از داستانهای راه یافته به دور نهایی مسابقهی بهترین داستان کوتاه ع ت ف سال 1387
این داستان را نمیشود با «همه چیز از آن روزی شروع شد که...» شروع کرد. این طور شروع داستان، یعنی این که اول، وسط و آخر ماجرا را میدانی و این همان مزخرفی است که باعث تمام این ماجراها شده است. پس این داستان را نمیشود این طور شروع کرد و در تمام طول داستان هم باید از این نگاه احمقانه «من که گفته بودم...» کنار کشید. از تمام اینها که بگذریم، این داستان، داستان خود من است.
***
صبح شده است دیگر. کتاب را تازه تمام کردهام. عجب چیز معرکهای بوده این یارو ونهگوت و من نمیدانستم. یک جورهایی با بقیه ایلینوییها فرق میکند. یک جورهایی است. بامزهترین قسمتش آنجا است که: «اسم من هست همی یان یانسن...». باید بروم سر کار، کلاهم را سرم میگذارم، لبهاش را میدهم پایین، طوری که یک مقدار به سمت چپ بیشتر کج بخورد. دست میاندازم و سوئیچ جیپ را از میز کنار در برمیدارم؛ چهارشنبه است و مثل همه چهارشنبهها، یک سری هم باید به کلبه کوهستانی بزنم و اوضاع را بررسی کنم. کلبه کوهستانی از آن چیزهایی است که میگویند اگر تا حالا جان خیلیها را نجات نداده باشد، از سرما و باران حفظشان کرده است، ولی برای من که جز دردسر چیزی ندارد. هر هفته باید یک سر بروم آن بالا، بیشتر از پانزده دقیقه از جاده تا کلبه را پیاده گز کنم، که این موقع سال خشک است، تا مطمئن شوم در کلبه باز نمانده و تاریخ مصرف کنسروها نگذشته باشد. یک کلام، کار مزخرفی است.
بقیه روزهای هفته که مجبور نیستم از کوه بروم بالا، جادههای دور شهر را با کادیلاک گشت میزنم، ساعت نه صبح شروع میکنم، از سر جاده کوهستانی میاندازم سمت شرق، مستقیم تا کوهستان سرخپوست میروم، حوصه داشته باشم یک ترمز میزنم و اگر جک آن دور و برها باشد، یک قهوه با هم میخوریم. خیابانهای شمالی شهر را تا سمت غرب حداکثر با سرعت بیست مایل میروم تا هم حواسم به همه چیز باشد، هم برای رفقا سری تکان دهم، و البته برای ماری، که بیشتر وقتها جلوی فروشگاه خنزر پنزر هاردی نشسته و بلند بلند با ژانت، زن نانوا، پشت سر مردم حرف میزنند، دستی هم بلند میکنم. هاردی دو سال پیش مرد و فروشگاه را این روزها مثلا ماری میچرخاند، که همیشه خدا دم در نشسته و به جایش، فرانک، شاگرد بیست ساله هاروی همه کارها را رتق و فتق میکند. البته این طور بهتر است، همه چیز سر جای خودش است، ماری به حرف زدن سرش گرم است، فرانک یک جورهایی برای خودش صاحب مغازه شده و من هم که دست تکان میدهم. این قسمت شهر به ندرت دعوا میشود، انگار خود مردم میدانند اگر سر به سر هم بگذارند، ماری چنان نطقی ازشان میکشد که هفت نسل قبل از خودشان را یاد کنند.
به کمربندی غربی که میرسم، جاده واشینگتن را تا خود جنوب بر میگردم پایین. ساعت نزدیک یازده شده و اگر هوا آفتابی باشد، تا مغز استخوانت را گرم میکند که من عاشقش هستم. اصلا برای همین هیچ وقت صبحها گشت زدن را از کمربندی غربی شروع نمیکنم، آفتاب دم صبح نای گرم کردن ماشین را هم ندارد. پایین جاده، از کنار گورستان ماشینها وارد شهر میشوم. بچه که بودم، نمیفهمیدم شهری که روی هم دو هزار نفر هم جمعیت ندارد، گورستان ماشین به این بزرگی را میخواهد چکار، این روزها که نزدیک چهل سالم شده، گمان نمیکنم باز هم درست و حسابی سر از کارش در آورده باشم. هشت دقیقه بعد به پاسگاه میرسم و بقیه روز را همان جا میمانم. نوبتهای گشت بعدی را پترسون و جک، یا پترسون و مارگارت با هم میروند. پترسون به هر بهانهای دنبال این است از پاسگاه جیم شود و من هم کاری به کارش ندارم. برای هر دویمان بهتر است، کنار هم بودن آدمی مثل من که زود جوش میآورد، با آدمی مثل پترسون که برای این خلق شده که فقط مردم را اذیت کند، چیز ناجوری است.
***
وسطهای جاده واشینگتن بودم که یک مرتبه از هیچ جا ظاهر شد. انگار از توی خورشید آمده باشد و چشم آن را ندیده باشد. برخلاف تمام داستانهایی که وقتی بچه بودم میخواندم، شبیه بشقاب نبود، حتی شبیه سوپخوری هم نبود، بیشتر شکل ماسماسکهایی بود که بچهها وصل میکنند به تلویزیون و پایش میخ میشوند و یک بند بازی میکنند. به حای این که از شکلش تعجب کنم، در این فکر هستم حالا که قرار بوده یک جای پرتی مثل این طرفها ظاهر شود، چرا درست وسط کمربندی فرود آمده، میتوانست سمت کوهستان، که پرنده هم پر نمیزند، زمین بنشیند و آن موجودات سبز را پیاده کند.
از ماشین پیاده شدم. خیره شدم به آن پوسته خاکستری-نقرهای که زیر نور خورشید چشم را میزد. غژغژ وحشتناکی آمد و... هیچ نوری از هیچ جا نتابید، هیچ کس من را ندزدید، هیچ سلاحی زمین را نابود نکرد، حتی هیچ موجود سبزی با چشمهای ورقلمبیده جلوی من ظاهر نشد. فقط در آن ماسماسک باز شد و اولین موجود فضایی که واقعا دیدم، و البته آخرین موجود، از پلهها آمد پایین. تنها فرقش با من، چهار دست بودنش بود. همین. جلوی من ایستاد، نگاهم کرد و بعد، با صدایی آرام گفت: «سوار نمیشوید؟ البته فکر میکنم قبل از آن باید ماشینتان را از وسط جاده بکشید کنار که بقیه رد شوند.»
اگر قرار بود داستان را جور دیگری بگویم، میگفتم این عجیبترین حرفی بود که تا آن روز در زندگیام شنیده بودم. اما بهتر هست بدون این که به گذشته و آینده کاری داشته باشم، داستان را همان طور که هست تعریف کنم.
***
ماشین را در توقفگاهی که چند ده متری جلوتر بود پارک کردم. در تمام این مدت موجود ایستاد و نگاهم میکرد. موقع پیاده شدن، محض اطمینان نگاه انداختم فشنگهایم پر باشد. هر قدر هم آن موجود به زبان خودمان و مؤدبانه حرف زده باشد، به هر حال یک بیگانه فضایی به حساب میآید. وقتی به طرف کشتی فضاییاش بر میگشتم، آفتاب که الان دیگر پشت سرم بود، به بدنه کشتی میخورد و مستقیم چشمم را میزد، که اگر عینک به چشم نداشتم، مطمئن هستم کور میشدم. به در کشتی که رسیدم، گفتم: «بعد از شما...»
درون کشتی، به جز بینهایت چراغ و صفحههایی که روی دیوار راهروها بود، چیز عجیب دیگری ندیدم. جز این که در کشتی به این بزرگی تنها بود. همراه با موجود، به اتاقی رفتیم که میشد گفت انگار اتاق کنفرانس باشد. یک میز آن وسط داشت، و چند تایی هم صندلی. خود موجود اول نشست، دو تا دست پایینیاش را از کنار بدنش آویزان کرد و دو تا دست بالاتر را به روی میز تکیه داد. با این کار حس بهتری پیدا کردم. دیگر چهار دست بودنش چندان به چشم نمیآمد. نشستم و کلاهم را برداشتم. نگاهم میکرد. هر چقدر منتظر شدم حرفی بزند، چیزی دیگری نگفت. منمن کردم. باز هم چیزی نگفت. آخر حوصلهام سر رفت و خودم شروع کردم. بقیهاش خودش آمد.
***
پرسیدم: «بقیه نمیان؟»
«بقیهای نیست، تنها من هستم و شما.»
جا خوردم. توقعش را نداشتم. سعی کردم به روی خودم نیاورم: «خب، البته انتظارش رو که نداشتم، اما بگذریم. شما از کدام سیاره اومدین؟»
«ساکساکوآین پریلیومتارن در مدار سوالینگ ناکسیوس ناوسالیا از سحابی اسکورنشلس بتا.»
«من که نفهمیدیم کجا هست.»
«جزو سرزمینهای شناخته شدهی نژاد شما نیست.»
«اگر هم بود، اون قدر طول و دراز هست که نتونم حفظش کنم. حالا شاید بعدا یک فکری به حالش کردم.»
«به نظر نمیاد بعدا هم هیچ وقت این اسم را به خاطر بسپارید.»
این حرفش یک مقدار برایم سنگین بود. سعی کردم تا جایی که میشد مؤدبانه جوابش را بدهم.
«نمیخوام همین اول کاری بهت توهین کنم، ضمن این که از نظر منطقی هم باید هوای خودم رو داشته باشم و به موجودی که از یک سیاره دیگه اومده و معلوم نیست چی تو چنته داره گیر ندم. ولی محض اطلاع، هر وقت اراده کنم، به گمونم سخت نباشه که این اسم رو، هر قدر هم عجیب باشه حفظ کنم.»
«این طور گمان نمیکنم. شما هیچ وقت آن را حفظ نکردهاید. همیشه همین طور بوده است.»
«چطور بوده؟»
«شما همیشه نتونستهاید این اسم را حفظ کنید. چه در گذشته، چه در حال، چه در آینده.»
«چه باحال... یک کتاب خوندم که یه یارویی به اسم ونهگوت نوشته بود و فضاییهای توش مثل تو حرف میزدن. اونها سیر تا پیاز زمان رو میدونستن و یک جورهایی، به قول اینشتین، یک بعد چهارم زمانی هم داشتن که توش غلت بزنن و همه چیز رو بدونن.»
«زمان وجود دارد. تمامی زمان، تمامی زمان است. تغییر نمیکند.»
«فکر کنم شبیه این جمله تو همون کتابی که من خوندم بود.»
«در حقیقت خود این جمله در کتابی که شما خواندهاید نوشته شده است، برای این که گیج نشوید، از عین همان جمله استفاده کردهام.»
«زرشک! یعنی میخوای بگی شماها هم مثل اون فضاییهای اون کتابه، زمان رو مثل ماکارونی میبینید؟»
«اگر چه تشبیه درستی نیست، ولی میشود گفت این طور است.»
نگاهش کردم. یک جورهایی ترسیده بودم. مگر میشد یک کتاب بخوانم و چند ساعت نگذشته، موجودی که از ظاهرش که بگذریم، منطقش مثل همان موجودات داخل کتاب بود، جلویم سبز شده باشد. هم ترسیده بودم، هم نمیتوانستم این مزخرفات را باور کنم.
«من رو بگو فکر میکردم طرف یک چیز باحالی نوشته مردم با خوندنش حال کنن. مزخرفه. چرند محض هست. پس اگه این طوره، من از این به بعد تو رو ترالفامادوری صدا میزنم.»
«شما همیشه من را ترالفامادوری صدا زده بودهاید آقای توییرل.»
صدایم بالا رفته بود. تقریباً داد میزدم: «اگه اون کتاب رو نخونده بودم، این اسم مزخرف رو از کجام میآوردم که بخوام باهاش تو رو صدا بزنم؟»
«شما همیشه آن کتاب را خوانده بودید آقای توییرل. و همیشه هم قبل از رسیدن من آن کتاب را خوانده بودید آقای توییرل. و همیشه هم اسم سیاره ما را حفظ نکرده بودید آقای توییرل. مگر شما آقای توییرل نیستید؟»
«چرا...»
«شما اسمتان را به من گفته بودید که بدانم شما آقای توییرل بودهاید؟»
راست میگفت. اسم من را از کجا میدانست؟ من که خودم را معرفی نکرده بودم. تا حد مرگ وحشت کردم. تازه متوجه شده بودم. نکند از قبل من را برای مقصد خاصی انتخاب کرده بودند؟ و اگر این طور بود، مگر چه چیز خاصی داشتم که سراغ من آمده بودند؟ نه دانشمند بودم، نه سیاستمدار، نه نیروهای خاصی داشتم. منمنکنان گفتم: «خب... نه.»
«اسم شما را میدانستم، چون همیشه به زمین آمده بودم و همیشه شما تنها نفری بودید که دیده بودم. از روز اول زندگیام این را میدانستم، و لحظه دقیقش همیشه برایم معلوم بوده است.»
سعی کردم صدایم نلرزد. پرسیدم: «حالا چرا سراغ من آمدید، نمیتوانستین سراغ کس دیگهای برید؟»
«آرام باشید آقای توییرل. چیزی برای ترسیدن وجود ندارد. همیشه شما تنها کسی بودهاید که من در زمین سراغ او آمدهام.»
«یعنی کس دیگری نبود بخواهی سراغ اون بری؟ جوری حرف میزنی انگار لوله تفنگ رو گذاشته بودن پشت سرت و مجبورت کرده بودن یک راست بیایی کمربندی غربی و جلوی من سبز شوی. پس خوت این وسط چیکاره بودی؟»
«اگر دارید از اختیار حرف میزنید، باید بگویم برای من بیمعنی است.»
«خب... راستش دقیقا که نه، ولی منظورم چیزی شبیه همین بود.»
«من پیش شما آمدم، چون همیشه پیش شما آمده بودم. دلیل دیگری ندارد.»
منگ بودم. ساکت شدم و نگاهش کردم. مانند قبل، او شروع به حرف زدن نکرد. نمیدانستم چه بگویم. یاد بخشی از کتاب افتادم و یک چیزی در ذهنم جرقه زد. گفتم: «اصلا به جهنم. یک سؤال بپرسم؟»
«شما همیشه این سؤال را پرسیدهاید آقای توییرل.»
«پس میپرسم. اگر شما زمان رو... چطور بگم...»
«اجازه دهید کمکتان کنم آقای توییرل... هر چند من همیشه کمکتان کردهام. ما چیزی به اسم تقسیم زمان نداریم. ما طیف زمانی را میبینیم.»
«همان که تو میگی. با این حساب، شماها پایان کائنات رو هم میدونین.»
«بله...»
«امیدوارم نخوای مزخرفی بگی شبیه این که زمان آزمایش سوخت جدید بشقاب پرندههاتون، زدید کل کائنات رو ترکوندین. به نظرم پایان مزخرفی باشه.»
«نه...»
«خب، پس میشه بگی چطور تموم میشه؟»
ترالفامادوری چیزی نگفت. فقط نگاهم کرد. دوباره پرسیدم: «خب، چطور؟»
«دانستن پایان جهان دلیل نمیشود که به شما بگویم چطور تمام میشود.»
ادایش را درآوردم: «دلیل هم نمیشود که نگویی چطور تمام میشود.»
«حق با شماست... ولی من اجازه ندارم جواب این سؤال را بدهم.»
«اگر اجازه نداری، پس اصلا چرا اجازه دادی بپرسم؟»
«من همیشه این اجازه را به شما داده بودم آقای توییرل. چون شما همیشه این سؤال را پرسیدهاید.»
«گه بازی در نیار... ممکن بود من هیچ وقت این سوال رو نپرسم.»
«شما همیشه این...»
وسط حرفش پریدم: «سؤال را پرسیدم... آره... یک بار دیگه هم گفتی.» انتظار نداشتم این طور من را بپیچاند. برای همین آخر جملهام اضافه کردم: «جا*کش...»
«ببخشید؟»
«جا*کش... معنیاش رو میدونی یا برات معنا کنم؟»
«گمانم متوجه باشم منظورتان چه هست آقای توییرل. اما...»
«اما نداره... از نظر من داری وقتی یک چیزی بدونی و به کسی نگی، جا*کش بازی در میاری.»
«عذر میخواهم آقای توییرل... اما من هیچ وقت در زندگیام برای کسی دختر جور نکردهام و نخواهم کردم که شما به من جا*کش بگویید.»
داشت اعصابم را به هم میریخت. پترسون جلویش لنگ میانداخت. داد زدم: «اه... اعصابم رو خرد کردی... چرا هر چی میگم با این دیدگاه زمانی احمقانهات میخوای یک جوابی بهش بدی... این یک جور فحشه، دلیلی نداره حتما درست باشه.»
«نمیدانم. من درست متوجه منظور شما نمیشوم.»
مسخرهاش کردم: «لابد هیچ وقت متوجه نشدی، متوجه نمیشی و متوجه نخواهی شد.»
«به گمانم همین طور باشد. همیشه همین طور بوده است.»
«همیشه... همیشه... همیشه... مادرت رو ... ،تو هیچ چیز دیگهای به جز این همیشه نداری که بگی؟»
«باید دوباره من را ببخشید آقای توییرل. اما حتی اگر تفاوتهای نژادی را هم نادیده بگیریم، خط زمانی زندگی شما و خط زمانی مادر من هیچ گاه در گذشته روی هم نیافتادهاند و در آینده هم برخوردی با هم نخواهند داشت. پس شما هیچ وقت نمیتوانید با مادر من خوابیده باشید.»
حسابی جوش آورده بودم. هر چیزی که میگفتم، این موجود مزخرف با آن منطق احمقانهاش برایش دلیل و برهان میآورد. هفت تیر را از کمرم کشیدم و به طرف صورتش نشانه رفتم.
«خب... این رو چی میگی، من الان میتونم ماشهاش رو بکشم و برای همیشه خفهات کنم.»
«شما همیشه آن ماشه را خواهید کشید.»
«ولی من فکر نمیکنم تو اون قدر احمق باشی که بخوای اونجا بشینی و منتظر بشی من ماشه رو بکشم.»
«ولی من همیشه این جا منتظر بودهام.»
«یعنی تو اون قدر احمقی که با این که میدونستی اگر بیای این جا، من یک گلوله خالی میکنم تو مغزت، باز هم از اون سیاره پریلومی چیچی بلند شدی اومدی زمین؟»
«سیاره ساکساکوآین پریلیومتارن در مدار سوالینگ ناکسیوس ناوسالیا از سحابی اسکورنشلس بتا.»
«هر کوفتی که میخواد باشه. جواب من رو بده.»
«من همیشه این کار را کردهام.»
«ولی من خودم تصمیم میگیرم ماشه رو بکشم یا نکشم.»
«شما همیشه آن ماشه را کشیدهاید و همیشه خواهید کشید. من همیشه این جا نشستهام و همیشه هم خواهم نشست. این لحظه همیشه به همین صورت تصویر شده است.»
قاطی کرده بودم. داد زدم: «پس من هم برای همیشه تو رو میفرستم کنار دست اون مادر ِ...» و ماشه را کشیدم.
***
به سمت ماشین که میرفتم، پیش خودم فکر میکردم بعد از این که یک نفر این کشتی فضایی را پیدا کرد و به ارتش خبر داد، وقتی داخلش بشوند و ببینند یکی قبلا یک تکه سرب وسط صورت تنها موجود زنده سفینه خالی کرده چه حالی میشوند.
به ماشین رسیدم. هفت تیر را داخل جلدش سراندم و در ماشین را باز کردم، برای آخرین بار به سمت کشتی فضایی برگشتم و برای موجودی که مهم نبود میشنود یا نه، داد زدم: «به هر حال، من خودم تصمیم گرفتم ماشه رو بکشم. حالا هر مزخرفی که دیگران بگویند.»
برگشتم سمت شهر که سر به سر پترسون بگذارم.