(توضیح مترجم: نقش همسرایان در تئاتر به سبک یونان باستان، اظهار نظر در مورد عملکرد نقشآفرینان و بیان اوضاع و احوال صحنهها برای تماشاچیان است. در اینجا همسرایان از زبان شخصیتها نیز به شکلی حماسیتر سخن میگویند. این سبک تئاتر بسیار ساده است و معمولاً از سه یگانگی «زمان، مکان، عملکرد» پیروی میکند؛ به این معنا که کل نمایش حول یک «عملکرد» یا تم میچرخد و زیرداستان ندارد و شامل اتفاقات حداکثر 24 ساعت –یگانگی زمان- در یک محدوده مکانی مشخص میشود. در این نمایشنامه، تمامی جهتهای صحنه –جلو، عقب، وسط- به ژاپنی ذکر شده بودند.)
شخصیتها
-
-
-
-
مکان
-
زمان
-
[یک دستیار میزی را تا وسط صحنه میآورد. روی آن وسیلهای است که به عنوان یک لباس فضایی در نظر گرفته خواهد شد؛ همچنین یک سینی فلزی باریک هم روی میز دیده میشود.]
[راهب وارد شده و در گوشهی صحنه میایستد.]
راهب: چونان آتشی پدیدار از دور، چونان آتشی پدیدار از دور، که مسافر در راه مانده را از شب به خود میخواند، روشنایی آسمان نیز چنین گونه است.
[راهب به طرف وسط صحنه بر میگردد.]
راهب: من راهبی از کیوتو و در راه زیارت هستم. آرزوی من دنبال کردن مسیر روکوروی مقدس است که بیش از صد سال پیش، به دنبال وارستگی در میان سیارهها به سفر پرداخت. او در جهانی که خورشید در آسمانش روشنترین ستاره بود، به مقام نیروانا نایل آمد. در ابتدای سفر، او به دنبالهدار هیکارو رسید و مدتی روی آن اقامت گزید. و من نیز اکنون بر آن فرود آمدهام.
[مهندس وارد میشود.]
مهندس: به پایگاه ما خوش آمدید، عالیجناب مقدس. متاسفانه موقع خوبی وارد نشدهاید و من هم سرم خیلی شلوغ است، ولی باعث افتخارم خواهد بود که تا جای ممکن در خدمتتان باشم.
راهب: سپاسگزارم. شنیدهام آماده میشوید تا این پایگاه را رها کنید.
مهندس: متاسفانه چارهای نداریم. دو قرن میشود که انسان و ماشین یخهای این دنبالهدار را جستجو کردهاند.
همسرایان: پیروزی و تراژدی، جشن و عزا، گورهای مقدس، و اثر دستان به یاد ماندنی. به موشکها غرش بخشیده و به کودکان زاده شدهی فرای زمین، نفس میدهیم. ما، سیراب کنندگانیم. از تلاش ماست که آبها از میان بیشههای سبز چون رویا به دریاچهها فرو میریزند؛ جایی که از ازل سنگ بود و غبار بود و شکوفههای سفید بر فراز مریخ آویخته بودند! اما اکنون دنبالهدار چونان پروانهای از تاریکی زاینده به دست چپ آن وارد میشود. باد خورشیدی گوشتها را آب کرده، استخوانها را ذوب نموده، دندانها را مبدل به ذغال گداخته کرده، سیلیکون را در کورههای ماشینی چون آب روان میسازد. ما از این خانهی سوزان گریزانیم.
مهندس: شاید بعد از گذر از حضیض بشود دوباره برگردیم.
همسرایان: در تابستان پیشرو شعلهها چطور چون علفهای دشت موج خواهند زد، در پاییز مههای غریبِ در بر گیرنده چطور این سرزمین را در خود خواهند پوشاند، و سکون زمستان هزار ساله چطور از راه خواهد رسید؟
مهندس: فعلاً داریم برای تخلیه آماده میشویم. سفینهای که شما را آورد، یکی از سفینههای باری ما میشود. کارتان هر چی که هست، متاسفانه وقت کمی برای انجام آن دارید.
راهب: مایلم گنبدی را ببینم که روکوروی مقدس در آن زندگی و مراقبه میکرد.
مهندس: چقدر عجیب! فکر نمیکنم هیچ کس تا به حال به آنجا رفته باشد. البته به عنوان یک معبد مقدس شناخته میشود، ولی در فاصلهی دوری از پایگاه ما متروک افتاده است؛ و در هر حال، ما هیچ وقت بی کار نیستیم. فعلاً تمامی خودروهای زمین در حال استفادهاند. ولی اگر استفاده از لباس فضایی و جت پشتی را بلد باشید، میتوانم یکی بهتان بدهم. خوشبختانه در گردش دنبالهدار هم پایگاه و هم معبد توی سایه رفتهاند و میتوانید امن و امان با لباس فضایی بروید. ولی دقت کنید که قبل از طلوع کشنده حتماً برگردید.
راهب: متشکرم، چنین خواهم کرد. اگر اشتباه نکنم، نه ساعت وقت خواهم داشت؟
مهندس: بله.
[مهندس وسیلهای را که مثلاً لباس فضایی است روی کول راهب میگذارد و سینی فلزی را به دستش میدهد.]
مهندس: بفرمایید، همه چیز آماده است و این نقشهی راهنمای الکترونیک هم مسیر را نشانتان خواهد داد. باشد که راهتان به پیروزی رهنمون باشد.
راهب: درود بر تو.
[مهندس تعظیم میکند و خارج میشود.]
راهب: زمان به طرز دردآوری کوتاه است. بهتر است هر چه سریعتر از هوابند اصلی خارج شده و به راه بیفتم.
[راهب چند گام به طرف راست صحنه میرود و دوباره بر میگردد؛ مثلاً در حال حرکت و سفر است. در این بین، دستیاران صحنه میز را برده و تختهای را روی صحنه میآورند و به ستونی تکیه میدهند که مثلاً یک کامپیوتر بزرگ است.]
راهب: چنان سریع حرکت کردم که راهنمایم میگوید به همین زودی به مقصد رسیدهام. آن گنبد بر فراز آن لبه، یعنی اقامتگاهش همان بوده است؟ باید جلوتر بروم.
[راهب به طرف کامپیوتر خیالی میرود.]
راهب: انگار بیوزن، چون روح بر هوا میروم؛ جهان در اطرافم چون مهی است، سفید و خشک، تا ابد تنها و تهی.
همسرایان: سکوت ابدی مکانهای بیکران من را میترساند. ولی سکوت را آرامشی نیست. همین مکانها جهان را به پیش رانده و اشکش را روان میسازند و دوباره آن را به پس رانده و هیچش میکنند. انرژی در همه سو روان است، صدای هیس ناشنیدنی نویز نادیدنی بلند است. تخته سنگی را میبینم که چون سنگ گوری باریک است بر فراز جایی که زمانی یخرودی جاری بوده و اکنون از آن فوارهای به ارتفاع آسمان به سوی سیاهی میپاشد. جریانهای پهناور و لرزان، ستارگان را میپوشانند و از خود افق خشم جاری است که رو به سوی نیستی دارد.
راهب: بزرگ باد آمیدا؛ سالیان سال پیش روکورو به اینجا آمد که آن موقع جایی دیگر و زمانی دیگر از حالا بود. ولی من اکنون همان مسیر را میروم، به این امید که همچنان به رستگاری رهنمون شود.
[روبات از یک گوشهی صحنه وارد میشود.]
روبات: وقتی فوارهی باران منقطع میشود، برای لحظهای عطر کیالکِ به شکوفه نشسته بلند میشود. چون خاطرهای... آه، یک مهمان!
[روبات جلو میرود تا با راهب دیدار کند. هر دو ادای دستکاری کردن گیرندههای رادیویی خود را در میآورند.]
راهب: اینجا معبد روکورو، همان اقامتگاه باستانی اوست؟
روبات: بلی، گرچه بازدید کنندگان آن معدودند. میتوانم بپرسم به چه قصد اینجا آمدهاید؟
راهب: چه قصدی دارم جز وقف خود؟ من یک راهبم. آیا تو خدمتگزار معبدی؟
روبات: نگهداری و مراقبتهای ساده و پیش پا افتاده با من است.
راهب: برایم عجیب است که یک ماشین میخواهد قصدم از بازدید اینجا را بداند.
روبات: آن چه تو میبینی، فقط یک مکانیسم است. این بدن به آن کامپیوتر در آن سو متصل است که در آن هوشی مصنوعی زیست دارد؛ هوشی آنقدر قدرتمند که برای اعمال وظایف ضروری من کفایت میکند.
[روبات با حرکاتی متناسب به رقص در میآید و همسرایان برایش میخوانند.]
همسرایان: دنبالهدار عمری است در میان سکوت راهی بوده است. تو گویی هیچ گاه زمان بر سر آن ننشسته. یک روز یا ده سال، چه تفاوت دارد؟ رود کائنات بر فراز و از زیر جاری است، ولی دریایی بر ساحل این جزیره نمیآساید. تو گویی برای همیشه به آرامش رسیده، دفن شده، و حالا ستارگان بر فراز و زیرش به تماشا نشستهاند. ولی در گور هم آرامش را نخواهی یافت. سنگ گور زیر باران، زیر اشعههای خرد کنندهی روز و یخبندان پوسانندهی شب میفرساید. حتا خاک هم بلعندهای است که هزار زبان آبدارِ پنهان دارد که کورتر از موشِ کور و سختتر از سنگ، به سطح راه میگشایند. اینها گنگ و کند، در جریانند. و لرزههای زمین به اندازهی آنان بیرحم نیست. و روی این جهان کوچک نیز چیزی جز تلاش، نابودی را پس نمیراند؛ حتا در عمیقترین نقاط فضا؛ حتا در عمیقترین نقاط فضا... تنها در راه است که آرامش مییابیم.
راهب: مقدس باد نام آمیدا بودا.
روبات: میتوانم کمکی به شما بکنم؟ متاسفانه اینجا سرپناه یا وسیلهی آسایشی نیست که پیشکش کنم. همان طور که میبینید سر گنبد باز است و چیزی جز این کامپیوتر، یک ژنراتور برق و وسایل مورد نیاز من در آن نیست.
راهب: مطمئناً روکورو سلامت، نور، هوا، آب، غذا لازم داشته است... حال زندگیاش هر چقدر ساده که بوده.
روبات: بله، اما وقتی او رفت به معدنچیان گفت از وسایل باقیماندهاش بهره ببرند. آنها از وسایلی استفاده کردند که او دیگر احتیاجی نداشت. گرچه از آنها خواست که کامپیوتر و روبات خدمتگزار را باقی بگذارند که خود آنها از سر احترام کمی پس از ورودش به اینجا پیشکش کرده بودند.
راهب: پس یعنی همان موقع هم چنین مقدس بود؟
روبات: نمیتوانم جوابی بدهم. شاید فقط معدنچیان آن روزگار مهربان و بخشنده بودهاند. کسانی که زندگی سخت دارند و تنها میزیند، اغلب چنیناند.
راهب: شاید از سر سادگی روحشان، حس کرده بودند که کسی به میانشان آمده که روزی به مقام بودا خواهد رسید.
روبات: چه... واقعاً به چنین مقامی رسید؟
راهب: مگر نشنیدهای؟
روبات: من از زمان رفتن او تا به حال تقریباً همیشه تنها بودهام.
راهب: بله، از متروک افتادن اینجا شنیده بودم. با کسی هم ارتباطی نداشتی؟
روبات: چه کسی است که با یک کامپیوتر و یک پوستهی خالی صحبت کند؟
راهب: ظاهراً زیارت از رسوم این مردمان نیست. قابل درک است. جز این یک مکان مقدس، دیگر چه چیزی برای تماشا روی یک دنبالهدار وجود دارد؟ نه زیباست، نه فصلی دارد، نه زمین مقدس و پربرکتی دارد، نه حیاتی در آن به چشم میخورد... چیزی جز دلتنگی در آن نیست.
روبات: از نظر او چنین نبود.
راهب: البته. به همین دلیل راه او را دنبال میکنم و خاضعانه امیدوارم چند جرعه از آن چه او در تمامی جهان دید، نصیب من نیز گردد.
روبات: او تقدس را دید.
[هر دو برای چند لحظه ساکت میایستند.]
روبات: میتوانم کمکی به شما بکنم؟
راهب: متشکرم، ولی فکر نمیکنم. خوب، تو هنوز میتوانی صادقانه به مسئولیتت ادامه دهی و با دقت فراوان همه چیز را زیر نظر داشتی باشی و هر کاری که لازم است انجام دهی. به جرات میتوانم بگویم که نزدیکی به خورشید کمکم نابودی به بار میآورد.
روبات: همین طور است. گنبد به این تخته سنگ بسته شده، ولی هر روز لرزههای سختتر و شدیدتری از راه میرسد و خودم دیدهام که تختهای غولآسا از یخ به این سو روان است. بعید میدانم پس از عبور از حضیض چیزی باقی بماند.
راهب: وقتی به پایگاه برگردم، این موضوع را به آنها یادآوری خواهم کرد. حداقل تو و کامپیوتر را باید با مردمان از اینجا ببرند. شماها یادگارهای مقدسی هستید.
روبات: اوه قربان، نه، چنین نیست.
راهب: شما با یک قدیس سر و کار داشتهاید؛ درست مثل مهرههای تسبیحش که حالا در کاماکورا نگهداری میشود.
روبات: قربان، شما متوجه منظورم نمیشوید و من هم نمیتوانم خوب توضیح دهم. من فقط یک ماشینم، یک برنامهام. آیا اجازهی مرخصی میفرمایید؟
راهب: البته.
روبات: اگر کمک خواستید، کافی است صدایم بزنید. من خیلی دور نمیشوم و همیشه صدایتان را میشنوم. حضور شما جنبههایی از حیات را به یادم آورده که فکر میکردم فراموش کردهام؛ درست مثل رویایی که از یاد میرود و باز میگردد.
[روبات تعظیم میکند و پشت کامپیوتر میرود.]
راهب: عجیب است. تا به حال کجا روباتی دیده شده که این طور رفتار کند یا این طور حرف بزند؟ و چطور ممکن است باران، باد، خاک و مرگ را بشناسد؟ طوری با او حرف میزنم انگار که انسان باشد. چه خبر است!
[راهب طوری ادا در میآورد انگار زمین زیر پایش به شدت به لرزه افتاده باشد.]
راهب: چه لرزهی قدرتمندی. اگر این جاذبه این قدر ضعیف نبود، حتماً به زمین کوبیده شده و آسیب میدیدم. ببین شکاف روی یخ چقدر بزرگتر شده و لبههای آن که هیچوقت در حالت مایع نبودهاند، چطور به بیرون آویزان شدهاند. بگذار به معبد بروم و برای آرامش دعا کنم.
[راهب به طرف کامپیوتر میرود و جلوی آن زانو میزند و دستهایش را در هم قفل میکند.]
همسرایان: مقدس باد آمیدا بودا، که در اوست راه، قانون؛ که در آموزههای اوست رستگاری؛ و بخشایندگیاش چون مهتاب گسترده بر فراز دریاهای طوفانی که طعم اشک دارند، جاری است؛ که ظهور شکوه او چونان به شکوفه نشستن درختی خشک و زمستانی، ناگهانی است. او را صدا میزنیم که هدایتمان کند، در خشم صدایش میزنیم تا ببخشاید، در نفرت صدا میزنیم تا عشق بورزد، در اندوه صدا میزنیم تا آرامش دهد، در تنهایی صدا میزنیم تا بزرگی بخشد؛ با تمام آن چه هست، تمام آن چه بوده، تمام آن چه که تا ابد خواهد بود. گرچه هزار هزار دعا کم است، اما یک ناله هم کافیست. مقدس باد آمیدا بودا.
[تصویر روکوروی جوان که لباس راهبان را به تن دارد، بر روی نمایشگر کامپیوتر ظاهر میشود. راهب که حیرت کرده، از جا بلند میشود.]
راهب: چی؟ یک انسان دیگر بعد از این همه مدت؟ یا شاید پیامی هستی که از پایگاه مخابره میشود؟
روکورو: نه، من اینجا نیستم. و چون تو انسان نیستم.
راهب: چی؟ پس چه هستی؟ بدان که من زائری هستم دنبال کنندهی مسیر روکورو از جهانی به جهان دیگر، به این امید که عاقبت من هم به فرای این جهانها نائل شوم.
روکورو: بله، قبلاً هم گفتی.
راهب: چه زمانی؟ به یاد نمیآورم که قبلاً با تو ملاقات کرده باشم. و بعید میدانم در زندگیهای قبلی دیداری کرده باشیم. ایزدی، یا شیطان؟ روحی یا رویا؟
روکورو: من همان هوشی هستم که روبات را هدایت میکند. جز من نیست.
راهب: پس تو برنامهی درون این کامپیوتر هستی؟
روکورو: بله. و از آن منظر، به جهتی هم روح هستم؛ چون سالیان سال قبل از دنیا رفتم.
راهب: آیا واقعاً با یک سایه سخن میگویم؟ منطق من سر به کدامین بیابان گذاشته؟ ولی نه، شاید این دیوانگی نباشد. هر چه هست توهم و آشوب یک خانهی سوزان است. جز بودیساتواها [1]، هر چه میماند غریبهای است در غریبآباد.
روکورو: گوش کن. روکورو پیش از ورود به حلقهی هشتم، محققی بود در زمینهی ارتباطات انسان و کامپیوتر.
راهب: میدانم. در جوانی جز موفقترین محققین محسوب میشد. بعدها نوشت: «روشنایی کور کنندهی خرد چشمانم را خیره کرده بود، تا این که یک غروب تابستانی در بیشهای، صدای خفهی فاختهای را شنیدم.»
روکورو: همان پرندهای که میان مرگ و زندگی بال میزند.
راهب: صبر کن! کمکم معنی حرفهایت را میفهمم. اما ادامه بده، ادامه بده!
روکورو: وقتی او به این دنبالهدار قدم گذاشت، هنوز چنان در جهان مادی غرق بود که چند وسیلهی خاص نیز به همراه آورد. ولی بعدتر دست از آنها کشید. اما تا مدتی که اینجا اقامت داشت، این فکر با او بود که ذهن آزاد شده از جسم با احتمال بیشتری به رستگاری خواهد رسید و مسیر درست را خواهد یافت. بنابراین اسکنری ساخت که هشیاری او را در برنامهای کپی میکرد و بعد آن هشیاری را در این کامپیوتر قرار داد.
راهب: شگفتزدهام کردی. تا به حال هیچ کس از چنین چیزی خبر نداده بود.
روکورو: فکر میکنم خودش به کسی چیزی نگفت... نه از سر خجالت؛ مطمئنم او فراتر از چنین احساسی بود. بلکه نگران بود بقیه هم دست به کار مشابهی بزنند.
راهب: ساختن یک خود از خود که راهنمای خود شود. امیدوارم کارمای من چنان سیاه نباشد که از قدیسی بد بگویم، ولی... آن زمانها هنوز قدیس نشده بود، درست است؟ چون محال بود که چنین فکر خودخواهانهای به سرش بزند.
روکورو: و من بهایش را به سختی پرداخت کردم.
راهب: خواهش میکنم، منظورم را بد برداشت نکن. قصد او همیشه پاک بود. فقط زمانی به راه خطا رفت، درست مثل همین دنبالهدار که حالا به سوی خورشید پیش میرود. و فکر میکنم این فکر در ابتدا درخشان و پرجذبه در وجودش پا گرفت. او را تصور میکنم که با شگفتی فکر میکرد... درست همان طور که گفتههای بودا را مینویسم و کپی میکنم، هشیاری را در شکوه بودا کپی خواهم کرد.
روکورو: و این کار را هم کرد. فراموش کرد که سوتراها انسان نیستند، ابزاری برای انسان هستند.
راهب: همین طور است. استاد، من را عفو کنید اگر خلاف صحبتتان چیزی میگویم. چرا که در حضورتان سرشار از شگفتیام.
روکورو: من استاد نیستم. من فقط روکورو هستم همان طور که روکورو در جوانی بود؛ جاهل، گیج، هیجانزده از خون جوانی جاری در قلبش. نه، حتا کمتر از آن؛ بسیار کمتر. چرا که میگویی او به نیروانا رسید، ولی من همینجا اسیر و زندانی باقی ماندهام.
راهب: چه خواستی سوسوی الکترونها را اسیر میکند؟ چه میتواند به دست شارشها بند زند؟
روکورو: رو به ستارهها و سردی چشم گشودم. خورشید دور بود، ولی ستارگان هر یک خورشیدی، درخشان، روشن، که این تکه یخ را به سرخی آتش رنگ میزدند؛ چرا که ستارهها بیش از سیاهی بودند، و سردی از وجود آنها روشن بود، و نیستی از خلقت میتپید. این را میدانستم، بی هیچ جسمی، بسته به نیروها، ترکیب و درخشش آنها، که هیچ وقت در پیِ استخوانی چنین ترکیب نمییابند تا در عمق چالههای دوگانه و سیاه غور کنند. من دانش را در اختیار داشتم، آن را به سوی خود کشیدم، تا از آن او شدم، همان طور که جهان مادی از فانیان برده میسازد. ولی اینجا... ولی اینجا... معنا و بخشایش کجاست؟
[با حرکاتی متناسب با گفتههایش به رقص در میآید.]
روکورو: عشق فانی را در خانهی والدینم به یاد آوردم، در میان اشیای کوچکی رشد کردم که از مسیر استفاده عزیز میشدند و از آن پس استفاده میکردم. خندهی کودکان را به یاد آوردم، و پرواز لکلکها بر فراز دریاچهی بیوا، بهار که تپهها را از خود بی خود میکرد و افرا که در پاییز چون آتشِ سوزان بود. به یاد آوردم که با دوستان به تماشای طلوع ماه مینشستم. خشخش نیها و دامن زنان را به یاد آوردم؛ و صدای ناقوس معبدی کهن که عصرگاه نواخته میشد. هر آن چه را شنیده بودم، خوانده و دیده بودم، به یاد آوردم؛ هر آن چه که روحم را شکل داده و به آن راه یافته بود؛ لطافت موراساکی و ذوق هوکوسای را، محراب بنکِی و شمشیر یوشیتسونه را به یاد آوردم؛ شکست، خاکستر و سرسختی کهنی که در مقابل آنها سر خم نمیکرد. اشتیاق میهنپرستان، عشاق و قدیسان را به یاد آوردم. اینها و چیزهای دیگر را به یاد آوردم... [2]
[رقص کمکم او را به زانو در میآورد؛ حالا در تعظیم است و سرش پشت آستینهایش پنهان است.]
روکورو: و هنوز هم آنها را به یاد میآورم، همان طور که معادلات حرکت، مقدار عدد پی، قیمت کفشها، نام سیاستمداران را به یاد میآورم. اسمها... اسمها... کلمات و عددها... نمیتوانم حسشان کنم. به اندازهی کافی انسان نیستم. تنها ستارگان قادر به لمس من هستند. آنها و این عطش به رستگار شدن. به همین دلیل هستم؛ این خواست تا ابد در من هست، خود من است. و هیچ چیز دیگر نیست. هیچ چیز. اشتیاق آنی را دارم که درک نکنم؛ درست مثل کور مادرزادی که اشتیاق رنگ یا کر مادرزادی که اشتیاق شیرینی سوزانندهی فلوت و نوای عبور آب خنک را دارد. دعاهایم غژغژ چرخهایی است که میچرخند، مراقبهام نه برای یکی بودن، که برای هیچ شدن است. بیجسم چطور میتواند جسمش را دور بیندازد؟ هیچی چطور میتواند به پوچی برسد؟ آن که هیچ وقت نمیتواند بودیساتوا باشد، چطور میتواند بودا شود؟ چنین چیزی چطور میتواند بر او عاشق باشد، وقتی که فقط میتواند عشق او را دوست داشته باشد؟ با ذهن روکورو، عطش آن آزادی را دارم که او یافت. ولی من اسیر خودم هستم، خودی که قدرت فراتر رفتن را ندارد. من اسیر خودم هستم.
راهب: و سازندهی تو این را میدانست. تو را در وحشت آن چه که کرده بود رها کرد و رفت؟
[روکورو سر بر میدارد و زانو زده، مینشیند.]
روکورو: نه، اندوهگین و نادم شد. نمیتوانست وجودم را پاک کند. از آنجا که هشیارم، این کارش قتل نمیشد؟ او عمل کرده بود؛ سنگی به میان برکه انداخته بود؛ حال چطور میتوانست باز شدن موجها به بیرون را به جای اولیه باز گرداند؟ باید آن چه را که کرده بود میپذیرفت و از من میخواست... نه، التماسم میکرد تا ببخشمش و قول میداد که برای آرامشم دعا کند.
راهب: آن همه دعا در آن همه سال. فکر میکنم همین او را به رستگاری رساند.
روکورو: ولی به حال من فایدهای نداشتند.
راهب: چرا تا قبل از امروز به کسی چیزی نگفتی؟
روکورو: مثل خود او، از افتادن این فکر به جان انسانها میترسم. به علاوه، چه کسی میتواند این زخمی را که من هستم درمان کند؟ در تمام طول عمرم، تو اولین راهبی هستی که به اینجا میآید. حداقل میتوانم از تو کمک بخواهم.
راهب: چه از من ساخته است، روح بیچاره؟ از منی که خودم هم در تاریکی کورمال کورمال پیش میروم؟
روکورو: حداقل میشود به چند سوالم جواب دهی؟ بگو من زندهام یا این... حرف زدنم، فکر کردنم، رنجم... تنها یک اتفاق است؟ ماشینی در حال کار کردن یا شعلهای در دست باد است؟
راهب: همه همین هستیم، شعلهای در دست باد همهی ما هستیم.
روکورو: ولی هیچوقت چیزی بیش از این بودهام؟ آیا روحی دارم؟ کارما دارم؟
راهب: از کجا بدانم؟ میتوانم تو را پنهانی با خود ببرم و آن وقت با هم به دنبال جواب این سوالات خواهیم گشت.
روکورو: نه. تو سرشار از لطفی، ولی فکر میکنم انهدامی که در راه است بهتر خواهد بود. اگر من هیچم، پس به هیچ باز میگردم و دیگر از آن چه خواهد افتاد خبری نخواهم داشت. در لحظات آخر فکر خواهم کرد ذرهای از آن چه من را به وجود آورده بر فراز آبهای شب زمین خواهد لرزید و آن گاه به آرامش خواهم رسید.
راهب: ولی اگر واقعی باشی...
روکورو: بله، اگر واقعی باشم، آن وقت چه؟ برایم دعا کن... آه... برایم دعا کن...
پانویسها
[1] بودیساتوا: در آئین بودا، آن که به رستگاری رسیده است.
[2] موراساکی و هوکوسای: اولی نویسنده و دومی نقاش، هر دو ژاپنی و جزء تاریخ آن.
یوشیتسونه از خاندان میناموتو، ژنرالی ژاپنی متعلق به قرن دوازدهم میلادی؛ از معروفترین و محبوبترین ساموراییها و ژنرالها در تمام طول تاریخ ژاپن. ظاهراً شمشیرش «سنبون زاکورا» (هزار درخت گیلاس) نام داشته.
بنکِی یا در واقع موساشیبو بنکِی یک راهبِ جنگجوی ژاپنی (یا «سوهِی») بود که به یوشیتسونه خدمت میکرد. گفته شده که او برای اعمال مذهبی، محراب متحرکی داشته که در حین سفر، روی کول حمل میکرده است.
دریاچهی بیوا، به جرات زیباترین و معروفترین دریاچه در تمام خاک ژاپن.