اوایل دیماه سرکار خانم کرمی برای چند نفر از جمله بنده نامهای فرستادند و خواستند تا ۱۰ اثر برتر ادبیات گمانهزن از منظر خودمان را برایشان ارسال کنیم. به فاصلهی چند ساعت لیست مورد علاقهی خودم را فرستادم. ظاهراً ماجرا به یکی از جلسات هفتگی گروه ادبیاتگمانهزن مربوط میشد. جلسهای که ۱۳ دیماه برگزار شد و در آن آثار برتر ادبیات و سینمای گمانهزن به بررسی گذاشته شد [۱].
اما فارغ از موضوع آن جلسه، بعد از ارسال لیست به سرم زد که چرا تا الان چنین مطلبی را برای شگفتزار به نگارش در نیاوردهام. به خصوص که هر کس هم این کار را نکرده باشد، دبیر بخش معرفی آثار باید یک مشابه این یادداشت را مینوشت. در نتیجه در ماه دوم سومین سال شگفتزار بر آن شدم تا لیست مورد علاقهی خودم را با شما در میان بگذارم. باشد که شما هم خوشتان بیاید و از این قصور در گذرید.
ترتیب قرارگیری آثار نشانهی اولویت نیست. انتخاب شخص من هم است و ارتباطی با نظر باقی همکاران شگفتزاری ندارد، هرچند اصلاً بعید نیست چند انتخاب مشترک داشته باشیم. بنایم داستانهای منتشر بوده ولی حیفم آمد آن آخری را هم ذکر نکنم.
سهگانه ارباب حلقهها: جی. آر. آر. تالکین/ رضا علیزاده
بعید است حتا یک لیست به اصطلاح Top Ten ادبیات گمانهزن پیدا کنید که این اثر در آن نباشد. حداقل من که تا به حال ندیدهام. و اگر گفتم بعید است به این خاطر بود که پیش خود گفتم شاید کسی جایی قبل از خواندن این داستان لیست خود را نوشته باشد و لاجرم ارباب حلقهها را از قلم انداخته باشد!
دلایل زیادی برای دوست داشتن این اثر وجود دارد و نمیتوان فقط در یک خصوصیتش متوقف ماند. اما چه کنیم که فقط بنا بر ذکر یک دلیل است. اگر هم قرار بر نوشتن تمام دلایل باشد، احتمالاً کلام به درازا خواهد کشید و آنوقت شاید جایش در شگفتزار نباشد. حتا اگر شگفتزار بپذیرد، حوصلهای نیست عزیز! پس گیر ندهید دیگر.
یکی از دلایلی که ارباب حلقهها را دوست دارم، محیط و اتمسفر آن است. سرزمین میانه را با تمام پستی و بلندیهایش دوست دارم. اصلاً به نظرم همین اتمسفر است که کل داستان را به دوش میکشد. وگرنه اثر میبایست بعد از نابودی حلقه در گدازههای موردور، به پایان میرسید. پس چرا همچنان تالکین راهش را ادامه میدهد، و از آن مهمتر چرا ما با او میرویم؟ چرا حتا بعد بر تخت نشستن آخرین بازمانده از سلالهی پاک نومنور و ازدواج آراگورن و آرون و به تعادل رسیدن شخصیت الهسار و یا سم داستان تمام نمیشود؟ چرا بعد از نابودی حلقه حرامیها به شایر حمله میکنند و به نظر من نمیرسد که تالکین دارد بیخود داستانش را کش میدهد؟ چرا حتا با ختم به خیر شدن داستان و پیروزی حق، هرچه به صفحات آخر نزدیک میشوم دلم بیشتر میگیرد؟ پاسخش ساده است. اگر داستان ادامه پیدا کرد و خسته نشدم، چون سرزمین میانه همچنان پابرجا بود. اگر دیدن آخرین نقطهی کتاب غصهدار بود، چون به معنای وداع با سرزمین میانه بود. سرزمین میانه اتمسفری بود که همهچیز ذیل آن معنا میشد. همهی شخصیتهای ریز و درشت، قصهها و خردهقصهها، آدمها، هابیتها، الفها و دورفها، بر و بحرها همه و همه زیر چتر سرزمین میانه بودند. برای پایان کتاب هم باید به بهانهای از سرزمین میانه جدا میشدیم. ترسیم اتمسفر کار راحتی نیست. تالکین از معدود کسانی است که با موفقیت چنین کاری کرده. به همین خاطر هم قدرش را میدانم.
سیلماریلیون: جی. آر. آر. تالکین/ رضا علیزاده
نغمهی غمگینی است از آنچه در طول تاریخ گذشته است. از آغاز زمان، آنجا که ایلوواتار خلقت آغاز کرد. آن گاه که ملکور، همو که نیرومند برمیخیزد، در برابر آهنگ ایلوواتار طغیان کرد. از آغاز آوازی غمین در این کتاب جاریست. از دو دسته شدن نخستین الفها، از ناآرامی فئانور به خاطر سیلماریلها، از حدیث برادرکشی در ساحل سرزمین قدسی، از خیانتهای مدام و از پا درآمدن دلیرانهی فینگولفین در نبرد تن به تن با ملکور در برابر دروازههای آنگباند، از غروب در نیرنایت آرنویدیاد، از عاقبت هورین و فرزندانش، از ویرانی دوریات و شکست حلقهی ملیان، از سقوط گوندولین و مرگ تورگون، همه و همه شبی یکدست را میسازند که نوایی محزون در آن به گوش میرسد و ستارههایی همچون حدیث برن و لوتین، بندی شدن نخستین ملکور، قیام ائاندریل و جنگ خشم و بندی شدن ابدی ملکور در آنسوی دیوارهای جهان، به قدرت رسیدن دوبارهی نومنور با برتخت نشستن الهسار، در آسمان میدرخشند.
سیلماریلیون ترسیمکنندهی کامل دنیایی است که تالکین در آن قلم میزده است. فهرست اجمالی داستانهایی است که خیلیهاشان ناتمام ماندند. هر فصل از آن چکیدهی داستانهایی به مراتب بلندترند. داستانهای سترگی چون «فرزندان هورین» و «ارباب حلقهها» هریک فصلی از این کتاباند. آنها که به تالکین علاقمندند، لازم است این کتاب را مطالعه کنند. اما برای مخاطب عام هم خواندن هرازگاهی یک حدیث از این کتاب توصیه میشود، هرچند نثری نسبتاً دشوار دارد و ارجاعات بسیار به نمایهی انتهایی را میطلبد.
مجموعهی دریازمین: اورسلا کی. لیگویین/ پیمان اسماعلیان خامنه
جادوگرها از تیپهای شخصیتی همیشگی فانتزی هستند. اگر در سنت داستانهای فانتزی نگاهی بیندازیم، سخت است داستانی پیدا میکنیم که اثری از یک جادوگر در آن بناشد. بعضی اوقات فانتزی بدون جادوگر اصلاً معنا ندارد. آدمهایی که فارغ از گرایششان به خیر یا شر، به طور معمول جایگاه ویژهای دارند. چه قهرمان داستان باشند، چه مشاور پادشاه، چه دستگیر و راهنمای قهرمان داستان، چه نقطهی امید یک سپاه. در طرف مقابل هم همین طور است. چه شر اعظم باشند چه آتشبیار معرکه، مهرهای تأثیرگذارند. من مجموعهی دریازمین لیگویین را به اعتیار جادوگرش دوست دارم. یا به عبارت دقیقتر آن وجهی از دریازمین را دوست دارم که حضور قدرتمند یک جادوگر در حاشیه یا متن آن حس میشود. لیگویین در دریازمین یک جادوگر تمامعیار به ما عرضه میکند به طوری که اگر یک فانتزیخوانده بپرسی چند جادوگر نام ببر، به جرأت میتوان گفت «گد» یکی از دو یا سه گزینهی نخست او خواهد بود. گد مرد قدرت است. دانش زیر پوستش نفوذ کرده و نیروهای طبیعت را درک کرده است. اما ظرفیت دارد و حد نگه میدارد. گد لیگویین مثل خیلی از جادوگرها الکی سوار بر جارو از این ور به آن ور نمیرود. چوب دست نمیگیرد و بیخود آتشبازی در نمیآورد. پول نمیگیرد تا طلسم به این و آن بفروشد. ناخن انگشت وسط پای چپ موش را با کلهی مورچه در ادرار اژدها مخلوط نمیکند تا معجون تغییر شکل درست کند. چشم زرد یا دندان سیاه ندارد. با این حال اگر کنارتان بنشیند، شاید از قیافهاش نشناسید اما حتماً حضور قدرتمندش را حس میکنید. به خصوص پس از پایان جلد اول و رسیدنش به بلوغ فکری و روانی. گد آیینهی تمامنمای یک جادوگر است و من دریازمین لیگویین را به خاطر گد دوست دارم.
کورالاین: نیل گیمن/ پریا آریا
گیمن را شاید بتوان آچار فرانسهی فانتزی نامید. تقریباً به تمام انواع فانتزی نوکهای کوتاه و بلندی زده و در هرکدام هم نسبتاً موفق بوده. کورالاین از نوکهای خیلی خوب او به فانتزی کودکان و همین طور وحشت است. فانتزی کودک خوبی است از آن جهت که شخصیت اول داستان، کورالاین ۱۱ ساله همهچیزش بجاست. کنجکاوی، سماجت و لجبازی، جسارت، شادی و غماش همه دقیق برای او و سنش دوخته شده. و از آنجا که آدم روایت داستان هم هست، داستان هم به خوبی از نگاه یک کودک ۱۱ ساله روایت میشود. داستان وحشتناک خوبی هم هست، چون دست روی نقاط حساس درستی میگذارد. به خوبی میشود سردی و سردمزاجی را در محیط داستان حس کرد. در آب و هوا، در رابطهی کورالاین با پدر و مادرش، در کاوشگریهایش و در همسایگان عجیب و غریبشان. در این هنگام گیمن استادانه مکر میکند. او از عناصر معمول و حتا دوستداشتنی برای جاری کردن ترس در داستانش استفاده میکند. در دورهی ما والدین برای بچهها و بزرگترها از دوستداشتنیترین نقاط زندگی هستند. مادر کسی است که بچهها و حتا بزرگترها هنگام ترس به او پناه میبرند. اما گیمن همین عنصر آشنا و گرم را سرد و غریب میکند. یک جفت دکمه به جای جشمانشان میگذارد و با ریسمان ترس دست مخاطبش را میبندد. استفاده از این حربه باعث میشود ترس مرغوبتری را تجربه کنیم تا جایی که توصیه میشود این اثر را والدین برای فرزندانشان بخوانند.
کورالاین را دوست دارم چون از پس دو کیفیت مرغوب فوق، قدرشناسی فوقالعادهای نسبت به مادر و پدر در مخاطب برمیانگیزد. مخاطبی که همراه را با کورالاین بر شر داستان غلبه کرده، وقتی صدای مادرش را میشنود دلش میخواهد او را ماچباران کند. وقتی پدرش را حتا با همان بیخیالی قبلش میبیند، نمیخواهد گره دستانش را از گردن پدر باز کند.
گلهایی برای الجرنون: دنیل کِیِز/ مهرداد بازیاری
میگویند داستانهای علمیتخیلی از لحاظ پرداختهای لطیف و برانگیختن احساسات رقیق مخاطب ضعیفاند. میگویند علمیتخیلیها(حتا نرمترهایشان) از راه دل به عقل مخاطب نمیرسند و بیشتر با گزارههای خبری درگیرند. البته پربیراه هم نمیگویند. اما کیز با این داستان نشان میدهد، میشود این طور هم نبود. میشود داستانی علمیتخیلی بنویسیم که قلب خواننده را در چنگ بگیرد. میشود علمیتخیلی بنویسیم، حرفمان را بزنیم و تأثیر عمیق هم بگذاریم. میشود علمیتخیلی بنویسم و بدون آن که فیلم هندی تعریف کنیم، احساسات مخاطب را رقیق کنیم. و وقتی این کارها را کردیم، مخاطب عام هم خوشش میآید. حتا آنهایی که بر طبل ژانر و غیرژانر میکوبند.
گلهایی برای الجرنون را دوست دارم چون خیلی صادق و صمیمی است. چون رابطهاش با مخاطب عام به پختگی میرسد و آن گاه که باید، ضربه میزند. کم پیش میآید علمیتخیلی بخوانید و در آخر به دستمال کاغذی نیاز پیدا کنید.
سولاریس: استانیسلاو لم
یادم است. دقیقاً دو سال پیش بود. البته وقتی شما این مطلب را میخوانید، کمی بیش از دو سال از روی آن گذشته است. برای تالکین برنامهی بزرگداشتی داشتیم با همکاری انجمن نویسندگان کودک و نوجوان. در آن برنامه یکی از حضار(یادم نیست چه کسی) در تمجید از آثار تالکین به این نکته اشاره کرد که او عناصر زندهای دارد که انسان نیستند. الفند، دورفند، هابیت و انت، مایا و والا هستند، اما همهشان را آنقدر خوب توصیف کرده که فکر میکنیم آدماند و درکشان میکنیم. از همانجا این ویژگی کمیاب و حتا نایاب سولاریس به ذهنم خطور کرد. لم در سولاریس به خصوص در نیمهی اول داستان از اساس کار دیگری میکند. عملاً این سؤال را مطرح میکند که وقتی چیزی همجنس تو نیست، ورای حد ادراک توست، چطور قرار است درکش کنی؟ اصلاً آیا چنین چیزی ممکن است؟ لم غیرانسانی را صرفاً تصویر میکند که درکش ممکن نیست. و قصدش هم از ابتدای داستان همین به نظر میرسد. عدم برقراری ارتباط با سولاریس از سر کارنابلدی نویسنده و پرداخت بد نیست. یا از جنس کارهای حرصدرآر کافکایی هم نیست که در آنها ارتباط بین آدمها ناشدنی به نظر میرسد. در سولاریس ما با بیگانهای طرفیم که یک اقیانوس است! «اقیانوس هوشمند» کلاً عبارتی منطقی به نظر نمیآید. گروهی دانشمند مدتها وقت خود را صرف شناخت سولاریس کردهاند و در نهایت مشتی معادلات پیچیده و بیسر و ته ریاضی، بهترین درکی است که از این موجود دارند. به قول بعضیها اصلاً یک وضعی! در این وضعیت میخواهید چکار کنید؟ به خصوص وقتی طرف این ارتباط، این بیگانهی ناشناس دست به ارتباطی تهدیدآمیز زده است.
سولاریس را دوست دارم چون ناشناس را به گونهی دیگری تعریف میکند. ناشناس در سولاریس آن چیزی نیست که شناخته نشده. ناشناس چیزی است که از اساس قابلیت شناختش برای ما وجود ندارد.
تولد یک قهرمان: دیوید گمل/ سهیلا فرزیننژاد
گمان کنم گمل در جایی از یکی از نامههایی میگوید که خوانندگانش برایش میفرستادند. نامهی مذکور از طرف پسر جوانی فرستاده شده بود و بابت آثارش از او قدردانی کرده بود. ظاهراً پسر جوان روزی در خیابان میبیند چند نفر مزاحم خانمی شدهاند و او را اذیت میکنند. پسر خونش به جوش میآید و در دفاع از آن زن با مزاحمین درگیر میشود و آنها را فراری میدهد. او این کار خود را متأثر از داستانهای گمل دانسته و بابت آنها در یک نامه از گمل تشکر کرده بود.
میتوانم تصور کنم وقتی آن نامه را خوانده، چقدر مسرور شده. انگار در دلش چندین تن قند آب کرده باشند. احتمالاً پیش خود گفته نازک آرای تن ساقهگلی که به جانش کشتم و به داستان دادمش آب [2]، بالاخره ثمر داد! گمل معتقد بود همیشه به قهرمان نیاز هست. همه به قهرمان نیاز دارند تا حرکتی بکنند و عمل قهرمانانه ازشان سر بزند. او معتقد بود هر لنگ و لوکی هم میتواند قهرمان باشد، هرچند باید بهایش را بپردازد.
تولد یک قهرمان را دوست دارم، چون برای هر کسی در حد وسعش قهرمان متولد میکند. تولد یک قهرمان را دوست دارم، چون به نظرم انفعال را پس میزند و ارادهی عمل یا عکسالعمل فعالانه را در خوانندهاش بر میانگیزد. چیزی که در این زمانه سخت پیدا میشود.
اسطوره: دیوید گمل/ سهیلا فرزیننژاد
میخواستم «دراس» را انتخاب کنم. اما نمیشد و باید یک کتاب برمیگزیدم. اسطوره را به اعتبار دراسش انتخاب کردم. به اعتبار حضور به بلوغ رسیدهی این قهرمان در نیمهی دوم کتاب. پرواضح است که اگر او را از داستان درآوریم خیلی حرفی برای گفتن نمیماند، چه آن که انتهای همین کتاب گواه این مدعاست.
دراس نشان قهرمانها را دارد. شاید بشود گفت Public Figure قهرمانان است. و منظورم از قهرمان، پروتاگونیست یا شخصیت اول داستان و آدم روایت یک اثر نیست. قهرمان فارغ از قواعد داستاننویسی، قهرمان به معنای عامش مد نظرم است با همان شمایل معمول. قدرت بدنی بالا، صورتی سخت و چهرهای درهم که افتخار و شجاعت از چشمانش متساطع میشود. شخصیتی که در هنگام فشار حضورش برای همه قوت قلب است. هرچند فقط یک نفر است. هرچند با همه کشتی میگیرد و گاهی پشتش به خاک میرسد، اما وقتی کنار همرزمانش، سربازان تحت فرمانش میایستد در دلهایشان امید میدمد. نه فقط برای رزمندگان، که برای مردم عادی، خانوادههای چشمانتظار و بچهها هم باعث دلگرمی است. با آن که در محاصرهاند و تعدادشان کم است، اما با خود میگویند هر چه بشود ما دراس داریم! وقتی هم فقط شبهش بر سر در یک دالان حاضر باشد، هیچ دشمنی جرأت نزدیک شدن به خود نمیدهد. و این همان مردیست که صرفاً چون کشاورزی بلد نبود، تبر اجدادیاش را برداشت و به نیروهای نظامی پیوست بی آن که آموزش نظامی دیده باشد.
یادتان هست در مورد گد چه گفتم؟ به نظرم چنان حرفی را برای دراس هم میشود زد. اگر از یک فانتزیخوانده بخواهی چند قهرمان چنگجو نام ببرد، یکی از انتخابهای اولش استاد تبر، دراس اسطورهای خواهد بود.
سابریل: گارث نیکس/ پریا آریا
در سلیماریلیون داریم که ملیان مایا دور سرزمین دوریات کمربندی از افسون تنید که به حلقهی ملیان معروف شد. انگار نیکس هم چنین کمربندی بر گرد سرزمین کهن پیچیده است. فرقش این است که ورود به آن خیلی راحت است. کافی است کتاب را باز کنی و بخوانی، همین!
در بین فانتزینویسان رسم معمولی است که هر کس چند قلم جنس و نژاد را با هم مخلوط میکند و از تویش یک دنیای هچلهفتی برای خودش بیرون میکشد. بعضیها هم که مثل سایمون آر. گرین بر کول همه سوار میشوند و طرف شب درست میکنند. در این بین یکی پیدا میشود مثل گارث نیکس که برای نوجوانان مینویسد و دنیای غلیظ و مهیبی چون سرزمین کهن خلق میکند. دنیایی که برای ورود به آن باید کلی مجوز عبور و مدارک داشته باشی تا بتوانی از منطقهی امنیتی پشت دیوار عبور کنی. باید کلی هم لباس گرم داشته باشی، چون آن سوی دیوار هوا خیلی سرد است. چراققوه هم به کارت نمیآید. چون آنجا وسایل برقی کار نمیکنند. باید بدون وقت تلف کردن در مسیری بروی که باید. اگر صدایی در اطرافت شنیدی نباید اعتنا کنی. اصلاً نباید برگردی. نباید لحظهای توقف کنی. مخصوصاً اگر سنگهای کارتر را دیدی که شکسته شدهاند و رویشان خون ریخته شده. مخصوصاً وقتی زیر لب مزهی اکسید گوگرد را حس کردی یا بوی زنندهاش به مشامت خورد. مطمئن باش جادوی آزاد تو را احاطه کرده و خادمش به دنبال توست. ورود به مرگ را هم از سرت بیرون کن. موردیکنتها را مرگ هم متوقف نمیکنند. اگر صدای زنگوله هم شنیدی، سریع دستانت را محکم برگوش بگذار و قبل از شنیدن صداهای بیشتر با تمام سرعت بدو. دعا کن سر راهت یک نگهبان کارتر باشد. اما مبادا به او دل خوش کنی. چه آن که در مقابل جادوگر و تازیاش بیش از چند دقیقه دوام نمیآورد. اجرای طلسم گرما را هم از سرت بیرون کن. آن قدر انرژی نداری که صرفش کنی. فقط باید خدا خدا کنی قبل از این که یخ بزنی یک بال کاغذی پیدا کنی و سوتهای کارتر را بر لبت جای کنی تا باد بیاید و تو را از مخمصه نجات دهد.
مثل این که قرار بود بگویم چرا سابریل را دوست دارم...
جارو: شیرین سادات صفوی
از هرچه بگذریم سخن دوست خوشتر است. حس ختامی هم هست بر این یادداشت.
اصلاً چرا باید بگویم این اثر را دوست دارم؟ به نظرم اگر شما غیر از میگویید باید دلیل بیاورید! اما نه، مثل این که روزگار کمی رو به وارونگی گذاشته. در دورهای که باید یادآوری کنیم کارهای غیر عادی دلیل میخواهد، بیدلیل نمیشود راوی را دخیل در داستان کرد، پیچشهای روایت پوشانندهی نقص داستان نیست، شخصیتها گترهای نیستند، خلقیات کاراکترها(اگر وجود داشته باشند) را نمیشود با قرعه بینشان تقسیم کرد و قص علی هذا، شیرین سادات صفوی نعمتی است واقعاً. قلم نرم و روایتی ساده و صمیمی که نامش را در آن جاری کرده، بر روی اتودهای قبلیش در «من و جمعه» سوار شده و چشم مخاطب را نوازش میکند. همهچیز داستان به همهچیزش میآید. لحن روایت، فضای معماری محله، اسامی، القاب و شخصیتها همهشان در یک جهت قرار گرفته و همافزایی میکنند. اتفاق دیگری هم این بین افتاده که به نظر من ویژگی یگانهکنندهی این داستان است. و آن این که در داستان «جارو» ما با یک شخصیت گروهی طرفیم. مشتی بچه داریم که در کنار هم انگار یک شخصیت را پرداخت میکنند. سماجت عدهای، تخسی عدهای و ترس عدهای دیگر، همه و همه در کالبد شخصیتی قرار دارند که متشکل از گروه بچههاست. اگر دقت کنید، هیچیک اسمی هم ندارند. همهشان همآهنگ و هماراده هستند و یک هدف را دنبال میکنند.
به نظر من این داستان بهترین نوشتهی نویسنده است. به خود او هم گفتهام. فقط یک ایراد دارد. خیلی وقت پیش آن موقع که نویسنده پیرو درخواست من یک نسخه از داستان را برایم فرستاد، برای باز کردنش سر از پا نمیشناختم. اما وقتی چشمم به گوشهی پایین سمت چپ صفحه افتاد چقدر غصه خوردم. ای کاش مشغلهی شگفتزار کمی خودش را کنار بکشد تا صفوی بیشتر فرصت کند از همین حتا ۲۰۰۰ کلمهایها بنویسد. حالا اگر در این بین یکی دو بار خودش و باز هم خودش[3] شد، اشکالی ندارد.
پینوشتها:
[۱] به مناسبت صدمین نشست حضوری گروه ادبیات گمانهزن، طی نظرسنجی اینترنتی و با درخواست از دوستان و همکاران گروه، فهرستی از ده اثر برتر نوشتاری (کتاب) و بصری (فیلم) علمیتخیلی، فانتزی، وحشت به انتخاب همراهان همیشگی آکادمی فانتزی تهیه و در نشست حضوری مرور شدند (مجله شگفتزار).
[2] اشاره دارد به قطعهی شعر معروفی از نیما:
نازک آرای تن ساقه گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا، به برم میشکند.
[3] اشاره دارد به داستانی از صفوی با نام «من، خودم، و باز هم خودم» که به نظرم اتفاقاً خودش نیست و چندان نپسندیدم.