مقدمه
اکثر علاقمندان به ادبیات علمیتخیلی، با مجموعه سفرهای یون تیخی آشنا هستند. اینها داستانهایی طنزآمیز هستند راجع به سفرهای فضانوردی به همین نام که در سرتاسر کهکشان سفر میکند و در هر سفر با ماجراهایی عجیب روبرو میشود. استانیسلاو لم، نویسندهی مشهور لهستانی، در این داستانها از زبان این شخصیت به هجو موضوعات گوناگون میپردازد. از اوضاع اجتماعی و سیاسی زمان خودش در اتحاد شوروی گرفته تا رفتار بشر و قوانین تکامل و خیلی چیزهای دیگر. تعدادی از داستانهای یون تیخی توسط آقای صادق مظفرزاده به فارسی ترجمه شده و در سالهای دههی هفتاد در مجله دانشمند به چاپ رسیده. استانیسلاو لم مجموعه سفرهای یون تیخی را در چندین جلد کتاب نوشته، از جمله آنها اولین کتاب از این سری است که «خاطرات ستارهای» (Star diaries) نام دارد. ترجمهی انگلیسی این کتاب در دو بخش منتشر شده. یکی با همین نام که همهی داستانها را در بر نمیگرفت و دیگری با عنوان «خاطرات یک مسافر فضا: باقی ماجراهای یون تیخی» (Memoirs of a Space Traveller: Further Reminiscences of Ijon Tichy) که شامل بقیه داستانهای این مجموعه میشد. داستان حاضر از کتاب اخیر انتخاب و ترجمه شده.
سفری که می خواهم برایتان تعریف کنم، از نظر اهمیت و عواقبش مهمترین سفر زندگیام بود. من مطمئنم که هیچکس این ماجرا را باور نخواهد کرد. ولی همین که کسی حرفهایم را باور نمیکند -اگرچه متناقض به نظر میرسد- کار مرا راحتتر میکند، چون که من به آن چیزی که در نظر داشتم نرسیدم. صادقانه بگویم، همه چیز خراب شد! حتا این واقعیت هم وجدان درد من را تسکین نمیدهد که اشتباه نه از طرف من، بلکه از سوی آدمهای حسود و کودنی بود که سعی کردند نقشههای من را خراب کنند.
بسیار خوب، هدف این سفر ساختن جهان بود. نه یک جهان دیگر یا عالمی جدید که قبلاً هرگز وجود نداشته، نخیر؛ منظورم همین عالم خودمان است که در آن زندگی میکنیم. در نگاه اول ادعایی پوچ و مهمل است، این که چطور کسی میتواند چیزی را بسازد که از قبل وجود داشته؟ اصلاً مگر چیزی هم هست که قدیمیتر از این جهانِ برگشتناپذیر باشد؟ ممکن است فکرکنید که آیا این فرضیهای ابلهانه نیست که تاکنون هیچ چیز به جز زمین وجود نداشته و تمام کهکشانها، خورشیدها، ابرهای ستارهای و راههای شیری سرابی بیش نبودهاند؟ اما اصلاً این طور نیست، چون که من واقعاً همه چیز را ساختم، مطلقاً همه چیز، از جمله زمین، مابقی منظومه شمسی و ماورای کهکشان را، که میتوانست باعث افتخار من باشد. البته به شرطیکه این کاردستی من این همه نقص نداشت. بعضی از این خرابکاریها در مصالح ساختمانی قرار دارند، اما بیشترشان در موجودات زنده، مخصوصاً نژاد انسان ایجاد شدند و این مایهی سرافکندگی من است. درست است که افرادی که نامشان را خواهم آورد کارهایم را خراب کردند، ولی این به هیچ وجه دلیل نمیشود که خودم را بیگناه بدانم. من باید در برنامهریزی و نظارت بر کار بیشتر دقت میکردم، مخصوصاً که دیگر هیچ راهی برای جبران یا اصلاح امور باقینمانده. از بیستم اکتبر سال قبل، من مقصر تمام -و واقعاً تمام- نقصهای ساختاری جهان و انحرافات ذاتی بشر هستم. و این واقعیتی است که نمیتوان از آن گریخت!
همه چیز سه سال پیش شروع شد، وقتی که به واسطهی پروفسور تارانتوگا [1]، در بمبئی با یک فیزیکدان خاص، از تبار اسلاو، آشنا شدم. یک استاد مدعو. این دانشمند، سولون رازگلاز [2]، سی سال از عمرش را صرف مطالعهی کیهانشناسی کرده بود. این علم، شاخهای از اخترشناسی است که به منشا و چگونگی تشکیل جهان میپردازد.
رازگلاز بعد از مطالعات جامع در این زمینه، به نتیجهای رسید که حتا خودش را هم شوکه کرد. همانطور که میدانیم، نظریههای کیهانشناختی را میتوان به دو دسته تقسیم کرد، یک دسته نظریاتی هستند که جهان را ازلی فرض میکنند. به عبارت دیگر آغازی در کار نیست. و دسته دوم نظریاتی که میگویند عالم به طریقی خشن، از انفجار یک اتم آغازین به وجود آمده. در مورد هر دو دیدگاه همیشه مشکلاتی وجود داشته. در مورد اولی، علم شواهدی دارد مبنی بر این که جهانی که ما میبینیم عمری در حدود دوازده تا بیست میلیارد سال دارد و این شواهد روزبهروز هم بیشتر میشوند. وقتی چیزی یک عمر مشخص دارد، سادهترین کار این است که به طور معکوس بشماریم تا به لحظهی صفر آن برسیم. ولی یک جهان ازلی نمیتواند صفری داشته باشد. هیچ شروعی در کار نیست. پس تحت فشار یافتههای جدید، الان بیشتر دانشمندان عالمی را میپذیرند که پانزده تا هجده میلیارد سال پیش به وجود آمده. در آغاز مادهای وجود داشته -که اسمش آیلِم [3]، اتم آغازین، یا هر چیز دیگری بوده- که منفجر شده و همه چیز را به وجود آورده: ماده و انرژی، ابرهای ستارهای، کهکشانهای پیچدرپیچ و سحابیهای تاریک و روشن، همگی شناور در گازهای رقیقی که پر از تابشهای کیهانی هستند. این نظریه میتواند آنقدر تمیز و دقیق تبیین شود که هیچکس نپرسد: «پس آن اتم آغازین خودش از کجا آمده؟» چون که هیچ جوابی برای این سئوال وجود ندارد. چرا، روشهای خاصی برای طفره رفتن از آن هست، ولی هیچ اخترشناس با شخصیتی با این روشها قانع نمیشود.
استاد رازگلاز قبل از این که به کیهانشناسی روی بیاورد، مدتها به مطالعهی فیزیک نظری پرداخته بود، به ویژه فیزیک ذرات بنیادین. وقتیکه به این موضوع علاقمند شد، بلافاصله فهمید که عالم بدون شک آغازی داشته که مشخصاً از هجده و نیم میلیارد سال قبل، از یک اتم آغازین شروع شده. ولی در عین حال، این اتم آغازین نمیتوانسته وجود داشته باشد، چون که چه کسی میتوانسته آن را در عدم بگذارد؟ در اولِ اول که چیزی وجود نداشته. ولی نه، باید چیزی بوده باشد، واضح است که آن چیز ناگهان شروع به انبساط کرده، و تمام عالم خیلی سریع شروع به ایجاد شدن کرده، به عبارت دقیقتر بینهایت سریع! چرا این اتم آغازین بنیادین، در حالتی خنثی باقی مانده و برای مدت زمانی نامعلوم بی هیچ تحرکی منتظر نشسته؟ و آخر چه چیزی توانسته آن را در آن لحظه چنان برانگیزد که باعث فروپاشی، انبساط و تبدیل شدنش به جهانی چنین پرعظمت شود؟
همین طور که داشتم تئوری رازگلاز را مطالعه میکردم، اغلب از او میپرسیدم که چه چیزی او را به سمت کشفیاتش راهنمایی کرده. آخر منشا ایدههای بزرگ همیشه برای من جذاب بوده، و چه ایدهای بزرگتر از فرضیهی کیهانشناختی رازگلاز؟ استاد، این انسان نازنین و فروتن ،گفت که ایدهی وی از دید کیهانشناسی سنتی کاملاً غیرممکن است. هر اخترشناسی میداند که بذر اتمی که فرض میشود جهان از آن بهوجود آمده، واقعاً مشکل دارد. خب پس آنها در این مورد چه میکنند؟ هیچ! بیخیالش میشوند! از این مساله طفره میروند، چون خیلی ناجور است. با وجود این رازگلاز آنقدر شهامت داشت که تمام انرژیاش را روی آن بگذارد. هر چقدر که شواهد بیشتری جمع میکرد، بیشتر در کتابخانهها تحقیق میکرد، مدلهای بیشتری میساخت و خودش را در میان سریعترین کامپیوترها غرق میکرد، بیشتر مطمئن میشد که یک جای کار اشکال دارد.
اوائل امیدوار بود که بالاخره این تناقض را تعدیل میکند، یا حتا آن را حل میکند. ولی مشکل مدام بزرگتر میشد، چون که تمام دادهها نشان میداد که در عین حالی که عالم از یک تک اتم به وجود آمده، ممکن نبوده چنین اتمی وجود داشته باشد. در اینجا یک راهحل بدیهی به ذهن میرسد، وجود خدا؛ که رازگلاز آن را به عنوان آخرین راهحل کنار گذاشت. من لبخند ملیحش را به یاد دارم وقتی که میگفت: «نباید با توجیه کردن مساله با این راهحل، فرافکنی بکنیم؛ مخصوصاً یک اخترفیزیکدان نباید چنین کند...» پس از ماهها تفکر روی این معما، رازگلاز تحقیقات قبلیش را دوباره مرور کرد. اگر حرف من را باور نمیکنید، از هر فیزیکدانی که میشناسید بپرسید؛ او به شما خواهد گفت که این پدیده، که بر مبنای قرض و نسیه استوار است، در مقیاس خیلی کوچکتری هم اتفاق میافتد؛ مزونها، این ذرات بنیادین، قانون پایستگی جرم و انرژی را نقض میکنند، ولی آنها این کار را با سرعتی چنان باورنکردنی انجام میدهند که اصلاً به سختی میتوان گفت که این قانون را نقض کردهاند. آنها چیزی را که طبق قوانین فیزیک ممنوع است، با سرعت رعد و برق انجام میدهند و بعد بلافاصله مجدداً تسلیم قوانین میشوند. به این ترتیب، یک روز صبح که رازگلاز داشت در محوطهی دانشگاه قدم میزد، از خودش پرسید: «اگر عالم داشت همان کار را در مقیاسی بزرگتر انجام میداد چه؟ اگر مزونها میتوانند آن عمل غیرممکن را برای کسری از ثانیه انجامدهند، کسری آنقدر کوچک که یک ثانیه در برابرش مثل ابدیت میماند، پس شاید جهان هم با این ابعادش همان غیرممکن را انجام میدهد. برای کسری از زمان به همان اندازه بزرگتر. مثلاً پانزده میلیارد سال...»
پس این طوری بود که جهان به وجود آمد، اگرچه نباید به وجود میآمد؛ آخر هیچ چیزی نبود که عالم از آن ساخته شود. جهان کم و زیاد نسبتاً ممنوع است. یک انحراف آنی، البته انحرافی با ویژگیهای تاریخی. این چیزی جز تخطی از قوانین فیزیک نیست، مثل همان مزونها در مقیاس کوچکتر! استاد که مطمئن نبود حدسش درست است یا نه، بلافاصله به آزمایشگاهش رفت و شروع کرد به محاسبه؛ محاسباتی که قدم به قدم حدسش را تایید کردند. اما حتا قبل از این که محاسبات را تمام کند، واقعیت آشکار شد: پاسخ معمای پیدایش کیهان، پرده از خطری بزرگ برداشت. بزرگترین خطری که میتوان تصورکرد.
جهان، از آنجایی که وجودش نسیهای است، با تمام صورتهای فلکی و کهکشانهایش یک بدهی غولآساست، یک رسید استقراض، یک سفته که بالاخره باید وصول میشد. جهان یک وام غیرقانونی از ماده و انرژی است. یک «سرمایهی» با ارزش در حقیقت یک «بدهی» است. از آنجایی که جهان یک نابهنجاری غیرقانونی است، روزی مثل یک حباب میترکد. به همان «عدمی» سقوط میکند که از آن آمده. این لحظه، لحظهای است که همه چیز به نظم طبیعی خود بر میگردد!
این که جهان اینقدر وسیع است و این که این همه چیز درون آن به وجود آمده، همه به خاطر این است که ما با حسن تصادفی با بزرگترین ابعاد ممکن سر و کار داریم. رازگلاز بلافاصله شروع کرد به محاسبهی این که لحظهی نابودی کی فرا میرسد؟ لحظهای که ماده، خورشید، ستارگان، سیارات، از جمله زمین، به همراه همهی ما نابود میشویم و به دیار نیستی میرویم. او فهمید که پیشبینی کردن این زمان محال است. و البته این محال بودن نشان میدهد که عالم یک حسنتصادف بوده، یک انحراف از قاعده! خطری که این کشف برای او آشکار کرد، خواب شب را از سرش پراند. بعد از این که کلی با خودش کلنجار رفت، تصمیم گرفت که نتایج تحقیقاتش را منتشر نکند و به جای آن، موضوع را با چند تن از اخترفیزیکدانان برجسته در میان بگذارد. آن دانشمندان صحت نظریات و نتایجش را تایید کردند. در عین حال آنان هم تایید کردند که انتشار این یافتهها، باعث پریشانی معنوی و هرج و مرج در جهان میشود. طوری که عواقبش میتواند تمدن بشری را نابود کند. آخر وقتی آدم بفهمد که هر لحظه ممکن است همه چیز نابود شود (ازجمله خودش)، دیگر چه انگیزهای برایش باقی میماند که کاری -ولو جنباندن انگشت کوچکش- انجام دهد؟
موضوع مسکوت باقی ماند. رازگلاز، این بزرگترین کاشف کل تاریخ، با همکاران فاضلش به توافق رسید. او با کراهت تصمیم گرفت که تئوریش را منتشر نکند. در عوض، شروع کرد به جستجو تا با استفاده از تمام امکانات فیزیک، به نحوی به عالم کمک کند تا بلکه حیات قرضیاش را تقویت و حفظ کند. اما تمام تلاشهایش به در بسته خورد. غیرممکن بود که بدهی کیهانی را با هر گونه عملی در زمان حال صاف کرد: بدهی توی خود کیهان نیست، بلکه در منشا آن است، در نقطهای در زمان که عالم تبدیل شد به بزرگترین و در عین حال بیدفاعترین بدهکار به نیستی.
در همین زمان بود که من با استاد آشنا شدم و هفتههای زیادی را به مباحثه با او گذراندم. اول نکات اساسی کشفش را برایم شرح داد، و بعد به اتفاق هم شروعکردیم به کار کردن تا بلکه وسیلهی نجاتی بیابیم.
همان طور که با سری تبآلود و قلبی ناامید به هتل برمیگشتم، فکر کردم، اَه! اگر میتوانستم فقط برای یک لحظه آنجا باشم، بیست میلیارد سال پیش! همین کافی بود تا یک اتم منفرد را درون آن خلا بگذارم و جهان میتوانست مثل یک دانهی کاشته شده از آن اتم رشد کند، این بار از یک راه کاملاً مشروع، مطابق با قوانین فیزیک و اصول پایستگی جرم و انرژی. اما چطور میتوانستم به آنجا بروم؟
استاد، وقتیکه ایدهام را برایش توضیح دادم، لبخندی حزنآمیز زد و برایم توضیح داد که جهان نمیتوانسته از یک اتم عادی به وجود بیاید. هستهی کیهانی باید انرژی لازم برای تمام فعل و انفعالات و رخدادهایی که باعث انبساط شدند و خلا ماورای کهکشانی را پرکردند، میداشته. من به اشتباهم پی بردم، با این حال باز هم روی مساله فکر میکردم. بعد، یک روز بعدازظهر، همین طور که داشتم به پاهایم که از نیش پشهها باد کرده بودند روغن میمالیدم، فکرم رفت به روزهای گذشته، یک بار که داشتم خوشهی ستارهای «سگان شکاری» [4] را مرور میکردم، چون کار دیگری نداشتم که انجام بدهم، فیزیک نظری میخواندم. مخصوصاً مجذوب فصلی شده بودم که راجع به ذرات بنیادین بود، و فرضیهی «فاینمن» [5] را به یاد آوردم که میگفت ذراتی وجود دارند که خلاف جهت زمان حرکت میکنند. وقتی یک الکترون چنین رفتاری بکند، ما آن را به شکل یک الکترون با بار مثبت (پوزیترون) در مییابیم. همان طور که پاهایم درون لگن دستشویی بود، با خودم فکرکردم: چه میشود اگر یک الکترون را بگیریم و به آن شتاب بدهیم، جوری به آن شتاب بدهیم که شروع به حرکت عقبعقب در زمان کند، سریعتر و سریعتر؟ آیا نمیتوان آنقدر آن را برانگیخته کرد که به آن سوی زمان آغاز کیهان پرواز کند؟ به زمانیکه هنوز هیچ چیز وجود نداشت؟ آیا جهان میتوانست از این پوزیترون شتابگرفته به وجود آید؟
با همان پاهای برهنه و خیس، دوان دوان به سراغ استاد رفتم. او بلافاصله ارزش فکرم را فهمید و بدون یک کلمه حرف شروع کرد به محاسبه کردن. معلوم شد که این پروژه عملی است. محاسبات او نشان داد که انرژی الکترون، همین طورکه برخلاف جهت جریان زمان حرکت میکند، مدام بیشتر میشود، تا جایی که وقتی به آن سوی زمان آغاز کیهان میرسد، نیروی انباشته شده در درونش، آن را از هم میپاشاند و ذرات حاصل از انفجار ، انرژی لازم برای تسویهی بدهی را آزاد میکنند. پس چون عالم دیگر بر پایهی نسیه استوار نیست، از نابودی نجات پیدا میکند.
حالا دیگر فقط مانده بود راجع به جنبههای عملی مسئولیت مشروعسازی جهان، یا خلاصهتر، ساختن آن، فکرکنیم. رازگلاز، این انسان منصف، پیوسته به پروفسور تارانتوگا و تمام دستیاران و همکارانش میگفت که این من بودهام که ایدهی ساخت جهان از مغزش تراوش کرده، و به همین دلیل این من -و نه او- هستم که لایق دریافت عنوانِ مضاعفِ سازنده و منجی جهان هستم. قصد من از گفتن اینها فخرفروشی نیست، بلکه برعکس، قصدم سرزنش کردن خودم است. به خاطر تحسینها و قدردانیهای بیپایانی که از من شد، پشتم باد خورد و کارم را دستکم گرفتم. من که به افتخاراتم مغرور بودم، فکر میکردم که مهمترین قسمت کار -که قسمت فکری آن باشد- انجام شده، و چیزیکه الان جریان دارد، جزئیات صرفاً فنی است که بقیه هم میتوانند مراقبش باشند.
یک اشتباه فاجعهبار! در تمام تابستان و بیشتر پائیز، من و رازگلاز پارامترها را تعیین میکردیم. خصوصیات و ویژگیهایی که الکترون -یا بذر کیهانی، یا شاید دقیقتر، کوانتوم سازنده- باید با خود حمل میکرد. اگر بخواهم از دید مکانیکی دربارهی پروژهی ساخت عالم بگویم، ما یک «سنکروفازوترون» [6] کیهانی عظیم را برداشتیم و آن را درون توپی که به سمت آغاز زمان نشانه رفته بود، گذاشتیم. این توپ که تمام قدرتش روی یک تکذره -همان کوانتوم سازنده- متمرکز شده بود، قرار بود بیستم اکتبر شلیک شود. استاد رازگلاز اصرار کرد که من به عنوان صاحب اصلی ایده، شلیک جهان ساز «کرونوکَنُن» [7] را انجام دهم. میدانید که، این یک فرصت تاریخی منحصربهفرد بود. دستگاه ما، این خمپاره، قرار نبود که همین طوری یک الکترون را شلیککند، بلکه گلولهاش ذرهای بود که طوری بازسازی، مدلسازی و شکلدهی شده بود که جهانی منظمتر و استوارتر از جهان کنونی ایجاد کند. به علاوه ما به مراحل میانی و پایانی ساخت جهان، توجه ویژهای کردیم. منظورم نژاد بشراست!
مسلم است که برنامهریزی و فشردهسازی چنین حجم عظیمی از اطلاعات درون یک الکترون کار سادهای نبود. باید اعتراف کنم که همهی کارها خودم انجام ندادم. من و رازگلاز کارها را تقسیم کردیم. من ایدهی اصلاحات و بهبودها را میدادم و او آنها را به زبان دقیق پارامتراهای فیزیک، تئوری خلا، تئوری الکترونها، پوزیترونها و ترونهای جورواجور دیگر ترجمه میکرد. به علاوه ما یک نوع «انکوباتور» [8] هم ساختیم که توی آن ذرات را در شرایط کاملاً ایزوله آزمایش میکردیم. ما میخواستیم از بین آنها موفقترین ذره را انتخاب کنیم، ذرهای که همان طور که گفتم، باید جهان را در بیستم اکتبر به وجود میآورد.
چه چیزهای خوب و شگفتآوری که در آن روزهای پرشتاب برایشان برنامهریزی نکردیم. چقدر تا نیمهشب بیدار ماندم و در کتابهای فیزیک، اخلاق و جانورشناسی غورکردم تا اطلاعات لازم را گردآوری، ترکیب و روی مهمترینشان تمرکزکنم، تا استاد، که کارش را از سپیدهدم شروع میکرد، آنها را به آن الکترون، آن هستهی کیهانی، منتقلکند. از بین تمام موارد دیگر، ما میخواستیم برخلاف گذشته، جهان به طرزی هارمونیک گسترش پیداکند، تا دیگر ابرنواخترها آن را این همه نلرزانند، تا دیگر انرژی اختروشها و تپاخترها الکی هدر نرود، تا ستارهها دیگر مثل فتیلههای خیس خوردهی شمع چشمک نزنند و دود نکنند. علاوه بر اینها، فاصلههای ستارهای کمتر شوند، در نتیجه سفرهای فضایی راحتتر شود که این هم به نوبهی خود باعث اتحاد و همدلی نژادهای هوشمند میشود. اگر بخواهم تمام اصلاحاتی را که میخواستم انجام دهم در همین مجال کم بگویم، چندین جلد جا میگیرد. اما تازه از اینها مهمتر چیز دیگری بود. نیازی به توضیح نیست که چرا روی بشریت تمرکز کردم، چون قصد داشتم اصلاحش کنم، و برای این کار قوانین تکامل طبیعی را تغییر دادم.
همان طور که میدانیم، تکامل یا عبارت بوده از مسابقات سراسری بلعیدن ضعیفترها توسط قویترها (نسلکشی جانوری) یا توطئهی ضعیفترها که از درون به قویترها حمله میکردند (زندگی انگلی). تنها جاندارانی که یک زندگی شرافتمندانهی حاصل دسترنج خود را دارند، گیاهانند که با انرژی خورشیدی روزگار میگذرانند. بنابراین من سیستم کلوروفیلیزاسیون [9] را روی تمام جانداران پیاده کردم. بهویژه «انسان برگدار» را طراحی کردم. از آنجایی که این به آن معنی است که دیگر شکمی در کار نیست، به جای معده یک مرکز اعصاب که درست توسعه یافته تعبیه کردم. البته همهی این کارها را مستقیماً انجام ندادم، چون من فقط یک الکترون در اختیار داشتم، پس با همکاری استاد، فقط این اصل را بنا نهادم که قانون بنیادین تکامل، در این عالم جدید که دیگر مقروض نیست، اساس رفتار شرافتمندانهی هر نوع جاندار نسبت به دیگری باشد. علاوه بر آن، یک بدن زیباتر ، جنسیتی تعدیل یافتهتر و بسیاری اصلاحات دیگر هم بودند که حتا نمیخواهم به یادشان بیفتم، چون که دلم به شدت میسوزد! همین قدر بسنده میکنم که بگویم که تا آخر سپتامبر ما توپ جهانساز و گلولهی الکترونیاش را تکمیل کرده بودیم. هنوز محاسبات خیلی پیچیدهای بود که باید انجام میشد، اینها توسط استاد و دستیارانش انجام شدند، چون که نشانهروی به سوی هدفی در زمان (یا در این مورد قبل از زمان)، عملیاتی بود که به حداکثر دقت نیاز داشت.
با توجه به مسئولیت خطیری که داشتم، باید در محل انجام کار میماندم و همه چیز را به دقت زیر نظر میگرفتم. ولی نه، خواستم کمی به خودم استراحت بدهم... و به یک تفریحگاه کوچک رفتم. اگر راستش را بخواهید، همه جای بدنم به خاطر نیش پشهها باد کرده بود، به همین خاطر میل شدیدی برای فرو رفتن در آب سرد اقیانوس داشتم. اگر به خاطر نیشهای آن پشههای لعنتی نبود... ولی نمیخواهم تقصیر را گردن کس یا چیز دیگری بیاندازم. همهاش تقصیر خودم بود. درست قبل از رفتنم، با یکی از همکاران استاد به نام «آلویسیوس بانچ» [10] بحثم شد. در واقع او حتا همکار استاد هم نبود، فقط یک دستیار آزمایشگاه، و البته همشهری رازگلاز بود. این آقا که کارش مراقبت از وسائل بود، درخواست غیرمنتظرهای کرد؛ این که نامش در لیست سازندگان جهان آورده شود. دلیلش هم این بود که اگر او نبود، «کرایوترون» [11] کار نمیکرد و اگر هم کرایوترون کار نمیکرد، گلولهی الکترونی درست کار نمیکرد و چه و چه. طبیعتاً من به او خندیدم و او هم ظاهراً عقب کشید، ولی در واقع شروع به طرحریزی نقشههایش در خفا کرد. از آنجایی که خودش نمیتوانست کارهایی را که به هوش نیاز داشت انجام دهد، توطئهای را با کمک دو تا از آشناهایش ترتیب داد. آنها از آن علافهایی بودند که دور و بر انستیتوی تحقیقات هستهای بمبئی پرسه میزدند به امید این که یک کار بیزحمت پیدا کنند. نام آندو« َاست آ. روت« [12] و «لو سیفر» [13] بود. یک آلمانی و یک آمریکایی.
همان طور که در تحقیقاتی که بعد از حادثه انجام گرفت مشخصشد، بانچ آنها را نیمهشب به آزمایشگاه آورد، بقیهی کارها هم به لطف بیدقتی دستیار دوم استاد رازگلاز انجام شد. یک دانشجوی دکترا به نام «سارپینت» [14]. سارپینت کلیدها را همین جوری روی میز گذاشته بود و همین کار آنها را آسانتر کرد. او بعداً ادعا کرد که بیمار بوده و گواهی پزشکی آورد، ولی تمام انستیتو میدانستند که او با یک خانم متاهل رابطه دارد، با یک حوا! و فکرش آنقدر درگیر سر و سرش با آن خانم بود که وظایف رسمیاش را فراموشکرده بود. بانچ همدستانش را سراغ کرایوترون برد؛ آنها بطری خلا کرایوترون را بیرون آوردند و از محفظهی درون آن گلولهی گرانبها را در آوردند و پارامترهای «تنظیمات» مفتضحشان را روی آن اعمال کردند. نتایج این کار را هر کسی میتواند ببیند. کافی است یک نگاهی به دور و برتان بیاندازید. بعدش در دادگاه، در حالی که هرکدام تقصیر را به گردن دیگری میانداخت، ادعا کردند که نیّتشان خیر بوده و حتا انتظار داشتند ازشان تجلیل هم بشود!! مخصوصاً به این خاطر که سه نفر بودند.
یک تثلیث فوقالعاده! طبق اعترافاتی که تحت فشار شواهد و شدت بازجوییها کردند، آنها کارشان را تقسیم کرده بودند، هِر روت [15]، دانشجوی سابق گوتینگِن [16] (که البته خود هایزنبرگ [17] او را به خاطر گذاشتن عکسهای مستهجن درون طیفنگار آستون [18] اخراج کرده بود)، جنبهی فیزیکی ساخت جهان را به عهده گرفت و آن را به یک افتضاح پرشکوه تبدیل کرد. به خاطر کارهای اوست که نیرویهای هستهای به اصطلاح قوی و ضعیف با هم برابر نیستند، یا تقارن قوانین پایستگی جرم و انرژی کامل نیست. هر فیزیکدانی سریعاً میفهمد که منظورم چیست. همین روت، کسی که در یک جمع زدن ساده اشتباه کرد، مسئول این واقعیت است که الآن وقتی بار الکترون را حساب میکنیم، به مقداری نامتناهی میرسیم؛ این هم به خاطر بیعقلی اوست که کوارکها را هیچجا نمیتوان پیدا کرد، هرچند در تئوری وجود دارند! این نادان فراموشکرد که معادلهی پراکنش را تصحیح کند! او همچنین لیاقت آن را دارد که افتخار این که پدیدهی تداخل الکترونها آشکارا با منطق تناقض دارد، به خودش برسد. آخ اگر هایزنبرگ میدانست که معمای غامضی که ذهنش را تمام عمر مشغول خود کرده بود، توسط بدترین و کودنترین شاگردش ایجاد شده است!
اما او مرتکب جرمی وحشتناکتر شد. در طرح ساخت جهان من، واکنشهای هستهای هم لحاظ شده بود، چون که بدون آنها ستارگان هیچ انرژی تابش نخواهند کرد؛ اما من ایزوتوپهای اورانیوم را حذفکردم، در نتیجه بشر دیگر نمیتوانست بمبهای اتمی را در میانهی قرن بیستم -که برایش خیلی زود است- تولید کند. بشر باید انرژی هستهای را فقط از راه گداختِ هستهی هیدروژن به هلیوم مهار کند، و از آنجا که این کار مشکلتر است، قبل از قرن بیست و یکم انجام نمیشد. به هر ترتیب روت اورانیوم را به پروژه باز گرداند. من نتوانستم ثابت کنم که او از سوی سرویس جاسوسی یک کشور امپریالیست معلومالحال اجیر شده که تلاش میکردند به برتری نظامی دست پیدا کنند... بشر باید امتحان نسلکشی را پس میداد، انگار از نظر او شهرهای ژاپن در جنگ جهانی دوم بمباران نشدهاند.
سومین «کارشناس» این سمفونی سه نفره، سیفر بود. او مدرسهی پزشکی را تمام کرد، اما جواز پزشکیاش به خاطر تخلفات مکرر باطل شده بود. سیفر بخش زیستشناختی کار را بر عهده گرفت و «اصلاحات» مناسب را در آن اعمال کرد. من شخصاً چنین استدلالی دارم که جهان همین جوری است که هست، و انسان همان طوری رفتار میکند که میکند، چون همه چیز بر حسب شانس به وجود آمده و همهی اینها، باز هم به خاطر نقضِ تصادفیِ قوانینِ بنیادین در همان آغاز کار است. ولی آدم باید یک لحظه فکر کند تا بفهمد که تحت چنین شرایطی، همه چیز میتواند بدتر شود. به هر صورت، عامل تعیین کننده تصادف بود. «به وجود آورنده»، هوا و هوس دائمالتغییر «عدم» بود، که قرضی عظیم و کابوسوار را که دائماً در حال تورم بود، از حباب فراکهکشانی طلب میکرد! آن هم بدون هیچگونه دلیل و هماهنگی.
من دریافتم که بعضی از ویژگیهای مشخص جهان، با کمی تعدیل و اصلاح، میتوانند همان طور که هستند باقیبمانند، بنابراین تغییرات مورد نیاز را اعمال کردم. اما در آنجا به آدمی اصولگرا تبدیل شدم. و همهی رذالتهای انسان را با یک حرکت حذف کردم. برگدار کردن انسان یا همان جایگزین کردن موهای بدن با برگها که قبلاً در موردش صحبت کردم، کمک میکرد یک نظام اخلاقی جدید را پایهگذاری کنیم. اما جناب سیفر فکر میکرد مو مهمتر است. متوجه هستید؟ او دلش برای موهایش تنگ میشد. چیزی که با آن میشد ریش و سبیلهایی به آن قشنگی گذاشت و کنارههایش را به این زیبایی اصلاح کرد و خیلی مدلهای جالب دیگر. از یک طرف حس نوعدوستی و انسانیت؛ از طرف دیگر سیستم ارزشگذاری آرایشگرانه! به شما اطمینانمیدهم اگر لو سیفر همه چیز را خراب نکرده بود، الان نمیتوانستید خودتان را بشناسید. او بود که تمام زشتیهایی را که هنگام نگاه کردن به خودتان در آینه میبینید، از روی یک نوار دوباره روی آن الکترون کپی کرد.
و بالاخره در مورد بانچ، فکر میکنم که او خودش نمیتوانست هیچ کاری انجام دهد؛ او از دوستانش خواست که نقشش را در ساختن جهان جاودانه کنند. او از آنها خواست -که به یاد آوردنش هم لرزه به تنم میاندازد- که نامش در تمام زوایای فلک نوشته شود. وقتی روت برایش توضیح داد که ستارگان به خاطر حرکتشان نمیتوانند شکلها یا حروفی دائمی ایجاد کنند، بانچ از آنها خواست که حداقل ستارهها را درون خوشهها یا دستههایی عظیم دور هم جمع کنند، که این هم انجام شد.
در بیستم اکتبر، وقتی که انگشتم را روی دکمهی شلیک گذاشتم، اصلاً نمیدانستم دارم چه چیزی را میسازم. موضوع چند روز بعد که داشتیم نوارها را بررسی میکردیم روشن شد. وقتیکه متوجه شدیم آن تیم سه نفرهی رذل چه چیزهایی روی پوزیترون ما ضبط کرده، کمر استاد شکست. من هم مانده بودم مغز خودم را بترکانم یا کس دیگری را. ولی بالاخره عقل بر خشم و نومیدی غلبه کرد، چون میدانستم حالا دیگر آب از آب گذشته و هیچ چیز را نمیتوان تغییر داد. من حتا در بازجوییهای آنها هم شرکت نکردم. آن بیوجدانهایی که گند زدند به جهانی که من ساختم. حدود شش ماه بعد پروفسور تارانتوگا به من گفت که آن سه موجود خبیث در پروژهی ساخت جهان همان نقشی را بازی کردند که مذهب به شیطان اختصاص میدهد. من هم شانههایم را بالا انداختم. آخر این سه کودن چه جور شیطانی را تشکیل میدادند؟ بگذریم، مقصر خودم هستم؛ من بیاحتیاطی کردم و کارم را رها کردم. اگر بخواهم دنبال توجیه بگردم، میتوانم بگویم که مقصر آن داروساز اهل بمبئی بود که به جای این که روغنی به من بفروشد که پشهها را فراری دهد، روغنی به من داد که آنها را جذب میکرد، درست مثل عسل که زنبور را جذب میکند. اما اگر بخواهیم این طوری حساب کنیم، خدا میداند که چه کسانی را میتوان برای نقصهای موجود در عالم مقصر دانست. من قصد ندارم که از خوم دفاع کنم، پس من مسئول شکل کنونی جهان و تمام خطاهای بشر هستم. چون که تواناییش را داشتم که هر دو را اصلاح کنم.
پانویسها:
[1] Tarantoga
[2] Solon Razglaz
[3] Ylem: طبق فرضیهای که توسط رالف آفر و جورج گاموف در دههی 40 میلادی ارائه شد، جهان در ابتدا به صورت ماده یا حالتی متراکم از ماده بوده که بعداً بر اثر انفجار بزرگ به ذرات بنیادین و عناصر تشکیل دهندهی جهان تبدیل شده است. این دو فیزیکدان این ماده را آیلم نامیدند.
[4] Canes Venatici
[5] Feynman
[6] Synchrophasotron
[7] Chronocannon: توپ زمان
[8] Incubator: گرمخانه یا رحم مصنوعی، دستگاهی که نوزادان زودرس یا تخم پرندگان را در آن قرار میدهند تا با تامین گرما و اکسیژن مورد نیازشان باعث رشد آنها شود. این دستگاه در آزمایشگاهها برای کشت نمونههای زیستی به کار میرود.
[9] Chlorophyllization
[10] Aloysius Bunch
[11] Cryotron: یا سوئیچ ابررسانا؛ سوئیچی که از دو فلز مختلف ابررسانا ساخته شده که یکی از آنها به صورت سیم دور دیگری پیچیده شده و با عبور جریان از آن، میدان مغناطیسی تولید میشود. این میدان مغناطیسی روی ابررسانایی سیم دوم و در نتیجه جریان عبوری از آن اثر میگذارد. به این ترتیب میتوان جریان عبوری از سیم دوم را کنترل کرد.
[12] Ast A. Roth
[13] Lou Cipher
[14] Sarpint
[15] Herr: به آلمانی یعنی آقا
[16] Gottingen
[17] Heisenberg
[18] Aston