توضیح: نام اصلی این داستان Rose for Ecclesiastes است. از آنجا که اولین بار بخشی از داستان به قصد آشنایی با سبک و فضای آن برای یکی از جلسات آکادمی ترجمه شد، دربارهی ترجمهی صحیح عنوان شک و شبهه وجود داشت. پس از این که داستان به طور کامل ترجمه شد، مشخص شد که نام داستان باید «شاخه رُزی برای کشیش» باشد. در شمارهی پیش، نام داستان «شاخه گلی برای کشیش» قرار داده شد، ولی با رایزنی و گفتگو با سردبیر به این نتیجه رسیدیم که ترجمهی نام اصلی به این صورت، دقیقتر بوده و مناسب داستان است.
II
تازه از یک جلسهی کوتاه گرامر با بتی بیرون آمده و در را بسته بودم که صداهایی در راهرو شنیدم. لای در قدری باز بود، پس همانجا گوش ایستادم. صدای زیر مورتون را شنیدم. «حدس بزن که چی شده، همین چند لحظه قبل به من گفت “سلام”!»
اموری با آن صدای غرانش گفت: «پوووف! یا از دهنش در رفته، یا سر راهش ایستاده بودی و میخواسته کنار بروی.»
«گمانم من را نشناخت. حالا اسباببازیاش آن زبان است. هفتهی پیش نوبت نگهبانیِ من بود. هر شب ساعت سه صبح از جلوی در اتاقش میگذشتم. همیشه صدای دستگاه ضبط را میشنیدم. ساعت پنج شیفتم تمام میشد و او هنوز بیدار بود.»
اموری با بیمیلی گفت: «بله، او دارد سخت کار میکند. در واقع گمان کنم دارویی مصرف میکند که بیدار نگاهش دارد. این روزها چشمهایش مثل شیشه بیحالت به نظر میرسند. شاید هم برای یک شاعر این چیزها طبیعی باشد.»
بتی هم همانجا ایستاده بود، چون وارد صحبت شد. «شما میتوانید هر جور دلتان میخواهد دربارهی او فکر کنید، ولی یک سال طول میکشد من چیزهایی که او در عرض یک هفته یاد گرفته، یاد بگیرم. و من فقط یک زبانشناسم، نه شاعر.»
مورتون حتماً بدجوری توی دام افسونهای بتی افتاده، وگرنه امکان نداشت کوتاه بیایید و بگوید: «وقتی دانشگاه بودم، یک دوره شعر مدرن برداشتم. شش تا شاعر را بررسی کردیم. یتس [1]، پاند [2]، الیوت [3]، کرِین [4]، استوینز [5] و گالینگر و آخرین روز ترم، پروفسور که نطقش گُل کرده بود، گفت: "این شش نام بر سر در قرن نوشته شدهاند و دروازهای نقد و جهنم بر آنها تا ابد بسته است.»
حرفش را ادامه داد: «خودِ من. به نظر من که «لولههای کریشنا» [6] و «مادریگالهایش» [7] عالی بودند. افتخار من است که برای همراهی او در این سفر اکتشافی برگزیده شدم.»
و بالاخره حرفش را با این جمله به پایان رساند: «گمانم از وقتی دیدمش، دو سه تا جملهای با من صحبت کرده است.»
بتی در دفاع گفت: «تا حالا به ذهنت رسیده که شاید او روی ظاهرش خیلی حساس است؟ او کودک تنهایی بوده و حتا در مدرسه هم دوستی نداشته. خیلی حساس و درونگرا است.»
اموری با دهان بسته خندید: «حساس؟ خودآگاه؟ مردک به اندازهی خود شیطان خودخواه است و یک ماشینِ متحرک توهین است. دکمهی «سلام» یا «روز به خیر» را فشار بدهی، رویت تُف میکند. یک جور واکنش غیرارادیاش است.»
چند جملهی دلنشینِ دیگر از این دست رد و بدل کردند و رفتند. خیلی خوب، خدا خیرت بدهد مورتون. مردکِ صورت جوشجوشیِ کج و کوله! خودم که هیچوقت دورهی اشعار خودم را نگذراندهام، اما خوشحالم کسی همچون حرفی بزند. دروازههای جهنم. خب حالا، شاید دعاهای بابام به جایی رسیده باشند و من هیچی نباشد یک جور مبلغ مذهبی شدهام. فقط...
مشکل اینجاست که مبلغ باید چیزی داشته باشد که مردم را بدان دعوت کند. من نظریات شخصیام دربارهی زیباییشناسی را دارم و گمانم یک محصول فرعی اخلاقی از آن نشت میکند. اما حتا اگر هم واقعاً چیزی برای موعظه کردن داشتم، حتا اگر که در شعرهایم بود، گمان نکنم آن را برای موجودات دونمایهای مثل شما تعریف میکردم. اگر شما خیال میکنید من عوضی هستم، باید بگویم یک آدم افادهای هم هستم و در بهشت من جایی برای شما نیست. آنجا یک مکان خصوصی است که سوییفت [8] و شاو [9] و پترونیوس آربیتر [10] برای شام مهمانم هستند. آه راستی، چه غذاهایی بخوریم. تریمالچیو [11] و اموریهایی را برای شام میخوریم و مورتون را همراه با سوپ.
برگشتم و پشت میزم نشستم. میخواستم چیزی بنویسم. کتاب مقدس میتوانست امشب را استراحت کند. میخواستم شعر بگویم، شعری دربارهی صد و هفدهمین رقصِ لوکار، دربارهی رزی که نور را دنبال میکند، باد از پشت سرش میوزد، و چون رُز بِلِیک [12] بیمار است...
مدادی پیدا کردم و شروع به نوشتن کردم. وقتی تمام شد، از نتیجه راضی بودم. عالی نشده بود، البته به قدر کفایت خوب بود؛ زبانِ فاخرِ مریخی زبان اصلیام نیست که. تلاش کردم با ریتمهای جزیی، به انگلیسی ترجمهاش کنم. شاید در دفتر یادداشتم چسباندمش. اسمش را گذاشتم: «براکسا.»
در سرزمین بادهای سرخ، آنجا که غروبهای یخبستهی زمان شیر را در سینههای زندگی منجمد میکند، دو ماهِ بالای سر تا انتهای زمان میدوند و آسمان را میخراشند. در راهروهای رویا، یکی چون گربه و دیگری سگ است..
این گُل آخری سر سوزانش را میچرخاند...
کنار گذاشتمش و یک فنوباربیتال خوردم. ناگهان خسته شده بودم.
*
روز بعد شعرم را به مکوی نشان دادم و او به آرامی چندین بار خواندش. گفت: «زیباست، ولی سه کلمه از زبان خودت را استفاده کردی. سگ و گربه که گمانم دو حیوان کوچک باشند که با همدیگر دشمنی ذاتی دارند. اما «گل» دیگر چیست؟»
گفتم: «آه. راستش کلمهی معادل گُل در زبانِ شما را نمیدانم، اما در واقع داشتم به یک گُل زمینی، یعنی رُز فکر میکردم.»
«چه شکلی است؟»
«خب، گلبرگهای بزرگ و درخشانِ قرمز رنگ دارد. از یک جهت، منظورم از «سرهای درخشان» همان بوده. از طرفی میخواستم مفهوم تب را هم برساند، و از سویی موی قرمز و آتش زندگی را. خودِ رز شاخهای پر از خار دارد، برگهای سبز و رایحهای دلنشین.»
«کاش میشد یکیاش را ببینم.»
«فکر کنم بشود ترتیبش را داد. میپرسم.»
«لطفاً این کار را بکن، تو یک... (کلمهای که استفاده کرد چیزی معادل «پیامبر» یا شاعر مذهبی بود، مانند ایساییس [13] یا لوکار) هستی. و شعرت به تو الهام شده. دربارهاش با برکسا صحبت میکنم.»
تعریف و تمجیدش را نادیده گرفتم، به نظرم رسید دارد چاپلوسی میکند. بعد به نظرم رسید، امروز همان روز سرنوشتساز است که میتوانم بپرسم آیا امکانش هست ماشین میکروفیلم و دوربین را بیاورم یا خیر. به آنها شرح دادم میخواهم تمام متونشان را کپی کنم و امکان ندارد بتوانم همه را بنویسم. بلافاصله موافقت کرد و به این ترتیب غافلگیر شدم.
از طرفی پس از آن به چیزی دعوتم کرد که حیرت کردم...
«دوست داری در این مدت بیایی و همینجا بمانی؟ این طوری میتوانی تا هر زمانی که دلت بخواهد، روز و شب کار کنی. البته به جز زمانهایی که با معبد کار دارند.»
تعظیم کردم.
«باعث افتخار من است.»
«خوب است. دستگاههایت را هر زمان خواستی بیاور و اتاقت را به تو نشان میدهم.»
«امروز عصر خوب است؟»
«بله.»
«پس بروم تا وسایلم را جمع کنم. عصر میبینمتان.»
«روز به خیر.»
انتظار داشتم اموری کمی مشکلتراشی کند. در سفینه همه مشتاق بودند مریخیها را ببینند، سوزن بهشان فرو کنند، ازشان دربارهی آب و هوا، ترکیبات خاک، سیاست و قارچها (گیاهشناس سفینه عشق قارچ داشت، اما آدم خوبی بود) و چیزهای دیگر سوال کنند و تا حالا فقط چهار یا پنج نفر موفق به دیدارشان شده بودند. خدمه بیشتر وقتشان را صرف کاوش شهرهای بیسکنه و باستانی میکردند. باید مطابق قوانین بازی میکردیم، محلیهای درست مثل ژاپنیهای قرن نوزدهم درونگرا بودند. انتظار داشتم عدهی خیلی کمی با رفتنم مخالفت کنند، درست هم فکر کرده بودم.
در واقع به نظرم رسید بیشترشان از رفتن من خوشحال هستند. در اتاق آبکشت ایستادم تا با استاد قارچمان صحبت کنم.
«سلام کِین. قارچ سمی چیزی پرورش دادی؟»
بینیاش را بالا کشید. همیشه همین کار را میکرد. شاید هم به گیاهان حساسیت داشت.
«سلام گالینگر. نه، با قارچهای سمی به جایی نرسیدم، اما دفعه بعد پشت پارکینگ ماشینها را نگاه کن، چند تایی کاکتوس کاشتم.»
گفتم. «خیلی عالی.» بعد از بتی، دکتر کِین تنها دوست من در سفینه بود.
«راستی، آمدم ازت یک درخواستی بکنم.»
«بگو.»
«یک رز میخواهم.»
«چی چی میخواهی؟»
«رز. میدانی که، یک دانه از آمریکاییهایی خوشگلش، پر از خار و خوشبو و زیبا...»
«فکر نکنم توی این خاک بار بیایید...فین...فین...»
«نه نه. نمیخواهم که بکاریاش. فقط یک گُل میخواهم.»
سر بیمویش را خاراند. «باید از محفظهها استفاده کنم. حتا با افزایش سرعت رُشد سه ماه طول میکشد تا گل بدهد.»
«خب این کار را میکنی؟»
«البته. اگر برایت منتظر شدن مسئلهای نباشد، حتماً.»
«مسئلهای نیست. سه ماه دیگر میشود زمان رفتنمان.» به ظرفهای پر از شاخههای رونده و سینیهای جوانهها نگاه کردم و گفتم: «امروز به تیرلیان میروم که بمانم، اما دائم میروم و میآیم. وقتی شکوفه داد اینجا خواهم بود.»
«میروی آنجا؟ شنیدم کسی را توی "خودشان" راه نمیدهند.»
«گمانم حالا از "خودشان" باشم.»
«این طور به نظر میرسد. من هنوز هم نمیفهمم تو چطور زبانشان را یاد گرفتی. البته من برای یاد گرفتن فرانسه و آلمانی در دورهی دکترا هم مشکل داشتم، اما هفتهی پیش که بتی سر ناهار دربارهی این زبان صحبت کرد، به نظرم فقط یک مشت سر و صدای عجیب و غریب رسید. بتی میگفت حرف زدن به این زبان مثل این است که همزمان بخواهی یک جدول کلمات متقاطع را حل کنی و صدای پرنده از خودت در بیاوری.»
خندیدم و سیگاری را که بهم تعارف کرده بود، قبول کردم.
گفتم: «سخت است. اما، خب، فرض کن یک روز ناگهان یک ردهی جدید از قارچها کشف کنی، شبها خوابش را میبینی.»
چشمهایش برق زدند.
«این شد یک چیزی، راست میگویی، احتمالاً خوابش را میدیدم.»
«آره همین طور است.»
به طرف در که میرفتیم، تودهنی برای خودش میخندید.
«امشب کار رزهای تو را شروع میکنم. آن پایین مراقب خودت باش.»
«حتماً. متشکرم.»
همانطور که گفتم، یک عشقِقارچ بود، اما آدم جالبی هم بود. محل اقامتم در دژ تیرلیان، درست کنار معبد، در بخش داخلی و سمت چپ آن بود. آنجا در مقایسه با اتاقک درهمریختهام خیلی عالی بود و از این که میدیدم فرهنگ مریخی آنقدری پیشرفت کرده که لذتِ تشک روی تختچوبی را درک کند، خوشحال بودم. و در کمال حیرت دریافتم تخت به قدری بلند است که من در آن جا شوم. پس وسایلم را باز کردم و شانزده عکس 35 میلیمتری از معبد گرفتم تا بعد سراغ کتابها بروم.
آنقدر عکس گرفتم تا این که از ورق زدنِ کتابها بی آن که بفهمم داخلشان چه نوشته، حالم بد شد. پس ترجمهی یک اثر تاریخی را شروع کردم. «لو. در سی و هفتمین سال از پروسهی سیلن، بارانها فرو ریختند و شادمانی آوردند، چرا که واقعهای نادر و غریب بود و معمولاً تفسیر به رحمت میشد - اما این عصارهی حیاتبخشِ مالان نبود که از آسمانها فرو میریخت، خونِ جهان بود که از شاهرگ بریدهاش فوران میکرد. و آخرالزمان بر ما نازل شد. آخرین رقص باید که شروع میشد. بارانها طاعونی را آوردند که نمیکُشت و آخرین گذارهای لوکار با طبل باران آغاز شد...»
از خودم پرسیدم منظور تمور [14] چه میتواند بوده باشد؟ او یک تاریخدان بود و بنا بود فقط از حقایق بگوید. این هم که آخرالزمان آنها نبود، مگر این که این همان باشد که...؟
با خودم فکر کردم، چرا که نه؟ اهالیِ تیرلیان بازماندگان چیزی بودند که زمانی یک فرهنگ و تمدن بسیار پیشرفته بوده. آنها جنگهایی داشتهاند، اما کشتار همگانی خیر؛ دانش داشتهاند، اما فناوریشان کم بوده. طاعون، طاعونی که نمیکُشت؟...یعنی همان باعثش شده؟ اگر مرگبار نبوده، پس چطور؟ بیشتر خواندم، اما از ماهیت طاعون بیشتر نگفته بود. صفحات را ورق زدم، پیش رفتم و یک صفحهی خالی برداشتم.
مکوی! مکوی! وقتی بیش از همیشه سوال برای پرسیدن دارم، نیستی. اگر بروم دنبالش بگردم، اشتباه بزرگی محسوب میشود؟ گمانم که بله. من باید در اتاقهایی که به من اختصاص داده بودند میماندم، غیرمستقیم به من این طور فهمانده بودند. باید صبر میکردم. پس مدتی طولانی به زبانهای مختلف دشنام دادم که بدون شک گوشهای مقدسِ مالان را در معبدش به درد آورد.
نظر وی بر این نبود که من را با صاعقهای خشک کند، پس به این نتیجه رسیدم که برای امروز بس است و وسایلم را جمع کردم. وقتی براکسا با یک چراغ کوچک وارد اتاقم شد، چندین ساعت خوابیده بودم. با کشیدن آستین لباس خوابم، بیدارم کرد.
گفتم سلام. حالا که فکرش را میکنم، میبینم چیز دیگری هم نمیشده که بگویم.
«سلام.»
گفت: «آمدهام که شعر را بشنوم.»
«کدام شعر؟»
«شعر شما.»
«آه!»
خمیازه کشیدم، نشستم و کارهایی را کردم که وقتی ملت را نصفه شب بیدار میکنند شعر بخوانند، ازشان سر میزند.
«خیلی لطف دارید، ولی به نظرتون خیلی وقت بدی نیست؟»
گفت: «نه، برای من مهم نیست.» یک روز باید مقالهای برای مجلهی معناشناسی بنویسم با این عنوان: «لحن صدا: بسیار ناکارآمد برای انتقال کنایه.» به هر حال من که بیدار شده بودم، پس پیراهنم را پوشیدم.
به اژدهای روی لباسم اشاره کرد و پرسید: «آن چه نوع جانوری است؟»
پاسخ دادم: «اسرارآمیز. حالا ببین، خیلی دیر است. من هم خستهام. فردا صبح هم کلی کار دارم. و اگر مکوی متوجه شود این وقت شب اینجا بودی، ممکن است فکرهای بد بکند.»
«چه فکرهای بدی؟»
«خوب میدونی منظور لعنتیِ من چیه.» دفعهی اول بود که از کلمات مریخی برای دشنام دادن استفاده میکردم و البته شکست هم خوردم.
پاسخ داد: «نه، نمیدونم.»
به نظر میرسید ترسیده، مثل یک سگ کوچولو که نمیداند برای چه کار اشتباهی تنبیهش کردهاند. آرام شدم. شنل قرمزش با موها و لبهایش همخوانی داشت و لبهایش لرزان بودند.
«ببینريال نمیخواستم ناراحتت کنم. در دنیای من دربارهی حضور آدمهایِ از جنس مخالف در اتاقخواب که زن و شوهر هم نیستند، آداب و رسومی وجود دارد، متوجهی چه میگویم دیگر، نه؟»
چشمهایش سبز بودند.
«خب... ماجرا مربوط به روابط جنسی است.» نوری در چشمهای سبزش درخشید.
«آه، منظورت بچهدار شدن است.»
«بله، دقیقاً خودش است.»
خندید. اولین بار بود که صدای خندهای را در تیرلیان میشنیدم. گویی یک نوازندهی ویولون سیمها بالایی را با ضرباتِ کوتاهِ آرشه بنوازد. چیز جالبی نبود که آدم دلش بخواهد بشنود. خصوصاً که مدتی طولانی خندید.
وقتی خندهاش تمام شد، جلوتر آمد.
گفت: «حالا یادم آمد. ما هم همچون قوانینی داشتیم. نیم پروسه [15] قبل بود. آن موقع من بچه بودم و ما از این قوانین داشتیم، اما...» قیافهاش طوری بود انگار دوباره بخواهد بخندد. ادامه داد: «اما حالا دیگر نیازی بهشان نیست.»
ذهنم داشت مثل یک ضبطصوتِ روی دور تند کار میکرد. نیم پروسه. نیم پروسه... نیمپروسه... نه! بله! نیم پروسه دویست و چهل و سه سال میشد! زمان کافی برای یاد گرفتن 2224 رقص لوکار. زمان کافی برای پیر شدن. منظورم این است که اگر یک انسان زمینی باشی، در این مدت پیر میشوی. دوباره به او نگاه کردم که چون ملکهی عاج مهرههای شطرنج، رنگپریده بود.
سر روحم شرط میبندم او یک انسان معمولی و سالم بود و سر زندگیام شرط میبندم یک زن بود. اما دو قرن و نیم عمر داشت که با این تفاسیر، مکویِ متوشالح برای خودش یک مادربزرگ بود. با خودم فکر کردم این موجودات برتر چه قدر بیخودی از مهارتهای من به عنوان شاعر و زبانشناس تعریف کردهاند.
اما منظورش از این که «دیگر نیازی به آن قوانین نیست» چه بود؟ آن خندهی هیستریک چه دلیلی داشت؟ آن همه نگاههای استهزاآمیز که مکوی به من میانداخت برای چه بودند؟
ناگهان فهمیدم علاوه بر یک دختر زیبا، نزدیک به چیزی بسیار مهم هستم.
با لحنی معمولی پرسیدم: «بگو ببینم. آیا ربطی به «طاعونی که نمیکُشت» دارد که تمور شما از آن نوشته.»
پاسخ داد: «بله. بچههایی که پس از باران متولد شدند، دیگر نمیتوانستند بچهدار شوند و...»
به جلو خم شدم، ذهنم را روی حالت «ضبط» گذاشته بودم: «بعد چه؟»
«...مردها هم دیگر تمایلی بهش نداشتند.»
عقب رفتم و به ستون تخت تکیه دادم. ناباروری نژادی، ناتوانی جنسی مردها که به دنبال تغییرات شدید آب و هوایی رُخ میدهد. ممکن است روزی از روزها، ابری آلوده به زبالهی رادیواکتیو از ناکجاآباد به اتمسفر ضعیفشان رسوخ کرده باشد؟ باید روزی بسیار قبل از آن باشد که شیاپارلی [16] کانالهای مریخ را دید، کانالهایی که همچون اژدهای روی لباس من اسرارآمیز بودند. آیا براکسا پیش از آن که «کانالها» حدسهایی درست به واسطهی دلایل نادرست را باعث شوند، زنده بود و اینجا میرقصید، آیا از همان زمان که میلتون از بهشتِ گمشدهی دیگری سروده بود، او هم در زهدان نفرین شده بود؟ سیگاری پیدا کردم. خوب شد که با خودم زیرسیگاری آورده بودم.
مریخ هیچوقت کارخانهی تنباکو یا مشروب نداشته. راهبهای هندی در مقایسه با اینها شرابخوار بودند.
«این نوار آتشین چیست؟»
«سیگار، یکی میخواهی؟»
«بله لطفاً.»
کنار من نشست و یکی برایش آتش زدم.
«بینی را اذیت میکند.»
«بله، آن را توی ریههایت بده و همانجا نگه دار، بعد بیرون بده.»
یک لحظه گذشت.
گفت: «اوه.»
مکثی کرد و بعد پرسید: «مقدس است؟»
«خیر، نیکوتین است. یک الوهیت بسیار بیدوام [17].»
مکثی دیگر.
«لطفاً از من نخواه «دونمایه» را ترجمه کنم.»
«نه نمیخواهد. گاهی وقتها که میرقصم، احساسی شبیه به کشیدن این دارم.»
«چند لحظه بعد حسش از بین میرود.»
«حالا شعرت را برایم بخوان.»
ایدهای به ذهنم رسید.
گفتم:«یک دقیقه صبر کن. چیز بهتری دارم.»
بلند شدم و داخل کیف دفتریادداشتهایم گشتم، بعد بازگشتم و کنار او روی تخت نشستم.
گفتم: «اینها سه فصل اول کتابِ مقدس هستند. خیلی شبیه به کتاب مقدس خود شما است.»
شروع کردم به خوندن از رویش. یازده آیه خوانده بودم که فریاد زد: «لطفاً آن را نخوان! یکی از شعرهای خودت را بخوان!» دست از خواندن کشیدم. دفترچه را به سوی یک میز پرتاب کردم. داشت میلرزید، نه مثل آن روزی که همچون باد رقصیده بود، بلکه با اشکهای نریخته در چشمانش میلرزید. سیگار را مثل یک مداد به طرز نافرمی در دست گرفته بود. با احتیاط دستم را روی شانههایش گذاشتم.
گفت: «خیلی غمگین است. درست مثل بقیهشان.»
ذهنم را همچون یک روبان روشن پیچاندم، تا کردم و یکی از آن گرههای غریب کریسمس را که خیلی دوست دارم زدم. فیالبداهه شعری دربارهی یک رقاص اسپانیایی را از آلمانی به زبان مریخی باز گرداندم. فکر کردم خوشش بیاید. همین طور هم بود.
گفت: «اوه. این را خودت گفتی؟»
«نه، کسی بهتر از من آن را سروده.»
«فکر نکنم. به نظرم خودت سرودیاش.»
«نه، مردی به نام ریلکه [18] آن را سروده.»
«اما تو آن را به زبان من گفتی. کبریتی دیگر آتش بزن تا ببینم چگونه رقصیده.»
همین کار را کردم.
با خودش گفت: «آتشهای ابدی و او با گامهای نرم و محکم خاموششان کرد. کاش من هم میتوانستم آن گونه برقصم.»
خندیدم و کبریت شعلهور را فوت کردم. «تو بهتر از هر دختر کولی هستی.»
«نه نیستم، نمیتوانم باشم. میخواهی برای تو برقصم؟»
سیگارش داشت به انتها میرسید. آن را از انگشتانش گرفتم و همراه با سیگار خودم کنار گذاشتم.
گفتم:«نه، به تخت برو.»
لبخندی زد و پیش از آن که به خودم بیاییم، چین و شکنهای سرخ روی شانههایش بودند. و بعد همه چیز فرو افتاد.
به سختی آب دهانم را قورت دادم.
گفت: «بسیار خب.»
بوسیدمش و فرو افتادن لباسها، شعلهی شمع را خاموش کرد.
III
روزها همچون برگهای شِلی [19] بودند به رنگهای زرد، قرمز، قهوهای و بادهای ملایم غرب میبُردشان. با سر و صدای میکروفیلم از کنارم میگذشتند. حالا تقریباً تمام کتابها را ضبط کرده بودم. سالها طول میکشید تا محققها همهی آنها را بخوانند و به ارزش واقعیشان پی ببرند. مریخ در میز من قرار گرفته بود.
کتاب مقدس که چندین بار کنار گذاشته و دوباره به آن بازگشته بودم، آماده بود که به زبان فاخر سخن بگوید. وقتهایی که در معبد نبودم، سوت میزدم. شعرهایی نوشتم که پیشتر از نوشتنشان شرمنده میشدم. عصرها روی تلماسهها یا به سوی کوهها با براکسا قدم میزدم. برخی اوقات برای من میرقصید و من هم برایش شعرهای بلند شش وزنی [20] میخواندم.
او هنوز گمان میکرد من ریلکه هستم و من هم سرخودم را کلاه گذاشته بودم که باور کنم. پس من اینجا بودم، در کسل دوینو [21] و مرثیههای [22] او را میسراییدم.
چقدر عجیب بود که دیگر ساکن زمین و مقید به رسوم دست و پاگیر نبودم. دیگر نیازی به رزهای رازگو نبود...
نه! هیچوقت رُزها را تفسیر نکنید. آنها را فقط بو کنید (فین فیلن کِین!). رُزها را بچینید، از آنها لذت ببرید. در لحظه زندگی کنید. محکم نگاهشان دارید. اما از خدایان نخواهید که چیزی را برایتان شرح دهند. برگها چه به سرعت میریزند.
هیچوقت هم کسی حواسش به ما نبود، یا اهمیتی نمیداد. لارا و براکسا با هم جور در میآمدند، البته قدری هم تضاد داشتند. قد بلند، یخ و موطلایی (من از موطلاییها بیزارم) و پدرم من را مثل یک جیب، از این رو به آن رو کرده بود و من خیال میکردم او میتواند دوباره پُرم کند. اما آن رسنپرتابکن با ریش یهودایی و اعتمادی سگوار در چشمهایش، یک وسیلهي تزیینی زیبا در میهمانیهای براکسا میشد. همهاش همین بود. ماشین به این ترتیب من را در معبد نفرین کرد! مالان و گالینگر را مورد لعنت قرار داد! و باد وحشی غرب میوزید و چیزی پشت سر نزدیکمان بود.
روزهای پایانی پیشرویمان بودند.
یک روز گذشت و براکسا را ندیدم. بعد یک شب. روز دوم هم گذشت و روز سوم.
چیزی نمانده بود دیوانه شوم. هیچ نفهمیده بودم چقدر به هم نزدیک شدهایم و چقدر برایم مهم شده. خیلی با خودم جنگیدم که نروم و دربارهی او از رُزها سوال نکنم. اما مجبور بودم. نمیخواستم، اما چارهی دیگری نداشتم.
«مکوی او کجاست؟ براکسا را میگویم.»
گفت: «او رفته.»
«کجا؟»
«نمیدانم.»
به آن چشمهای شیطانیاش نگاه کردم. نفرینی شوم بر لبهایم بود.
«باید بدانم.»
همینطور بیحالت نگاهم کرد.
«ما را ترک کرده. رفته. گمانم به تپهها رفته یا شاید بیابان. مهم نیست. چه اهمیتی دارد؟ رقص به پایانش نزدیک میشود. معبد به زودی تهی میشود.»
«چرا؟ چرا او شمارا ترک کرده؟»
«نمیدانم.»
«باید دوباره ببینمش. ما چند روز دیگر از اینجا میرویم.»
«متاسفم گالینگر.»
گفتم: «من هم همین طور.» و کتابی که در دست داشتم را بدون گفتن «ما رانا» [23] محکم بستم.
برخاستم و گفتم: «پیدایش میکنم.»
معبد را ترک گفتم. مکوی مثل یک مجسمهی نشسته بود. چکمههایم هنوز همانجا بودند که رهایشان کرده بودم. تمام روز میان تلماسهها سرگردان بودم و بیهدف این سو و آن سو میرفتم. لابد از نظر خدمهی آسپیک [24]، شخص من مثل یک طوفان شن به نظر میرسید. بالاخره مجبور بودم برای سوخت زدن بازگردم.
اموری آمد بیرون که فضولی کند.
«خیلی خب. خودت را خوب جلوه بده. الان شبیه به مرد شنی نفرینشده هستی. چرا این همه چرخ میزنی؟»
«من، آه، یک چیزی را گم کردهام.»
«درست وسط صحرا؟ یکی از غزلهایت را؟ تنها چیزی که میتوانم فکرش را بکنم تو این طوری دنبالش بگردی، همانها هستند.»
«نه لعنتی! یک چیز شخصی را.»
جرج مخزن ماشین را پر کرده بود، من دوباره سوار جیپاستر شدم.
بازویم را گرفت و گفت: «همینجا بمون. اجازه نمیدهم بروی، مگر این که به من بگویی ماجرا از چه قرار است.»
میتوانستم گلویش را فشار دهم، اما آنوقت او دستور میداد از پا روی زمین بِکِشندم و کم پیش میآید کسی از کشیده شدن روی زمین لذت ببرد. پس خودم را مجبور کردم آرام صحبت کنم: «خیلی ساده است. ساعتم را گم کردم. مادرم آن را به من داده بود و ارثیهي خانوادگی است. میخواهم پیش از این که برویم پیدایش کنم.»
«مطمئنی توی اتاقت یا توی تیرلیان نیست؟»
«آنجاها را گشتم.»
«شاید کسی پنهانش کرده که سر به سرت بگذارد. میدانی که محبوبترین آدم این اطراف نیستی.»
سرم را تکان دادم.
«به آن هم فکر کردم. اما همیشه توی جیب راست کتم همراهم دارمش. فکر کنم وقتی روی تلماسهها بودم از جیبم بیرون افتاده.»
چشمهایش را باریک کرد.
«یادم هست روی جلد یک کتاب خواندم مادرت هنگامی که تو به دنیا آمدی از دنیا رفت.»
زبانم را گاز گرفتم و گفتم: «درست است. ساعت مال پدرش بود و او دلش میخواست مال من شود. پدرم برایم نگاهش داشته بود.»
غرشی کرد: «پوووف! روش غریبی برای جست و جوی یک ساعت داری، با یک جیپاستر هی از تپهها بالا و پایین میروی.»
به کندی گفتم: «میتوانم انعکاس نور از روی سطحش را ببینم.»
نگاهی به هوا انداخت و گفت: «خب هوا که دارد تاریک میشود. امروز دیگر فایده ندارد بگردی.»
به یک مکانیک دستور داد که: «یک محافظ شن روی جیپاستر بینداز.»
به بازویم ضربه زد.
«بیا تو و دوش بگیر و چیزی هم بخور. از قیافهات معلومه که به هر دو تاش احتیاج داری.»
زیر چشمهای بیفروغش کک و مکهای ریزی داشت، موهای تُنُک و بینی ایرلندی و صدایی که یک دسیبل از صدای بقیه بلندتر بود. و این تنها خصوصیتِ مناسبِ او برای ریاست بود. آنجا ایستاده بودم و از او بیزار بودم. کلادیوس! کاش که این پنجمین پرده [25] بود.
اما ناگهان فکر دوش و غذا ذهنم را درگیر کرد. در واقع به هر دویشان بدجوری احتیاج داشتم. اگر اصرار میکردم که همانموقع بازگردم، ممکن بود بهم مشکوک شوند.
پس شن را از روی خودم تکاندم.
«حق با تو است. به نظر خیلی خوب میآید.»
«بیا، تو اتاق من غذا میخوریم.»
دوش یک موهبت بود، لباسهای تمیز رحمت الهی و غذا رایحهی بهشت میداد.
گفتم: «چه بوی خوبی دارد.»
در سکوت استیکهایمان را خوردیم. هنگامی که به دسر و قهوه رسیدیم، پرسید: «چرا امشب را مرخصی نمیگیری؟ همینجا بمان و بخواب.»
سرم را تکان دادم.
«خیلی سرم شلوغ است. باید کارم را تمام کنم. زمان زیادی نمانده.»
«چند روز پیش گفتی تقریباً کارت تمام شده.»
«تقریباً دیگر، نگفتم کامل تمام شده که.»
«در ضمن گفتی امشب توی معبد مراسمی دارند.»
«درست است. من در اتاقم کار میکنم.»
شانههایش را بالا انداخت.
بالاخره گفت: «گالینگر.» و من حواسم جمع شد، زیرا گفتن اسمم به معنای دردسر بود.
ادامه داد: «البته به من مربوط نیستها، اما در واقع هست. بتی میگوید آن پایین با یک دختر دوست شدی.»
علامت سوالی در کار نبود. یک جملهی خبری بود که در هوا معلق مانده بود. منتظر شدم.
بتی، تو یک پاچهورمالیدهای. تو یک گاو پاچهورمالیدهای. یک پاچهورمالیدهی حسود. چرا سرت به کار خودت نبود؟ چرا چشمها و زبانت را نبستی؟
گفتم:«خب؟» این یکی جملهی خبری نبود، علامت سوال داشت.
پاسخ داد: «در نقش مدیر این عملیات اکتشافی، وظیفهی من است که مطمئن شوم رابطهی ما با محلیها دوستانه و دیپلماتیک است.»
گفتم: «جوری دربارهی آنها صحبت میکنی انگار که بدوی هستند. این با واقعیت فاصلهی زیادی دارد.»
برخاستم.
«وقتی مقالاتم منتشر شدند، روی زمین همه از حقیقت با خبر میشوند. چیزهایی را به مردم خواهم گفتم که دکتر مور حتا فکرش را هم نکرده. من تراژدی نژاد نفرین شده را که عقب نشسته و بیتفاوت در انتظار مرگ است، باز خواهم گفت. دربارهاش خواهم نوشت و جایزه خواهم برد و این بار جایزهها را نمیخواهم.»
با صدای بلند گفتم: «خدای من! وقتی نیاکانِ ما داشتند ببر دندانخنجری را پوست میکنند و جان میکندند آتش درست کنند، اینها تمدن داشتند!»
«تو آن پایین یک دوست دختر داری یا نه؟»
گفتم:«بله!» بله کلادیوس! بله پدر! بله اموری. «بله دارم. اما بگذار یک حقیقت دانشگاهی را برایت فاش کنم. آنها همین حالاش هم مُردهاند. همهشان عقیم شدند. یک نسل بعد دیگر مریخیای در کار نخواهد بود.»
مکث کردم و بعد ادامه دادم: «فقط مگر در نوشتههای من، مگر در چند میکروفیلم و فایل صوتی و شاید در برخی اشعار دربارهی دختری که اهمیت میداد و تنها کاری که ازش ساخته بود، این بود که با رقصیدن از این همه بیانصافی بگوید.»
اموری گفت: «اوه. این چند ماه آخر رفتارت عوض شده بود. گاهی اوقات حتا محترمانه رفتار میکردی. در فکر بودم که چه اتفاقی افتاده، نمیدانستم ممکن است چیزی این قدر برایت مهم باشد.»
سرم را خم کردم.
«به خاطر او بیابان را زیر و رو میکردی؟»
سرم را تکان دادم.
«چرا؟»
بالا را نگاه کردم. «چون یک جایی آن بیرون است. اما نمیدانم کجا و نمیدانم چرا رفته و باید قبل از این که برویم، پیدایش کنم.»
دوباره گفت: «اوه.»
بعد به عقب تکیه داد، کشویی را باز کرد و چیزی پیچیده در یک پارچه بیرون آورد. پارچه را باز کرد. عکسی قاب شده از یک زن را روی میز گذاشت.
گفت:«همسرم.»
چهرهای جذاب با چشمانِ بزرگ بادامی داشت.
گفت: «من یک نظامی هستم، میدانی دیگر. یک زمانی افسر جوانی بودم. در ژاپن ملاقاتش کردم. من اهل جایی هستم که ازدواج با یک قوم دیگر را صحیح نمیدانند، پس هیچوقت ازدواج نکردیم. اما او همسرم بود. وقتی که درگذشت من آن سوی دنیا بودم. فرزندانم را از من گرفتند و دیگر هرگز ندیدمشان. حتا نفهمیدم به کدام یتیمخانه یا خانه فرستاده شدند. مال خیلی وقت پیش است. عدهی کمی از این ماجرا خبر دارند.»
گفتم: «متاسفم.»
در صندلی جا به جا شد و به من نگاه کرد: «نباش. فراموشش کن. اگر میخواهی با خودت به زمین برش گردانی، این کار را بکن. ممکن است به قیمت جانم تمام شود، اما من پیرتر از آنم که دیگر به یک سفر اکتشافی مثل این بیایم. پس یالا زود باش.»
قهوهاش را بالا انداخت.
«جیپاسترت را ببر.»
صندلیاش را به سوی دیگر چرخاند.
دو بار تلاش کردم بگویم: «متشکرم.» اما نشد. بلند شدم و بیرون رفتم.
پشت سرم گفت: «سایونارا و از این حرفها.»
صدای فریادی شنیدم: «اینجاست گالینگر!»
روی پاشنه چرخیدم و آن سوی نردهها را نگاه کردم.
«کِین!»
در عرشه پشت به نور ایستاده بود و چهرهاش تاریک بود، اما صدای فینفینش را شنیدم.
چند قدم به عقب بازگشتم.
«چی چی آنجاست؟»
«گل رُزت.»
پانویسها:
[1] Yeats
[2] Pound
[3] Eliot
[4] Crane
[5] Stevens
[6] Pipes of Krishna
[7] Madrigals
[8] Jonathan Swift
[9] Bernard Shaw
[10] Petronius Arbiter
[11] Trimalchi
[12] Sick Rose, by William Blake
O Rose, thou art sick.
The invisible worm,
That flies in the night,
In the howling storm:
Has found out thy bed
Of crimson joy:
And his dark secret love
Does thy life destroy.
[13] Isaias
[14] Tamur
[15] Process
[16] منجمی که برای اولین بار کانالهای مریخ را دید و به اشتباه آنها را رودخانه فرض کرد.
[17] Ersatz
[18] Rilke
[19] Ode to the West Wing؛ احتمالاً اشاره به شعری از پرسی شلی
[20] Dactylic Hexameter
[21] Caste duino: قلعهای در نزدیکی خلیج تریستهی ایتالیا. ریلکه، شاعر معروف در سال 1912 برای دیدن شاهزاده «ماری فنتورن آند تاکسیز» به آن قلعه رفته بود. طبق خاطراتش یک روز صبح برای قدم زدن به نزدیک صخرههایی رفته بود که کنار دریا قرار دارند، در آنجا صدایی شنیده که او را صدا میزند. او از آن کلماتی که صدا به او گفته برای گشایش مرثیههای معروفش که برخی آنها را مهمترین کارهای ادبی او میدانند، استفاده کرده است.
[22] Elegy: نوعی فرم شعر که به صورت سوگواری در رثای مردگان است یا به طور کلی فضایی غمگین و سوگوار دارد.
[23] ادای احترام به زبان مریخی.
[24] Aspic
[25] اشاره به پردهی پنجم نمایشنامهی هملت. در اینجا هملت با خونسردی برای هوراشیو تعریف میکند که در سفرش به انگلستان چه اتفاقی افتاده است. زمانی که رزونکرانتز و گیلدنسترن خواب بودند، او کیف آنها را گشته و دیده نامهای برای شاه انگلستان میبرند. در این نامه کلادیوس از پادشاه انگلستان درخواست کرده که سر هملت را قطع کند و ...