چند وقت پیش در سایت هواداری فنزین، که برادر شگفتزار ما باشد، مسابقهای برگزار شد که با اجازه از دادن گزارشهای آماری در باب آن خواهم گذشت. اما موضوع مسابقه دربارهی زامبیها بود. یا اگر دقیقتر بگویم موضوع مسابقه این بود که داستانی بنویسید که در آن به طور همزمان، زامبیها و خونآشامها حضور داشته باشند. شاید در نگاه اول خیلی غریب به نظر برسد و این موضوع را به دبیر مسابقه یعنی آقای سینا فرخی هم گوشزد کردیم! ولی قرار بر این شد که هر چند غریب و دور از ذهن، داستانی بنویسیم که چنین باشد.
در ابتدا خیلی از نویسندگان فنزین معتقد بودند به خاطر غالباً فانتزی بودن خونآشامها و غالباً علمیتخیلی بودن زامبیها، این دو در یک داستان جمعپذیر نیستند. کما این که میدانیم هر دو به رستهی مردگان متحرک یا Undeadها تعلق دارند. و نهایتاً هم همین موضوع و اشتراک دیگر این دو که همان درونمایهی وحشت باشد، باعث شد بسیاری دل به دریا بزنند و بنویسند و نتیجهی تلاش دوستان برای نگاشتن داستانی چنان را در ادامه خواهید دید که امیدوارم از خواندنشان لذت ببرید.
این سه داستان، یعنی داستانهای برتر این مسابقه، که با ایدههایی گوناگون و درونمایههایی متفاوت، از علمیتخیلی گرفته تا فانتزی نوشته شدهاند، همانند داستانهایی که پیش از این در بخش داستان این ویژهنامه خواندهاید، نشان میدهند که مردگان متحرک بر خلاف تفکر غالبی که دربارهشان وجود دارد، بسیار انعطافپذیرند و میتوانند دستمایهی داستانپردازیهای حتا بدیع شوند. یعنی شاید هنوز هم میتوان داستانی نوشت و زامبیها را در آن وارد کرد و چیزی نو برای گفتن داشت.
این مسابقهی داستاننویسی، دومین دوره از چنین مسابقاتی بود و سایت فنزین قصد دارد با برنامهای منظم مسابقات داستانکنویسی را ادامه دهد. از این رو از همهی دوستان علاقمند به نوشتن داستانهای گمانهزن با موضوعات غیر معمول (!) دعوت میکنم سری به این سایت بزنند و داستانهای خود را به اشتراک بگذارند و در مسابقات نیز شرکت کنند.
فرزین سوری
بدون عنوان
علیرضا فتوحی سیاهپیرانی
«اگه اینم زامبی شه، چی؟»
«نمیشه.»
«اگه شد چی؟»
«میگم نمیشه.»
«از کجا میدونی؟»
«میدونم.»
اتاق کوچک و تاریک است. وسط اتاق مردی را به صندلی بستهاند. خواب است. دهانش را با پارچهای بستهاند. عرقگیری رکابی به تن دارد که رنگش به قهوهای میزند. موهایش ژولیده و کثیفند و تنش پر از زخم و کبودی است. دو نفر رو به روی مرد به دیوار تکیه داده و روی زمین نشستهاند. یکی پسر جوانی است. پانزده-شانزده ساله. بارانی چرمی بلندی به تن دارد و شلواری جین، ولی پیراهنی به تن ندارد. موهای سیاهش ژولیدهاند و صورتش رنگپریده. دیگری مرد جوانی است، حدوداً سی ساله. موهایش سیاه و کوتاهند. تیشرت تیرهای به تن دارد و شلوار سیاه چرمی.
پسر جوانتر ادامه داد: «آخرش که چی؟ فرضاً هم که زامبی نشه! تا آخر دنیا که زنده نمیمونه. بعدش چی؟»
«بقیه رو پیدا میکنیم. اونا هم حتماً یه سری آدم پیدا کردن. شاید بشه یه ده کوچیک از آدما درست کرد.»
«اگه همهی آدما مرده باشن چی؟ اگه بقیهی ما هم مرده باشن چی؟»
«اگه میمردن میفهمیدیم. زندهان. پیداشون میکنیم.»
«آدما چی؟ شاید همهی آدما زامبی شدن.»
«خون حیوونا رو میخوریم.»
از جا جهید و گفت: «اگه حیوونا هم مردن چی؟ اگر حیوونا هم زامبی شدن چی؟»
دیگری هنوز آرام بود: «یه کم از خونش بخور، آرومتر میشی.»
پسرک جواب داد: «همهاش میگی درست میشه! همهاش میگی درست میشه! آخرش یکی باید خون یه زامبی رو بخوره ببینه چی میشه.»
مرد اخم کرد: «ما نمیدونیم اگه خونشون رو بخوری چی به سرت میاد. اگه زامبی شی چی؟»
«اگه نشم چی؟»
پسر جوان به آرامی دور اتاق میچرخید. به در ورودی که رسید، ایستد. لحظهای مکث کرد و بعد گفت: «تنها راه اینه که یکی امتحان کنه.» و قبل از آن که دیگری جوابی بدهد، از اتاق بیرون جهید.
مرد در حالی که فریاد میزد: «لعنتی!» از جا پرید و دنبالش دوید. بیرون از اتاق، راهروی باریکی بود و در انتهایش پلکانی که به سمت پایین میرفت. سه طبقه پایینتر در خروجی بود که به خیابان با میشد. شب بود. چراغهای خیابان همه خاموش بودند و تنها نور خیابان، نور ماه بود. مرد لحظهای مکث کرد و به دو طرف خیابان نگاه کرد و بعد به سمت راست دوید. چند چهارراه آنطرفتر پسر را دید که روی دو زانو روی زمین نشسته است. روبهروی پسر کسی روی زمین افتاده بود. مرد به سرعت خود را به پسر رساند و او را چرخاند تا توی صورتش را ببیند. از دهانش خون جاری بود. روبهروی پسر جنازهی بیسری روی زمین خوابیده بود و سرش چند گام آنطرفتر افتاده بود. مرد لحظهای در بهت ایستاد، توی چشمهای پسر خیره شد؛ انگار که بخواهد مطمئن شود پسر تغییری کرده است یا نه. زیر لب زمزمه کرد: «جوونک احمق.»
پسر جواب داد: «خودتی.» چند لحظه صبر کرد و بعد گفت: «خونشون ترشه. یادته آب آلبالو چطور بود؟»
*
خوانش اسماعیل
فرزاد خلیلیان
اسماعیلش بخوان. او را. نه من. این داستان من نیست. خاموش ای دونصفتان بیمایه. این داستان شما هم نیست. این داستان اوست. مردی که مرد و اکنون گردونه را میچرخاند، با اهرمی فلزی و نوک تیز که هر بار بیشتر گوشت برهنه از پوست او را خراش میدهد و درون مویرگهای مملو از خون خشک شدهی او فرو میرود.
اسماعیلش بخوان. مثل آن کسی که حکایت ناخدایی را تعریف کرد که به جستجوی نهنگی شتافت. او زنده ماند، ولی در نهایت مرد هنگامی که... هنگامی که کارد بر گلویش گذاشتند و خون دلمه شده همچون گوشت پوسیدهای که سر استخوان بازور را برهنه گذاشته باشد، بر روی سنگ مرمرین قربانگاه دلمه بسته بود.
اسماعیلش بخوان. روزگاری قبل از روز مردگان، روزگاری که اکنون در میان میرایان و نامیرایان تنها به افسانهای کهن میماند، نامش اسماعیل بود، کارمندی جز و دونپایه. قدمهایش را میشمرد و آهسته برمیداشت، اما نه به آهستگی اکنون که مرده بود. مجرد بود. کت خاکستری میپوشید بدون کراوات. با پیراهن سفید آهاردار همیشهی خدا اتو نکشیدهای که زیرش میپوشید و یقهاش خر گلویش خفت میکرد و پنجه میکشید. همانطور خفه از سحر تا شب که عین مردههای متحرک، مردهای که الان هست، به خانه بازمیگشت. از وقتی که یادش میآمد، در حال احتضار بود.
اما از روز مردگان انگار همه چیز تغییر کرده بود. او را آورده بودند کنار گردونه. او باید گردونه را میچرخاند. اول گردونه را با دردی وصفناپذیر میچرخاند. اما بعد فهمید این درد تنها زاییدهی ذهن اوست. اما همه چیز زادهی اوهام نبود. تواناییاش نقصان میگرفت. لباسهایش پاره میشد. پوست تنش میپوسید و تاندونهای عضلات لاغر و برهنهاش در کششی عذابآور، منقبض و منبسط میشد.
آن روز دو مشتری داشتیم. در واقع یک مشتری، چون دختربچه به حساب نمیآمد. ده ساله بود و درون کتی بلند و قهوهای مچاله شده بود و به خود میلرزید. موهای سیاه کوتاهش از اطراف بیرون زده بود. شانهاش را دو دست بزرگ مردی در آغوش گرفته بودند. سی سال داشت. نه، بیشتر میزد. اما سن زمانی اهمیت دارد که زنده باشی، نه زمانی که هیچ خط باریکی بین تو و مردهها نباشد. حداقل برای من این فاصله از دست رفته بود. مدتها قبل از روز مردهها.
مرد با انگشت اشارهاش اسماعیل را نشانه رفته بود و با نگاه مبهوت، و با لحن سردش.
«این از اون مردههای بیرون نیست؟»
«نگران نباشین آقا. اهلی نیست، ولی بیآزاره. اما حرفم نمیزنه. گاهی اینقدر حرف نمیزنه که دلم از صدای تلقتولوق آهن غمباد میگیره... چیزی میخواستین؟»
مرد نگاهش را از روی آستینهای پارهی اسماعیل روی صورت از ریخت افتادهاش گرداند. به من نگاه نمیکرد، چون این داستان من نیست. اسماعیل تیغهی آهنی را همچنان میچرخاند. او اسماعیل را نگاه میکرد، انگار کتابی را از رو بخواند.
«غذایی اون بیرون نیست. البته برای ما. نه برای اونا که ما براشون حکم غذا رو داریم. میدونم اگر چیزی بخوایم، بهایی...»
«نه لزوماً. شاید چرا. باید بازی کنی...»
«من بازی میکردم، خیلی وقت پیش... زمانی که...»
«رفیق، گذشتهها تاریخه... بیخیالش... میخوای قواعد رو بگم؟»
«تاریخه که پدر آدم رو درمیاره. بگو.»
لحظهای به صورت دخترک نگاه کردم. از سرما تکیده بود و باید روی برمیگرداندم. باید به اسماعیل گاه میکردم، چون انگار وزنهی مرکزی تمام اتاق اسماعیل بود. دختر حرف نمیزد. مثل اسماعیل. در بدنش خون جریان داشت؛ اما آهسته و آهستهتر میشد. پس لعنتی، چه فرقی میان مرده و زنده بود؟
جواب دادم: «اسمش اسماعیله... یعنی اسماعیلش بخون. تو انتخاب میکنی. زوج یا فرد... و اسماعیل گردونه رو میچرخونه... در صورتی برنده میشی که...»
«نه. اگه ببازم چی؟»
مکثی کردم. انتظار نداشتم این را بپرسد. «خب، من یه خونآشامم... دندونم رو میذارم روی رگ گردنت و اونقدر میمکم تا تموم بدنت از خون خشک بشه.»
«نه، من بازی نمیکنم.»
عصبانی شده بودم. او جواب را از قبل میدانست و از لبخند تلخش هراسیده بودم. فریاد زدم: «چون من یه خونآشامم؟ چون یه هیو...»
«نه. یه گرگ رو بهخاطر گرگ بودنش مجازات نمیکنن. ماجرا اینه که همه چیز تموم شده. این دخترک رو میبینی...»
دستانش رو درون گوشت پشت گردن دخترک فرو برد. هر چهار انگشتش را. پوست دخترک انگار خمیری لزج باشد، دست بیگانه را به درون خود پذیرفت. لبخند بر لبانش نقش بست و بعد دست راست خود را بالا برد و تکان داد. اما به محض این که دستش را بیرون آورد، دخترک دوباره وا رفت و همان صورت سرد و سنگی را به خود گرفت.
«میبینی، یه عروسکه. هیچ چیز زندهای اینجا نیست. خودت رو تو آینه دیدی، با رگهای واریسزدهای که انگار مدتهاست رنگ خون رو به خودشون ندیدن. انتظار داشتم چیز زندهای اینجا باشه، اما نیست. نه من نه تو. این رو الان میفهمم... باید مدتهای پیش میذاشتم بره... هیچ داستان حزقیل نبی رو شنیدی؟»
من سکوت کردم. او منتظر جوابم نشده بود. قبلش رفته بود. فاجعه نبود که حالیام کرد که زندگیام همیشه چقدر خالی بوده. زمانی باید در فاجعه زندگی کنی تا بفهمی زندگیات هیچ بوده. سایههایی از داستان حزقیل نبی را به خاطر آوردم. وقتی که بر قومش خشمناک میشود و همهی آنها را میمیراند. در نهایت به زندگی برشان میگرداند. اما آیا آنان بعد از بازگشت به حیات، زندهاند؟ خود حزقیل چطور؟ او نمرده بود، یا تنها شبحی از چیزی بود که زنده میخواندندش؟
به حرکات خشک حزقیل نگاه میکنم که بدون این که حرف بزند، سعی میکند با زحمت تیغهی فلزی گردونه را بچرخاند. میخواهم بخوانمش، اما منصرف میشوم. توجهم را چیزی جلب میکند که مدتهاست در چشمام جا خوش کرده. نوک تیز و درخشان تیغه که هر قلبی را از هم میدرد. روی برمیگردانم. دیگر نمیخوانمش.*
خواب و بیداری خونآشامی فراز تپههای نورماندی بر سر بالین انسان
فرزین سوری
من از زمانی که انسانها برهنه به دور آتش میرقصیدند، تا وقتی را که شپش در جبههی واترلو از تنشان بالا میرفت، به خاطر میآورم. من یادم هست وقتی اولین بار گتسبی بزرگِ اسکات فیتزجرالد را به دست گرفتم و افسانههای مریخی بردبری را ورق زدم.
از تپهای که من ایستادهام، مثل رویای فوت کردن قاصدک در بادی که فراموشی میآورد، نقاطی آبیرنگ را میبینم که از آسمان فرو میریزند. اینها ماهواره هستند. ماهوارههایی که از مدار خارج میشوند و بالاخره به وطنشان بازمیگردند. وطنی که مقرر شده بود هرگز به آن بازنگردند. آنها از فواصل مختلفی به خانه بازمیگردند. برخی فقط رنگی در افق هستند و کمتر زخمی هستند بر بدن زمین.
زخمهای آخر. اینها پایاناند. یکی هست که از دیگران بارها بزرگتر است و وقتی فرود میآید، لرزشی ایجاد میکند که «باقیماندهها»، «پوکهها» یا همان مردههای ایشتر، همگی به سویش تلوتلو میخورند. ستارهای که کلید چاهی را دارد که انتها ندارد و ملخهایی را آزاد میکند که برای جنگ آراسته شدهاند.
من به یاد میآورم دیوارهای سهگوس دژ کنستانتیناپولی را. و تمام بارهایی را که دژ تسلیم نیرویی متخاصم شد. و داماسکوس را که بارها دست به دست گشت و هیچوقت رنگ آرامش به خود ندید. همه چیز در برابر دیدههای من به سان رویایی است. شاید خواب این باران آبیرنگ را بارها دیدهام. خواب روزی که سطح زمین را ویرانههای تمدن انسان بپوشانند و در بین ستونهای بتنی و فولادی، تنهی خمیده و پیچندهی پیچک بخزد.
از روی تپهای که بر آن هستم، برجهای بسیاری را میبینم و خاکستری که از آنها بلند میشود. همه چیز، همیشه حتا اگر یک اینچ در ساعت، میسوزد.
انسانها یا آنچه از آنها باقی مانده، در میان خرابههای پدرانشان، بیشباهت به اولین سلسلهشان نیستند. نه زبانی هست و نه ایدهای. همه چیز خشکیده.
گاهی به این فکر میکنم که وقتی انسان از روی زمین محو شود، چه بر سر ما میآید. ما وارث اگر نه تمدنشان، اما هنرشان خواهیم بود. حتا اگر در آخرین لحظه هیچ کدام به یاد این نبودهاند که انسان بودن یعنی نغمهای دلنشین در متن سمفونی کمال. چون این مرگهای بسیار و این خرابیها، رنگ تراژدی را از همه چیز زدوده. این جهان به لحنی کمدیوار، به پایان خودش نزدیک میشود. همه چیز آشوب است. و شاید مسیر درست هم همین است. ما پیش از آنها بودهایم. ما به خوبی به یاد داریم که این اتفاقات تنها تکراری چرخهوار از چیزهایی هستند که بودهاند و باز خواهند بود.
یعنی بعد از آنها چه کسی برخواهد خواست؟ بوزینهها؟ دلفینها؟ گربهها یا شاید حشرات؟ هر چیزی که از خرابههای این تمدن بیرون بخزد، ما شاهدش خواهیم بود. ما تا روزی که خورشید از بین برود، یا آنطور که ویلیام اولاف استاپلدون گمانهزنی میکرد، ارغوانی شود، وقت داریم. ما شاهد هستیم. همان طور که شاهد بودیم مردههای ایشتر از دروازههای هادس گذشتند و از زندهها پرتعدادتر بودند.
خونشان طعم بدی دارد. خونشان طعم فساد کاغذ و حشرهای در میان کتابی را میدهد که سالها به دنبالش گشتهای و وقتی در زیرشیروانی خانهای قدیمی مییابیاش، شفیرهای اهریمنی در میانش مییابی. تصور کنید آن حشره چه وحشت عظیمی است. مردههای ایشتر طعم پایان میدهند. این اسمی است که بر آنها گذاشتهایم. چون این طاعون به پایهای بیرحمانه و غیرمنطقی است و پایدار که به عذابی توراتی میماند. انسانها خیلی ساده اسمشان را زامبی گذاشتهاند.
امشب که روی این تپه ایستادهام، چون با بودنشان یا از بین رفتنشان ما زندانیان شب هستیم، آسمان بسیار زیباست. سرخی خون بستر خدایان و اسطورههای بشر هرگز از آخرین یخبندان بزرگ تا امشب چنین آشکار نبوده. چنین مرا گرسنه نکرده. امشب را به یاد قدیسانی که خونشان را نوشیدهام، به بازماندهی انسان مینگرم. پر اسپرا اد استرا. از راههای خاکی تا ستارگان. و به یاد همهی ستارههای راکی که دندانهایم را در گردنشان فرو کردهام. به درون قلبم که مینگرم، سیاهیاش را میفهمم. و همهی دنیا این خاصیت پگانی را پیدا کرده. مترصد آنم که خدایان و ایزدان خرد و درشت کمکم از خواب بیدار شوند و بار دیگر در جنگلهای تازه ریشه دوانده، دور بیفتند. باکوس و نیمفها و دریادهایش.
از اینجا، تپههای نورماندی، به سمت سنت پیترزبورگ میروم. میخواهم قبل از این که فرصت از دست برود، قبر لنین را ببینم. چون هیچوقت مطمئن نبودم که بدنش سالم مانده. دوست دارم آنجا بایستم و کلمات ژولیوس سزار دربارهی اسکندر را به او بگویم. این روش تسلیت من به بشریت برای پایانش است. این خداحافظی من است. دوست ندارم کسی تصور کند این خداحافظی، شبیه خداحافظی مردی است که برای همیشه گورمی را کنار گذاشتهش. این خداحافظی ببری با گلهی غزالها نیست. من مردی هستم که از سالن اپرای فیلارمونیک مونیخ خارج میشود و از عقبش آن را به سان روم، به آتش میکشد. از فردا برادرانم دست به جهادی خواهند زد تا این تقلای بیهوده را یک بار برای همیشه به پایان برسانند. و وقتی سه روز دیگر خورشید سرخ سر بزند، انسان به اتمام رسیده است. پر عظمتاند ستارگان و انسان در برابرشان هیچ است. انسان فراموش کرده و در حال پوسیدن است. ما مورفین بشر خواهیم شد.
امشب به آخرینهایشان نگاه میکنم. شاید خون یکی دو تا را بمکم؛ اندکی اشک بریزم. بعد به تابوتم باز خواهم گشت. فردا به سمت لنینگراد حرکت میکنم.