نیل گیمن خالق آثاری چون «خدایان آمریکایی»، «کورالاین» و «پسرهای آنانسی» است که در ردیف پرفروشترینهای آمریکا قرار گرفتهاند. او نویسندهی سری کمیک محبوب «مرد شنی» است و در زمینهی سینما و تلویزیون هم کار کرده است. پروژههای تلویزیونی او عبارتند از یک مجموعهی کوتاه به نام «Neverwhere» که بعدها آن را در قالب یک رمان درآورد و نوشتهای برای بابیلون 5. در زمینهی فیلم، در نگارش سناریوی فیلمهای «بئوولف» و «ماسک آینهای» به صورت اشتراکی همکاری کرده و سناریوی انگلیسی انیمهی «پرنسس مونونوکهی» میازاکی را نوشته است. از روی رمان او به نام «Stardust» در سال 2007 فیلمی به همین نام ساخته شده است.
گیمن تقریباً تمام جوایز مهم زمینهی ادبیات علمیتخیلی و وحشت را برنده شده که برخی از این جوایز عبارتند از سه بار هوگو، دو بار نبیولا، جایزهی فانتزی جهان، چهار بار برام استوکر و یازده بار جایزهی لوکاس.
«دانههای تلخ» اولین بار در آنتولوژی فانتزی به نام «موجو: داستانهای جادویی» منتشر شد. گیمن در وبلاگش به آدرس journal.neilgaiman.com دربارهی این داستان چنین نوشته: «خوانندهی خوب این داستان، آن را یک بار میخواند و میگوید پووف، سپس حدود یک هفته بعد میبیند که داستان دارد ذهنش را قلقلک میدهد؛ پس بر میگردد و دوباره آن را میخواند و متوجه میشود که تبدیل به داستانی کاملاً متفاوت شده است.»
1
«یا زود بیا یا هرگز بازنگرد.»
هر جور که حساب کنیم، مُرده بودم. شاید یک جایی در اعماق وجودم داشتم جیغ میکشیدم و زار میزدم و همچون یک جانور زوزه میکشیدم؛ اما در آن اعماق او شخص دیگری بود، شخص دیگری که هیچ دسترسی به این چهره، لبها، دهان و سر نداشت. پس در ظاهر شانهای بالا انداختم، لبخندی زدم و به راهم ادامه دادم. اگر میشد به لحاظ فیزیولوژیکی این قدر راحت بمیریم، یعنی همه چیز را بگذاریم و بدون این که هیچ کار خاصی انجام هیم، درست همانطور که از یک در بیرون میرویم از زندگی برویم بیرون، من که این کار را میکردم. اما قرار بود شبها بخوابم و صبحها از خواب بیدار شوم، ناامید شده بودم و از هستی استعفا داده بودم.
برخی اوقات به او تلفن میکردم، میگذاشتم تلفن یکی دو باری زنگ بخورد و بعد قطع میکردم. آن منی که داشت فریاد میکشید، آنقدر در اعماق بود که هیچکس حتا از وجودش خبر نداشت. حتا خودم هم وجودش را فراموش کرده بودم. تا این که یک روز سوار ماشین شدم؛ مجبور بودم به مغازه برم، تصمیم گرفته بودم مقداری سیب با خودم بیاورم و از مغازهای که سیب میفروخت رد شدم و همین طور به رانندگی ادامه دادم و ادامه دادم. به سمت جنوب و غرب میرفتم، چون اگر به سمت شمال و شرق میرفتم خیلی زود دنیا به آخر میرسید.
چند ساعتی در بزرگراه رانندگی کرده بودم که تلفن همراهم زنگ خورد. پنجره را پایین دادم و تلفن را به بیرون پرت کردم. در این فکر بودم که چه کسی پیدایش میکند و آیا تلفن را پاسخ میدهند و زندگی من را پیدا میکنند یا خیر.
وقتی برای بنزین زدن ایستادم، از تمام کارتهای اعتباری که داشتم، بیشترین مبلغی را که میشد برداشت کردم. تا چند روز همین کار را تکرار میکردم، خودپرداز به خودپرداز همهی کارتها را امتحان کردم تا از کار افتادند.
دو شب اول در ماشین خوابیدم.
در نیمه راه تنسی بودم که ناگهان پی بردم بدجوری به حمام نیاز دارم؛ آنقدر نیاز داشتم که حاضر بودم برایش پول بپردازم. به یک مسافرخانه رفتم، داخل وان دراز کشیدم و خوابیدم تا این که آبش سرد شد و از سرما بیدار شدم. با یک تیغ پلاستیکی و مقداری کف اصلاح کردم. بعد داخل تخت افتادم و خوابیدم.
ساعت چهار صبح بیدار شدم و میدانستم زمان بازگشتن به جاده است.
به لابی رفتم. وقتی رسیدم یک مرد پشت میز ایستاده بود. موهای نقرهای داشت، اگرچه به نظر من هنوز در دههی چهارم زندگیاش بود؛ لبهایش باریک بودند و کتش چروک بود، داشت میگفت: «من یک ساعت پیش تاکسی خواستم. یک ساعت پیش.» با کیفش روی میز کوبید تا روی کلماتش تاکید کند.
مسئول پذیرش شب شانهای بالا انداخت و گفت: «دوباره تماس میگیریم. اما اگر ماشین نداشته باشند، خب ماشینی هم نمیفرستند.»
شمارهای گرفت و گفت: «از مهمانخانهی بیرون شب [1] تماس میگیرم...بله..به ایشان گفتم...بله...بهشان گفتم.»
گفتم: »سلام. من راننده تاکسی نیستم، اما عجلهای هم ندارم، جای خاصی میخواهید برید؟»
یک لحظه مرد طوری نگاهم کرد انگار من دیوانه باشم، و کمی هم ترس در چشمانش بود. بعد طوری نگاهم کرد انگار فرشتهی نجاتش باشم و گفت: «خدای من، بله جایی میروم.»
گفتم: «به من بگویید کجا میروید، همانطور که گفتم عجله ندارم و شما را میرسانم.»
مرد مونقرهای به مسئول پذیرش شب گفت: «آن تلفن را بده به من.» و گوشی را از دست او گرفت و گفت: «دیگر نیازی به تاکسی شما نیست، خدا همین الان برایم یک سامری نیکوکار فرستاد. مردم به یک دلیلی وارد زندگی شما میشوند. این حقیقت دارد و میخواهم دربارهش فکر کنی.»
ساکدستیاش را برداشت، او هم مثل من چمدان نداشت. با هم به پارکینگ رفتیم. در تاریکی به راه افتادیم. یک نقشهی دستی را روی پایش باز کرده بود و با چراغقوهای که به دسته کلیدش وصل بود، مشغول خواندن آن بود. بعد میگفت: «به چپ بپیچ.» یا: «از این طرف.»
گفت: «شما لطف دارید.»
«مشکلی نیست. وقت داشتم.»
«بسیار سپاسگزارم. میدانی، حال و هوای یک افسانهی شهری ناب را دارد. رانندگی در جادههای بیرون شهری با یک نیکوکار مرموز، شبیه به یک داستان ارواح میشود. بعد از این که به مقصد رسیدم، شما را برای یکی از دوستانم توصیف میکنم و او به من میگوید شما ده سال قبل مُردهاید و حالا مردم را به مقصد میرسانید.»
«راه خوبی برای ملاقات با مردم است.»
زیرلبی خندید: «شغل شما چیست؟»
گفتم: «میشود این طوری گفت که دنبال کار میگردم. شما؟»
مکثی کرد و گفت: «من استاد انسانشناسی هستم. فکر کنم باید خودم را معرفی میکردم. در کالج مسیحیان درس میدهم. مردم باورشان نمیشود در کالج مسیحیها انسانشناسی هم تدریس شود، ولی خب برخی از ما این کار را میکنیم.»
«باور میکنم.»
یک مکث دیگر و ادامه داد: «ماشینم خراب شد. گشت جاده من را به مسافرخانه رساند و گفت تا صبح هیچ جراثقیلی از آنجا نمیگذرد. دو ساعت خوابیدم، بعد گشت جاده تماس گرفت و گفت یک جراثقیل در راه است. باید وقتی میرسند، آنجا باشم. باورتان میشود؟ اگر آنجا نباشم ماشین را نمیبرند، میگذارند و میروند. زنگ زدم تاکسی بیاید. تاکسی نیامد. خلاصه امیدوارم که قبل از جراثقیل برسیم.»
«تلاشم را میکنم.»
«فکر کنم باید با هواپیما میآمدم. فکر نکنید از پرواز میترسم. اما روی پول بلیت حساب کردم. من در راه رفتن به نیواورلئان هستم. قیمت بلیت هواپیما چهارصد و چهل دلار بود، اما خرج یک روز رانندگی میشود سی دلار. این طوری چهارصد و ده دلار صرفهجویی کردهام و لازم هم نیست بابتش به کسی پاسخگو باشم. پنجاه دلار در مسافرخانه پرداختم، اما خب اوضاع این جوری است دیگر. کنفرانس دانشگاهی است. اولین کنفرانس من است. دانشکده چندان موافق این کنفرانسها نیست. اما اوضاع تغییر میکند. من که چشم به راه کنفرانسم. همهی انسانشناسها از سراسر دنیا میآیند.» چند نفری را نام برد ولی نامها برایم هیچ معنایی نداشتند.
«من یک مقاله دربارهی دخترهای قهوهای هاییتی دارم.»
«قهوه را پرورش میدهند یا مینوشند؟»
«هیچکدام. قهوه میفروختند. درست دیوار به دیوار پورت او پرنس [۲]، صبحهای زود در اولین سالهای قرن.»
حالا هوا داشت روشن میشد.
گفت: «مردم خیال میکردند آنها زامبی هستند. میدانید دیگر، مُردههایی که راه میروند. فکر کنم اینجا باید به راست بپیچید.»
«واقعاً زامبی بودند؟»
به نظر میرسید از این که سوال پرسیده بودم، خوشحال شده بود. «خب، از نظر انسانشناسی چندین نظریه دربارهی زامبیها وجود دارد. آن طور که داستانهای عامهپسندی نظیر «خدمتکار و رنگینکمان» تلاش میکنند نشان دهند، تر و تمیز نیست. اول باید عبارات را معنی کنیم. آیا داریم از باورهای فولکوریک حرف میزنیم یا خاکستر زامبی یا مردههایی که راه میروند؟»
گفتم «نمیدانم.» مطمئن بودم خدمتکار و رنگینکمان یک فیلم ترسناک بوده.
«آنها بچه بودند، دخترهای کوچک بین پنج تا ده سال که دیوار به دیوار پورت او پرنس، درست در یک زمانی از روز مثل حالا پیش از این که خورشید بالا بیایید، مخلوط قهوهی چیکوری [3] میفروختند. همه متعلق به یک زن پیر بودند. درست پیش از پیچ بعدی به چپ بپیچ. وقتی زن مُرد، دخترها ناپدید شدند. کتابها این طوری میگویند.»
پرسیدم: «خب شما چه فکر میکنید؟»
گفت : «آن ماشین من است.» گویی باری از دوشش برداشته بودند. یک هوندا آکورد قرمز رنگ در کنارهی جاده بود. یک جراثقیل کنارش ایستاده بود و فلاشر میزد، مردی کنار جراثقیل سیگار میکشید. پشت جراثقیل متوقف شدیم.
رانندهی جراثقیل گفت: «قصد داشتم پنج دقیقهی دیگر هم منتظر بمانم و بروم.» سیگارش را در چالهای کنار جادهی آسفالت انداخت. «بسیار خب یک کارت اعتباری و کارت سهنشانت را بده.»
مرد دستش را در جیب برد که کیفش را بیرون بیاورد. قیافهاش متعجب به نظر میرسید. دستهایش را روی جیبهایش گذاشت. گفت: «کیفم!» به سمت ماشین بازگشت، در سمت مسافر را باز کرد و به داخل خم شد. چراغ را روشن کردم. به صندلی خالی ضربه زد. دوباره گفت: «کیفم.» صدایش ناراحت و معترض بود.
به او یادآوری کردم که :«توی مسافرخانه همراهت بود. توی دستت بود.»
گفت: «لعنت. لعنت خدا »
رانندهی جراثقیل پرسید: «همه چی رو به راهه؟»
انسانشناس با عجله خطاب به من گفت: »بسیار خب. بهت میگویم چه کار کنی. به مسافرخانه بازگرد. احتمالاً کیف را روی میز جا گذاشتهام. آن را برایم بیاور و من هم در این مدت راننده جراثقیل را سرگرم میکنم. پنج دقیقه بیشتر برایت طول نمیکشد.» احتمالاً متوجه حالت چهرهی من شده بود، چون گفت:«یادت باشد آدمها به دلیل خاصی وارد زندگیات میشوند.»
شانهای بالا انداختم، از این که وارد داستان زندگی کس دیگری شده بودم، عصبانی بودم.
بعد در ماشین را بست و علامت پیروزی به من نشان داد.
آرزو کردم کاش میشد بگذارم و بروم، اما دیگر دیر شده بود. داشتم به سوی مسافرخانه باز میگشتم. مسئول پذیرش شیفت شب کیف را که روی پیشخوان جا مانده بود، به من داد. گفت چند لحظه پس از رفتن ما متوجهش شده. کیف را باز کردم. کارتهای اعتباری به نام جکسون آندرتون [4] بودند.
آسمان از خاکستری به روشنایی روز تغییر رنگ میداد، نیمساعتی طول کشید تا راه را پیدا کردم و بازگشتم. جراثقیل رفته بود. پنجرهی عقب هوندا آکورد شکسته بود و در سمت راننده باز مانده بود. در فکر بودم که نکند این ماشین دیگری باشد، شاید اشتباهی به مکان دیگری آمده بودم، اما تهسیگارهای رانندهی جراثقیل روی زمین له شده بودند و در چالهای آن نزدیکی یک ساکدستی باز و خالی پیدا کردم. کنارش در یک پوشه، یک دست نوشتهی پانزدهصفحهای و قبض پیشپرداخت رزرو هتل در ماریوتِ نیواورلئان به نام جکسون آندرتون قرار داشت.
روی صفحهی عنوانِ مقاله نوشته بود:
«اینگونه از زامبیها یاد میشود: آنها بدنهای بدون روح هستند. زندههای مُرده. یک بار مردهاند و بعد دوباره به زندگی فراخوانده شدهاند.
هورستون [5]، از کتابِ به اسبم بگویید.»
پوشه را برداشتم و ساکدستی را همانجا که بود رها کردم. زیر آسمان مروارید رنگ به سوی جنوب رانندگی کردم.
مردم به یک دلیلی وارد زندگی ما میشوند. درست است.
نتوانستم یک ایستگاه رادیو پیدا کنم که سیگنالش ثابت بماند. بالاخره، دکمهی جستجوی خودکار رادیو را فشار دادم و گذاشتم همانطور بماند، در پویشی بیخستگی به جستجوی یک سیگنال از کانالی به کانال دیگر میرفت، از قرائت کتاب مقدس به کهنهها، از گفتگوی انجیل تا گفتگوهای هرزه، آن وسطها هر از گاهی یک کانال با خشخش خالی.
«لازاروس که مُرده بود، در این باره کاملاً حق با تو است، او مرده بود و عیسی او را به زندگانی بازگرداند که به ما نشان دهد، میگویم که به ما نشان دهد...
...آنچه که اژدهای چینی نامیده میشود. میتوانم این را در برنامه بگویم؟ همانطور که خودت، خودت میدانی، او را چرخاندی و آنهمه چیز از دماغش بیرون ریخت، از خنده داشتم منفجر میشدم...
اگر امشب به خانه بازگردی، من در تاریکی با بطری و تفنگم انتظار زنم را خواهم کشید..
هنگامی که عیسی میگوید آنجا خواهی بود، آیا آنجا حاضر خواهی شد؟ هیچ انسانی روز و ساعتش را نمیداند، اما آنجا خواهی بود...
امروز رییسجمهور از یک عملیات پردهبرداری کرد..
دمشدهی تازه در صبح. برای تو، برای من، برای هر روز. چون هر روز یک آغاز تازه است...»
دوباره و دوباره، صداها من را در خود غرق کردند، در طول روز در جادههای انحرافی میراندم. فقط و فقط رانندگی میکردم. به طرف جنوب که میروی، مردم جالبتر میشوند. توی یک غذاخوری مینشینی و همراه قهوه و غذایت، برایت سوال و لبخند و اظهارنظر هم میآورند و سر تکان میدهند.
عصر بود، جوجهسوخاری میخوردم با کلمپیچ و ناگت ذرت، یک خدمتکار هم به من لبخند میزد. غذا به نظرم بیمزه بود، ولی حدس زدم این باید مشکل من باشد نه آنها.
مودبانه سری برایش تکان دادم و او گمان کرد منظورم این بوده که بیاید و برایم قهوه بریزد. قهوه تلخ بود که من دوست داشتم. حداقل این که مزهی یک چیزی میداد.
گفت: »با قضاوت از روی ظاهر باید بگویم یک آدم حرفهای هستی. میشود بپرسم شغل شما چیست؟»
این دقیقاً همان چیزی بود که گفت، کلمه به کلمه.
احساس میکردم چیزی تسخیرم کرده، چیزی مهربان و باشکوه مثل دبلیو. سی. فیلدز [6] یا پروفسور دیوانه (جری لوییس نه، آن یکی که چاق بود و در واقع وزن من برای قدم مناسب است.) گفتم: «البته که میتوانی. من... یک انسانشناس هستم. دارم به نیواورلئان میروم که با همکارانم مشاوره و گفتگو و صحبت کنیم.»
گفت: «میدانستم. از ظاهرتان معلوم است. حدس میزدم پروفسور باشید. یا دندانپزشک، یا چیزی شبیه به آن.»
یک بار دیگر به من لبخند زد. به ماندگار شدن در آن شهر کوچک فکر کردم و این که هر صبح و شب در آن غذاخوری، غذا بخورم. قهوهی تلخشان را بخورم و او به من لبخند بزند تا این که قهوه و پول و روزگارم به سر برسد.
بعد یک انعام خوب برایش گذاشتم و دوباره به سوی جنوب و غرب به راه افتادم.
۲
زبان من را به اینجا آورد.
در نیواورلئان یا اطرافش هیچ هتلی اتاق خالی نداشت. یک فستیوال جاز برپا بود و همهی اتاقها را گرفته بودند، همهشان را. هوا گرمتر از آن بود که بشود توی ماشین خوابید و حتا اگر یک پنجره را کمی باز میکردم و حاضر میشدم رنج گرما را تحمل کنم، آنوقت احساس امنیت نداشتم. نیواورلئان یک مکان واقعی است، واقعیتر از تمام شهرهایی که من در آنها زندگی کردهام، اما مکان امنی نیست، دوستانه هم نیست.
بوی بد میدادم و تنم میخارید. میخواستم حمام کنم و بخوابم، دلم میخواست دنیا دست از حرکت بردارد.
از یک مسافرخانهی بین راهی به یکی دیگر میرفتم و در نهایت همانطور که فکرش را کرده بودم، به پارکینگ یک مسافرخانهی پایینشهری در خیابان کانال رفتم. میدانستم یک اتاق خالی دارند. قبضش را در پوشهی مقاله داشتم.
به یکی از زنهای پشت پیشخوان گفتم: «یک اتاق میخواهم.»
حتا نگاهم هم نکرد و گفت: «تمام اتاقها رزرو شدهاند. تا سهشنبه جای خالی نداریم.»
نیاز به استراحت، حمام و اصلاح داشتم. با خودم فکر کردم بدترین چیزی که میتواند بگوید چیست؟ ببخشید ولی شما قبلاً اتاقتان را گرفتهاید؟
«من یک اتاق رزرو کردم. دانشگاه مبلغ را پرداخته. به اسم آندرتون است.»
سری تکان داد و روی یک کیبورد تایپ کرد، پرسید: «جکسون؟» بعد کلید اتاق را به من داد و من مبلغ اولیهی اتاق را پرداختم. به سوی آسانسور اشاره کرد.
در همان حال که کنار آسانسور ایستاده بودیم، مردی کوتاه با موهای دم اسبی، صورت عقابی و تهریشی زبر، گلویش را صاف کرد و گفت: «تو آندرتون از هوپول [7] هستی. در نشریهی کجرویهای انسانشناسی ما همسایه بودیم.» تیشرتی سفید به تن داشت که رویش نوشته بود: «انسانشناسها وقتی بهشان دروغ میگویند، کارشان را انجام میدهند.»
«واقعاً؟»
«بله واقعاً. من کمبل لاخ هستم [8] از دانشگاه نوروود و استریتام [9]. پیشتر در پلیتکنیک کرویدون شمالی بودم، در انگلستان. مقالهای دربارهی ارواح متحرک ایسلندی نوشتم.»
گفتم:«از آشنایی با شما خوشوقتم.» و دستش را فشردم. «لهجهی لندنی ندارید.»
گفت: «من اهل بیرمنگام هستم. قبلاً هیچوقت در یکی از این کنفرانسها ندیده بودمتان.»
گفتم: «این اولین کنفرانسی است که شرکت میکنم.»
گفت: «پس به من بچسب. حواسم بهت هست. اولین کنفرانس خودم یادم هست، همهاش میترسیدم نکند یک کار شرمآوری بکنم. در نیمطبقه توقف میکنیم، وسایلمان را میگیریم و بعد خودمان را مرتب میکنیم. به خدا قسم توی هواپیمایی که من باهاش آمدم، صد تا بچه بیشتر بود. نوبتی جیغ میکشیدند، کثافتکاری میکردند و غیره. همیشه هم حداقل ده تایشان با هم داشتند جیغ میکشیدند.»
در نیمطبقه توقف کردیم، نشانها و برنامههایمان را گرفتیم. زنی که پشت میز بود با لبخند گفت: «یادتان نرود برای پیادهروی ارواح ثبتنام کنید. پیادهروی ارواح در نیواورلئان قدیم، هر شب فقط پانزده نفر میتوانند شرکت کنند، پس سریع اسم بنویسید.»
حمام کردم و لباسهایم را در وان شستم، بعد آنها را در حمام آویزان کردم که خشک شوند.
بدون لباس روی تخت نشستم و کاغذهایی را که در ساکدستی آندرتون بودند بررسی کردم. نگاهی به مقالهای که او قصد داشت ارائه دهد انداختم، ولی به محتوایش دقت نکردم.
پشت صفحهی پنج با دستخطی خرچنگ قورباغه اما کمابیش خوانا نوشته بود در یک دنیای بینقص میتوانی با مردم عشق و حال کنی، بی آن که مجبور باشی یک تکه از قلبت را به آنها بدهی. و هر بوسه و هر لمس بدن، یک تکهی دیگر از قلبت است که هرگز نخواهی دید. تا زمانی که به اختیار خودت راه رفتن (بیدار شدن؟ فراخوانده شدن؟) ناممکن شود.
وقتی لباسهایم خشک شدند آنها را پوشیدم و به لابی رفتم. کمبل زودتر رسیده بود. داشت جین و تونیک مینوشید و یک جین و تونیک هم بغل دستش بود.
یک نسخه از برنامهی کنفرانس کنار دستش بود و کنار سخنرانیها و مقالههایی که میخواست در آنها شرکت کند، دایره کشیده بود. گفت: «قانون شمارهی یک این است که اگر برنامهای پیش از ظهر است، بهتر است برود به جهنم، مگر این که برنامهی خودت باشد.» و سخنرانی من را نشانم داد که دورش دایره کشیده بود.
به او گفتم: «من قبلاً در یک کنفرانس سخنرانی نکردهام.»
گفت: «جکسون این کار افتضاحه. افتضاح، میدانی که چه میگویم؟»
گفتم: «نه.»
گفت: »من میروم و از روی مقاله میخوانم، بعد مردم سوال میپرسند و من هم چرت و پرت، چرت و پرت واقعی پاسخ میدهم، فقط برای این که کاری کرده باشم. این بهترین کاری است که میشود کرد. چرت و پرت گویی. کلش کثافتکاری است.»
گفتم: «راستش را بگویم خیلی در چرت و پرت بافی خوب نیستم.»
«پس سر تکان بده و بگو سوال هوشمندانهای است و در نسخهی کاملتر مقاله به طور کامل شرح داده شده است و این مقاله یک نسخهی خلاصه و ویرایش شده است. اگر هم کسی دربارهی چیزی که اشتباه کردی خیلی موی دماغت شد، فقط بگو موضوع این نیست که چه چیزهایی را دوست داریم باور کنیم، حقیقت بالاتر از این حرفها است.»
«یعنی موثر واقع میشود؟»
«به خدا قسم که بله. چند سال پیش مقالهای دربارهی خاستگاه گروههای آدمکشی در دستههای ارتشی ایرانی ارائه دادم. متوجه هستی که، این طوری میتوانی هندیها و مسلمانها را به صورت یکسان آدمکش نشان دهی. به پرستشکنندگان کالی بعداً حمله شد. آن کار هم منجر به تشکیل یک جور فرقهی پنهانی مانیکائئان میشد...»
«هنوز هم داری چرند میبافی؟» زن قد بلند بود و رنگپریده با موهای سفید، لباسهایی به تن داشت که به شکلی زننده و گستاخانه سنتشکنانه بودند و از سویی برای آن آب و هوا، بسیار گرم. میتوانستم تصورش کنم سوار یکی از آن دوچرخهها است که جلویش سبد دارد.
مرد انگلیسی گفت: «چرند میبافم؟ دارم دربارهاش کتاب مینویسم. اما، میخواهم بدانم چه کسی با من به بار فرانسوی میآید تا هر آنچه نیواورلئان در چنته دارد با هم بچشیم.»
زن بدون لبخند گفت: «من میآیم. دوست جدیدت چه کسی است؟»
«ایشان جکسون آندرتون از کالج هوپول هستند.»
زن لبخندی زد: «مقالهی مربوط به دخترهای زامبیِ قهوهفروش؟ توی برنامه اسمش را دیدم. خیلی جالب به نظر میآید. یکی دیگر از آن چیزها که مدیون زورا هستیم، نه؟»
گفتم: »علاوه بر گتسبی بزرگ؟»
زن دوچرخهای گفت: «هورستون اسکات فیتز جرالد را میشناخته؟ نمیدانستم! یادمان رفته دنیای ادبیات نیویورک آن زمانها چقدر بسته بود و چطور نابغهها را به خاطر رنگ پوستشان تحقیر میکردند.»
مرد انگلیسی غرغر کرد: «تحقیر میکردند؟ رنج و مشقت بسیار میکشیدند. آن زن در فقر و تنگدستی در فلوریدا مُرد، نظافتچی بود. هیچکس از چیزهایی که او نوشته بود خبر نداشت، چه برسد به این که با فیتزجرالد در نوشتن گتسبی بزرگ همکاری کرده بود. مارگارت رقت انگیز است.»
زن قدبلند در حالی که دور میشد گفت: «آیندگان راهی برای به حساب آوردن این چیزها دارند.»
کمبل دنبالش به راه افتاد و گفت: «وقتی بزرگ شدم، دلم میخواهد جای او باشم.»
«چرا؟»
به من نگاه کرد و گفت: «بله، روحیهی آدم باید این گونه باشد. حق با تو است. برخی از ما آثار پرفروش مینویسم، برخی از ما آنها را میخوانیم. برخی از ما جایزه میبریم و برخی از ما جایزه نمیبریم. آنچه که مهم است، انسان بودن است، مگر نه؟ مهم این است که انسان خوبی باشی و زنده باشی.»
به بازوی من ضربه زد.
«بیا. امشب مفاهیم جالب انسانشناسی را به تو نشان میدهم که در اینترنت دربارهشان خواندهام، از آنجور چیزهایی است که در کنتاکی نمیبینی. زنهایی هستند که در شرایط عادی با صد دلار هم حاضر نیستند خودشان را نشان بدهند، اما برای یک مشت مروارید مصنوعی جلوی جمع خودنمایی میکنند.»
گفتم: »مروارید! رسانهی جهانیِ تجارت.»
گفت: «لعنت. یک مقاله هم دربارهاش نوشته شده. تا به حال ژلهی الکلی خوردی؟»
«نه»
«من هم همینطور، نفرتانگیزند. بیا برویم ببینیم.»
پول نوشیدنیهایمان را پرداختیم. باید به او یادآوری میکردم انعام بدهد.
گفتم: »راستی، اسم همسر اسکات فیتز جرالد چه بود؟»
«زلدا؟ چطور مگر؟»
گفتم: «هیچی.»
زورا. زورا. هر چه. به راه افتادیم.
3
هیچی مثل چیز دیگر هیچکجا اتفاق نمیافتد.
کمابیش نیمه شب بود. ما، یعنی من و پروفسور انسانشناسی در یک بار در خیابان بوربون بودیم و او داشت برای چند زن مومشکی پشت بار، نوشیدنی میخرید. نوشیدنیهای واقعی، اینجا ژله الکلی نداشتند. زنها آنقدر شبیه به هم بودند که آدم فکر میکرد خواهر هستند. یکیشان روبان قرمز به موهایش بسته بود و دیگری روبان سفید. انگار یکی از نقاشیهای گوگان [10] بودند، فقط اگر کار گوگان بودند آنها را با بالاتنهی برهنه میکشید و البته بدون گوشوارههای نقرهای با طرح اسکلت موش. آنها خیلی میخندیدند.
یک بار گروهی از اساتید را دیدیدم که از جلوی بار عبور کردند، یک راهنما با چتری سیاه هدایتشان میکرد. آنها را به کمبل نشان دادم.
زنی که روبان قرمز به موهایش بسته بود، ابرویش را بالا انداخت و گفت: «آنها به تورهای تاریخی تسخیر شده میروند و دنبال ارواح میگردند. آدم دلش میخواهد بهشان بگوید ببین یارو، ارواح از اینجا میآیند، اینجا مُرده باقی میمانند، دنبال زندهها گشتن آسانتر نیست؟»
دیگری که قیافهی مسخرهای به خود گرفته بود، گفت: «یعنی میگویی توریستها زنده هستند؟»
اولی گفت: «وقتی به اینجا میرسند بله.» و هر دو با هم خندیدند.
آنها خیلی میخندیدند.
آنی که روبان سفید داشت به هر چه کمبل میگفت، میخندید. به او میگفت: «یک بار دیگه بگو لعنت.» و کمبل کلمه را میگفت و زن در تلاش برای تقلید از او میگفت: «لونت! لونت!» و کمبل میگفت: «لونت نیست، لعنت!» و زن تفاوتشان را متوجه نمیشد و دوباره میخندید.
بعد از دو سه نوشیدنی، کمبل دست او را گرفت و پشت بار برد، آنجا موزیک مینواختند و تاریک بود، چند نفر دیگر هم از قبل آنجا بودند، نمیرقصیدند ولی حرکت میکردند. من همانجا که بودم، کنار زنی که روبان قرمز داشت، منتظر ماندم.
زن گفت: «پس تو هم توی شرکت ضبط کار میکنی؟»
سر تکان دادم. کمبل به خانمها این طوری گفته بود. وقتی آن دو رفته بودند دستشویی، برای من دلیل آورده بود که: «از این که به مردم بگویم استاد دانشگاهم متنفرم.» در عوض به آنها گفته بود گروه موسیقی اوآسیس را کشف کرده.
«تو چطور، شغلت در این دنیا چیست؟»
زن گفت: «من کاهنهی سانتریا [11] هستم. در خونم جاری است، پدرم برزیلی بود، مادرم ایرلندی-چروکی. در برزیل همه با هم عشقبازی میکنند و بهترین بچههای قهوهای نصیبشان میشود. همه خون سیاه بردگی دارند. همه خون سرخپوستی دارند. پدرم حتا کمی خون ژاپنی هم داشت. برادرش -عموی من- شبیه ژاپنیها بود. پدرم مرد خوشقیافهای است. مردم خیال میکنند کاهنگی را از پدرم به ارث بردم، اما این طور نیست؛ آن را از مادربزرگم به ارث بردم. او هم چروکی بود، وقتی عکسهای قدیمی را دیدم فهمیدم. از وقتی سه سالم بود حرف زدن با مُردهها را شروع کردم. وقتی پنج سالم بود؛ دیدم یک سگ سیاه عظیم، اندازهی یک هارلی دیویدسون پشت سر یک مرد در خیابان راه میرود، هیچکس دیگر به جز من نمیتوانست ببیندش. وقتی به مادرم گفتم، او به مادربزرگم گفت و آنها گفتند باید بدانم و یاد بگیرم. کسانی هم بودند که از همان کوچکی به من درس دادند. هیچوقت از مردهها نترسیدم. میدانی، آنها نمیتوانند آسیبی به تو برسانند. خیلی چیزها توی این شهر هست که میتواند به آدم آسیب برسانند، اما مردهها نه. آدمهای زنده آسیب میرسانند. آنها بدجوری آسیب میرسانند.»
شانهای بالا انداختم.
«اینجا شهری است که مردم با هم میخوابند. ما با هم عشقبازی میکنیم. این کاری است که انجام میدهیم تا نشان دهیم زنده هستیم.»
در این فکر بودم که آیا این حرف یک جور دعوت است یا خیر. به نظر این طور نمیرسید.
گفت: »گرسنه نیستی؟»
گفتم: «کمی.»
گفت: «یک جایی همین نزدیکها هست که بهترین سوپ گامبوی نیواورلئان را دارد. بیا برویم.»
گفتم: «شنیدم بهتر است آدم در این شهر شبها برای خودش این طرف آن طرف نرود.»
گفت: «درست است. اما من با تو هستم. در امانی.»
در خیابان، دخترهای دبیرستانی داشتند برای مردم روی ایوانهای غذاخوریها خودنمایی میکردند. تماشاچیها با دیدن هر قسمت از بدن آنها فریادی از سر شادی میکشیدند و مهرههای پلاستیکی پرتاب میکردند. سر شب اسم زنی که روبان قرمز داشت را میدانستم، ولی حالا از ذهنم پریده بود.
گفت:«یک زمانی من هم این کار را میکردم، ولی فقط در سهشنبهی چاق [12]. حالا توریستها انتظارش را دارند، بنابراین توریستها برای توریستها این کار را میکنند. محلیها اهمیت نمیدهند. وقتی خواستی بری دستشویی به من بگو.»
«باشد، چرا؟»
«چون بیشتر توریستها وقتی داخل کوچهها میروند که کارشان را بکنند، یقه میشوند. یک ساعت بعد با جیب خالی و سردرد در کوچهی راهزنها بیدار میشوند.»
«یادم میماند.»
همانطور که میرفتیم، به یک کوچهی تاریک و خلوت اشاره کرد. گفت: «آنجا نرو.»
جایی که از آن سر در آوردیم، یک بار با میز بود. یک تلویزیون بالای بار برنامهی «شوی امشب» را بدون صدا نمایش میداد، زیرنویسش فعال بود ولی زیرنویس تکهتکه و ناخوانا شده بود. هر کدام یک کاسه گامبو سفارش دادیم.
انتظارم از بهترین گامبوی نیواورلئان بیشتر بود. تقریباً بیمزه بود، با اینحال چون میدانستم نیاز به غذا دارم خوردمش، تمام آن روز چیزی نخورده بودم.
سه مرد داخل بار شدند. یکیشان یک وری راه میرفت، دیگری میخرامید و آخری لنگ میزد. آن که یک وری راه میرفت، مثل یک مسئول کفن و دفن دورهی ویکتوریا لباس پوشیده بود؛ کلاهسیلندری و باقی چیزها. پوستش مثل ماهی رنگپریده بود، موهایش بلند و رشته رشته بود، ریشش هم بلند بود و آراسته به مهرههای نقرهای. مرد خرامنده کت بلند چرمی بر تن داشت و زیرش لباسهای تیره. پوستش بسیار تیره بود. آخری، آن که میلنگید، عقب ایستاد و در را باز نگاه داشته بود. چهرهاش را درست نمیدیدم و نمیتوانستم بفهمم کجایی است، فقط میدیدم که پوستش خاکستری است. موهای کمپشتش روی صورتش ریخته بود. از دیدنش بر خودم لرزیدم. دو مرد اولی یک راست سراغ میز ما آمدند و من یک لحظه از جانم ترسیدم، ولی آن ها توجهی به من نداشتند. به زنی که روبان قرمز به موهایش بسته بود نگاه کردند، هر دو مرد گونهاش را بوسیدند. دربارهی دوستهایی که ندیده بودند سوال کردند، درباره این که چه کسی در چه باری چه کار کرده و از این دست حرفها. من را یاد گربهنره و روباه داستان پینوکیو میانداختند.
زن از مرد سیاه پرسید: «پس دوستدختر کوچیکت چه شد؟»
مرد لبخندی زد و بدون شوخی گفت: «دم یک سنجاب را روی قبر خانوادهی من گذاشت.»
لبهایش را به هم فشرد و گفت: «پس همان بهتر که رفت.»
«من هم همین را میگویم.»
نگاهی به آنی انداختم که ازش میترسیدم. موجود کثیفی بود، مثل معتادها لاغر بود و لبهایش خاکستری. چشمهایش فرو رفته بودند. خیلی کم حرکت میکرد. در این فکر بودم که این سه مرد با هم چه کار میکردند. روباه و گربه و روح. بعد مرد سفید دست زن را گرفت و بوسید، در مقابل او تعظیم کرد، دستش را با مسخرگی به علامت سلام نظامی برای من بلند کرد و بعد هر سه رفتند.
«دوستهای تو بودند؟»
گفت: « آدمهای بدی هستند، ماکومبا. دوست کسی نیستند.»
«آن مردی که کنار در ایستاده بود چه مرگش بود؟ مریض است؟»
دختر مکث کرد و بعد سرش را تکان داد. «نه واقعاً. وقتی آمادگیاش را داشتی بهت میگویم.»
«حالا بگو.»
در تلویزیون جی لنو داشت با زن لاغر بلوندی صحبت میکرد و میگفت این فقط فیلم نیست. اکشن فیگور را دیدهای؟ یک اسباببازی کوچک از روی میزش برداشت و وانمود کرد دارد زیر دامنش را بررسی میکند که مطمئن شود از نظر آناتومی کامل است. بعد صدای خنده بلند شد.
دختر روبان قرمز گامبویش را تمام کرد و قاشق را با زبانی سرخ سرخ لیسید و کنار گذاشت.
«بچههای زیادی به نیواورلئان میآیند. برخی از آنها کتابهای آن رایس [1۲] را میخوانند و یاد میگیرند چطوری خونآشام شوند. برخی از آنها پدرمادرهایی دارند که ازشان سواستفاده میکنند. برخی هم فقط حوصلهشان سر رفته. مثل گربههای ولگردی که توی جوی زندگی میکنند، به اینجا میآیند. در نیواورلئان یک گروه کاملاً جدید از گربهها را کشف میکنند که در جویها زندگی میکنند. میدانی منظورم چیست؟»
«نه.»
صدای خنده بلند شد. جی هنوز داشت نیشخند میزد و «شوی امشب» به یک نمایشگاه ماشین رفت.
«او هم یکی از بچههای خیابانی بود، فقط این که شبها جایی برای خوابیدن داشت. از لسآنجلس تا نیواورلئان سواری مجانی گرفته بود. میخواست تنهایش بگذارند که کمی علف بکشد و به آهنگهای دورز گوش کند و دربارهی آشوب و جادو مطالعه کند و کل کارهای آلیستر کراولی را بخواند. گاهی هم عشق و حال میکرد. برایش مهم نبود با چه کسی باشد، چشمهای روشن و موهای پرپشت.»
گفتم: »هی، او کمبل بود. از آنجا گذشت. آن بیرون.»
«کمبل؟»
«دوستم.»
با لبخندی بر لب گفت: «همان تولید کنندهی آهنگ؟» با خودم فکر کردم او میداند که کمبل دروغ گفته. او میداند کمبل کیست.
یک بیستدلاری به همراه یک ده دلاری روی میز گذاشتم و به خیابان رفتیم که پیدایش کنیم. اما او رفته بود. به دختر گفتم: «فکر کردم با خواهرت است.»
گفت: »خواهری در کار نیست. فقط من هستم.»
از یک پیچ عبور کردیم و به یک گروه پر سر و صدا از توریستها برخوردیم. انگار یک موج بزرگ ناگهان در ساحل در هم شکسته باشد. بعد به همان سرعتی که آمده بودند، رفتند و فقط چند نفری باقی ماندند. یک دختر جوان داشت در راهآب استفراغ میکرد و مرد جوانی با نگرانی کنارش ایستاده و کیف دستی و لیوان پلاستیکی مشروبش را نگاه داشته بود.
زنی که روبان قرمز به موهایش بسته بود رفته بود. فکر کردم کاش نامش را یا نام باری که او را در آن ملاقات کرده بودم میدانستم.
قصد داشتم آن شب از آن شهر بروم، از تقاطع به سمت هوستون و از آنجا به سمت مکزیک میرفتم. اما خسته بودم و نیمهمست، پس به اتاقم بازگشتم. وقتی صبح شد، من هنوز در همان هتل بود. تمام لباسهایی که دیشب بر تن داشتم بوی عطر و پوسیدگی میدادند.
تیشرت و شلوار پوشیدم، به مغازهی سوغاتیفروشی هتل رفتم و چند تایی تیشرت و شلوارک خریدم. زن قد بلند که دوچرخه نداشت، آنجا بود و داشت خرید میکرد.
گفت: «محل ارائهی سخنرانی تو را تغییر دادهاند. بیست دقیقهی دیگر در اتاق آودوبون [14] شروع میشود. شاید بهتر باشد دندانهایت را تمیز کنی. دوستان نزدیکت شاید این حرف را به تو نزنند، اما من تقریباً نمیشناسمت آقای آندرتون؛ پس از نظر من اشکالی ندارد که بهتان بگویم.»
یک مسواک و خمیردندان مسافرتی به چیزهایی که خریده بودم اضافه کردم. البته دوست نداشتم وسایلم را زیاد کنم. فکر کردم باید دور بریزمشان. میخواستم شفاف باشم و هیچ چیز نداشته باشم.
به اتاق برگشتم و دندانم را تمیز کردم، تیشرت فستیوال جاز را پوشیدم. بعد از آنجا که هیچ چارهی نداشتم و شاید هم محکوم بودم که سخرانی کنم، مشورت کنم و چرت و پرت ببافم، یا شاید چون مطمئن بودم کمبل میان حاضران خواهد بود و میخواستم پیش از رفتن از او خداحافظی کنم، مقاله را برداشتم و به اتاق آدوبون رفتم. پنجاه نفر آنجا منتظر بودند، اما کمبل میانشان نبود.
نترسیده بودم. گفتم سلام و به بالای صفحهی اول را نگاه کردم.
با یک نقلقول دیگر از زورا نیل هورستون شروع میشد.
«از زامبیهای صحبت شده که شبها بیرون میآیند و خبیث هستند. همینطور از دخترهای کوچک زامبی که صاحبانشان در تاریکی پیش از سپیدهدم آنها را بیرون میفرستند تا پاکتهای کوچک قهوه بفروشند. فریادهای «قهوهی سرخشده»ی آنها را در تاریکی پیش از طلوع خورشید میشود از مکانهای تاریک خیابانها شنید و فقط کسی میتواند ببیندشان که آنها را برای خرید صدا کند. بعد مُردهی کوچک خودش را مرئی میسازد و از پلهها بالا میآید.»
آندرتون از اینجا به بعد ادامه داده بود، نقلقولهایی از همعصرهای هورستون آورده بود و چند تکهی دیگر از مصاحبههای قدیمی با دیگر هایتیها. تا جایی که من میتوانستم قضاوت کنم، نوشتهاش از یک نتیجهگیری به نتیجهگیری دیگر پریده بود، حدس و گمانها را به هم گره زده و از آنها حقیقت بافته بود.
در نیمههای مقاله بودم که زن قد بلندِ بدون دوچرخه آمد و به من زل زد. فکر کردم میداند من او نیستم. میداند. من همین طور به خواندن ادامه دادم. چه کار دیگری ازم ساخته بود؟ در انتها پرسیدم کسی سوالی دارد. یک نفر از من دربارهی تحقیقات زورا نیل هورستون پرسید. گفتم سوال بسیار خوبی است و در نسخهی تمام شدهی این مقاله به طور کامل به آن پرداختهام و این مقاله یک بخش برگزیده و ویرایش شدهی آن است.
یک نفر دیگر، زنی چاق و قدکوتاه، ایستاد و گفت امکان ندارد دخترهای زامبی وجود داشته باشند. داروهای زامبیساز آدم را بیحس میکنند و نوعی خلسهی مرگ میآورند، اما هنوز هم در اساس به اعتقاد بستگی دارند، به این اعتقاد که حالا یکی از مُردهها هستی و ارادهای از خودت نداری. چطور میشود به یک بچهی چهار پنج ساله همچون دارویی داد؟ او گفت نه، دخترهای قهوهفروش فقط یکی دیگر از افسانههای شهری گذشته هستند.
به شخصه با او موافق بودم، اما سری تکان دادم و گفتم به نکات خوبی اشاره کرده و از دید من (که امیدوار بودم یک دید انسانشناسانهی هوشمند باشد)، مهم نبود باور کردن چه چیزی آسان است، مهم این بود که حقیقت چیست.
آنها کف زدند و بعد مردی ریشو از من پرسید که آیا میتواند یک نسخه از مقالهام را برای روزنامهای که در آن کار میکند بگیرد. با خودم فکر کردم چه خوب شد به نیواورلئان آمدم، غیاب آندرتون در کنفرانس باعث نشد به شغلش لطمهای وارد شود.
زن چاق که روی نشانش نامش را شانل گریولی کینگ [15] نوشته بود، دم در منتظر من بود.
گفت: «من واقعاً لذت بردم، خیال نکنید این طور نبوده.»
کمبل برای ارائهی سخنرانیاش نیامد. هیچکس دوباره او را ندید.
مارگارت من را به کسی از نیویورک معرفی کرد و گفت زورا نیل هورستون روی گتسبی بزرگ کار کرده بود. مرد گفت بله دیگر، این روزها همه این را میداند. در فکر بودم که آیا به پلیس زنگ زده یا نه، اما کاملاً دوستانه به نظر میرسید. دیگر داشت ترس برم میداشت. فکر کردم کاش تلفنم را دور نریخته بودم.
شانل گریولی کینگ و من یک شام زودتر از موقع در هتل خوردیم. همان ابتدا گفتم: «بیا صحبتهای روزمره نکنیم.» و او با من موافقت کرد و گفت فقط احمقها سر میز شام دربارهی چیزهای روزمره صحبت میکنند، پس ما دربارهی گروههای راک که اجرای زنده از آنها دیده بودیم، روشهای کاهش سرعت پوسیدن جسد انسان و شریک او که زنی مسنتر از او و صاحب یک رستوران بود، صحبت کردیم و بعد به اتاق من رفتیم. او بوی پودر بچه و یاسمن میداد و پوستش چسبناک بود.
دربارهی چیزهایی که آندرتون نوشته بود فکر کردم، همانها که با دست پشت صفحات نوشته بود. میخواستم آنها را بخوانم، اما خوابم میآمد.
پس از نیمهشب از رویایی بیدار شدم و صدای زنانهای در تاریکی نجوا میکرد.
گفت: «پس به شهر آمد، با کاستهای دورز و کتابهای کراولی و فهرست دستنوشتهی آدرس وبسایتهایی دربارهی جادو و آشوب، همه چیز خوب پیش میرفت. حتا چند تایی پیرو پیدا کرد، فراریهایی مثل خودش بودند و هر کجا میشد عشق و حال میکرد و دنیا خوب به نظر میرسید.
بعد او نوشتههای خودش را راست راستی باور کرد. فکر کرد اصل ماجرا خود اوست. که او شخص اصلی است. فکر میکرد یک ببر شکاری بزرگ است، نه یک گربهی کوچک. پس چیزی را بیرون کشید که یک نفر دیگر میخواست.
فکر کرد چیزی که بیرون آورده از او محافظت میکند. پسر احمق. و آن شب، در میدان جکسون نشست و با تاروتخوانها صحبت میکرد و بهشان دربارهی جیم موریسون و کابالا میگفت، همان موقع کسی به شانهاش زد، برگشت و کسی پودری را به صورتش پاشید و او آن را نفس کشید.
نه همهاش را. قصد داشت یک کاریش بکند، اما کاری از دستش ساخته نبود، چون او فلج شده بود. در آن پودر، ماهی سمی و پوست قورباغه و استخوان و خیلی چیزهای دیگر بود. و او آن را نفس کشیده بود.
او را به اورژانس بردند. اما در اورژانس هم کار زیادی از دستشان ساخته نبود، به نظرشان یک موش خیابانی بود که زیادی دارو مصرف کرده بود، روز بعد میتوانست دوباره حرکت کند. اما دو سه روزی طول کشید تا بتواند حرف بزند. مشکل این است که او به آن احتیاج دارد. آن را میخواهد. می داند رازهای بزرگی در پودر زامبی نهفته است و او تقریباً به آنها دست یافته. برخی میگویند هرویین یا یک آشغالی از آن دست قاطی آن پودر میکنند. اما حتا نیازی به آن نبوده. او آن را میخواهد.
و به او گفتند به او نمیفروشند. اما اگر برایشان کار کند، کمی پودر زامبی به او می دهند که بکشد و به لثههایش بمالد و قورت بدهد. برخی اوقات هم کارهایی به او می دادند که هیچکس دیگر حاضر به انجامشان نبود. برخی اوقات فقط او را تحقیر میکردند، چون میتوانستند، مجبورش میکردند کثافت سگ را از توی فاضلاب بخورد، برایشان آدم بکشد و کارهایی از این دست. هر کاری بکند مگر مردن. پوست و استخوان شده بود. برای پودر زامبی هر کاری میکرد. و هنوز در باقیماندههای مغزش خیال میکند خودش است و زامبی نشده. که نمرده و یک مرزی هست که هنوز از آن عبور نکرده. اما خیلی وقت پیش از آن عبور کرده.»
دستم را دراز کردم و لمسش کردم. بدنش باریک و سفت و لاغر بود، مثل بدنهایی بود که گوگان میکشید. دهانش در تاریکی نرم به نظر میرسید.
مردم به یک دلیلی وارد زندگیات میشوند.
4
«آنها باید بدانند ما چه کسی هستیم و بدانند اینجاییم.»
وقتی بیدار شدم، هنوز تاریک بود و اتاق ساکت بود. چراغ را روشن کردم و روی پتو دنبال روبان سفید یا قرمز یا گوشوارهای به شکل جمجمهی موش گشتم. اما چیزی نبود که نشان بدهد تمام شب کسی به جز من در تخت بوده.
بلند شدم و پردهها را کنار زدم و از پنجره بیرون را نگاه کردم. آسمان در شرق هنوز خاکستری رنگ بود. به رفتن به سوی جنوب و ادامهدادن فرار فکر کردم، به این که همچنان وانمود کنم من زندهام. اما حالا میدانستم که برای این کار بسیار دیر شده. درهایی میان مُردهها و زندهها وجود دارند و این درها از هر دو جهت باز و بسته میشوند.
من تا جایی که ممکن بود پیش آمده بودم.
کسی به در زد و صدای تپ تپ خفهای در اتاق هتل پیچید. شلوار و تیشرتم را پوشیدم و پا برهنه در را باز کردم.
دخترک قهوهای منتظر من بود.
همه چیز بیرون غرق در نور بود؛ نورِ دلباز و شگفتانگیزِ پیش از سپیده بود و صدای پرندهها در هوای صبحگاهی به گوش میرسید. خیابان روی یک تپه بود و خانههایی که رو به من قرار داشتند، کلبههایی کوچک بودند. مه نزدیک به زمین بود و مثل فیلمهای سیاه سفید قدیمی حلقهحلقه میشد، اما تا ظهر مه رفته بود.
دختر لاغر و کوچک بود و به نظر میرسید بیشتر از شش سال نداشته باشد. چشمهایش انگار مبتلا به آب مروارید بودند. پوستش که زمانی قهوهای بوده، خاکستری شده بود. لیوان سفید هتل را به طرفم گرفته بود، آن را با احتیاط نگاه داشته بود، یک دستش روی دسته بود و دست دیگرش زیر نعلبکی. لیوان تا نیمه با مایع گِلی رنگی که از آن بخار بلند میشد پر شده بود.
خم شدم که لیوان را از او بگیرم و یک قلپ از آن چشیدم. نوشیدنی تلخی بود و بسیار گرم و من را کاملاً بیدار کرد.
گفتم: «متشکرم.»
کسی جایی داشت نامم را صدا میزد. دختر صبورانه منتظر ماند تا قهوه را تمام کنم. فنجان را روی زمین گذاشتم و بعد دستم را روی شانهاش گذاشتم. دستش را دراز کرد و با انگشتهای کوچک خاکستری دست من را گرفت. میدانست با او هستم. از حالا هر کجا که میرفتیم با هم بودیم.
چیزی را که کسی زمانی به من گفته بود به خاطر آوردم و به او گفتم: »هر روز یک روز تازه است.»
حالت چهرهی دخترک قهوهفروش تغییری نکرد، اما سر تکان داد، انگار صدای من را شنیده بود و ضربهای به بازویم زد. دستم را محکم با انگشتهای سردش نگاه داشت و در نهایت، ما در کنار هم قدم به درون مه صبحگاهی گذاشتیم.
پانویسها: