دورانی بود که وقت نوشتن، هر چه توان و حافظه و حس و حال داشتیم را به کار میبستیم که کارمان از کلیشه خالی باشد. ما، یعنی همان عدهای که سعی داشتند علمیتخیلی و فانتزی فارسی بنویسند. وقتی داشتم سعی میکردم از بین هزاران واقعیت موازی که در هر کدامش یک جور سرمقاله مینویسم، یکی را انتخاب میکردم، درست برگشتم به همان حس و حال. یک جور بازنوازی حسهای همزمانی که آن موقع میآمد و میرفت و دست آخر یکی از همان کلیشهها را انتخاب کردم که تا به حال حدود نود کلمهاش را خواندهاید.
بنابراین در ادامه یک کلیشهی دیگر را به کار میگیرم که اندکی حال و هوا عوض شود. بنابراین نور صفحه را کم میکنیم و من قصهای برایتان میگویم. اولش را حکایت میگویم. شاید دادم دست جریان سیال ذهن و شاید هم نه. سفت و سخت و منطقی و طبق نمودار رفتم تا آخر.
یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود یک «آکادمی فانتزی» بود که هر جور کاری که بگویید ازش سر زده بود. از ترجمهی فصل به فصل بگیر تا بزرگداشت مجازی تا مسابقهای که تویش شمشیر جایزه میدادند تا تلاش برای چاپ مجلهی کاغذی. اما آکادمی خسته بود. انگار همهی مرزها را در نوردیده باشد و «شجاعانه رفته باشد آنجایی که هیچ بشری تا به حال نرفته» و فقط مانده باشد که «مرگ جای آخرین ماجرا». اما این آکادمی ما به راه هری پاتر نرفت. این قسمت قصه را چون در یک شب تابستانی گفتهام، دیگر نمیگویم و میرویم سر وقت بقیهی قصه. بله، آکادمی یک دفعه به خودش آمد و دید که ای داد بر من! «شگفتزار» را که قلمدوش گرفته بود، سنگین شده و یادش آمد که بله! بچه بالاخره جداً یک سالش تمام شده. بعد آلبوم خودش را باز کرد و شروع کرد عکسهای سال آخر را نگاه کردن تا رسید به عکسی که پایینش نوشته بود نوزده اردیبهشت هشتاد و نه. آنهایی که آکادمی فانتزی بودند. چه جدیدها و چه قدیمیها دور یک میز جمع شده بودند. جلسهای در روزی طوفانی و پر از بارانهای پر سر و صدا بود که آدم را به یاد «باران طولانی» زهره میانداخت. زیر عکس با دستخطش که وقت خواب هم با رسمالخط میخواند نوشته بود: عهد و پیمان راه انداختن مجله.
تیر و مرداد و شهریور هشتاد و نه سه تا عکس بزرگ بود از سه پیششمارهی اول مجله که آن موقع هنوز اسم نداشت و بالایش نوشته بود «آکادمی فانتزی». دو سه صفحهی آلبوم خالی بود. یادش آمد که تاریخ بعدی قرار بود یک ماه بعد باشد، اما سه ماه به دراز کشید. یک عکس بود از یک جلسهی آخر تابستانی در پارک لاله. زیرش با قرمز نوشته بود نام مجله بالاخره تعیین شد.
بگذارید محض خالی نبودن عریضه سری هم به دایرهالمعارف کهکشانی بزنیم:
نام شگفتزار شاید پنجاهمین نامی باشد که پیشنهاد شد. پس از چهار هزار سال و دو دوره «مسابقهی داستاننویسی آکادمی دو هزار سال بعد»، هنوز دور نیمکت پارک لاله از خونهای ریخته شده در نبرد شگفتزار سرخ است.
عکسهای بعد هم از یک تا دوازده شماره خورده بود. کنار شمارهی 3 هم عکس هفت سین سال 90 بود تا رسید به صفحهی خالی دی ماه 1390 که باید عکسهایش را میگرفت و ظاهر میکرد و توی آلبوم میچسباند...
قصه –بیمزه یا با مزه– قصهی یک سال و اندی اخیر زندگی آنهایی است که روی شگفتزار کار کردند، از صفر صفر تا آنچه روی قفسههای سایت آکادمی فانتزی دیده میشود. از آنجایی که شخصاً دستی در کار مجله نداشتم و تنها از کرانه شاهد بودم، بدون ترس از محکوم شدن به خودپسندی و بازارگرمی میتوانم بگویم باز هم کاری که آدمهای گروه ادبیات گمانهزن (آکادمی فانتزی) انجام دادند، در بازهای که حدودش را مرزهای زبان و ادب فارسی مشخص میکنند، بیسابقه است. به طور قطع بالفعل محقق شده بالاترین حد بالقوه نیست، اما بزرگترین کاری است که تا به حال انجام شده است.
یکی از مهمترین درسهایی که از بسته شدن «بعد هفتم» عزیزمان گرفتیم، این بود که هیچ وقت به اولین بودن غره نشویم؛ بلکه به دنبال پایداری باشیم. بگذارید در حد انگشتان یک دست، چند عدد شاخص از مداومت و استمرار و پایداری فعالیتهای گروه ادبیات گمانهزن برایتان به رسم نمونه بیاورم. هفت سال کار غیر انتفاعی، پانصد و اندی محتوا، پنج دوره جایزهی ادبی خصوصی و مستقل، پنج سال دانشنامهداری و سرانجام در مورد شگفتزار پانزده شماره مجلهی با حجم متوسط 100 صفحه و کیفیتی که همواره رو به بهینهشدن داشته است.
از آنجایی که به خاطر تهدیدهای سردبیر و اعضای تحریریه، حجم تخصیص داده شده به این مطلب را مدتی است پشت سر گذاشتهام، باقی مسایل را به صورت موردی خواهم گفت:
با سپاس
مهدی بنواری