این داستان نخستین بار به تاریخ ١٧ اسفند ١٣٨٧ در آکادمی فانتزی منتشر شده است و به مناسبت هفتهی دوم از برنامهی «بازخوانی آثار» بازنشر مییابد. هفتهی دوم به بازخوانی داستانهای نگارش آکادمی فانتزی اختصاص یافته است.
کاغذی نبود. اما کتاب هم نبود. دفتر خاطراتی بود که شبیه کتاب در آورده بودند. چیزی که جلوی صورت ویدارو ظاهر شده بود صفحهای بود غیرمادی با درخششی اندک که روی آن کلماتی با رنگ سیاه نقش بسته بود. با حرکت دست ویدارو کلمات بالا و پایین میشدند و کتابچه ورق میخورد. وقتی ویدارو سرش را تکان میداد صفحه هم میچرخید طوری که قطبیتش روی به خود ویدارو باشد و تنها برای او مریی باشد. تمام قرائتهای کتابخانهی الدارو همین طور عمل میکردند.
«نقشهای ستونها ظرافتی هزاران برابر نقشها و حجاریهای پارسه داشتند. سنگهایی که جلویم بودند نقشی داشتند که بیگانه بود. اما عناصری از آن را میشد تکتک شناسایی کرد.
روز غریبی بود. آن روز خودم بالای سر کارگرها بودم. قرار بود دیوار انتهایی را خراب کنند و...»
ورق زد. چند صفحه جلو رفت.
«انگار این دیوار کاهگلی نباید تا زمان موعود خراب میشده. برای همین هم کسی تا به حال به فکرش نرسیده بود این قسمت باغ را توسعه دهد.»
متاسفم که مزاحم مطالعهتان میشوم! دیوار چهارم میشکند و من که راوی باشم، شمای خواننده را مستقیم خطاب قرار میدهم. بیایید آن داستان را کنار بگذاریم و دور هم باشیم. فرض کنید است و زمستان و من و شما و چند (شاید یکی، شاید هم بیشتر) یار غار دور هم جمع شدهایم. شومینهای داریم که آتش بزرگی در آن کندههای چوب را میجود. البته آتش که نیست. شومینه هم نیست. دیگر این روزها نمیتوانیم چوب بسوزانیم. به قول شما که نه. به قول دلدارتان توهم است. اما توهم خوبی است. توهمی که هم آدم را گرم میکند و هم بوی خوش باستانی چوب سوخته را در هوا پخش میکند. به هر حال اگر همچنان توهم محسوب میشود پس توی همین توهم یکی دو تکهی کوچک هم چوب صندل در آتش انداختهایم و شما که نزدیکترید میبینید که هر از گاهی صمغ درون چوب میجوشد و بوی ملایم و گرم صندل همراه آن در اتاق میپیچد. بو این قدر نیست که سر درد بیاورد. فقط آن قدر که عصارهاش در هوا ریهها را گرم کند و از همان جا داخل خون بریزد و ذهن را کمی، فقط کمی سرخوش کند.
من کنار کتابخانه ایستادهام و شما روی صندلی کنار آتش نشستهاید و دلدارتان هم روی قالیچهی جلوی بخاری نشسته و سرش را روی زانوی شما گذاشته و چشمهایش را بسته و شما دستتان را لای موهای سیاهش بردهاید و آرام نوازشش میکنید. چشمهای خودتان هم خمار شده. یک بار به شما گفتم این کار بیشتر نوازش خودتان است تا نوازش این عروسک شبیهسازی شدهای که با خودتان به اطراف میبرید. نشانهاش هم همین حالت چشمهای شماست. اوه! آن بار هم همین قدر عصبانی شدید! بله میدانم بابت فرضیهی نوازش من ناراحت نشدید! میدانم به نظر شما این نسخهی «توهم» همراه برایتان به طرز عجیبی عزیز است. هر چند خود توهمتان همیشه شومینهی مرا توهم خطاب میکند. پس خودش هم قبول دارد چیزهایی مثل او که منشا طبیعی ندارند و «ساخته» شدهاند را باید توهم حساب کرد. نه! آن بار هم دو ساعتی بحث کردیم و آخر نوبت به بررسی فرضیهی خود-نوازی من نرسید. بگذریم! حالا با این آدرنالینی که درون خونتان پاشیدهاید که نمیشود بحث مکتب نئوفرویدی را پیش کشید. فکر خوبی است. دست عروسکتان را بگیرید و کمی دور اتاق قدم بزنید.
خوب است. حالا آرام شدهاید. دادهام روی قالیچهی جلوی شومینه یک پتوی نرم ضد آتش انداختهاند. این طوری راحتتر خواهید بود. بله خواهش میکنم. بفرمایید.
خب. برگردیم به خود ماجرا. فرض کنید من تا اینجای قصه را گفتهام و شما، شما که نه، شما دوباره یک صدم حواستان به من است و بقیهاش لای خرمن موها مانده. شما نه، دوستتان، او صدایش در آمده که من دارم آسمان و ریسمان به هم میبافم و به اسم حقایق مستند به خورد شما میدهم. من الان دارم لبخند میزنم. زنگ زدهام چای دارجیلینگ بیاورم و شما هم همراه شدهاید. امشب را کمی قرن هجدهی سر میکنیم. جای نور غیرمستقیم سقفی را چلچراغی میگیرد که بیست شمع بزرگ روی آن روشن شدهاند و کمی دود میکنند. حفاظ توری شومینه غیب میشود و جایش را میلههای بلند فلزی میگیرند. سنگ کف سیاه میشود و دیوارها از پارچهی دیواری پوشیده میشوند.
یادتان هست من کنار کتابخانه ایستاده بودم؟ یک کتاب از کتابخانه برداشتهام و یک صفحهاش را نشان کردهام. فرض کنید من میگویم: «خب! این کتاب را که قبول دارید؟ بفرمایید نگاهش کنید. اصل است. توهمی هم در کار نیست... حالا از روی آن برایتان میخوانم» و از روی آن برایتان میخوانم.
میخوانم: مثل قدیمها بود. مثل وقتی که هنوز بخشی از کار را با دستان خودمان انجام میدادیم. وقتی اعضا و ارگانها و بافتها را با دست لمس میکردیم و تشخیص میدادیم. وسایل کمکی مهندسی پزشکی هیچ وقت آرامش خیالی را که موقع کار کردن با دست داشتیم به ما نمیدهند. حداقل من این طور هستم. حتا شبیهسازی کامپیوتری هم راضیام نمیکند.
دست به سینه، مثل جراحان باستانی بالای سر بیمار بیهوش ایستاده بودم. همیشه قبل از عمل همین کار را میکردم. قبل از اینکه اتاق عمل تبدیل به بازار شام شود. بیمار هیکل بزرگ و سنگینی داشت. وقتی وارد سالن بیمارستان شد تصادفاً با او روبرو شده بودم. زمین زیر گامهای با طمأنینهاش میلرزید. شکم بزرگش با هر گام بالا و پایین میرفت. شبیه سیگاریهای قدیم بود...
و همین طور که میخوانم شما را میپایم. حرکات دست شما در اثر بیآهنگی آنچه میخوانم نامرتب شدهاند و دلدارتان دیگر مثل گربه خرخر نمیکند و شما که دیگر این صدا را نمیشنوید و در نتیجه خماری چشمانتان رفته است؛ حوصلهتان زود سر میرود.
یکی دو صفحهی دیگر از خاطرات «پیرمرد» را برایتان بلند میخوانم. تا جایی که پس از مرگ آخرین بیمارش و درگیری ذهنی ناشی از آن تصمیم میگیرد مهاجرت کند و دورهی طراحی شبیهسازی کامپیوتری عمل میبیند. بعدش را همه میدانیم. یکی دو سال دوره میبیند و به مستعمرهی اپسیلون اورسا ماژور میرود. کتاب را میبندم و جملهی آخر را از حفظ برایتان میخوانم: شغلم نفرین زندگی من شده بود. به قول مادرم وقتی بچه بودم بیتو دلتنگم، با تو در جنگم.
ساکت میشوم و به شما و دلدارتان و دوستتان لبخند میزنم. چای روی میز ظاهر میشود. دوستتان میگوید: «اینها که چیز جدیدی نبود. منظور من هم این نبود.»
میگویم: «بانو! آقایان! چای!» و خودم جلو میافتم. وقتی دور میز مینشینیم روبهروی هرکداممان یک فنجان ظاهر میشود. چای را خودم سرو میکنم. با سلیقه برای همه چای میریزم. شما شیر میل ندارید و بدون شکر میخورید. دوستتان که اعتراض داشت با شکر و عروسکتان با شیر. بیسکوییت را دست به دست میگردانم و بعد مینشینم. چایام را هم میزنم و روی به دلدار شما میگویم: «مطمئن باشید نه چای و نه بیسکوییت توهم نیستند... واقعی واقعی!» بعد به سمت دوستتان برمیگردم و میگویم: «اما برسیم به اعتراض شما آقا. بخشی که خواندم مال زمانی بود که هنوز در جهان واقعی توهم نداشتیم.» چشمهای شما گرد میشود. دختر سرش را بلند میکند و میگوید: «البته آن وقتها میگفتند شبیهسازی و ممکن بود دو جور مختلف برداشت شود.» آه! عیبی ندارد چشمهای من گرد شده باشد! بله! انتظار نداشتم این عروسک توهمی شما چیزی هم بگوید! چه رسد به اینکه درس تاریخ بدهد! ولی لازم نیست شما این طور با صدای بلند به موضوع اشاره کنید. اصلاً اجازه بدهید ببینیم همین یک جمله بود یا باز هم ادامه دارد.
ویدرا ادامه داد: «عامهی مردم این طور برداشت میکردند که وانمایی و البته به قول خود آنها شبیهسازی فقط تصاویر دو بعدی یا سهبعدی است که محاسبهگرها از نمونهبرداریهای دنیای واقعی میسازند. البته حتا نه به این دقت.»
رشتهی کلام را خودم به دست میگیرم. چای فکر خوبی بود. این طور هر کس هر از گاهی جرعهای مینوشد و من فرصت دارم جایش را در گفتگو بگیرم. میگویم: «نوع دیگرش کمی پنهانتر بود. یک نظریه بود که میگفت وقتی جامعهی بشری و رسانههای جمعی به حدی از رشد برسد وقایع دنیا هم شبیهسازی یا به عبارتی وانمایی خواهند شد. البته این مفهوم مال همان زمان است. مال زمان رسانههای گروهی. رسانههای ارتباط گروهی میتوانستند وانمود کنند اتفاقی افتاده، بدون اینکه واقعاً اتفاقی افتاده باشد.»
جرعهای چای مینوشم. دوستتان در فکر است و عروسکتان مثل گربه ذرهذره چایش را مینوشد و خود شما هم گویا دوباره سرتان سبک شده باشد، انگار در آسمان سیر میکنید.
رو به دوستتان میگویم: «صبور باشید. برای فهمیدن صحت این تجربه، اول باید مقدماتی چید. برایتان ثابت میکنم. این یکی کمتر کسلکننده است. یک خاطرهی دیگر از پیرمرد برایتان میخوانم. در اصل ماجراییاست که در اورسا ماژور برایش اتفاق افتاده. فقط این را بگویم که هیچ وقت نتوانستم تابستانها این قسمت کتاب پیرمرد را بخوانم.»
کتاب را دوباره باز میکنم و صفحهای را میآورم که پیشتر نشانکردهام. میخوانم: «گرم بود. جهنم هم نمیتوانست این قدر گرم باشد...» تردید میکنم. کتاب را رو به ویدرا میگیرم و باز میروم در نقش قرن هجدهمیام. «افتخار میدهید؟» بعد مینشینم و مثل شما چشمهایم را میبندم. کار خوبی کردید وقت سفارش دادن خواص این عروسک صدایش را این قدر نرم و ابریشمی انتخاب کردید.
گرم بود. جهنم هم نمیتوانست این قدر گرم باشد. گرم بود. وحشتناک. جهنم هم نمیتوانست این قدر گرم باشد. گرمای هوا به کنار، شعاعهای نور آفتاب انگار از فولاد بودند. دو دقیقه برای سر درد گرفتن کافی بود. نمیسوزاند. اما انگار فشار داشت. سر درد و بعدش تاریکی خجستهای که باید میبود نبود! نور این قدر زیاد بود که چشمها را تا عصب پر میکرد. و حس میکردی بخاری که پوستت بلند میشود را میتوان دید.
و من مجبور بودم راه بروم. روی این سیارهی نفرین شده. چرا و چطور از بین این همه دنیای بالقوه این یکی حیات پرورش داده بود. و چرا این یکی در این گرما باید مبتنی بر کربن میبود و چطور اینجا این قدر زمینوار بود. سیصد و سی، چهل درجهی کلوین روی شاخش بود و هوا این قدر خشک بود که اگر تف میکردی به زمین نمیرسید.
این بخش بیشتر قطعهای ادبی بود تا خاطره. پیرمرد انگار هر از گاهی به سرش میزده ذوق ادبی دارد. به خصوص بعد از وقایع سخت. این طور وقتها تا مدتی خاطراتش پر بود از هنرنمایی ادبی. کسالتی که حاضران را در خود میگیرد از چشم محبوب شما دور نمیماند. هوشمندانه میرود سر بخش اساسی. سر آن بخشی که پیرمرد در گرمای سیارهی کوروین رو به موت است و حس میکند ابری نیمهشفاف بالای سرش ظاهر شده است.
انگار ابر دنبالم میآمد. فشار روی سرم کم شده بود و میتوانستم دوباره فکر کنم. حداقل به نظر خودم میآمد میتوانم به چیزی جز گرما فکر کنم. ابر گرد بود و لبههایش پرپر میزد. ناگهان سر جا خشکم زد. به محض این که از حیرت شکل ابر از راه رفتن ماندم دوباره آفتاب شدید شد. شلاق آفتاب دوباره به جانم کشیده شد و سرم انگار برای خودش نعره میکشید. عینک پولاریزهی روی چشمم انگار وجود خارجی نداشت. به بالا نگاه کردم تا ابر را پیدا کنم. اما سرم را که بلند کردم دیدم ابر حرکت کرد و بالای سرم قرار گرفت.
همین طور که نگاه میکردم دیدم انگار ابر بزرگتر میشود. کمی بعد متوجه خطایم شدم. ابر پایین میآمد. بزرگ بود و لبههای دورش اکنون با وضوح بیشتری پرپر میزد. نیمهشفاف بود. همه چیزش نیمهشفاف بود. اما انگار چیزی درونش مخفی بود. در عین اینکه پشت آن و خورشید بیرحم معلوم بودند، اما چیزی از خود ابر معلوم نبود. ناگهان حس کردم به بالا کشیده میشوم. اما چنین چیزی نبود. انگار وزن سنگینی که یکدفعه از رویم برداشته بودند. ابر ناگهان جامد و تیره شده بود. ابری در کار نبود. فلزی سیاه بود که لبهی دورش کندهکاری شده بود. کندهکاریها به طرز عجیبی آشنا بودند. دری روی ابر فلزی باز شد و صورتی با رنگی سیاه سیاه سیاه که برقی آبی میزد ظاهر شد. چهرهای بود که تا به حال مانند آن را ندیده بودم. بیتردید انسان نبود. هر چند شباهت زیادی داشت. دستش را تکان داد و درست روبریم کرهای شیشهای معلق در هوا ظاهر شد که پر از آب بود. با این که در حد مرگ تشنه بودم اما از ظاهر شدن کره حسابی جا خوردم. اول باورم نشد. با خودم گفتم فوقش هولوگرام سهبعدی با تشدید مولکولهای هوا است. اما واقعی بود. با دو دست آن را گرفتم و سر کشیدم.
از همین جا بود که دیگر چیزی به خاطر نمیآورم. وقتی بیدار شدم در بیمارستان پایگاه بودم.
سکوت حاکم میشود. در همین سکوت فنجانها و ظرف چای محو میشوند. رو به دوستتان میکنم و میگویم: «دیگر تردیدی هست آقا؟ پیرمرد آن موقع دیگر استاد شبیهسازی و تکنیکهای آن بود. اگر چیزی بود تشخیص میداد.»
دوستتان سر تکان میدهد و میگوید: «حتا در آن حال.»
یک ابرویم را بالا میبرم. میدانم به نظر شما نمایشی بیهوده است. اما نمیتوانم در مقابلش مقاومت کنم.
«حتا در آن حال. جای تردید نیست... بعد از این واقعه بود که پیرمرد شبیهسازی مادی را کشف کرد. بعد از این واقعه بود که عدهی زیادی از کسانی که به عنوان تلفات گزارش شده بودند زنده پیدا شدند. میدانم که با این تجربهی برخورد نزدیک آشنا هستید. فکر میکنم برای شما هم این اولین برخورد بوده. به هر صورت این اولین ارجاع به شماست. شما آقا، شما زمینی نیستید. توهم هم زمینی نیست. شما از اپسیلون اورسا ماژور وارد بشریت شدهاید.»