یک ظرف پلاستیکی پیش آورد که از داخل به دو قسمت شده بود. قسمت پایینی با مایعی پر شده بود. ساقه درون مایع بود. در نیمهی دیگرش که در این شب هولناک همچون شیشهای شراب به نظر میرسید، رزی بزرگ و تازه شکفته قرار داشت.
ظرف را درون جیبم گذاشتم و گفتم: «ممنونم.»
«به تیرلیان بر میگردی؟»
«بله.»
«دیدم به سفینه برگشتی، آمادهاش کردم. فقط وقتی به کابین ناخدا رفتی نشد بیایم سراغت. سرش شلوغ بود. بهم گفت در پارکینگ پیدایت کنم.»
«باز هم متشکرم.»
«روی ترکیباتش کار شده، چند هفتهای سالم میماند.»
سر تکان دادم و به راه افتادم. این بار به کوهستان میرفتم. دور و دورتر. آسمان سطل یخی بود که هیچ یک از دو ماه در آن شناور نبود. صعود سختتر شد و الاغ کوچک زبان به اعتراض گشود. جریان بنزینش را کنترل کردم و به پیش رفتم. بالا. بالا. ستارهای سبز را دیدم که سوسو نمیزد و حس کردم چیزی در گلویم قلمبه شد. رز محفوظ در ظرف که به سینهام کوبیده میشد، همچون یک قلب دوم بود. الاغ مدت زیادی عرعر کرد و بعد به سرفه افتاد. کمی دیگر به پیش راندمش تا این که مُرد.
ترمز اضطراری را کشیدم و بیرون پریدم. پیاده به راه افتادم. چه سرد بود و داشت سردتر هم میشد. آن بالا، در دل شب؟ چرا؟ چرا این کار را کرده؟ چرا شبهنگام از آتش گرم گریخته؟ از روی هر پرتگاه و هر دره و هر گذرگاه با پاهای بلندم و چالاکی که هرگز در زمین نداشتم، بالا رفتم، پایین رفتم و دور زدمشان.
تنها دو روز مانده، آه عشقم، چرا من را به خود رها کردی؟ چرا؟
از زیر طاقیها خزیدم. از روی حاشیهها پریدم. زانو و آرنجم خراشیده شد. ژاکتم پاره شد. پاسخی در کار نیست، مالان؟ واقعاً از مردمت تا این حد بیزاری؟ پس باید از کس دیگری کمک بخواهم. ویشنو [1]، تو محافظی. از او حفاظت کن. خواهش میکنم. بگذار پیدایش کنم. یهوه؟ آدونیس [2]؟ اوزیریس [3]؟ تموز [4]؟ مانیتو [5]؟ لگبا [6]؟ او کجاست؟
دور و دورتر شدم و بعد لیز خوردم.
سنگها از زیر پایم در رفتند و از یک لبه آویزان شدم. انگشتهایم سرد بودند و سخت میتوانستم خودم را نگاه دارم. پایین را نگاه کردم. شش هفت متری میشد. سنگ را رها کردم و پریدم. به زمین افتادم و چند دور غلتیدم. بعد صدای جیغ او را شنیدم. همانجا بیحرکت دراز کشیدم و نگاه کردم. آن بالا مقابل شب ایستاده و صدا میکرد.
«گالینگر!»
همانجا بیحرکت دراز کشیدم.
«گالینگر!»
و بعد رفته بود.
صدای لغزیدن سنگها را شنیدم و دانستم که از مسیری در سمت راستم به طرفم پایین میآید. از جا برخاستم و در سایهی یک سنگ پنهان شدم. یک بریدگی را دور زد و راهش را با عدم اطمینان به سمت سنگها ادامه داد.
«گالینگر؟»
بیرون آمدم و شانههایش را گرفتم.
«برکسا.»
دوباره جیغ کشید و شروع کرد به گریستن. خودش را به من چسباند. اولین بار بود که صدای گریهاش را میشنیدم.
پرسیدم: «چرا؟آخر چرا؟»
اما او فقط به من آویخته و گریه میکرد.
بالاخره گفت: «فکر کردم خودت را به کُشتن دادهای.»
گفتم: «شاید هم این کار را میکردم. چرا تیرلیان را ترک کردی؟ چرا من را ترک کردی؟»
«مکوی به تو نگفت؟خودت حدس نزدی؟»
«من چیزی حدس نزدم و مکوی هم گفت نمیداند.»
«پس دروغ گفته. چون میداند.»
«چه؟ چه چیز را میداند؟»
تمام بدنش لرزید و بعد چند لحظهای ساکت ماند. ناگهان پی بردم تنها لباس رقص نازکش را بر تن دارد. از خودم دورش کردم، ژاکتم را از تن بیرون آوردم و روی شانههایش گذاشتم.
فریاد زدم: «مالان بزرگ! یخ میزنی میمیری!»
گفت: «نه، طوریم نمیشود.»
داشتم ظرف رز را توی جیبم میگذاشتم.
پرسید: «آن دیگر چیست؟»
پاسخ دادم: «یک رز. توی تاریکی نمیتوانی ببینیاش. یک بار تو را به یکی از اینها تشبیه کردم، یادت هست.»
«بله..بله... میشود بدهیش به من؟»
از جیبم بیرونش آوردم و گفتم: «حتماً. خوب؟ من هنوز منتظر پاسخم.»
پرسید: «یعنی واقعاً نمیدانی؟»
«نه!»
گفت: «وقتی که بارانها فرو ریختند، ظاهراً فقط مردها را تحت تاثیر قرار دادند که همان هم کافی بود... چون... گویا من طوریم نشده...»
گفتم:«اوه... اوه...»
همانجا ایستاده بودیم و من غرق فکر بودم.
«خب، حالا چرا فرار کردی؟ مگر حامله شدن در مریخ مشکلی دارد؟ تمور اشتباه کرده بود دیگر، مردم تو یک بار دیگر زندگی از سر میگیرند.»
خندید، دوباره همان خنده بود، گویی پاگانینی ویولنی را دیوانهوار بنوازد.
پیش از آنکه خندهاش هیستریک شود، جلویش را گرفتم.
در نهایت گونهاش را مالید و پرسید: «خوب چطور؟»
«مردم شما عمر طولانیتر از ما دارند. اگر فرزند تو معمولی باشد، به معنای این است که مردم ما و شما میتوانند با هم ازدواج کنند. احتمالاً زنهای بارور دیگری هم در قوم شما هستند، مگر نه؟»
گفت: «تو کتاب لوکار را خواندی و آنوقت از من همچون سوالی میپرسی؟ این مرگ مقدر شده، به آن رای دادهاند و نتیجه اعلان شده. کمی پس از آن که به این شکل ظاهر شد، اما بسیار پیش از آن که پیروان لوکار از آن باخبر شوند. آنها بسیار قبل از این واقعه تصمیم گرفته بودند که «ما همه کار انجام دادهایم.». خودشان این طور گفتند؛ «هر آنچه میشود دید، دیدهایم و هر آنچه میشود شنید، شنیدهایم و همه حس کردنیها را حس کردهایم. رقص خوب بود، ولی اکنون هنگام پایان است.»
«تو که به همچون چیزهایی اعتقاد نداری.»
پاسخ داد: «اعتقاد داشتن یا نداشتن من مهم نیست. مکوی و مادرها تصمیم گرفتهاند ما باید بمیریم. چقدر این اسمشان حالا مسخره است، اما به هرحال تصمیمشان باید اجرا شود. تنها یک پیشگویی باقی مانده که آن هم اشتباه است. ما باید بمیریم...»
گفتم: «نه!»
«پس چه؟»
«با من به زمین بازگرد.»
«نه»
«بسیار خب. پس حالا با من بیا.»
«به کجا؟»
«به تیرلیان. دارم میروم با مادرها صحبت کنم.»
«نمیتوانی، مراسم امشب است.»
خندیدم.
«مراسم برای خدایی که شما را به زمین زده و بعد با لگد دندانهایتان را خُرد کرده.؟»
پاسخ داد: «با این حال هنوز مالان است و ما هم هنوز مردمش هستیم.»
گفتم: «تو و پدر من با هم خوب کنار میآمدید. اما من میروم و تو هم باید با من بیایی، مجبور شوم کولت میکنم. میدانی که از تو گُندهتر هستم.»
«اما تو از اُنترو [7] گُندهتر نیستی.»
«اُنترو دیگه کدوم خریه؟»
«گالینگر انترو جلویت را میگیرد. او مشت مالان است.»
جیپاستر را مقابل تنها ورودی که میشناختم، یعنی ورودی مکوی متوقف کردم. برکسا که رز را در نور دیده بود، آن را مثل بچهمان در دامن گرفته و هیچ نمیگفت. نگاهی زیبا و از سر تسلیم بر چهره داشت.
پرسیدم: «آنها الان در معبد هستند؟» چهرهی همچون مریم مقدسش هیچ فرقی نکرد. سوال را تکرار کردم. تکان خورد.
گفت :«بله. اما نمیتوانی داخل بروی.» صدایش گویی از فاصلهای دور به گوش میرسید.
«حالا میبینیم.»
به سمت دیگر ماشین رفتم و کمکش کردم پیاده شود. دستش را گرفتم، طوری راه میرفت انگار که در خلسه باشد. در نور ماهِ تازه طلوع کرده، چشمهایش مثل همان روزی بود که برای اولین بار دیدمش؛ همان هنگام که رقصیده بود. با انگشت به در زدم. اتفاقی نیفتاد. پس در را هل دادم و باز کردم و داخل شدیم. اتاق نیمهروشن بود.
و او برای سومین بار در آن روز جیغ کشید.
«به او صدمه نزدن انترو، گالینگره.»
پیش از آن، هرگز یک مرد مریخی ندیده بودم؛ همه فقط زن بودند. پس هیچ راهی نداشتم بدانم او یک ناقصالخقه است یا خیر، اما گمان قوی داشتم که همین طور است. رو به بالا نگاهش کردم.
بدن نیمه عریانش پوشیده از آماس و کبودی بود. مشکل غدد داشت. گمان میکردم بلندقدترین مرد آن سیاره باشم، ولی او بیش از دو متر قد داشت. حالا میدانم آن تخت غولآسا از کجا آمده بود.
گفت: «برگرد. او میتواند وارد شود، ولی تو نه.»
«باید کتابها و وسایلم را جمع کنم.»
با دست چپش که بسیار بزرگ بود، اشاره کرد. مسیر دستش را دنبال کردم. تمام وسایلم مرتب گوشهای چیده شده بودند.
«باید بروم داخل. باید با مکوی و مادرها صحبت کنم.»
«نمیتوانی.»
«زندگی مردمان شما به آن بستگی دارد.»
فریاد زد: «برگرد گالینگر، به خانهی خودت برو، نزد مردم خودت برگرد. ما را تنها بگذار.»
اسم خودم که از زبان او ادا شده بود، جور غریبی به گوش رسید، انگار نام کس دیگری باشد. در این فکر بودم که چند سالش است. سیصد؟ چهارصد؟ آیا تمام عمرش نگاهبان معبد بوده؟ چرا؟ از چه کسی محافظت میکرد؟
از طرز راه رفتنش خوشم نمیآمد. قبلاً هم کسانی را دیده بودم که مثل او راه میرفتند.
دوباره گفت: «برگرد.»
اگر هنرهای رزمیشان هم به قدر رقصیدنشان خوب بود و یا بدتر از آن، اگر رقص بخشی از هنرهای رزمیشان بود، توی بد دردسری افتاده بودم.
به برکسا گفتم: «تو برو داخل. رز را به مکوی بده. به او بگو من فرستادمش. بگو به زودی آنجا خواهم بود.»
«کاری که گفتی را انجام میدهم گالینگر. روی زمین من را به یاد داشته باش. خدا نگهدار.»
پاسخش را ندادم. از کنار انترو گذشت و در حالی که رز را به دست داشت، داخل اتاق کناری شد.
انترو پرسید: «خب حالا میروی؟ اگر بخواهی، به او میگویم که با هم جنگیدیم و چیزی نمانده بود شکستم بدهی، اما من بیهوشت کردم و تو را به سفینه باز گرداندم.»
گفتم: «نه. یا از کنار تو عبور میکنم یا از روی جسدت، اما به هر حال داخل میشوم.»
او دولا شد و گارد گرفت.
با صدایی غرش مانند گفت: «روی مرد مقدس دست بلند کردن گناه است گالینگر، اما من جلویت را میگیرم.»
ذهنم همچون پنجرهای مهگرفته بود که ناگهان رو به هوای آزاد باز شده باشد.
همه چیز مشخص شد. به شش سال گذشته نگاه کردم. دانشجوی زبانهای شرقی در دانشگاه توکیو بودم. دو بار در هفته تمرین داشتم. در یک دایرهی یک متری در کودکوان ایستاده بودم و کمربند قهوهای روی کمرم پیچ و تاب میخورد. من ایک-کیو بودم، یک مرحله پایینتر از اولین مرحلهی استادی. یک الماس قهوهای بالای سینهی راستم بود که به ژاپنی رویش نوشته بود: «جوجیتسو.» یک تکنیک حمله یاد گرفته بودم که با توجه به قد و قامتم بسیار مناسب من بود و چند مسابقه را با آن برنده شده بودم. اما پیشتر هرگز روی کسی امتحانش نکرده بودم و پنج سال از آخرین باری که تمرین کرده بودم میگذشت. میدانستم که روی فرم نیستم، اما تلاش کردم ذهنم را روی انترو متمرکز کنم –تسوکی نو کوکورو*-؛ درست مثل ماهی که پیکر انترو را روشن میکرد.
صدایی از گذشتهها گفت:«شروع کن!»
در وضعیت گربه قرار گرفتم و چشمهای او به طرز غریبی برق زدند. داشت موقعیت خودش را درست میکرد که ضربه را رها کردم. همین تنها کلک من بود!
پای چپم مثل فنری از جا در رفت. یک متر و خوردهای بالاتر از سطح زمین پایم به چانهاش کوبیده شد، آن هم وقتی که داشت تلاش میکرد عقب بکشد.
سرش به عقب خم شد و به زمین خورد. نالهای ضعیف از لبهایش بیرون آمد.
با خودم فکر کردم، پیرمرد بیچاره، متاسفم. همین است دیگر.
آمدم که از رویش رد شوم و او پایم را گرفت، رویش افتادم. باورم نمیشد پس از آن ضربه به هوش مانده باشد، چه برسد بتواند حرکت کند. دوست نداشتم بیشتر بزنمش.
اما گلویم را پیدا کرد و پیش از آن که خبر دار شوم قصدی دارد، بازویش را دور گلویم حلقه کرد.
نه! نباید بگذاری این طوری تمام شود!
گویی یک میلهی آهنی را روی راه تنفسم گذاشته باشند. بعد فهمیدم که او هنوز بیهوش است و این واکنش غیرارادی او در نتیجهی سالها تمرین است. قبلا هم در شیای [8] دیده بودم این اتفاق بیفتد. مردی مُرده بود؛ بیهوش شده و همچنان به نبرد ادامه داد بود و رقیبش هم گمان کرده بود او فن را به درستی اجرا نمیکند. اما خوب، این اتفاق بسیار بسیار نادر بود.
با آرنجم به دندههایش ضربه زدم و سرم را محکم به صورتش کوبیدم. فشار کمتر شد اما نه به قدر کفایت. از این کار متنفر بودم، اما انگشت کوچکش را شکستم.
دستش رها شد و من آزاد شدم.
همانجا نفسنفسزنان با چهرهای درهم رفته باقی ماند. قلبم برای غولِ درهمشکسته به درد آمد، او داشت از مردم و مذهبش دفاع میکرد و از دستورها پیروی میکرد. خودم را برای این که به جای دور زدن، از رویش رفته بودم لعنت کردم؛ پیشتر هرگز خودم را چنین لعنت نکرده بودم.
به سمت کپهی کوچک وسایلم رفتم. روی جعبهی پروژکتور نشستم و سیگاری روشن کردم. نمیشد نفسنفسزنان داخل معبد بروم و از طرفی باید به چیزی که میخواستم بگویم فکر میکردم.
چطور میشود یک قوم را از کشتن خودش منصرف کرد؟
ناگهان...
امکانپذیر بود! یعنی ممکن بود؟ اگر برایشان از کتاب واعظ میخواندم، اگر برایشان قطعهای ادبی، بسیار بهتر از هرآنچه لوکار تا به حال نوشته میخواندم، چه؟ چیزی به همان غمانگیزی و همان بدبینی میخواندم و نشانشان میدادم که قوم ما علیرغم این که یک مرد کل هستی را به زبانی فاخر محکوم کرده، نجات پیدا کرده و نشانشان میدادم پوچی که آن مرد به سخره گرفته ما را به عرش رسانده. آیا ممکن بود باور کنند و نظرشان را تغییر دهند؟
سیگارم را روی زمین زیبا خاموش کردم و دفترچه یادداشتم را پیدا کردم. وقتی برخاستم حس غریبی داشتم.
به سوی معبد رفتم تا از کتابِ سیاه به روایت گالینگر، کتاب زندگی، برایشان موعظه کنم.
همه جا غرق سکوت بود.
مکوی داشت لوکار میخواند، رز کنار دست راستش و کانون توجه همهی چشمها بود، تا این که من وارد شدم.
صدها نفر با پای برهنه روی زمین نشسته بودند. چند تایی مرد آنجا بودند که مثل زنها ریزجثه بودند.
چکمه به پا دشتم.
به خودم گفتم، تا آخرش برو، بالاخره یا میبری یا میبازی.
چند پیرزن فرتوت در یک نیمدایره پشت سر مکوی نشسته بودند. مادرها بودند؛ زمین خشک، زهدانهای بیحاصل و آتش خاموش.
به سوی میز رفتم.
خطاب به آنها گفتم: «با مرگ خود، مردمتان را محکوم میکنید. آنها زندگی را که شما تجربه کردهاید نخواهند شناخت، آن لذتها، غمها و شادمانیها را. اما درست نیست که همهی شما محکوم به مرگ باشید.» حالا رو به جمعیت کردم. «آنها که چنین میگویند دروغ میگویند. برکسا میداند، زیرا که بچهای در شکم دارد.»
آنجا نشسته بودند، همچون تعداد زیادی بودا. مکوی به نیمدایره رفت.
ادامه دادم:«فرزند من را!» در این فکر بودم که پدرم دربارهی این مراسم چه فکری خواهد کرد.
«... و تمام زنهای جوان میتوانند باردار شوند. تنها مردهای شما عقیم شدهاند. و اگر به دکترهایی که در اکتشاف بعدی میآیند اجازه دهید روی شما آزمایش کنند، شاید مردها را هم بتوان درمان کرد. اما گر نتواند، شما میتوانید با مردهای زمینی ازدواج کنید. ما هم مردمان کماهمیتی نیستیم. سرزمینمان هم کم اهمیت نیست.»
به صحبت ادامه دادم: «هزاران سال قبل، لوکارِ سرزمین ما هم کتابی نوشت. او هم مثل لوکار صحبت میکرد، اما ما علیرغم طاعونها و قحطیها و جنگها تسلیم نشدیم. ما نمردیم. یکی پس از دیگری بر بیماریها غلبه کردیم، گرسنهها را سیر کردیم، در جنگها مبارزه کردیم و همین تازگی مدت زیادی را بدون جنگ پشت سر گذاشتیم. شاید هم یک روزی بالاخره جنگها را به کل پشت سر بگذاریم. نمیدانم.»
«اما ما میلیونها مایل تهی را پشت سر گذاشتهایم. ما دنیایی دیگر را دیدهایم. و لوکارِ ما اگر بود میگفت: «برای چه؟ چه ارزشی دارد؟ تمامش تهی است.»
صدایم را پایین آوردم، طوری که گویی دارم شعر میخوانم و ادامه دادم: «و میدانید راز ما این است که حق با او بود. تمامش بیحاصل است، غرور است! گستاخی ما است که ما را به پیش رانده و متضمن بقای ما است. و حتا خدا هم در نهان از همین روحیهی ما خوشش میآید.»
عرق کرده بودم. با گیجی مکث کردم.
گفتم:«این هم کتاب واعظ است.» و شروع کردم به خواندن: «واعظ گفت:پوچیِ پوچی. همهاش پوچی است و پوچی. یک مرد چه سودی دارد...»
نگاهم به برکسا افتاد که ساکت و مبهوت بود. در این فکر بودم که به چه فکر میکند. و ساعتهای شب را همچون روبانی تیره دور خود پیچیدم.
خب دیگر دیر شده بود! تا خود روز صحبت کرده بودم و همینطور داشتم حرف میزدم. کتاب را تمام کردم و سخنان گالینگر را ادامه دادم.
وقتی که صحبتم تمام شد فقط سکوت حکمفرما بود. بوداها که مرتب نشسته بودند، از سر شب تا به حال تکان هم نخورده بودند. پس از مدتی طولانی مکوی دست راستش را بالا آوردم. مادرها یکی یکی همان کار را تکرار کردند و من میدانستم معنایش چه است. معنایش این بود: نه! انجام ندهید! رهایش کنید. معنایش این بود که شکست خوردهام. به آرامی از اتاق بیرون رفتم و کنار وسایلم روی زمین ولو شدم. انترو رفته بود. خوب شد که او را نکشته بودم. پس از زمانی که گویی هزار سال به طول انجامید، مکوی وارد شد.
گفت: «کارت به پایان رسیده.»
از جایم تکان نخوردم.
گفت:«پیشبینی به حقیقت پیوسته. مردم من در حال شادمانی هستند. تو پیروز شدی مرد مقدس. حالا ما را تنها بگذار.»
ذهنم همچون بالنی تهی از باد شده بود. قدری هوا داخلش پمپ کردم.
گفتم: «من م مقدس نیستم. یک شاعر رده دوم با خلق و خوی بد هستم.»
سیگار آخرم را روشن کردم و گفتم: «بسیار خب، کدام پیشگویی؟»
جوری که انگار شرح و توضیحش لازم نباشد، گفت: «وعدهی لوکار. این که اگر تمام رقصها به پایان برسند، مرد مقدسی از آسمانها خواهد آمد و ما را درست در آخرین ساعاتمان نجات خواهد داد. او با مشت مالان مبارزه خواهد کرد و زندگی را دوباره به ما خواهد بخشید.»
«چطور؟»
«درست مثل برکسا و مثال معبد.»
«مثال؟»
«تو سخنانش را برای ما خواندی که به خوبیِ سخنان لوکار بود. برایمان خواندی که چطور زیر نور خورشید هیچ چیز تازهای نیست و هنگام خواندن، سخنانش را به سخره گرفتی و چیز جدیدی را به ما نشان دادی.»
گفت: «قبلاً هرگز گلی روی مریخ نبوده، امابه زودی یاد میگیریم چطور پرورششان بدهیم. تو تمسخر کنندهی مقدسی.» با این جمله حرفهایش را به اتمام رساند. «او که در معبد تمسخر میکند. تو بر زمین مقدس گام نهادی.»
گفتم: «اما شما که رای منفی دادید.»
«من رای دادم که طرح اولیه را ادامه ندهیم و بگذاریم فرزند برکسا زنده بماند.»
سیگار از انگشتانم افتاد. گفتم: «اوه.» چیزی نمانده بود. چقدر کم میدانستم.
«حالا تکلیف برکسا چیست؟»
«نیم پروسه قبل برگزیده شده بود که برقصد و منتظر تو بماند.»
«اما او گفت انترو جلوی من را خواهد گرفت.»
مکوی مدتی طولانی آنجا ایستاد.
«او خودش هرگز پیشگویی را باور نداشت. حالا اوضاع خیلی به نفع او نیست. او فرار کرده بود، زیرا میترسید که همه چیز درست باشد. وقتی تو پیشگویی را به اتمام رساندی و ما رای دادیم، او میدانست.»
«پس او من را دوست ندارد و هیچوقت هم دوست نداشت؟»
«متاسفم گالینگر، این بخشی از وظیفهی او بود که هیچوقت از عهدهاش برنیامد.»
با خود گفتم:«وظیفه...» وظیفه، وظیفه وظیفه.
«با تو خداحافظی کرده و امیدوار است دوباره تو را ببیند. و ما هرگز آموزههای تو را فراموش نخواهیم کرد.»
گفتم: »فراموش نکنید.» ناگهان از تناقضی که در قلب همهی معجزات بزرگ وجود دارد، مطلع شده بودم. من حتا یک کلمه از موعظههای خودم را باور نداشتم. مثل مردی مست ایستادم و زیر لب گفتم: «ما’رانا.»
بیرون رفتم تا آخرین روزم روی مریخ را سپری کنم. مالان، شکستت دادم و باز هم پیروزی از آن توست! روی تخت پرستارهات آرام بگیر لعنتی! جیپ استر را همانجا گذاشتم و پیاده به آسپیک رفتم. بار هستی را در فاصلهای بسیار دور پشت سر گذاشته بودم. به کابین خودم رفتم و در را قفل کردم و چهل و چهار قرص خواب خوردم.
اما وقتی بیدار شدم در درمانگاه بودم و زنده. وقتی آهسته برخاستم، غرش موتورها را حس کردم و توانستم به عرشه بروم. مریخ همچون قرصی آماس کرده بالای سرم آویخته بود و کمکم محو میشد؛ قرصی که آهستهآهسته آب شد و روی چهرهام جاری شد.
پانویسها:
[1] Vishnu
[2] Adonis
[3] Osiris
[4] Thammuz
[5] Manitou
[6] Legba
[7] Ontro
[8] Shiai
*به معنای قلب ماه