مجموعهی راهنمای رام کردن اژدها [1] را در ایران بیشتر با انیمیشن شرکت دیزنی به همین نام میشناسیم. انیمیشنی که نه چندان وفادارانه، بر اساس کتاب نویسندهی بریتانیایی کرسیدا کاول [2] ساخته شده است. نویسندهی کودکانی که بیشتر به خاطر مجموعهی رام کردن اژدها که به احتمال قوی دوازده جلد خواهد داشت، شناخته شده است.
داستان این مجموعه در دوران اوج قدرت وایکینگها میگذرد. با این تفاوت که برتری اصلی وایکینگها به سایر اقوام استفاده از اژدهاست. اژدهایانی که برای وایکینگها جایگزین اسب و سگ شکاری و شاهین هستند.
جریان اصلی داستان نیز در جزیرهی کوچکی به نام برک [3] میگذرد. یعنی محل زندگی وحشیآبادیهای پشمالو [4] که همگی وایکینگهای نمونهای هستند و از وحشیگری و بوی گند چیزی کم ندارند و هرگز از مغزشان استفاده نمیکنند. وایکینگها از همان دوران جوانی شروع به تمرین و مبارزه میکنند تا جنگجویان و دزدهای دریایی ماهری بشوند. اولین قدم برای هر وایکینگ در زندگیاش به عنوان یک مبارز، دزدیدن اژدهایش است. اژدهایی که تا آخر عمر همراهش خواهد بود. اژدهای هر وایکینگ در ضمن نشاندهندهی جنم او نیز هست. چون در جهان رمان کرسیدا کاول، عنوان و اقسام اژدهایان زندگی میکنند و دربارهی نژادهای مختلف اژدها، کتابهای بسیاری نوشته شده است.
داستان از مراسمی مشابه برای به دام انداختن اژدها شروع میشود. اما قهرمان داستان، هیکاپ هورندوس هادوک سوم [5]، به هیچ وجه یک وایکینگ معمولی نیست. او قدکوتاه و دماغوست و هرگز توی هیچ فعالیت وایکینگی مهارت خاصی از خود نشان نداده است. هر چند وارث خوفناکترین دزد دریایی تاریخ یعنی خفنپشم هولناک [6] است، اما جز در شمشیرزنی شباهت دیگری به او ندارد. از همه بدتر زبان اژدهایان را بلد است که برخلاف قوانین پدرش استوئیک عریض [7] است.
همانطور که تا به حال باید متوجه شده باشید، داستان از طنزی قدرتمند برخوردار است. از آن دست طنزهای انگلیسی که بیشتر بازی با کلمات است و مسخره کردن اسمها. اما کرسیدا کاول در کنار این طنز ایستای کلمات، طنزی پویا همراه با ماجراجویی را نیز وارد داستان میکند. ولی جذابیت اثر از این موضوع فراتر میرود. رمان راهنمای رام کردن اژدها مثل هر رمان نوجوان پرفروش دیگری، در محیط آموزشی میگذرد و قهرمان اصلیاش به زحمت با محیط اطرافش ارتباط برقرار میکند. همکلاسیهایش با او بدرفتارند و همهی کلیشههای دیگری که از یک رمان نوجوان انتظار دارید. و با این وجود نبوغ نویسنده در غافلگیر کردن خواننده قابل ستایش است. قهرمانها و ضد قهرمانها به خوبی پرداخت شدهاند و بسیار واقعگرایانهاند. اژدهایان و نژادهای گوناگونشان و قابلیتهای منحصربهفرد هر گونه و زبان عجیبی که دارند، نقطهی قوت دیگر داستان هستند.
هر چند جلد اول کمی از خط داستانی اصلی مجموعه دور است، اما شروعی بینظیر برای یک مجموعهی طنز است و خواننده را با جهانی که داستان در آن میگذرد آشنا میکند. کتاب اول حتا در چند مورد با کلیت داستان تناقض هم دارد. ولی از جلد دوم مجموعه به بعد داستان اصلی آغاز میشود که یک جویش بلوغ معمول رمانهای نوجوان است.
بنابراین از این مجموعه داستانی قوی انتظار نداشته باشید، چون ساختاری کلیشهای دارد. از طرفی اگر با طنز میانهی خوبی دارید، خواندن این مجموعه به شما پیشنهاد میشود. در ادامه بخشهایی از کتاب دوم مجموعه آورده شده است.
13. گنج
در واقع پارگی روی سینهی هیکاپ زخم عمیقی ایجاد کرده بود که او در هول و ولای تعقیب و گریز با جمجمهایها متوجهش نشده بود. جای زخم روی سینهی او میماند. یادگاری یک روز صبح قدم زدن در جزیرهی جمجمهای.
و دست راستش به خاطر آویزان ماندن از پنجههای سوسنفس در رفته بود. گوبر دستش را جا انداخت (که واقعاً دردناک بود، چون گوبر به هیچ وجه موجود باظرافتی نبود)، بعد تکهای پارچه از لباسش کند تا برای هیکاپ یک باند دور گردنی ایجاد کند.
وحشیآبادیها چند دقیقهای را به شادی و جشن مشغول شدند و بعد دوباره پاروها را دست گرفتند. بسیار مشتاق بودند که جزیرهی جمجمهای را هر چه سریعتر ترک کنند. تازه وقتی سواحل آشنای برک در دیدرس قرار گرفت، پاروها را رها کردند و کشتی سیزده خوششانس را در آبهای آرام اما مه گرفته رها کردند تا به بررسی گنجشان بپردازند.
وقتی استوئیک در جعبه را باز کرد، بو تقریباً از بین رفته بود. ولی زیر گنج چندین تکه کریستال زرد و سبز پخش شده بودند که بخار میکرد و از خود بوی تخممرغ گندیده ساطع میکرد. خفنپشم از این کریستالها برای تلهگذاری استفاده کرده بود. به محض قرار گرفتن در معرض هوا فعال میشدند و از خودشان بوی گند ایجاد میکردند که باعث خبردار شدن جمجمهایها میشد.
تلهی خیلی هوشمندانه و مرگباری بود.
عجب گنجی بود... الوین تا سه دقیقه نمیتوانست حرفی بزند. همانطور با چشمان از کاسه در آمده آنجا ایستاده بود و یکییکی گنجینهها را بر میداشت و نوازش میکرد. دستانش را عاشقانه در میان سکههای طلا فرو میبرد.
استوئیک گفت: «البته ده در صد این گنج مال توئه الوین.» و شکمش را به خاطر این همه سخاوتمندی بیرون انداخت.
وقتی الوین توان صحبت کردنش را به دست آورد زمزمه کرد: «شما خیییییییییییییلی لطف داری، استوئیک جان!»
بگیبام گفت: «یه ثانیه صبر کن داداش. اول از همه خوش دارم مسجل بشه که اسناتلوت این گنج رو پیدا کرده.»
استوئیک عریض با بیمیلی گفت: «مسجله.»
هیکاپ میدانست که باید از این که زنده است خیلی ممنون باشد، ولی عمیقاً حس بدبختی میکرد. میدانست که معنی این حرفها چیست. با این که پسر استوئیک بود، ولی وارث حقیقی خفنپشم نبود. وارث حقیقی اسناتلوت بود که همیشه در همه چیز از هیکاپ بهتر و سریعتر بود. گندهتر هم بود.
بگیبام ادامه داد: «دوم اینکه به عنوان یابندهی گنج، این گنج متعلق به پسر منه. و من هم مطمئن نیستم که پسرم بخواد یه در صدی از گنج رو با یه غریبه شریک شه...»
اسناتلوت هم گفت: «به هیچ وجه چنین قصدی ندارم!»
استوئیک عریض در صندوق گنج را بست. بعد با یک دست بگیبام شکمبشکه را از روی زمین بلند کرد. که کار خیلی حیرتانگیزی بود، چون بگیبام هماندازهی یک نهنگ قاتل بود که به ورزش کردن اعتقادی نداشته باشد.
غرید: «من رئیس این طایفهم. من عملیات پیدا کردن گنج خفنپشم هولناک رو ترتیب دادم. این گنج هم فقط و فقط مال منه!»
بگیبام مشتی به قلوهی استوئیک زد که باعث شد استوئیک بلافاصله او را بیندازد. بعد او هم توی صورت استوئیک نعره کشید: «خب! شاید وختشه کنار بکشی، داداش! شاید این یه نشونه از خدایانه که وختشه شما بازنشسته بشی! مگه توی پیشگویی دربارهی وارث ننوشته بود که گنج رو پیدا میکنه؟ اگر پسر من وارثه، پس یعنی من رئیس این طایفهم!»
استوئیک پایش را به زمین کوبید و گفت: «نخیر! من رئیسم!»
«تو رئیس نیستی!»
«خیلی هم رئیسم!»
همدیگر را از شانه گرفتند و شروع کردند به کشتی گرفتن. شاخهای کلاهخودهایشان عین دو گوزن نر در هم فرو رفته بود.
استوئیک با خشمی سرکش گفت: «بشین سر جات!»
بگیبام گفت: «تو بشین سر جات!»
«نه! خودت بشین سر جات!»
«تو!»
«خودت!» و الخ.
در حینی که این ماجراها در حال رخ دادن بود، کسی حواسش به الوین نبود که داشت کارهای عجیب و غریبی میکرد.
وقتی کشتی وایکینگها به نزدیکی ساحل برک رسیده بود، بیشتر اژدهاها برای استراحت و غذا خوردن به دهکده برگشته بودند. تنها کسی که در کشتی باقی مانده بود، بیدندون بود. بیدندون که موجود تنبلی بود، دوست نداشت چنین مسافت طولانیای را پرواز کند. و در ضمن سر راه برای خودش چندتایی ماهی خوشمزه گیر آورده بود. برای همین هم او هنوز همانجا روی عرشه بود و داشت دعوای وایکینگها را تماشا میکرد.
به دلایلی نامعلوم، الوین یک بشکهی خالی بزرگ برداشت و آن را روی اژدهای کوچولو انداخت و زندانیاش کرد.
بعد دعوای بین استوئیک و بگیبام را متوقف کرد.
با چربزبانی گفت: «ای بابا. آروم باشید. من مطمئنم که همه موافقن که این باید لحظهی سرشار از شادی برای طایفهی شما باشه. شروع یک دوران تازه برای وحشیآبادیها! گنج کافی برای همه هست! من پیشنهاد میکنم که به سلامتی پیدا کردن گنج با هم آب آلو بنوشیم!»
وحشیآبادیها همه شادی کردند به این امید که استوئیک و بگیبام بیخیال ماجرا شوند. گوبر و هیوجفارتز رفتند و استوئیک و بگیبام را از هم جدا کردند. چون اگر این کار را نمیکردند، آن دو تا آخر شب همانطور برای هم کرکری میخواندند. چند تا از جنگجوها هم بین همسفرهایشان آب آلوی سیاه پخش کردند.
استوئیک عریض طوفانتیغ را بیرون کشید. یک جفت گوشواره هم از توی گنجینه کش رفته بود و به گوشش آویخته بود.
نعره کشید: «احمقا و قهرمانای عزیز. ما، که یه مشت لات بیسر و پا باشیم، به زودی پایهگذاران امپراطوری تازهای خواهیم بود. امپراطوریای که با امپراطوری روم در دوران شکوهش برابری خواهد کرد. با همین گنج!» استوئیک جام آبآلویش را بالا گرفت و با چشمانی درخشان ادامه داد: « وحشیآبادیهای پشمالو شکستناپ....»
14. همه چیز به هم میریزد
استوئیک موفق نشد جملهاش را به پایان ببرد. چون وسطهای حرفش ناگهان یک شخص با چشمانی باباقوری گردنش را گرفت و یک چاقوی کر و کثیف را زیر گلویش گذاشت. برای همین جملهاش اینطوری شد که: «وحشیآبادیهای پشمالو شکستناپذیی هق عق وق...» و سرفهاش گرفت و چشمانش از شدت فشار بیرون زد.
اتفاق مشابهی برای تمامی وایکینگهای روی کشتی افتاد. همگی از پشت اسیر شدند و چاقویی زیر گلویشان گرفته شد.
وحشیآبادیها هنوز به خاطر رویارویی با جمجمهایها حواسشان سرجا نبود. بعدش هم که داشتند سر گنج دعوا میکردند. به خاطر همین هم متوجه یک کشتی دراز باریک نشدند که خیلی مخفیانه از میان مه به آنها نزدیک شده و در کنار کشتی سیزده خوششانس پهلو گرفته بود. کشتی نامش پتک بود و بادبانی شبیه بالهی کوسه داشت که رویش یک جمجمه سرخ رنگ کشیده شده بود که زیرش دو تکه استخوان به شکل ضربدری قرار داشت. کشتی تا لبه از اخراجیها پر شده بود.
اصلاً گروهی نبودند که با خودتان به یک میهمانی شام ببرید. هرچند همگی خوشهیکل و سرخمو بودند و لباسهای خیلی زیبایی هم داشتند و همه جور زیورآلات طلا هم به خودشان آویخته بودند. صورت خیلیهاشان زخمی بود. یکی دو نفرشان هم یا بینی نداشتند و یا گوش. بیشترشان دندانهایشان را مثل دندان کوسه تیز کرده بودند. حتا خوشقیافههایشان هم خالکوبیهای سرخ تیرهای روی پوستشان داشتند که گفته میشد از خون قربانیانشان درست شده است. با هم به سختترین زبان وایکینگی یعنی اخراجیایی، صحبت میکردند که خیلی شبیه واقواق سگ است.
وقتی وحشیآبادیها مشغول تحسین کردن گنج و خودشان بودند، اخراجیها از پشت سر بهشان نزدیک شده و محاصرهشان کرده بودند. البته بیدندون بویشان را حس کرده بود. آمدنشان را حس کرده و در آن بشکهی بزرگ خالی که داخلش زندانی شده بود، کلی با نهایت توانش جیغ کشیده بود: «اخراجیها! جونتون رو نجات بدید انسانهای احمق!»
ولی کسی صدایش را نشنیده بود.
خلاصه که اوضاع داشت برای وحشیآبادیها خراب و خرابتر میشد. اخراجیها هم مثل جمجمهایها موجوداتی هستند که هر کسی ترجیح میدهد هرگز در تمام زندگیاش بهشان برنخورد. دیدن هر دو در یک روز دیگر بدشانسی محض بود. آن هم در آن فاصلهی زمانی کوتاه.
هیکاپ متوجه نشده بود که آنها اخراجی هستند. ولی متوجه شده بود که توی دردسر بزرگی افتادهاند.
چشمش که به مردی که استوئیک را گرفته بود افتاد، قلبش مثل یک گلخورک شروع به تپیدن کرد. شاخهای خمیدهی کلاهخود مرد لااقل سه فوت بود. وقتی هم دهانش را باز کرد، صدایش مثل وق زدن سگ بود.
یک دقیقهی تمام کسی حرف نزد. کسی جرات جُم خوردن هم نداشت. هیچ صدایی در کار نبود جز واقواق مردی که استوئیک را از پشت خفت کرده بود... و البته صدای آبآلو نوشیدن الوین.
هیچ کس چاقو زیر گلوی او نگذاشته بود.
او با آرامش خاطر تا اخرین قطرهی آبآلوی سیاهش را نوشید و بعد لیوانش را با ظرافت زمین گذاشت.
با لبخندی سحرانگیز گفت: «فکر کردم بد نیست... ام... یک مهمونی غافلگیری برای آخر سفرمون ترتیب بدم... من که خودم عاشق غافلگیریم. شما چطور استوئیک جان؟»
استوئیک خرخر نامفهومی سر داد.
الوین ادامه داد: «غافلگیری خیلی لذتبخشه، نه؟ البته با کمال تاسف باید اعلام کنم که... دوران شکوه وحشیآبادیها کمی... ام... به تعویق خواهد افتاد. چون راستش به نظر خودم، ده در صد از گنج اصلاً سهم منصفانهای برای من نیست. و چون مطمئن نبودم که تو با من موافقی، چند نفر از فامیلهام رو با خودم آوردم که تو رو... همممم... متقاعد کنم.»
استوئیک باز خرخر کرد.
الوین چند کلمهای به سمت مرد شاخخمیده واقواق کرد. مرد هم در جوابش چند تا پارس کرد.
بعد الوین گفت: «در این جا لازمه اعتراف کنم که من یک جورهایی سر شما کلاه گذاشتم. اسم من الوین دهقان بدبخت اما شرافتمند نیست. اسم حقیقی من آدمکش اعظم و ختم روزگار، الوین هفت خطه. رئیس کبیر طایفهی اخراجیها. نمیدونم چرا، ولی فکر میکنم اگه از اول این رو بهتون گفته بودم، از من استقبال چندان گرمی نمیکردید.»
وحشیآبادیها همزمان و با تعجب پرسیدند: «اخراجی!؟»
الوین خندید: «درسته. اخراجی. ما اخراجیها که همیشه با پوستپارههای حیوونا این ور و اون ور نمیریم. حتا ما هم داریم همزمان با تغییرات این دنیا جلو میریم.» بعد به سمت استوئیک رفت و طوفانتیغ را از دست او بیرون کشید.
«فکر کنم این مال منه.»
بعد قلاب را از دست راستش باز کرد، همانطوری که هیکاپ قبلاً دیده بود. بعد گیرهی شمشیرش را سر جایش محکم کرد و با دقت تمام طوفانتیغ را رویش سوار کرد. خیلی سفتش کرد که مبادا لق بزند. و همین جور که این کارها را میکرد حرف هم زد.
«راستش استوئیک جان، ما رئیسا با چالشهای تازهای روبهرو هستیم. ما باید با بیرحمتر و بیپرواتر شدن، در برابر نیروهای هر دم پیشروندهی تمدن مقاومت کنیم. تو استوئیک، خیلی آسونگیر شدی.»
استوئیک با ناراحتی اعتراض کرد: «هیچم اینطور نیست!»
«استخونای خفنپشم هولناک داره از شدت خجالت توی گور میلرزه. شما وحشیآبادیها به یه مشت دست و پا چلفتی تازهکار تبدیل شدین. فقط سر و صدای الکی دارید. هیچ شرارت درست و حسابیای نمیکنین! ولی من کلی تلاش کردم تا اخراجیها رو به جایی که الان هستن برسونم. در ظاهر ما خیلی شبیه آدمهای متمدن شدیم. لباسامون. رفتارمون... ولی از درون ما از همیشه خبیثتریم و از همیشه اخراجیتر. ما دزدای دریایی واقعی هستیم! سنگدل، قاتل، خونخوار و بردهدار...» الوین مکثی کرد که نفسی تازه کند.
«اوه، راستی داشت یادم میرفت. آخرین نگاهتون رو به جزیرهی بیدار و درختتون بندازید...» و به صخرههای دوست داشتنی برک اشاره کرد. «شما دوستان وحشیآبادی من قراره وارد تجارت برده بشید. اونم در نقش برده!»
وحشیآبادیها نالیدند. برای یک جنگجوی آزاد و مغرور وایکینگ هیچ سرنوشتی دردناکتر از بردگی نیست.
الوین با مهربانی گفت: «مطمئنم که شماها همه بردههای خیلی خوبی خواهید شد. چون همهتون خیلی قدرتمند هستید. و اصلاً هم باهوش نیستید. من هم آدمی نیستم که اهل تهدید کردن باشه. ولی هر کسی که مخالفتی داشته باشه، حسابی پشیمون میشه.»
یک اخراجی بدون دماغ جلو آمد و شلاقی را از پشت کمرش باز کرد. شلاق خیلی شبیه افعی بود.
الوین دستانش را بر هم زد و اخراجیها شروع کردند به فرستادن وحشیآبادیها به عرشهی کشتیشان.
الوین لبخندزنان ادامه داد: «بعله... همهی شما قراره برده بشید... همه جز... تو استوئیک جان عزیز.»
شاخخمیده استوئیک را رها کرد و استوئیک مغرورانه جلوتر آمد.
الوین با رگههایی از خباثت در صدایش گفت: «ما به روسای طایفهها نهایت احترام رو میگذاریم. میخوریمشون!»
استوئیک با صدایی مقطع از شوک گفت: «ولی این که میشه همجنسخواری!»
الوین آهی کشید و گفت: «آره آره، میدونم. به نظر خودم هم این رسما دیگه قدیمی شده. ولی استوئیک جان، اگه یککاره از شر کل رسم و رسومات قدیم خلاص بشم، اعتبارم رو پیش اعضای طایفه از دست میدم...»
استوئیک به تته پته افتاد: «ولی... ولی... ولی... ولی... »
الوین به نرمی گفت: «هر چیزی هم که بگی نظرم تغییر نخواهد کرد، استوئیک. منظورم اینه که شامها اصولاً هیچوقت از شام بودن راضی نیستن که. تو کلهپاچه خوردی، استوئیک جان؟»
استوئیک اعتراف کرد: «خب... چی بگم. آره.»
الوین گفت: «هاااا آ باریکلا! کدوم گوسفندی خودش برای کلهپاچه شدن داوطلب شده؟ و حالا که حرف داوطلب شدن شد...» الوین انگار چیز خندهداری یادش آمده باشد، زیرزیرکی خندید. «یادم رفت که بگم فقط استوئیک از این تقدیر برخوردار نخواهد شد. وارثش هم مفتخر میشه. ولی انگار جدیداً بر سر وراثت استوئیک اختلافاتی پیش اومده. حالا سوال اینه که...» الوین سعی داشت چهرهاش را همچنان خندان نگه دارد. «وارث استوئیک عریض کیه؟ میشه لطفاً دستش رو بگیره بالا لطفاً؟»
خیلی جالب بود که در این قسمت از ماجرا اسناتلوت دستش را بالا نبرد.
در عوض سعی کرد پشت داگزبرث قایم شود و به نوک برنزی صندلهایش خیره شود و طوری وانمود کند که انگار سوال را درست نشنیده است.
هیکاپ آهی کشید.
راست روی نیمکت پاروزنی ایستاد به طوری که همه بتوانند او را ببینند.
گفت: «من، وارث استوئیک عریض هستم.»
لبخندی مغرورانه و گرم بر لبان استوئیک نقش بست.
هر چند اخراجیها انسانهای خیلی مودبی بودند، شروع کردند در گوش هم پچپچ کردن. البته هیکاپ اخراجیایی بلد نبود. ولی کاملاً مشخص بود که داشتند چه میگفتند. «اون یارو لاغر مردنیه وارث وحشیآبادیای پشمالوئه؟؟»
دو اخراجی هیکلی هیکاپ را از روی نیمکت بلند کردند و کنار استوئیک نشاندند.
الوین طوفانتیغ را بالا گرفت. شمشیر حالا بخشی از دستش شده بود. همانطور که شاخ یک نهنگ تکشاخ بخشی از بینی آن است.
الوین گفت: «خیلی برازندهی دست منه، نه؟»
نور خورشید روی طرح تندر رقصیدن گرفت. الوین انگشتش را به نرمی روی تیغ شمشیر کشید. خون بر عرشه فرو ریخت.
الوین گفت: «حسابی تیزه. نگران نباش. اصلاً درد نداره.» و به سمت هیکاپ قدم برداشت.
15. نبرد در عرشهی سیزده خوششانس
الوین با طوفانتیغ بر فراز سرش به هیکاپ نزدیک شد.
هیکاپ در انتظار ضربه چشمانش را بست.
ولی در همین زمان بیدندون موفق شد بشکهای را که درونش زندانی بود، وارونه کند.
پنج دقیقه میشد که داشت با تمام وزنش به یک سمت بشکه فشار میآورد. بالاخره او یک فششششار محکم داد و بشکه را وارونه کرد. بشکه با سرعت بسیار زیادی به سمت دکل قل خورد. بیدندون هم داخل بشکه قل خورد و قل خورد و بالاخره مستقیم به پاهای الوین هفت خط برخورد کرد... او هم تعادلش را از دست داد و افتاد...
الوین یک اوخ از سر غافلگیری سر داد و اخراجیها تنها یک ثانیه حواسشان پرت شد. و همین یک ثانیه کافی بود. استوئیک چرخی زد یک مشت پدر و مادردار حوالهی زیر چانهی شاخخمیده کرد.
از آن لحظه به بعد در عرشه غوغایی به پا شد که بیا و ببین.
وحشیآبادیها از یک لحظه غفلت حریفانشان استفاده کردند و وارد مبارزه شدند.
«حالا بهت نشون میدم که وحشیآبادیها آسونگیر شدن یا نه!!!!» نعرهی وایکینگی سر داد و خودش را با دست خالی روی حریفش انداخت. کلهی دو تا از اخراجیها را به هم کوبید و با پا رفت توی پهلوی یکی دیگر از آنها. وقتی آن اخراجی از درد خم شده بود، او روی پشتش پرید تا خودش را روی حریف دیگری بیندازد که پشت سرش بود.
هر چند ممکن بود حسابی اوضاعش خیط شود. چون اسلحه نداشت. ولی بگیبام شکمبشکه به کمکش آمد. دو برادر که پنج دقیقهی پیش داشتند با هم دعوا میکردند، بقیهی نبرد را پشت به پشت هم جنگیدند.
نبرد روی عرشهی سیزده خوششانس به حماسهای تبدیل شد که وحشیآبادیها تا سالیان سال آن را برای فرزندانشان تعریف کردند. قدرت نظامی اخراجیها در میان طوایف وایکینگی زبانزد است. ولی وحشیآبادیها برای آزادیشان مبارزه میکردند. برای همین از همیشه وحشیانهتر و خشنتر و بیپرواتر شده بودند.
بعد از این نبرد، استوئیک به بیشتر از بیست تا از جنگجویانش ستارهی سیاه اهدا کرد. و تعجبی هم نداشت، چون تکنیکهای شمشیرزنیای که آن روز به نمایش گذاشته شد حقیقتاً دیدنی بود. و راستش همهی اینها به پاس زحماتی بود که گوبر کشیده بود. هر چه نباشد او به بیشتر این سربازها شمشیرزنی آموخته بود. در یک گوشهی عرشه، نوبر بیمغز در حال اجرای رقص تبر بود. در این تکنیک جنگجو دو تبر چرخان را از این دست به آن دست پرتاب میکند و با آکروبات، حریفش را گیج میکند و بعد به او حمله میبرد و کارش را میسازد.
آن وسط هم بچههای دورهی آموزشی با اخراجیهایی دو برابر اندازهی خودشان درگیر شده بودند و هر چه را که در کلاس شمشیرزنی در دریا یاد گرفته بودند، به نمایش میگذاشتند.
رفتار فیشلگز به خصوص غریب شده بود. همین که نبرد آغاز شد او دچار جنون شد. خودش را روی دشمنانش میانداخت و شمشیرش را مثل روانیها دور سرش تکان میداد.
وایکینگها به این حالت «کلهخری» میگویند. جنگجویانی که چنین تواناییهایی دارند، در میان وایکینگها بسیار محترم شمرده میشوند.
البته هیچکس حتا فکرش را هم نمیکرد که کسی مثل فیشلگز چنین قابلیتی داشته باشد. ولی این چیزها غیرقابل پیشبینی است.
اخراجیها از سر راهش کنار رفتند. چون کسی که دچار کلهخری میشود، مورد احترام است. حتا اگر سر جمع چهارفوت و ده اینچ باشد، چشمانش لوچ باشد و لنگ هم بزند. شمشیرزنی هم کلاً بلد نباشد.
البته در کمال تاسف باید اعتراف کنم که اسناتلوت با شجاعت و مهارت بسیاری جنگید. مچ سریعش را میچرخاند و به زیبایی ضربه را وارد میکرد و بیرون میکشید. مثل برق. همهی تکنیکهای شمشیرزنی را اجرا میکرد. دفاع حملوی، پنجهی خفنپشم، ضربهی آخر، و خیلی تکنیکهای شمشیرزنی دیگر. در پنج دقیقه او سه اخراجی را از پا انداخت. همه از او بزرگتر و سنگینتر بودند. این بین کارآموزان دزدی دریایی رکوردی است که تا امروز همچنان پا برجاست.
خیلی دوست داشتم بگویم که هیکاپ هم به همین خوبی جنگید. ولی نمیتوانم. چون این طور نبود. دست هیکاپ از جا در رفته بود و اگر یادتان باشد شمشیرش جایی در ساحل جزیرهی جمجمهای افتاده بود. ولی هیکاپ تا جایی که دستش میرسید کمک کرد. با دست چپ سریعش، کلیدی را از شاخخمیده کش رفت (که در حال مبارزه با گوبر بود) و با آن چهار پنج نفر از وحشیآبادیها را که زنجیر شده و آمادهی بردگی بودند، باز کرد. آنها هم به مبارزه پیوستند.
بیدندون هم همین که گیج و ویج از بشکه بیرون آمد، اولین پای پشمالویی را که پیدا کرد گاز گرفت. پا متعلق به اخراجی خیلی خپلی بود که کلهپا شد و فشفشهای را که در دستش بود در بشکهی باروتی انداخت که همان نزدیکی بود.
ثور میداند داخل آن بشکه چه بود. ولی کل بشکه آتش گرفت.
آتش خیلی زود از کنترل خارج شد.
بادبان آتش گرفت و دودی سیاه و غلیظ عرشه را پوشاند.
همه از سیزده خوششانس بیرون پریدند تا از آتش جان سالم به در ببرند.
استوئیک با شکم توی آب پرید و آب زیادی را روی کشتی پتک ریخت. در عرشهی پتک بقیهی نبرد در حال اجرا بود. وقتی خودش را از کشتی بالا کشید رو به پسرش فریاد کشید: «بیا هیکاپ!»
بیدندون بریده بریده گفت: «بابات راست میگه! باید زودتر در بریم!»
هیکاپ مکث کرد.
فیشلگز هنوز روی عرشهی کشتی بود.
فیشلگز هنوز در همان حالت کلهخری گیر کرده بود و شمشیر به دست از پی الوین میدوید تا او را از وسط نصف کند.
الوین هم برگشته بود تا گنج را بردارد.
هیکاپ فریاد کشید: «فیشلگز! باید از کشتی بیرون بپریم!»
ولی فیشلگز صدای او را نمیشنید.
هیکاپ باز داد زد: «فیشلگز! بهت میگم باید بپریم تو آب! اگر همین حالا نپریم توی آب کارمون ساختهس!»
دیگر خیلی دیر شده بود.
از دکل صدای قرررررچچچچچچچ بلندی برخاست و دکل سوزان به دریا افتاد.
استوئیک در کمال وحشت به کشتیاش خیره شد که واژگون شد و فیشلگز و الوین و هیکاپ را در زیر خود به دام انداخت.
سپس کشتی در برابر چشمانش غرق شد و در دل دریا پایین رفت.
و استوئیک خوب میدانست که این قسمت از دریا با وجود این که خیلی آرام بود، حسابی عمیق بود. آنقدر عمیق که حتا شاهمیگوها هم آنجا زندگی نمیکردند.
استوئیک با ناامیدی فریاد کشید: «هیک-کاپ!»
میدانست که هرگز دوباره پسرش را نخواهد دید.
چه کسی ممکن بود بتواند از این وضعیت جان سالم به در ببرد؟
پینوشتها:
1. How to train your dragon
2. Cressida Cowell
3. Berk
4. Hairy Hooligans
5. Hiccup Horrendous Haddock the Third
6. Grimbeard the Ghastly
7. Stoick the Vast