در روزگار وانفسای فیلمهای سینمایی و سریالهای تلویزیونی، بازی تاج و تخت [۱] یک نوبر تمامعیار است. این روزها مدام دنیا دارد به پایان میرسد و بشر و دار و ندارش در شرف نابودی است و ناگهان در این بین جوانمرد قهرمان یا گروهی به نمایندگی از کل ابنا بشر سر بر میآورند تا با یادآوری رذایل انسانی، خواهناخواه منجی دوستداشتنی ما باشند. و همین دو خط عملاً سر و ته اکثر محصولات سینمایی و تلویزیونی هالیوود شده است. در این زمان است که در میان کنش و واکنش دو قطب متضاد، آتش و یخ، داستانی بر صفحهی نقرهای نقش میبندد که تا حد قابل قبولی به یاد ما میآورد داستان یعنی چه. مخصوصاً وقتی قرار نیست ضعفهای داستان با جلوههای ویژهی پرهزینهی چشمپرکن یا ایدهی به ظاهر خیرهکنندهی معمولاً علمیتخیلی پوشانده شود. برای سخت و پیچیده کردن سوالات المپیادهای علمی، مسئلهی خیالی خلق نمیکنند؛ بلکه عمدتاً سعی میکنند به واقعیت زندگی نزدیکتر شوند.
خلاصهی داستان
مجموعهی چندگانهی نغمهی آتش و یخ [۲]، نوشتهی جورج مارتین [۳]، از معروفترین و بلندترین داستانهای فانتزی/حماسی حال حاضر است که همچنان نیز نگارش آن ادامه دارد. از آنجا که مجموعهی اقتباسی حاضر به گواه خوانندگان کتابها و همچنین شخص نویسنده نزدیکی زیادی به متن اصلی دارد، بنابراین نیاز چندانی به شرح داستان سریال نیست؛ اما برای آشنایی حداقلی خوانندگان شاید نوشتن چند خط بد نباشد:
سه نگهبان سیاهپوش سرزمین وستروس [۴]، در آن سوی دیوار شمالی عظیم که سرزمینشان را از سرمای وحشتناک و دنیای مرموز دیگر سو جدا میکند، به دردسر میافتند. به نظر میرسد موجوداتی که هزاران سال است وجودشان به افسانه تبدیل شده و تنها در داستانهای مردم وستروس زندهاند، دوباره واقعاً حیات یافتهاند. و این گمان با کشته شدن دو تن از نگهبانان برای نفر سوم به یقین بدل میشود. اما درون وستروس این افسانه آنقدر خاک گرفته که غبارروبی از آن احتمالاً تنها با تهدیدی جدی امکانپذیر است. و همهی اینها فارغ از وضعیت سیاسی حاکمیت وستروس است که عملاً اصل داستان را در بر میگیرد. شخص دوم حکومت، دست شاه، به طرز مشکوکی مرده و شاه رابرت [۵] از خاندان براثیان، برای کمک گرفتن از آخرین و در عین حال مورد اعتمادترین دوست باقیماندهاش، نگهبان مرز شمالی، لرد ادارد [۶] از خاندان استارک، به قلمرو شمال و قصر وینترفل [۷] سفر میکند. رابطهی گرم شاه با لرد ادارد به رابطهی سرد ملکه سرسی [۸] از خاندان لنیستر با استارکها تنه میزند. البته خدعه، نیرنگ، خیانت، قتل، رشوه، فساد اخلاقی و هزار لکهی دیگر در عالم سیاست وستروس میتواند در یک ثانیه به وقوع بپیوندد؛ در حالی که استارکها شریفترین آدمهای وستروس هستند و لرد ادارد تک و تنها به عالم نحس پایتخت قدم میگذارد. بله، همان طور که شعار خاندان استارک به خوبی بیان میکند: زمستان نزدیک است. زمستانی طولانی که در دنیای وستروس ۱۰ سال به طول میانجامد...
برای اطلاع بیشتر از داستان میتوانید به معرفی مجموعهی نغمهی آتش و یخ در شمارهی ۷ ماهنامهی شگفتزار مراجعه کنید.
آغاز ساخت
به گفتهی مارتین، تهیهکنندگان هالیوود چند روز پس از انتشار کتاب دوم مجموعه (A Clash of the Kings) در سال ۹۸، همان موقع برای اقتباس از داستان اقدام کرده و صحبتهایی با مارتین صورت میدهند. اما این مذاکره و مذاکرات بعدی به دلایلی به نتیجهای نمیرسد تا بالاخره در ژانویهی سال ۲۰۰۷، پس از کسب اجازه از نویسندهی اثر، HBO اقدام به تولید سریالی برای شبکهی تلویزیونی از کتاب اول مجموعه میکند. آنها دیوید بنیوف [۹] و دی. بی. ویس [۱۰] را برای مدیریت کل پروژه و همچنین نوشتن فیلمنامهی آن به استخدام در آوردند. از سوابق سینمایی این دو میتوان به فیلمنامهی محصولاتی چون تروا، بادبادکباز و چهارمین قسمت از سری فیلمهای مردان ایکس اشاره کرد. در ادامه شخص مارتین هم به عنوان یکی از تهیهکنندگان فیلم در این پروژه مشارکت میکند. و نتیجهی این آغاز، به مجموعهای ۱۰ قسمتی منجر میشود که اولین قسمت آن ۱۷ آوریل ۲۰۱۱ پخش شده و تنها ۲ روز بعد، پروژهی ساخت فصل دوم که به کتاب دوم مجموعه اختصاص دارد، کلید میخورد.
هزینه
این پروژهی پرهزینه که تنها برای فصل اول بین ۵۰ تا ۶۰ میلیون دلار خرج بر روی دست HBO گذاشته، مسلماً مدیران را پس از پخش اولین قسمت مجموعه آنچنان راضی کرده که آنها با رغبت حاضر به ادامهی ساخت این سریال میشوند. برای درک بهتر این هزینه بد نیست بدانید که فصل اول سریال فرینج تقریباً با ۴ میلیون دلار ساخته شد. یکی از ویژگیهای ممتاز این مجموعهی تلویزیونی در میان همسایگانش، استفاده از لوکیشنهای طبیعی و ساخت دکورهای عظیم به جای استفاده از تکنیکهای CGI و پردهی آبی است. بازی تاج و تخت در مناطقی از ایرلند شمالی و بعضاً دیگر نقاط اروپا فیلمبرداری شده است. دکورهای درخشان مربوط به قلمرو داثراکیها [۱۱] و یا درون قصر خاندان ایری [۱۲] از نمونههای مثالزدنی این زمره است.
از محلهای دیگر خرج این بودجه باید به استخدام بازیگران چیرهدست انگلیسی و ایرلندی اشاره کرد که در نوک قلهی آنها شان بین [۱۳] نامآشنا میدرخشد و نگفته پیداست نقشی از این مجموعه برازندهی او نیست مگر لرد ادارد استارک، ارباب وینترفل و نگهبان مرزهای شمال! و ناگفته نماند، این دست و دلبازی هم بینتیجه نیست و سریال از لحاظ بازی بازیگرانش خیلی خوب ظاهر شده است. از بازیهای خوب این مجموعه میتوان به لینا هدی [۱۴] در نقش شخصیت ملکه سرسی لنیستر اشاره کرد که با اولین نگاه میتوان ریشههایی از حلیهگری او یافت. پیتر دینکلیج [۱۵] در قامت تیریون لنیستر بسیار جذاب ظاهر شده است و قد کوتاهش با زبان تیز تیریون ترکیب شده و هر حریفی را به زانو در میآورد. او به خاطر همین ایفای نقش جایزهی امی را از آن خود کرد. و میشله فرلی [۱۶] را هم نباید از یاد برد که با هنرمندی تمام کتلین تالی استارک [۱۷] را با تمام ظرایف، دغدغهها، پریشانحالیهای بهجا و صبر و استقامتش در برابر شرایط سخت و دشوار به تصویر میکشد و تجلی خوبی از شعار خاندان تالی یعنی خانواده، وظیفه، شرافت به ما نشان میدهد.
اختراع زبان برای داثراکیها هم از ولخرجیهای HBO در ساخت این سریال است. زبانی سخت و گوشخراش و به نظر من کاملاً مطابق فرهنگ نژاد داثراکی سریال. زبانی که در آن عبارتی برای تشکر و قدردانی وجود ندارد. این زبان گرچه از بدعتهای سازندگان سریال در قبال مجموعه است، اما در مجموع طرفداران کتاب را که بعضاً نسبت به کوچکترین عدم وفاداری به متن اصلی حساسند، راضی کرده است.
البته باید در نظر داشت بخش عمدهای از موفقیت مجموعه، مدیون متن اصلی داستان و نویسندهی آن است. مارتین بر این عقیده است که المانهای جادویی زیاد یک اثر فانتزی را نابود میکند و در عوض بیشتر به آدمها و روابط بین آنها علاقمند است و از عناصر اکشن تنها به قدری استفاده میکند که به شخصیتپردازیش کمک کند. همین تا حدی باعث میشود بازیگرانی چون نیکلای کاستر [۱۸] که درک بسیار پایینی از فانتزی دارند نیز بتوانند به خوبی در نقش خود ظاهر شوند و منطق داستان را پیش ببرند. از طرفی دقت شخصیتپردازیهای مارتین در کنار هستهی داستانی اثر، بازیگر را برای رسیدن به نقطهی مطلوب به خوبی راهنمایی میکند. در عین حال طرف دیگر ترازو هم تلاش نویسندگان فیلمنامه است که توانستهاند به خوبی داستانی به گستردگی کتاب اول مجموعه را در ۱۰ قسمت ۱ ساعتی با ریتم مناسب و به دور از شتابزدگی جمع کنند.
مخاطبان
میزان بالایی از طرفداران این مجموعهی تلویزیونی را طرفداران معروف و پر و پا قرص کتابها تشکیل میدهند. کسانی که مایهی مباهات مارتین به رولینگ نیز هستند. یکی از انگیزههای HBO برای ساختن این مجموعه هم همین افراد بودهاند. در عین حال با توجه به تجربیات موجود، همیشه طرفداران یک کتاب از اقتباس تصویری آن میترسند و البته به نظر من حق هم دارند. شمار معدودی از این اقتباسها به کتاب وفادار بوده و توانستهاند در حد اثر اصلی ظاهر شوند. اما در کل، مجموعهی تلویزیونی بازی تاج و تخت توانسته رضایت خوانندگان اثر را جلب کند؛ یا به عبارت بهتر، کسانی که داستان را مطالعه کردهاند عموماً از سریال راضی هستند. مخصوصاً در این زمانه که تصور از یک فیلم فانتزی به دلیل رواج نمونههای پر زرق و برق ضعیف که تنها از جلوههای ویژه بهره میگیرند، تا حدی مخدوش شده است. در واقع بسیاری از افرادی که از دیدن این سریال ناراضی بودند، به خاطر کمی جلوههای ویژه و همچنین نبردهای سنتی شمشیر به شمشیر از سریال ایراد گرفتهاند و بعضاً تا جایی پیش رفتهاند که سریال بازی تاج و تخت را در مقایسه با محصولات دیگری که هماکنون نیز در حال نمایش هستند و بعضاً مثل مجموعهی ماجراهای مرلین [۱۹] بسیار ضعیفاند، به هیچ انگاشتهاند. در حالی که خوانندگان داستان، چون انتظار نسبتاً معینی از سریال داشته و حال و هوای کتاب را بهتر درک کردهاند، میدانند که اولاً جنبهی فانتزی داستان چندان ظاهری نیست و به چشم نمیآید و قرار نیست جادوگری داشته باشید که با چوبدستیاش آتشبازی راه بیندازد؛ و ثانیاً نبردهای سنتی که از یک فیلم یا سریال حماسی سراغ داریم، در کتاب اول به دلیل اقتضائات داستان کم است و از آنجا که فیلمنامه حداقل در پلات داستان بسیار به متن وفادار است، طیف گستردهای از طرفداران سریال را خوانندگان مجموعه تشکیل میدهند، گرچه گروهی از خوانندگان نیز اصلاً رضایتی از خود نشان ندادهاند.
روی دیگر سکه
تا اینجا که فقط تعریف کردم. بگذارید کمی هم از نارضایتیها بگویم. عمدهی ضعف سریال آنجایی است که به کتاب وفادار نبوده است. البته نه صرفاً به این دلیل که چیزی ورای متن کتاب تعریف کرده، بلکه به خاطر چگونگی اجرا و همچنین نتیجهای است که این کار به نمایش میگذارد. یکی از بزرگترین تفاوتهای بین سریال و کتاب، در گره دراماتیک ابتدای داستان است که سریال از قسمت اول این گره را پایین میآورد. خوانندگان کتاب استحضار دارند که کل مجموعه سه داستان در سه جای مختلف را روایت میکند. یکی از سه داستان، زورآزمایی کثیفی است که چند قطب قدرت در پایتخت برای به چنگ آوردن تاج و تخت درگیر آن میشوند. آمدن لرد ادارد به پایتخت عملاً این داستان را روایت میکند و این عزیمت یک دلیل عمده دارد؛ مرگ دست راست شاه، جان آرین [۲۰]. کشف راز مرگ جان آرین از انگیزههای آمدن لرد ادارد به پایتخت است، زیرا او حدسهایی در مورد پشت پردهی این اقدام میزند و میخواهد از پیامدهای شوم آن جلوگیری کند. اما پاسخ این سوال، که جان آرین را چه کسی کشت، در اوایل سریال به بیننده به طرزی نامناسب - آن طور که در سریالهای روز هالیوود معمولاً شاهدیم - القا میشود تا در آینده سازنده بتواند مخاطب را غافلگیر کند. یا توجیه حادثهای که برای فرزند لرد ادارد اتفاق میافتد نیز به سادگی در همان قسمت اول سریال برای بیننده لو میرود. در نتیجه از سه سوالی که در ابتدا خوانندهی کتاب با آن مواجه میشود، تنها یکی برای بینندهی سریال باقی میماند و آن هم عکس العمل لرد ادارد در قبال فهمیدن پاسخ این دو سوال است.
دیگری دستی است که سازندگان سریال در پرداخت شخصیت سرسی لنیستر بردهاند. این شخصیت در کتاب به حد کفایت توصیف شده و حتا جز شخصیتهایی است که دو کتاب آخر مجموعه از منظر او روایت میشوند. به نظرم پرداخت مارتین دقیقتر و حسابشدهتر است. در صحنههای حضور سرسی در سریال، چند سکانس داریم که در داستان وجود ندارد. یکی اظهار تأسف ملکه به کتلین استارک بابت حادثهای است که برای فرزند استارک حادث شده و صحبتهایی که در این دیالوگ گفته میشود و طیف سفید شخصیت سرسی لنیستر را سنگینتر میکند. در عین حال جای دیگری گفتگویی بین ملکه و فرزند ارشدش را میبینیم که در آن ملکه به فرزندش درس سیاست و مملکتداری میدهد. جملهی «هرکسی جز ما، دشمن است» - که در پوسترهای سرسی از سریال هم درج شده - در همینجا گفته میشود و این بار سرسی لنیستر به سوی منتهای طیف سیاه هل داده میشود. چند مورد مشابه دیگر از این سیاه و سفیدها باز هم موجود است. انگار سازندگان برای تصویر این شخصیت کمی سردرگم شدهاند و به جای «نه رومی روم، نه زنگی زنگ» به «هم رومی روم، هم زنگی زنگ» رو میآورند که عملاً موفق هم نیستند و در نهایت نمیتوانند تکلیف خود را روشن کنند.
به گفتهی صریح مارتین، داستانش کاملاً برای مخاطب بزرگسال نوشته شده است و در کتاب هم این گرایش و کیفیت آن مشهود است. فارغ از خوبی یا بدی این گرایش که مربوط به مجموعهی کتابها میشود، آن چه در سریال به تصویر کشیده میشود به قدری است که صدای خیلیها حتا بعض خوانندگان اثر را هم در آورده است. و بدتر آن که بخش زیادی از این صحنهها جزء عدم وفاداریهای سریال به کتاب است. درست است که کتاب به دلیل شیوهی روایت از منظر چند شخصیت محدود، به بعضی شخصیتها نمیپردازد و آنها را بیشتر در کتابهای بعد پرداخت میکند، اما بحث در اینجاست که سریال برای پرداخت جنبههای صامت بعضی شخصیتها وسیلهی بحث برانگیزی را برگزیده است. شبکه HBO هم در این میان از چیرهدستان است و مارتین هم احتمالاً به همین دلیل اقتباس کتابش را به آنان واگذار کرده است. این شبکه هم کم نگذاشته و طبق فضای کلی حاکم بر هالیوود و سیاستهای سرمایهپسند عمل کرده است. از نمایش تصویر اعمال رنلی براثیان [۲۱] بگیرید تا شخصیتی مثل رز [۲۲] که از اصلاً در کتاب نیست و از وینترفل به پایتخت میآید و در هرزهخانهی لیتلفینگر مشغول میشود و در ۹۰ درصد صحنهها برهنه است.
البته گفتن دارد که بعضی عدموفاداریها چندان هم بد نیستند. مثلاً دو رویارویی مختصر لیتلفینگر با واریس و دیالوگهای رد و بدل شده بین این دو، از درخشانترینهای آن است. درست است که در کتاب اول هیچگاه از تقابل این دو چیزی نمیبینیم، اما سازندگان با خوشفکری دو شخصیت به غایت تأثیرگذار در مجموعه را دو بار با هم روبرو میکنند و ما دیالوگهایی شنیدنی از این دو میشنویم. یا دست به شمشیر شدن لرد ادارد در برابر جیمی لنیستر، نمونهی دیگر این دسته است. من همیشه در هنگام خواندن کتاب در انتظار خواندن صحنهای بودم که استارک بزرگ، کسی که دو بار همراه با شاه رابرت وارد جنگ شده بود، ارتشی را رهبری کرده و میادین را فتح، در نبرد با کسی که همتایش باشد دست به شمشیر ببرد که این انتظار هیچگاه برآورده نشد. اما سازندگان سریال، چه با خوشفکری و چه در اثر رودربایستی چنین چیزی را به اجرا درآوردند. آخر فکرش را بکنید، شان بین در نقشی چون لرد ادارد استارک بازی کند و نبردی جانانه از او نبینیم! مگر میشود؟!
در نهایت ضمن تمجید دوباره از این سریال، که آرزوی دیرین فانتزیدوستان برای دیدن یک مجموعهی تلویزیونی خوش سر و شکل را تا حدود زیادی برآورده کرد، توصیه میکنم اگر به داستانهای ظریف و دیالوگمحور علاقمندید، این مجموعه را به هیچوجه از دست ندهید.
مصاحبه با نیکلای کاستر-والداو، بازیگر نقش جیمی لنیستر
وقتی برای اولین بار متن را خواندید، آیا به نظرتان خیلی متفاوت نیامد؟
قبل از این که متن را خوانده باشم، از کتابها هیچی نمیدانستم و وقتی اولین بار متن را خواندم، به نظر رسید این کاری است که قبلاً نداشتهام؛ چون کلی شخصیت و بازیگر در آن هست. یک داستان حماسی حسابی است و مشتاق بودم ببینم چطور به یک سریال تلویزیونی تبدیل میشود. البته میدانستم که HBO از این کارهای کلان قبلاً هم کرده، اما این یکی متفاوت به نظر میرسید و فکر میکنم متفاوت هم است. حالا کتابها را خواندهام، و البته آنها هم آن چیزی نبودند که از یک اثر فانتزی انتظار داشتم، و صدالبته به نظرم همین است که بسیاری از مردم را جذب آنها کرده است.
آیا کار کردن با HBO انگیزهای برای جذب به این کار نبود؟ آنها قبلاً هم چند کار چشمگیر در تلویزیون ساختهاند.
البته که بود. مساله این است که آنها همیشه شخصیتهای سهبعدی دارند و واقعی هم میسازند و خوب هم میسازند. و چیزی هم که جرج مارتین را این قدر بینظیر میکند، همین است که نمیخواهد شخصیتهای سیاه و سفید بسازد. این داستان آدمهاست، انسانهایی که در این بازیهای بیرحم میافتند. و وقتی بیشتر در مورد نقشم خواندم و این که بعداً میفهمیم چه چیزهایی بر سرش آمده، فهمیدم که چرا به این راه افتاده است. به نظرم او یک شخصیت فوقالعاده است. شما با او در قسمت اول روبرو میشوید، جایی که او کاری بینهایت وحشتناک انجام میدهد و با خودتان فکر میکنید چطور یک نفر میتواند دلش برای چنین آدمی بسوزد؟ و در ادامه است که میفهمید چرا او چنین میکند و به نوعی میفهمید چرا چنان تصمیمی میگیرد.
این ارباب حلقهها نیست، نه؟
البته که من ارباب حلقهها را دوست دارم. ما با آن کتابها بزرگ شدیم و واقعاً هم فوقالعاده بود. اما آنجا بدها واقعاً واقعاً بد هستند و آدمخوبها هم یکجاهایی کارهای بد میکنند، اما آن هم همیشه به خاطر حلقه است. به خاطر قدرتی که حلقه دارد و سیطرهی حلقه بر آنها و آنها اختیاری در قبالش ندارند. و وقتی هم که حلقه را ازشان میگیری، دوباره همان آدمهای خوب میشوند. اینجا ما دیگر حلقهای نداریم، اما آدمهای شریف و خوبی داریم که کارهای وحشتناکی ازشان سر میزند.
آیا کتابها را خواندهاید تا ببینید چه بر سر جیمی میآید یا ترجیح دادید صبر کنید تا در حین بازی بفهمید؟
فکر میکنم این هم شبیه بازی کردن است. و دانستن این خیلی مهم است تا بتوانید تعادل را رعایت کنید. من میدانم مثلاً در اینجا با فلان شخصیت به فلانجا میروم و فکر میکنم شاید بتوانم آن جنبهای که باید را، بیشتر به نمایش بگذارم. اما وقتی کتابها را میخوانید، تعجب میکنید که چطور میشود این همه ماجرا را در ۱۰ ساعت جمع کنید. داستان خیلی گسترده است و HBO هم برای به نمایش درآوردنش کار شگفتانگیزی انجام داده است.
آیا جیمی شما شبیه جیمی کتاب است؟
به آن چه در ذهن دارم نزدیک است. اما مطمئنم وقتی کتابها را میخوانید، شخص دیگری را میبینید. او آن کسی است که وقتی داشتم کتابها و فیلمنامه را میخواندم در سر داشتم و این به وضوح روشن است. اما پرواضح است که مجموعه طرفداران بسیاری دارد و یقین دارم بعضیشان با نظر من مخالفند.
آیا تمارین جسمانی زیادی داشتید؟
آموزشهایی برای نبرد با شمشیر داشتیم. فکر کنم کنم من یک نبرد سخت در قسمت پنجم دارم که خیلی خوش گذشت. قبلاً هم با شمشیر جنگیدهام، اما این یکی بیشتر شبیه یک جور رقص بود. و البته یک سری آموزشهای اسبسواری اضافی هم داشتم که البته همه چیز به خیر و خوشی پیش رفت.
مصاحبه با مارک آدی، بازیگر نقش شاه رابرت
در این سریال شما نقش یک پادشاه هوسباز و به شدت دائمالخمر را بازی میکنید... این از نوع نقشهایی که معمولاً بازی میکنید نیست!
نه، ممکن است نباشد، اما نقش فوقالعادهای است. عمدتاً هم به خاطر رذایل اخلاقیاش. در واقع هیچیک از شخصیتهای این سریال کامل نیستند و به همین خاطر واقعی هستند. همین نقصها است که آنها را آدمیزاد میکند و صدالبته رابرت هم در گیر و دار همین نقصها است. دائمالخمر است، دنبال هرزهها است و در یک ازدواج بیعشق گیر افتاده که در واقع به دلایل سیاسی صورت گرفته تا بنیانهای قدرت را محکم کند. و در ادامه او در مییابد که اطرافش را دشمنانش دوره کردهاند، که هیچکس هوایش را ندارد، و این که تنها یک نفر هست که میتواند به او اطمینان کند. و این کسی نیست جز دوستی قدیمی زمان کودکیاش: ند استارک (شان بین). وضعیت او ناامیدکننده است و این قابل فهم است. شاه بودن، مثل خوابیدن در تخت گرم و نرم پر از رزهای خوشبویی نیست که در آغاز به نظر میرسد.
آیا ابهامی که در اخلاقیات افراد وجود دارد، داستان را جذاب نمیکند؟
صد در صد. بین تمام این شخصیتهای خودخواه، مراتب مختلف و متعددی از خوبی و بدی، درست و غلط وجود دارد. و همین است که داستان را دراماتیک میکند. درست که داستان فانتزی است، اما در واقعیت بنا شده. میدانم که جرج مارتین قبلاً دربارهی تحقیقاتی که هنگام نگارش داستان در زمینهی جنگ رزها [۲۳] کرد، صحبت کرده است. پس ما اینجا یک فانتزینویس آمریکایی داریم که به تاریخ بریتانیا به عنوان منبع الهام نگاه کرده. شاید بشود شباهتهایی بین رابرت و اواخر عمر هنری هشتم پیدا کرد. هنری هشتمی که ما میدیدیم، همان مرد گنده و ریشو. او هم زمانی مرد خوشقیافهای بود و در پورترهی تودور این پیداست. رابرت هم همین است، فقط با این تفاوت که ما رابرت را تنها زمانی میبینیم که روزهای خوبش گذشته است. و عمدتاً هم به این خاطر است که به دلیل ملاحظات پادشاه خیلی وقت است که در رقابت نیفتاده و به چالش جدی کشیده نشده و این دور بودن از صحنهی نبرد او را به شاهی چاق و مست تبدیل کرده است.
آیا اکشن در سریال خیلی نقش دارد؟
در واقع مجموعه بیش از آن که بر سکانسهای عظیم از لحاظ اکشن استوار باشد، بر پایههای دیالوگ بنا شده. در ادامهی سیر داستان، قسمتهای اکشن هم وجود دارد؛ اما همه چیز بیشتر حول داستان و نزاع سیاسی برای رسیدن به قدرت در جوّی مشوش و پرتنش است. در اینجا ما با صحنههای اکشن یا رجزخوانیها و شعارهای عجیب و غریب طرف نیستیم.
آیا توصیف شخصیت شما در کتاب کار را برای بازیگر آسانتر نمیکرد؟ در قیاس با موقعی که مجبورید شخصیت را خودتان از اول بشناسید و به عمقش فرو بروید.
در مقام یک بازیگر که این فوقالعاده است، چون شما تمام تاریخچه و ریز و درشت شخصیتتان را در اختیار دارید و معمولاً در کارهای دیگر مجبورید خودتان تمام اینها را بسازید. در واقع تمام تکلیف شمای بازیگر در اینجا انجام شده و تمام آنچه را که خواندهاید، از درون کتاب به شخصیت نمایشی میآورید و همین بخشی از شخصیتی را میسازد که نقشش را بازی میکنید. و این به نظر خیلی دست و دلبازانه است. من میتوانم ببینم چرا رابرت ناامید است. چرا به میگساری روی آورده. دقیقاً میدانم که چه چیز او را تحت تاثیر قرار میدهد. و این موقعیت بسیار خوبی برای یک بازیگر است.
به عنوان یک شمالی، آیا بازی در دنیایی فانتزی که مرز مشخصی بین شمال و جنوبش هست برایتان جالب نبود؟
همیشه و همهجا یک شمال هست! و این محشر است. این واقعیت که من و شان هر دو اهل شمالیم این حس را تقویت میکند. اما اینجا ما با دنیایی طرفیم که ۱۰ سال گذشته تابستان بوده و حالا فصل در حال گذر است و این سردترین زمستانی است که تا الان دیدهایم و قرار است ۱۰ سال هم طول بکشد. بودن در اسکاتلند، در بدترین هوایی که آنجا هست و آن هم برای ده سال تمام! فکرش را بکنید! پس آنها آدمهای سختی هستند و زندگی در آن جو سختترشان هم کرده است.
پانویس:
[۱] Game of Thrones
[۲] A Song of Ice and Fire
[۳] George R. R. Martin
[۴] Westeros
[۵] Robert Baratheon
[۶] Lord Eddard Stark
[۷] Winterfell
[۸] Cersei Lannister
[۹] David Benniof
[۱۰] D. B. Wiess
[۱۱] Dothraki
[۱۲] Eyrie
[۱۳] Sean Bean
[۱۴] Lena Headey
[۱۵] Peter Dinklage
[۱۶] Michelle Fairley
[۱۷] Catelyn Tully Stark
[۱۸] Nikolaj Coster-Waldau
[۱۹] Merlin
[۲۰] Jon Arryn
[۲۱] Renly Baratheon
[۲۲] Ros
[1] War of the Roses: نبردی داخلی بر سر به دست آوردن تاج و تخت انگلستان بین دو خاندان لنکستریها و یورکیها که جد مشترک همهشان، ادوارد سوم، پادشاه انگلستان بود. نشان خاندان لنکستر رز سرخ و نشان خاندان یورک رز سفید بود. در نهایت هنری تودور از یورکیها با الیزابت از لنکستریها ازدواج کرد، جنگ را به پایان رساند و به عنوان هنری هفتم – پدر هنری هشتم معروف – و اولین پادشاه انگلستان از خاندان تودورها تاجگذاری کرد.