«من یک جورهایی یک ایدهی نصفه نیمه برای داستان داشتم ولی نمیدانستم چطور شروعش کنم. بعد پسر سه سالهام زیر یک درخت کاج یک زنجرهی تازه پوستانداخته پیدا کرد...»
رابرت رید
زیر یک درخت کاج بریده شده، پوستهی خالی یک زنجره را پیدا میکنی، شفاف و مصنوعی و بسیار دوست داشتنی. و کنار آن پوسته، چیز بهتری قرار دارد ... یک حشره، چاق و رنگپریده و آنقدر بزرگ که نیمی از کف دست کوچکت را بپوشاند. حشره زنده است؟ این طور به نظر میرسد. آن طور که تو نفس میکشی، نفس نمیکشد. آن چشمهای حشرهگون و تیرهاش هم بسته نمیشود و پلک نمیزند یا کوچکترین نشانی از احساس در آنها به چشم نمیخورد. ولی این موجود نرم و مرطوب است و به نظر میرسد اعضای بدنش در پاسخ به سیخونکهای کوچک تو، به آرامی حرکت میکنند. یک جفت بال از پشت درازش بیرون آمده، ولی بالها چروک خورده و بی فایدهاند و اولین چیزی که به ذهنت میرسد این است که موجودی که نگه داشتی، مسموم شده یا به طرز وحشتناک و شگفتآوری سوختهاست.
پدرت در پاسیو نشسته است و آبجو میخورد. عوامل زیادی وارد محاسباتت میشوند. چه وقت از روز است؟ چند قوطی نزدیک پاهای برهنهاش روی هم تلنبار شدهاند؟ از روی وضعیتش، میتوانی وضع حال و حوصلهاش را حدس بزنی و اگر توانستی آیا آن طوری هست که تحمل یکی از سؤالهایت و بعد از آن، بیست سؤال دیگر را داشته باشد؟
هنوز اوایل روز است، حتی هنوز ظهر نشدهاست، و فقط سه بطری مصرف شده روی کف بتونی افتادهاند. بعد از این که چند لحظه به او خیره میشوی، او متوجه میشود و چیزی که شاید لبخندی باشد ظاهر میشود و به دنبالش صدایی واضح میپرسد: «چی شده؟»
به سراغش میروی و گنجت را به او نشان میدهی.
فقط برای یک لحظه گیج به نظر میرسد. بعد میپرسد: «پوشش محافظش رو هم پیدا کردی؟»
چه کلمهی قلمبهسلمبهای، ولی در میان آن چیزی میشنوی که آن را میشناسی. سری تکان میدهی و در مورد پوستهی زنجره برایش میگویی. میخواهد آن را ببیند؟
«لازم نیست.»
حشره را به او تعارف میکنی.
طوری رفتار میکند انگار وسوسه شده باشد. ولی بعد حسی کنترلکننده باعث میشود سرش را تکان دهد و این امر تو را شگفتزده میکند. نمیگوید: «برش گردون به همون جا که بود»، نمیگوید: «نباید اذیتش میکردی». در عوض، دوباره لبخندی میزند که این بار دلگرم کنندهتر است و از صندلی آهنی بلند میشود و میگوید: «بیا دو تایی برش گردونیم. کجا بودی؟ زیر اون درخت؟»
* * *
جهانْ گسترده و پر از اسرار است و چیزهایی وجود دارند که برای کس دیگری غیر از تو اسرارآمیز نیستند. هرگز مردی را ندیدهای که از پدرت باهوشتر باشد. آن قدر کتاب دارد که دیوارها را میپوشاند و در طی ساعتهایی که برق هست، کتابهای دیگری روی صفحهی نمایش کامپیوتر دارد. اگر زیاد مطالعه نمیکند، به خاطر این است که مدتها قبل محتویات کتابخانهاش را مصرف و جذب کردهاست. و اگر تمام چیزهایی که خوانده را به خاطر نمیآورد، حداقل میتواند به سراغ قفسهی درست رفته و یک، دو یا ده کتاب را باز کرده و جوابی پیدا کند که خودش را راضی میکند، ولی تو را نه.
با تو زیر درخت مینشیند و میگوید: «خوبه.»
بعد در آبجوی دیگری را میپراند. آن را بو میکنی و میتوانی بوی بدن او را هم حس کنی. جمعهاست و فردا، حداقل برای چند ساعت آب گرم جریان دارد. بعد هر دویتان شستشویی میکنید و بوی صابون برای مدتی بوهای دیگر را از بین میبرد.
زمین زیر درخت کاج به جز تودهی سوزنهای خشکیدهی خود درخت و چندین علامت کوچک که تو با چوب کشیدهای، لُخت است. روی خاک نرم و قهوهای، تازه طرحی از یک خانهی ساده کشیدهای. پدرت برای مدتی طولانی نقاشیات را بررسی میکند. آبجوی گرمش را هورت میکشد. حشرهی بزرگ که روی زمین کنار تنهی درخت دراز کشیدهاست را تماشا میکند و برای زمانی طولانی خیره میماند، قوطیاش را به انتها میرساند و همین طور بیدلیل سر تکان میدهد. بعد بدون اینکه دقیقاً به تو نگاه کند، میپرسد: «چند سالته؟»
سنت را میداند. معلوم است که میداند. ولی بزرگترها دوست دارند وقتی جواب کاملاً روشن است، سؤالهای کوچکی بپرسند. این روش برای نشان دادن چیزی به بچهها است، و اصلاً یک سؤال محسوب نمیشود.
سنت را میگویی.
و او در جواب سر تکان میدهد و چیزی را که از ابتدا قصد گفتنش را داشت، میگوید: «به اندازهی کافی بزرگ هستی.»
بزرگ برای چی؟ اصلاً نمیدانی منظورش چیست.
به تو میگوید: «به اون خونه نگاه کن.»
منظورش خانهای که نقاشی کردهای نیست. به چیزی در امتداد حیاط دراز اشاره میکند. تازه میفهمی این درختِ خاص جز املاک شما نیست. وقتی چمنها درهم میشود، پدر چمن هر دو حیاط را میزند. ولی جایی در میانه آن همه سبزی، خطی است که آن چه متعلق به شماست را از آن چه به خانهی کناری تعلق دارد، جدا میکند.
خانه خالی است. در خیابان شما چندین خانهی خالی دیگر هم هست و در خیابان پشتی هم خانههایی مثل این وجود دارد. در شهر به هر کجا میروی، خانههایی خالی در میان چمنهای درهم قرار گرفتهاند و از میان شکافهای مسیر ورودی و گاراژ آنها علف رشد کردهاست.
«داری بهش نگاه میکنی؟»
خیلی شبیه خانهی شماست. فقط بزرگتر است. سایهگیرها پایین هستند و لایهی ضخیمی از دوده روی شیشهها نشستهاست. پیشتر به نظرت رسیده بود که کسی دوست ندارد به این پنجرهها نگاه کنی. ولی تو آن قدر این کار را کردهای تا تصویر واضحی از چیزهایی که داخل هستند داشته باشی. داخلش، حداقل در طبقه همکف، اثاثیهای خاک گرفته به همراه سیاهی قرار داشت. و سکوت. و حداقل برای تو، اسرار.
پدرت به تو میگوید: «پوستهی محافظ رو در نظر بگیر.»
شگفتزده شدهای، پلک میزنی و به پوستهی خالی و شدیداً شکنندهی زنجره نگاه میکنی.
«پوسته یه چیزی مثل اون خونهاست. قبلاً یه خونه بوده، ولی حالا دور انداخته شده.»
این حرف آشنا به نظر میآید، ولی بعد نه. مطمئن نیستی در میان این کلمات چه میشنوی، ولی بیشتر از آنکه گیج باشی، نگرانی ... ضربان قلبت بالا میرود و بغضی راه گلویت را میگیرد.
پدرت میگوید: «و این شفیره. حالا بهش نگاه کن.»
به نظر میرسد در چند دقیقهی اخیر بالهای حشره بزرگتر شدهاند. ولی بدنش هنوز نرم و بیرنگ است و هر طور حساب کنی، کاملاً بیچارهاست.
میگوید: «بیولوژی.»
این یک کلمه، شوم و ناراحت کننده به گوش میرسد.
میگوید: «ژنتیک.»
دوباره، میخواهی به دلیلی که نمیدانی، بر خود بلرزی.
میپرسد: «چی میشد اگر مردم مثل این حشره بودند؟»
و بعد، پاسخ دادن که به کنار، حتی قبل از اینکه بتوانی صدایی از خودت در بیاوری، اضافه میکند:«چی میشد اگر برای مدت درازی به یه شکل زندگی کنند، و بعد بر اثر یه دگردیسی ناگهانی، از طرف دیگه بیرون بیان و بفهمند دیگه آدم نیستند؟»
* * *
تنها کاری که میتوانی بکنی، سر تکان دادن است و شکمت گره سفتی میخورد.
«فکر میکنیم چیزی که اتفاق افتاد ... بهترین حدس ما بر اساس شواهد به درد نخور و تعداد زیادی حدسیاته ... این بود که کسی میخواست زمین رو مستعمره کنه.»
پدرت سرش را تکان میدهد و میخندد، انگار از کلمات خودش گیج شده باشد:«منظورم بیگانههاست. اشکال حیاتی ناشناخته. موجوداتی که میبایست هم در شکل بدن و هم در شرایط زیستمحیطی، مثل انسانها باشند. میبایست روبوتهایی برای شناسایی بیرون فرستاده باشند، احتمالاً در گذشتهی خیلی دور، و مدتی بعد از این که دنیای ما رو کشف کردند، بیگانهها یه هیأت اعزامی دیگه به راه انداختند که استعمارگرها رو فرستاد اینجا.»
به راکتهای باشکوه کتابهای پدرت و سفینههای عظیم و بزرگ در کمیکهای قدیمیای که خواندهای فکر میکنی.
ولی او نمیگذارد برای مدتی طولانی به سفینهها فکر کنی. هشدار میدهد: «فضا خیلی بزرگه. فاصلهها اون قدر زیادند که نمیشه فکرش رو کرد و حتی انتقال دادن یه محمولهی کوچیک از خورشیدی به خورشید دیگه فوقالعاده سخته. و هر سفری، حتی با بهترین موتورها، اگر هزاران هزار سال طول نکشه، حداقل قرنها طول داره.»
میپرسد:«چطوری میتونی یه دنیای دوردست رو با قیمتی ارزون و منطقی مستعمره کنی؟»
بعد سرش را تکان داده و به سؤال خودش جواب میدهد:«البته هیچ قیمت منطقیای در کار نیست. این نکتهایه که میخوام روشن کنم.»
تو به سختی تلاش میکنی، اما نمیتوانی منطق او را دنبال کنی.
تکرار میکند:«هیچ قیمت منطقیای در کار نیست. با این وجود، باز هم روش ارزانقیمتی برای تسخیر یه دنیای جدید هست. فرض کن بتونی تک تک استعمارگران شجاعِت رو طوری جمع کنی که کوچیکتر از مورچه بشن. بذار بگیم، اونها رو کوچیکتر از دونههای گرد و غبار کنی. تمامی اطلاعات لازم برای تکرار این کار، توی یک دستگاه کوچیک ذخیره شده، و حالا که داریم میگیم، بذار فرض کنیم میلیونها از اونها سوار سفینهی استعمارگر هستند. فکر میکنی اون سفینه چقدر باید بزرگ باشه؟»
هیچ حدسی درست نیست.
پدرت میخندد و به تو هشدار میدهد: «میدونی، تخت تو میلیونها برابر یه دونه غباره. اونها رو و توی تختت هستند، روی ملحفهها، روی پتوها، روبالشیها.»
میگوید:«صدها میلیون استعمارگر میتونند توسط سفینهای نه چندان بزرگتر از این سفر کنند.»
منظورش قوطی خالی آبجو است.
«وقتی تاریخ بخونی میفهمی. میفهمی. استعمارگرهای موفق اونهایی هستند که سبک سفر میکنند و هر چی لازم داشته باشند رو تو مقصد به دست میآرن.»
قوطیاش را له کرده و آن را کنار زنجرهی در حال تولد قرار میدهد.
«مهاجمین با وسایل لازم برای ساختن خونههای جدید برای خودشون اومدند. و منظورم از خونه، جسمه. جسمهای آشنا و عملی با مغزهایی که بتونن تمامی خاطرات و افکار و امیال اونها رو حفظ کنند. فکر میکنیم، این چیزی بود که روبوتهای اکتشافگر اونها توی سفر اول فهمیده بودند. من این طور فکر میکنم. نه تنها یه دنیای زنده، بلکه دنیایی که موجودات پیشپاافتادهای داشت که میشد از اونها برای خود با ارزششون استفاده کرد.
منظورم انسان هاست.
البته.»
* * *
پدرت برای مدتی بسیار طولانی مکث میکند.
بعد به آرامی و با ناراحتی، شرح میدهد که چطور سفینهی کوچک به زمین رسیده، از هم باز شده و محتویات پر گرد و غبار آن در طول استراتوسفر خشک پخش میشود. استعمارگرها میتوانستند بدون شناسایی، شاید برای سالها در میان بادهای سرد حرکت کنند تا اینکه همه جا باشند. بعد به اتمسفر پایینی بروند، به قطرات باران و جریانهای هوای رو به پایین بچسبند و بر سر انسانهای بی گناهی که به دنبال زندگیهای کوچک خود هستند، فرود بیایند.
یک استعمارگر به اندازهی غبار، از راه شش یا معده وارد میزبان خود میشد و در مدت کوتاهی، از راه جریان خون به مغز میرسید.
تنها علایمی که دیده میشدند تبی ملایم و دردهای عجیب و غریب و گاهی جوشهای سرخ رنگ بیضرر بود. و بعد از آن، پس از چند روز دیگر، انسان بیمار به خواب عمیقی فرو میرفت و تا زمانی که ذهنش بازنویسی شود و دوباره متولد شود، بیدار نمیشد.
ولی این مستعمرهی جدید، تنها یک ضعف مهم داشت. وقتی اولین گروه زمین را آزمایش کرده بود، جمعیت انسان به زحمت به یک میلیون نفر میرسید. بیگانهها رشد جمعیت را محاسبه کرده بودند، ولی نه بیشتر از پانصد برابر و به همین دلیل تنها نیم میلیارد استعمارگر به این سفر طولانی آمده بودند.
پدرت توضیح میدهد: «مهاجمین راهی نداشتند جز این که ده درصد از جمعیت باشند. به جای تسخیر دنیای جدیدشان، آنها یک اقلیت بودند و آن طور که پیش رفت، اقلیتی که چندان مورد استقبال قرار نگرفت...»
بالهای زنجره حالا بزرگتر هستند.
میگوید: «اولین حدس طبیعی این بود که یک بیماری جدید و وحشتناک از کنترل خارج شدهاست. این بیماری باعث میشد قربانیانش گیج و از نظر ذهنی آسیبدیده بشن. واسه اینکه اون آدمهای بیچاره، بعد از بیداری چیزی جز مزخرفات نمیگفتند. و واسه این که اوایل دست و پا چلفتی بودند، با گامهای آهسته راه میرفتند و محتاطانه حرکت میکردند. و این امر یه دلیل دیگه بود واسه این که چرا اونها دوستها و خانوادهی خودشون را به یاد نمیآورند. اونها از یک شوک عصبی شدید رنج میبردند. به عنوان یک اقدام احتیاطی، اولین چند میلیون قربانی در بیمارستانها و ساختمانهای عمومی قرنطینه شدند و پزشکان برای روزها سعی کردند ویروس یا باکتری مسؤول رو پیدا کنن. ولی از اونجا که روشنه این یک بیماری نبود، چیزی برای پیدا شدن وجود نداشت. و بعد تیمهایی از متخصصان، در آتلانتا و سوئیس متوجه شدند که بیمارانشان چرندیات مشابهی سر هم میکنند و انگار خود بیمارها میفهمند خودشون چه میگویند.»
او سرش را برای لحظهای تکان میدهد. توضیح میدهد: «هر روز تعداد بیشتری بیمار میشدند. دو میلیون قربانی به سرعت تبدیل به بیست میلیون شد و تخت بیمارستان کافی برای همه وجود نداشت. مردم سعی میکردند با همسران بیقرار و هذیانی یا بچههایی که حرفهای نامفهوم میزدند، کنار بیایند. و بعد، بعد از چند روز استراحت و تحمل، افراد بیمار ناگهان خونههاشون رو ترک کرده و در مکانهای از پیش تعیین شدهای ملاقات میکردند تا بتونند در مورد شرایط و برنامههاشون مشورت کنند.
برای مدتی، هیچ چیز معنیدار نبود.
برای دو هفته، جامعه وحشتزده ولی بیتوجه بود. نرخ بیماران به صعود ادامه میداد و ادامه میداد. هیچ کس نمیدونست چه تعداد از مردم عاقبت دچار بیماری روحدزد شدند. و بعد ناگهان، در روز پانزدهم، حقیقت روشن شد.»
پدرت نفس عمیقی میکشد و آن را نگه میدارد، و بعد آن را بیرون داده و میگوید: «همه کسی رو میشناختند که مرده باشه. همه همسایه یا فرد مورد علاقهای داشتند که توسط موجودی که اصلاً شبیه به یک روح مرده نبود، تسخیر شده بود. زبانشناسان زبان جدید را کشف رمز کردند و به کمک بازجوهای ارتش، اولین و آخرین مصاحبه با بیگانهها را راه انداختند.
بیگانهها گفتند: "ما فقط جایی برای زندگی میخواهیم." التماس کردند: "خواهش میکنیم، به ما فرصتی دهید تا آماده شویم. ما میتوانیم با شما زندگی کنیم و همسایههای خوبی باشیم. میتوانیم شگفتیهای تکنولوژی را مجانی در اختیارتان بگذاریم و در عرض چند سال، دنیایتان فراتر از خوشبینانهترین رؤیاها ثروتمند میش."»
«این چیزی بود که، با استفاده از دهانهای جدیدشون با متخصصها حرف زدند و ادعا کردند. اون هم در حالی که در بدنهایی که از صاحبهای اصلیشون دزدیده بودند، زندگی میکردند.»
«که واضحترین سؤال رو پیش آورد: چطور میشه به موجودی اعتماد کرد که با اشتیاق و به راحتی، ذهن یک میزبان بیچاره رو نابود کرده؟»
دوباره پدرت به نفس عمیقی احتیاج دارد.
میگوید:«تصمیم اجتنابناپذیر بود. و لزوماً، کار باید سریعاً و با هر وسیلهای که در دست داشتیم، انجام میشد.»
تو چیزی نمیگویی، و حس میکنی به خانهی خالی خیره شدهای.
پدرت با صدایی شدیداً شرمنده میگوید: «اعلان برای واکنش از همه جا رسید. از دولت رسید، از افراد مهمی که در رسانهها بودند رسید. و هر محله صدای بلندی داشت که توضیح میداد حالا چه چیزی اهمیت داره. یه پاکسازی، یه پالایش. و از اون جایی که نرخ بیماری هنوز داشت افزایش پیدا میکرد و هر کس با یه تب معمولی یا جوشهای قرمز میتونست آلوده شده باشه و در نتیجه خطرناک باشه ... خوب، بخشنده بودن و صبور بودن غیر ممکن بود و خیلی زود، مهربانی به کلی فراموش شد.»
او سرش را پایین میاندازد.
میگوید: «فرض کن، فرض کن کسی در خانوادهات بیمار باشه، ولی تو نتونی سرنوشتش رو بپذیری. چون هر کسی همیشه میتونه آنفلونزا بگیره، و اگر بخوای مطمئن بشی، باید اجازه بدی دورهی بیماری سر برسه. ولی اگر همسایهها بفهمند که اون بیماره و برای درمان کردن از راه برسند چی؟ بهشون میگی از اونجا برند و گرنه باهاشون درگیر میشی. چون اون همسرت و تنها عشق واقعیته. هنوز حاضر نیستی ناامید بشی. قول میدی فعلاً ازش مراقبت کنی و بهشون میگی یه اسلحه داری، در حالی که نداری. ولی بعد اونها در جلویی رو میشکنند و راهشون رو به طبقه بالا و اتاق خواب باز میکنند. اونها همسایههات هستند. بعضیهاشون دوستهای چندین ساله. و تو بابت کارهایی که با اسلحهها و بیلچههاشون میکنند، تنها میتونی فریاد بکشی و قول بدی انتقام بگیری ...»
* * *
حالا دیگر به خانه خالی نگاه نمیکنی.
در عوض به خانهی خودت نگاه میکنی و پنجرهی طبقه بالا که همیشه سایهی مخصوصی داشت، بسته میشود. اتاقی که هرگز در آن نبودهای، حتی برای یک بار.
پدرت میگوید:«ده درصد.»
بعد به نظر میرسد با صدایی تلخ و گرفته میخندد.
«دنیا میتونه از ده درصد از جمعیتش صرفنظر کنه و هیچ اتفاقی هم نیفته. یا تقریباً اتفاقی نیفته. ولی چیزی که سریع و بزرگ باشه، هیچوقت نمیتونه تمیز و ساده از کار در بیاد. منظورم اینه که، وقتی شایعه به راه میافتاد چی؟ وقتی یکی از شخصیتهای حکومتی جلوی یک دوربین خبری در حین عبور میگفت:» ما نگران بیگانههایی هستیم که در میزبانهای شناسایی نشده پنهان شده و زندگی میکنند.«نه این که نشانهای از رخ دادن چنین اتفاقی تو کار باشه. هیچوقت چنین نشانهای نبود. بدنهای ریز غبارمانند همگی با هم پایین اومدند و اونهایی که نتونستند جسم پیدا کنند، توسط اکسیژن آزاد یا فرسایش از بین رفتند. ولی اگر آخرین هفتهی عمرت رو صرف کشتن این مهاجمین کرده باشی، مشکوک بودن کاملاً طبیعیه. کاملاً قابل درکه اگر نگران اونهایی باشه که ممکنه بعداً دردسرساز بشن.»
تو به زنجرهی رشد کرده نگاه میکنی.
«و البته، بیگانهها در مقابل جنگیدند. نه به روش منظم و اثرگذار ... ولی طوری ترتیب دادند که بابت هر ده نفری که ازشون کشته میشد، سه یا چهار انسان میمرد ... که یعنی چندین میلیون دیگه هم مردند و افرادی که زنده موندند حتی عصبانی تر و ناامیدتر از قبل شدند ...»
زنجره پاهای بنددارش را حرکت میدهد و بالهای رو به باز شدنش شروع به لرزش میکنند، انگار مشتاق پرواز باشند.
پدرت میگوید:«و بعد ...»
دهانش باز است، ولی قبل از این که سؤال بعد را بپرسد لحظهای مکث میکند:«اگر تو آدمیباشی که مدتی طولانی زندگی کرده، ولی بعد ناگهان حادثهی بزرگی رو از سر بگذرونی و بعد از اون، بفهمی اصلاً دیگه انسان نیستی چی؟»
از این حرف چه منظوری دارد؟
میگوید: «در تاریخ، چنین تغییر شکلی با نظم دیوانهکنندهای اتفاق میافته. هولوکاست. کامبوج. و برای اینکه سه تاش رو نام برده باشم، رواندا.»
سه تا چی؟
به تو اطمینان میدهد:«دلایل خوبی برای کشتن وجود داره.»
بعد به خانهی خالی نگاه میکند و توضیح میدهد:«اون یه تب ساده داشت و کمیآفتاب سوخته شده بود، و این تمام چیزی بود که اون دچارش بود. ولی در هر حال، اونها کشتنش. بدنش رو تیکه تیکه کردند و تیکههای جسدش رو روی تختمون جا گذاشتند. و بعد، چند هفته بعدتر، وقتی نرخ مرگ و میر به ۵۰ درصد نزدیک شده بود، یه روح ناامید در عقبی اون خونه رو پنهونی باز کرد و دو تا آدم رو اونقدر چاقو زد تا مردند.»
بعد به تو نگاه میکند، و با صدایی یکنواخت میگوید:«چیزهایی که میشنوی رو باور نکن. انتقام باعث میشه حتی شدیدترین صدمهها هم درمون بشن.»
تو چیزی نمیگویی.
با یک انگشت و شصت دست، پدرت زنجرهی تقریباً زاده شده را بلند کرده و میایستد، و آن را روی بلندترین شاخهای که دستش میرسد میگذارد.
بعد به پایین و به تو نگاه میکند و میگوید: «و حتی عصبانیترین روح انسانی میتونه مهربون باشه. حتی اگر غرق خون باشه، میتونه کاری بکنه که درست و خوبه. میدونی منظورم چیه؟ دو نفر توی تخت خودشون مردهاند و بینشون یه بچه خوابیده ... و محض خاطر تمامی شیاطینی که روی زمین آزادانه راه میرن، یه انگیزهی خوب میتونه زندگی کوچیک بچه رو نجات بده ...»