نامزد جایزهی ع.ت.ف سال 1385 |
در ابتدا اصرافیل میگوید: آنگاه زمستان ۳ بار مکرر گشت در فصول و هیچبهار در کار نمیبود. بعد شروع: یک حفرهی عمیق توی زمین. با سنگها پوشیده شده است. توی سنگها رگههای آتشفشانی سرخ جاریاند. کمی بعد از بالاتر میبینیم: شبیه لاشهی هیولا است با رگهای سرخ ِ بیرون زده. لابد هیولا زیر نفرین ِ Gouval بوده که رگهاش اینطور زده بیرون. نام حفره خوب است یکچیز باستانی باشد. مثل نامهای دورهی فرمانروایان ِ سرخ. مثلاً باشد Khanat-Mia. یک روشنایی بیجان توی اطراف هست و باقی ِ اطراف همهاش تاریکی است. لابد روشنایی از رگههای سرخ ِ توی سنگهای سقف میآید. زیر لاشهی هیولا، توی حفرهی «جهان زیرین»، تالارهای اوراق شدهای هست. توی تاریکی صداهایی هست. کسانی هم هستند. یک ریل از اصرافیل که اولش بود، قرض باید بکنیم. حالا ریل دستدومی دارم و تاریخچهاش اینطور است که قبلها رویش با واگنهای نو، شش روز پشت سر هم دم و دستگاههای بزرگ میبردند پیش اصرافیل. او هم فوت میکرد پشت واگنها تا واگنها بال در بیاورند و بروند پیش ِ نیمهی رنگین پوست ِ یهوه. سوار ریلم میشوم و راه میافتم. جدارهی سمت راست تالارهای خاناتمیا از اینجا ـیعنی روی ریلـ یکطوری است انگار یک لکهی بزرگ دارد. شاید جای دری باشد که مسدود شده یا مثلن سرطان بیرون کشیده شده از یک جای بدن باشد که برای عبرت دیگران روی دیوار آویزاناش کردهاند. یک نفر تکیه داده به لکه. خیلی نمیشود گفت «یک نفر» است. یک زخم، یک منحی دهانْ سرخ هست که از شانهی چپش را پاره کرده تا برسد به پهلوی راستش و اینطوری موجودیت واحدش را هم جر داده. توی زخم چندتایی دندان نیش هم هست. بلندی دندانها طوری است که آدم فکر میکند مال ِ گرگ ِ فرار کرده از زنجیرهای هاویه است. خبرش را دارم که اینروزها گرگ دارد رو سطح زمین حسابی جولان میدهد. تکهی کوچکتر ِ بدن ِ کسی که تکیه زده به لکهی روی دیوار ـشامل ِ شانهی راست، کبد و اینجور چیزهاـ کمی رو به پایین خم شده و بین این تکه با آن یکی تکهی بدن، فضای خالی ِ هلالی شکلی هست که رشتههای نور زردی پُرش کردهاند. رشتهها دارند از کنارههای زخم رو به بیرون فواره میشوند و از دورتر که نگاه بشود، عین این است که هلال ماه زردی را کرده باشند تو تن ِ طرف. اینکه رشتهها از لبهی زخم سرریز میکنند آیا تأثیر اورادی نیست که مرد ِ دو تکه دارد زیر لب میخواند؟ مثلاً رشتهها، موجهای جادو باشند که نشت میکنند. هوم؟ حلقهای از نمک دور سرش دارد. تاج ِ نمکین! مال ِ ساحرها. سمت چپش روی دیوار پسر بچهی انسان هم هست. کمرش را زده زیر نیمهی کوچکتر تن ساحر و پاهایش را به دیوارهی مقابلش فشار میدهد. پاهایش را باید محکم فشار بدهد. بهتر است پاپوش نداشته باشد تا سفید شدن ِ پاهاش از فشار زیاد، خوب پیدا باشد. شاید اگر بچه کنار برود نیمهی کوچکتر ساحر بیفتد روی زمین. منتها کنار نمیرود. میرویم جلو؛ روی ریل اهدایی اصرافیل؛ توی حفرهی عمیق؛ داخل زمین. بعد توی دید، یک ردیف لباسهای سرخ و نیلی ِ یکدست، کمکم پیدا میشود. حالت ِ هندسی دارند. مرزی بینشان نیست. بیشتر شبیه راشی از گوشتهای پیچیده توی پارچه به نظر میآیند. لابد باقیماندههای گارد ِ امپراطوری هستند. هیچجور نمیشود جدا جدا تشخیصشان داد که بشود شمردشان؛ اما ما خبر داریم. به شما میگویم ۱۳ نفر هستند. کلاه پهن سفید دارند. زرههاشان را باید کنده باشند. پس یک ردیف از سیزده زره هم جایی همان طرفها توی تاریکی وجود دارد. کمانهای سرخشان تو دستشان مانده. هیچجور آمادگی نبرد ندارند. میرویم جلو؛ روی ریل اهدایی اصرافیل؛ توی حفرهی عمیق؛ داخل زمین. بعد باید بگویم دو تا Gagoor هم هستند. گاگور: معدنچی/ مقنی/ دستی که آمادهی فرود آوردن کلنگ باشد اینها توی «سِفْر اطلاعات عمومی برای ملائک نگهبان» آمده. اینطوریست که شکلشان را هم کشیده: یک نیمتنهی معمولی آدمها را دارند (معمولاً بالاتنهی آدمها را). در پایین جایی که پاها قرار است شروع بشود، باز یک شانهی پهن جای ماتحتشان دارند و دو تا دست دیگر در دو انتهای شانهی اضافی؛ درست عین همان دستهای بالایی. چهار دست ِ کلفت. دستها و تنهشان خیلی ورزیده است. کلی پستی بلندی رو اندام شان هست و خلاصه یکطور بدن ِ آماده دارند. منتها هیچ اعضای درونیای وجود ندارد. نه عضلات و نه رگها و نه پیها. هیچچیز پشت ِ پوست شفافشان وجود ندارد. البته با نگاه دقیقتر، وقتی روی ریل حسابی نزدیک گاگورها بشویم، میبینم که یک چندتایی رگ هست که همهشان مثل پاهای عنکبوت میرسند به یک نقطه. نقطه یک چیز سرخی است. تقطه لابد قلب است. توی تاریکی خاناتمیا هیچ نمیدرخشد. میرویم جلو؛ روی ریل اهدایی اصرافیل؛ توی حفرهی عمیق؛ داخل زمین. نور ِ سرخ ِ سقف روی یک تنه هست و باقی چیزها توی پس زمینهی تاریک قرار دارند. ردای کلاهدار ِ قهوهای رنگ، بلند تا بلای مچ ِ پا / صندلهای چوبی که لبهی داخلیشان خاردار است/ بوی دود. شکل و شمایل و رایحهی یک موبد. نور کمکم گسترش مییاد. یک موبد دیگر کمی عقبتر و یکی دگیر هم همانجاها. آنیکی که اول تو دید بود رو به جایی پشت سر ِ ما دارد. دارد ساحر را خیره نگاه میکند و منتظر است. «هنوز هیچچیز برادران! هنوز نتوانسته است. یا ملاحان دورتر هستند یا گمانم او رو به مرگ است!» موبدِ رو به ساحر میگوید. دوتای دیگر که پشتشان به ساحر است یکجورهایی گلو صاف میکنند. باید طوری گلو صاف بکنند که به نظر بیاید گلوشان از زور موعظهای که تازه تمامش کردهاند ملتهب است. «اهم اهوم اهم!» هنوز روی ریل نمیخزیم. یکی دارد دوباره بنا میکند به موعظه کردن. حالا شروع میکند: «برادارنم! خواهرانم! ملاحان ِ اعطم ِ جهان به زودی خواهند رسید. به زودی نجات خواهیم یافت و از این دخمه، این گور همگانی، این پناهگاه که شادا در آن اینهمه سال سر کردهایم بیرون خواهیم شد. برادرانم! خوهرانم! همنوعان ِ رنج کشیده که حتا نامهاتان هم فراموشتان شده. لطف ملاحان را...» بعد موعظه مثل ریش، بلند میشود و بلند میشود. رو به جایی که تو دید ما نیست، رو به جلو دراز میشود. میرویم جلو؛ روی ریل اهدایی اصرافیل؛ توی حفرهی عمیق؛ داخل زمین. موعظه رو به این جا که زنها و بچهها هستند دراز شده. هر یک زن یک بچه را بغل گرفته. زنها خیلی شبیه به هم و بچهها خیلی شبیه به هم هستند. مادر ِ نزدیکتر به ریل ِ ما سرش را روی بچهی توی بازوش خم کرده و بچه دارد سینهی چپی را میمکد. دورتر هم همهی مادرها سرشان را روی بچهی توی بازوشان خم کردهاند و همهی بچهها دارند سینههای چپی را میمکند.. پشت زنها و بچهها دیوارهای خاناتمیا است. بر میگردیم عقب؛ روی ریل اهدایی اصرافیل؛ توی حفرهی عمیق؛ داخل زمین. کنار موبدان هستیم. یکجور خون از گلوی موعظهکننده میچکد روی سینهاش. یک نفر گلوش را بریده یا جویده. بالای سرش ـمثل مجسمهی شکتجهدهنده تو معبد ِ Doroth-Dur که یکجایی هنوز روی سطح زمین وجود داردـ دو موبد دیگر ایستادهاند. صدای ملچ و ملچ هم تو پسزمینه هست و یعنی که سینهها هنوز دارند ته ِ تالار مکیده میشوند. یک نفر با دهن ِ خونی کمی عقبتر ایستاده. تاجی از بلور دارد و لخت ِ لخت است. رسم ِ پوشش شاهزادگان ِ ترشیده! ۲۵۶ سال است که انتظار میشکد پدرش بمیرد. «بس است این چندیات موبدان. نه هیچ ملاحی و نه هیچ خدایی به بازی ما نخواهد آمد. زیرا که در این سلطهی اهریمن حتا خدا نیز مرده است. خدا مرده و ملاحان سرگشته شدهاند. ملاحان سرگشته شدهاند و به خدمت آن نام نبردنی در آمدهاند. و این تنها شاه سالامون است که نبرد میکند و آورندهی نور تنها اوست. پس به نام او به فرمان من که پسر اویم دست بکشید از امید به موبدان و ساحران و...» شاهزاده میگوید. بعد بیهوا، خیلی ناگهانی باید بیفتند روی زمین. عین لاشه روی زمین افتاده. خیانت به خون سلطنتی بر میگردیم عقب؛ خیلی سریع؛ روی ریل اهدایی اصرافیل؛ توی حفرهی عمیق؛ داخل زمین. گاگورها را رد میکنیم و به گارد سلطنتی میرسیم. دو کمان ِ خالی از تیر، مثل دو برش گوشت ِ قربانی یا مثل دو تا زن ِ یائسه، توی دست ِ دو تا سرباز گارد ِ سلطنتی ایستاده. پس با این احوال، شاهزاده دو تا سوراخ باید توی خودش داشته باشد. یکی درشتتر از دیگری چون از فاصلهای نزدیکتر پرتاب شده است. دو نفر عضو ِ گارد، خانئین به خون سلطنت، کمانداران خسته، قاتلان پسر شاه، مینشینند دوباره. بر میگردیم عقب؛ روی ریل اهدایی اصرافیل؛ توی حفرهی عمیق؛ داخل زمین. ساحر دست راستش را بالا میآورد و دست چپش را هم پسرک به زحمت بلند میکند. Niathan Ulthemon Azog Sasha! Kharahir Ungatodor! Zigomar! بادبان ِ باستان! پوست ِ خدایان! به تو پناه میآوریم! ما را بران و شبان ما باش! اینها را ساحر میگوید. دست راستش را هم کمی بالا تر میورد. نالهای هم میکند. بعد یک نیمتنهی مردانه، خیلی چاق و رنگ پریده از دل خاک ِ کف تالار میآید بیرون. درست مثل این است که ساحر دارد از نهر ِ کف ِ تالار ـکه جای آب یا هر چیز دیگری، توش فقط خاک هست با رگههای سرخ ِ گدازه لابهلاشـ ماهیهای درشت قدسی میگیرد. Lothur! شمایل آتش! شوالیهی شهید! ای سعد ِ سرخ! تیغات باشد! دوباره ساحر است که با فریاد میگوید. بعد دست راستش را باز بالا میکشد و بلافاصله صید بعدی! یک نیمتنهی دیگر؛ خیلی درشتتر از قبلی. توی دستش یکجور تندیس دارد. باید شبیه مجسمههای طلسم باشد. شمشیری هم تو دست چپاش است با تیغهی سه شاخهی سیاه. «ملاحان میآیند...» یک صدای از ته تالار میگوید! «ملاحان! » یکی دیگر! «ملاحان...ملاحان... » بعد کمکم همه باید شروع بکنند: «ملاحان! ملاحان! » با ریتم یکنواخت و هماهنگ: «ملاحان ملاخان! ملاحان! ملاحان!» *** سرآخر پای بچهی انسان میلغزد. نیمهی کوچکتر تن ساحر از جا در میرود. ساحر با چشمهای بسته افتاده روی زمین. یکطور افتاده که انگار مرده است. آدمیزاد ِ کمسال رفته و جای او روی لکه تکیه داده است. میرویم جلو؛ روی ریل اهدایی اصرافیل؛ توی حفرهی عمیق؛ داخل زمین. صف شش نفرهای هست. در حقیقت صف ِ شش نیمنفره! اینجا هستند، بین لاشهی ساحر و جای جمع شدن ِ گاردینها. چرا نیمنفره؟! چون شش تا نیمتنه از خاک آمدهاند بیرون. شش تا بدن نیمه که کمرهاشان تو خاک است و سینههاشان تو خاناتمیا و باقی تنشان هم لابد توی ریشههای تاریک زمین است و به چیزهای فراموش شده تکیه زده. شش تا ملاح اینطوری هستند. شش نفر اعضای گارد با کلاههای پهن سفید دارند از خاک بیرونشان میکشند. لابد ملاحان حتا از اهالی Kem'learad هم سنگینترند. Kem'learadیها مال ِ مادران انسانی هستند که اژدهاها دزدیدنشان و بهشان خیلی غیر انسانی تجاوز کردند و آبستنشان کردند. Kem'learadیها اینطوری است که خیلی سنگیناند. هر ملاح را دارند با دارهای قرقره دار بیرون میکشند. ششتا دار ِ قرقره دار، دستهجمعی درند بالا کشیده میشوند. منتها ملاحان را از زیر پهلو دار زدهاند. طنابها را انداختهاند زیر بغلشان و یک، دو بکش بالا! ملاحان از خاک که بیرون میآیند و پا که روی زمین میگذارند، همه، گاردیها و گاگورها و خلاصه همه ـکه اسمشان را بهتر است بگذاریم «آخرین اتحاد آنها در برابر ارباب سیاه»ـ میایستند و تعظیم میکنند. ملاحان مقدس فرا خوانده شدهاند که ناجی باشند. بعد همهچیز باید برگردد به حالت عادی: شش نفر عضو گارد امپراطوری بر میگردند سرجاهاشان و مینشینند کنار هفتتای دیگر. گاگورها از نو رو کمرشان میافتند و مادرها و بچهها مینشینند که شیر مبادله بکنند. Nagrama Fitothus Khalashza! Enmo! Enda! این را ملاح لوثور با صدای زیرش، به زبانی تیره رو به یکی از خودشان میگوید. آن یکی سرش خم میکند و میرود به عقب تالار. بعد صداهایی از حایی که بیرون ِ دید آدم است به گوش میرسد. وقتی روی ریل باشی دیدت محدود میشود. «کارگزاران امپراطوری رو به افول ایشتار! رعایای شاه سالومون! اینک اعظم ِ فخرهای زندگیتان بر سر شماست. زیرا که با ملاحان و دریارانان، با ارواح آبها و کشتیها، با خداوندگاران ماهیان و ماکیان و دیوهای آب و نهنگ ها، با ایزدان ِ خوفناک ِ طوفان و جنگجویان ِ مهلک ِ گیتی، به سوی نبرد بیرون خواهید شد. سلاح برگیرید و دل قوی دارید زیرا که به سوی پیروزی میرانیم.» همهاش را همان ملاح ِ ته تالار باید گفته باشد. لوثور شمشیر سه شاخ را بالا میآورد: «Da NierDorom!» صدای طبلها که یکجایی توی تاریکی، بدون طبالها مینوازند و صدای شیپورها که یکجا توی تاریکی بینفسی شیهه میکشند میرود هوا. دستهی موقر شش ملاح به سمت لکهی روی دیوار میرود. از لکهی بزرگ خارج میشوند. از توی دیوارهای پناهگاه، از تن پسرک گذشتهاند. *** و هیچ اتفاقی در کار نیست! ساحر بلند میشود.در حقیقت نیمتنه راستش بلند میشود و نیمتنهی کوچکتر پایین میماند. نوک ِ شکاف زخم، مثل گلولهای برفی که رو شیشه باشد، لیز خورده و روی تن ساحر پایینتر رفته. در واقع زخم طولانیتر شده. به لکه نگاه میکند و آه میکشد. میرویم جلو؛ روی ریل اهدایی اصرافیل؛ توی حفرهی عمیق؛ داخل زمین. ۱۳ نفر کلاهدار ِ گارد امپراطوری روی زمین تو هم نشستهاند. میرویم جلو؛ روی ریل اهدایی اصرافیل؛ توی حفرهی عمیق؛ داخل زمین. موبد مرده هم هست. از جای زخم گلوی بریدهاش نور میپاشد. از همهی سوراخهای بدنش نور شروع میکند بیرون آمدن. منتها تاریکی خاناتمیا همانطور که هست میماند. خونهای ریخته بخار میشوند و موبد با پوزخندی تو شیارهای صورتش سر پا میایستد. حالا باز یک موبد رو به ساحر دارد و دو تای دیگر مثل مجسمههای شکنجهگر تو معبد دوروتدور پشت به او ایستادهاند. بعد یک صدایی از محدودهی خارج ِ دید آدم بلند میشود. روی ریل که باشی میدان دید محدود میشود. «باز همهاش شبح! تلقتلق! میان تا شبح باز همهاش شبح باز. توتاکتیک سَمهالادو سُمهالادو. اشتباهی ملاح ِ شبحهای پسر پوک پوک پیتکو پیتکو!» وقتی روی ریل اهدایی اصرافیل عقب برویم، خبر دارم میشویم که همچو هذیانی را ساحر مرتکب شده است. قیافهاش با ریشهای بلند و چشمهای درشت، راست مثل قیافهی ساحر ِ بیچارهای است که باز ملاحان را فراخوانده و اما تنها توانسته شبحی از منجیها را ظاهر کند. بریدگیای که از شانهی راستش آغاز میشود، تا روی زانوی چپش میرسد. بچهی انسان کمرش را زده زیر نیمهی کوچکتر بدن ساحر و پاها را روی دیوار فشار میدهد. «به شما گفته بودم! ای آزادگان! ای نوباوگان! نه آیا که به شما هشدار داده بودم؟! رها کنید این وهم ِ منجیان و ساحران و موبدان را. مرا که فرزند جنگم و فرزند شاه سالومون را بدانها کاری نمیافتد. لیکن شمشیرم به شمشیر شما بسته است همسرنوشتان! ارباب سیاه جهان، باز پسین ارباب ِ جهان که فاتح تمامی کوهها گشته، اینک با مخوفترین سپاهیانش بر دیوارهای این تالار ِ زیرین میکوبد و چهبسا به زودی نازل خواهد شد. پس سلاح برگیرید و به نام شاه... شاهزاده میگوید و بعد صدایش میافتد. خودش با تن برهنه و موهومش در دیدمان که رو ریل هستیم نیست. پس روی ریل اهدایی اصرافیل جلو میرویم. همینطور جلوتر و جلوتر. بعد میبینم! نوری که از جای دو زخم ِ قبلیش میپاشد بنا گذاشته به خاموش شدن و حالا دو تا تیر نو توی تنش دارد با دو تا سوراخ نو! خیانت به خون سلطنتی روی زمین یکنفر وارث ِ ترشیدهی سلطنتهای باستانی افتاده؛ با تاج ِ بلور عقیم و بدن ِ لخت ِ لخت! |