وقتی روی یکی از سیارکها هستید، زمین نخوردن کار مشکلی است؛ چون تقریباً غیرممکن است که چشمانتان را به جلوی پایتان بدوزید. خودتان میدانید که هیچوقت توی سفینهها پنجره کار نمیگذارند – موقع پرواز با GB پنجره لازم نیست و در غیر آن صورت، پنجره از نظر روانی به صلاح نیست – بنابراین غیر از لونا، یک سیارک تنها جایی است که در آن میتوانید ستارهها را واقعاً تماشا کنید.
توی آسمان یک سیارک آنقدر ستاره هست که شبیه ابر به نظر میرسند؛ شبیه ابرهای نقرهای عظیم و کپهکپه که به کندی بر روی سطح داخلی و پهناور و آبنوسی کرهای که شما و پایگاه کوچکتان را محاصره کرده، حرکت میکنند. آنقدر نزدیک هستند که میشود آنها را لمس کرد و دلت میخواهد آنها را لمس کنی، ولی در عینحال به طرز وحشتناکی دور هستند ... و خیلی هم زیبا هستند؛ هیچ چیز در جهان خلقت، حتا نصف آسمان یک سیارک هم زیبا نیست.
طبیعی است که دلتان نخواهد زیر پایتان را نگاه کنید.
از «لاکی پیر» [1] بیرون آمده بودم تا دنبال فسیل بگردم (من دیوید کانتز [2] هستم، دیرینشناس لاکی پیر). جایی در تاریکی سمت دیگرم، جو هارگریوز [3] بود که رادارش را به دنبال رسوبهای معدنی میچرخاند؛ و اد ریس [4] که امیدوارانه، دنبال هر چیز زندهای میگشت. لاکی پیر پشت سرمان بود، بدنهاش پشت یک برآمدگی سیاه و نه چندان مرتفع مخفی شده بود و تنها دماغهی درخشانش مثل نهنگی به سطح آمده، بالا زده بود. وقتی به عقب نگاه میکردم، میتوانستم در امتداد لبهی ناهموار برآمدگی، بازتاب سوسوی تکنسینهای پرکار کمپ حبابی را ببینم که داشتند آنجا را سرهم میکردند. جز این نور و روشنایی چهار نورافکن آبیسفیدمان که اینجا و آنجا روی سطح شنی و صخرهای میافتاد، همه چیز سیاه بود.
ما بیست و نه نفر، عضو تیم هفدهم E.T.I بودیم و مأموریتمان سیارکها بود. چهار سال و سه ماه از دوریمان از زمین میگذشت و درست سر وقت به وستا [5] رسیده بودیم. فقط ده دقیقه بعد از فرود فهمیدیم این کلوخه بخشی از پوستهی سیارهی X – با اسم واقعی سورن [6] – بوده است؛ یکی از معدود پوستههایی که از منظومهی شمسی بیرون نیفتاده بود.
همین امر وستا را فوق العاده مهم میکرد. یعنی باید مدتی اینجا میماندیم. یعنی بررسی دقیق و چندین ماههی هر اینچ مربع و مکعب از وستا، مخصوصا از سوی دانشمندان زیستی. فسیل، اشیای مصنوعی، زندگی جاندار ... یک تکه از سطح سورن میتوانست تکتک یا تمامی اینها را روی خود داشته باشد. چند پوستهای که تا آن زمان گیر انداخته بودیم، شمار معدودی از اینها را روی خود داشتند.
البته یکی دو روز دیگر، بیتلهای یک نفره و شناورهای گروهی را بیرون میآوردیم و با چرخش نورافکنهای مداری بالای سرمان، وستا درست مثل یک مولکول روی یک صفحهی میکروسکوپ، در معرض دیدمان قرار میگرفت. بعد کار با حرارت فراوان شروع میشد. ولی تا آن موقع – و همانطور که عادت معمولمان بود – من، هارگریوز و ریس این بیرون پرسه میزدیم و چکمههای سنگینمان در میان تاریکی کشیده میشد. کاپیتان فلدمن [7] مدتها قبل تصمیم گرفته بود جلوی این جور جولانهای تک نفرهی افراد دانشمندش را نگیرد. با وجود اینکه فلد نظامی بود، اما آدم خوبی هم بود؛ هر وقت ما شاد و سرحال جلوی هوابندها ظاهر میشدیم و منتظر میماندیم تا اجازهی خروج بگیریم، او فقط شانهای بالا میانداخت و میگفت: «از دست این دانشمندها!»
بنابراین ما سه نفر هر کدام به مسیر خود رفتیم و خیلی زود از دیدرس همدیگر خارج شدیم. طبیعتاً اد ریس بیولوژیست، بیشتر از همه چیز دنبال حیات میگشت.
ولی این من بودم که حیات را پیدا کردم.
تازه از کنار یک تخته سنگ دراز و گرد – که سنگی آتشفشانی بود و رنگ شگفتانگیزی داشت - گذشته بودم و داشتم به سمت یک فرورفتگی با کف قلوهسنگی پایین میرفتم. داشتم به «کف» تخته سنگ، جایی که قبل از انفجار سورن، عمیقترین بخش تخته سنگ محسوب میشد، نزدیک میشدم. آنجا بهترین نقطه برای جستجو به دنبال فسیل بود.
ولی به جای این که دنبال فسیل بگردم، چشمهایم دائم به سمت بالا و به طرف ستارگان شگفتانگیز بلند میشد. خصوصاً اگر آدم چند هفته میان آهن و فلز زندگی کند، اینطوری میشود؛ و شانس آوردم که این بار هم همینطور بودم، وگرنه ذن را پیدا نمیکردم.
پایم به یک سنگ گیر کرد. سقوط آرام و کم جاذبهام شروع شد و نگاهم را پایین آوردم تا تعادلم را حفظ کنم. نور چراغ قوهام روی چیزی کوچک، با پشمهای سرخ و شکلی شبیه خرسهای تدی افتاد. بعد نور از رویش گذشت. سریعاً نور را دوباره روی آن نقطه برگرداندم.
با وجود حرفی که از زبانم شنیدید، باید بگویم موهایم سیخ نشدند. آخر وقتی یورت [8] را به این خوبی میشناختم – و در واقع او را یکی از نزدیکترین دوستانم حساب میکردم، چرا باید اینطور میشد؟
ذن کنار یک سنگ ایستاده بود؛ یکی از پنجههایش روی سنگ قرار داشت، گوشهایش را به جلو خم کرده بود و پاهای پشمالوی عقبیاش آمادهی پریدن به هوا بودند. چشمان درشت زردش بدون هیچ حسی زیر نور تند چراغ قوه پلک میزدند و من با چرخاندن لنزهای پولاریزه، از شدت درخشندگی نور کم کردم.
موجود به من خیره شد و انگار آماده بود تا نیمه راه مریخ بالا بپرد؛ یا اگر کار اشتباهی ازم سر زد، به من حمله کند.
به زبان خودش او را مخاطب قرار دادم، با زبانم تق تق کردم و از میان دندانهایم سوت زدم: «سو ... ذن ...»
زیر نور آبی- سفید چراغ قوه، ذن به خود لرزید. هیچ چیز نگفت. با خودم فکر کردم دلیلش را میدانم. سه هزار سال تاریکی و سکوت ...
دوباره به زبان خودش گفتم: «اذیتت نمیکنم.»
ذن از سنگ دور شد، ولی از من فاصله نگرفت. در واقع کمی نزدیکتر شد و به بالا و به کلهی کلاهکپوش و آینهای من نگاه کرد – بیشک این کار، از سوی هر نژادی و در هر جایی، نشانهی هوشمندی است. دهانش که تقریباً انسانگونه بود، تکان خورد؛ عاقبت کلماتی به گوش رسیدند. او برای سه هزار سال با هیچ کس جز خودش حرف نزده بود.
گفت: «تو ... ذن نیستی. چرا ... چطور ذناکایی حرف میزنی؟»
چند لحظهای طول کشید تا بتوانم آن سیلابهای جیغ جیغی را از هم جدا کرده و معنیاش را بفهمم. چیزهایی که تا آن لحظه به او گفته بودم، عبارتهای پیش پا افتادهایی بودند که یورت یادم داده بود؛ چند کلمهای میدانستم، ولی اصلاً نمیتوانستم ذناکایی را روان حرف بزنم. در ضمن به یاد داشته باشید که من به زحمت این زبان را بلد بودم و ذن هم به سختی آن را به یاد میآورد. برای صرفهجویی در فضا، دیالوگی که در زیر میآید طوری بازنویسی شده که من و من کردنها، نگاههای حاکی از متوجه نشدن، و «چی گفتی؟»ها در آن حذف شدهاند. در واقعیت، صحبت ما بیشتر از یک ساعت طول کشید.
گفتم: «من یک زمینی هستم.» وقتی حرف میزدم، صدا را از میان گوشیهایم همانطوری میشنیدم که ذن در میان اتمسفر فوق العاده رقیق وستا میشنید: صدایی ضعیف، فلزی و جیرجیرک مانند.
«زو ...مانی؟»
به آسمان، آن آسمان فوقالعاده اشاره کردم. «از آنجا. از دنیایی دیگر.»
مدتی به این قضیه فکر کرد. من منتظر ماندم. میدانستم که ذنها در دوران اوج خود ستارهشناسان بهتری از حال حاضر ما بودهاند، گرچه هیچوقت مهارت سفرهای بین سیارهای را پیدا نکردند؛ بنابراین انتظار نداشتم این موجود در مقابل ایدهی موجوداتی از دنیایی دیگر وحشتزده شود. اینطور هم نشد. عاقبت او سری تکان داد و من مثل همیشه با خودم فکر کردم، چقدر عجیب که این ادا میان زمینیها و ذنها مشترک است.
گفت: «خوب زو-مانی، تو میدانی من چی هستم؟»
وقتی معنی حرفش را متوجه شدم، من هم سری تکان دادم. بعد وقتی یادم افتاد سر تکان دادنم از پشت شیشهی یک طرفهی کلاهخودم قابل دیدن نیست، گفتم: «بله.»
گفت: «من ... آخرین ِ ذنها هستم.»
چیزی نگفتم. داشتم از نزدیک او را بررسی میکردم و به دنبال همان خصوصیاتی میگشتم که یورت برایمان توضیح داده بود: پشمهای سرخ و سبک دستها و گردن، شکل خاص گوشت و شاخ روی قسمت پایینی شکم. همه چیز سر جایش بود. از روی رنگش تشخیص داده بودم که این یک ذن ِ مونث است.
دهانش دوباره لرزید – البته میدانستم از سر احساس نیست، بلکه دلیلش فعالیت غریب حرف زدن است. «من برای ... برای ...» کمی مکث کرد و گفت: «نمیدانم. برای پانصد سال از سالهای خودم اینجا بودهام.»
گفتم: «برای تقریباً سه هزار سال از زمان من.»
و همان موقع حیرت نابی من را در بر گرفت – حیرتی بابت آخرین دو کلمهای که به زبان آورده بود. از قبل و به دلیل آشناییام با یورت، با هوشمندی فوق العادهی ذنها آشنا بودم ... ولی فقط تعیین سالها به زمان خودم، آن هم وقتی که بیگانهای از مدار سیارهای دیگری ظاهر شده را تصور کنید! و روی این تمایز زمانی هیچ تأکید خاصی هم نکرد؛ تفکرش دقیق و واضح، درست مثل فکرهای یورت بود.
همانطور که هنوز در شگفتزدگی بودم، اضافه کردم: «ما خبر داریم که دنیای شما چند سال پیش از بین رفت.»
گفت: «آن موقع من کودک بودم. نمیدانم – چه اتفاقی افتاد. فقط میتوانم در موردش حدس بزنم.»
او به بالا، به صورت فلزی و شیشهای من نگاهی کرد؛ احتمالاً شبیه یک غول به نظر میرسیدم. خوب، فکر کنم جدی جدی شبیه یک غول بودم.
«میدانی، این – چیزی که روی آن هستیم – بخشی از سورن بوده. دلیلش ...»
به دنبال کلمهای گشت و گفت: «دلیلش انفجار اتمی بود؟»
برایش گفتم چطور سورن در مورد اتمهای هیدروژن خودش بیدقتی به خرج داده و خودش و نیمی از جهان را منفجر کرده است. (این موضوع را تیمهای E.T.I از روی مدارک علمی پیدا شده بر روی اروس [9]، و همینطور از طریق شواهد ژئوفیزیکی منتشر شده در سایر سیارات برآورد کرده بودند.)
بعد از لحظهای، دوباره گفت: «من کودک بودم. ولی یادم هست – چیزهایی متفاوت از این را به یاد دارم. هوا ... گرما ... نور ... من چطور اینجا زندگی میکنم؟»
دوباره از شدت هوشمندیاش به حیرت افتادم؛ (و ناگهان به ذهنم رسید که احتمالاً اخترشناسی و فیزیکی اتمی در مدارس ابتدایی سورن تدریس میشدهاند – وگرنه کلمات «سالها به زمان من» و «انفجار اتمی» غیرممکن بود.) و حالا این موجود پیر ِ پیر، سه هزار سال قبل و کودکیاش را به یاد میآورد – احتمالاً همان مدارس ابتدایی را به یاد میآورد؛ او آنها را به یاد آورده و محیط میان اکنون و آن زمان را اینطوری توصیف میکرد؛ و تازه از زنده بودن خودش در این اکنون ِ متفاوت حیرتزده بود ...
همان موقع افکارم را سر و سامان دادم. چیزهایی را که در مورد ذنها آموخته بودیم، به یاد آوردم.
عمر متوسط آنها 12000 سال یا کمی بیشتر بود. بنابراین ذنی که روبروی من ایستاده بود، طبق استانداردهای خودمان، بیست و پنچ ساله محسوب میشد. وقتی بیست و پنج ساله باشی، به یاد آوردن اتفاقاتی که موقع هفت سالگیات رخ داده اصلاً عجیب نیست ...
ولی سؤال ذن، و حتا آن دلایل منطقی که برای واکنش خودم در مقابل آن میآوردم، باعث وحشتم میشد. این که یک خرس تدی ناز نازی نبود.
این موجود قبل از مسیح متولد شده بود!
او برای سه هزار سال، روی تکه استخوانی از جهان مردهاش و زیر مقبرهای از ستارگان، تنها مانده بود. آخرین و بزرگترین تمدن مریخی، یعنی تمدن لرای [10]، فقط در طول عمر او به اوج رسیده و بعد نابود شده بود. و تازه بیست و پنج سال هم بیشتر نداشت.
دوباره پرسید: «من چطور اینجا زندگی میکنم؟»
دوباره به چهارچوب ذهنیام برگشتم و برای ذن توضیح دادم که یک ذن چیست. (بعدا از زبان یورت شنیدم که بیولوژی - به دلایلی که در زیر میآید - یکی از سختترین رشتههای مطالعاتی بوده است؛ آنقدر سخت که حتا فیزیک اتمی از آن راحتتر بوده!) برایش گفتم که با وجود تمامی شواهد موجود، ذنها سخت جانترین، بادوامترین و دراز عمرترین موجوداتی بودهاند که تا به حال خداوند خلق کرده؛ آنها عملاً از محیط خود مستقل بوده و هیچ محیط بومی خاصی نداشتهاند؛ آنها زندگیهای فوقالعاده سخت، خشن و استواری داشتهاند – نیروی حیاتی آنها از هر موجود شناخته شدهی دیگری عظیمتر بوده و میتوانسته تقریباً هر جایی و تحت هر شرایطی– حتا شناوری در میان فضا – دوام بیاورد؛ و این که همین حالا، سیارک باشد یا نباشد، در واقع ذن دارد توی فضا غوطه میخورد.
ذنها نفس میکشیدند، ولی دلیل این کارشان زنده ماندن نبود. این نفس کشیدن چیز خاصی به آنها نمیبخشید که متابولیسم فوقالعادهشان خود نتواند از صخره یا اشعههای کیهانی یا گاز میان ستارهای آن را به دست آورده، یا اصلاً چند هزار سالی بدون آن سر کند. اگر بدن انسان یک کوره باشد، پس بدن یک ذن خودش یک توده سوخت است. با خودم فکر کردم، شاید تکامل همیشه به همین سو در حرکت است.
ذن گفت: «ببخشید، میشود من را بکشی؟»
انتظار این حرفش را داشتم. دو سال قبل، روی سطح بی آب و علف اروس، یورت از انگستروم همین را خواسته بود. ولی من با این که جوابش را میدانستم، پرسیدم: «چرا؟»
ذن سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد. داشت تا آخرین ذره احساساتی که از دست یک ذن بر میآید – و نسبتاً هم مقدار زیادی دارد - نمایش میداد؛ و من هم میتوانستم موقعیت را درک کنم، ولی برایم آسان نبود. یک تکان کوچک اینجا، یک لرزش آنجا ... ولی بیشتر ساکت و ساکن بودن. و این – همین خودداری - قیافهی خشنش بود. یورت، بعد از دو سال زندگی کردن با ما، هنوز نمیفهمید چرا این موضوع برای ما گیج کننده است.
بیگانهها – یا بیگانه بودن مسئلهی خیلی پیچیدهای است.
ذن به آرامی گفت: «خیلی سعی کردهام خودم این کار را بکنم. ولی نمیتوانم. حتا نمیتوانم به خودم صدمه بزنم. چرا از تو میخواهم من را بکشی؟»
آرامتر از قبل بود. شاید داشت گریه میکرد. «من تنهایم. پانصد سال، موجود زومانی – آنقدرها هم طولانی نیست. من هنوز جوانم. ولی این – زندگی – چه فایدهای دارد، وقتی هیچ ذن دیگری نیست؟»
«از کجا میدانی هیچ ذن دیگری وجود ندارد؟»
با صدایی که به زحمت به گوش میرسید گفت: «وجود ندارد.»
فکر کنم اگر یک آدمیزاد مؤنث بود، این حرف را فریاد زنان بیان میکرد.
با خودم فکر کردم، وقتی جهانت منفجر شد تو یک بچه بودی. و نجات پیدا کردی. حالا یک زن جوان سه هزار ساله هستی – آموزش ندیده، ترسیده، احتمالاً سرشار از دلنگرانی. با این حال، حتا با شرایط هزار سالهات خانم جوان، آنقدر پیر نشدهای که نتوانی تغییر کنی.
دوباره پرسید: «من را میکشی؟»
و ناگهان یکی از آن نماهای چشمگیر و مستقیم از تمامی موقعیت جلوی چشمم آمد؛ آسمان زیبا و بی پایان؛ وستای کاملاً مرده؛ موجود کوچکی که آنجا ایستاده بود و به من نگاه میکرد – موجود باهوش- نادان، انسانگونه- بیگانه، پیر- جوانی که از من میخواست او را بکشم.
برای لحظهای قابلیت تفکر انسانیاش من را به وحشت انداخت ... شبیه این حس که شاید شبی از خواب بیدار شوی و ببینی که سگ کوچولویت روی سینهات نشسته و با چشمانی هوشمند به تو زل زده و دندانهای تیز سفیدش نمایان است ...
بعد به یورت فکر کردم – یورت باهوش و مهربان، که خندیدن و شوخی کردن را یاد گرفته بود؛ بنابراین فکر و خیال را کنار گذاشتم. متوجه شدم موجود روبرویم فقط یک دختر بیمار است، نه یک هیولای کوچک. و اگر او هم به اندازهی یورت میتوانست دوباره به خودش بیاید – خوب، این دیگر مشکل خود یورت بود. احتمالاً او میتوانست این ذن را نجات دهد.
ولی ذن را از زمین بلند نکردم و تلاشی برای بردن او به سفینه انجام ندادم. دندانهای سفید کوچک و پنجههای زرد و کوچک او سختتر از آهن بودند. و میدانستم که به طرز غیرقابل باوری نسبت به جثهاش قوی است. اگر مشکوک میشد یا تصمیم میگرفت یک شوک سرگیجهآور به سویم پرتاب کند، به راحتی میتوانست در مدت زمانی کوتاهتر از آنکه صدای فریادم بلند شود، تکهتکههایم را در محوطهای به وسعت یک هکتار مربع از وستا پخش کند.
دوباره گفت: «تو من را می ...»
با لحنی لرزان گفتم: «محض خاطر جهنم، نه! همینجا بمون.»
و بعد مجبور شدم حرفم را برایش ترجمه کنم.
به لاکی پیر برگشتم و یورت را برداشتم. گرچه او برایمان کمک بزرگی محسوب میشد، ولی بدون او هم از پس کارها بر میآمدیم. چیزهای زیادی به او یاد داده بودیم – او هم در زمان انفجار سورن فقط یک بچه بوده –؛ او هم چیزهای زیادی به ما آموخته بود. ولی این ماجرا مهمتر از هر چیز دیگری بود.
وقتی برایش تعریف کردم که چه اتفاقی افتاده، خیلی آرام بود؛ شاید داشت مثل آدمها، از شدت خوشحالی گریه میکرد.
کاپیتان فلدمن از من پرسید موضوع چیست، و من برایش گفتم، و او جواب داد: «خوب، خدا به فریادم برسد!»
گفتم: «یورت، مطمئنی که میخواهی ما دخالتی نکنیم ... فقط بریم و شماها رو تنها بذاریم؟»
«بله لطفاً.»
فلدمن گفت: «خدا به فریادم برسد!»
یورت که انگلیسی را خیلی خوب حرف میزد گفت: «خدا به همگیتان کمک کند.»
او را همانجایی بردم که ذن مؤنث انتظار میکشید. میدانستم که از سر برآمدگی سیارک، همهی اعضای سفینه دوربین به دست، به ماجرا چشم دوختهاند. یورت را زمین گذاشتم و او مشغول بررسی ذن مؤنث شد.
برای این که بقیهی اعضا خوب ببینند، نور چراغ قوهام را با درخشندگی کامل روی ذن مؤنث انداختم و گفتم: «من ذن نیستم، ولی یورت هست. تو میتونی ... یعنی، خودت میدونی قیافهات چه شکلیه؟»
گفت: «مقدار کافی از بدن خودم را میبینم و ... بله ...»
گفتم: «یورت، این همان مؤنثی است که احتمال میدادیم پیداش کنیم. بقیهاش به عهدهی خودت.»
چشمان یورت به دختر زل زده بودند.
دختر با نگرانی زمزمه کرد: «حالا ... چی کار باید بکنم؟»
توی کلاهخودم لبخندی زدم و گفتم: »متأسفانه این چیزی است که فقط یک ذن از آن خبر دارد. من ذن نیستم. یورت هست.»
دختر به سمت یورت برگشت و گفت: «تو برایم تعریف میکنی؟»
«اگر لازم باشد.»
یورت به مؤنث نزدیکتر شد و موقع حرف زدن با من، حتا سرش را برنگرداند. «به ما وقت بده تا با هم آشنا بشویم، باشد دیو؟ و وقتی داشتید میرفتید، شاید بد نباشد برای دلپذیرتر کردن شرایط، کمی تدارکات و یک حباب در کمپ باقی بگذارید.»
وقتی حرفش تمام شد، دیگر جلوی دختر رسیده بود. آن دو مثل فضا ساکن و بیحرکت بودند؛ نه صدایی، نه حرکتی. دلم میخواست آن اطراف بمانم، ولی خوب میدانستم چه حسی دارد اگر خودم آخرین مرد زندهای بودم که تازه آخرین زن زنده را دیدهام، و آنوقت یک ذن تنهایمان نمیگذاشت.
نور چراغ قوهام را از روی آنها برداشتم و به سمت لاکی پیر برگشتم. ما همه به افتخار نجات نژادی که ممکن بود منقرض شود، نوشیدنی سر کشیدیم. گرچه انگار اد ریس باید قبل از فرو دادن نوشیدنی، کمی ابراز نگرانی میکرد.
او با نگرانی پرسید: «اگر از همدیگه خوششون نیومد چی؟»
کاپیتان فلدمن مثل همیشه نقش رئالیست گروه را بازی کرد و گفت: «آنها که انتخاب چندانی ندارند. فکر کردی چرا زنهای سیارهمون همیشه برای کار توی دور افتادهترین پایگاههای فضایی دعوا دارن؟»
ریس خندید و گفت: «همینطوره. چون بعد از یکی دو سال توی فضا قیافهشون خیلی خوب میشه.»
جو هارگریوز گفت: «اوضاع رو بیست و پنج سال به استاندارد ذنها و سه هزار سال به استاندارد ما در نظر بگیرید، اون وقت شرط میبندم جفتشون به نظر هم خوشگل برسند.»
تصمیم گرفتیم مأموریتمان بر روی وستا را موقتاً تمام کرده و بعد از اتمام ماه عسل برگردیم.
شش ماه بعد وقتی برگشتیم، هزار و دویست ذن روی وستا زندگی میکرد!
کاپیتان فلدمن رئالیست بود، ولی مردی شدیداً اخلاقگرا هم بود. او سراغ یورت رفت و گفت: «شرمآوره! شما دو تا نمیتونستید یه کم جلوی خودتون رو بگیرید؟ هزار و دویست تا بچه؟!»
یورت با مهربانی گفت: «خودمون هم شگفتزده شده بودیم. ولی ظاهراً ذنها اینطوری تولید مثل میکنند. مگه میشود فقط یک نصفه بچه داشت؟»
طبیعتاً، فلدمن بالادستیها را وادار کرد وستا را قرنطینه کنند. خدایا، ذنها میتوانند تا چند نسل دیگر ما را از منظومهی شمسی بیرون بیندازند!
فکر نکنم همچین کاری بکنند، ولی آدمیزاد که نباید خطر کند. مگر نه؟
پینوشتها:
[1] Lucky Pierre
[2] David Kuntz
[3] Joe Hargraves
[4] Ed Reiss
[5] Vesta
[6] Sorn
[7] Captain Feldman
[8] Yurt
[9] Eros
[10]L’hrai