صبح، خسته و بیرمق خودش را از پشت پردههای اتاق به درون خانه انداخت. مصطفی، با خلقی تنگ از رختخواب بلند شد، روی لبهی تخت نشست و از آب ولرمی که توی پارچ کنار تختش بود لیوانی نوشید. با اولین جرعه صدای بوق اتومبیلها از خیابان که در سرتاسر طول شب پیوسته به گوشش میرسید، یک باره واضحتر شد. سراغ یخچال رفت و چون چیزی پیدا نکرد به دیوار تکیه داد و سعی کرد به یاد بیاورد که امروز چه کارهایی باید انجام دهد. میتوانست فقدان قند را در شریانهایش احساس کند و این فکر کردن را برایش دشوار میکرد. زیر کتری را روشن کرد و همزمان دکمهی پاور کامپیوتر خانگیاش را زد. صدای جابهجا شدن هد روی هارد دیسک بلند شد، بعد چند سطر نوشتهی سفیدرنگ بر پسزمینهی سیاه ظاهر شد و نشان آشنای ویندوز بر صفحهی مونیتور آمد. مرد جوان سراغ پوشهی موسیقی رفت و روی قطعهی محبوبش دبلکلیک کرد:
Another head hangs lowly
Child is slowly taken
And the violence caused such silence
Who are we mistaken?*
مصطفی پردهها را به کناری زد و خیابان را که در همین ارتفاع ناچیز لایهای دود میان آن و پنجره حائل شده بود، نگاه کرد. اتومبیلها پشت چراغ قرمز بند شده بودند و کسی لنگ قرمزش را به زور روی شیشهی کثیف آنها میانداخت بلکه پولی بگیرد. بچهها در حیاط مدرسهای که در آن سو بود، بازی میکردند و مردمی معمولی در طول پیادهروها مشغول رفت و آمد بودند. هنگامی که صدای فریاد دلورس اوریوردن از طریق اسپیکرهای کامپیوتر به گوش میرسید که:
In your head, in your head
Zombie, zombie, zombie
Hey, hey, hey, What's in your head?
In your head
Zombie, zombie, zombie?
مصطفی به سراغ کتری رفت تا چایی را دم کند. اندکی بعد، نزدیکهای ساعت یازده از خانهشان واقع در منطقهی جمهوری خارج شد. اواسط پاییز بود و هوا هنوز سرد نشده بود. با این حال بوی پاییز در هوا پیچیده بود که حسی را در اعماق ذهن او بیدار میکرد، اما هرچه زور میزد نمیتوانست آن را فهم کند. چیزی بود مربوط به دوران کودکی، زمانی که در حیاط خانهی مادربزرگش با چند بچهی قد و نیمقد دیگر ساعتها مشغول بازی میشدند و هیچکدام از دغدغههای امروزش آنجا جایی نداشت. تنها حسی بود که اکنون نمیتوانست لمسش کند و همین باعث میشد احساس عجز تمام وجودش را فرا بگیرد. در مسیر هر روزهاش از کنار یکی از آخرین باغهای قدیمی باقی مانده در محلهی جمهوری میگذشت. پائیز کار خودش را کرده بود و تنها سبز رو به مرگ یا رنگ زرد و نارنجی سوختهای در برگهای بعضی از درختها دیده میشد، مابقی لخت و عور بودند و روی شاخههای برهنهی درخت خرمالو میشد میوههای در حال رسیدن درشت و نارنجی رنگ را دید. مصطفی تعجب میکرد که چطور درختهای این باغ در آب و هوای تهران هنوز به حیاتشان ادامه میدهند... امتداد خیابان جمهوری پر بود از فروشگاههای لوازم صوتی و تصویری با تلوزیونهای 40، 50 و 60 اینچ که پشت ویترینهایشان روشن بود و هر کدام تصویری خوش آب و رنگ را پخش میکردند. کمی مانده به منیریه -بهشت لوازم ورزشی- جایی که کوچکترین تکاپویی ریهها را به سوزش میاندازد، مصطفی به محل کارش رسید. جلوی در ساختمان دفتر نقشهکشی ایستاد و نگاهی به راه پلهای انداخت که چند سال بود هر روز قبل از ظهر آن را بالا میرفت و شب پایین میآمد. اولها کارش را صبحها شروع میکرد، اما رفتهرفته، هر چقدر که شبها بیشتر مشغول کامپیوتر و اینترنت میشد و بیدار میماند، ساعت کارش را با توافق رئیسش جلو میکشید و بعدازظهرها دیرتر راهی خانه میشد... اما حالا هیچ تمایلی برای رفتن به آن ساختمان آشنا نداشت، حسی از انزجاری و بیهودگی، از تکرار، عذابش میداد.
برای قدم زدن خیابان ولیعصر را به سمت پایین پیش گرفت. اتوبوسهای خط ویژه خیابان را بالا و پایین میرفتند و مردم را در دستههای چند دهتایی با خودشان اینور و آنور میکشاندند. درختهای چنار خیابان هر سال کمتر از سال قبل میشدند. رد تازهی ارهبرقی را میشد بر کندههایی که بریده شده بودند و رنگ روشنی داشتند به خوبی دید. برخی از کندهها داخلشان پوسیده بود، بعضیها هم با ظاهری سالم خشک شده بودند و از کنار بعضیشان که بعد از خشک شدن شهرداری مجوز قطعشان را صادر کرده بود، چند شاخهی تازه که نشان از ادامهی حیاتشان داشت رسته بود.
نزدیکیهای راهآهن مصطفی یاد خاطرات بچگیاش افتاد، زمانی که با مادرش به ایستگاه قطار میرفتند تا عازم سفر شوند و او در آن بعدازظهرها خوشبختترین آدم دنیا بود. بلیتهای مقوایی زرد و سبز قطار که با پانچ سوراخ میشدند، کپههای شلوغ شش نفره، خانهی مادربزرگش در شهرستان که صبح زود وقت رسیدن درش به رویشان باز میشد و هم بازیهایش... و صبحهای زودی که به پایتخت باز میگشتند: کارتن خوابها در میدان راهآهن بیدار میشدند و او در اتوبوس شرکت واحد هنگامی که در میان آدمهای خموده مسیر بازگشت به خانه را میپیمود، شوقی بیاندازه برای از سر گرفتن زندگی روزمرهاش در دل داشت؛ شوق بچههای محل، مهدکودک، مدرسه و ... حالا اما میدان راه آهن برایش هیچ معنایی نداشت، قبرستانِ کالبد خاطرات بیروحی بود که سالها از زنده بودنشان میگذشت، یادهایی که مدتها پیش گندیده بودند، پوسیده بودند و با به یاد آوردنشان نه به هیجان میآمد، و نه به ذوق وا داشته میشد.
بی هیچ انگیزهای سوار بی.آر.تیهای تجریش شد. سوار شدن در ایستگاه مبدا این امکان را به او میداد که روی هر صندلی خالیای که میخواهد بنشیند و او منتهیالیه واگن اول در کنار پنجره را انتخاب کرد. فکر کرد که یک دوست قدیمی را ببیند، اما حال و حوصلهی هیچ کسی را نداشت. میتوانست به خانه برود و کمی تلوزیون تماشا کند، تصویر دلخراش ریخته شدن بمبها بر سر مردم را ببیند و ککش هم نگزد، یا پای فیسبوک چرندیات فِرندهایش را لایک کند. نه! هیچکدام اینها برایش جذابیتی نداشتند. ترجیح داد خودش را ول کند و به چنارهای ولیعصر نگاه کند که هنوز هم جاهایی در آن بالا، به هم میرسیدند و با شاخههای عورشان آسمان را مشبک میکردند.
اتوبوس شیب شمیران را زور می زد و بالا میرفت، در حوالی باغ فردوس کوههای شمال شهر خودشان را بیشتر از هر جا نشان میدهند، آن قدر نزدیکاند که نگاه آدم در دلشان گم میشود. اتفاق خوبی بود. برف پائیزه روی نوک کوهها نشسته بود، گرچه برف مدتها بود که به این شهر رنگ و رو رفته پا نگذاشته بود، اما این سپیدی نوید زمستانِ پیشرو را می داد. مصطفی هنوز خاطرات زمستانها را به خوبی به خاطر داشت: گلولهی برفبازی با بچههای دیگر، دستهای یخزدهاش که وقتی زیر آب گرم میگرفتشان حس میکرد هر آن ممکن است از درد انقباض منفجر شوند. باقالی! خانوادهاش که کنار هم جمع میشدند و همگی پای سریالهای تلوزیون شبهای زودرس را به نیمه میرساندند. و اندوه مشقهای فردا، ترس از آقا معلم. تمام این خاطرات چنان خون را به گونههای مصطفی آورد که کم مانده بود فریاد بزند. میخواست همانجا از اتوبوس پیاده شود و با کله در دل روزگاران گذشته فرو رود.
ترمز اتوبوس در ایستگاه آخر اما او را به خود آورد. بار دیگر در میانهی شهری دود گرفته بود. حتا شمال شهر هم از هجمهی بتن و فولاد در امان نمانده بود. گو که هر تلاشی برای رهایی از چنگال افسردگی محکوم به فنا بود. مصطفی زور زد که تسلیم نشود. با دلی بیقرار و خشمآلود به سمت ایستگاه تاکسیهای میدان قدس راه افتاد. با خودش فکر کرد که باید به جاهایی برود که خاطراتی آنجا داشته است. در عرض نیم ساعت مقابل درب ورودی پارک سنگی جمشیدیه بود. با اولین نگاه هجمهای از خاطرات بر او یورش آوردند: انعکاس صدای دویدنهایش بر دیوارههای سنگی پارک، باغچهها و سنگ فرشهای طویل، تیرهای چراغ برق، استخر قوها و روز هایی بهاری که زمانی به آن جا آمده بود...
نیمکتی پیدا کرد و نشست و در باب خاطراتش تامل کرد. در باب زندگیاش. و در بابهای که هر کدام را میکوبید گشوده نمیشدند. خورشید در پس شهرِ خاموش غروب میکرد. هر کجا را نگاه میکردی چراغ های سرخ و نارنجی روشن میشد. هیچ جشنی اما پیش رویش نبود. خانه بود و محل کار، دوستان و خانوادهای که دیگر مدتها بود نمیشناختشان.
«هوا سرد شده رفیق، نه؟»
در تاریکی پیکری را کنار خود دید. صدا نازک و زنانه بود. با شنیدن این جمله تازه متوجه سردی هوا شد. پس پاییز دیگر کاملاً از راه رسیده بود.
«سیگار داری؟ اکسیژن این بالا زیاده...»
مصطفی دست در جیبش کرد و پاکت بهمن کوچک را بیرون آورد و رو به او گرفت.
«مرسی رفیق.»
موجودی بود سراسر یاس و ناامیدی که زبان را بند میآورد. با فندک سیگارش را گیراند و در تاریکی چند پکی به آن زد. هر بار که دود را میدمید، گُرِ سیگار سرختر میشد و مصطفی در نور آن میتوانست چهرهی زیبا و هراسانگیز زن را ببیند.
«وقت خوبی برای وا دادنه، مگه نه؟»
برای مصطفی سخت نبود تا منظور زن را بفهمد. چون خودش به همان فکر میکرد. اشک از گوشهی چشمانش سرازیر شد، سرش را پایین انداخت و با صدایی لرزان جواب داد: «اونجا هیچ چی نیست.»
وقتی سرش را بلند کرد، زن دیگر آنجا نبود. جای او اما سایههایی بودند که بلند میشدند. ولی او نمیخواست این چنین وا بدهد. دلش جایی گیر بود، هنوز دلش کسی را میخواست که از ته دل به او بگوید دوستش دارد، دستش را بگیرد. جایی را میخواست که آرامش داشته باشد، آدمهای خوب زیادی را ببیند، زندگی کند و تجربههای بسیاری را از سر بگذارد. جایی که همچنان احساس کند؛ درد را، لذت را، عشق و مرگ را...
مصطفی با سرعت از پارک به سمت خیابان سرازیر شد. خودش هم نفهمید که چطور پیش میرود، اما سایهها را احساس میکرد که در پیاش روانند و هر لحظه احاطهاش میکنند. روبهروی خود اتومبیل پرایدی را دید، ناخودآگاه دست بر دستگیرهاش انداخت. در ماشین باز بود و سوییچ رویش. عالی بود! سوار ماشینی شده بود که مال خودش نبود. پایش را روی گاز گذاشت و با سرعت سراشیپی جمشیدیه را به سمت نیاوران پایین رفت. هر کجا اما سایهای بود، از پای تیرهای چراغ برق گرفته تا خانهها و درختان، امتداد مییافت و به سمت او مستولی میشد و او بیشتر پدال گاز را فشار میداد. داشت از دستشان فرار میکرد، اما آنها بیانتها بودند. از هر خیابان که میگذشت، سایهها از زیر در مغازهها بیرون میخزیدند؛ سوپرمارکتها، فروشگاههای لوازم الکترونیک، کتابفروشیها، ... و به سمتش هجوم می آوردند. صدای موتور بلند شده بود و مصطفی باز هم بیشتر گاز میداد.
سایههای مردمی که دیروقت به خانههایشان دراز میشدند و خود را به دربهای اتومبیل میرساندند و بر پنجرههایش میکوفتند. مصطفی با خودش گفت: «نمیخوام بیاحساس بشم، نمیخوام مغزم ازشون پر بشه، نمیخوام زامبی بشم. دست بردار، ولم کن، زامبی، زامبی، زامبی...»
و صدایی را در گوشش شنید:
But you see, it's not me, it's not my family
In your head, in your head they are fighting
With their tanks and their bombs
And their bombs and their guns
In your head, in your head, they are crying...
صدا بسیار واضح و نزدیک بود. نگاهی به ضبط ماشین انداخت اما خاموش بود. دنده را عوض کرد و بیشتر گاز داد...
In your head, in your head
Zombie, zombie, zombie
Hey! Hey! Hey! What's in your head?
In your head
Zombie, zombie, zombie?
Hey! Hey! Hey! Hey! Oh! Dou! Dou! Dou! Dou! Dou!
سابووفر خاموش کل ماشین را میلرزاند. مصطفی هر لحظه سرعتش را بیشتر میکرد و از مقابل خانهی آدمهای فقیر، آدمهای متوسط و آدمهای ثروتمند میگذشت. خانههایی اجارهای، رهنی و خریداری شده...
Another mother's breakin'
Heart is taking over
When the vi'lence causes silence
We must be mistaken
سایهها از هر طرف خودشان را به ماشین میرساندند و بر بدنهی آن فشار میآوردند. تنها نورها بودند که در اطرافش کشیده میشدند و سیاهیهایی که احاطهاش کرده بودند.
What's in your head?
In your head
Zombie, zombie, zombie?
ذهن مصطفی خسته شده بود و دیگر دلش نمیخواست به هیچ چیز فکر کند. نمیخواست به روزهای خوبی که بوده است فکر کند، نمیخواست به روزهایی که میتوانند خوب باشند فکر کند. شیشهها تقی کردند و بعد با حالتی انفجاری خرد شدند و بر سر و صورت مصطفی پاشیدند. همزمان سیاهیها به داخل آمدند و از تمامی سوراخهای کله وارد سرش شدند.
اتومبیل به جایی نامعلوم برخورد کرد. نه مثل فیلمهای سینمایی بلند شد و معلق زد و نه آتش گرفت و منفجر گشت. تق! صدای مچاله شدن آهن به گوش رسید، سر مصطفی رو فرمان کوبیده شد و دیگر چشمانش را باز نکرد. صدای موسیقی قطع شده بود.
* * *
صبح، خسته و بیرمق خودش را از پشت پردههای اتاق به درون خانه انداخت. مصطفی، با خلقی تنگ از رختخواب بلند شد، روی لبهی تخت نشست و از آب ولرمی که توی پارچ کنار تختش بود، لیوانی نوشید. صدای اتومبیلها به طور مداوم همچون سرتاسر طول شب از خیابان به گوش میرسید. مصطفی دکمهی کتری برقی را زد و تا آب جوش بیاید در جا ایستاد. چای کیسهای را داخل لیوان انداخت و آب جوش را رویش ریخت. بخار آب داغ از روی لیوان بلند میشد، اما نگاه بیروح مردی که چندان جوان به نظر نمیرسید به جایی نامعلوم دوخته شده بود. دو دقیقه صبر کرد و بعد طبق عادت بدون قند چاییاش را سر کشید، لباس پوشید و به سمت محل کارش عازم شد.
صدای ارهبرقی کل کوچه را برداشته بود. تابلوی زرد رنگی که رویش عنوان یک مرکز تجاری را نوشته بودند، جلوی ورودی باغ قدیمی زده شده بود. درختهای باغ یک به یک فرو میافتادند. درخت خرمالوی پیر باغ، پیش از فرو افتادن میوههایش را بر روی زمین رها میکرد. خرمالویی پیش پای مصطفی افتاد، اما نترکید. مصطفی، راه کج کرد و از کنار آن گذشت. در ابتدای خیابان ولیعصر به ایستگاه اتوبوس رفت و منتظر بی.آر.تیهای میدان راهآهن شد. یادش نمی آمد کی، اما زمانی هر روز این مسیر را پیاده میرفت. سر پا کنار آدمهایی ایستاد که سرشان در لاک خودشان بود و به محل کار میرفتند. آدمهایی با چهرههای تکیده و پیراهنهای یکدست خاکستری. در یک ایستگاه سوار میشدند و در ایستگاهی دیگر پیاده... ده دقیقهی بعد اتوبوس در ایستگاه منیریه ترمز زد و مصطفی از آن پیاده شد. مقابل ساختمان دفتر نقشهکشی لحظهای درنگ کرد. به پشت سرش، به خیابان پاییز زدهی ولیعصر که میخواندش نگاهی انداخت، بعد اما سرگرداند و پلههای محل کارش را برای بار نامعلومی بالا رفت.
* ترجمه ی کامل ترانه ی زامبی (Zombie) از گروه کرینبریز (Cranberries) که در داستان آورده شده، چنین است:
سر دیگری از طناب دار آویزون میشه
کودکی به آهستگی گرفته میشه
و خشونت که باعث چنین سکوتیه
ما با کی اشتباه گرفته شدیم؟
ولی تو میبینی، اون من نیستم، اون کس و کار من نیست
توی سرت، توی کلهات، اونا دارن میجنگن
با تانکهاشون و بمبهاشون
توی سرت، توی کلهات، گریه میکنن
توی سرت، توی کلهات
آهای زامبی، هی زامبی، زامبی
چی تو سرته؟
هی! هی! هی! توی سرت
آهای زامبی، هی زامبی، زامبی؟
مادر دیگهای خُرد میشه
قلب دیگهای دور انداخته
زمانی که خشونت چنین سکوتی رو بار آورده
ما رو حتمًا اشتباه گرفتن
همهش همونطوره که از 1916 بوده
توی کلهات، توی سرت، اونا همچنان میجنگن
با تانکهاشون و بمبهاشون
و بمب هاشون، تفنگهاشون
توی سرت، توی کلهت، اونا میمیرن
توی سرت، تو کلهات
آهای زامبی، هی زامبی، زامبی
چی تو سرته؟
هی! هی! هی! توی سرت
آهای زامبی، هی زامبی، زامبی؟