این مطلب بخشی از طرح نوروزی آکادمی فانتزی برای نوروز ۱۳۸۸ است.
این داستان در دنیای «استار داست» یا «گرد ستاره» اتفاق میافتد که توسط نیل گیمن و چارلز وس خلق شدهاست. داستان به «حصار» مربوط میشود، روستایی در انگلستان که در آنجا دیواری حقیقی وجود دارد که دنیای ما را از «سرزمین پریان» جدا میکند. اگر بتوانید روستاییان تنومند و خشن و چماقهاشان را- که از دروازهی ورودی محافظت میکنند- دور بزنید، میتوانید وارد آن شوید. البته به مراتب به صلاحتان است اینکار را انجام ندهید!
مردم دهکدهی «حصار» [1] به خاطر روحیهی مستقل و مغرورشان، در منطقه معروف هستند. در مرام آنان نیست که حتا مقابل مردان بلندمرتبه سر خم کنند. یک لقب اشرافی هیچ تأثیری بر آنان ندارد و از هر چیزی كه ذرهای غرور و تکبر در آن وجود دارد، بیزار هستند.
در سال ۱۸۱۹، معروفترین مرد انگلستان، بی برو برگرد، دوک ولینگتون [2] بود. البته این نکتهی به خصوص و شگفتآوری نیست. وقتی مردی دو بار پادشاه شرور فرانسه، ناپلئون بناپارت، را شکست دادهباشد، واقعاً طبیعی است که خودش را خیلی دست بالا بگیرد.
در اواخر سپتامبر آن سال، دوک تصادفاً یک شب را در مهمانخانهی «کلاغ زاغی هفتم» دهکدهی حصار گذراند و اگر چه یکشب بیشتر نبود، اما دوک خیلی زود با اهالی دهکده درافتاد. این امر با یک نارضایتی ساده از سوی هر دو طرف بابت رفتار گستاخانهی طرف مقابل محقق شد. اما خیلی زود به یک منازعه بر سر میل بافتنیهای خانم پامفری [3] بدل شد.
بازدید دوک مربوط به زمانی میشود که آقای برومیوس [4] بیرون از حصار بود. او برای تهیهی نوشیدنی به جایی رفته بود. کاری که هر از چندگاهی انجام میداد. بعضی از مردم میگفتند هنگامی که از یکی از این سفرها بازمیگشته بوی ضعیف دریا میداده است، اما باقی مردم میگفتند که بیشتر بوی تخم بادیان رومی میداده است. در آن زمان، آقای برومیوس مراقبت و مواظبت از کلاغ زاغی هفتم را به آقا و خانم پامفری سپرده بود.
خانم پامفری شوهرش را برای بازپسگیری میل بافتنیهایش به اتاق نشیمن بالایی- جایی که دوک مشغول صرف شام بود- فرستاد. اما دوک، آقای پامفری را جواب کرد، به این دلیل که اصلاً دوست نداشت در هنگام صرف غذا کسی مزاحمش شود. در مقابل هم خانم پامفری وقتی با گوشت خوک کباب شده وارد شد، آن را محکم روی میز کوبید و نگاهی نثار دوک کرد تا او بفهمد چگونه در موردش فکر میکند. این کار دوک را خیلی خشمگین کرد و به همین دلیل میل بافتنیهای خانم پامفری را در جیب شلوارش پنهان کرد. اگرچه واقعاً قصد داشت هنگام صبح که میخواست آنجا را ترک کند، آنها را به صاحبش بازگرداند.
از قضا، آن شب کشیشی بینوا به نام دوزآمور [5] به مهمانخانه آمد. اول آقای پامفری به او گفت اتاق خالی ندارند، اما بعد از اینکه متوجه اسب آقای دوزآمور شد، نظرش را تغییر داد چون فکر کرد راهی پیدا کرده تا کمی از دقدلیاش را سر دوک خالی کند. او به جان کاکرافتِ [6] اصطبلدار گفت تا نریان نجیب و بلوطی رنگ دوک را از اصطبل گرم و نرم بیرون بیندازد و در عوض مادیان خاکستری و کهنسال آقای دوزآمور را به جای او ببندد.
جان پرسید:«اما با اسب دوک چه کنم؟»
آقای پامفری کینهتوزانه پاسخ داد: «آه. یک چراگاه خیلی خوب بالاتر از جاده وجود دارد که بزها زیاد در آن نمیچرند. ببرش آنجا.»
صبح روز بعد دوک از خواب بیدار شد و از پنچره به بیرون نگاه کرد. ناگهان چشمش به اسب محبوبش، کوپنهیگن [7] افتاد که با خوشحالی در یک چمنزار وسیع و سرسبز مشغول خوردن چمن بود. بعد از صبحانه، دوک قدمزنان به آن سمت روانه شد تا صبحانهی معمول کوپنهیگن را به او بدهد.
به دلایلی، دو مرد با چماق، هر کدام یک طرف ورودی چمنزار ایستاده بودند. یکی از آنها با دوک صحبت کرد، اما دوک حواسی نداشت تا به هر آنچه احتمالاً آن مرد میگفت توجه کند (مطلبی در مورد یک گاو یا یک چنین چیزی بود) چون در همین لحظه او کوپنهیگن را دید که به میان درختان دورترین نقطهی آن مرغزار رفت و از دیدرس او خارج شد. دوک به دور و برش نگاهی انداخت و متوجه شد یکی از آن دو مرد چماقش را بالا بردهاست و میخواهد او را بزند!
دوک هم با تعجب به او زل زد.
مرد تردید کرد. انگار شک داشت که آیا واقعاً میخواهد دوکی را بزند که از هرچه بگذریم، مدافع اروپا و یک قهرمان ملی بود؟ این تردید لحظهای بیشتر طول نکشید اما همین یک لحظه کافی بود. دوک در پی کوپنهیگن به «سرزمین پریان» قدم گذاشته بود.
آن سوی درختان، دوک خود را در کورهراه سفیدی یافت که در دیاری دلپذیر با تپههای گرد و قلمبه و تپلمپل واقع بود. در میان این تپهها، درختان کهنسال بلوط سبز شده بودند که روی آنها پر از پیچک، رزهای وحشی و پیچ امینالدوله شدهبود. طوری که هر درخت به یک واحهی سبز بدل شده بود.
دوک هنوز یک مایل نرفته بود که به خانهای سنگی محصور میان خندقی سیاه رسید. روی خندق پلی قرارداشت که با لایهای ضخیم از خزه پوشیده شده بود، به طوری که به نظر میرسید با لایههایی از مخمل سبز ساخته شده باشد. سقفِ سنگفرششدهی خانه بر روی مجسمههای غولهای سنگی استوار بود که به دلیل سنگینی سقف، خم شده و کرنش کرده بودند.
دوک بالا رفت و در زد. چون احتمال میداد یکی از ساکنان خانه، کوپنهیگن را دیده باشد. مدتی منتظر شد و سپس به دیدزنی خانه از بیرون پنجرهها پرداخت. اتاقها خالی و لخت بود و نور آفتاب، باریکهی طلاییاش را بر روی کف خاکگرفته میتابانید. دریک اتاق بقایای جام سربی خردشدهای وجودداشت و به نظر میرسید که این تمام اثاثیهی خانه باشد... تا اینکه دوک به آخرین پنجره رسید.
در آخرین اتاق زنی جوان در لباسی بلند به رنگ یاقوت سرخ روی صندلیای چوبی نشسته و پشت به پنجره مشغول بافتن بود. در مقابلش فرشی مجلل و پهناور گسترده بودند. انعکاس رنگهای باشکوه فرش بر سقف و دیوارها میرقصید. طوری که اگر زن یک تکه شیشهی رنگی منقوش روی پایش گذاشته بود هم اثری چنین نمیداشت.
فقط یک چیز دیگر در اتاق وجود داشت. یک قفس پرندهی کهنه با یک پرندهی غمگین درون آن، از سقف آویزان بود.
دوک از پنجرهی باز به درون اتاق خم شد و پرسید: «ممکن است شما اسب مرا دیده باشید، دلبندم؟»
خانم جوان که به بافندگی ادامه میداد گفت: «خیر.»
دوک گفت: «طفلک! کوپنهیگن بینوا. او با من در جنگ واترلو [8] بود و اگر گمش کنم خیلی ناراحت میشوم. امیدوارم هر آنکه او را پیدا میکند با او مهربان باشد. طفلک.»
سکوتی برقرار شد و دوک در بحر انحنای زیبای گلوی سفید بانوی جوان فرو رفته بود.
دوک گفت: «دلبندم، امکان دارد به داخل بیایم و دقایقی با شما هم کلام شوم؟»
بانوی جوان در پاسخ گفت: «هر طور مایلید.»
وقتی که دوک داخل شد بسیار خشنود بود که میدید بانوی جوان ذره به ذره دقیقاً به همان اندازه زیباست که در نگاه اول به نظرش رسید.
«اینجا فوقالعاده زیباست دلبندم، گرچه کمی سوت و کور به نظر میرسد. اگر از نظر شما اشکالی ندارد مصاحبت با یکدیگر را یکی دو ساعت ادامه دهیم.»
«از نظر من ایرادی ندارد منتها باید قول بدهید حواسم را از کارم پرت نکنید.»
«و این تابلو فرش به این عظمت را برای چه کسی میبافید دلبندم؟»
بانو لبخندی بسیار کمرنگ به نمایش گذاشت و گفت: «آه، البته متعلق به شماست!»
دوک که از شنیدن این حرف متعجب شدهبود، پرسید: «و آیا امکان دارد بتوانم به آن نگاهی بیندازم؟»
«حتماً.»
دوک جلو رفت و از بالای شانهی بانو به تماشای کارش پرداخت. کاری متشکل از هزاران هزار تصویر بدیع بافتنی که برخی عجیب و غریب و بعضی هم آشنا به نظر میرسید.
به خصوص سه تا از آنها به طرز شگفتآوری دوک را جلب کرد. در آن یک اسب بلوطی رنگ که به کوپنهیگن شبیه بود، در مرغزاری میدوید و ده حصار هم در پشت سرش قرار داشت. سپس تصویری دیگر قرار داشت که در آن دوک در امتداد راهی سفید از میان تپههای سبز گام برمیداشت و تصویر بعدی دوک را دقیقاً در همین اتاق تصویر میکرد که از بالای شانهی بانو به تابلو فرش خیره شده بود. تصویر در کمال جزییات ترسیم شدهبود و حتا پرندهی غمگین درون قفس نیز در آنجا بود.
در همین لحظه یک موش خالخالی گنده از سوراخ درون تختهپوش به بیرون دوید و شروع کرد به جویدن گوشهی تابلو فرش. گوشهای که قرار بود قفس پرنده در آن ترسیم شده باشد. اما شگفتآورترین نکته این بود که به محض اینکه گرههای قفس گسستهشد، قفس درون اتاق ناپدید شد و با انفجاری از آواهای سرورانگیز، پرنده به بیرون از پنجره پرکشید.
دوک با خود اندیشید: خیلی مشکل بتوان مطمئن بود. اما حالا که در مورد آن فکر میکنم میبینم امکان نداشتهاست او این تصاویر را از زمانی که من رسیدم بافتهباشد و قاعدتاً باید قبل از آنکه روی دهد، رویدادها را ترسیم کرده باشد! به نظر میرسد هرآنچه این بانو میبافد قطعاً اتفاق خواهدافتاد. اتفاق بعدی چه خواهد بود؟ آیا من واقعاً میخواهم بدانم؟
دوباره نگاه کرد. تصویر بعدی، یک شوالیه بود که زرهی نقرهای بر تن داشت و به داشت خانه میرسید. تصویر بعدی دوک را نشان میداد که با شوالیه درگیر جنگ لفظی شدیدی شده بود و آخرین تصویر (که بانو در حال اتمام آن بود) شوالیه را نشان میداد که شمشیرش را درون بدن دوک فرو کرده بود.
دوک خشمگینانه فریاد زد:«اما این غیرمنصفانهترین حالت ممکن است. این پسر یک شمشیر دارد و همچنین یک نیزه، یک خنجر و چیزی که نمیدانم اسمش را چه میگذاری! یک گوی پر میخ که در انتهای یک زنجیر آویزان است! در حالیکه من هیچگونه سلاحی ندارم!»
بانو شانهای بالا انداخت، انگار هیچ اهمیتی نمیدهد.
دوک پرسید:« نمیتوانستی مرا با یک شمشیر کوچک ترسیم کنی؟ یا شاید هم یک هفتتیر ناقابل!؟»
بانو گفت:«نه!» و بافندگیاش را تمام کرد و آخرین رج بافتنی را با یک گره بزرگ محکم بست. سپس برخاست و اتاق را ترک کرد.
دوک به بیرون پنجره نگاه کرد و درخششی در بالای تپه دید. مثل بازتاب برخورد نور خورشید بر روی یک زره نقرهای. نقطهای با رنگ درخشان در بالای آن میرقصید که میتوانست پر قرمز روی نوک کلاهخود باشد.
دوک به سرعت مشغول جستجوی خانه شد تا بلکه نوعی سلاح پیدا کند. اما هیچچیز جز همان جام سربی خردشده نیافت. به اتاقی که تابلوفرش در آن بود بازگشت.
در این هنگام فکر بکری به ذهنش رسید: «فهمیدم! با او درگیر نخواهم شد پس او هم مرا نخواهد کشت!» به تابلو فرش نگاه کرد ادامه داد:«آه! اما او چهرهای بسیار متکبرانه دارد! آخر چطور میشود با چنین احمقی مشاجره نکرد!»
دوک ناامیدانه دستانش را درون جیبهایش فروکرد و شیای سرد و فلزی یافت: میل بافتنیهای خانم پامفری!
«آه خدایا! بالاخره سلاحی پیدا کردم. اما این به چه درد میخورد؟ خیلی خیلی شک دارم که او تا این اندازه مهربان و لطیف باشد که همانطور بایستد تا من این سیخهای کوچک را از میان حفرههای زرهاش به بدنش فرو کنم.»
شوالیهیِ زره نقرهای در حال عبور از پل خزهپوش بود. صدای تلق تلق برخورد سمهای اسبش با سطح پل و همچنین چلق چلق زرهاش در تمام خانه طنینانداز شد. پر سرخ تزیینی روی سرش از در عبور کرد.
دوک فریاد کشید:«صبر کن! من واقعاً معتقدم که این یک مشکل نظامی نیست، بلکه مشکل از بافندگی است.»
او میل بافتنیهای خانم پامفری را برداشت و تمام گرههای تصاویری را که شوالیه را در هنگام ورود به عمارت و نبردشان و مرگ دوک را نشان میداد گسست. وقتی کارش را پایان داد از پنجره به بیرون نظر کرد. شوالیه در هیچکجای دامنهی دیدش قرار نداشت.
فریاد زد:«عالی شد. و حالا ادامهی ماجرا!»
با صرف مقدار زیادی تمرکز، زمزمهکنان چند تصویر از جانب خودش به تابلو فرش اضافه کرد که بزرگترین و زشتترین رجهای قابل تصور را در برمیگرفت. تصویر اول پیکری خطی را نشان میداد که از خانه خارج میشد(تصویر خودش که به صورت یک دایره به عنوان سر و یک خط به عنوان بدن و چهار خط به عنوان دست و پا کشیده بود.). بعدی، ملاقات سرورانگیز او و یک اسب خطی (کوپنهیگن) را تصویر میکرد و آخری هم بازگشت امن و امان آندو را از میان شکاف دیوار ترسیم میکرد.
او میخواست چند فاجعهی هولناک را نیز ببافد تا بر سر دهکدهی حصار نازل شود. در واقع تا آنجا پیشرفت که چند رنگ نارنجی و قرمز را برای این منظور برگزید و آمادهکرد، اما در نهایت مجبور شد صرف نظر کند. مهارت او در بافندگی به هیچوجه در این حد نبود.
کلاهش را برداشت و به آرامی از خانهی سنگی قدیمی خارج شد. بیرون از خانه، کوپنهیگن را که منتظرش بود، یافت. دقیقاً همانجایی که با گرههای بزرگش نشان داده بود. و بهتر از همه شادی آنان در زمان دیدار دوبار بود. سپس دوک ویلینتگن بر بارهاش نشست و به سمت حصار به راه افتاد.
دوک بر این باور بود که هیچ آسیبی از اقامت کوتاهش در آن خانه بر او وارد نشدهاست. در زندگی بعد از این ماجرا، او در مقاطعی سفیر، سیاستمدار و حتا صدراعظم بریتانیای کبیر شد. اما در این مدت هرچه بیشتر اعتقاد پیدا کرده بود که اعمالش بیهوده بوده است. روزی او به خانم آربوثنات [9] (که دوست نزدیکش بود) گفت: «در میدانهای نبرد اروپا من بر سرنوشت خودم سوار بودم، اما به عنوان یک سیاستمدار افراد زیاد دیگری هستند که من باید رضایتشان را جلب کنم، توافقنامههای بسیاری که باید امضا کنم طوری که انگار یک مترسک، یک آدمک خطی باشم.»
دوک ناگهان چنان وحشتزده شد و رنگ از رویش پرید که خانم آربوثنات سخت متعجب شد
========================
پانویسها:
[1] Wall
[2] Duke of Wellington - ژنرال انگلیسی که ناپلئون را در نبرد واترلو شکست داد. او همچنین بین سالهای ۱۸۲۸ تا ۱۸۳۰ نخست وزیر انگلستان بود.
[3] Pumphrey
[4] Bromios
[5] Duzamour
[6] Cockcroft
[7] Copenhagen
[8] Waterloo
[9] Arbuthnot
مردم دهکدهی «حصار» [1] به خاطر روحیهی مستقل و مغرورشان، در منطقه معروف هستند. در مرام آنان نیست که حتا مقابل مردان بلندمرتبه سر خم کنند. یک لقب اشرافی هیچ تأثیری بر آنان ندارد و از هر چیزی كه ذرهای غرور و تکبر در آن وجود دارد، بیزار هستند.
در سال ۱۸۱۹، معروفترین مرد انگلستان، بی برو برگرد، دوک ولینگتون [2] بود. البته این نکتهی به خصوص و شگفتآوری نیست. وقتی مردی دو بار پادشاه شرور فرانسه، ناپلئون بناپارت، را شکست دادهباشد، واقعاً طبیعی است که خودش را خیلی دست بالا بگیرد.
در اواخر سپتامبر آن سال، دوک تصادفاً یک شب را در مهمانخانهی «کلاغ زاغی هفتم» دهکدهی حصار گذراند و اگر چه یکشب بیشتر نبود، اما دوک خیلی زود با اهالی دهکده درافتاد. این امر با یک نارضایتی ساده از سوی هر دو طرف بابت رفتار گستاخانهی طرف مقابل محقق شد. اما خیلی زود به یک منازعه بر سر میل بافتنیهای خانم پامفری [3] بدل شد.
بازدید دوک مربوط به زمانی میشود که آقای برومیوس [4] بیرون از حصار بود. او برای تهیهی نوشیدنی به جایی رفته بود. کاری که هر از چندگاهی انجام میداد. بعضی از مردم میگفتند هنگامی که از یکی از این سفرها بازمیگشته بوی ضعیف دریا میداده است، اما باقی مردم میگفتند که بیشتر بوی تخم بادیان رومی میداده است. در آن زمان، آقای برومیوس مراقبت و مواظبت از کلاغ زاغی هفتم را به آقا و خانم پامفری سپرده بود.
خانم پامفری شوهرش را برای بازپسگیری میل بافتنیهایش به اتاق نشیمن بالایی- جایی که دوک مشغول صرف شام بود- فرستاد. اما دوک، آقای پامفری را جواب کرد، به این دلیل که اصلاً دوست نداشت در هنگام صرف غذا کسی مزاحمش شود. در مقابل هم خانم پامفری وقتی با گوشت خوک کباب شده وارد شد، آن را محکم روی میز کوبید و نگاهی نثار دوک کرد تا او بفهمد چگونه در موردش فکر میکند. این کار دوک را خیلی خشمگین کرد و به همین دلیل میل بافتنیهای خانم پامفری را در جیب شلوارش پنهان کرد. اگرچه واقعاً قصد داشت هنگام صبح که میخواست آنجا را ترک کند، آنها را به صاحبش بازگرداند.
از قضا، آن شب کشیشی بینوا به نام دوزآمور [5] به مهمانخانه آمد. اول آقای پامفری به او گفت اتاق خالی ندارند، اما بعد از اینکه متوجه اسب آقای دوزآمور شد، نظرش را تغییر داد چون فکر کرد راهی پیدا کرده تا کمی از دقدلیاش را سر دوک خالی کند. او به جان کاکرافتِ [6] اصطبلدار گفت تا نریان نجیب و بلوطی رنگ دوک را از اصطبل گرم و نرم بیرون بیندازد و در عوض مادیان خاکستری و کهنسال آقای دوزآمور را به جای او ببندد.
جان پرسید:«اما با اسب دوک چه کنم؟»
آقای پامفری کینهتوزانه پاسخ داد: «آه. یک چراگاه خیلی خوب بالاتر از جاده وجود دارد که بزها زیاد در آن نمیچرند. ببرش آنجا.»
صبح روز بعد دوک از خواب بیدار شد و از پنچره به بیرون نگاه کرد. ناگهان چشمش به اسب محبوبش، کوپنهیگن [7] افتاد که با خوشحالی در یک چمنزار وسیع و سرسبز مشغول خوردن چمن بود. بعد از صبحانه، دوک قدمزنان به آن سمت روانه شد تا صبحانهی معمول کوپنهیگن را به او بدهد.
به دلایلی، دو مرد با چماق، هر کدام یک طرف ورودی چمنزار ایستاده بودند. یکی از آنها با دوک صحبت کرد، اما دوک حواسی نداشت تا به هر آنچه احتمالاً آن مرد میگفت توجه کند (مطلبی در مورد یک گاو یا یک چنین چیزی بود) چون در همین لحظه او کوپنهیگن را دید که به میان درختان دورترین نقطهی آن مرغزار رفت و از دیدرس او خارج شد. دوک به دور و برش نگاهی انداخت و متوجه شد یکی از آن دو مرد چماقش را بالا بردهاست و میخواهد او را بزند!
دوک هم با تعجب به او زل زد.
مرد تردید کرد. انگار شک داشت که آیا واقعاً میخواهد دوکی را بزند که از هرچه بگذریم، مدافع اروپا و یک قهرمان ملی بود؟ این تردید لحظهای بیشتر طول نکشید اما همین یک لحظه کافی بود. دوک در پی کوپنهیگن به «سرزمین پریان» قدم گذاشته بود.
آن سوی درختان، دوک خود را در کورهراه سفیدی یافت که در دیاری دلپذیر با تپههای گرد و قلمبه و تپلمپل واقع بود. در میان این تپهها، درختان کهنسال بلوط سبز شده بودند که روی آنها پر از پیچک، رزهای وحشی و پیچ امینالدوله شدهبود. طوری که هر درخت به یک واحهی سبز بدل شده بود.
دوک هنوز یک مایل نرفته بود که به خانهای سنگی محصور میان خندقی سیاه رسید. روی خندق پلی قرارداشت که با لایهای ضخیم از خزه پوشیده شده بود، به طوری که به نظر میرسید با لایههایی از مخمل سبز ساخته شده باشد. سقفِ سنگفرششدهی خانه بر روی مجسمههای غولهای سنگی استوار بود که به دلیل سنگینی سقف، خم شده و کرنش کرده بودند.
دوک بالا رفت و در زد. چون احتمال میداد یکی از ساکنان خانه، کوپنهیگن را دیده باشد. مدتی منتظر شد و سپس به دیدزنی خانه از بیرون پنجرهها پرداخت. اتاقها خالی و لخت بود و نور آفتاب، باریکهی طلاییاش را بر روی کف خاکگرفته میتابانید. دریک اتاق بقایای جام سربی خردشدهای وجودداشت و به نظر میرسید که این تمام اثاثیهی خانه باشد... تا اینکه دوک به آخرین پنجره رسید.
در آخرین اتاق زنی جوان در لباسی بلند به رنگ یاقوت سرخ روی صندلیای چوبی نشسته و پشت به پنجره مشغول بافتن بود. در مقابلش فرشی مجلل و پهناور گسترده بودند. انعکاس رنگهای باشکوه فرش بر سقف و دیوارها میرقصید. طوری که اگر زن یک تکه شیشهی رنگی منقوش روی پایش گذاشته بود هم اثری چنین نمیداشت.
فقط یک چیز دیگر در اتاق وجود داشت. یک قفس پرندهی کهنه با یک پرندهی غمگین درون آن، از سقف آویزان بود.
دوک از پنجرهی باز به درون اتاق خم شد و پرسید: «ممکن است شما اسب مرا دیده باشید، دلبندم؟»
خانم جوان که به بافندگی ادامه میداد گفت: «خیر.»
دوک گفت: «طفلک! کوپنهیگن بینوا. او با من در جنگ واترلو [8] بود و اگر گمش کنم خیلی ناراحت میشوم. امیدوارم هر آنکه او را پیدا میکند با او مهربان باشد. طفلک.»
سکوتی برقرار شد و دوک در بحر انحنای زیبای گلوی سفید بانوی جوان فرو رفته بود.
دوک گفت: «دلبندم، امکان دارد به داخل بیایم و دقایقی با شما هم کلام شوم؟»
بانوی جوان در پاسخ گفت: «هر طور مایلید.»
وقتی که دوک داخل شد بسیار خشنود بود که میدید بانوی جوان ذره به ذره دقیقاً به همان اندازه زیباست که در نگاه اول به نظرش رسید.
«اینجا فوقالعاده زیباست دلبندم، گرچه کمی سوت و کور به نظر میرسد. اگر از نظر شما اشکالی ندارد مصاحبت با یکدیگر را یکی دو ساعت ادامه دهیم.»
«از نظر من ایرادی ندارد منتها باید قول بدهید حواسم را از کارم پرت نکنید.»
«و این تابلو فرش به این عظمت را برای چه کسی میبافید دلبندم؟»
بانو لبخندی بسیار کمرنگ به نمایش گذاشت و گفت: «آه، البته متعلق به شماست!»
دوک که از شنیدن این حرف متعجب شدهبود، پرسید: «و آیا امکان دارد بتوانم به آن نگاهی بیندازم؟»
«حتماً.»
دوک جلو رفت و از بالای شانهی بانو به تماشای کارش پرداخت. کاری متشکل از هزاران هزار تصویر بدیع بافتنی که برخی عجیب و غریب و بعضی هم آشنا به نظر میرسید.
به خصوص سه تا از آنها به طرز شگفتآوری دوک را جلب کرد. در آن یک اسب بلوطی رنگ که به کوپنهیگن شبیه بود، در مرغزاری میدوید و ده حصار هم در پشت سرش قرار داشت. سپس تصویری دیگر قرار داشت که در آن دوک در امتداد راهی سفید از میان تپههای سبز گام برمیداشت و تصویر بعدی دوک را دقیقاً در همین اتاق تصویر میکرد که از بالای شانهی بانو به تابلو فرش خیره شده بود. تصویر در کمال جزییات ترسیم شدهبود و حتا پرندهی غمگین درون قفس نیز در آنجا بود.
در همین لحظه یک موش خالخالی گنده از سوراخ درون تختهپوش به بیرون دوید و شروع کرد به جویدن گوشهی تابلو فرش. گوشهای که قرار بود قفس پرنده در آن ترسیم شده باشد. اما شگفتآورترین نکته این بود که به محض اینکه گرههای قفس گسستهشد، قفس درون اتاق ناپدید شد و با انفجاری از آواهای سرورانگیز، پرنده به بیرون از پنجره پرکشید.
دوک با خود اندیشید: خیلی مشکل بتوان مطمئن بود. اما حالا که در مورد آن فکر میکنم میبینم امکان نداشتهاست او این تصاویر را از زمانی که من رسیدم بافتهباشد و قاعدتاً باید قبل از آنکه روی دهد، رویدادها را ترسیم کرده باشد! به نظر میرسد هرآنچه این بانو میبافد قطعاً اتفاق خواهدافتاد. اتفاق بعدی چه خواهد بود؟ آیا من واقعاً میخواهم بدانم؟
دوباره نگاه کرد. تصویر بعدی، یک شوالیه بود که زرهی نقرهای بر تن داشت و به داشت خانه میرسید. تصویر بعدی دوک را نشان میداد که با شوالیه درگیر جنگ لفظی شدیدی شده بود و آخرین تصویر (که بانو در حال اتمام آن بود) شوالیه را نشان میداد که شمشیرش را درون بدن دوک فرو کرده بود.
دوک خشمگینانه فریاد زد:«اما این غیرمنصفانهترین حالت ممکن است. این پسر یک شمشیر دارد و همچنین یک نیزه، یک خنجر و چیزی که نمیدانم اسمش را چه میگذاری! یک گوی پر میخ که در انتهای یک زنجیر آویزان است! در حالیکه من هیچگونه سلاحی ندارم!»
بانو شانهای بالا انداخت، انگار هیچ اهمیتی نمیدهد.
دوک پرسید:« نمیتوانستی مرا با یک شمشیر کوچک ترسیم کنی؟ یا شاید هم یک هفتتیر ناقابل!؟»
بانو گفت:«نه!» و بافندگیاش را تمام کرد و آخرین رج بافتنی را با یک گره بزرگ محکم بست. سپس برخاست و اتاق را ترک کرد.
دوک به بیرون پنجره نگاه کرد و درخششی در بالای تپه دید. مثل بازتاب برخورد نور خورشید بر روی یک زره نقرهای. نقطهای با رنگ درخشان در بالای آن میرقصید که میتوانست پر قرمز روی نوک کلاهخود باشد.
دوک به سرعت مشغول جستجوی خانه شد تا بلکه نوعی سلاح پیدا کند. اما هیچچیز جز همان جام سربی خردشده نیافت. به اتاقی که تابلوفرش در آن بود بازگشت.
در این هنگام فکر بکری به ذهنش رسید: «فهمیدم! با او درگیر نخواهم شد پس او هم مرا نخواهد کشت!» به تابلو فرش نگاه کرد ادامه داد:«آه! اما او چهرهای بسیار متکبرانه دارد! آخر چطور میشود با چنین احمقی مشاجره نکرد!»
دوک ناامیدانه دستانش را درون جیبهایش فروکرد و شیای سرد و فلزی یافت: میل بافتنیهای خانم پامفری!
«آه خدایا! بالاخره سلاحی پیدا کردم. اما این به چه درد میخورد؟ خیلی خیلی شک دارم که او تا این اندازه مهربان و لطیف باشد که همانطور بایستد تا من این سیخهای کوچک را از میان حفرههای زرهاش به بدنش فرو کنم.»
شوالیهیِ زره نقرهای در حال عبور از پل خزهپوش بود. صدای تلق تلق برخورد سمهای اسبش با سطح پل و همچنین چلق چلق زرهاش در تمام خانه طنینانداز شد. پر سرخ تزیینی روی سرش از در عبور کرد.
دوک فریاد کشید:«صبر کن! من واقعاً معتقدم که این یک مشکل نظامی نیست، بلکه مشکل از بافندگی است.»
او میل بافتنیهای خانم پامفری را برداشت و تمام گرههای تصاویری را که شوالیه را در هنگام ورود به عمارت و نبردشان و مرگ دوک را نشان میداد گسست. وقتی کارش را پایان داد از پنجره به بیرون نظر کرد. شوالیه در هیچکجای دامنهی دیدش قرار نداشت.
فریاد زد:«عالی شد. و حالا ادامهی ماجرا!»
با صرف مقدار زیادی تمرکز، زمزمهکنان چند تصویر از جانب خودش به تابلو فرش اضافه کرد که بزرگترین و زشتترین رجهای قابل تصور را در برمیگرفت. تصویر اول پیکری خطی را نشان میداد که از خانه خارج میشد(تصویر خودش که به صورت یک دایره به عنوان سر و یک خط به عنوان بدن و چهار خط به عنوان دست و پا کشیده بود.). بعدی، ملاقات سرورانگیز او و یک اسب خطی (کوپنهیگن) را تصویر میکرد و آخری هم بازگشت امن و امان آندو را از میان شکاف دیوار ترسیم میکرد.
او میخواست چند فاجعهی هولناک را نیز ببافد تا بر سر دهکدهی حصار نازل شود. در واقع تا آنجا پیشرفت که چند رنگ نارنجی و قرمز را برای این منظور برگزید و آمادهکرد، اما در نهایت مجبور شد صرف نظر کند. مهارت او در بافندگی به هیچوجه در این حد نبود.
کلاهش را برداشت و به آرامی از خانهی سنگی قدیمی خارج شد. بیرون از خانه، کوپنهیگن را که منتظرش بود، یافت. دقیقاً همانجایی که با گرههای بزرگش نشان داده بود. و بهتر از همه شادی آنان در زمان دیدار دوبار بود. سپس دوک ویلینتگن بر بارهاش نشست و به سمت حصار به راه افتاد.
دوک بر این باور بود که هیچ آسیبی از اقامت کوتاهش در آن خانه بر او وارد نشدهاست. در زندگی بعد از این ماجرا، او در مقاطعی سفیر، سیاستمدار و حتا صدراعظم بریتانیای کبیر شد. اما در این مدت هرچه بیشتر اعتقاد پیدا کرده بود که اعمالش بیهوده بوده است. روزی او به خانم آربوثنات [9] (که دوست نزدیکش بود) گفت: «در میدانهای نبرد اروپا من بر سرنوشت خودم سوار بودم، اما به عنوان یک سیاستمدار افراد زیاد دیگری هستند که من باید رضایتشان را جلب کنم، توافقنامههای بسیاری که باید امضا کنم طوری که انگار یک مترسک، یک آدمک خطی باشم.»
دوک ناگهان چنان وحشتزده شد و رنگ از رویش پرید که خانم آربوثنات سخت متعجب شد
========================
پانویسها:
[1] Wall
[2] Duke of Wellington - ژنرال انگلیسی که ناپلئون را در نبرد واترلو شکست داد. او همچنین بین سالهای ۱۸۲۸ تا ۱۸۳۰ نخست وزیر انگلستان بود.
[3] Pumphrey
[4] Bromios
[5] Duzamour
[6] Cockcroft
[7] Copenhagen
[8] Waterloo
[9] Arbuthnot