انتقال به نرمی صورت گرفت، مثل چاقوی جراحی که پوستی را برش دهد.
کوهن [1] هم هیجانزده بود و هم ناامید. خوشحال بود که آنجا بود – شاید حق با قاضی بود، شاید این دقیقاً همان جایی بود که واقعاً به آن تعلق داشت. اما هیجانش دیگر از بین رفته بود، چون علایم فیزیکی معمول هیجانزدگی را نداشت: نه کفدستی که عرق کند، نه قلبی که تند بزند، نه نفسنفسی. آه، اینجا! جهت اطمینان خاطر، ضربان قلبی بود که در پس وجودش میتپید، اما از آنِ کوهن نبود.
از آن ِ دایناسور بود.
هر حسی که داشت، دیگر متعلق به دایناسور بود: کوهن حالا دیگر دنیا را از درگاه چشمان تیراناسور میدید.
همهی رنگها اشتباه به نظر میرسیدند. مطمئناً برگهای گیاهان باید به همان رنگ سبز کلروفیل دوره مزوزوئیک [2] میبودند، اما دایناسور آنها را آبی ارتشی میدید. آسمان بنفش کمرنگ بود؛ خاک زیر پا رنگ خاکستر.
کوهن فکر کرد استخوانهای قدیمی، شکل مخروطی متفاوتی داشتند. البته میتوانست به آن عادت کند. به هر حال، انتخاب دیگری نداشت. قرار بود زندگیاش را همچون تماشاچی از درون ذهن این تیراناسور بگذراند. تا روزی که بمیرد. چیزی را ببیند که حیوان میدید، چیزی را بشنود که او میشنید، چیزی را حس کند که او احساس میکرد. گفته بودند قادر نخواهد بود حرکاتش را کنترل کند، اما میتوانست همهی احساسات او را تجربه کند.
رکس قدم میزد.
کوهن امیدوار بود که رنگ خون به چشم تیراناسور قرمز باشد.
اگر قرمز نبود که دیگر خون نمیشد.
*
«و خانم کوهن، در شب مورد بحث شوهرتان پیش از ترک خانه به شما چه گفت؟»
«گفت به شکار انسان میرود. اما من فکر کردم شوخی میکند.»
«لطفاً تفسیر نکنید خانم کوهن. فقط با همان جزئیاتی که به یاد میآورید، برای دادگاه دقیقاً چیزی را که شوهرتان گفت، تکرار کنید.»
«او گفت: «به شکار انسان میروم.»
«متشکرم خانم کوهن. همین مورد نظرم بود، خانم قاضی.»
*
اثر سوزندوزی روی دیوار اتاق خانم قاضی آماندا هاسکینز [3] را شوهرش برایش درست کرده بود. یکی از اشعار مورد علاقهاش از «میکادو» [4] بود، و اغلب همین طور که مشغول آماده کردن حکمها بود به آن نگاه میکرد و کلمات را دوباره و دوباره میخواند:
هدف من، آن هدف والا مرتبه این است
که روزی فرا برسد
که مجازاتی در خور جرم تعیین کنم
مجازاتی در خور جرم
این یکی مورد دشواری بود، وحشتناک بود. قاضی هاسکینز دوباره به فکر فرو رفت.
*
فقط رنگها نبودند که اشکال داشتند. از درون جمجمهی تیراناسور تصویر از جهات دیگری هم فرق داشت.
تیراناسور برجستهبینی [5] محدودی داشت. ناحیهای در مرکز میدان دید کوهن وجود داشت که عمق صحیح مشاهده را نشان میداد. اما از آنجایی که چشمان حیوان به نوعی لوچ بود، نسبت به آن چه که برای انسان معمول بود منظره بسیار گستردهتر بود؛ نوعی سینما-اسکوپ [6] سوسماری که 270 درجه را پوشش میداد.
همانطور که تیراناسور دور تا دور افق چشم میگرداند، دید بازش [7] عقب و جلو میشد.
اطرافش را برای یافتن شکار زیر و رو میکرد.
به دنبال چیزی برای کشتن.
*
کالگری هرالد [8]، پنجشنبه، 16 اکتبر 2042، نسخهی کاغذی: «قاتل زنجیرهای رادولف کوهن [9]، 43 ساله، دیروز به مرگ محکوم شد. عضو دائمی سابق کالج فیزیکدانان و جراحان آلبرتا، دکتر کوهن، در ماه آگوست به سی و هفت مورد قتل از نوع درجه یک متهم شده بود.
کوهن در یک شهادت خونسردانه، بدون ذرهای پشیمانی، اعتراف کرده بود که قبل از این که گلوی قربانیان را با ابزار جراحی ببرد، تا ساعتها آنها را مورد شکنجه روانی قرار میداده است. این اولین بار در هشتاد سال اخیر است که در این کشور حکم مرگ صادر میشود.
قاضی آماندا هاسکینز در حین خواندن حکم اذعان داشت کوهن: «خونسردترین و سنگدلترین قاتلی است که از زمان تیراناسور رکس به دشتهای کانادا قدم گذاشته است ...»
*
از پس یک ردیف نهال سکویا حدود ده متر آن طرفتر ، تیراناسور دیگری ظاهر شد. کوهن گمان کرد از آن جایی که هر کدام به مقادیر زیادی گوشت نیاز دارند، ممکن است به شدت با هم گلاویز شوند. هیجانزده بود که ممکن است حیوانی که در اوست به دیگری حمله کند.
دایناسور سرش را یک وری کرد تا آن یکی رکس را از نیمرخ نگاه کند. اما با این کار تقریباً تمام تصاویر ذهنی دایناسور در حفرهای سفید محو شد، انگار که با تمرکز حیوان بر روی جزییات مغز ناتوانش به راحتی رد تصویر بزرگتر را از دست میداد.
در ابتدا کوهن فکر کرد رکس او به سر دایناسور دیگر نگاه میکند، اما به زودی بالای کاسهی سر، نوک پوزه و پشت گردن مستحکمش در حفرهی برفی محو شد. همهی آن چه باقی ماند، تصویری از گلوی او بود. کوهن با خودش فکر کرد، خوب است. یک گاز برنده از آنجا میتواند حیوان را بکشد.
پوست گلوی دایناسور سبز-خاکستری بود و گلویش نرم. در نهایت حماقت، رکس ِ کوهن حمله نکرد. در عوض سرش را چرخاند و دوباره به افق چشم دوخت.
یک آن کوهن فهمید چه اتفاقی افتاده است. بقیهی بچههای همسایه سگ و گربه داشتند. خودش مارمولک و مار داشت؛ گوشتخواران خونسرد، واقعیتی که شاهدان خبرهی روانشناسی رویش خیلی حساب کرده بودند. بعضی از انواع مارمولکهای نر غبغبهایی داشتند که از گردنشان آویزان بود. رکسی که او در آن بود -به باور دیرینهشناسان تیرِل [10]، یک نر بود- به آن یکی نگاه کرده و دیده بود که گلویش صاف است و بنابراین ماده است. موردی برای جفتگیری شاید، به جای حمله.
شاید به زودی جفتگیری کنند. کوهن هیچ وقت ارضا نشده بود، مگر در حین کشتن. فکر کرد چه حسی ممکن است داشته باشد.
*
«میلیاردها دلار برای تکمیل پروژهی سفر در زمان صرف کردیم، حالا تو به من میگویی که این سیستم غیرقابل استفاده است؟»
«خب...»
«منظورت همین است دیگر، مگر نه پروفسور؟ انتقال زمانی کاربرد عملی ندارد؟»
«نه دقیقاً، آقای وزیر. این سیستم کار میکند. ما میتوانیم هوشیاری یک انسان را در زمان به عقب برگردانیم و ذهنش را روی موجوداتی که در گذشته زندگی میکنند، سوار کنیم.»
«بدون این که ارتباط قطع شود. فوقالعاده است.»
«این طور نیست. ارتباط به خودی خود قطع میشود.»
«درست. وقتی آن شخصیت تاریخی که هوشیاری را به آن منتقل کردید بمیرد، ارتباط قطع میشود.»
«دقیقا.ً»
«و آن وقت آن کسی که از زمان ما است و ذهنش را به گذشته منتقل کردید هم میمیرد.»
«اعتراف میکنم که نتیجهی نزدیک کردن دو مغز به یک دیگر تا این درجه، چیزی جز این نمیتواند باشد.»
«پس حق با من است! کل این جریان لعنتی انتقال در زمان بیاستفاده است.»
«آه، نه به طور کامل آقای وزیر. در واقع، من فکر میکنم که کاربرد عالیای برایش پیدا کردهام.»
*
رکس به راه رفتن ادامه داد. هر چند حواس کوهن از اول درگیر بینایی حیوان بود، کمکم از حسهای دیگرش هم آگاه میشد. میتوانست صدای قدمهای رکس، شاخ و برگها و گیاهانی که زیر پا له میشدند، پرندهها یا پتروزارها، و در خلال تمام اینها وزوز بیامان حشرات را بشنود. هنوز همهی صداها بیمعنی و خفیف بودند؛ گوشهای ساده و ابتدایی رکس توانایی دریافت صداهای با طول موج بالا را نداشت و صداهایی که تشخیص میداد، قوت چندانی نداشتند. کوهن میدانست که اواخر دورهی کرتاسه سمفونیای از صداهای متنوع بوده است، اما حالا مثل این بود که همهی آنها را از پشت گوشی میشنید.
رکس به راهش ادامه داد، همچنان در حال جستجو بود. کوهن از چند نوع حس دیگر هم از درون و هم از بیرون آگاه شده بود. از جمله تابش آفتاب یک بعدازظهر گرم بر سرش و گرسنگی که مثل خوره به جان حیوان افتاده بود.
غذا.
این تنها چیزی بود که ذهن پیچیدهی او توانسته بود از ارتباط با ذهن سادهی حیوان دریافت کند. تصویری ذهنی از قطعات گوشت که از گلویش پایین می رفت.
غذا.
*
قانون حفاظت از خدمات اجتماعی 2022: «کانادا بر پایهی اصل شبکهی امنیت اجتماعی بنا شده است. مجموعهای از حقوق و برنامهها که جهت اطمینان از فراهم شدن سطح بالای استاندارد زندگی برای هر یک از شهروندان برنامهریزی شده است. هر چند افزایش دائمی عمر متوسط به همراه کاهش مداوم سن بازنشستگی اجباری، فشار سنگینی را بر سیستم رفاه اجتماعی ما و به طور خاص، بر برنامهی بنیانی بهداشت جهانی تحمیل کرده است. با مالیات دهندگانی که بیشتر آنان ترجیح میدهند در سن 45 سالگی دست از کار بکشند و کاناداییها که به طور میانگین تا 94 (در مردان) یا 97 (در زنان) سالگی زندگی میکنند، سیستم در خطر نابودی کامل قرار دارد. بنابراین، از این پس همهی برنامههای اجتماعی تنها برای سنین زیر 60 سال قابل دسترسی میباشد؛ با یک استثنا: همهی اهالی کانادا میتوانند بدون توجه به سن و هر گونه هزینهی شخصی، از مزایای یوتانازی [11] دولتی از طریق انتقال زمانی بهرهمند شوند.»
*
آنجا، درست آن جلو! چیزی حرکت میکرد! هر چه بود، بزرگ بود: یک نمای کلی نامشخص که فقط هر از گاهی از پشت تودهی کوچکی از درختان صنوبر دیده میشد.
یک جور جانور چهار دست و پا، پشتش به او/آن/آنها بود.
آها، آنجا. الان تکان خورد. با تمرکز رکس روی سر حیوان، دید محیطی در سفیدی مطلق محو شد.
سه شاخ.
تریسراتوپس [12].
چه باشکوه! کوهن در زمان بچگی ساعتها وقتش را با کتابهایی در مورد دایناسورها گذرانده بود، در جستجوی صحنههای کشتار. هیچ جنگی به خوبی آنهایی که تیراناسوروس رکس در مقابل تریسراتوپس قرار میگرفت، نبود؛ یک تانک مزوزوئیک چهار فوتی با سه شاخ که از صورتش بیرون میزد و سپری از جنس استخوان که از پشت جمجمهاش در میآمد تا از گردنش محافظت کند.
رکس همچنان به را ه خود ادامه داد.
کوهن با خودش فکر کرد: نه، برگرد، لعنت به تو! برگرد و حمله کن!
*
کوهن به یاد آورد همهی اینها از کی شروع شد؛ خیلی سال پیش در یک روز سرنوشتساز، سالها قبل. یک عمل روتین بود. به نظر میآمد بیمار کاملاً آماده است. کوهن چاقوی جراحی را به سمت شکم برد، سپس با یک دست، پوست را برش داد. بیمار شروع کرد به نفسنفس زدن. صدای فوقالعادهای بود، صدای زیبایی بود.
گاز کافی نبود. متخصص بیهوشی به سرعت دست به کار تنظیم شد.
کوهن فهمید که باید این صدا را دوباره بشنود. باید.
تیراناسور همچنان جلو میرفت. کوهن نمیتوانست پاهایش را ببیند، اما میتوانست حرکت آنها را حس کند. چپ، راست، بالا، پایین.
حمله کن، حرامزاده!
چپ.
حمله کن!
راست.
برو دنبالش!
بالا.
برو دنبال تریسراتوپس!
پایی...
حیوان تردید کرد، پای چپش همچنان معلق، موقتاً روی یک پا ماند.
حمله کن!
حمله کن!
و بالاخره رکس تغییر مسیر داد. سر تریسراتوپس در قسمت مرکزی سه بعدی میدان دید تیراناسور ظاهر شد، همچون هدفی در منتهای دید یک اسلحه.
*
«به موسسهی انتقال زمانی خوش آمدید. اجازه میدهید من کارت رفاه دولتیتان را ببینم؟ خواهش میکنم. همین است، همیشه برای هر چیزی آخرین باری وجود دارد، هههه. اطمینان دارم تو مرگ هیجانانگیزی میخواهی. مساله پیدا کردن آدم جالب توجهی است که هنوز مورد استفاده قرار نگرفته باشد. ببین، ما فقط یک ذهن را میتوانیم روی هر شخصیت تاریخی قرار دهیم. متاسفانه همه موارد شناخته شده قبلاً مورد استفاده قرار گرفته است. ما هنوز هم هر هفته حدود یک دوجین تماس دریافت میکنیم که خوستار جک کندی هستند، اما میشود گفت که او از اولین مواردی بود که رفت. اگر بخواهم پیشنهادی برایتان داشته باشم، خب، ما هزاران افسر لژیون داریم که فهرست شدهاند. اینها برای کسانی کنار گذاشته شدهاند که تمایل دارند مرگهای بسیار رضایتبخشی داشته باشند. نظرتان در مورد یک ماجرای جالب از جنگهای گالی چیست؟»
*
تریسراتوپس به بالا نگاه کرد، سر بزرگش را از میان برگهای پهن و صاف گونرا که مشغول جویدنشان بود بلند کرد. حالا که رکس بر روی گیاهخوار تمرکز کرده بود، به نظر میآمد که خودش را مشغول کرده است.
تیراناسور شارژ شد.
سر موجود شاخدار در موازات رکس نبود. شروع کرد به چرخیدن، سر زره مانندش را جلو آورد که تعادلش را حفظ کند.
همین که رکس شروع به دویدن کرد، تصویر تندتند بالا و پایین شد. کوهن صدای قلب جانور را میشنید که با صدایی بلند، به تندی، همچون رگباری از گلولههای عضلانی میغرید.
تریسراتوپس که هنوز مشغول دور زدن بود، منقار طوطیوارش را باز کرد، اما صدایی بیرون نیامد.
قدمهای بزرگ فاصلهی میان دو حیوان را کوتاه کرد. کوهن احساس کرد آروارههای رکس به طور کامل باز میشود، باز هم بازتر، فکها از جایشان بیرون میآمدند.
آروارهها در پشت صورت شاخی بالای شانهها به هم کوبیده و قفل شدند. کوهن دو تا از دندانهای خود رکس را دید که به سمت تصویر در پرواز بودند و با یک ضربه به هدف برخورد کردند.
طعم خون داغ از زخم بیرون میجهید ...
رکس برای گاز دیگری عقب کشید.
تریسراتوپس بالاخره توانست سرش را به اطراف بچرخاند. سر به جلو پرتاب شد و نیزهی بلندی که بر بالای چشم چپش قرار داشت، در پای رکس فرو رفت...
درد. درد عمیق دلپذیر.
رکس غرید. کوهن آن صدای مطبوع را دوبار شنید؛ یک بار ولولهای در جمجمه خود حیوان و بار دیگر انعکاسی که از تپههای دوردست میرسید. یک دسته پتروسور نقرهای پوشیده از خز به هوا پریدند. همان طور که ذهن سادهی دایناسور آنها را از تصویر خارج میکرد، کوهن میدید که از تصویر محو میشدند. مزاحمین وقتنشناس.
تریسراتوپس عقب کشید، شاخ از بدن رکس بیرون آمد.
کوهن خوشحال بود که میدید خون هنوز قرمز است.
*
آکسورسی [13]، وکیل کوهن داشت میگفت: «اگر قاضی هاسکینز حکم صندلی الکتریکی داده بود، میتوانستیم با او بر سر مفاد منشور بحث کنیم. مجازاتهای سنگین و غیرمعمول و این جور چیزها. اما او به تو اجازهی دسترسی کامل به برنامهی یوتانازی به روش انتقال زمانی را داده.» آکسورسی مکث کرد. «او صریحاً اعلام کرد که مرگت آرزوی شخصیاش است.»
کوهن گفت: «چه باملاحظه.»
آکسورسی نشنیده گرفت. «مطمئنم که میتوانم هر چیزی که بخواهی برایت فراهم کنم.» بعد گفت: «دوست داری به چه کسی انتقال داده بشوی؟»
«چه کسی نه، چه چیزی.»
«چی فرمودید؟»
«آن قاضی لعنتی گفت من خونسردترین قاتلی بودم که از زمان تیراناسوروس رکس به دشت های آلبرتا قدم گذاشته.» کوهن سرش را تکان داد. «احمق. او نمیداند که دایناسورها خونگرم بودند؟ بگذریم، این چیزی است که میخواهم. میخواهم به تی. رکس منتقل شوم.»
«داری شوخی میکنی.»
«شوخی کردن هنر من نیست جان، هنر من کشتن است. میخواهم بدانم کدام یک از ما در این کار بهتر است، من یا رکس.»
آکسورسی گفت: «من مطمئن نیستم چنین کاری ممکن باشد،»
«پس برو ته تویش را در بیاور. لعنتی پس برای چی به تو پول میدهم؟»
*
رکس یک وری رقصید. با چنان چابکی به حرکت در آمد که برای مخلوقی با آن حجم حیرتانگیز بود و یک بار دیگر آروارههای وحشتناکش را پایین آورد و در شانههای تریسراتوپس فرو برد. گیاهخوار با سرعتی باور نکردنی در حال خونریزی بود، انگار که یک هزار مراسم قربانی روی کمرش انجام داده باشند.
تریسراتوپس تلاش کرد به جلو خیز بردارد، اما به سرعت در حال ضعیف شدن بود. تیراناسور با وجود هوش بیمقدارش، به نوبهی خود ماهرانه، به سادگی چندین قدم عقبنشینی کرد. صورت شاخی یک گام محتاطانه به سوی او برداشت، بعد یک قدم دیگر، و با تلاش سخت و طاقتفرسا، یکی دیگر. اما بعد از آن دیگر تانک دایناسوری تلوتلو خورد و در حالی که پلکهایش به آرامی بسته میشد، از پهلو سقوط کرد. کوهن از شنیدن صدای تالاپ افتادن او روی زمین، اول مبهوت شد، بعد به هیجان آمد- او نفهمیده بود که اندکی پیش از جراحت بزرگی که رکس در پشت حیوان ایجاد کرده بود، چه خونی بیرون میریزد.
تیراناسور جابهجا شد، پای چپش را بلند کرد و بعد به شدت بر شکم تریسراتوپس کوبید. سه ناخن تیزچنگالش شکم جانور را درید، امعاء و احشاء درون آن را بیرون و زیر تابش سوزان خورشید ریخت. کوهن فکر میکرد که رکس غرش پیروزی سر خواهد داد، اما این اتفاق نیفتاد. به سادگی پوزهاش را در حفرهی بدن فرو برد و با اسلوب خاصی شروع به بیرون کشیدن تکههای گوشت کرد.
کوهن ناامید شده بود. نبرد دایناسورها سرگرم کننده بود، کشتار خوب برنامهریزی شده بود، و مطمئناً خون کافی هم وجود داشت؛ اما وحشتی در کار نبود. نه هیچ حسی که تریسراتوپس از ترس در حال لرزیدن باشد، نه التماسی برای ترحم. نه احساس قدرتی، نه حس برتریای. فقط درندگان خنگ و بیمغزی که به روشهای از پیش برنامهریزی شده توسط ژنهایشان در حرکت بودند.
این کافی نبود. حتا یک ذره.
*
قاضی هاسکینز از آن سوی میز اتاق کارش به وکیل نگاه کرد.
«تیراناسوروس، آقای آکسورسی؟ من صرفاً داشتم از استعاره استفاده میکردم.»
«من این مساله را درک میکنم، عالیجناب، اما حرف باریکبینانهای بود، این طور فکر نمیکنید؟ من در زمینهی انتقال زمانی با کسانی تماس گرفتهام که میگویند اگر نمونهای از رکس داشته باشند که روی آن کار کنند، میتوانند این کار را انجام دهند. آنها مجبورند با مواد فیزیکی واقعی عمل تکثیر برگشتی را انجام دهند تا به ثابت زمانی دست پیدا کنند.»
پرگوییهای علمی همان قدر در قاضی هاسکینز بیتأثیر بود که اصطلاحات خاص حقوقی. «منظورتان را بگویید ، آقای آکسورسی.»
«من به موزهی دیرینهشناسی رویال تیرل در درومِلِر زنگ زدم و از آنها در مورد فسیلهای تیراناسوروس موجود در سراسر دنیا پرسیدم. نتیجه این که تنها تعداد انگشتشماری اسکلت کامل وجود دارد. اما آنها توانستند فهرست مشروحی برای من تهیه کنند و در حد توانشان اطلاعاتی در مورد علل احتمالی مرگ هر کدام ارائه دادند.» ورق پلاستیکی چاپی نازکی را روی میز پهن قاضی سراند.
«اگر اشکالی ندارد، بگذارید این پیش من بماند آقای وکیل. من آن را در اسرع وقت به شما بر میگردانم.»
آکسورسی رفت و هاسکینز نگاهی اجمالی به فهرست کوتاه انداخت. سپس به صندلی چرمینش تکیه داد و برای هزارمین بار شروع کرد به خواندن سوزندوزی روی دیوار:
هدف من، آن هدف والا مرتبه این است
که روزی فرا برسد
دوباره این خط را خواند. همان طور که کلمات را زیرلب تکرار میکرد، لبهایش به آرامی تکان میخورد: «که روزی فرا برسد.»
قاضی به فهرست یافتههای تیراناسور برگشت. آها، این یکی. بله، این عالی میشود. دکمهای را روی تلفنش فشار داد. «دیوید، ببین میتوانی آقای آکسورسی را برایم پیدا کنی؟ ممنونم.»
*
جنبهی بسیار نامعمولی در کشتن تریسراتوپس وجود داشت – جنبهای که کوهن را جذب میکرد. انتقال زمانی دفعات بیشماری انجام شده بود؛ این یکی از رایجترین روشهای یوتانازی بود.گاهی بدن اصلی انتقال گیرنده به طور مداوم گزارشاتی از آنچه در حال وقوع بود، میداد؛ مثل حرف زدن در خواب. از چیزی که میگفتند معلوم بود که انتقال گیرندهها نمیتوانستند کنترلی بر بدنِ آن چه که به آن منتقل شده بودند، داشته باشند.
در واقع فیزیکدانان ادعا کرده بودند که هرگونه کنترلی غیرممکن است. انتقال زمانی دقیق عمل میکرد، زیرا انتقال گیرنده نمیتوانست اثری بر روی آن داشته باشد، و در نتیجه به سادگی شاهد چیزهایی بود که قبلاً مشاهده شده بود. از آنجایی که مشاهدات جدیدی صورت نمیگرفت، هیچ گونه اختلال کوانتومی اتفاق نمیافتاد. با این همه، اگر کسی میتوانست کنترلی اعمال کند، میتوانست گذشته را تغییر دهد. و این غیرممکن بود.
و با این حال، وقتی کوهن رکس را تشویق کرده بود که مسیرش را تغییر دهد، در آخر چنین کرده بود.
آیا ممکن نبود که مغز رکس چنان ناچیز باشد که افکار کوهن میتوانست حیوان را کنترل کند؟
دیوانگی محض. عواقبش باور نکردنی بود.
اما...
باید میفهمید درست است یا نه. رکس وِلو شده بود، روی شکمش افتاده بود، با گوشت شکار شکمی از عزا درآورده بود. به نظر میآمد که آماده است تا مدتها همان جا دراز بکشد و از نسیم زودهنگام شامگاهی لذت ببرد.
کوهن فکر کرد: بلند شو،. بلند شو، لعنتی!
هیچ. جوابی نیامد.
بلند شو!
آرواره پایین رکس روی زمین بود. آرواره بالایش بلند شده بود، دهانش بازِ باز بود. پتروسورهای کوچک در داخل و خارج دهانِ باز در پرواز بودند، منقارهای سوزنی شکل بلندشان لقمه های گوشت صورت شاخی را بی هیچ اشتباهی از میان دندان های منحنی شکل رکس بیرون میکشیدند.
کوهن دوباره فکر کرد: بلند شو، بلند شو!
رکس تکان خورد.
بالا!
تیراناسور پاهای جلویش را به کار گرفت تا همان طور که با پاهای عقبی قدرتمندش به جلو رانده میشد، از سقوط پیکرش جلوگیری کند و بایستد.
کوهن فکر کرد: جلو،. جلو!
بدن حیوان متفاوت به نظر میرسید. شکمش در حد انفجار پر بود.
جلو!
رکس با قدمهایی سنگین به راه افتاد.
شگفتانگیز بود. اینکه دوباره تحت کنترل باشد! کوهن شادی و هیجان قدیم شکار کردن را احساس کرد.
و او دقیقاً میدانست که دنبال چه چیزی است.
*
آکسورسی گفت: «قاضی هاسکینز قبول کرد. او به تو اجازه داده است که به تی. رکسی انتقال داده شوی که جدیداً همین جا در آلبرتا در تیرل پیدا کردهاند. میگویند جوان است. با کارشناسی وضعیتی که اسکلت را در آن پیدا کردهاند، رکس در اثر سقوط مرده است. احتمالاً در گودالی چیزی. هم پاها و هم کمرش شکسته بود، اما اسکلت تقریباً به طور کامل سالم مانده؛ به طوری که نشان میدهد جانوران لاشخور نتوانستهاند به آن دسترسی پیدا کنند. متأسفانه دستاندرکاران انتقال زمانی میگویند که برای بازتولید آن در گذشتهی دور تنها میتوانند تو را به چند ساعت قبل از حادثه برگردانند. اما تو به آرزویت خواهی رسید: قرار است به شکل یک تیراناسور بمیری. آها، و کتابهایی که میخواستی اینجاست: مجموعهی کاملی از گیاهان و جانوران دورهی کرتاسه. باید وقت داشته باشی که همهی اینها را بخوانی؛ دستاندرکاران انتقال زمانی دو هفتهای زمان نیاز دارند تا مقدمات انتقال را فراهم کنند.»
*
همان طور که عصر ماقبل تاریخی به شب متمایل میشد، کوهن چیزی را که دنبالش بود یافت؛ پنهان در میان بوتهها، چشمان بزرگ قهوهای، صورت دراز و کشیده، و اندامی لاغر و پوشیده در مو که از دید تیراناسور، آبی-قهوهای به نظر میرسید.
یک پستاندار. اما نه هر نوع پستانداری. پورگاتوریوس، نوع بسیار اولیه، که در مونتانا و آلبرتا درست از دوران اواخر کرتاسه شناخته شده است. موجودی کوچک، با طولی تنها در حدود ده سانتیمتر، با احتساب دم موش مانندش. در این دوران خیلی نادر بودند. تنها مواردی بسیار معدود از آنها وجود داشت.
کوچولوی پرمو به خاطر اندازهاش میتوانست سریع بدود، اما یک قدم تیراناسور به تنهایی با بیش از صد تای پستاندار برابری میکرد. هیچ راه فراری برای او وجود نداشت.
رکس خم شد تا به او نزدیک شود، و کوهن چهرهی پرمو را دید؛ نزدیکترین چهره به انسان که ممکن بود در فاصلهی شصت میلیون سال وجود داشته باشد. چشمان حیوان از ترس گشاد شد.
ترس ناب آشکار.
ترس پستاندار.
کوهن جیغ زدن جانور را دید.
جیغ او را شنید.
زیبا بود.
رکس آروارههای بازش را به سمت پستاندار کوچک حرکت داد، نفسش را با چنان قدرتی فرو داد که جانور را به درون دهانش کشاند. به طور معمول رکس میبایست غذایش را به یک باره ببلعد، اما کوهن مانع انجام این کار شد. در عوض، به سادگی آن را نگه داشت، در حالی که پستاندارِ نخستین کوچک و نحیف به اطراف میدوید، ترسان، درون غار وسیع دهان دایناسور، به دندانهای غولپیکر و دیوارهای گوشتی کوبیده میشد، و بر روی زبان بزرگ و خشک جست و خیز میکرد.
کوهن جیغ جیغوی وحشتزده را مزمزه کرد. در احساس حیوان غوطهور شد، مجنون از ترس، درون آن زندان زنده.
و در آخر با احساسی شهوانی و بینظیر حیوان را از بدبختی درآورد، به رکس اجازه داد آن را ببلعد. همین طور که گولهی مو از گلوی موجود غول پیکر پایین میرفت، قلقلکش میداد.
درست مثل قدیمها بود.
درست مثل شکار آدمها.
یکهو فکر بکری به ذهن کوهن رسید. آیا اگر او به تعداد کافی از این گوله موهای جیغ جیغوی کوچولو را میکشت، هیچ نوادهای از آنها میماند؟ دیگر هیچ نوع انسان هوشمندی نخواهد بود. کوهن فهمید که به مفهوم واقعی کلمه، درحال شکار انسانها است. تکتک انسانهایی که یک روزی موجودیت مییافتند.
البته چند ساعت زمان برای کشتن تعداد زیادی از آنها کافی نخواهد بود. قاضی هاسکینز بدون شک فکر میکرد مجازاتش به طرز شگفتانگیز و شاعرانهای عادلانه است، وگرنه اجازه انتقال را نمیداد. فرستادن او به گذشته تا درون گودال بیافتد، لعنت بر او.
قاضی احمق. چرا، حالا که میتوانست حیوان را کنترل کند، هیچ راهی وجود نداشت که بگذارد حیوان جوان بمیرد. تازه داشت...
اینجاست. گودال، شکافی طولانی در زمین، با لبهای فرو ریخته. لعنتی، به سختی دیده میشد. سایههایی که از درختان دور و بر نقش گرفته بودند، روی زمین شبکهای درهم تنیده و گمراه کننده ایجاد کرده بودند که مسیر ناهموار را پوشانده بود. تعجبی نداشت که از چشم رکس کندذهن دور مانده بود تا این که کار از کار گذشته بود.
اما نه این بار.
کوهن فکر کرد، بچرخ به چپ.
چپ.
رکسِ او اطاعت کرد.
در آینده از این ناحیه دوری خواهد کرد، فقط برای این که در امان بماند. به علاوه، به اندازهی کافی جا برای تسخیر کردن وجود داشت. خوشبختانه این رکس کمسالی بود – جوان. دهها سال وقت داشت تا شکار مخصوصش را ادامه دهد.کوهن اطمینان داشت که آکسورسی موضوع را میفهمید: خیلی زود معلوم میشد که رابط بیشتر از چند ساعت زنده مانده است. هر کاری که لازم باشد میکردکه تا سالها ارتباط را در دادگاه زنده نگه دارد.
کوهن جریان دوبارهی خون قدیمی را در خود، و در رکس احساس کرد. تیراناسور قدم برداشت.
او فکر کرد ،این بهتر از قدیم بود، خیلی بهتر بود.
شکار کل نوع بشر.
ارضای جنسیاش شگفتانگیز خواهد بود.
او در انتظار هرگونه نشانهای از تحرک، مشتاقانه به زیر بوتهها چشم دوخت.
پانویسها:
[1] Cohen
[2] میانهزیستی یا مزوزوئیک یکی از سه دوران در ابردوران پیرازیستی است که مابین دورانهای دیرینهزیستی و نوزیستی قرار دارد و شامل سه دورهی تریاس، ژوراسیک و کرتاسه میگردد. مزوزوئیک از دو کلمهی meso به معنی میانه و zoa به معنی حیات ترکیب شده است و به همین علت میانزیستی نیز خوانده میشود. این دوره ۱۶۰ میلیون سال به طول انجامید.
[3] Amanda Hoskins
[4] The Mikado: یک اپرای کمدی در دو پرده است که موسیقی آن اثر آرتور سالیوان و اپرانامه (متن اپرا) نیز اثر دبلیو . اس. گیلبرت میباشد.
[5]Stereoscopic vision : دید سهبعدی که از اختلاط دو دید تا حدود کمی متفاوت از یک صحنه حاصل میشود.
[6] Cinemascope: سینمااسکوپیک شیوهی نمایش برروی پرده عریضی است که درآن از عدسی آنامورفیک استفاده میکنند. عدسی آنامورفی، عدسی خاصی است که موقع فیلمبرداری جلوی دوربین قرار میدهند تا میدان دید را تا حدود دو برابر افزایش دهد.
[7] Wide-angle view
[8] Calgary Herald
[9] Rudolf
[10] Tyrrell
[11] اوتانازی یا «یوتانازی» (Euthanasia)در زبان لاتین به معنی مرگ خوب است. اوتانازی در اصطلاح، شرایطی است که در آن بیمار بنا به درخواست خودش به صورت طبیعی و آرام میمیرد. این شرایط معمولاً در بیماریهای سخت یا دردناک یا درمانهای طولانیمدت و ناامیدکننده پدید میآید. در فارسی به آن «هومرگ»، «مرگ آسان»، «قتل ترحمی» یا «بهمرگی» نیز گفته شده است.
[12] پتروسور، Pterosaurs: بالانگشتی یا دایناسور بالدار گوشتخواری مربوط به دورهی تریاسیک تا آخر دورهی کرتاسه است. این جانور بین 220 تا 5.65 میلیون سال پیش میزیسته است. این دایناسور از نخستین خزندگان پرندهای بود که توان پرواز کامل را پیدا کرد.
[13] Axworthy