خیابانهای کمی در دنیا جادو میفروشند. همه میدانیم که جادو متاعی قابل خرید و فروش نیست. اما مثل هر کاری ابزار و محصول دارد. این روزها که دیگر کسی از شنیدن عبارت «خرید خدمات» متعجب نمیشود. انسانهای کمی هم در دنیا عمرشان را صرف چیزی آنچنان درگیر و دار و خرافات میکنند و تعداد کمتری این راه را ادامه میدهند. برای همین این انسانها توانایی کسب درآمد از راههای دیگر را از دست میدهند. لاجرم باید توانایی خود را در زمینههایی بسیار کوتهفکرانه صرف کنند. شک بیدلیل به همسر بیشتر از هرچیز دیگری وقت آنها را میگیرد. مقام بعدی مسلماً مربوط به شک درست به همسر است که از راههایی نادرست به وجود آمده. چرا که زن و شوهری که ارتباط درستی داشته باشند، کارشان به اینجا نمیکشد. یکی از این خیابانهای نادر جهان، منوچهری است که لیلی خانم سر آن ایستاده و به مغازههای چرمفروشی زل زده که احساسی دوگانه در او بر میانگیزند. از طرفی بوی فروشگاه و برق چرم سرمستش کرده و از طرف دیگر نمیتواند صحنهی پوست تمساح را تحمل کند. این سردرگمی به جایی میرسد که صاحب فروشگاه تا دم در میآید و از لیلی خانم میخواهد که از مدلهای داخل هم دیدن کند. کاری که به حرکت او منجر میشود. مسیر و مقصد لیلی خانم آنقدرها مشخص نیست. او پیرمردی دورهگرد را میشناسد که از همان انسانهای نادر است. پیرمرد انگشتر عتیقه و طلسم و مجسمههای سنگی میفروشد. بیشتر درآمدش را هم از فروشگاههایی کسب میکند که به اجناس او علاقمند میشوند. اما گاهی سر سهراه منوچهری مینشیند و کنار پیرمردهای دیگری که بساط عتیقهشان را پهن کردهاند، چای مینوشد. لیلی خانم هرچند فکر میکند که دلیل خیانت همسرش به او قد بسیار کوتاه و شکم برآمدهاش است، به سادگی تحت تاثیر کسانی قرار میگیرد که ادعا دارند میتوانند محبت شوهرش را چندین برابر کنند. شوهر بیچارهاش اما به شدت درگیر فکر ازدواج بچههاست و این که نتواند برایشان خانهای در خور جور کند. لاجرم تا دیروقت سرکار میماند و به زودی به دلیل فشار عصبی زیاد سکته خواهد کرد؛ ولی از این سکته جان سالم به در میبرد. پیرمردی که زن دنبالش میگردد کلاهبرداری ورشکسته است که در انتهای پاساژی نشسته و سعی میکند بساطش را از چشم ماموران شهرداری که او را هنگام معرکهگیری دیدهاند، پنهان کند. آفتاب که از میان نورگیر مرکز خرید روی او میتابد، صورتش را روشن نمیکند. تهریش کثیفی که زیر کلاه پشمیاش دارد روی پوست چروک شکلاتیاش میخزد و موهای ریشش با هر حرکت صورت انگار توی چشم تماشاگر پرتاب میشوند. درگیری زن با او سر شی عجیبی است که به دلایلی نامعلوم در دستان پیرمرد بوده. این چیز جادویی اما مثل تمام چیزهای جادویی دیگر چهرهای معمولی دارد. شیشهای که دستهای موی بنفش، تکه کاغذی را نگه میدارد و هر از چندگاهی با نوری از درون میدرخشد. پیرمرد در واقع میخواسته از دست این شی خلاص شود و کسی به سادهلوحی زن هدفی مناسب به حساب میآمده. ما میدانیم که در همین لحظه زن به پیرمرد میرسد و مسیر داستان برای مدت کوتاهی از دیدرس ما خارج میشود.
آفتاب در روشن کردن خیابان منوچهری تردید دارد. دکهها و راهروهای تاریک پر از رمز و راز جنوب این خیابان سالی شش ماه رنگ آفتاب را میبینند؛ وقتی که خورشید به شمالیترین نقطهی آسمان میرود. ولی وقتی پاییز سر میرسد و سنگفرشهای خیابان با برگهای نازک اقاقیا تزیین میشوند، همیشه یکی از انبارها شاهد رسیدن محمولهای سرخرنگ و بزرگ است. یک کمد از چوب گردو. هر بار شش کارگر قویهیکل لازمند تا کمد به سلامت به یکی از اتاقهای تاریک انباری برسد. این کارگرها کار دیگری جز این ندارند. چهرهشان پوشیده است و هیچوقت کسی نمیبیند که چطور خارج میشوند. البته کسی هم ساعت چهار صبح در آن اطراف نیست. اما این بار در زمانی غیر از شروع و پایان فصل سرما و ساعت چهار صبح، یکی از کارگرها بیرون میآید. دستمال را از روی صورتش پایین میکشد و به شکل جوانی خوشسیما به سمت غرب خیابان حرکت میکند. اگر با جغرافیای خیابان منوچهری آشنا باشید، میدانید که او باید سه مرحله را برای رسیدن به پیرمرد طی کند. اول از کنار فروشگاههای لوازم عقد و عروسی و لباس زیر بگذرد. که این بدترین قسمت ماجراست، چون در همین مدت کوتاه گذر چندین دختر جوان برای چند ساعت از ازدواج با کسی که آنقدر سنگش را به سینه میزدند، پشیمان میشوند. چندین زن از شوهر بیریختشان متنفر میشوند و چند جوان فروشنده به انحراف جنسی فکر میکنند. بعد نوبت به کیففروشیها میرسد که واقعاً حادثهی خاصی رخ نمیدهد و در نهایت فروشندگان بیادعای عتیقهجات و سنگ و البته جادو که متوجه میشوند اتفاقی در حال رخ دادن است. آنها هرگز شگفتزده نمیشوند؛ حتا بعضیهایشان این جمله را روی سر در مغازهشان نوشتهاند، چون خیلی چیزها دیدهاند. بعضیهایشان کودتای بیست و هشت مرداد را هم دیدهاند.
مرد جوان بدون توجه به لیلی خانم که بیشرمانه نگاه خیرهاش را از رویش بر نمیدارد، یقهی پیرمرد را گرفته و در خیابان شلوغ او را تا دم انبار تاریک میکشاند. پیرمرد گاهی راه میرود و گاهی روی زانوانش کشیده میشود. مردم اگر توان اعتراض به چنین مرد پرزوری را هم در خود مییافتند، با دیدن چهرهاش پشیمان میشوند. درِ انبار چوبی است و و لکههای زیادی روی آن است. البته چون رنگ درستی نخورده، به سختی میتوان هویت هر لکه را مشخص کرد. اما لیلی خانم فکر میکند که تعدادی از آنها مربوط به نوشابهی زرد میشوند. مقداری هم پوسیدگی بر اثر رطوبت است وتازه لیلی خانم جای پنجههای حیوانی را هم پیدا کرد که در واقع جای کشیده شدن جعبه ی چوبی ریسه است. کارگر جوان، پیرمرد را توی اتاق برده و در را به روی لیلی خانم بسته. البته او که زن زرنگی است، منتظر خواهد ماند تا حقش را پس بگیرد. به زودی پیرمردی از او خواهد پرسید که آیا سر صف است و بعد با تحسین نگاهی به سرتا پای زن خواهد انداخت. نگاهی که زن را به شدت معذب میکند. به تدریج پشت سر او صفی تشکیل میشود. اکثر آنهایی که در صف ایستادهاند پیرند، اما هویت برخی قابل تشخیص نیست. بعضیها گاهی زنی جوان و گاهی پیرمردی فرتوتند. جایی که سفیدی چشم باید باشد، برای برخی رنگ زرد تند یا سبز است. اکثر آنها در حال استعمال نوعی دخانیاتند که بعد از فریاد زن بر سر مرد یک چشمی که پشت سرش استعمال دخانیات در مکانهای عمومی ممنوع شده، همگی ادواتشان را غلاف میکنند. به نظر میرسد آنها خیلی از قانون میترسند. این را میشود از حرکت چشم سبز مرد جوانی که از شنیدن این کلمه بر خود لرزید متوجه شد. در برای لحظهای باز میشود و پیرمردی چروکتر از اولی میخواهد خارج شود که چشمش به زن میافتد؛ او که ظاهراً از رفتار بیشرمانهی کارگرش عصبانیست، از زن میخواهد که داخل برود، بعد رو به باقی افراد صف میگوید که امروز بیمار دیگری نمیپذیرد. زن بلافاصله بعد از ورود به اتاق، صاحب موی بنفش را شناسایی میکند. دیوی درون کمد محبوس شده که موی بنفش تمام بدنش را پوشانده. چشمهای سیاه و دکمهای دیو به نظر جایی را از پشت این همه مو نمیبینند. اما دیو بلافاصله از حضور زن در اتاق عصبانی میشود و کمد را قدری تکان میدهد. پیرمرد دومی به لیلی خانم اطمینان میدهد که صد و بیست سال است دیو درون کمد محبوس شده و به دلیل چاقی مفرط توان خروج ندارد. لیلی خانم کمی به خود مسلط می شود و از رفتار دیو یاد شوهرش میافتد و حتا با اطمینان میتواند بگوید که دیو شعرهای شوهرش را زیر لب میخواند. پیرمرد که در رفتار او دقیق شده، به کلاهبردار که دیگر در برابر او جوان به حساب میآید میگوید: «همیشه گفتهام که یک جادو گر خوب باید اول روانشناسی بلد باشد. داستان ساده است. تو بعد از این که شیشهی عمر این بیچاره را توی جوب پیدا کردی، فهمیدی چه خبطی انجام دادی. بعد هم شیشه را به این زن بدبخت فروختی تا دردسرش تو را نگیرد. این زن محتویات شیشه را به شوهر بدبختترش خورانده تا محبتش بیشتر شود. شوهر این زن باید مرد خستگیناپذیری باشد. چون این دیو بیچاره مجبور است تا دوازده شب ادای کار کردن در بیاورد.»
پیرمرد از شادی کشف و شهود سکته میکند و در جا میمیرد. زن که شیشهی عمر دیو را در دستانش نگه داشته، نگاهی به دیو بیچاره میاندازد. دیو در حال، شش کارگرش را حاضر میکند تا به همراه زن به خانهی او بروند و با مشاورههایی علمی و پایهدار مشکل زناشویی او را حل کنند. آنها در ضمن قرار میگذارند که به همراه یکدیگر رژیم موثری انتخاب کنند تا گاهی بتوانند توی پارک بدوند. مرد کلاهبردار در انبار میماند و به کسانی که برای مشاوره میآیند، راهکارهایی دروغی میدهد. خیلی زود جادوگران از دستش عصبانی می شوند و با رضایت خودش او را در انگشتری زندانی میکنند. مرد جوانی انگشتر را میخرد و یک روز که با آن بازی میکرد، از دستش لای نردههای جوی میافتد و برای همیشه گم میشود.