من حافظهی خوبی ندارم و برای همین همیشه مرز بین خواب و بیداری برایم مبهم بوده است. شاید این دو به نظر خیلیها با یکدیگر بیارتباط به نظر برسند، اما وقتی که جزییات چیزی را خوب به خاطر نمیآوری، انگار آن را در خواب دیدهای و وقتی چیزی را تعریف میکنی که تمام کسانی که درگیر آن بودهاند هیچ خاطرهای از آن ندارند -کسانی که حافظهی بهتری از تو دارند- قویترین احتمال این است که آن را در خواب دیده باشی. در این صورت مرز بین خواب و بیداری کمکم برای تو تبدیل به خط نازکی میشود که تو آرامآرام بر روی آن تاب میخوری. رویا و واقعیت در هم میآمیزند و جایی هست که دیگران تو را از شدت پریشانی دیوانه خطاب میکنند. انسانها خیلی دیر متوجه این موضوع خواهند شد که خیال و واقعیت دو شعاع نور از یک حقیقت واحدند و زندگی هرگز مرز مشخصی برای این دو تعیین نکرده است. اما همه دوست دارند خودشان را در دنیای واحدی با دیگر اجزای عالم تصور کنند تا خیلی از مفاهیم، همیشه ناشناخته بماند و به خیلیهای دیگر خللی وارد نشود. فرض کنید اگر دوستی داشته باشید که در بهترین و بدترین لحظات زندگی کنار شما باشد؛ با یکدیگر شادخواری کنید و هنگام غم شانههای یکدیگر را مالش دهید. فرض کنید اصلاً حیوانی خانگی دارید که چیزی جز غذای ارزان و جای گرم از شما طلب نکند و تمام روز، با نگاه گرم یا آواز دلفریبش دل شما را ببرد. اگر آن دوست یا حیوان خانگی در جهان دیگری باشد که نتوانید آن را به دوستانتان نشان دهید، اگر نتوانید لذت بیبدیلتان را با دیگران به اشتراک بگذارید، کمکم دوست خوبتان در غشای نازکی از مه گم میشود و بعد ابر خاطرات و خوبیهای دیگری که به واسطهی اشتراکشان با دنیای تو بزرگ شدهاند، جلوی دید شما را میگیرند و دیگر دوستتان را نمیبینید. این گونه در مفهوم همگانی واقعیت خللی وارد نمیشود.ولی چیزی در شما میمیرد که دیگر باز نمیگردد؛ آن هم حسی شخصی از داشتن گنجی است که دیگران از آن بیخبرند. نوعی احساس تملک بینظیر که در کودکی آن را از دست میدهیم.همچنان که سنمان بالاتر میرود، مغز ما یاد میگیرد که فقط یکی از شعاعهای نور بیپایانش قابل به اشتراک گذاشتن است و آن دنیا، همان واقعیتی است که همگیمان با چنگ و دندان از آن محافظت میکنیم. آن حس تملک کودکانه در انسانهایی که جامعهپذیر نشدهاند، کسانی که کم دیدهاند و کم گفتهاند، باقی میماند. مثل من یا مادربزرگم.
فردای شبی که جسم سفت و بو گرفتهی او را در دل خاک پنهان کردیم و سنگ لحد، دیوار ایمنی شد تا زندگی مادرم و خواهرانش از دنیای پشت گور پنهان بماند، در باغ بزرگی که آخرین خاطرات او شاخههای خشک را به سختی چنگ میزدند تا فراموش نشوند، مادرم من را دید که به رسم مادربزرگ برای موجودات پشت کانال کولر غذای ختم آن مرحوم را میگذاشتم.مادرم که اعتقاد داشت موشهای بزرگ انباری ثمرهی تلاش بیثمر مادربزرگم برای برقراری ارتباط با موجودات اثیری از طریق کانال کولر هستند، من را که به سختی بر روی چهارپایهی کهنه و پرسروصدای مادربزرگ ایستاده بودم، با خشونت پایین کشید و سیلی نرمی هم به گوشم زد. شاید این دومین کتکی که از مادر مهربانم خوردم، مربوط به زندگی پر از واهمه و ترسی میشود که دلیلش داشتن یک مادر خرافاتی یکچشم بوده است. زندگیای که حالا اسیر خاک شده بود و مادرم با فقدان آن، راحتتر از هر دختر مادرمردهای، کنار میآمد. چیزی که مادرم ندید، این بود که هر چند خورش هنوز در دستم، توی بشقاب چینی پر از نقش و نگار پرنسسهای انگلیسی تکان میخورد، اما برنج، پشت دریچهی کولر، آرام با بویش تمام آن چه را که مادرم و خیلیهای دیگر نمیدیدند، به سمت خود میکشید. یادم نمیآید در رویا دیدم یا در واقعیت، اما همانشب وقتی که به خانه رسیدم، دیوها از پشت دریچهی کولر با چشمانشان به من زل زدند و خورشی را طلب کردند که حق آنها بود، ولی قسمت سرایدار جدید باغ شد. این گونه بود که آنها دستی را پیدا کردند که به آنها غذا و توجه میداد. من هیچوقت نخواهم فهمید مادربزرگم در ازای غذای خوشمزهای که توی کانال کولر میگذاشت چه خدمت یا متاعی دریافت میکرد، اما میدانم که من نه هرگز به دریافت چیزی در برابر این همه غذا فکر کردهام و نه جرأت فکر کردن به آن را دارم. این روزها ذهنم بهتر کار میکند.کودکی که همیشه با مقدار زیادی سیم و فلز که پاهای لاجونش را محکم نگه میداشت این طرف و آن طرف میرفت، حالا مردی ضعیف و قوزپشت شده که ترحم دختران جوان را با صورت همیشه خندان و قدرت کلامش جلب میکند. دخترانی که هرگز بیش از یک آشنای مهربان برای او نیستند. تفریحاتشان را با دوستان واقعیشان میکنند و مرد تنهای جذاب را برای فنجانی چای و گذر تلخ حس کمبود توجه نگه میدارند. حسی که برای من دیگر تبدیل به یک جور دوستی قدیمی شده. هنوز دیوها از پشت دریچههای کولر به من نگاه میکنند و غذای مورد علاقهشان را طلب میکنند: خوراک جگر. و من هرروز در کنار قابلمهای که غذای معمولاً محقر خودم در آن قلقل میکند، یک ظرف دیگر هم دارم که در آن جگر نیمپخته، با خون بسیار، برای دوستان آن طرف دیوار آماده میشود. امروز مینای بلندبالا به سراغم آمد. چشمان قهوهای روشن و موهای بوری که بویشان از زیر روسری خرامان خرامان مستات میکنند. او را دعوت کردم تا هنگامیکه در مورد ادامهی کارش توی دفتر صحبت میکنیم، با یکدیگر چای بنوشیم. چه کسی در کنار مرد کوچک بیاندازه مؤدبی مثل من احساس ناامنی میکند؟ مینا تازه از شوهرش جدا شده و خیلی زود با اشکهایش، آرایش صورتش را روی گونهها روان کرد تا من زیبایی بیحدش را در حالیکه دستی روی شانهاش گذاشتهام، تحسین کنم. من شوهر را اخراج خواهم کرد و مجبور خواهم بود تا عذر علی، طراح جوان تازهکار را هم بخواهم، چون زیاد مزاحم مینا میشود و من دوست ندارم که این دختر جوان در حالیکه این چنین آسیبپذیر است، در چنگال شیطان جوانی مثل او بیفتد. مینا را آرام میکنم و به او تضمین میدهم که بانک ما نگران احوالش است و او میتواند دو روز مرخصی بگیرد. زن بیچاره اول نمیخواهد قبول کند؛ اما چارهای ندارد. در هر صورت من تشخیصم این است. کم پیش میآید که من اینچنین زود از تصمیمم پشیمان شوم، اما امروز در مسیر کار با دیدن مینا و علی بازو در بازوی یکدیگر متوجه اشتباهم میشوم. ایراد درگیری بین خیال و واقعیت، بین رویا و بیداری، همین است. تمام روز علی در دفتر این طرف و آن طرف میرود تا کارهای بیهودهای را که به او محول کردهام به انجام برساند. با این حال من مطمئنم امروز او را با مینا دیدهام. خورشید در حال غروب کردن است که علی با خوراک جگری که مدتها است سفارشاش را دادهام، سر میرسد. علی آخرین نفری است که دفتر را ترک میکند و بعد از خروج او، تازه کار من شروع میشود. بوی خوراک جگر خیلی زود دیوها را پشت دریچهی کولر به صف کرده است. انگشتان ظریف دیو آبی رنگی دور میلههای دریچهی هوا تاب میخورند و من هنوز در فکر مینا و علی هستم. از پنجره علی را میبینم که با عجله سوار ماشین مینا میشود و حاضرم قسم بخورم که از پشت سقف اتومبیل، میتوانم آندو را ببینم که یکدیگر را میبوسند. صدای خرخر یا غرغر شکم دیوها کمکم اتاق را پر میکند. مثل صدای حشرهای که در ظرفی پلاستیکی گیر کرده باشد. کمکم تمام ظرف را گرت بدن حشره میپوشاند. موهای ریز و خردههای بدن سختش. من تاکنون با این موجودات دوستداشتنی صحبت نکردهام. روی صندلی میروم و دریچه را باز میکنم. چشمان سیاهشان با شک و تردید به من زل زده و در تاریکی کانال کولر، صدای نفسشان گوشهایم را پر کرده. ظرف را بالا میآورم و در حالی که انگشتان درازشان تکههای جگر را از توی قابلمهی روحی بر میدارند، ترس مثل آب سردی ستون فقراتم را میپیماید و پاهایم به لرزه میافتند.هوا معدهام را پر کرده، انگار یادم رفته است چطور باید نفس بکشم. دهانم را باز میکنم تا چیزی بگویم. صدایی در نمیآید. دیوها خوراک جگر را تمام کردهاند و آرام به من زل زدهاند. احساس میکنم من را بو میکشند. بوی خون در هوا پیچیده. آرامآرام از لای سوراخهای دریچهی کولر خون گرم بیرون میآید. تمام دریچههای کولر خانهام را بستهام. با این حال رد خونی که دیوار زیرشان را رنگ دلمرده و شفافی زده، از بین نمیرود. میتوانم صدای خونی را که پشت دریچههای بسته میجوشد، احساس کنم. مثل لمس لباسی مخملی که در آتش میسوزد.
مینا زنی بلندبالا است. پوستی به درخشانی شیشههای تمیز شب عید دارد و بوی یاس نو میدهد. گاهی دامن میپوشد و جوراب کشی پشمی سیاه. ساقهای خوشتراشاش را وقتی مینشیند، میشود دید. انگاری دختری هجدهساله است با پختگی زنی سی و چند ساله. آرام راه میرود و صدای تقتق پاشنههایش آهنگی موزون دارد. روی میز کار من، تنها شی تزیینی تصویری از مادربزرگم در قابی نقرهای است.توی عکس مادربزرگم خوابیده و شاید حتا مرده. دهانش باز مانده و صورتش زیر فشار وزن خود، کج شده است. مینا با جعبهای شیرینی وارد دفترم میشود. بوی عطرش اتاق را خواب میکند. شاید میخواهد خبر ازدواجش با علی را بدهد. لبخندش نشانهی تلخی خواهد بود از این که او نمیتواند من را همیشه منتظر نگه دارد. اما میخواهد علی را اخراج نکنم، چون اشتباه از جانب او بوده و این که اصلاً پوستر قرعهکشی بانک یک روز دیرتر روی سایت رفته باشد، مگر چه اهمیتی دارد؟! پس چیزی بدتر از یک ازدواج ساده است. او دارد خود را فدای علی میکند. می خواهد اشتباه او را گردن بگیرد. پس این جعبه شیرینی برای چیست؟ در روز قربانی کردن خودش، دسته گلایلی سفید با روبان مشکی مناسبتر جلوه میکرد؛ اما شیرینی باید نشانهای شوم از در هم آمیختن این دو باشد. از انتظاری اجباری برای مرگ یا جدایی علی از مینا.
سرایدار جدید میگذارد تا ما قدری در خانهی مادربزرگ بمانیم. در تمام این مدت من ظرفهای خالی غذای دیوها را میشورم و غذای تازه برایشان میگذارم. این طوری از خشمی که قرار است روی سر سرایدار جدید خالی کنند، کاسته میشود. بیچاره مرد خوبی است. وقتی هممدرسهایهایم با سنگ و چماق دنبالم میکردند، پشتم در آمد و همهشان را فراری داد. به مادرم میگوید چرا به من داربست زدهاند؟ نکند میخواهند تبدیل به اَحسنتم کنند. فرامرز قریبیانی، کلینت ایستوودی از توی من در بیاید. مادرم میخندد و زن سرایدار میشود و من هم اجباراً باید به او بگویم «بابا». اما دیوها حتا از یک ظرف خورش هم نمیگذرند. خورشی که شب ختم مادربزرگم نصیب بابا شده بود، سهم دیوهای گرسنه بود. برای همین یک شب دیوها سر رسیدند تا حقشان را پس بگیرند. این بار نه از کانال کولر، که از توی کوچه آمدند. مادرم وحشتزده مرا به انباری برد. صبح جسد بابا، با شکم دریده، توی باغ پیدا شد. انگار گرگ به گله زده باشد و شکم گوسفندان را از روی کینه باز کرده باشد. رودههایش بیرون ریخته بود و سگ نگهبان هم کنارش افتاده بود. بدون هیچ نشانی از مرگ، مرده بود. مادرم دوباره تنها شد. وقتی خواب و بیداری با یکدیگر یکی شوند، خاطرات بارها و بارها اتفاق میافتند و هر بار چیزی جدید در آنها وجود دارد که میتواند دوباره کشف شود. مثل یک جعبه شیرینی یا چند تار موی بنفش روی شکم دریدهی بابا. یادم میآید که علی را اخراج کردم، اما علی هرگز از دفتر خارج نشد. یادم میآید که دیوها با چشمانشان چیزی را از من طلب کردند که خودم در بند آن میسوختم. یادم میآید که خواستهی دیوها بوی خون میداد و دردناک بود. یادم میآید که علی هر روز کنار من چای میخورد و میخندید و حتا با من شوخی میکرد. یادم میآید که مینا بدون در زدن وارد دفتر من شد و شیرینی تعارف کرد. علی پشت سرش آمد و برای من چای ریخت. من کت و شلوارم را در میآورم. یک پیراهن ساده یا گُلگُلی برای من کافی است. میز کار و کامپیوتر بزرگ را بیرون میاندازم. تصویر مادربزرگ را از قابش در میآورم و توی جیبم میگذارم. وقتی علی و مینا با یکدیگر از دفتر خارج میشوند، لیوانهای چای را جمع میکنم و کف دفتر را تی میکشم.دستشویی را آب میگیرم و با برس به جان لکههای سمج میافتم. حالا خاطرات منطقیتر به نظر میرسند. سیگاری میکشم. خوراک جگر را بار میگذارم و منتظر مینشینم. وقتی نور غروب، سایهی نردههای پنجرهی آبدارخانه را روی صورتم میاندازد، دوباره صدای حشره بلند میشود. نفسم به سختی فرو میرود و گویی گرتِ تن میلیونها حشره، فضای اتاق را سیاه میکند. دیوها با انگشتان کشیدهشان سراغ غذایشان را میگیرند. زمانی که غذا را با دستان خودم برایشان میبرم، ظرف را روی زمین میاندازند و من را به سمت خود میکشند. تکههای جگر گوسفند روی زمین پخش میشوند. من مردی کوچک اندامم که رشد خوبی نداشتهام، اما قدرتی غیرزمینی میخواهد که مرا چنین بیوزن و راحت، به سمت دریچهی کولر بلند کند. خیلی زود متوجه میشوم که دست و پا زدن فایدهای ندارد. ناخنهای دیو، تنم را مثل سرب مذاب میسوزاند و هرچه بیشتر تقلا کنم، درد شدیدتر خواهد شد. میخواهند مرا توی کانال کولر بکشند. کانال مثل قبر تنگ است. دیوها خشمگیناند. خواستهای داشتند که من به خاطر نمیآورم. مینا و علی امروز هنگام رفتن دست یکدیگر را گرفته بودند.
تن عریان و بیاندازه سفید مینا روی زمین باغ میدرخشد. هنوز میشود صدای نفسهای کوتاهش را از میان لبها که حالا سرخیشان را به تمام صورتش پراکندهاند، شنید. روی موهای درخشانش چند برگ پوسیده نشسته. کمکم رد انگشتانم روی مچ ظریفش از بین میرود و فقط سایهی محوی از خونمردگی مثل دستبندی دور مچش باقی میماند. پشت به باد سردی که برگها را روی دست و پای مینا میریزد، متوجه میشوم عطری که این موجود آسمانی میدهد، در هیچ شیشهای جا نمیشود. عطر بین موهایش پراکنده است. به بدن میناییاش نگاه میکنم. صندوقچهای ارزشمندتر از گنجی که دیوها از من طلب کردهاند، با انحناها و خطهای دقیق و تمیز. با خودم فکر میکنم چگونه میشود مینا را برای خودم نگه دارم. جگر زنهای زیبا متاع حیرتانگیزی است. باید اول انتهای قفسهی سینه را پیدا کنی. اولین خط برش آنجا خواهد بود. خیلی آرام باید پیش رفت. با پوستی چنین لطیف باید خاضعانه برخورد کرد. در این صورت وقتی پوست را کنار میزنی، جگر در زیر کیسهی شفاف شکمی پیداست. سالم و آرام. میتوانی دستات را دراز کنی و آن را بیرون بکشی. اما چنین جگری هیچ تفاوتی با جگر زنهای زشت یا مردها و -بعد از خرد شدن- حتا با جگر گوسفندها ندارد. دیوها چطور میخواهند آنها را از یکدیگر تشخیص دهند. من مردی زشتم که در ادارهای کوچک آبدارچیام. چطور ممکن است زنهای زیبای بیشتری را ببینم که به من مثل پدرشان اعتماد میکنند و حظ بینهایتی از صدا و تصویر به من میدهند. تن مینا هنوز بیعیب و نقص روی زمین خاکی پهن شده است. او را به حمام میبرم و با وسواس میشویم. تکههای برگ را از لای موهایش بیرون میکشم. مچش را زیر آب گرم آن قدر ماساژ میدهم تا خونمردگیها از بین برود. بعد طوری که خواب پریشانش را آشفتهتر نکنم، لباس میپوشانمش. کمی دیگر داروی بیهوشی جلوی بینیاش میگیرم و به داروخانه میروم تا لوازم آرایش بخرم. با دقتی بیشتر از خودش آرایشاش میکنم. هر چند بدون این همه رنگ زیباتر است. وقتی تو ماشین من کنار خانهاش به هوش میآید، هیچ تصوری از اتفاقات پیش آمده ندارد. او را بهتر از خودش آراستهام و باید بگویم حتا زیباتر از قبل شده. کاری میکنم که از من عذرخواهی کند که خوابش برده و فردا با جعبهای شیرینی بیاید تا از دل من در بیاورد که به درد و دلهایم گوش نکرده. بعد از آن احتمالاً به قصابی رفتهام و باز جگر گوسفند خریدهام. آن شب مطمئن بودم که دیوها، جگر زن زیبا را از جگر گوسفند باز نمیشناسند.
حالا در این جای تاریک و تنگ، در کانال کولر، در حالی که سوزش دندانهای ریز و پرشمار دیوها را دیگر کمکم روی زانویم احساس میکنم، حالا که به این اطمینان رسیدهام که برای من فردایی نخواهد بود، تنها چیزی که مهم به نظر میرسد این است که فردا وقتی همه متوجه نبود من بشوند، آیا مینا مرد کوچک قوزپشتی را که جانش را بخشید به خاطر میآورد یا نه؟