از همه قسمتهای «شگفت»، شگفتانگیزتر آن دالان نیمه تاریک بود. یادم نیست ورودیاش را چطور پیدا کردیم؛ راهروی باریکی بود که دو طرفش دیوارهای شیشهای بلند تا سقفی که از نظر بسیار دور بود، کشیده شده بودند. پشت دیوارهای شیشهای آب بود و دنیایی از آب. اما ارتفاع آب تا سقف نبود، بلکه تا نیمهها بود و روی سقف دستگاههای تهویه کار گذاشته بود. تا آن لحظه گُمان نمیکردیم موجودات آبزی بتوانند هوشمند باشند، ولی از محیط زندگی پشت آن دیوارها بر میآمد محل زندگی یک موجود هوشمند باشد. آیا این هوشمندان آبزی با اهالی «شگفت» زندگی مسالمتآمیز و همزیستی داشتند یا این هم یک جور باغوحش بود؟ نمیدانستیم. معلوم نبود اهالی شگفت کجا هستند. حتا معلوم نبود از کجا آمده و به کجا میرود، اما هر گوشهاش به راستی دنیایی از شگفتی بود. نام سفینه را با استفاده از آرشیوهای متنی و صوتی بیشمارش فهمیده بودیم، همینطور زبان اهالی آن را. گویی خودشان به عمد راهنماهای بسیار در دسترس قرار داده بودند تا اگر روزی کسی پیدایش کرد، برای خواندن تاریخچه مشکلی نداشته باشد. فقط موضوع اینجا بود که تاریخچهای در کار نبود. مقادیر زیادی اثر ادبی و هنری بود، ولی خبری از تاریخ نبود. راستی خودشان را «انسان» مینامیدند و نام زبانشان به زبان خودشان میشد «پارسی»، ولی چیز دیگری نمیدانستیم. سفینه را قدم به قدم اکتشاف میکردیم که به آن آکواریوم حیرتانگیز رسیدیم.
موجوداتی که داخلش زندگی میکردند، بزرگ بودند و بدنی داشتند کمابیش شبیه به بدن تمام آبزیان کائنات، متناسب برای شنا و سریدن در آب. لیز، استوانه مانند، کمی در جلو و انتها باریک، با بالههایی در دو طرف. زود متوجه شدیم که آن موجودات اکسیژن بیرون آب را تنفس میکنند و برای همین داخل محفظه کامل با آب پر نشده بود. داخل آب خانه و دستگاههای غریب دیگر به چشم میخوردند.
خیلی زود کنترلها و صفحه نمایشهایی کنار یکی از دیوارها پیدا کردیم. با کمی مطالعه و کار کردن با دستگاهها توانستیم پی به کارکردشان ببریم. از طریق آنها میشد با موجودات درون آکواریومها صحبت کرد. موجودات که خودشان را «دلفین» مینامیدند، به همان زبان ساکنان اولیهی «شگفت» صحبت میکردند، یعنی به «پارسی».
موجودات غریبی بودند، گویا به شعر و آواز سخن می گفتند:
از آن دریاهای دوردست، سبز و آبی
هیچ نمانده جز خاطرهای سراسر دلتنگی
از آن دوستهای خشمگین و مهربان
جز یادی نمانده
ما دلتنگیم
روزگار به دلتنگی میگذرانیم در این شگفتزار
یاد دوستانمان را با خود میبریم
شاید که به دریاهایی دوردست و غریبه
آن سوی مرزهای ستارگان
شعرهایشان را برای آسمانهای غریبه خواهیم خواند
داستانهایشان را برای اقیانوسهای نوین بازگو خواهیم کرد
نامشان را بر صخرههای مرجانی دنیایی دیگر حک میکنیم
...
چنین سخن میگفتند و از انسانها، همچون دوستانی قدیمی یاد میکردند. باور ما این است که ابزارهای محیطزیستشان ساختهی دست دوستهای انسانیشان بود. موجوداتی نازنین و دوستداشتنی به نظر میرسیدند که به تنهایی امکان نداشت بتوانند از پلکان تکامل بالا بروند. گویی انسانها تنها کمکشان کرده بودند که برایشان شعر و سرود بخوانند.
روزی پرده از اسرار شگفت برخواهیم داشت. دلفینها باور داشتند که به مقصد میرسند. بالاخره روزی میفهمیم این سفینه از کدامین سوی آمده، به کدام سوی روان است و سازندگانش کجا رفتهاند.