سر و صدایی که یک زامبی موقع خوردن کسی راه میاندازد، خیلی شبیه صدای مستهای مشغول عشقبازی لاقیدانه است؛ همراه خرخر و ناله و ملچملوچی آبدار.
کلی ]1[ در قایق پارویی پایینی ملت را میخورد. جز شنیدن صدایش، که با وجود آبی که به کشتی میخورد، باز هم به گوش میرسید، کاری از دستان برنمیآمد.
نفهمیده بودیم یک قایق پارویی آن پایین است. نفهمیده بودیم زامبی شده است. چه کاری از دستمان برمیآمد؟ وقتی دوستتان زامبی میشود، باید کاری بکنید. دست و پایش را گرفتیم و همان طور که بچهی کوچکی را تاب میدهید، تابش دادیم. بعد وسط آب پرتش کردیم. فقط این که چلپ صدا نداد. تپ خفهای کرد. از لبهی کشتی پایین را نگاه کردیم و فحش را به زمین و زمان کشیدیم. کسی که کلی رویش فرود آمده بود، چنان خرد و خاکشیر شده بود که نمیشد بفهمیم زن بوده یا مرد. آن یکی آدم توی قایق پارویی غش کرده بود.
داد زدیم: «شرمنده!»
جفت آدمهای تو قایق پارویی قبل از این که بمیرند به هوش آمدند. جیغ کشیدند، ما هم جیغ کشیدیم. بعد از بالای لبهی کشتی بالا آوردیم، تا جایی که رودههایمان بالا آمد، آب دماغمان راه افتاد و اشکمان درآمد.
از یکدیگر پرسیدیم: «با خودت آب آوردی؟ بطری آب کجا است؟ کی دستمال کاغذی داره؟»
پرسیدیم: «کی باید با خودم آب برمیداشتم؟ قبل از اینکه مشتریها قشقرق راه بندازن یا بعدش؟ وقتی داشتیم سمت ماشین میدویدیم؟ یا وقتی سمت اسکله میدویدیم؟»
کشتی را برانداز کردیم. سر تا تهش ده قدم میشد. بدون کابین، بدون آذوقه. بدون آب. تنها کشتی باقیمانده بود. کپی برابر اصل نینا ]2[، کشتی کریستف کلمب. وقتی دزدیده بودیمش، نوشتهی روی بدنهاش که این طور میگفت.
تلفنهای همراهمان کار نمیکرد. هیچ کس خبر نداشت ما این بیرون هستیم. صورتهایمان را با گتر و سرآستینهایمان خشک کردیم. یکیمان با خودش تیغ موکتبری داشت. از ذهنمان گذشت اگر مجبور میشدیم، با استفاده از آن میشد رگ مچ دستمان را بزنیم. به انتظار کمک نشستیم. خورشید داشت غروب میکرد و شب سردی پیش رو داشتیم.
خوردن یک آدم کمی زمان میبرد. این آخرین چیزی بود که کلی یادمان داد. در بازرگانی جو ]3[ آموزشمان داده بود، اطراف را نشانمان داد و گذاشت دوست و دشمن را از هم تشخیص دهیم. بعد از این که آدمها داخل ردیف قفسههای قهوه شروع کرده بودند به زامبی شدن، خودش ما را به خلیج آورده بود. گفت شاید زامبیها بتوانند شنا کنند، اما دفاع کردن از قلمرو روی یک قایق خیلی راحتتر است.
حالا داخل قایق پارویی سه تا زامبی بود. ساکت بودند، اما هر از گاهی نالهی آرامی شنیده میشد، مثل صداهایی که همهمان موقع خماری بعد مستی درمیآوریم. صدای جیغ تمام خلیج را آشفته کرده بود. قایقهایی از هر اندازه، موتوری یا پارویی، روی آب شناور بودند. از سمت ساحل امریویل ]4[ صدای جیغ میآمد، همین طور از ساحل برکلی، و از اُکلند، از آن پایین سمت جنوب، و از سمت خشکی. به خیالمان صداهایی را هم از سمت پل خلیج ]5[، ترژر آیلند ]6[ و آبهای آن طرف سانفرانسیسکو میشنیدیم. دنیا به پایان رسیده و هنوز حتا سال 2012 هم نشده بود.
تشنهمان بود. از لبهی کشتی به قایق پارویی نگاهی انداختیم. کمکم داشت دور میشد. گالنهای آب داخلش بود، گالنهای دستنخوردهی پلاستیکی. به علاوهی کولهپشتههایی که بدون شک داخلشان لباس و جعبهی کمکهای اولیه و غذا بود. کیسهی خواب، پارو. آن دو نفر خیلی بهتر از ما آماده شده بودند، و ببین حالا چه بلایی سرشان آمده بود. به هم نگاهی انداختیم، اما تصمیمان را از قبل گرفته بودیم. کمکی در راه نبود. اگر میخواستیم زنده بمانیم، باید سطح توقعمان را پایین میآوردیم.
طنابی را پایین دادیم و زامبیها را صدا زدیم. کلی طناب را چسبید و شروع کرد به بالا آمدن. عینکش را گم کرده بود؛ اما شاید زامبیها نزدیکبین نبودند. طناب را به فاصله از قایق تاب دادیم و ولش کردیم و کلی را داخل آب انداختیم.
زامبیهای دمر شده نمیتوانند شنا کنند. همین شد که این کار را با زامبیهای دیگر هم کردیم. غرق شدند. این تنها چیزی بود که داخل قایق پیدا کرده بودیم: طناب. نوبتی از طناب پایین رفتیم و آب و وسایل را از داخل قایق کوچک برداشتیم، درست همان طوری که گرینچ ]7[ کریسمس را دزدید. بالاخره حس و حال کریسمس را داشت؛ آنقدری آذوقه داشتیم که چند روزی را دوام بیاوریم، ضمن اینکه هیچ کداممان را داخل آب نینداخته بودیم. خودمان را تمیز کردیم و بعد، کار مخفیانهای انجام دادیم. روی خودمان اسامی دزدان دریایی را گذاشتیم. جوسی لیو] 8[، هایواتر مارک ]9[ و جاستین کیس ]10[. به نظر کار بجایی بود. یک قایق دزدیده بودیم. کلی را کشته بودیم (دو بار). اینها ما را دزد دریایی میکرد.
دیگر آن آدمهایی نبودیم که خیال میکردیم، برای همین باید از چیزی دست میکشیدیم.
جوسی داوطلب پاس اول شد. در هر صورت خوابش نمیبرد. خودش که این طور گفت؛ اما بعدش من و هایواتر را بیدار نگه داشت. پشت سر هم «گردش سه ساعته» ]11[ را زمزمه میکرد. باقی ترانه را یادش نمیآمد، برای همین مدام به خواندن همان تکه ادامه داد. وقتی از خواندنش خسته شد این یکی را خواند: «بران، بران، بران قایقت را» ]12[. صداهایی از قایقهای دور و بر همراهیمان کرد. برای اولین بار در این مدت، باعث شد باور کنم انسانیت میتواند دوام بیاورد.
چرتم برده بود، اما وقتی جوسی با پایش سقلمهای نثارم کرد بیدار شدم. صدای آواز خواندن نمیآمد. جوسی درون کیسهی خواب من خزید. روی عرشه قدم میزدم و تازه میفهمیدم چرا بعضیها آواز میخوانند. مثل صدا در آوردن موقع پیادهروی است تا مارهای زنگی را خبر کنی. اگر آواز بخوانی، باید خیلی احمق باشی که به دردسر بیفتی.
همین شد که شروع به خواندن کردم. سرودهای کریسمس را میخواندم، آخر آهنگ دیگری یادم نمیآمد. بعد جیمز تیلور ]13[، بیتلز ]14[ و دیلن ]15[. متوجه شدم تمام ترانههای «در کلوب» ]16[ پنجاه سنت ]17[ را بلدم، برای همین چند دقیقهای آنها را داد زدم. به خیالم رسید کلی با من همراهی میکند. ممکن نبود، اما با این حال به دنبالش چشم چرخاندم. آب صاف و آرام بود.
آسمان رنگ آبی دوستداشتنیای به خود میگرفت که هایواتر را بیدار کردم. ده سال یا بیشتر میشد طلوع خورشید را ندیده بودم، از زمان تمرینات صبحهای زود دستهی رژهی دورهی دبیرستان. همین طور که در کیسهی خواب هایواتر دراز کشیده بودم، گرم شدن آسمان را تماشا میکردم. یادم آمد چطور همه، حتا دخترهای زیبا، با یونیفورمهای رژه درب و داغان به نظر میرسیدند. دخترها با موهایی که داخل کلاههای یونیفورمشان جمع کرده بودند، مثل کتابدارها. کتابدارهایی با بند زیر چانه که به جای کلارینت، با کتابهایی در دهانشان به صف رژه میرفتند.
جوسی گفت: «راه نداره کریستف کلمب پهنهی اقیانوس رو سوار همچین چیزی طی کرده باشه. من اصلاً کسی رو نمیشناسم که بتونه یک کشتی بادبانی رو هدایت کنه. باید موتوری چیزی داشته باشه.»
چشمانم را جلوی نور تنگ کردم. جوسی زبیا بود. خندهدار بود، اسم قبلیاش را یادم نمیآمد و خوش نداشتم یادم هم بیاید.
اسمش هر چه که بود، به او نمیآمد.
«مگه قراره کجا بریم؟» هایواتر آفتاب سوخته، بویی مثل بوی آخر شب آشپزخانهی کشتی لانگ جان سیلور ]18[ را میداد.
هنوز بارانداز خالی را میدیدم، خیلی دور از سمت راست بدنه. به غیر از این که البته سمت چپ بدنه بود. در این فکر بودم کدامش درست است، شاید مثل اسمگذاری دستورهای صحنه بود ]19[.
صدایی آمد: «ایست!» آن پایین، داخل آب، مرد ریزهای در قایق موتوری کوچکی بود. تپانچهای را به سمت ما نشانه رفته بود.
دستهایمان را، همان طور که از فیلمهای پلیسی یاد گرفته بودیم، بالا بردیم.
«دستهاتون رو بیارین پایین. خیال کردین اگه فکر میکردم سلاح دارین، مزاحمتون میشدم؟» مثل سگ شکاری روی صورتش لبخندی داشت.
گفت: «فقط آذوقهتون رو بفرستید بیاد. آب، غذا، پتو، کمکهای اولیه، هر چی که دارین. مخصوصاً کرم ضد آفتاب.» حرامزاده عینک آفتابی زده بود، اما کلهی کچلش به رنگ صورتی تیره و دردناکی بود. «میگیرین که، دلم نمیخواد مهماتم رو هدر بدم.»
هایواتر گفت: «باشه باشه. یک دقیقه به ما فرصت بده.» در فکر کردن همیشه فرزتر بود. زیر لب گفت: «چه غلطی بکنیم؟»
متوجه شدم به شدت تشنهام. گفتم: «ما دزد دریایی هستیم.»
جوسی زیر لب گفت: «خب که چی؟ مذاکره کنیم؟»
از کیسهی خواب بیرون خزیدم و به لبهی قایق رفتم. داد زدم: «مرد، بیا متحد بشیم. ما آدمهای مبتکری هستیم، از اون آدمهایی میخوای طرف تو باشن. همهی این چیزها رو خودمون دزدیم، و سه تا از... خودت که میدونی، سه تا از اون چیزها رو فرستادیم به درک.» هیچ کداممان تا حالا آن کلمه «ز»دار را نگفته بود و نمیخواستم من اولین نفری باشم که بگویم.
مرد تفنگ کوچکش را شلیک کرد. هر سهتایمان روی نینا نقش زمین شدیم –نکند این عبارت از همین جا میآمد؟ ]20[- و منتظر ماندیم. گوشهایم زنگ میزد.
مرد ریزه گفت: «گرفتین؟»
داد زدم: «باشه، تو بردی.»
این طور شد که آذوقهمان را از دست دادیم و مرد گازش را گرفت و رفت.
جوسی گفت: «این یک کشتی تمام عیار نیست. سر تا تهش ده-دوازده قدم میشه.»
گفتم: «شاید یک نسخهی مدل باشه.»
داشتیم از تشنگی میمردیم. مگر این که یکیمان از ناکجا به زامبی تبدیل میشد، همان طور که کلی شده بود، و آن وقت از زامبی بودن میمردیم. شاید مردن از تشنگی بدترین راه مردن نبود. پیش خودم گفتم بدترین راه مردن این است که اسکلتی از هم پاشیده شاخ به شاخ به جانت بیفتد و ولت کند از گرسنگی بمیری. بعضی پادشاهان این کار را با دشمنانشان میکردند، آن روزگار قدیم که آدمها میتوانستند کارهایی مثل این را بکنند و به جرم تروریست بودن محاکمه نشوند. هر چند احتمالاً باز هم از تشنگی میمردید.
حالا که نور روز را داشتیم، کشتی را زیر و رو کردیم. آب پیدا نکردیم، اما عوضش شلاقی پیدا کردیم که به دیوار زیر عرشه آویزان بود.
یک شلاق تمام عیار بود یا تنها یک مدل، نمیدانم. بزرگ بود. خواستم خودنمایی کنم که توی گوش خودم زدم. حتا صدا هم نکرد.
قبلتر، وقتی تلفن و اینترنت هنوز کار میکرد، مردم توی توئیتر نوشته بودند که با شلاق میشود زامبیها را کنترل کرد. این قضیه، و این که چطور زامبیایسم بیماری مقاربتی است، قبل از این که قربانیهایش را تبدیل کند از ذهن ملت میگذشت. آن مردم به خاطر کمبود اساسی آشکارسازهای مزخرفشان تا حالا دیگر باید زامبی شده باشند. اما آنقدر تشنه بودیم که هر چیزی را امتحان کنیم. جوسی شلاق را از دستم گرفت و بدون این که خودش را بزند، صدایش را درآورد. مثل زمانی که ایندیانا جونز صدایش را درمیآورد، صدا کرد. کلی را فرا خواند.
چند دقیقه بعد کلی از آب بیرون آمد. پس شاید زامبیها بتوانند شنا کنند. شاید فقط تنبلیشان میآید و محرک بیرونی لازم دارند. جوسی، که از شلاق برای تأکید روی صحبتهایش استفاده میکرد، با کلی حرف زد. اسمش را برد. هنوز به آن واکنش نشان میداد، که البته هیچ کداممان را اذیت نمیکرد، هر چند شاید باید میکرد. یک زمان اسم همهمان را میدانست.
کلی از طنابی که برایش پایین فرستاده بودیم بالا آمد. ایستاد، آب از تنش روی عرشه میچکید، طوری نگاهمان میکرد انگار صد تایی باکرهی تر و تازه هستیم.
همهمان را همان طور از زیر نگاه گذراند، که احتمالاً جوسی را ناراحت کرد. به نظر نمیآمد یادش باشد یک زمان با هم بودهاند. خوب بود که میدیدیم برگشته، من که این طور به او گفتم، اما او چیز زیادی نگفت.
جوسی گفت: «ازت میخواهیم به اونها حمله کنی.» قایق موتوری کوچک زیبایی را انتخاب کرده بود، از آنهایی که کابینی مجهز به یخچال و تختخواب و مخزن آب گندهای دارند. کلی صدایی مثل هالک افسانهای ]21[ از خودش درآورد و کفلهایش را مثل الویس پریسلی جنباند. گمانم هنوز عاشق جوسی بود.
جوسی گفت برود و در آب منتظر بماند و جوری وانمود کند انگار غرق شده است. اگر شانس میآوردیم، این طوری معلوم نمیشد مرده است. لبخندی به جوسی زد و رفت.
کاری که میکردیم به بیوتروریسم میماند. مثل این بود که به بومیان آمریکایی پتوی آغشته به ویروس آبله بدهیم. مثل این بود که حولهی یک نفر دیگر را وقتی زیر دوش است، از قلاب دیوار رختکن برداری، به این بهانه که حولهی خودت خیس شده است. صرفاً پستفطرتی محض بود.
به سمت قایق موتوری راندیم. کلی را نشان دادیم. بعد دکل را نشان دادیم، یا دیرک را، یا دکل پاشنه را. هر کوفتی که بادبان به آن وصل بود. بادی نمیوزید.
زوج پیر متوجه شدند. موتورشان را روشن کردند و به سمتی که کلی از آب بیرون زده بود و موج میخورد رفتند. چنین آدمهای خوبی به نظر میرسیدند که به غریبهای مثل او کمک میکردند. یاد خودمان انداختیم که یا ما زنده میمانیم، یا آنها.
آن زوج طنابی را داخل آب پرت کردند و کلی را از آب تیره بیرون کشیدند. به محض این که طناب را انداختند و آن را عقب کشیدند، کلی روی عرشه قایقشان پرید. بقیهاش مثل این بود که یکی از دستگاههای ال. ال. بین ]22[ به شکل افتضاحی ایراد پیدا کند؛ لباسها دریده میشدند و کفشها به پرواز درمیآمدند.
وقتی کلی مشغول خوردن بود، سر این که باید جوری دیگری عمل میکردیم بحثمان شد.
اسم خانهی جدیدمان را سوپربال ]23[ گذاشتیم. قبلاً اسم دیگری داشت؛ اما وقتی جوسی قایق را به کنار نینا کشید، رنگ نوشتهاش به گند کشیده شد. هیچ وقت پارک دوبلش خوب نبود. اما باید او را میدیدید، با شلاقی میان دندانهایش، جسورانه شنا کرد تا قایق را بگیرد. تمام لباسهایش خیس شده و به تنش چسبیده بود. به محض اینکه من و هایواتر روی قایق رفتیم، همهی زورمان را زدیم که روی او نپریم. دیدم که هایواتر چطور جوسی را نگاه میکرد، او هم دید من چطور جوسی را نگاه میکنم. هر دویمان از خودمان خجالت کشیدیم که چشممان دنبال دخترک کلی است، اگرچه به نظر نمیرسید کلی دیگر اهمیتی به او بدهد. تازه او همیشه با بقیهی دخترها لاس میزد. شایعات که میگفت سر و گوشاش این طرف و آن طرف میجنبید.
گذاشتیم زوج پیر بمانند. مثل کلی از شلاق حرفشنوی داشتند و از این گذشته، قایق خودشان بود. اسمشان را هومر و مارج ]24[ گذاشتیم، که البته وقتی فکرش را میکنی، میبینی هر دو اسم به طرز افتضاحی قدیمی و از مد افتاده است. موهایشان نازک و نرم و رنگپریده بود و هر جفتشان داشتند کچل میشدند. نالهکنان روی عرشه این طرف و آن طرف میرفتند. همیشه با هم بودند. حتا با هم ور میرفتند. کلی دنبالشان راه میافتاد؛ اما ندیدهاش میگرفتند.
ما دزدان دریایی داخل کابین ماندیم. به این ترتیب همهی قایقهای دیگری که از کنارمان میگذشتند، خیال میکردند پیشتر به کشتی ارواح بدل شدهایم و اینطور در امان بودیم.
آنجا در ساحل، باید مثل همهی آن فیلمهای زامبیای باشد که تا به حال دیدهاید. اینجا در آرامش بود. با تختهی احضار ارواحی که پیدا کرده بودیم، بازی میکردیم؛ اما نتوانستیم با هیچ روحی تماس بگیریم. گمان میکردیم با آن همه آدم مردهی دور و برمان، روحی را پیدا میکنیم که دلش بخواهد حرف بزند. با بیسیم هم ور رفتیم، اما از آن طریق هم کسی با ما حرف نزد. شاید هم باتریهایش تمام شده بود. چندتایی سرود مذهبی که از فیلم «ای برادر، کجایی؟» ]25[ یادم بود به جوسی یاد دادم. ریتم یکی از آن جیغ و ویغهای گروه لوردی ]26[ را هم، که اسمش را شب مردگان محبوب ]27[ گذاشته بودند، یادش دادم. هیچ بخش آهنگ به جز اسمش را یادم نمیآمد؛ اما خواندم و او هم لبخند زد.
حتا آن موقع هم میدانستم. از قبل هایواتر را انتخاب کرده بود. هنوز حتا همدیگر را نبوسیده بودند، جلوی من که نه؛ اما میدانستم. این قضیه نباید اذیتم میکرد؛ اما کرد.
جوسی از من خواست بروم بیرون. نگاهی که موقع بستن در به من انداخت میگفت که میداند چه احساسی دارم. چشمهایش خیس بود، از سر اشتیاق، یا شاید از سر اندوه، یا شاید هم نیاز. نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد، سعی میکرد این را به من بگوید.
موقعی که منتظر بودم تا در را باز کند، قدم زدم. دلم میخواست اسمش را داد بزنم –اسم واقعیاش را- اما تنها کسی که اسم واقعیاش یادم میآمد، کلی بود. دهانم را باز کردم تا صدایش بزنم، فقط از سر احتیاط. آن وقت بود که صدا را شنیدم؛ خرخر و ناله و ملچملوچی آبدار.
پانویسها:
1. Kelly
2. Niña
3. Trader Joe's: یکی از مشهورترین فروشگاههای خواربار فروشی زنجیرهای در ایالات متحده.
4. Emeryville
5. Bay Bridge
6. Treasure Island
7. Grinch
8. Juicy Liu
9. Highwater Mark
10. Justin Case
11. بخشی از ترانهی تیتراژ سریال کمدی آمریکایی با نام «جزیرهی گیلیگان» که در دههی هفتاد میلادی پخش میشد. این ترانه عنوان «تصنیف جزیرهی گیلیگان» را بر خود داشت.
12. بخشی از ترانهی کودکانهای به همین نام.
13. James Taylor
14. The Beatles
15. Dylan
16. In da Club
17. 50 Cent
18. Long John Silver: دزد دریایی پیر و ماجراجویی با پای چوبی که یکی از شخصیت های اصلی کتاب جزیره گنج نوشته رابرت لوییس استیونسون است.
19. Port و starboard دو اصطلاح دریانوردی است که برای اشاره به سمت چپ و راست بدنهی کشتی به کار میرود. جهتها از منظر ناظر ایستاده بر روی عرشهی کشتی، که رو به دماغهی آن دارد، تعریف میشود. دستورهای صحنه (stage directions) جهتهای قراردادی است که برای مشخص شدن جهت حرکت بازیگر روی صحنه، در اختیار او قرار میگیرد.
20. اصطلاح «نقش زمین شدن» معادل hit the deck در زبان انگلیسی است. deck خود به معنای «عرشهی کشتی» است. راوی داستان با توجه به ولو شدن روی عرشهی کشتی، از ذهنش میگذرد نکند آن عبارت hit the deck از چنین وضیعتی ریشه گرفته باشد. بازی کلامی این بخش در برگردان از دست میرود.
21. Incredible Hulk
22. L. L. Bean: یکی از مارکهای معروف پوشاک و تجهیزات تفریحات فضای باز در ایالات متحده.
23. SuperBall
24. Homer and Marge: شخصیتهای اصلی انیمیشن خانوادهی سیمپسون.
25. O Brother, Where Art Thou?: فیلمی با نقشآفرینی جورج کلونی، جان تارتورو، تیم بلیک نلسون، جان گودمن و کارگردانی جوئل کوئن، محصول سال 2000. این فیلم برداشت آزادی از کتاب اودیسه اثر هومر است.
26. Lordi
27. The Night of the Loving Dead