای مدرسهای که سالها قبل درش کار میکرد. هر از چند گاهی هم اشاراتی به شوهر مرحوم و شوهرخواهر مفقودالاثرش داشت. در چنین مواقعی، مامان ترجیح میداد دربارهی بابا چیزی نگوید و زخمهای کهنه را نشکافد. میگفت بعضی چیزها را باید در بقچهای جا داد و بالای کمد رهایش کرد. آن روز مامان داشت از پدر و دختری میگفت که تازه به محل آمده بودند و در واحد چهارم ساختمان روبهرویی مینشستند. مامان گفت از مردم شنیده که این پدر و دختر به دلایلی از شهرشان رانده شدهاند. بعضیها میگویند آدم کشتهاند. خاله با حرکت سر حرف او را تائید کرد و گفت دیشب که برای گرفتن ادویه به طبقهی پایین رفته، از خانم همسایه شنیده که پدر این دختر همسر و پسرش را کشته. مامان گفت شاید پدره عاشق بوده. خاله نگاهی سرزنشآمیز به او کرد و ادامه داد. البته خیلیها میگویند قتل عمد نبوده. در واقع مادر دختر مریض بوده و پدرش هنگام عمل، بیش از اندازه مادهی بیهوشی به او تزریق کرده و زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته. اما خاله میگفت که از خانم همسایه شنیده که اصلاً این ماجرای بیماری دروغ بوده و پدر دختر با قصد قبلی چنین کاری کرده. مامان اضافه کرد که دختر هم در این میان بیتقصیر نبوده. همین او بوده که برادر هشت ماههاش را در وان حمام غرق کرده. مادرش هم از قصهی مرگ پسرش... به اینجا که رسید، خاله نگاهی به من انداخت و گفت بهتر است از آشپزخانه بیرون بروم و به قناری غذا بدهم. من هم که حسابی تنگم گرفته بود، آنها را ترک کردم و ادامهی داستان را از دست دادم. اما هر چه کردم نتوانستم فکر دختر و پدر قاتل را از سر بیرون کنم. از دستشویی که آمدم، به طرف قفس قناری رفتم. صدای مامان و خاله در هیاهوی ماشین لباسشویی گم شده بود. طفلکی قناری گوشهای کز کرده بود و آرامآرام نفس میکشید. زبانبسته با آب چاه مریض شده بود. بارها به خاله گوشزد کرده بودم که برای او آب معدنی بخرد، اما تا خاله بجنبد و دست به کار شود، انگار تخمش را ملخ خورده باشد، آب معدنیها هم ته کشیدند. مامان میگفت پدر و دختر را دیده که جعبههای آب معدنی را به دور از چشم مردم به خانهشان میبرند. میگفتند رتبهی بالایی میان کارکنان سد دارد و از مزایای آن بهرهمند است. شاید هم کمی بیشتر. همین طور که در فکر بودم و هر از چند گاهی هم از پشت پردهی توری نگاهی به ساختمان روبهرویی میانداختم، در قفس را باز کردم و کمی غذا در آن ریختم. اما هنوز در را نبسته بودم که قناری از قفس پر کشید و روی تلویزیون نشست. من که تازه به خود آمده بودم، آرامآرام به او نزدیک شدم. پرنده که پس از مدتها مزهی پرواز را چشیده بود، در خانه بال گشود و از طرفی به طرف دیگر رفت تا به آشپزخانه رسید. من جرات رفتن به آشپزخانه را نداشتم و میدانستم که خاله حسابی عصبانی شده. از همین رو در اتاق پذیرایی ایستادم. چند لحظهای گذشت. صدای هقهق خاله در خانه طنین انداخت. من آرامآرام به آشپزخانه نزدیک شدم و میان چارچوب در ایستادم. مامان رو به پنجره ایستاده و با دقت روبهرویش را نگاه میکرد. خاله سرش را میان دستهایش پنهان کرده بود و اشک میریخت. من با قدمهایی آهسته به مامان نزدیک شدم. آن چه من و او میدیدیم نه تنها غیرقابل باور بود، بلکه مشکلات تازهای را به رویمان میگشود. قناری زرد خاله بر لبهی ایوان واحد چهارم ساختمان روبهرو، کنار دو لکهی قرمزرنگ نشسته بود و از خورشید تابستان لذت میبرد. مامان که تازه متوجهم شده بود، به من اشاره کرد که به اتاقم بروم. من هم راه خروج آشپزخانه را پیش گرفتم، اما در میانهی راه خاله بازویم را گرفت و مرا به طرف خودش کشید: میدونی چی کار کردی؟ صدایش را ماشین لباسشویی خورده بود. نگاهش کردم. هیچ وقت خاله را به آن شکل و شمایل ندیده بودم. زیر چشمهایش که به من دوخته شده بودند، به یکباره خالی شده و به رنگ سیاه درآمده بود. ماشین آرام گرفت. من بازویم را از دستش رها کردم و از آشپزخانه بیرون رفتم. در دستشویی بودم که صدای مامان و خاله را شنیدم که سر رفتن به خانه روبهرویی و گرفتن قناری با هم جر و بحث میکردند. خاله میگفت باید برویم و مامان میگفت که یک قناری ارزش این را ندارد که خطری به این بزرگی را به جان بخرند. خاله گفت مامان شایستگی ارزشگذاری بر قناری فراری را ندارد، و این عالمانهترین جملهای بود که تا به حال از دهانش شنیده بودم. سرانجام من روبهرویشان قرار گرفتم: من میرم. من به عنوان یه مرد میتونم ازتون محافظت کنم. مامان و خاله نگاهی به یکدیگر انداختند و زدند زیر خنده. از آن خندههای عصبی که چند وقتی است بینشان رد و بدل میشود. من همچنان روبهرویشان ایستاده بودم و نگاهم از یکی به دیگری میلغزید. خاله لحظهای سکوت کرد و بعد گفت: با هم میریم. این جوری اگرم اتفاقی بیفته، حداقل یکیمون میتونه فرار کنه و مردم رو خبر کنه. دقیقهای بعد هر سه لباس پوشیده، راهی واحد چهارم ساختمان روبهرویی شدیم.
مامان گفت زنگشان خراب است. خاله گفت شاید خانه نیستند. مامان گفت دختره که باید باشد. چند دقیقهای ایستادیم. مامان نگران بود که همسایهها ببینندمان و آبرویمان برود. من به قناری که لبهی ایوان نشسته بود نگاه میکردم و نمیدانم چرا در دلم آرزو داشتم که قناری نپرد و سر جایش بماند. ناگهان در باز شد. هر سه به سیاهی خیره شدیم. ناگهان هیبتی از میان تاریکی پیدا شد. مامان و خاله کمی عقب رفتند. مردی بود بلندقامت و چهارشانه با لبخندی که انگار سالها بود بر لبش نشسته بود. پس از سکوت ناخوشایندی، مامان برایش توضیح داد که چه اتفاقی افتاده و از مرد خواست که قناری را برایمان بیاورد. مرد دهانش را باز کرد. صدایش کمی بم بود، اما خش مبهمی داشت که جذاب و مردانه مینمود: راستش من به پرندهها حساسیت دارم. اگر بهش دست بزنم تا بازوهام- و به بازوهای خوشترکیبش اشاره کرد- پر از جوش میشه. بیزحمت خودتون بیاین بالا و بگیریدش. من و خاله و مامان به هم نگاهی کردیم. صدایش ظریفتر از آنی بود که تصور میکردیم. ناگهان من بیاختیار و نمیدانم از کجای گلویم گفتم: من میام میگیرمش. مامان ناگهان گفت: ما هم میایم. خاله پرسشگرانه چشمهایش را به او دوخت. مامان سقلمهای به او زد. خاله با چشمهای گشاد و مژههای به هم چسبیده به مرد خیره شده بود. مامان لبخند میزد. سرانجام مرد به هر سهمان تعارف کرد که بالا برویم. خاله با آن درایت همیشگیاش بازوی مامان را فشار داد. معمولاً وقتی میخواست او را سر عقل بیاورد، از این شیوه استفاده میکرد. مامان برگشت و برای لحظهای چشمان خندانش را به او دوخت. من وارد ساختمان شدم و مامان هم به دنبالم. طنین دمپاییهای خاله را کمی دیرتر شنیدم. در تاریکی راهپلهها پیش رفتیم. هر پله چون اژدهایی که دهان باز کرده باشد، جلویم سبز میشد. نمی دانم چقدر گذشت، اما انگار پس از سالها به واحد چهارم رسیدیم.
خاله به من اشاره کرد که سریع بروم و قناری را بگیرم. مرد اتاقی را که به ایوان میخورد به من نشان داد. من وارد اتاق شدم. اتاقی بود با دیوارهای آبی. آبی محض. نمیدانم چگونه توصیفش کنم، اما از آن آبیهای معمولی نقاشیها و رنگآمیزی لباسها نبود. حتا آبی دریا و آسمان هم نبود. آبی بود. نمیدانم چه شد، اما انگار به یکباره درون دلم خالی شد؛ گویی کسی برای مدتی زیاد قلقلکم داده باشد. به جز آبیها، اتاق تقریباً خالی بود. تنها یک تخت چوبی کوچک و کمدی کوتاه گوشهی دیوار قرار داشتند. آهسته آهسته به ایوان نزدیک شدم. آبیها از دو طرف به من نزدیک میشدند. قناری سر جایش نشسته بود. همین که دستم را دراز کردم تا در را باز کنم، چیزی در پایم فرو رفت و لحظهای بعد صدایی از پشت سرم چیزی گفت که هرگز نفهمیدم چه بود. من فقط سحر شده پشت به صدا ایستادم و به فضای آبی اطرافم تسلیم شدم. انگار کسی انگشتهایش را در گوشم فرو کرده بود. مدتی بعد رویم را برگرداندم. میتوانم بگویم که هم سال خودم بود. شاید کمی بزرگتر. از آنجا که لباس مدرسهی گشادی به تن داشت، نمیتوانم دربارهی قامتش چیزی بگویم و از همین رو اظهار نظر دربارهی سنش هم سخت میشود. موهایش ناشیانه کوتاه شده بود و چون کاسهای برعکس روی سرش جا گرفته بود. زیر چتریهای نامرتبش، دو چشم درشت و گرد مشکی دیده میشدند. بینیاش قلمی بود و برآمدگی کوچکی داشت. البته من این برآمدگی را تنها بعدها و از زاویهی نیمرخ چهرهاش دیدم. لبش باریک بود و پوستش سفید. یک دستش در جیب مانتویش بود و با دست دیگرش شلوار مدرسهاش را که روی زمین کشیده میشد، گرفته بود. سفیدبرفی در لباس مدرسه. من خم شدم و سوزن را از پایم در آوردم. نزدیکتر شد و سوزن را از دستم گرفت. شاید خواب دیده باشم. شاید هم نه. من بیاختیار روی تخت نشستم. او روی زمین نشست. من پایم را بلند کردم. نقطهی قرمزرنگی که انگار از فاصلهای دور سوسو میزد، کف پایم دیده میشد. چیزی گفت و از اتاق بیرون رفت. قناری بر لبهی ایوان نشسته بود. نوکش باز و بسته میشد، اما صدایی از گلویش در نمیآمد. من با ولعی وصفناپذیر به او نگاه میکردم. گویی تمامی ذرات جهان آن لحظه در من متمرکز شده بودند. کنارم زانو زد. هنوز هم چسب زخم را دارم. جایی پنهانش کردم که حالا به خاطر ندارمش. صدا از نو به دنیا بازگشت. در حالی که به نوک قرمزرنگ سوزن نگاه میکرد، گفت: خیلی برام بزرگه. نه؟ کوچیکترش رو نداشتن. بابا میگه میتونه برام درستش کنه، ولی بلد نیست کوک بزنه. همهاش کج و کوله است. تو بلدی پای شلوار رو تو بذاری؟ و بعد بدون آن که منتظر جواب من شود، جلو آمد و سوزن را به من داد. من دولا شدم و پاچهی شلوارش را که جای کوکهای نامرتبی بر آن دیده میشد، تا کرده و سوزن را به نشانهی جای برش در آن فرو کردم. بلند که شدم، گفت: نگاه کن چقدر خوشگله. و به قناری اشاره کرد. من که از وقتی او را دیده بودم، کلمهای حرف نزده بودم، ناگهان دهانم را که خشک شده بود باز کردم و ماجرای فرار قناری را برایش گفتم. آبیها هر لحظه دورتر و دورتر میشدند. او گفت اگر در ایوان را باز کنند، صدایش قناری را فراری میدهد و پیشنهاد کرد که این کار را به او واگذار کنم، چون میداند چه طور از پسش بربیاید. من هم باید گوشهای منتظر می ایستادم تا به محض باز شدن در پرنده را بگیرم. او یک دستش را به لبهی ایوان گرفت و آرام در کشویی را کشید. در تقریباً بیصدا باز شد. من آهسته به قناری نزدیک شدم. یک جفت دستکش قرمزرنگ کمی آن طرفتر از قناری پهن بود. دستکشها خیس بودند. دختر کمی عقبتر از من و نزدیکیام ایستاده بود. به گونهای که صدای نفسهایش را میشنیدم و برخورد مولکولهای هوا را که با جابهجاییاش تکان میخوردند، با بازوهایم حس میکردم. دستم را به طرف پرنده دراز کردم. انگشتهایم میلرزیدند. نگاهی به خانهمان انداختم. اینجا چه کار میکردم؟ ناگهان پرنده سرش را به طرفم برگرداند. لحظهای در چشمانم خیره شد و بعد پرید. نمیدانم چه شد. شاید چشمانم را بسته بودم. بازشان که کردم، قناری میان انگشتان دختر نفسنفس میزد. خجالت کشیده بود، اما نمیتوانست پرنده را به حال خود رها کند. من به دستهایش خیره بودم و احساس میکردم حسی آشنا، از جنس گرمایی که زمستانها زیر پتو میخزد و آدم را کرخت میکند، از آنها ساطع میشود.
*
خاله و مامان تا مدتها قهر بودند. با هم حرف نمیزدند و از دستپخت یکدیگر نمیخوردند. بعدها فهمیدم که خاله از دهنش پریده و به پدر سفیدبرفی گفته قناری را شوهرخواهرش به او هدیه داده. مامان پرسیده بود: چرا هدیهی شوهرخواهرت این قدر برات ارزش داره؟ و خاله سکوت کرده بود. کسی بقچهشان را باز کرده بود. هر چند آن دو بر سر موضوعی به توافق رسیده بودند و آن پذیرایی از پدر سفیدبرفی بود، اما برای ماهها، تا آن صبح سرد زمستان با هم حرفی نزدند. مرد هم پیش از آن که به خانهمان بیاید، دست دخترش را گرفت و از محل رفت. اما قبل از آن که برای همیشه بروند، من یک بار دیگر سفیدبرفی را در میوهفروشی محل دیدم. کیسهای دستش بود و یکییکی خرمالوها را در آن میریخت. من کنارش ایستاده بودم و نیمرخش را نگاه میکردم. متوجه خمیدگی نامحسوس روی بینیاش شدم. بعد نگاهم از صورتش پایین آمد و به دستکشهای قرمز رسید. طولی نکشید که قرمزها رفته رفته محو شدند و جایشان را به آبیها دادند. نگاهی به اطرافم انداختم. آبیها از همه جا، از میان خرمالوهای لهیده به طرفم هجوم میآوردند. کنار در ایوان ایستاده بودیم. قناری را میان انگشتهایش گرفته بود و من به دستهایش زل زده بودم. نگاهش به موکت آبیرنگ دوخته شده بود. روی تخت نشست و پرنده را نوازش کرد. سرش پایین بود. گفته بود آن روزهای اول انگشتهایش میسوختند و گزگز میکردند، انگار هزاران سوزن را در سرشان فرو کنند و بیرون بکشند. حرف که میزد، سر بینیاش به طرف لبهایش مایل میشد. پدرش به ناراحتی جزئی پوست و چند کرم بسنده کرد. مدتی بعد ناخنهایش یکییکی افتادند و پوست سر انگشتانش ور آمد. کاری از دست پدرش و دکترها ساخته نبود. دختر هم شکایتی نداشت. خوش داشت در این دنیا عذاب بکشد. کمکم انگشتهایش که به تکه گوشتهای گندیده میماندند، خشک شدند و افتادند. پدرش که به عنوان پزشک در سد کار میکرد، شبانه پنج انگشت لاش یکی از کارگران را جدا کرد و آنها را به دست دخترش پیوند زد. سفیدبرفی انگشتهایش را تکان داد و گفت: برای من زیادی بودن. به یاد حرف عالمانهی خاله افتادم. کیسهی خرمالو از دستش رها شد. من خریدم را کرده بودم و از میوهفروشی بیرون رفتم. این آخرین باری بود که او را دیدم. مدتها بود که همهاش به سفیدبرفی و آن حس مرموز گناهکاریاش فکر میکردم. سفیدبرفی در دوزخ. به خاله و مامان چیزی نگفتم، اما از خودم میپرسیدم چرا او خودش را مستحق انگشتهای زمختی میدانست که جایجایشان ترک خورده و پوست سرشان ور آمده بود و جوابی برایش نمییافتم. تا این که یک صبح سرد زمستان تلفن خانه زنگ خورد و خاله به آن پاسخ داد. من کنار قفس قناری نشسته بودم و کاهوها را تکهتکه میکردم. صدای برخورد گوشی با زمین قناری را ترساند. خاله سرد، چون شبحی که از دنیای مردگان باز آمده باشد، کنار تلفن نشسته بود. شبح خاله ساعتها، شاید هم سالها آنجا کنار تلفن ماند تا این که مامان با کلاه رنگ و برس به دست از حمام بیرون آمد: پس کی میخوای بشوریش؟ میسوزهها. شبح خاله تکانی نخورد. مامان اولش توجهی به او نکرد. چند ساعتی گذشت. سرانجام مامان جرعهای آب در گلوی خاله ریخت. من کاهوها را از بین میلههای قفس به قناری دادم. میل نداشت. اندکی بعد صدایشان از آشپزخانه شنیده میشد. خاله گفت: چند وقت پیش پیداش کردن. قابل شناسایی نبوده. مامان گفت: قناری چی؟ خاله گفت: بدنش زیر حجم بزرگی از بتون له شده. مامان گفت: رنگت خیلی پریده. خاله گفت: نمیتونیم ببینیمش. مامان گفت: خیلی خوبه که اینجایی و مجبور نیستم همه چیز رو تنهایی تحمل کنم. خاله گفت انگشتهای دست چپش هم بریده شده. حس گرمی زیر شکمم لانه کرده بود. سفیدبرفی پدر من بود. نگاهی به زیر پایم انداختم. خط باریکی از پاچههای شلوارم بر زمین روان شده بود و تا بینهایت ادامه داشت.