«تو زندگی مرا برقکشی کردهای عزیزم! تو آبکشهای مرا تعمیر کردهای. تو شقیقههای مرا چمن کاشتهای --- تو موهای مدل جین فوندا داری وقتی رفت ویتنام. تو پاهای مدل اینگرید برگمن داری. --- سالبوتامولت بوی دریا میدهد، بله عزیزم! سالبوتامول ِ من بوی صابون. بله عزیزم»
آقایی که تو سال 2134 زندگی میکرد تو سال ِ 1971 نشسته است و دارد شعر مینویسد.
تو سالِ 2134 جای خوبی برای شعر نوشتن ندارند، برای خوردن و خوابیدن هم ندارند. آقا رفته بود به موزهی قرنها و داخل ِ کابینی که مال ِ 1971 بود، شده بود.
کابین مال ِ سال 1971 بود و واقعن توش سال ِ 1971 بود. انگار کابین کوسههایی باشد که تو پیرمرد و دریا، پیرمرد بسته بود قایقاش و سال 1971 هم قایق موتوری ِ استیلی بود با یک سکان ِ چوبی ِکلاسیک.
آقا تو کافهی متروکی نشسته بود و قهوه هم جلوش. قهوه، پوست ِ کنده شدهی بچه خرسی بود که تو بندر ِ شرقیای از تو بار ِ کشتی پیدا شده بود. پوست ِخرس زل زده بود به آقا!
«43داستان عاشقانه/ سال 68 / من لاستیک بود/ تو انقلاب...»
بعد در ِ دو لنگهی کافه که حسابی هم کوتاه بود و از بالا و پایین حسابی باز بود؛ تکان خورد و قژقژ صدا داد. در عین ِ دامن کوتاه ِ سکسی ِ خوشگلی بود که فاحشهای پوشیده بود. فاحشه هم چیزی تنش نبود مگر دامنِ و داشت استریپتیز کنان دامنِ را هم در میآورد و حالا هی لاش را باز میکرد و باز میبست. از لای دو لنگهی دامن یارویی ظاهر شد که مدل ِ کلینت ایستوود لباس پوشیده بود. همه چیز انگار صحنهای بود تو یک وسترن قراضه.
آقا اول یکقدری جا میخورد و بعد یادش میآید که سال ِ 71 است.
کلینت ایستوود که مثل کلینت ایستوود سرش را پایین گرفته بود و لبهی کلاهش رو صورتاش سایه میانداخت آمد تو. راهش را مستقیم از بین میزها گرفت و آمد پیش ِ آقا. آقا سرش گرم ِ شعرش بود و چیزی بروز نداد.
«کلینت ایستوود خورشید ِ روی سر من است/ رو سر ِ تو مرلین مونرو میتابد!»
صدای کلینت ایستوود - یا صدای جان وین؟ - میگوید:
«من از پیش آقای کریس مارتین که مردِ اول گروه کُولدپِلِی است، که سی سال بعد از این اوج میگیرد، آمدهام. سلطنت ِ ارباب کریس مارتین که بر سیارهی «زرد» است جاودانه باد! از آن سوی کهکشان «همهی شب را راندهام» تا تو را فرزند ِ انسان به «زرد» ِ مقدس ببرم! تو برای آقای کریس مارتین مثل نخستزادهاش هستی و من تو را از بند ِ1971 رها خواهم نمود تا او با نخستزادهاش سخن بگوید.»
همینطور بدون قطع ادامه میداد. بیهیچ لکنتی؛ انگار دوبلر مکانیکی داشت از آن دست مونولوگهای آخر ِ گاوچران ِ تنها تو فیلمهای اسپاگتی میخواند.
«آن جا تو Fan ِ آقای کریس مارتین - ارباب ِ سیمها - خواهی بود و کولدپلی در میان تو و آن دیگران که به جهت ِ «زرد» برده خواهند شد، ساکن خواهد بود. شبها کنسرتهای با شکوه خواهید داشت که محدودیت ِ سنی ندارند و با ارباب کریس مارتین آبجو با درصد ِبالا خواهید نوشید. پی من بیا! زمین ِزرد به تو وعده داده شده است!»
آقا فکر کرد حتماً تداخل ِ امواجی چیزی رخ داده. انگار افتاده بود وسط ِ یک شبیهسازی ِ سه بعدی از یکجور فیلم عتیقه مال ِ اوائل سینما!
خواست امتحان کند ببیند چه خبر است و سرش را بالا آورد:
«یعنی تو از یه سیارهی دیگه اومدی، از یه جایی که...»
«زرد! اسمش زرده آقا! بله زرده»
«آهان! پس فضایی هستی یعنی! بعد این سیارهه این زرد کجا هست؟ کدوم...چی بهش میگفتن؟ ...کدوم...»
«کهکشان آقا؟!»
«آهان! همین! چیزکشان»
«من نمیدونم آقا»
«آره؟»
آقا فکر کرد به یکی از هیپیهای با نمک ِ دههی هفتاد برخورده! برخوردن به یکجور هیپی، تو کابین ِ موزهی قرنها؛ به همین راحتی، بدون این که از جات جنب بخوری، بی هیچ زحمتی، عین این است که نشستهای و داری ویسکی میخوری که یکهو خودِ جانی واکر از رو مارک ِ شیشه بیرون بپرد و کنار دستت بنشیند!
«پس من چطوری باور کنم؟ چطوری بیام با تو پیش کریس؟»
این را آقا گفت و تو دلش خندید. استعاره بیاستعاره! تو دلش خندید یعنی لای رودههاش دهنی داشت و با آن دهن خندید!
«بله بله!اثبات میکنم آقا! نشانه دارم آقا!»
کلینت ایستوود/جان وین، دست کرد تو دستمال گردن ِ آبیای که به سبک ِ کابوی جماعت دور گردناش بسته بود. دستش را بیرون آورد و تو دستش گوی نورانی ِ نارنجی رنگی بود.
جای پنجهاش - پنجهی دست ِ ایستوود - حالا نمونهی کوچولوی بینظیری از خورشید بود. با همهی ترکیدنها و فلس پرت کردنهاش.
آقا کمی جا میخورد. انتظارش را نداشته لابد. گویِ رو اعصاب آقا است.
«خوب بود هیپی!»
آقا گفت خوب بود هیپی و دست کرد تو اعماق ِ شلوارش که عین زیرزمین ِ تنگ و تاری بود و چیزی را بیرون کشید که شکل هیچ چیز نبود! هیچ وقت نشده بود کسی «پلنتاپاتریوم» را توصیف کند. نه حتا تو سال ِ 2134!
پلنتاپاریوم را - که شکلاش را نمیتوانم توصیف کنم و شکلاش را نمیشناسم - روی خورشید ِ ایستوود لغزاند و بعد عین شیشه شیر ِ بچه تو سال 1971 تکاناش داد. هر بار که تکاناش میداد یک گوی عین گوی ایستوود از پلنتاپاتریوم بیرون میپرید.
حالا کلی خورشید تو هوا شناور است و آدم یاد ِ جرقههای چوب ِ مری ودر میافتد تو زیبای خفته!
آقا لبخندی میزند و کلینت ایستوود را نگاه میکند. خورشیدها آنقدر شبیه شبیهسازی شدهاند که حالا پیدا نیست خورشید ِ ایستوود کدام است. خورشید ِ بیچاره! کف ِ دست ِ پینهبستهی ایستوود عین پرترهی برهنهای از مرلین ِ عزیزمان بود که رو کاناپهی سرخی لم داده!
من دارم میوز که سی سال بعد از 1971 گل میکند گوش میکنم و آقای شاعر و ایستوود ِ فضایی مبارزهشان را ادامه میدهند. خیلی حال و حوصله برایم نمانده! همهاش را تا اینجا خرج کردهام. اگر مانده بود شاید جزییات ِ این را شرح میدادم که کلینت ایستوود چطور سیم ِ بلندی از میلیونها سلول ِ حافظهی کنار هم چیده شده را به آقا نشان میدهد که میلیونها ترانهی پرطرفدار و هیت را با اشارهی انگشت اجرا میکند و چطور شیشهی پورتی را نمایش داد که طعم ِ بندهای ترانههای قدیمی را میداد. جرعهای با طعم ِ
In an interstellar burst I am back to save the universe
In a deep deep sleep of the innocent I am born again
In a fast german car I'm amazed that I survived
An airbag saved my life
یا با طعم ِ «نام من لجئون است زیرا که ما بسیاریم.» و چطور آقا همهشان را با پلنتاپاتریوم شبیهسازی کرد و حال ِ ایستوود را گرفت.
اما حوصلهاش را ندارم. همینطور میوز گوش میکنم و بعد یکهو کار بالا میگیرد.
آقا حالا مطمئن شده طرفش هیپی نیست و فکر میکند لابد یارو یک کسی است مثل خود او که از یک جایی و یک سالی تو کابین ِ سال ِ 1971 داخل شده و دارد خودش را با تکنولوژیهاش و راک اند رولاش برای بچههای دههی هفتاد لوس میکند! بله! آقا که حالا مطمئن شده طرف هیپی نیست و فکر میکند طرف یکی مثل خودش است، حسابی کفری شده:
«دوران این لوس بازیا گذشته رفیق. من که تو 1971 نیستم که از مریخیا بترسم!»
و کلینت هم بدجوری عصبی است که همهی هدایای آقای کریس مارتین را حرام کرده. خورشید و سیم و شراب را حرام کرده:
«من از طرف ِ آقای مارتین براتان دعوتنامه آوردهام و اینها نشانههایی از طرف او بودند. من دعوتنامه آوردهام که نجاتتان بدم. خوشبخت میشوید آقا!»
صدای کلینت ایستوود که همینطور بیشتر شبیه صدای جان وین شده اینها را میگوید و عصبانیتر میشود و بعد همه چیز ناگهان عوض میشود.
کابوی یکی از آن دیالوگهای معروفاش را میگوید و حالا یکی از خورشید کوچولوها بنا میگذارد به بلعیدن ِ باقی ِ خورشید ها، یکی از سیمها شروع میکند به بلعیدن ِ باقی سیمها و یکی از بطری شرابها باقی بطری شرابها را میبلعد.
صحنهی حسابی خونینی است. انگار تکثیر سلولی را با دور ِ بر عکس نگاه بکنی!
اما قضیه این نیست که من جزییات را تعریف نمیکنم. راوی عاشق ِ خشونت اینطور صحنههاست. قضیه این است که وقتام تمام است و نمیتوانم منتظر باقی ِ قضایا باشم. همینطور دو تا رفیقمان تو حیاط خلوت ِ سال 1971 میجنگند و ما رهاشان میکنیم.
اما شما عصبانی میشوید و همانطور که تو اتاقتان هستید مانیتور را طوری نگاه میکنید انگار ویترین ِ فاحشهخانههای آمستردام است. (اگر از آنها خوشتان بیاید از این هم خوشتان خواهد آمد اما اغلب خوشتان نمیآید! نه؟!) میخواهید ته داستان را بدانید.
حالا در نظر بگیرید! من وقت ندارم و شما حوصله! پس یک فکری به حالش میکنیم. داستان آن طرف به طرف خودش در جریان است و من این طرف یک چیزهایی حدس میزنم تا فقط قصهمان تهای داشته باشد. کفش ِ پاشنه بلندی برای فاحشهام تدارک میبینم.
حدس ِ A
بعد که همهی چیزهای قلابی بلعیده شد آقای شاعر که شعرش را عین ِ پوست ِ قدیمی ِ یکجور حشره گذاشته یک گوشه و قهوهاش عین ِ پوست ِ خرس است؛ تو کتاش میرود که طرف فضایی است.
«پس چرا خودت رو اینجوری کردی؟ کلینت ایستوود آخه؟!»
«آهان! برای ایجاد ِ حس ِ آشنایی آقا! شکل ِ من چیز ِ غریبیه. برای سلامتی شما این ترفند رو اندیشیدیم آقا! نمیپسندید؟»
بعد شاعر موافقت میکند که به زرد برود و خوشبخت بشود و کلینت ایستوود میرود که به آقای کریس مارتین خبر بدهد.
میرود بیرون ِ کافه؛ سفینهاش را از تو جیباش بیرون میکشد و کنار ِ دهاناش میگیرد. صدای پچپچاش مثل صدای ماشین تایپ است. ما دیگر با او کاری نداریم.
آن تو آقایی که تو سال 2134 است و آمده به 1971 و دارد با منجیای تو 1971 میرود به سیارهی زرد، برای دلگرمی لبی به قهوه میزند و با دستگاه ِ پخش ِ موزیک ِخودکارش که به عصبهاش وصل است و به محض ِ احساس ِ نیاز ِ موسیقی، موسیقی ِ مورد ِ نیاز را پخش میکنند؛ رولینگ ستونز گوش میدهد.
«من هیچطور رضایتی ندارم--- هیچ چیز ارضایم نمیکند---از هیچ چیز راضی نیستم»
بعد کمکم خودش را با آهنگ تکان میدهد و از رو صندلی بلند میشود و دور ِ میزها بنا میگذارد با رولینگستونز رقصیدن. مثل ِ دود ِ چپق دور ِ مغز، مثل بنی اسرائیل دور ِ گوساله میرقصد!
حالا کلینت ایستوود در ِ کافه را باز میکند و قامتاش تو چارچوب ِ در ضد ِ نور است.
ایستوود طرفش را دیده که دارد با چیزی جز کولدپلی و آقای مارتین میرقصد. ایستوود حسابی دیوانه شده است. آقای کریس مارتین از مقرش در سیارهی زرد نفرین میکند که تمامی ِ آلبومهایش را که - بعد از گل کردناش - نوادگان این مردک خواهند خرید، ناقص و خراب و نیمهکاره باشد و کلینت ایستوود هم هفتتیرش را از تو غلاف میکشد بیرون و بنگ!
عین کلینت ایستوود سریع و دقیق و حسابی کابویای!
حدس ِ B
همین که خورشیدها و سیمها و شرابها بلعیده میشوند، یکییکدانه سیم و خورشید و بطریای که باقی مانده رودل میکنند و همهی نسخههای دیگرشان را بالا میآورند و حالا باز از هر چیزی چند تایی پخش و پلا شده.
آقا توی دلش با دهان ِ بین رودههاش قهقه میزند و کلینت ایستوود که آخرین نشانهی آقایش کریس مارتین ارباب ِ سیمها را عقیم مانده دیده، مثل کابویی که معشوقهاش را از دست داده اشک میریزد.
آقا پلنتاپاتریوم را روی ایستوود گریان میلغزاند و بعد چند باری تکاناش میدهد و حالا چندتایی ایستوود گریان تو کافه ایستادهاند. انگار کلک ِ سینمایی باشد. آدم چند تا ایستوود میبینید که هر کدام یک مدل گریه میکنند.
»بفرما آقای فضایی! حالا چند تا پیغمبر فضایی داریم! نه؟»
و کلینت ایستوودها همانطور گریان از لای میزها - که رشته کوههای چاقی شده بودند- عبور میکنند و بیرون میروند و میروند.
«روزهای غریب ما را پیدا میکنند--- صورتها در باران مثل هم خواهند بود»
***
این هم دو تا ته ِ ماجرا رفقا و آنطرف، طرف ِ داستان ِ قبل از حدسهای من، کار ِ ایستوود ِفضایی و آقای شاعر بالا گرفته.